SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 16





سلام دوستای عزیزم....


اینم از این قسمت.... بفرماید ادامه...

  

قسمت شانزدهم


زنگ موبایل در اتاق میپچید شیوون روی تخت دراز کشیده و به بدنش کش اورد که موبایل را از روی میزعسلی بگیرد، ولی دستش نمیرسید تقلا کرد تا شاید بتواند قدری خود را جلوتر ببرد بتواند موبایل را بگیرد ،ولی بی فایده  بود. همین زمان کانگین در حمام بود درحال پر کردن وان آب برای حمام کردن با شنیدن صدای زنگ موبایل  شیوون دوان از حمام بیرون امد سریع موبایل را گرفت به دست شیوون داد. از این کارش شیوون عصبی شد تماس را جواب نداده قطع کرد، شروع به امر کردن کرد ، اب خواست، غر زد "اتاق گرم است ..شوفاژ را کم کند ...سریع پیشمان شد گفت نمیخواد..." امر میکرد کانگین بدون هیچ اعتراضی فقط اطاعت میکرد. این کار شیوون را بیشتر عصبی کرد، این کار کانگین روی عشق و محبت بود میخواست همه نیازهای شیوون را براورده کند تا ناراحت نباشد.

ولی برای شیوونی که از نظر روحیی بهم ریخته بود با حس نداشتن پاهایش خود را ناتوان ومحتاج دیگران میدانست این کار کانگین ترحم حساب میشد، ناتوان بودن شیوون را به رخش میکشید عصبی ترش میکرد. این حال شیوون دست خوش نبود ،بخاطر بیماری افسردگیش بود .محبت دیگران برایش بد تعبیر میشد ،ترحم و دلسوزی، ناتوانی ،سربار بودن دیگران. اری شیوون خود ا را سربار دیگران میدانست ،او که قرار بود زندگی جدیدی با کانگین شروع کند ،حال با این اتفاق خود را سربار کانگین میدانست. برای همیشه محتاج کانگین بود، این برایش زجر اورد بود ،نمیخواست سربار کسی باشد بخصوص کانگین .

 اری شیوون هم به کانگین علاقه داشت ،نمیخواست زندگی کانگین را خراب کند . کانگین که میتوانست با یک ادم سالم زندگی خوبی داشته باشد حال باید برای همیشه از یک جوان فلج پرستاری میکرد.شیوون با این حالش نمیتوانست نیاز جسمی و جنسی کانگین را براورده کند. به درد هیچی نمیخورد ،بی توان به روی تخت افتاده بود، حتی برای خوردن یک لیوان اب هم احتیاج به دیگران داشت .انوقت به چه درد کانگین میخورد ،جز خراب کردن زندگی کانگین هیچ فایده دیگری نداشت. در حالی که نمیدانست این وضعیتش ناتوان شدن پاهایش تقصیر کانگین است چون تصادف یادش نبود فکر میکرد حین عملیات توسط ادم رباها تصادف کردن . افکار، افکار پریشان و ناامید کننده در ذهنش فریاد میزدنند ، بی توانی ، به درد نخوردنش را به رخش میکشیدند .افکار دیگر نیز به او امر کردن "از  زندگی کانگین برو بیرون ...بذار یه عشق واقعی و سالم پیدا کنه.. بفرستش بره با یکی که لیاقتشو داره باهاش خوشبخت بشه ...اره کاری کن که ازت متنفر بشه بره... نباید سربار کسی باشی... بفرستش بره ..."با این افکار چهره اش درهمتر و اخمش بیشتر شد نگاهش به کانگین بود که به طرف در حمام میرفت تا با پر کردن اب وان ادامه دهد با مهربانی گفت :بهتره اتاق همینجور گرم بمونه ... وقتی از حموم بیای بیرون سردت نشه...اگه سردت بشه سرما میخوری برات خوب نیست... نباید سرما بخوری عشقم... با خشم یهو فریاد زد : بـــــــــــــرو بیــــــــــــــــــــرون....از اتاق برو بیـــــــــــــــــــرون... لیوان دستش را به طرف کانگن پرت کرد لیوان جلوی پای کانگین روی زمین افتاد شکست اب سنگ فرش زیر پای کانگین را خیس کرد .

شیوون همزمان با همان حالت عصبانی بلند فریاد زد: برو گمشـــــــــــــــو از زندگیم برو بیرون...ازت متنفرمممممممممممم.... برو بیــــــــــــرون...از این خونه برو بیـــــــــــــرون... کانگین با فریاد شیوون یهو برگشت با چشمانی گشاد شده به شیوون و لیوان زیر پای خود نگاه کرد ،شوکه شده بود گیج بود نمیدانست شیوون چرا اینطوری یهویی بهم ریخته، با چشمانی گشاد و دهانی باز نگاهش کرد که همین زمان در اتاق باز شد کیو وارد شد. شیوون هم به او هم امان نداد رو به کیو کرد عصبانی فریاد زد : برو بیــــــــــرون... همتون برید بیــــــــــرون...ازتون متنفـــــــــرم... کیو که قدم به داخل گذاشته با فریاد شیوون مواجه شده بود  یکه ای خورد با چشمانی گرد شده گیج به برادرش نگاه کرد گفت: چی شده شیوونی؟... شیوون چهره اش از خشم سرخ شده بود نفس نفس میزد به کیو مهلت نداد جمله اش را کامل کند با صدای بلند فریاد زد: برو بیروننننننننننننننن...تنهام بذاریـــــــــــــــــــــــــد....

