اینم از این قسمت داستان زیبا....
بفرماید ادامه....
قسمت سی و پنج
سوک با شنیدن صدای گارسون سمت او ؛ دونگهه چرخید با نگاهی که به دونگهه انداخت رو به گارسون کرد پرسید: چی می خواهی...؟زود بگو کاردارم... گارسون پرسید : تو الان از بیمارستان میایی...؟ سوک باتکان دادن سر گفت: آره .. چطور...گارسون با سربه دونگهه اشاره کرد گفت: ایشون دوست جدید رئیس هیوک هستن ... آدرس بیمارستانی که رئیس هست میخواد .... سوک نگاه کجی به دونگهه انداخت پرسید: باهاش چه کار داری .....؟ سمتش کامل چرخید ادامه داد : اگه خریداری بهتر یه روز دیگه ای رو برای معاملت انتخاب کنی ... هیوک فعلا حالش خوب نیست .... دونگهه در جواب گفت: نه خریدارم.... نه کاری باهاش دارم ... فقط امده بودم دیدنش که شنیدم بیهوش شده ؛ بردینش بیمارستان .... سوک باتکان دادن سر گفت : اهوم ... هیون هیوک یه مدتی که عجیب شده ... نه باکسی حرف میزنه ... نه چیزی میخورده .... معلوم نیست چش شده... وقتی هنری رفته بود به اتاقش اونو بیهوش کف اتاق میبینه ... دونگهه بین کلامش پرسید: الان حالش چطوره...؟ کدوم بیمارستانه..؟ سوک گفت: بیمارستان چونا..... فعلا حالش خوبه ... یه چند روز باید توی بیمارستان باشه.... دونگهه پرسید : مگه نمیگی حالش خوبه ...پس چه دلیلی داره که چند روز توی بیمارستان بمونه.... ؟ سوک نگاهی به گارسون و بعد به دونگهه انداخت گفت : بخاطر معده اشه.... پسره احمق با اینکه میدونسته زخم معده داره ؛ نباید یه لحظه هم ازش غافل میشده....با زندونی کردن خودش توی اتاق ... نخوردن غذا باعث شده زخم معده اش بیشتر بشه .. به خاطر همین برای درمان توی بیمارستان می مونه... زیر لب آروم فحشی به هیوک داد...
قلبش جور دیگه ای میزد...مثل همیشه نبود حتی حسش جور دیگه ای بود . حال هیوک رو به پای خودش گذاشت ؛ باخود میگفت : بهش گفتی دوستش هستی ... اما نیستی ... این چه جور دوستی که از حال دوستش غافل شده ... لعنت به تو دونگهه ... اون برای اینکه تو رو ببینه ...توی بار همیشه منتظرت میمونده ... ولی توی احمق حتی فکر اینکه بهش سر بزنی ... یا حتی یه تماس کوتاه باهاش داشته باشی نبودی... اینه رفاقت ... رفاقت بخوره تو اون سرت.... تو فقط فکرت اینه که چطور عشقتو به سمت خودت بکشی ...اما یه لحظه هم فکر نکردی که یه نفر دلتنگته .... شب ، روزش شدی تو ... بهت گفت دوست داره .... بهت گفت عاشقت شده ... ولی توچی گفتی ... قلبشو شکستی... انوقت اسمتو گذاشتی عاشق ... عاشق بودنت بخوره ..... با صدا زدنش توسط سوک که پرسید : آقا حالتون خوبه...؟ دونگهه به خود گفت : هااا ..آره خوبم ...گفتی کدوم بیمارستان... سوک نگاهی به حالت مضطرب دونگهه انداخت گفت: بیمارستان چونا ... یه چند خیابون با اینجا فاصله داره... دونگهه با گفتن: باشه...ممنون از اینکه گفتی... به سمت در خروج چرخید متوجه پشت سرش نبود که سوک با اون گارسون از رفتارش گیج نگاهش میکردن با خود میگفتن: این دیگه چش شد ..... دونگهه از کلوب خارج با زدن ریمت ماشینش ؛ سوار شدنش با یه بکسباد ماشین برای رفتن به بیمارستان از جا کند......
