سلام دوستای گلم...
اینم قسمت اخر این داستان....از عسل جونم یه دنیا ممنون ببت این داستان قشنگش....واقعا ممنون ازت...بهم خیلی لطف کرد که داستانشو داد...از نازنین جونم ممنون که داستان عسل جون بهم داد... دوستتون دارم ...منتظر داستانهای بیشتر از عسل جون هستم ...
بفرماید ادامه ...
WBiL19
چندبار سعی کرده بود تا چیزی که باعث خارش بینیش شده بود را کنار بزند اما نتوانسته بود، با اکراه چشم هایش را باز کرد و با شیون که سعی داشت خنده اش را کنترل کند روبرو شد
درحالیکه چشم هایش نیمه باز بود زمزمه کرد:چی خنده داره؟
شیون بالاخره به خنده افتاد و میان خنده هایش گفت:اینکه تورو اذیت کنم
و تازه پری که دست شیون بود را دید
-خیلی بدی
-میدونم
-نیستی
-میدونم
-میدونی چقدر راحت خوابیده بودم؟
-میدونم
-یاااا میشه به جز میدونم یه چیز دیگه بگی؟
-پاشو
نفسش بیرون داد و به سختی روی تشک نشست
-ساعت چنده؟
-وقت بیدار شدنه
-خب؟
-پاشو باید بریم
با این حرف خواب از سرش پرید
-منظورت از اینکه بریم چیه؟
-پاشو توی راه بهت توضیح میدم
-شیون
صدای نگران کیو باعث شد تا تسلیم شود روی تشک مقابل کیو بنشیند و او را در آ غ و ش بکشد
-من اینجام
-بیا نریم
-تا کِی؟
-تا ابد؟
-بعد جوونه بزنیم؟
-شیون
-مطمئن باش نمیزارم بری
-اما تو بابا رو نمیشناسی
-اما تو رو میشناسم
-میترسم
-من کنارتم
-من نمیتونم برای اینجا موندن بجنگم چون میدونم میبازم
-تو برنده ای
-شیون بیا بیشتر بمونیم، بزار فک کنه گُم شدم
-بهم اعتماد کن
-بهت اعتماد دارم اما...
-ششش اگه بهم اعتماد داری همه چیز بسپار به من، بدونِ هیچ "اما"یی
-اما...
-کیو!
دست هایش دور گردن شیون ح ل ق ه کرد و سرش توی گردن شیون مخفی کرد، این آ غ و ش همان چیزی بود که او را اینجا ماندگار کرده بود
به آرامی مشغول نوازش موهای کیو شد
در مخفیگاه باز شد و کسی گفت:شیون عجله کن
با ناباوری خودش از آ غ و ش شیون بیرون کشید و پرسید:جونسو؟
-زود باشین
کیو:تو اینجا چیکار مکنی؟
جونسو اما بی آنکه پاسخ پرسشش را بدهد به سرعت وارد مخفیگاه شد دست کیو را گرفت و او را به دنبال خودش به سمت در کشید
کیو:هِی هِی هِی...
شیون ازپشت سرش گفت:نترس من پیشتم
-اون اینجا چیکار میکنه؟
جونسو:برای کمک اومدم عجله کن
به سرعت از پله های مخفیگاه بالا رفتند و شیون در را بست
-کجا داریم میریم؟
شیون:جایی که هیچکس...