کانگین که گویی با ورود کیو و فریاد بلندتر شیوون به خودش امد به طرف تخت میرفت دستانش را به دو طرف باز کرد با همان چهره شوکه شده چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: چی شده عشقم؟...چرا عصبانی هستی؟... شیوون رو به کانگین کرد با دیدن اینکه به سمتش میاد عصبانی تر شد به اطرافش نگاه کرد دنبال چیزی برای پرت کردن طرف کانگین میگشت که به بالش کنار خود چنگ زد با خشم به طرف کانگین پرت کرد بالش کنار پای کانگین افتاد شیوون دوباره فریاد زد: جلو نیااااااااااااااااااااااااا...بهم نزدیک نشوووووووووووووووووو...برو بیروننننننننننننننن...گمشــــــــــــــــــــــــــــــو.... از زندگیم برو بیـــــــــــــرون... برو پی زندگی خودت...همتون برید پی زندگیتوننننننننننننن...تنهام بذاریــــــــــــــــــــــــــــــــد.... انگشتانش را بهم مشت کرد دستش را قدری بالا اورد مشت هایش تکان میداد چهره اش از خشم سرخ و خیس عرق شده چشمانش از بیچارگی حال خود خیس گویی میخواست گریه ش در بیاید ولی جلوی خود را گرفته همانطور عصبانی فریاد زد : من نمیخوام سربار کسی باشم... کانی ( کانگین ) برو پ ( پی) زندگی خودت...برو عشق جدید پیدا کن... برو دنبال زندگی خودت....برووووووووووو..من...من ازت متنفرمممممممممممممم...ازت بدم میادددددددددددددد...من دیگه نمیخوامتتتتتتتتتت...ازت متنفـــــــــــــــــــــــرم... گمشــــــــــــــــــو... گمشووووووووووووووووو از زندگیم برو بیروننننننننننننننن ....تنها ( تنهام) بذارررررررررررررررررر....

کانگین با حرفهای شیوون ایستاد چشمانش بیشتر گشاد و خیس اشک شد بالاخره علت بهم ریختگی شیون را فهمید ،یاد حرفهای دکتر کیم افتاد که گفته بود " بیمار با محبت کردن شما بخاطر افسردگیه که داره براش سوء تعبیر میشه... حس میکنه سربار دیگرانه...محبت شما براش ترحم حساب میشه...حتی گاهی اوقات طوری رفتار میکنه که از شما متنفره تا بتون وابسته نباشه...یا شما که فکر میکنه سربارتونه با رفتار بدش بفرسته برید پی زندگی خودتون"... حال هم شیوون از اطاعت بی چون و چرای کانگین بهم ریخته بود حرفهایش نه از تنفر که از روی عشق بود، قلبش از درد فشرده شد چهره اش حالت گریه گرفت چشمانش ارام اشک را روان گونه های لرزانش کرد با صدای لرزانی گفت: اروم باش عشقم...خواهش میکنم... دستانش را بالا جلوی خود اورد برای ارام کردن معشوق اشفته اش با همان حالت گفت: باشه عشقم...میرم بیرون... فقط تو اروم باش... ارام قدم برمیداشت به تخت نزدیک میشد نگاه گریانش به شیوون که از خشم و فریادش نفس نفس میزد با صورتی سرخ و عرق کرده عصبانی نگاهش میکرد بود نالید : جون دلم ...عشقم ...خواهش میکنم...اروم باش... باشه... از من متنفر باش... دست رو سینه خود گذاشت همانطور ارام قدم برمیداشت با صدای لرزانی گفت: من خیلی بدم... من ادم بدیم... ازم متنفر باش...منو نخواه...ولی من تو رو میخوام...من عاشقتم ...من بدون تو نمیتونم زندگی کنم... خواهش میکنم اجازه بده من کنارت باشم...خواهش میکنم عشقم...

شیوون نفس زدنش از خشم بیشتر شده بود با چهره ای اخم الود  و درهم که بیاختیار اشک ان را خیس میکرد به کانگین نگاه میکرد از حرفهایش قصد ارام گرفتن نداشت با اشفتگی سرش را به دو طرف تکان داد با صدای گرفته ای از فریاد زدن گفت: نه...نه... نمیخوام...برو بیرونننننننننننننن...نمیخوام پیش ( پیشم ) باش ( باشی).... ازت متنفرم...برووووووووووووووووووووو.... کانگین با قدمهای ارام به تخت کنار شیوون رسیده بود جلویش تقریبا حالت دو زانو نیم خیز نشست دستانش را آرام به نیت بغل  کردن شیوون جلو برد نیمه راه نگه داشت همانطور بی صدا اشک میریخت صورتش از اشک خیس شده بود با صدای لرزانی گفت : باشه عشقم... میرم... باشه نفسم ...ازم متنفر باش... فقط اروم باش ...خواهش میکنم عزیزدلم...که یهو با حالت شیوون چشمانش گشاد شد به طرف شیوون خیز برداشت.

شیوون که عصبی تر شده بود میخواست از خشم دوباره فریاد بزند یهو نفسش خشدار شد احساس خفگی شدید کرد رنگ از صورتش پرید چشمانش گشاد و دهانش باز شد به سختی و صدادار نفس میکشید بهش حمله تنفسی دست داده بود . کانگین با گفتن : شیوونااااااااااا...بلند شد دستی دور تن شیوون حلقه شد دست دیگر سریع ماسک تنفس را  ازروی کپسول گرفت روی دهان شیوون میگذاشت فریاد زد : بیا بازش کن...به کیو گفت.

 کیو که به  محض ورود با فریاد و حالت آشفته شیوون مواجه شده بود شوکه شده دم در ایستاده بود با بیشتر شدن فریاد و حرفهای شیوون چشمانش خیس اشک ارام و بی هیچ حرفی همانجا ایستاده بود گریه میکرد، که با شروع حمله عصبی شیوون چشمانش گشاد شد با فریاد کانگین از جا پرید دوان به طرفش رفت هنوز کامل به کپسول نرسیده دستش را دراز کرد سر کپسول را چرخاند و اکسیژن را برای تازه کردن جان شیوون از لوله گذشت با ماسک وارد دهان شیوون شد .

شیوون که با صورتی به رنگ گل یاس سفید چشمانی بسته دراغوش کانگین به سختی به کمک ماسک اکسیژن نفس میکشید ،کم کم نفس زدنش منظم شد کانگین هم که دستی دور تن شیوون حلقه او را به آغوش داشت دست دیگر روی پیشانی و گونه های شیوون میکشید عرق و اشک را از صورتش پاک میکرد با چشمانی خیس و لرزان نگاهش میکرد زمزمه کرد : جانم... جانم... لب زیرنش از گریه بی صدا میلرزید قلبش از حال معشوق هزار تکه شده بود سرجلو برد بوسه ای ارام به پیشانی شیوون زد با سرپس کشیدن به کیو که کنارش ایستاده او هم ارام گریه میکرد با صدای لرزانی گفت: قرصاش ...قرصاشو بده بدم بهش ...کیو با حرف کانگین برای لحظه ای گیج به اطرافش نگاه کرد با پشت دست اشک چشمان را پاک کرد کشوی میز عسلی را بیرون کشید به قوطی قرصها نگاه کرد با صدای لرزانی گفت: کدومش...کدومشو بدم؟... کانگین بدون رو کردن به کیو بازوی های شیوون در اغوشش را نوازش میکرد گفت: قوطی ابیه...یک قرص از اون بده...یکی هم از قوطی سفید...