***************************
کیو مقابل شیوون پشت میز نشسته چانه اش رو به روی دست راستش گذاشته قدری سرش روکج به شیوون که مشغول برسی کاغذهای سفیدی که برایش گنج بود باکنار زدن یک به یک آنها ، خط به خط باچشم دنبال میکرد به چهره جدی شیوون که هرزگاهی با جمله ای که از داخل او برگها میخوند اخم میکرد برایش گیج کننده بود نگاه میکرد.... از حالتش که اون برگها گیجش میکرد خندی ریزی کرد پرسید :کمک نمی خواهی...؟ شیوون بدون اینکه چشم از برگها بگیره باکنار گذاشتن یکی از کاغذها گفت : نه ... خودم میتونم ... کیو دست از زیر چانه اش برداشت گفت: ولی فکرنکنم .... بده به من... دست انداخت باگرفتن برگها از دست شیوون گفت: توخسته شدی.. یکم استراحت کن... شیوون دوباره برگها رو از دستش گرفت گفت: خودت خسته ای... و دوباره شروع کردبه چک کردن اسناد با جدیت بهشون خیره شد.
کیو دوباره دستاشو ستون چانه اش کرد صداش زد : شیوونا.... شیوون تو همون حالت چک کردن گفت: هوم.... کیو پرسید: حالا با اینا می خواهی چکار کنی...>؟ منظورم این مدارک کی به دست آوردی کافی هستن..؟ شیوون نگاه از برگه ها گرفت نگاش کرد گفت : نمیدونم... خودمم تو همین فکر بودم... کیو باگذاشتن دست به روی میز گفت : پس اگه اینطوری باید یه فکرحسابی بکنیم... میدونی که اون یه فرد قوی.. سخت میشه شکستش داد...درست میگم یانه... شیوون باتکان دادن سر؛ نفس عمیقی کشید به پشتی صندلی تکیه داد گفت: درسته ... اون شبیه یه هیولاست ... کیو نگاهش به روی میز چرخاند به مدارک روی میز اشاره کرد گفت: پس با این مدارک نمیشه کاری کرد... مطمئنن اگه اینا رو روکنی ... و از اینکه ثابت کردنش سخته .. با اون قدرتی که ازش میباره ..مشخصه که تنها بااین مدارک نمیتونه تو چنگال قانون گیر بیفته...مطمئنن یه راهی برای فرار خودش میاره.... دست انداخت دیسکت که توی پوشش سفیدی بود رو برانداز کرد گفت: این چند تا کاغذ .. این دیسکت.... که حرفش کمی تغییر داد نگاهی به دیسکت توی دست خود انداخت مقابل نگاه خود گرفت پرسید : تو اینو دیدی..؟ میدونی چی هست...؟ شیوون قدری اخم کرد گفت: نه ... هنوز وقت نکردم.... کیو در جواب گفت: پس معطل چی هستی... یه نگاه بنداز .. شاید مدرک بهتری بود... دیگه لازم نباشه دنبال چیزی باشیم.. هوم... و دیسکت به سمتش گرفت . شیوون هم با گرفتن اون دیسکت از پشت میز کنار پنجره بلند شد به سمت میز کارش رفت با قرار گرفتن پشت آن باز کردن در لب تابش ؛ روشن کردن و گذاشتن دیسکت به قسمت مخصوص ؛ راه افتادن دیسکت ..صفحه پخش باز شد دیسکت شروع کرد به پخش فایل ضبط شده....مکالمه ویدئو در حال پخش:
" کانگین:
خب چی میگی... اینکارومیکنی... یا میخواهی توحسرت دیدن بچه ات بمونی....
بوم سو:
نه ... من نمیتونم اینکاروبکنم...اون مثل برادرمه... من نمیتونم به برادرم خیانت کنم....
گانگین پوزخنده شیطانی زد گفت :
که اینطور....باشه پس خودت خواستی.... رو به یکی از محافظاش چرخاند با سر به او دستور داد گفت :بیاریدش....
بوم سو سمت مردچارشونه که پشت سر کانگین ایستاده بود انداخت رفتنش رو تعقیب میکرد ترس عجیبی در دل داشت به چهره شیطانی کانگین که خنده شیطانش همراهش بود انداخت خواست سوالی یاحرفی بزند که با باز شدن در اتاق صدای همسرش میگفت: بذار برم... ولم کن....
اسیر اون مرد هیکلی بود سعی میکرد از دست اون مرد خودش رو رها کند که با ورودش به اتاق دیدن همسرش تعجب صداش زد: یو بووووو!
سو با دیدن همسرش با اون وضعیت که هم داشت جاخورد از روی مبل بلندشد ایستاد پرسید : هیونا تو اینجاچه کار میکنی...؟وبه سمت همسرش خواست بره که توسط دو مرد قوی هیکل که پشت سر خود ایستاده بود گرفته شد نذاشتن به سمت همسرش برود . سو با اسیر شدن اون دو مرد با چهره درهم نگاهی به کانگ انداخت صدای که به نظر محکم اما از ترس میلرزید با صدای بلندگفت :ولش کن لعنتی.... اون هیچ ربطی به این مسئله نداره.... بذار بره...لعنتی اون بارداره.... استرس براش خوب نیست....
صدای همسرش که پرسید : یوبو اینجا چه خبره ...؟ ایناچی میخوان....؟
سوبه سمت همسرش چرخید باحالت نگرانی گفت: چیزی نیست عزیزم .... و دوباره سمت کانگ چرخید گفت : بذار اون بره ... راحتش بذار....
کانگ کمر از مبل گرفت ایستاد نگاهی به هیونا ( همسر باردار سو ) انداخت دست به جیب شلوار خودگذاشت سمت همسر او رفت نگاه حریصانش رو به روی او میچرخاند هیچ نمیگفت . سو بانگرانی به همسرش نگاه که با پرسش کانگ که پرسید : خیلی خوشحالی داری پدر میشی..نه ...؟ سو که از لحن او ترس برش داشت قدمی خواست بردارد اما نتوانست تو همون حالت داد زد: راحتش بذاررررر..... اون هیچی نمیدونهههه.....
کانگ همون جور که جلوی همسرش ایستاده بود نیم چرخی به بدن داد نگاهی به سو که چطور نگران همسرش است ... دوباره به حالت اول چرخید پرسید: پسره یا دختر ...؟ فریاد سو که با تقلا کردن سعی میکرد خودش رو از چنگال اون دو مرد قوی هیکل آزاد کند میگفت : ولشششش کنننن کاری باهاش نداشته باششش ..... راحتشششش بذارررررر لعنتیی..... کانگ می شنید اما توجه ای نمیکرد .... دوباره سوالش رو تکرار کرد پرسید : دختر یا پسر.....؟
هیونا (همسرسو) در حالیکه ترسیده بود با دست لباس بلندش رو توی مشت میفشورد نگاه وحشت زده اش به کانگ بود به آرومی لب بازکرد گفت: پپ...پسره...؟
کانگ خنده تلخی کرد از مقابل هیونا گذشت به سمت مبل رفت با نشستن به روی او از جیب کت خود جعبه کوچک سیگار برگش رو بیرون با روشن کردن آن ؛ گرفتن بین لبهاش زدن پوک آرومی گفت: پسر خوبه ....اینجوری نسلت باقی میمونه ... مکثی کرد نگاهی به داغی سیگار برگش انداخت با حالت جدی ادامه داد : اگه زنده بمونه .... و اینبار پوک محکمی به سیگار برگش زد.
سو ؛ همسرش از گفتن حرف او ترس , وحشتشان بیشتر شد . سو تنش به لرزه افتاده به پرسش همسرش که به آرومی پرسید: یوبو اون داره چی میگه..؟ توجهی نکرد با تقلای بیشتر خود که بلااخره توانست خودش رو آزاد کند به سمت کانگ باگرفتن یقه کت او باحالت خشم گفت:
تو حق نداری اینکار روبکنی.... یه انگشت بهشون بخوره خودم میکشمت.... فهمیدیییی آشغاللللل....
کانگ نگاهش به بالا با سر به دو محافظ اشاره کرد که اون دو مرد سمت سو باگرفتنش اونو سمت دیگه اتاق پرت کردن به شکم ؛ پهلو های او با پا ضربه میزدن.... صدای همسرش( هیونا)که داد میزد : ولشش کنید....نزنیدششش.... رو میشنید اماکاری نمیتوانست بکند....
کافی دیگه.... ازگفته کانگ اون دومحافظش دست از زدن او کشیدن باگرفتن دستهای او اونو به حالت زانو زده باچهره خون آلود سمت کانگ ؛مقابل او نشاندن وکمی با فاصله پشت سرش ایستادن.... سو با چهره زخمی ؛ خونی که مقابل او کنار میز بی حال تکیه به دسته مبل زده بود به آرومی لب باز کرد گفت:
بذار اون بره....بهشون آسیب نزن.... خواهش میکنم.....
کانگ به جلو خم شد ته سیگارش روبه روی میز فشورد با خروج دود سیگارش پرسید :
اگه میخواهی آسیبی نبینن ... باید کاری که میگم رو انجام بدی .... اونوقت میتونی در کنار همسر ؛ پسرت یه زندگی خوبی داشته باشی ....
سو نگاه ملتمسش به چهره خبیصانه کانگ با سولفه آرومی که کرد ذره ای خون از گوشه لبش بیرون ریخت با چهره درهم پرسید:
چرا ..... ؟ چرا میخواهی اینکاروبکنی..... ؟ چون بهت اطمینان نداره....؟
کانگ به پشتی مبل تکیه داد گفت:
اطمینان.... اون هیچوقت منوقبول نداشت ...چه برسه به اعتماد داشتن.... اون فقط همه چی رو در یه چیز میدید.... زندگی آروم .. شهرت خوب ....افتخارخوب ....
چهره اش درهم به جلو خم شد با صدای محکم گفت:
ولی اینا همش مزخرفه .... نه زندگی خوبی وجود داره ..نه چیزدیگه ای.... فقط تنها یه چیز باقی میمونه ...اونم قدرته....که من دارم... اما اون نه....این مهمه....
کانگ نگاهی به پشت سر خود انداخت با سر به محافظش که همسر سو رو اسیر گرفته بود برای بیرون ببردش اشاره کرد .... سو متوجه نگاهی به او ؛ همسرش انداخت ترس اینکه از طریق همسرش برای بار دوم بهش ضربه بزنه تن زخمی پر دردش رو به کنارمیز کشاند گفت :
نه صبر کن ...خواهش میکنم ... به اون کاری نداشته باش .... اون هیچی نمیدونه.... بهش آسیب نزن...
گانگین ازروی بلند شد به سمت پنجره ؛ مقابلش ایستاد همونجور که بیرون رو ازنگاهش میگذروند پرسید:
پس اگه میخواهی زنده بمونن .... بهتره تصمیمتو بگیری.... کانگ سریمت او چرخاند دوباره روبهپنجرهشدادامه داد : هرچند فکر نکنم چاره ای جزانجامدادن کاری که بهت میگم رو داشته باشی....
بوم سو با چهره درمانده ؛ آشفته نگاهی به همسرش انداخت و به سمت گانگین و به اون دو مرد دیگه که هیکلای چهارشانه که شبیه به مردان آهنی بودن انداخت . او دردل حاظر بهانجام چنین کاری نبوداما باید همسر ؛ فرزندی که در راه داشت رو نجات میداد باخروجبازدمشاز بینی با حالت غمگینگفت :
آدمی به هیولایتو ندیدم..... من بست نبودم ....حالامیخواهی اونو از سر راهت برداری .... چرا...؟ چون میخواد باهات مبارزه کنه....برعلیه هست ...؟
گانگین خنده ی تحویلش داد گفت :
مبارزه.... کدوم مبارزه... کسی نمیتونه در مقابل من بایسته که بخواد مبارزه کنه.... اون فکرده شرکتی که به اینجا رسیده...تبدیل شده به یه شرکت قدرتمند ...با فروش اون ماشینها بیخودش ؛ بستن قرارداد های الکی که با شرکتهای مختلف می بست ... به اوج رسیده ..
نگاهاز بیرون گرفتسمت او چرخید نگاه حریصانه اش در نگاه ملتمسانه بوم سو یکی شد با اخم شدیدگفت:
از اولم اون شرکت مال من بوده ... تا آخر هم خواهد ماند ... اونم بدون کوچکترین مزاحم....
**************
شیوون چشم به صفحه لبتابش ؛ اون ویدئو که در حال پخش بود مکالمه لی بوم سو ؛ کانگین که چطور گانگین حریصانه برای کشتن پدرش تلاش داشت . نگاهش به صفحه ؛ خشمش رو با فشوردن مشتای گره کرده اش که آنقدر محکم میفشورد که انگشتانش نزدیک بهخوردشن بود ؛ از فشار ودردی که از ناخنهایش ردیکف دستشمی انداخت ... دستاش میلرزید . نفسها تندمیکشید ، چهره اش از خشم گر گرفته بود که اگرکانگین مقابلش میبود .. شاهرگ گردنش توسط شیوون که مانندشیر زخمی که تمام وجودش رو غضب فراگرفته بود دریده میشد .... کیو هم که به اون ویدئو نگاه میکرد ... مات زده به تمام حرفها که بین آن دو توی اون فایل ضبط شده رد ؛ بدل میشد که چگونه ؛ با بی رحمی نقش کشتن پدر شیوون میکشید ...
عوضی یییی آشغاللل... نابودت میکنم ... از شدت خشم که تمام وجودش روگرفته بود صدایش میلرزید .... حرومزاده ههه... زنده ات نمیذارممم.... میکشمتت..... میکشمتتتتتتتتتتتت....... آشغال عوضیییییییی.... و با تمام خشم در لبتابش رو بست از پشت میز جدا شروع کرد به هم ریختن اتاقش چراخ که به روی میز بود رو به زمین محکم کوبید ... گلدان بلوری رو به سمت دیوار کوبید خوردش کرد ... لعنتی بیشعوررررررررررر...... خودم میکشمتتتت... لهت میکنم... همه وجودش خشم ؛ چشمانش تیز ؛ بردنده ... عصبی ؛ خشن به دور اتاق میچرخید مدام میگفت : خودم میکشممششش... ذره ذره نابودش میکنم.... کیو نگران حال او نگاهش به شیوون که چطور با خود درگیر بود مدام از خشم توی اتاق راه میرفت ... خودم میکشمش.... باهمین داستام لهش میکنم...
کیو نگاه نگرانش در تعقیب شیوون سعی در آرام کردن او بود میگفت:
آروم باش شیوون ... داری به خودت آسیب میزنی ....
شیوون مقابلش قدری ایستاد باهمان حالت غضبناک نگاهش کرد گفت : آروم باشممم... چطوری آروم باشممم... انگشت سمت لبتابش گرفت ادامه داد : ندیدی .. ندیدی اون لعنتی... چنگی به موهاش زد توی مشت خود فشورد حرفش رو نیمه گذاشت دوباره شروع کرد به قدم زدن مدام باخود میگفت: که شرکت مال خودته .. هااا ... یه شرکتی بهت نشون بدمم... مگه از رو جنازه من رد بشی .. که بخواهی صاحب ؛مقام شرکت بشی...
کیون نگران حال بود ؛ حال آشفته شیوون برای او درد آور بود .سمت او قدم گذاشت با گرفتن بازوی او نگهش داشت گفت: شیوونا آروم باش... حالت بد میشه ... شیوون دست از قدم زدن برداشت نگاهش کرد خواست لب باز کند که ضربه آرومی به دراتاقش خورد باهمان خشمی که داشت پاسخ داد : کیههههه ..... و باکنار زدن دست کیواز بازو به گفته کیو که گفت: صبرکن... توجه ای نکرد باهمان حالت به سمت در اتاقش رفت به شدت بازش کرد پرسید : چیههه....؟ خدمه از حالت اربابش ؛ چهره برافروخته اش قدری عقب نشینی کرد زبانش بند آمده بودکه با پرسش دوباره شیوون که پرسید : چرا لال شدی...؟ حرف بزن.... چی میخواهی...؟ خدمه به خود وجودش که ترس شده بود به آرومی لب باز کرد شمرده شمرده گفت: مادرتون... مادرتون خواستن بیاین پایین باهاتون کار دارن......
شیوون اخمش شدیدتر پرسید: چی کار داره....؟ خدمه باهمان حالت گفت : مهمان دارید .... خاله..نامزدهتون امدن.... مادرتون برای شام دعوت کردن.... به نظر میاد میخوان درباره روز؛ تاریخ مراسم نامزدی شما ؛ جسیکا خانم هست ..... از شماهم خواستن که حضور داشته باشید.... شیوون بدون تغییر حالتش خنده مزحکی دردل نشاند گفت: اونا صاحب خونن ... نه مهمان... برو بهش بگو من نمیام ؛ توی هیچ مراسمی هم شرکت نمیکنم ... ندیمه گفت: ولی ارباب .... شیوون با اخم بیشتری نگاهش کرد گفت: همین که گفتم ... و با گفتن حرفش خواست به داخل اتاق رود با صدای مادرش که صحبت های آنها رو از پایین شنیده بود از پله ها بالا میومد گفت : تو خیلی خوب هم شرکت میکنی ..... و باقدم گذاشتن آخرین پله از بالا سمت شیوون که تو چهار چوب در اتاقش پشت به او ایستاده بود نزدیک شد گفت: چشمم روشن.... ازکی تا حالا رو حرف من حرف میزنی ... انگار یادت رفته من کی هستم... یالا دنبالم راه بیفت بیا ...
شیوون با خروج بازدمش از بینی ؛ فشوردن پلکهایش تا کمی از حالت عصبی رو کم کند ... نه حوصله جروبحث کردن با مادرش رو داشت ... نه حرفهای الکی که میدانست چی هست ... هیچ کدومش براش مهم نبود .... علاقه ای به شنیدن حرفهای که در طول روز ؛ هفته زده میشد رو نداشت ... توی چارچوب در ایستاده بود ؛ مادرش که نزدیک پله ها بود صداش زد گفت:
هنوز که وایستادی... راه بیفت....
شیوون سمت مادرش چرخید لحظه ای نگاهش کرد . دیگه خسته شده بود از این رفتار مادرش که مثل بچه باهاش برخورد میکرد ... همیشه تحت سلطه او قرار می گرفت ..گوش به فرمانش می بود...
نشنیدی چی گفتم..... بی توجه به گفته مادرش گفت : دست از سرم بردار من نمیخوام ازدواج کنم .... مادرش متعجب ازحرف شیوون خیره بهش نگاه پرسید: نفهمیدم ...چی ..چی گفتی...؟!
شیوون به داخل اتاق چرخید گفت : همین که شنیدی.... من با جس ازدواج نمیکنم ... بی خودی زحمت مراسم به خودتون ندین.. مادرش اخم شدیدی به چهره نشاند به دنبال او وارد اتاق شد بی توجه به اتاق بهم ریخته ش گفت : این چرندیات چیه که میگی ... یعنی چی نمیخوام باهاش ازدواج کنم .... شیوون به سمتش تخت با نشستن به روی آن گفت: برای اینکه ما به درد هم نمی خوریم ... جس لایقش بهترین از ایناست .... اون میتونه با یه نفر دیگه... با یه فردی که لایق جس باشه ازدواج کنه... الانم اگه میشه تنهام بذار.....
مادرش بی توجه به حرفهای که او میزد گره ابرو هاش بیشتر گفت : این مزخرفات همین الان تموش میکنی یا نه ... تو ؛ جس نامزد هم هستین ... به زودی هم مراسم ازدواجتون برگذار میشه... الانم بلند میشی .. راه میفتی دنبال من میایی ... دیگه هم نمیخوام یه کلمه از اینکه... نمیخوام... ازدواج نمیکنم.. بشنوم... فهمیدیی...
شیوون از روی تخت باکلافگی بلندشد تقریبا با صدای بلند گفت : من ؛ جس هیچ وقت نامزد هم نبودیم ؛ نیستیم....این فقط یه حرفی که خودتون مطرحش کردین ... بدون اینکه درباره ش از قبل باهامون مشورت کنید... هرچند لزومی برای مشورت کردن نمی دیدم... همیشه حرف ..حرف خودت بوده..بس... کی نظر من برات مهم بوده که اینبار قبول داشته باشی ... مکثی کرد به فکر رفت . دیگر وقتش بود این مسئله روبرای همیشه تمام کند با همان حالت عصبی سمت دراتاق خیز برداشت که با پرسش مادرش :کجا داری میری...؟ لحظه ای ایستاد گفت: دارم میرم کاری که نمیتونی تمام کنی رو تمام کنم ...و باگفته ش سمت در اتاق چرخید خارج شد. ........
به نیمه های پله رسید که آجوما مقابلش ایستاد با دیدن چهره عرق کرده شیوون؛ رنگ صورتش نشان از حالش رو میداد باگرفتن دستش پرسید :پسرم چی شده... ؟ چرا رنگت پریده..؟ شیوون باگفتن : ببخش آجوما.. از کنار آجوماگذشت به سمت جای که خاله ش ؛ جس بودن رفت.
خاله ش بادیدن شیوون لبخند زد اما لبخندش از دیدن چهره رنگ پریده شیوون کمرنگ بانگرانی پرسید:اوه عزیزم حالت خوبه ....؟ و از جاش بلندشد سمت شیوون باگذاشتن دست به روی پیشانی شیوون که به جای تب داشتن ...سرد بود انگار روی او آب یخی ریخته باشن ... وجودش از حالتش میلرزید.. نگاهی به جسیکا که بیتفاوت مشغول خوردن قهوه اش بود انداخت . نگاهش سمت خاله اش چرخید گفت : ببخشیداین حرف رو میگم ... ولی منو ؛ جس نمیتونیم باهم ازدواج کنیم.... من یه نفر دیگه رو دوست دارم...
صدای مادرش که از پشت سرش شنید لبخند زنانه سمتشان میامد گفت: پسرم داره شوخی میکنه ...به پشت سر خود چرخید بی توجه به اخم ریزی که مادرش کرده بود سعی داشت پشت لبخند زورکیش مخفی کند با قرار گرفتن کنارش گفت: هیچ شوخی درکار نیست... من با کسی که دوستش دارم ازدواج میکنم...
خاله اش متعجب از حرف او به خواهرش نگاه پرسید: اینجاچه خبره... ؟ مگه نگفتی موافقه....؟ پس این حرفها.... مکثی کرد رو به شیوون چرخاند گفت: عزیزم میدونی این حرفی که میزنی ...چی پیش میاره ... توبه احساسات جس فکر کردی ... شیوون نگاهی به جسیکا که بی تفاوت بود کرد گفت: متاسفم اما من ازدواج نمیکنم ..... و وقتی شیوون خواست سمت اتاقش برود باگفته جسیکا که گفت: یه لحظه وایستاد شیوون .... شیوون به سمت او برگشت که صورتش با سیلی محکمی که جس بهش زد با خشم ؛ تنفر نگاهش میکرد گفت : از این رفتارت پشیمون میشی.... و با برداشتن کیفش به سمت درخروج چرخید توجه ای به خاله ش ؛مادرش که صداش میزدن نکرد از آنجاخارج شد.....
وای چقدر سخت بودن شنیدن مکالمه واسش
اه این ننشم شورشو دراورده
دستت بشگنه دختره بوق
ولی خوب حاله ننشو و اون دختره بوقو گرفت
مرسی بیبی
اره خیلی سخت بوده....
اره همینو بگو...
خواهش عشقم
جس عجب دختر عوضی
دقیقا به خاله اش رفته

اون سی دی بهترین مدرکه ولی اگه پلیس هم کانگین همدست نباشه
مرسی عزیزم
اره جسیگا خیلی بوقه...
هی چی بگم...
خواهش عزیزدلم
سلام گلم.

. چقدر اذیتشون کرد . این طوری مجبور کرد که پدر شیوون رو بکشن با تهدید و کارای ظالمانه .

. شیوون با احترام قبلا بهش گفت دوسش نداره اونم میخواست احترام خودش رو حفظ کنه و خودش رو کنار بکشه نه اینکه تا مادر شیوون پیشنهاد ازدواج داد مثل ندید بدید های ترشیده پرید گفت قبول میکنم
حالا باید قبول کنه شیوون نمی خوادش تازه خانم طلبکارم هست میخواد انتقام بگیره
تو نشستی خیال بافی کردی که شیوون الان عا/شق دلباخته ات میشه به شیوون چه مربوطه که تو و مادرت و مادر شیوون اینقدر اذیتش میکنید
. اه اه


دونگهه واقعا نگران هیوک شده . امیدوارم حسش به هیوک رو بفهمه . دست از علاقه ی یه طرفش به کیو برداره تا خودش و کیو کمتر اذیت بشن.
کانگین چقدر بدجنسه اخه . بیچاره اون بوم سو و زنش
این بوم سو همون پدر هیوک بود نه؟ یا من بد فهمیدم؟
شیوون بالاخره به حرف اومد و گفت نمی خواد ازدواج کنه . خوب شد حالشون رو گرفت . این دختره ی عو/ضی عقده ای به چه حقی دست روی شیوون بلند میکنه
ممنون عزیزم خیلی عالی بود.
سلام خوشگلم...
اره همینو بگو..عشق یه طرفه وحشتناکه...
جسیکا بوقهههههههههههههههههههههههههه...
اره جسیکا خیلی بده و خیل کارهای وحشتناکی هم میکنه...
حرص نخرو عزیزدلم..خودم حسابشو میرسم...
خواشه خوشگلم