جونسو اما حرفش قطع کرد و گفت:هیونگ این یه رازه
دست آزاد کیو را گرفت به گرمی فشرد و گفت:همه چی مرتبه
دستش از دست جونسو بیرون کشید و با هردو دستش دست شیون را محکم گرفت، اینکه شیون کنارش باشد برایش بس بود، اینکه کجا میروند اصلا مهم نبود، نه تا زمانی که بتواند با شیون باشد
بالاخره به ماشین رسیدند
میکی:عجله کنین
به سرعت سوار ماشین شدند، هنوز کامل سوار ماشین نشده بودند که ججونگ او را در آ غ و ش کشید
-ممنونم کیووووووووووو
بااحتیاط خودش از آغ و ش ججونگ بیرون کشید و بی اختیار در آ غ و ش شیون فرو رفت، اینکه همه این آدم ها اینجا بودند دلیلی داشت و این او را نگران کرده بود
-کجا میریم؟
یونهو:هنوز بهش نگفتی؟
جونسو:نه این یه سورپرایزه
کیو:شیون؟
شیون ب و س ه آرامی به موهایش زد و گفت:نترس
-اونا که نمیخوان منو پس بدن؟
-نه اونا با مائن
-شیون
ح ل ق ه دستانش دور تن کیو محکمتر کرد و گفت:چشات ببندُ استراحت کن
سرش به بازوی شیون تکیه داد چشم هایش را بست
یونهو:چه ع ا ش ق ا ن ه
ججونگ:ششش اذیتشون نکن، همه که مثه تو نیستن
یونهو به سرعت به جلو خم شد و پیش از آنکه ججونگ بتواند مانعش شود ل ب بر ل ب ش گذاشت و او را عمیق و پرصدا ب و س ی د
میکی نگاهش از آینه گرفت صدایش صاف کرد و گفت:من دارم رانندگی میکنم ممنون میشم این کار وقتی بکنین که منم بتونم توی این لحظات داغ شریک بشم
گونه های جونسو گل انداختند ل ب ش گزید و باخجالت گفت:میکی!
شیون خندید و ججونگ به سرعت خودش ع ق ب کشید
کیو:شیون
-بله؟
-مرسی
-من اینجام
ماشین بالاخره متوقف شد
-کیو
-هممم
-رسیدیم
بی آنکه از آ غ و ش شیون بیرون بیاید زمزمه کرد:بزار یکم دیگه توی ب غ ل ت بمونم
ججونگ خنده کوتاهی کرد و گفت:نگران نباش به زودی میتونی ب غ ل ش برای همیشه داشته باشی
یونهو:البته اگه عجله کنی
چشم هایش باز کرد، سر چرخاند و ب و س ه ای قوی به ل ب های شیون زد
شیون:بهتره بریم
بدنبال شیون از ماشین پیاده شد ونگاهی به ساختمان قدیمی که مقابلشان بود کرد
-اینجا کجاس؟
میکی:جایی که میتونه تورو پیش شیون شی نگه داره
انگشتانش قفل انگشتان شیون کرد و بدنبال بقیه وارد ساختمان قدیمی شدند
-آقای چوی
شیون به مرد احترام گذاشت و گفت:ممنونم که قبول کردین
-این کمترین کاریه که میتونم برات بکنم
کیو:شیون؟
-ایشون هستن؟
شیون:بله
-خوشحالم که میبینم حالت خوبه(شیون)
کیو:شیون؟!؟
-خواهش میکنم از این طرف
کیو: ماجرا چیه؟ این کیه؟
یونهو:کسی که کمک میکنه تا همیشه با هم باشین
کیو:شیون؟
میکی:عجله کنین
بی آنکه پاسخ پرسشش را بگیرد بدنبال شیون، بدنبال مرد راهی شدند.
در اتاق باز شد نگاه تمام کسانی که داخل اتاق بودند به سمت در کشیده شد
-چوی شیون
کیو:بابا!؟
-تو همین الان با من برمیگردی
شیون:متاسفم آقای چو اما کیو با شما نمیاد
هیوک:شیون؟!
آقای چو:تو یه انتخاب اشتباه بودیُ من میخوام پسرمُ پس بگیرم
شیون:متاسفم آقای چو اما کیو دیگه پسر شما نیس
-اون همیشه پسر من بوده
شیون:دیگه "فقط" پسر شما نیس
-کیو همین الان بیا اینجا
کیو:نه بابا، من گفتم برنمیگردم
-کیو!
کیو:نه!
با اشاره آقای چو محافظ ها جلو آمدند اما یونجه و یونسو سد راهشان شدند
یونهو:شما نمیتونین کیو رو باخودتون ببرین
-کیو مجبورم نکن بهشون آسیب بزنم
شیون:آقای چو شما نمیتونی به دوستام آسیب برسونین و کیو با شما نمیاد
-چوی شیون سعی نکن صبر منُ امتحان کنی چون همین الان میتونم همه چیزت ازت بگیرم
کیو:تو اینکار نمیکنی
-میدونی که میتونم
کیو:تمام سرمایه ام وارد شرکت چوی شده چطور میخوای با پسرت رقابت کنی؟ خودتم خوب میدونی که هیچکس حتی تو قدرتِ رقابت با منُ نداره
-تو چطور میتونی اینقدر گستاخ باشی؟
کیو:چون تو داری به همسرم توهین میکنی، من به هیچکس اجازه نمیدم حتی ذره ای به شیون بی احترامی کنه
-همسرت؟
هیوک:شیون؟
-اینجا کرس تو هیچوقت نمیتونی با شیون ازدواج کنی پس بیا
کیو:حتی اگه کره باشهُ من نتونم با شیون ازدواج کنم بازم سرمایه من وارد شرکتش شده پس سعی نکن منُ کنترل کنی
آقای چو باخشم به شیون نگاه کرد و غرید:تو اونو مسخ کردی، تو پسر منُ جادو کردی
کیو:مراقب حرف زدنت باش
شیون:آقای چو فک کنم بهتره باهم صحبت کنیم
کیو:هیچ حرفی بین شما وجود نداره
شیون:کیو تو باید احترام گذاشتن به بقیه رو یاد بگیری
-نه به کسی که بیشتر از همه منو بازی داده، اون برای بدست آوردن تمام چیزایی که داره از من استفاده کرده
شیون:کیو!
نفس پر از خشمش بیرون داد نگاهش از پدرش گرفت
شیون:آقای چو؟
-بیا بیرون
شیون به دنبال پدرش و محافظ هایش از اتاق خارج شدند
یونهو:واو پدرت چقدر ترسناکه
هیوک:ماجرا چیه؟
کیو:فعلا لازم نیس تو چیزی بدونی
ججونگ:کیو
چشم هایش چرخاند و گفت:میدونم باید مودب باشم
یونهو:چه حرف گوش کن
ججونگ ضربه آرامی به سرش زد و گفت:تو هم باید یاد بگیری اینقدر سر به سر بقیه نزاری
یونهو:حالا هرچی
هیوک:آقای چو؟
کیو:من اسم دارم!
هیوک باسردرگمی به ججونگ نگاه کرد و منتظر پاسخی ماند
ججونگ:بزار شیون بیاد، خودش همه چیز برات توضیح میده
باورود شیون به اتاق کیو بانگرانی جلو آمد و پرسید:اذیتت کرد؟
-البته که نه!
-تو مطمئنی؟
لبخند گرمی زد و گفت:البته
یونهو:خب؟
شیون به چشم های نگران کیو نگاه مهربانی کرد و گفت:میخواد باهات حرف بزنه
کیو:با من؟ ما هیچ حرفی باهم نداریم
شیون:برو
-من هیچ حرفی باهاش ندارم
-اما اون پدرتهُ میخواد باهات حرف بزنه
-نمیرم
-لطفا
چشم هایش روی هم فشرد ب و س ه ای گرم و کوتاه به ل ب های شیون زد و از اتاق خارج شد
هیوک باناباوری پرسید:اینجا چه خبره؟
شیون:اوه کسی بهت نگفت؟
هیوک:شیون من واقعا گیج شدم، تو کیو رو دزدیدی، بعد حالا کیو...
یونهو باعصبانیت حرفش قطع کرد و گفت:یااااا تو چطور میتونی بگی شیون دزده؟
شیون:هیونگ!
ججونگ به آرامی بازوی یونهو گرفت و او را عقب کشید، از وقتی که جونسو حقیقت را گفته بود، یونهو برای شیون دل میسوزاند
هیوک وحشتزده از این همه خشم بی دلیل یونهو به سرعت گفت:من منظوری نداشتم فقط آقای چو گفتن شیون پسرشون باخودش بردهُ بعد گم شدن
شیون:من کیو رو باخودم بردم
هیوک بی خبر از همه جا گفت:چرا؟ بخاطر پولش؟ خب پدرت هرچقدر که بخوای بهت میده
میکی:نه هیوک ماجرا اونی نیس که تو فک میکنی
هیوک:آقای پارک؟
ججونگ:شما پسر بیچارهُ رو نصفه عمر کردین... اونا باهم ازدواج کردن پس فکرای بیخودی نکن
هیوک بابهت به شیون خیره شد
یونهو:تو که بدترش کردی
شیون:تو خوبی؟
هیوک:تو چیکار کردی؟
یونهو:ازدواج کرد
هیوک:با کیو؟
کیو در آستانه در ظاهر شد و پاسخ پرسش هیوک را داد:ایرادی داره؟
باسردرگمی به سمت کیو چرخید و گفت:البته که نه... اما شما واقعا ازدواج کردین؟
کیو:لطفا شماها وکیلُ توجیح کنین ما باید بریم ماه عسل
یونهو:یااااا کدوم ماه عسل؟
کیو:همین الان پدرم هزینه سفر ماه عسلمون داد، پس تا یه ماه دیگه
شیون خندید و گفت:کیو ما نمیتونیم بریم
ججونگ و کیو:چرا؟
شیون:شرکت توی وضعیتی نیس...
کیو حرفش قطع کرد و گفت:نگران نباش، یونجه هیونگ، میکی، هیوک و بقیه حواسشون هس ما کارای مهمتری داریم که انجام بدیم
یونهو:مثلا چه کاری؟ یاااااااااااا شما نمیتونین برین من حقوقم میخوام
کیو:هیونگ اگه جلوی یونهو نگیری نمیتونم تضمین کنم که بعدش چی میشه
یونهو:کی رو داری تهدید میکنی بچه؟
کیو:من فقط میخوام که شیون هرچه زودتر منو تصاحب کنه و اگه همین الان نریم...
پیش از آنکه حرفش تمام شود یونهو ، شیون را به سمتش هول داد و گفت:بیا مال خودت!
دستش دور بازوی شیون ح ل ق ه کرد و بالبخند گفت:ممنونم.
~THE END~
سلاااام سلامممم وایییی قسمت آخر
من این فیکو خیلی دوس دارم.. دست نویسندش درد نکنه با این ایده ی قشنگش .. ووقعا منتظر بقیه کاراش هم هستم.خوشحال میشم بازم از کاراش بخونم
دست حنایی عشق خودمم درد نکنه که آپ میکنه آیدا عاشقته
در کل یه دنیا ممنون از نویستده و حنایی
سلام عشقم





اره قسمت اخره....
اره نویسنده کارش عالیه...منم کاراشو دسوت دارم..انشالله بازم برامون مینویسه...
منم عاشقتم ..ممنون عشقم... بهم لطف داری....
آه چه هول هولکی همه چیز تموم شد

کیف که زود تموم شد
وونکیو کی ازدواج کردن من خبردار نشدم
اون ترسیدن یونهو که شیوون رو به سمت کیو هل داد خیلی خنده داربود
فیک قشنگی بود
مرسی عزیزم
اره همه چیز یهوی تموم شد
اره حیف زود تموم شد...
خواهش عزیزدلم
عسلی جیگر دستت طلا عزیزم مرسی که زحمت کشیدی بازم از این کارا بکن
مدیونی فکر کنی پرروام
از تو هم ممنونم بیبی خیلی زحمت میکشی برامون واقعا خسته نباشی
نه خوب کاری کردی گفتی...منم بهش گفتم یه داستان جدید بنویسه برام... قراره یه داستان بنویسه من بذارم براتون....
من از شما ممنونم که همراهمید
خواهش عشقم....
خوب این داستان هم به خوبی و خوشی تموم شد
. دست عسل جون هم درد نکنه خییییلی خییییلی ممنون
.
. خسته نباشی.
دست تو هم درد نکنه که برای ما گذاشتی این داستان رو
به جای این داستان چه داستانی رو میذاری؟معجزه عشق رو میذاری؟
بازم تشکرررر.
اره این داستان درد نکنه..
خسته نباشه عسل جون دستمشم درد نکنه
نه عزیزم... یه فیک جدید دارن میدن بهم ... یه چند تا تک شاتی هم دارم..اونا رو جاش میزارم...همش هم وونکیوهه...
خواشه خوشگلم...ممنون که خوندیش
اخییی تموم شد منتظر بقیه داستاناشون هستم
خسته نباشید
اره تموم شد..انشالله مینویسه میده