....................

کانگین با خوراندن قرصها به شیوون چند دقیقه ای شیوون را به همان حالت در اغوش خود نشسته داشت با ارام گرفتن و منظم شدن تنفس شیوون او را آرام روی تخت خواباند ولی ماسک را از جلوی دهانش در نیاورد لحاف را تا بالای سینه  اش کشید خم شد بوسه ای ارام به پیشانی شیوون زد با دست موهای روی پیشانی اش را نوازش کرد کمر راست با مکث نگاهش را از عشقش که درخواب با ارام بخش ها بود گرفت با قدمهای اهسته و کشدار به طرف در اتاق رفت.

کیو هم با مکث دنبالش راه افتاد به بیرون از اتاق رفت به قدمهایش سرعت بخشید تا به کانگین برسد، ولی خود کانگین چند قدمی از دراتاق فاصله  نگرفته ایستاد دست به دیوار گرفت سرپایین کرد. کیو به کنارش رفت با ناراحتی و صدای لرزانی از گریه ای که کرده بود گفت: چی شده هیونگ؟... شیوون چرا اینقدر بهم ریخته بود؟... چه اتفاقی فتاده؟... که با یهو گریه درامدن کانگین ساکت شد . کانگین همانطور دست به دیوار داشت سرپایین کرده بود گریه میکرد شانه هایش گریه تکان میخورد با صدای لرزان گرفته ای گفت: دارم کم میارم... نمیدونم... نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم... سرراست رو به کیو که با چشمانی خیس و حالتی غمگین هم نگاه شد با همان حال گفت: دیگه نمیتونم زجر کشیدنشو ببینم...قلبم با هر حرف و دردش هزار تیکه میشه...هر کاری میکنم  که ارومش کنم...فایده ای نداره...بیشتر بهم میریزه... دیگه نمیدونم چیکار کنم... انگار هیچ درمانی برای درد عشقم نیست...هر روز حالش بدتر میشه...منم دیگه تحمل زجر کشیدنشو ندارم...بگو چیکار کنم کیوهیون؟...تو بگو چیکار کنم؟...

کیو با حرفهای کانگین چشمانش بیشتر خیس شد اشک دوباره گونه هایش را بی صدا خیس کرد ،هیچ جوابی نداشت به کانگین بدهد فقط نگاهش کرد .کانگین هم میدانست خود کیو از او نگرانتر و اشفته تر است جوابی برای درد بی درمانش ندارد، رو بگردانند دست جلوی دهان خود گذاشت صدای هق هق گریه ش را خفه کرد. چند ثانیه به این حالت هر دو گریه کردن که یهو کانگین دست از جلوی دهان خود گرفت گریه اش قطع شد چهره اش درهم و اخم الود شد با چشمانی خیس به کیو نگاه کرد با صدای لرزانی گفت: نه ...نباید گریه کنم... گریه کردن چه فایده به حال شیوون داره ..باید کمکش کنم...اره من ...من هر کاری باید بکنم...من شیوونی رو از روی اون تخت بلند میکنم... نمیزارم شیوون رو ویلچر بمونه... بهت قول میدم کیوهیون... بهت قول میدم...کاری کنه دونسنگتو دوباره روی پای خودش راه بره... یهو دوباره گریه ش درامد رو از کیو گرفت چرخید پشتش به دیوار تکیه داد دستانش را جلوی صورت خود گذاشت پاهایش سست شد پشتش به دیوار کشید چمباتمه زد نشست میان گریه اش نالید : قول میدم شیوونی رو از روی اون ویلچر لعنتی بلند کنم ...قول میدم... کیو هم فقط با گریه به  کانگین نگاه کرد اشک ریخت .

((روز 6 بازگشت به خانه))

شیوون سرراست کرد نگاه خمار و بیحسش به کانگین شد که سینی که ظرف نیمه خالی غذا رویش بود را از روی میز عسلی گرفت بلند شد گفت: برم به آجوما بگم یه دسر خوشمزه درست کنه ...بیارم بخوری...اخم ملایمی کرد گفت: غذاتو که کامل نخوردی... حداقل دسر بخوری یکم جون بگیری.... شیوون چهره ش را درهم کرد با بیحوصلگی گفت: نمیخوام...دسر نمیخور ( نمیخورم)...سیرم... کانگین اخم ساختگی کرد گفت : اره سیری ...تو بگو سیری ولی من میرم به اجوما میگم دسر درست کنه بهت میدم بخوری... با همان اخم ساختگی با شوخی گفت: خودت که میدونی به چه روشی میدم بخوری... رو برگردانند به طرف در اتاق رفت گفت: اصلا چرا بگم ...مطمینا اجوما خودش درست کرده ...برم ببینم دسر چی درست کرده... بگیرم بیارم... دم در ایستاد رو برگردانند با لبخند گفت: الان میام عشقم...از در بیرون رفت.

شیوون هم با اخم نگاه  بی حسی به بیرون رفتنش  کرد رو برگردانند نگاهش به پنجره اتاق شد از لای پرده حریر نیمه باز اویزان پنجره به بالکن نگاه کرد که اسمان  تیره بود، بارش برف شروع شده بود  نوک درختان به برف نشسته باغ هم از بالکن سرک میکشیدند مشخص بود. دنیا برایش به قد یک قاب پنجره شد. روزگاری شاد و سرمست زیر این اسمان و زیر درختان باغ جست و خیز میکرد ،هیچوقت فکر نمیکرد روزی در اتاقش حبس شود دویدن زیر درختان و اسمان برفی اروزیش شود ،در چشمانش از این فکر اشک حلقه زد چهرهش درهم شد دستانش به ملحفه که روی پاهایش بود چنگ زد، دنیایش با یک تصادف نابود شد ناتوان گوشه افتاده و سربار دیگران شده، دنبال مقصر نمیگردد. فقط از ناتوانی خود خسته شده، از زندگی و زنده بودن متنفر شد. مرگ را به ان ی زندگی ترجیح میدهد. ولی حتی نمیتونه بمیره ،انقدر ناتوان و اسیر تخته و ادمهای اطرافشه حتی اجازه مردن هم بهش نمیدن، از این فکر چهره اش درهمتر و اخم الود شد چنگ دستانش را از خشم بیشتر کرد که یهو صدای جیغ کودکی امد ،صدای جیغ نینا بود که از بیرون اتاق امد .

شیوون یهو رو بگردانند با چشمانی خیس و گشاد و ابروها بالا داده به دربسته  اتاق نگاه کرد با صدای ضعیفی از وحشت گفت: نینا ست؟... که همین زمان صدای گریه نینا امد صدای بلند کیو که گفت: دختر بیتربیت ...وقتی میگم  دست نزن چرا بهش دست زدی ...هااا؟... صدای گریه  نینا بلندتر امد که گفت: من مامانی  میخوام... بابایی دوس ندالم ( ندارم)... مامانی...مامانی میخوام...صدای برخورد چیزی امد مثل اینکه کسی را کتک بزنند صدای جیغ نینا امد و صدای تقریبا فریاد کیو از عصبانیت امد که گفت: به درک که دوسم نداری...گریه نکن دختره لوس... مامان بی مامان...کار بد میکنی ...حالا مامانتو میخوای... صدای گریه نینا همراه جیغ های کوتاه  امد سکسکه وار گفت: مامانی...مامانی ...مامانی برلم( برم)... کیو هم فریاد زد: بسه ...گریه نکن...بهت میگم چرا دست زدی هاااا؟؟...

شیوون با فریاد و جیغ چشمانش گشادتر و چهره اش درهم و وحشت زده تر میشد با صدای تقریبا بلند گفت: هیونگگگگ...هیونگگگ.... نینااااا...هیونگ نزنش...ولی کسی صدایش را نمیشنید.او در اتاق بود در بسته بود سرو صدای و گریه نینا و فریاد کیو بلند بود صدای شیوون نشنیده نمیشد. شیوون اشفته به اطراف خود نگاه کرد نمیدانست چه کند ،خیز برداشت گویی میخواست بلند شود ولی پاهایش که جانی نداشت، از اشفتگی گریه بی صداش در امده بود دستانش به لبه تخت ستون کرد سعی کرد خود را جلو ببرد پاهایش را روی تخت بکشد تا همراه خودش کند ، نگاه چشمان گریانش به در بود با صدای بلند گفت: هیونـــــــــــــــــــگ...نیناااااا...کانییییییییی...هیونگ نزنــــــــــــــش... هیونگگگگگگ....صدای گریه و جیغ نینا قطع نمیشد ،کیو هم همچنان فریاد میزد  صدای مثل کتک زدن میامد شیوون را اشفته تر میکرد، فکر میکرد کیو دارد نینا را میزند. همانطور که سعی کرد پاهایش را روی تخت بکشد حرکت دهد به لبه تخت رسید دست به لبه تخت گرفت ،برای پایین امدن فقط یک چاره داشت خود را از تخت به پایین انداخت تنش با برخورد به زمین درد گرفت برای لحظه ای از درد بی حس شد نفسش بند امد سینه و شکم و صورتش و دستانش با برخورد به زمین شدید درد گرفته بود، چهره اش درهم و پلکهایش را بهم فشرد ناله زد : اییییی.... افتادن از بلندی با پاهای بی حس چقدر دردناک است ولی شیوون بخاطر نینا به درد اهمیت نداد ،دو دستش با برخورد به زمین شدید درد میکرد ولی او بیتوجه  به درد دستانش را به زمین ستون کرد قدری خود را نیم خیز کرد همانطور که چهره اش به شدت درهم و مچاله بود و  چشمانی خیس به در بسته اتاق نگاه میکرد با صدای بلند لرزانی گفت: هیونـــــــــــــگ...نینـــــــــــــــــــا...کانییییی...هیونگ نزنــــــــــــــــش... کانــــــــــــــــــی.. هیونگ کار نداشته باش...( کاریش نداشته باش).... با دستانش به جای پاهایش قدم برداشت تنش را به سختی روی زمین کشید پاهای ناتوانش را همراه خود راهی کرد به سختی و نفس نفس زنان با دستانش روی زمین خزید فریاد میزد ولی کسی صدایش را نمیشنید .

شیوون خود را کشان کشان به دراتاق رساند خزیدن روی زمین با دو دست خیلی سخت است انهم با پاهای بی حسی هستند نمیشود با خود همراهش کنی، سینه و شکمش را روی زمین باید میکشید تا خود را به در رساند با زحمت  وتقلا کردن با چند بار افتادن خود را بالا کشید دستش را دراز کرد دوباره با چند بار تقلا کردن دستگیره در را گرفت بازش کرد نفس زنان که نفسش دیگر صدادار و به شماره افتاده بود در را باز کرد همانطور اویزان به دستگیره در را کامل باز کرد دوباره خود را  روی زمین انداخت دوباره شروع به خزیدن کرد با گفتن : هیونگ ...کانی...ننیا ...هیونگ ولش کن... بیرون از اتاق رفت. وارد راهرو شد که دید کیو و نینا ته راهرو جلوی راه پله ایستاده اند.

نینا شدید گریه میکند جیغ میزد : مامانی ...مامانی میخوام...میخوام برلم پیش مامانی... با دستانش به پاهای کیو میزند کیو هم سعی میکرد دستانش نینا را بگیرد سرش فریاد میزد : بهت میگم گریه نکن... دهنتو ببند...همین زمان کانگین و آجوما باهم از راه پله بالا امدن  کانگین با چشمانی گشاد شده نگاهشان میکرد با صدای بلند گفت: اینجا چه خبره؟...چیکار میکنی کیوهیون؟....چرا سر بچه داد میزنی؟...سریع خم شد نینا را از پشت بغل کرد بلندش کرد از کیو جدایش کرد با عصبانیت گفت: چیکار کرده بچه که اینجوری باهاش رفتار میکنی؟... چیکارش داری ؟... کیو از خشم چهره اش سرخ گویی میخواست به نینا یورش ببرد ولی پیشمان شد با صدای تقریبا بلند گفت: دختر لوس بیتربیت ...همیشه بهش میگم به لب تابم دست نزن ...دوباره رفته سراغ لب تابم... نمیدونم چیکار کرده؟ ...انداختش ؟...لب تاب شکسته...کلی اطلاعات توی اون  لب تاب لعنتی بود...این دختره بیتربیت...

 کانگین میدانست کیو بخاطر چی انقدر بهم ریخته و بخاطر یک لبتاب از دست دخترش اینطور عصبانی شده ،اتفاقات بدی که در این مدت پشت سرهم به سرش امد اینطور بیقرارش کرد، بهش حق میداد ولی باید ارامش میکرد ،چهره اش از عصبانیت درهمتر شد با لحن جدی و ارامی گفت: بخاطر یه لب تاب بچه اینطوری دعوا میکنی؟... واقعا که کیوهیون...نینا را که هنوز سکسه وار گریه میکرد به بغل اجوما که کنارش ایستاده با ناراحتی نگاهشان میکرد داد گفت: آجوما بگیر نینا رو ببر پایین ...ارومش کن...ببرش... اجوما نینا را بغل کرد با دست صورت نینا را از اشک پاک کرد گفت: جانم...گریه نکن دختر خوشگلم.... چرخید از پله ها پایین رفت . کانگین هم همانطور اخم الود به کیو که عصبانی و نفس زنان از خشم و فریاد به پایین رفتن آجوما و نینا نگاه میکرد گفت: تو هم برو...برو تو اتاقت اون لبتابتو ببر درسش کن.... درسته لب تاب شکسته ولی اطلاعاتش که پاک نشده...اصلا برو ببین هنوز شاید کار کنه...کیو چهره اش درهمتر شد رو به کانگین گفت: کار کنه؟... زده داغونش کرده... برگشت سریع و حرص خوران به طرف اتاق سرش رفت متوجه شیوون نشد.

این سه نفر کانگین و آجوما و کیو انقدر درگیر بودن که هیچکدام متوجه نشدن که شیوون در حال خزیدن از دراتاقش بیرون امده به طرفشان میاید از نفس نفس زدن صدایش لرزان و ضعیف در میامد : هیونگ...نینا...کانی... نینا... کیو وارد اتاق خود شد. کانگین هم که اخم الود وارد شدن کیو به اتاقش را نگاه میکرد خواست برگردد به  طرف راه پله برود که یهو متوجه صدای ضعیف و حرکت چیزی روی  زمین شد رو بگردانند با دیدن شیوون که روی زمین میخزید با دستانش به جلو حرکت میکرد چشمانش به شدت گشاد شد وحشت زده گفت: شیووناااااا...به طرف شیوون که فقط چند قدم با او فاصله داشت دوید کنارش زانو زده نشست ،دست روی شانه های شویون گذاشت خواست بلندش کند وحشت زده گفت: چی شده عشقم؟...تو...تو چطور اومدی اینجا؟... چرا.... شیوون نگاه خیسش فقط به راه پله بود از خستگی نفس نفس میزد با صدای لرزانی وسط حرفش گفت: نینا...نینا... برم پیش نینا.... کانگین با اشفتگی به سرتاپای شیوون که دمر روی زمین بود نگاه کرد نالید : چی میگی  عشقم؟... بری پیش نینا ؟... چشمانش بیشتر گشاد شد فهمید شیوون سرو صدای کیو و نینا رو شنیده و وحشت کرد و نگران نینا بوده با این وضع از اتاقش بیرون امده .

کانگین با چنگ به بازوی شیوون او را  قدری بلند کرد سریع دستی زیر شانه و دستی دیگر زیر زانوهای شیوون گذاشت او را بغل  کرد و شیوون از این کار چهره اش درهم شد با ناتوانی تقلا کرد نالید: بهم دست نزن... ولم کن...بذار برم نینا....کانگین نگاهش به تن شیوون بود که زانوهایش بخاطر اینکه شلوارک به پا داشت از کشیده شدن به روی زمین زخم شده و خونی بود، صورت شیوون هم از تقلا برای خزیدن سرخ خیس اشک و عرق بود . کانگین چهره اش وحشت زده با ناراحتی گفت: کجا بذارم بری...با خودت چیکار کردی؟.. شیوون را به سینه چسباند بلند شد به طرف اتاقش بود. شیوون دستانش را تکان میداد سعی میکرد بدنش را هم تکان دهد از بغل کانگین خود را به زمین بیاندازد چهره اش درهم و عصبانی شد با صدای که سعی کرد بلند باشد ولی از بیحالی و نفس زدن ضعیف بود گفت: ولم کن بذار زمین ( بذارم زمین )...نینا... برم نینا ( برم پیش نینا )...

کانگین بی توجه به حرف و تقلا شیوون او را چون گنجه ای با ارزش بیشتر به فشرد وارد اتاق شد با قدمهای بلند به طرف تخت دوید او را روی تخت خواباند. شیوون تا دراز کشید دستانش را روی تخت کوبید خواست بلند شود  یا بغلطد با همان حالت اشفته گفت: برم نینا...ولم کن... کانگین یهو بازوهای شیوون را گرفت به روی تخت فشار داد و شیوون را اسیر کرده ثابت نگه داشت رویش خم شد با اخم ملایم و جدی به شیوون که چهره ش سرخ  و به شدت درهم و عصبانی بود نگاه کرد با صدای کمی بلند وارام ولی جدی گفت: اروم بگیر عشقم... نینا حالش خوبه... آجوما بردتش پایین ...شمرده شمرده گفت: حال نینا خوبه... خوبه... ولی تو به خودت اسیب زدی... بذار ببینم چیکار با خودت کردی...بعدش نینا رو میارم ببینی حالش خوبه... پس اروم بگیر... شیوون گویی از نگاه جدی کانگین ترسید هیچ نگفت ولی بخاطر بیحالی و خستگی که از تقلا کرده بود توانی برایش نمانده بود تا جدال کند با اخم شدید و نفس زنان غضب الود به کانگین نگاه کرد.

کانگین هم با مکث دست از بازوهای شیوون گرفت قدری کمر راست کرد به زانوهای شیوون که زخم و خونی بود نگاه کرد اخمش بیشتر شد گفت: ببین با خودش چیکار کرده... چهره اش از اخم و نگرانی درهمتر شد نالید : آخه تو خودتو چطوری از تخت اوردی پایین؟... چشمانش قدری گشاد شد نالید : نکنه خودتو از تخت پرت کردی پایین هاااا؟... شیوون هیچ جوابی نداد اخم الود رو بگردانند. کانگین هم سریع چرخید از کشوی دوم میز عسلی وسایل باند و ضدعفونی کننده را در اورد روی پاهای شیوون خم شد لبه شلوارک را قدری بالا زد تا زانوهایش بیشتر مشخص شود پنبه را اغشته به ضدعفونی کننده  کرد روی زخمهای   زانوها میمالید نیم نگاهی به شیوون که رو برگردانده نگاه خمار و اخم الودش به پنجره اتاق کرده بود میکرد. زانوهای شیوون هیچ حس نداشت پس سوزش ضدعفونی کننده را حس نمیکرد برای همین شیوون درد نمیکشید ناله نمیزد. از این فکر چشمان کانگین خیس اشک شد گوشه لبش را گزید سریع باندها را دور پاهای شیوون بست ،شروع به کنترل بقیه جاهای بدن شیوون کرد. لبه شلوارک ها را بیشتر بالا کشید ران های شیوون از کشیده شدن خراشیده شد رگ های خونی چون اثر چنگ های روی ران های خوش فرمش جاخوش کرده بود ولی خون نیامده بود .

کانگین با بیشتر شدن اخمش سریع پماد را برداشت روی زخمهای ران شیوون با نوک انگشت ارام مالید . شیوون سوزش زخم را احساس کرد چهره ش قدری  درهم شد چشمانش را بست گوشه لبش را گزید ناله خفه ای در گلو زد قدری سینه ش بالا اورد . کانگین نیم نگاهی به صورت دردکش شیوون کرد به کمر شلوارک چنگ زد شلوارک را از پایش دراورد تا بالای رانش که زخم شده راهم پماد بمالد چهره اش از درد کشیدن عشقش درهمتر شد چشمانش اشک را بیشتر مهمان کرد دستانش میلرزید با مالیدن پماد روی پاهایش سراغ شکم شیوون رفت لبه پیراهنش را بالا زد با دیدن قرمزی روی پک های شکم شیوون چشمانش قدری گشاد و ابروهایش درهمتر شد زیر لب گفت: تا تونسته خودشو داغون کرده... اخه چرا با خودت اینکارو میکنی؟...نصف پماد را روی دست خود خالی کرد روی شکم شیوون گذاشت شروع به مالیدن کرد.

شیوون از سوزش قدری سربه بالش فرو برد پلکهایش را بیشتر بهم فشرد ناله ضعیفی زد : آآآییی... انگشتانش به ملحفه تخت چنگ زد سینه ش با قوس قدری بالا امد . کانگین از درد کشیدن معشوق دلش میخواست فریاد بزند ولی جز خیس شدت چشمانش کاری نمیتوانست بکند با صدای لرزانی نالید: جانم... الان تموم میشه.... با مالیدن پماد روی شکم شیوون پیراهن را بالا تر زد سینه شیوون هم سرخ بود ولی خراش نداشت نوک پستانهایش که از کشیدن شدن شدید سرخ بود. کانگین هم با قیمانده پماد را رو انگشتان لرزانش خالی کرد روی سینه خوش فرمش شیوون مالید نوک پستانش را ارام با مالیدن پماد سفید کرد. شیوون هم از درد پلکهایش را بهم فشرد نفس نفس میزد . کانگین با تمام شدن کارش پیراهنش را پایین اورد لحاف را روی تنش بالا کشید  نگاهش به ارنج دست شیوون شد که دید قدری کبود است ،بخاطر افتادن از تخت بود چهره اش حالت گریه گرفت خم شد روی کبودی بوسه ای زد با قورت دادن اب دهانش سعی کرد بغضش را فرو دهد ،چرخید کشوی میز عسلی را بیرون کشید قوطی های قرص را ورانداز میکرد به شیوون که چشمانش را بسته بود ارام نفس نفس میزد چهره اش از درد درهم بود گفت: حالا باید قرص بخوری...تا دردت اروم بگیره...بعدش میرم نینا رو میارم... قوطی قرصها را دانه دانه روی میز چید.

...................................

کانگین با " بفرما " گفتن کیو در را باز کرد وارد اتاق شد به طرف کیو که روی  مبل نسشته بود در  حال ور رفتن با لبتابش بود هنوز عصبانی بود با خود غرلند میکرد : ببین چیکارش کرده...اصلا روشن نمیشه ...رفت جلویش ایستاد با اخم و جدی نگاهش کرد گفت: بلند شو بیا کارت دارم...کیو سرراست کرد با اخم نگاهش کرد گفت: چی؟... کانگین با همان حالت جدی گفت: بلند شو ...میخوام یه چیزی بهت نشون بدم...پاشو...چرخید به طرف در اتاق رفت. کیو اخم الود نگاهش کرد با مکث بلند شد دنبالش راه افتاد.

کانگین وارد اتاق شیوون شد کیو هم پشت سرش وارد شد، کانگین به طرف تخت که شیوون با خوردن ارام بخش رویش خوابیده بود رفت ایستاد خم شد ارام لحاف را از روی شیوون پایین کشید . شیوون که رنگ به رخسار نداشت بی حال نفس میکشید پاهیش کاملا لخت بود دو زانوهایش باند پیچی و ران هایش هم سرخ پر از خراش بود . کانگین لبه پیراهن شیوون رابالا کشید شکم و سینه ش هم پر از خراش و سرخ بود مشخص شد. کیو که کنار کانگین ایستاد با دیدن وضعیت برادرش چشمانش به شدت گرد شد با وحشت صدای اهسته ای گفت: این...این...چرا  اینجوریه؟... شیوون چرا تنش اینجوریه؟... کانگین سریع ارام لبه پیراهن را پایین اورد لحاف را دوباره روی شیوون کشید مچ دست کیو که وحشت زده به برادرش نگاه میکرد گرفت با قدمهای سریع به طرف در اتاق برد. کیو را با خود همراه کرد از اتاق بیرون برد.

به محض برون رفتن کیو مچ دستش را با شدت از دست کانگین بیرون کشید با اخم و نگرانی صدای کمی بلند گفت: شیوون چشه؟...چرا تنش اینجوری زخم شده؟... کانگین در اتاق را بست با اخم وجدی نگاهش میکرد گفت: بخاطر تو...به خاطر داد و فریاد تو..چشمانش کیو گشاد شد با  گیجی گفت: بخاطر من؟... کانگین امان نداد با همان حالت جدی گفت: اره... وقتی تو داشتی با نینا دعوا میکردی ..نینا  گریه میکرد ... شیوون شنید ...مطمنیا بخاطر حالش اشفته و نگران شده...خودشو روی زمین کشید از اتاقش اومد بیرون ...اخمش بیشتر شد با ناراحتی گفت: نمیدونم خودشو چطوری از اون تخت اورد پایین ...حتما خودتو پرت کرد ...فکر شو بکن ...اگه موقع  افتادن دوباره دستش میشکست یا پاهاش میشکست... یا سرش به لبه تخت میخورد ما چیکار میکردیم؟... به هر حال هر کاری کرده خودشو کشون کشون اورد بیرون...ولی تو انقدر داد بیداد میکردی که نشنیدی ...یعنی هیچکدوم متوجه اش نشدیم... زانوهاش و شکم و سینه اش بخاطر کشیده شدن روی زمین زخم شده...نمیدونی وقتی دیدمش چقدر اشفته بود...به زور ارام بخش خوابش کردم... مکثی کرد به کیو که چهره ش به شدت و حشت زده بود دهان باز کرد گویی لال شده نمیتوانست حرفی بزند هم نگاه بود گفت: میدونم تو هم موقعقیتت اصلا خوب نیست... ضربه های که خوردی و مشکلاتی که داری خیلی زیاده...ولی فقط یکم رعایت کن... خودت میدونی که شیوون افسردگی داره...چقدر حساسه... با کوچکترین چیزی بهم میریزه... اگه من و تو هم اوضاعشو اشفته تر کنیم دیگه چی میشه... شنیدی دکتر گفت اون به یه محیط ارام و شاد احتیاج داره...ولی متاسفانه نه ما همش بهش استرس وارد میکنم... همین درگیری تو با نینا... ببین که حسابی بهمش ریخته...خواهش میکنم رعایت کن...دیگه با نینا درگیر نشو...میدونم سخته...ولی بیا محیط شادی رو برای شیوون درست کنیم...باشه؟... کیو با حرفهای کانگین چهره اش تغییر کرده بود غمگین و چشمانش خیس شده بود در جوابش سرش را به عنوان "بله "تکان داد نگاه خیسش به در بسته اتاق شد.

 

******************************************************

(( روز 7 بازگشت به خانه))

کانگین شیوون را بعد از یک هفته که به خانه اورده بود با بهتر شدن وضعیت جسمیش به طبقه پایین برده روی مبل وسط سالن نشاند تا نینا و خودش وکیو سرگرمش کنند.البته چند تا از همکاران پلیس هم امده  1 ساعتی نشسته ،همه با حرف زدن و شوخی کردنند خواستند حال شیوون را عوض کنند. ولی شیوون که کانگین با کلی کلنجار رفتن او را از تخت بیرون کشید ،چون شیوون مثل همیشه میگفت حوصله ندارد یا حال ندارد نمیخواهد از اتاق بیرون برود ،معمولا وقتی از جلسات فیزیوترابی یا روانشناسی به خانه برمیگشتند شیوون سریع میگفت با اتاقش بروند او میخواهد بخوابد. امروز کانگین با زور شیوون را از اتاق بیرون اورد مهمان دعوت کرد تا قدری اوضاع روحی شیوون بهتر شود. ولی شیوون مثل این چند وقت با نگاهی خمار و سرد همه را فقط نگاه کرد. مهمانها هم رفتن کیو و کانگین هم همچنان سعی کردن که با حرف زدن و شوخی کردن حتی یه لبخند به لبان شیوون بشاندند ولی فایده ای نداشت .

کیو و کانگین هم دیگر نمیدانستند چه بکنند که همین زمان موبایل کیو به صدا درامد او هم بلند شد با جواب دادن از شیوون فاصله گرفت با موبایلش حرف زد .کانگین هم نگاه مهربانش به شیوون که خمار و بیحس به نینا که کنار پایش نشسته با اسباب بازیش بازی میکرد بود گفت: من برم یه کیکی چیزی بیارم با قهوه بخورم...ببینم اجوما کیکی که قرار بود درست کنه کرد یا نه...بلند شد به طرف اشپزخانه رفت .

شیوون به ارامی سرش را راست کرد نگاه بی رمقی به کانگین که وارد اشپزخانه شد کرد دوباره رو به نینا کرد که بلند شد جلوی میز کنار پای شیوون ایستاد گفت: عمو جولم ...به به میخولی؟؟... نمیخولی بدم نی نی بخوله؟... لیوان قهوه را با دو دست از روی میز برداشت. شیوون که نگاهش به نینا بود با گرفتن قهوه توسط نینا چشمان خمارش قدری گشاد شد دستش را دراز کرد گفت: نینا دست نزن....بذار زمین میسوز ( میسوزی)...خواست با دست دراز کردن نینا را بگیرد یا لیوان را از دستش بگیرد ولی دستش نرسید، پاهایش هم  حس نداشت که بلند شود فقط توانست خم شود نوک انگشتانش به شانه نینا خورد. نینا با حرف و حرکت شیوون قدمی به عقب برداشت تا دست عمویش بهش نرسد لیوان قهوه را همانطور که به دست داشت چرخید گفت : نه میخوام بدم نی نی ... که یهو دستش سوخت چون ابتدا دسته لیوان را گرفته بود دست دیگر به پهلوی فنجان گذاشت دستش سوخت لیوان از دستش افتاد بخاطر سوختگی دستش لیوان تقریبا را پرت کرد روی پا شیوون و ساق و  روی پای شیوون کاملا از قهوه داغ و سرخ خیس شد .نینا با دست گذاشتن روی گونه های خود چشمانش گشاد شد وحشت زده جیغ کوتاهی زد.

ولی شیوون هیچ حس داغی و سوزش نکرد نگاه چشمان خمارش به پای خود بود که هیچ حسی نداشت حال باید از سوختن قهوه ناله میزد یا عکس العمل نشان میداد، ولی او چیزی حس نکرد ،از این فکر از دیوانگی لبخندی زد زیر لب اهسته زمزه کرد: هیچی  حس نمیکنم... نگاهش به میز شد لیوان دیگر  قهوه ای را دید خم شد لیوان را برداشت لیوان را روی پای خود گرفت قهوه داغش را روی پاهایش که حس نداشت ارام ارام میریخت با چشمانی خیس و نگاه کرد لبخند زد زمزمه کرد : هیچی حس نمیکنم...هیچی ...نینا با حرکت شیوون چشمانش بیشتر گشاد شد وحشت زده جیغ کشید گفت: عمو...عمو پاس ( پاش) سوخت....

 با جیغ  نینا کیو که با فاصله کنار پنجره در حال صحبت با تلفن بود یهو رو بگردانند وحشت زده نگاه کرد با فریاد شیوون دوان به طرفشان رفت. ولی همزمان با جیغ نینا کانگین با سینی که بشقاب های کوچک کیک داخلش بود لبخند زنان از اشپزخانه بیرون امد سرراست کرد تا به شیوون نگاه کند که نینا جیغ زد ،کانگین هم دید که شیوون دارد قهوه  را روی پاهای خود میریزد چشمانش به شدت گشاد شد سینی از دستش افتاد فریاد زد : شیووناااااااااااااااااا... بی نفس دوان خود را به شیوون رساند وحشت زده به لیوان دست شیوون چنگ زد از دستش گرفت فریاد زد : چیکار میکنی؟... چرا قهوه رو میریزی رو پات؟... کیو هم نفس زنان رسید.

 

شیوون سرراست کرد نگاه خیس چشمانش که ارام اشک میریخت ولی لبخند به لب داشت به کانگین شد با صدای ارامی گفت: کانی ...پاهام...پاهام حس نداره...نمیسوزه... رو به کیو با همان حالت گفت: هیونگ...پاهام نمیسوزه... اصلا درد ندارم... کیو شوکه شده به شیوون نگاه میکرد نمیداسنت چه بگوید .ولی کانگین که از حرفهای شیوون قلبش اتش گرفت میخواست تا مرز دیوانگی فریاد بزند با چشمانی خیس از اشک ولی اخم شدید به شیوون نگاه کرد گفت: چی میگی؟... دیونه شدی شیوونی...چرا پاهاتومیسوزونی؟... زانو زده نشست پاچه شلوارش بالا زد پاهای شیوون از زانو تا پشت پایش بیشترش سرخ شده بود . کانگین چهره اش درهم شد بدون رو برگردانند به آجوما که با سرو صدا بقیه از اشپزخانه بیرون دویده بود به طرفشان امد گفت: آجوماااا... یخ... یخ بیار... شیوونی پاهاشو سوزنده...سریع یخ بیاررررررررررررررررر.... آجوما با حرف کانگین شوکه شد پشت سر کیو ایستاد با چشمانی گشاد و بیروح به شیوون و پاهایش نگاه میکرد توان تکان خوردن نداشت جایش دو خدمتکار مرد با فریاد کانگین به طرف اشپزخانه دویدند تا یخ بیاورند.

کانگین پاهای شیوون را گرفت قدری بالا اورد با چهره ای درهم و عصبانی به شیوون نگاه کرد گفت: شیوونی اخه این چیکاریه؟...چرا اینکارو کردی؟.... شیوون نگاهش به پاهای سرخ شده و بیحس خود بود به آرامی اشک میریخت همانطور لبخند به لب داشت نالید : من پاهام حس نداره...نمیسوزه...اونا هیچ حسی ندارن...هیچی...



نظرات 6 + ارسال نظر
aida دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 09:27

باوووو کیو دیوانه دعوا نکن بچه رو..
بیا خل شیوونی خل هم شد..
زودی خوب شوووو من دیگه طاقت ندارم
مرسی عشقممم خیلی هیلی قشنگه

اره همینو بگو چرا بچه رو دعوا میکنه...
هی چی بگم...شرمنده
خواهش عشقم... ممنون که میخونیش

Sheyda دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 01:12

این شیوون اگه یکی دوتا سیلی بخوره از این دیوونه بازیهاش دست برمیدارهبه افرادی اینجوری نباید محبت کرد،چون اونجوری بیشتر حالشون بد میشه
نینای بیچاره
مرسی عزیزم

واااااااااااااااااااااااای شیوون رو سیلی بزنن؟..چرا؟... این بچه که خودش داغونه چرا نینای بیچاره؟
خواهش عزیزم

maryam یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 22:17

نه این حرفا چیه عزیزم خدا نکنه

tarane یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 21:42

سلام گلم.
شیوون خیلی گناه داره . اون که به کسی بدی نکرده بود این بلا چی بود سرش اومد.
این کاراش هم به خاطر افسردگیشه.
ممنون گلم عالی بود.

سلام نازنینم...
هی چی بگم..همیهش اتفاقات بد برای ادمهای خوب میوفته
خواهش عزیزدلم...ممنون که همراهمی ومیخونی

sogand یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 21:06

بیچاره وونینمیدونم چی بگم امیدوارم زودی خوب بشه و درداش تموم بشه

خوب خوب میشه... گریه نکن عشقم

maryam یکشنبه 4 بهمن 1394 ساعت 20:37

من امتحانم وگند زدم الانم این وخوندم اصلا داغون شدم

ببخشید ببخشید... خیلی خیلی ببخشید الهی بمیرم... شرمنده ناراحتت کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد