SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 37

 


اینم از این داستان که میدونم خیلی منتظرشید...

بفرماید ادامه ....

 

قسمت سی و هفتم

 

کیو با صدا زدنش توسط دکتر به خود تلنگری داد لحظه ای چشم از  موجود روی تخت گرفت با سرچرخاند به سمت دکتر با گیجی پرسید : بله..بامن بودین ..چیزی لازم دارین.. ؟  دکتر نگاه کوتاهی بهش انداخت باتکان داد سر به دو طرف دوباره سوالش رو تکرار کرد پرسید : ازت پرسیدم تاخیری که در داروهاش ایجاد نکردی... ؟

کیو در جواب گفت: نه دکتر... همشون به موقع ؛ سر ساعت .... باقی حرفش با پرسش بعدی دکتر که پرسید : اگه به موقع میدی این اوضاع اتاق برای چی....؟چرا دوباره عصبی شده...؟ حتما کوتاهی کردی سر تو باکارهای بیهوده مشغول داشتی یادت رفته که بهش بدی... درسته....؟  کیو لب باز کرد که جواب دهد اما زنگ موبایلش که بی موقع  زنگ خورد باخروج آن از جیب شلوار خود بدون اینکه نگاهی به صفحه اش بندازد دکمه قطع تماس رو زد خواست دوباره حرفی بزند که دوباره موبایلش ساکتش کرد قدری مکث کرد که خانم چوی باکلافکی از زنگ  خوردن سری چرخاند قدری اخم کرد گفت: اون لعنتی رو یا جواب بده ... یاخاموشش کن... روبه دکتر چرخاند پرسید: کی بهوش میاد ....؟ حالش که مثل قبل بد نمیشه...؟ میشه...؟ با فشوردن دست یخ کرده پسرش نگاه نگرانش به روی چهره که کوچکترین پلکی نمیزد ؛ آرام بر روی تخت دراز کشیده بود میچرخاند گفت: نباید بهش فشار میاوردم...این خودخواهی خودمه که باعث از بین رفتن هر چی که دارم هستم... اون از همسرم که اونجوری ترکم کرد ... اینم از پسرم که هیچوقت خوب نمیشه ... اگه اون اتفاق درست روزتولدش نمی افتاد ... الان این حال ؛ روز رو نداشت... اشک رو از روی صورت خود کنار زد دستی به روی صورت بیحال شیوون کشید به نوازش گونه اش با پشت دست خود شد گفت: منو ببخش پسرم ... منو ببخش که هیچ وقت نتونستم جای پدرت رو اونجوری که دوست داری .... برات پرکنم ...شیوونا پسرم...چشماتو بازکن عزیزم ... شیووناا..

کی حالش خوب میشه دکتر....؟

دکتر  با گذاشتن گوشی پزشکی خود  به داخل کیف کمر راست کرد برای آخرین بار نگاهی دوباره به سرم انداخت گفت: بخاطر فشار عصبی  زیادی  که تحمل کرده ؛ به خودش فشار آورده....... دارویی هم که بهش تزریق کردم بیشتر کمک میکنه استراحت کنه..... به احتمال زیاد تا شب بهوش نمیاد ... زمانی هم که بهوش بیاد کمی گیج ؛ ممکنه چیزی از امروز به یاد نیاره ... که مشکل زیاد جدی نیست... اما باید مدام تحت مراقبت قرار بگیره .. نباید بیشتر از این به خودش فشار بیاره ... نباید دوباره دچار این مشکل بشه... اگه .....

خانم چوی بامکث که دکتر کرد با نگرانی پرسید :اگه.. چی دکتر..؟

کیو سخت با قلب بیتاب خود میجنگید ؛ هر لحظه انتظار به آغوش کشیدن ؛ شنیدن نوای که برایش آرام کننده ؛ با هر تپش آن دیوانتر .. عاشقتر از همیشه میشد. همه چیز خود رو برای او میدانست ؛حتی این تن سالمش که حاضر بود در وجود او احاطه کند خود بیمار باشد.

ثانیه ها ؛ دقایق ساعت دیواری اتاق .. این فاصله کوتاه ... این لحظه سخت که اگر کسی نبود امکان نبود کوچکترین حرکتی تا زمانی که قلب گریان؛ بی تابش با دیدن چشمای باز شده عشقش .. دیدن نگاهی که این بی تابیش رو خاموش کند از کنارش فاصله بگیرد...اما با وجود اشخاص توی اتاق چاره ای جز تحمل این فاصله رو نداشت  از همان پای تخت به چهره خفته شیوون که خواب کوتاهی رفته بود نگاه در دل با تجسم تپش قلب آروم او با قلب خود آروم دردل زمزمه کرد خواند:

آروم میگم دوستت دارم .. تا نشنوه گوش بد روزگار....

دلم بی تاب ؛ بی تاب اون نگاه عاشقت...

سخته دیدنت برامتو اینحال ... اونچشمای بسته ات..

دلم تنگهبرای دیدن او نگاه....آغوش محبتت..

خدایا به داد این دل خسته عاشق برس...

آرام قلبم.. باز کن اون پلکهای خسته ات را...

بذار حس کنم دوباره .. حس زیبای نگاهت را...

دلم داغونه..هوای آغوشت روداره...

وجود گرمم.. نیازمنده وجود سردته..

شکوفه قلبم..عشق رویاهام...ای ماه من...

مست نگاه ؛ خمار لبخندتم....

عشقم ..آرام جونم... ستاره درخشش قلبم....

باز کن اون پلکهای خسته ات رو ...  

.......شیوونا یادته گفتی دوست داری جای من باشی... گفتی دوست دارم یه زندگی آروم داشته باشم.. شیوونااا...بیا از اینجا .. از این خونه بریم.. بیا از این همه درد ؛ رنج دور باش.. میریم یه جای که هیچکس دستش بهت نرسه... هوم چی میگی عشقم...موافقی..؟ لحظه ای سر بلند کرد به چهره خفته شیوون نگاه لبخند غمگینی زد در دل پرسید: دوباره داری کلک میزنی..نه..؟  ولی من دیگه شناختمت .. گول این کلک رو نمیخورم.. چشماتو باز کن جوابمو بده... شیوونااا جوابمو بده...  من ازاین جور شوخی ها می ترسم... بیدار شو عشقم.. خواهش میکنم شیوونا..

دکتر با برداشتن کیفش از لبه تخت خواست لحظه ای شیوون تنها بذارند باقی حرفش رو بیرون از اتاق با او درمیان بگذارد...خانم چوی هم با کمی خیز شدن به روی شیوون بوسه آرامی به روی پیشانیش گذاشت با بالا آوردن قدری لحاف به روی سینه او ایستادن نگاه نگرانش به روی چهره شیوون  که تازه به خاطر دارویی که سرم وارد بدنش میشد رنگ به خود میگرفت نگاه با رو گرفتن از او سمت کیو سر چرخاند گفت: حواست بهش باشه...تو این فاصله که منو دکتر حرف میزنیم از کنارش تکون نمی خوری ... چشم ازش برنمیداری.... کیو با سر تکان گفت : چشم خانم ... مطمئن باشید...

با بسته شدن کامل در اتاق ؛ خروج دکتر به همراه خانم چوی  دقایق سخت بالاخره شکسته شد ؛ آرام به کنار تخت قدم برداشت... آنقدر آرام حرکت میکرد که خود صدای پای خود را نمی شنید. نگاهش سمت سرم که آرام به سمت دست او حرکت می کیرد ، مسیر لوله بلند ؛ باریک سرم رو از زیر نگاه غمگین خود می گذروند ؛ به روی دست که آرام به روی تخت گذاشته بود ثابت شد .

قلب بی تابش بهش طاقت ایستادن نداد به روی تخت کنار جسم آرام گرفته زانو زد . انتظار آغوش کشیدن ؛ شنیدن نوای عاشقانه که توی سینه عشقش درحال تپش؛ حس نفس های آرام که می کشید رو با گذاشتن آروم سر بر سینه او گرفتن انگشتان شیوون به لای دست ؛ بستن پلکهای خود آرام بغض نهفتش با لرزش چانه اش شکسته شد با آغوش کشیدن تن بیحال شیوون .. بوسه آرامی که از لبهایش گرفت دوباره سر بر سینه او گذاشت همونجور که به ریتم آرام موسیقی گوش می داد زمزمه آرومی کرد گفت: تنهام نذار عشقم ... هر نفسم به نفست بنده  ... شیوونا چشماتو باز کن... خواهش میکنم عشقم... پیشم بمون...  تنهات نمیذارم عشقم.. کنارت هستم برای همیشه...دوست دارم عزیزم  ... عشقم چشماتو باز کن...

***********

خانم چویمتعجباز حرف دکتر پرسید:چیگفتین...فراموشی..؟

دکترباگذاشتن فنجان چای خود به روی میز با تکان دادن سر گفت: بله..درست شنیدین.. اختلال عصبی ؛ فشارهای شدید کاری باعث میشه رو ی سیستم اعصاب دخالت داشته باشن و همینطور... مکثی کرد با کمی جابجای عینک خود به روی صورت کمر به پشتی کاناپه زد گفت: پسر شما بیشتر تحت فشار روحی قرار داره ..این مشکل هم باعث میشه بیشتر تحت فشار های عصبی قرار بگیرد ...تا زمانی که نتونه بامشکل گذشته خود بسازه ..اون روز حادثه تلخ رو فراموش نکنه.. نمیتونه اینجوری به خود واین  بیماریش کمک کنه...

.."شماچی میخواهید بگین دکتر...؟ نمیخواهیدبگید... نه این غیرممکنه...

دکتربه محض لب باز کردن تا حرفاصلیش رو بگویدزنگ موبایلش اجازه نداد بادست کردن به جیب کت خود پاسخگوی تماس شد. باکمی صحبت با شخص پشت خط  ..کلمه " بله " الان میام " تماس روقطع با برداشتکیف خود از روی مبل باعذرخواهی از خانم چوی که بایدبه بیمارستان برگردد به سمت درخروج چرخیدکه دوباره باپرسش خانم چوی که بانگرانی پرسید : پسرم طوریش که نمیشه دکتر..؟

دکتر باچرخیدن به سمت اوباکمی مکث کردن گفت: فعلاحالش خوبه .. هیچ مشکلی نداره..اما سعی کنید بیشتر به دور از فشارهای عصبی قرار بگیرد ...نذاریدزیاد خودشو با مشغله کاری درگیر کنه ... چرخید تا سمت خروج برود لحظه ای ایستاد دوباره برگشت گفت: واما یه چیز دیگه... خانم چوی بانگرانی بیشتر پرسید : چی دکتر...؟ دکتر در جواب گفت: بهتره رو مسئله ازدواجش زیاد تاکید نکنید .. اینبار بذارید خودش تصمیم بگیره... باقی جمله اش با زنگ دوباره موبایلش با تعظیم کوتاه سر پاسخگوی تماس شد به سمت در خروج چرخید خارج شد.

37>

آروم به آرامشی که می تپید گوش میداد. هر ریتم آن با آنکه هنوز غمگین بود اما برایش آرامش داشت... سردی دست شیوون که به لای دست خودگرفته بود نوازش میکرد کاسته شده بود . چهره اش رنگ طبیعی خودش رو گرفته بود اماهنوز خواب بود اونم یه خوابی که انگار چند شب بیخوابی کشیده بود. سر از سینه ش برداشت به چهره آروم شیوون نگاه میکرد . صدای باز شدن در اتاق سری چرخاند حضور آجوما به اتاق شد با عث شد از لبه تخت بلند شود بایستاد...  آجوما باحال گرفته از حال پسرش آروم سمت تخت  قدم میگذاشت...

 حالش چطوره....هنوز بهوش نیومده...؟ با پرسش از کیو لبه تخت نشست ... چند ساعت گذشته بود خورشید درخشان با رفتن از مهمانی طولانی آسمان جاشو به کودکان آسمان که با تاریک شدن آسمان شروع به شلوغی ؛ تابیدنکردن.... دست لرزانش به نوازش دست آروم شیوون که کنارش قرار داشت شد . نگاه نگرانش به روی چهره آروم پسرش که الان چندساعت گذشته بود شب شده بود اما هنوز بیدار نشده بود .. این اولین باری بود که میدید که پسرش به خواب عمیقی رفته بود هیچ وقت اینقدر طولانی نمیخوابید .. موهای ریخته به روی پیشانیش رو بادست دیگرش کنار زد آروم گفت:  شیوونا پسرم... نمیخواهی بیدارشی...شب شده ها ... تو که تا این موقع نمی خوابیدی... شیووناعزیزم ... بلندشو پسرم... بادست لرزانش گونه پسرش رو نوازش میکرد با کشیدن قدری لحاف به روشیوون از لبه تخت بلند میشدکه متوجه صدای ضعیفی که شبیه به ناله بود میگفت : پدر.. پدرکجایی...

باناله آروم که شیوون در حالیکه پلکهایش بسته بود آجوما با شنیدن صدای اوبه سمتش چرخید با گفتن : پسرم..شیوونااا... کیو هم که کنار تخت ایستاده بود با شنیدن صدای او خوشحال قدری نزدیکتر شد. آجوما با گرفتن دست شیوون صداش میزد: شیوون عزیزم... چیزی نیست عزیزم ... من اینجام ... چشماتو باز کن عزیزم....

پلکهایبیحالشرو به آرومی از همگشود. از لایمژه های کشیده ؛ بلندش  فضایاتاقشرو می دید ولی هنوز بیحال بود. احساس ضعف میرد.پلکهایش رودوباره به روی هم گذاشتکه با صدایآجوما که نگرانیش تبدیل به خوشحالی شده بود بانوازش دست شیوون صدایش زد:شیوون پسرم..

شیوون دوباره آروم پلکهای خسته اش رو باز کرد با چند بار پلک زدن نگاهی به سمت آجوماکه کنارش نشسته بود انداخت آروم پرسید: چی شده..آجوما..؟چرا داری گریه میکنی..؟نگاهش سمت کیو که پشت سرآجوما ایستاده بود کرد دوباره پرسید: کیوهیون چی شده..؟چرا آجوما داره گریه میکنه..؟نگاهش دوباره روبه آجوماچرخید گفت : اتفاقی افتاده ... چیزی شده..  نگاهش به سرمبالای سرش چرخید  گفت: این ...این چرابهم وصله...؟

نگاه خمارش به اطراف اتاقش چرخیداز به هم ریختگی اتاقش کمی گیج بود پرسید: چرا اتاق این شکلی شده..؟

اجوما بانوازش بازوی شیوون گفت: چیزی نیست پسرم... دوباره حالت بد شده...اما خداروشکر الان حالت خوبه .. همه چی خوبه عزیزم...شیوون با سر چرخاندبه سمت آجوما  با بی حالی پلک میزد پرسید: دوباره برگشته ..نه..؟

آجوما به چهره نگران خود تبسمی کوتاه نشاند گفت: تو چیزیت نیست عزیزم..نگران نباش  پسرم.. توخوب میشی.. فقط یکم ضعف کردی همین..از بس خودتوباکارهات مشغول میکنی ..مریض شدی...با پشت دست به نوازش گونه اش شد لبخندی از روی نگرانی به چهره خود نشاند از لبه تخت بلند شد تا بیرون رود با گفته شیوون که گفت:متاسفم... به سمتش چرخد دوباره کنارش نشست گفت : این چه حرفی پسرم... دیگه این حرفو نزن... تو هیچیت نیست... هوم...باکشیدن قدری لحاف به روی شیوون نوازش دستش دوباره گفت: استراحت کن پسرم ..منم میرم برات یه سوپ خوشمزه ..از همونای که دوست داری برات درست کنم ... شیوونباکمی بالاکشیدن خودآروم به پشتی تخت تکیه داد بابی میلی گفت:نمی خواد آجوما ..میل ندارم..

آجومابانگرانی گفت: نمیخورم نداریم... بدنت ضعیف شده باید یه چیز قوی بخوری تا نیروبگیری.. یا میخواهی همینجوری مریض بمونی ... به حالت شوخی گفت :یا شایدم چون دیگه پیر شدم از دست پخت من خوشت نمیاد..ای پسر بد... شیوون از گفته اش به چهره بیحالش تبسمی نشاند گفت: نه آجوما ..من عاشق دست پختتم..اما الان میل ندارم..باشه برای بعد... یکم خستم میخوام بیشتر استراحت کنم...  آ جوما بانوازش بازوی شیوون گفتن: باشه پسرم..هر موقع دوست داشتی بهم بگو.. وبا پایان گفتش  به جلو خم شد بوسه ای به روی پیشنی شیوون گذاشت باچرخیدن به سمت کیو با آنکه سعی میکرد در مقابل شیوون قوی باشد اما از اشکی که از گوشه چشمش به روی صورتش کشیده شد  کیو متوجه چهره گریان آجوما شد اما چیزی نگفت. حال آجوما رو درک میکرد با آنکه مادر واقعیش نبود اماکمتر از مادر هم برای شیوون محبت نکرده بود. او مثل یه مادر واقعیبه شیوون محبت میکرد مثل پسر نداشتش دوستش داشت از مریضیش دلگیر میشد...

باخروج آجوما ازاتاق به سمت تخت قدم گذاشت کنار شیوون نشست اما چیزی نگفت سر به پایین گرفته بود لحاف سفید روی تخت روبین انگشتای خودگرفته بود  باهاش بازی میکرد...

 کیونا....آروم صداش زد. شیوون کمر ازپشتی تخت گرفت قدری به جلو خم شد باگذاشتن دست به روی دست کیو دوباره صداش زد: کیونااا.... اما کیو سر بلند نکرد. شیوون اینبار با دست چانه اش روگرفت بالا آوردسمت خودش چرخاندکه متوجه هاله ای ازاشک توی چشمای کیو شد  با چرخوند نگاه به چهره او گفت: بازم که داری گریه میکنی .. کیو دیگه تحمل نکرد به سمت شیوون چرخیدبغلش کردتن خسته شیوون روبه آغوش کشید سر بر شانه اوگذاشت به اشکهاش اجازه سّر خوردن  داد گفت: تو یه دیونه ای.... منحرفی...

شیوون از حرفش تبسمی به چهره خود نشانددستانش به دورتن او گره خورد آغوشش رو محکم کرد آرامشش رو به تن خسته خود فشورد.

******************

ساعت هشت شب...خیابان

از صبح تا شب توی خیابان های شهر برای پیدا کردن کار از این مغازه به مغازه  دیگه میرفت ؛ اما هر دفعه باناامیدی از آنجا خارج میشد. خسته شده بود از این همه در به دری ..از اینهمه سختی ؛ بدبختی.. زندگی که نه پدری بود ؛نه مادری ...تنها برایش یه خواهر ضعیف ؛ بیمار که هر روز بدتر از رورهای قبل میشد .بی پولیش باعث شده بود داروهای کمی برای خواهرش بگیرد ؛ کابوسها ؛ ترسهای شبانه اش دوباره به سراغش آید باعث میشد هر شب با وحشت از خواب بپرد با گریه ؛جیغ مادر ؛ پدرش رو بخواهد...نبودن این دو بیشتر بهش فشار می آورد . تصادف چندسال قبل باعث این زندگی نا آرامش شده بود.

به مغازه ی که لحظه ای قبل برای گرفتن کار رفته بود اما از سوی صاحب مغازه جواب رد شنید بیرون آمده بود نگاهی انداخت بامحکم کردن کلاه مشکی گذاشتن دست به جیب کابشن مشکی خود از مقابل مغازه درحال عبور چندقدمی برنداشته بودکه با زنگ موبایلش ایستاد با دیدن اسم آسایشگاه که خواهرش رو از روی ناچاری  مجبور به بستری شده بود با زدن دکمه پاسخ جواب داد: بله...

سکوتش ؛ چهره ای که شوک زده از چیزی که شنید ؛کرخی بدنش که حتی نمیتوانست با شخص پشت خط حرف بزند نشان از خبر بدی برایش بود. از چیزی که میترسید اتفاق بیفتد ؛ بالاا خره اتفاق افتاد همه وجودش سست شد.تنها امیدی که برایش زندگی میکرد ؛ تلاش برای بهبودی او میکرد رواز دست داد.. خواهرش خودکشی کرده بود. با تیکه کوچک شیشه ای که توی دستشوی به دور از چشم خدمه گوشی مخفی شده بود با بریدن شاهرگ مچ دست خود به زندگیش؛ به دردهای که میکشید پایان داد.

اشکاز گوشه چشم به روی صورتش سر خورد  شهر به دور سرش میچرخید . دیگر به چه امیدی باید زندگی میکرد ؛ هیچکس دیگه برایش نمانده بود. زندگی خفت بارش با مرگ خواهرش به پایان رسیده بود ؛ تنها امیدش هم ترکش کرد . آروزش بود یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه خواهرش بخندد ؛ خوشحال باشد اما از بین رفت.

"ریان"... خواهرشدیگه نه می خندید؛ نه خواهد خندید..دیگه خواهری نبود که وقتی شبهاخسته برمیگشت  باآنکه خواب بود کنارش می نشست باهاش در دل میکرد. پاهاش قدمهای بیحالی بر میداشت ؛ بی توجه به افراد دور برش بهشون تنه میزد . حالتش مانند افراد مست شده ها بود. اما مست شوکه از دست دادن خواهرکوچکش .. 

"ریان"....ریان"... آروم اسم خواهرش روزمزمه میکرد ...پاهایش دیگه توان حرکت نداشت به روی زمین شکست زانو زد  فریاد خفته توی گلویش روبا فریاد بلند که اسم خواهرش رو صدا زد داد زد : نهههههههههه......ریانننننننننننن..... خاموش کرد. 

 

تلوزیون بزرگ که به روی یکی از ساختمانهای تجاری بر سقف اونهاده بودن با تبلیغاتی که نشان میداد از محصولات تجاری شرکتهای مختلف به دیدمردم شهر میگذاشت . از سهام شرکتهای دیگه به رخ مردم شهر میکشاند توجه اش به اوجلب شد. بانشان دادن چندتبلیغ جنس های خوارکی ؛ پوشاکی نوبت به اسم شرکتی رسیدکه نامش تنفر رودردل کسی نشاند که از داغ خواهر قلبش آتیش گرفته بود.مشت گره کرده اش .. حالت عصبی از دیدن اون تصویر که تبلیغ شرکت چوی بود از نامش متنفر بود در دل خود تنفر رو نشانده بود از چهره شاد رییس شرکت که کنار یکی از ماشین ها ایستاده بود خشمش دو برابر مشتهایش محکتر از ثروت چوی..از هر چیزی که مطلق به خاندان چوی بود تنفر رو دردل هک کرد. از طرفی هم بدتر از آن مرگ خواهرش رو به پای شیوون گذاشت ؛ انتقام رو در قلب داغش کاشت . نگاهش تیریگی به اون تابلوی بزرگ انداخت با در هم کردن چهره خود زیر لب زمزمه کرد :نابودت میکنم چوی شیوون... زندگیمو به جهنم کشیدی ... خواهرمو کشتی... آرزومو نابود کرد... همه چیزمو ازم گرفتی... میکشمت شیوون... خودتو.. اون ثروت لعنتیتو از بین میبرم... ودر آخردادزد: می کشمتتتتت...



نظرات 4 + ارسال نظر
کوثر دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 11:57 http://hamechee_hameja.blogsky.com

سلام...این پارتش عالی بود...راستی رمزارو روز جمعه برام بفرست..تا اون موقع وبمو درست میکنم....البته با اجازه تو چندتا از مطالبت رو کپی کردم...فعلا بای عشقم

سلام عزیزدلم..برات گذاشتم رمزو تو پست ثابت گذاشتم... انگرا دیشب قاطی کرده بود الان خوب شده.... اشکال نداره عزیزم راحت باش.... ممنون که به وبمون میای...دوستت دارم عشقم...

Sheyda دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 01:30

همه گند کاریها رو کانگین انجام میده،اونوقت بقیه به پای شیوون بدبخت میذارن
الان این هیچول که میخواد از شیوون انتقام بگیرهیعنی پدر شیوون با ماشین بابا و مامان این دشمن جدید تصادف کرد و باعث مرگ اونا شد
مرسی عزیزم

اره همینو بگوووووووووو
هی چی بگم... همه خل شدن...
خواهش عزیزم

tarane یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 21:44

شبت خوش عزیزم
باز خوبه این دکتره به مادر شیوون گفت ازدواج و اینا رو مطرح نکن دیگه وگرنه اون از حرفش بر نمی گشت باز دو روز دیگه شروع میکرد. وای خدا نکنه فراموشی بگیره
این شخص جدید کیه که میخواد انتقام بگیره؟ چرا دست از سر شیوون بر نمی دارن . اش نخورده و دهن سوخته اس کار شیوون.
ممنون گلم خیییلی قشنگ بود

شب تو هم خوش گلم...
اره شانس اوردن که دکتره گفت چیزی نگن...
اره همینو بگو..همه میخوان از شیوون بیچاره انتقام بگیرن....
خواهش عزیزدلم...من ممنونم ازت

sogand یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 20:51

یکی نیست به این ننه بوقه شیوون بگه ببین چه بلایی سره پسرت با این خودخواهیت اوردیاین شیوونم شانس نداره این یکی دیگه کیه که میخواد انتقام بگیرهمرسی جیگر

اره همینو بگووووووو...
خواهش عشقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد