SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 32


سلام دوستای عزیزم....


 با این داستانم اومدم که هر قسمتش اتفاقی  میافته که غیر منظره ست...براش تصمیماتی دارم.... که بعدا میفهمید...


بفرماید ادامه.....

 

بوسه سی و دوم


(( امن ترین جای دنیا))


کیو شیوون رو که تنش زخمی و حالش خیلی بد بود در تب میسوخت به سختی نفس میکشید را به اغوش داشت در جای ناشناسی وسط حیاط ادمها که جلویش ایستاده بودنند نمیشناخت فقط میدانست این افراد دشمنانشان هستند بهشان اعتماد نداشت، یکشیان شیوون غرق در خون  و زخم را پشت ماشنیش به انجا اورده بود، یکی دیگری ادای دکتری میکرد که میخواهد نجاتش دهد. انها مانع رفتنش بودن ،میخواستند شیوونش را دوباره از او بگیرند. کیو حاضر نبود به هیچ قیمتی شیوونش را بدهد ،حتی اگر جانش را بدهد میخواست شیوون را به بیمارستان برساند چون حالش خیلی بد بود . ولی دو مرد نمیگذاشتند، یکشیان فریاد زد: نمیتونی ببریش ...حالش خیلی بده... من دکترم ...دکتر...میفهمی؟... میخوام نجاتش بدم... شمرده شمرده گفت: من میخوام دوستتو نجات بدم... چرا حالیت نیست؟... مرد دیگر که رانند بنز بود دکتر او را هیچل صدا میزد دستهایش را بالا اورده بود با ناراحتی گفت: آقا باور کن ما میخوایم نجاتش بدیم... ما میخوام کمک کنیم.. خواهش میکنم ....

کیو چهره به شدت درهم و عصبانی بود شیوون را به اغوشش فشرد فریاد زد : نجاتش بدی؟... خودت به این روز انداختیش حالا میخوای نجاتش بدی... برو کنار میخوام ...که همین زمان مرد مسنی وارد حیاط خانه شد گویی متوجه انها نشد گفت: اوفففففف...عشقم کجایی؟... بیا ببین دوباره این بارش برف راهو بند اورده... دوباره تا چند وقت جاده ای که به شهر میره بسته شده...که یهو با دیدن اوضاع داخل حیاط سرجایش خشکش زد با چشمانی گشاد شده به همه نگاه کرد گفت: اینجا چه خبره؟... اینا کین؟...چی شد؟..همه نگاه سرسری به مرد کردن کسی جوابشو نداد.

کیو از به اغوش داشتن شیوون همانطور ایستاده به نفس نفس افتاده بود میدانست حال عشقش خیلی بد است اغوشش از داغی تب تن شیوون میسوخت، داغی تب از پشت پتو وپالتو هم قابل لمس بود . نفس کشیدن شویون هم صدادار و خیلی سخت شده بود، نفسش یک در میان به زور بالا میامد . کیو باید هر چه زودتر شیوون را از اینجا بیرون میبرد به بیمارستان میرساند . با دیدن مرد سوم که حالا افراد غریبه 3 نفر شده بودند چهره اش بیشتر درهم و عصبانی شد با خشم فریاد زد : بریــــــــــد کنار لعنتی ها....باید ببرمش بیمارستان.... هیچل قدمی به جلو گذاشت دستانش را بالا اورد تا مانع رفتن کیو شود با بیچارگی گفت: نه...خواهش میکنم... ببنید ...دستانش را به  روی سینه خود میزد گفت: آقای پلیس ...من دوستتو نجات دادم... یعنی از اون مقر فراریش دادم... اوردم اینجا تا کمکش کنم...با دست به لیتوک اشاره کرد گفت: این عمومه...دکتره...اوردمش که مداواش کنه...این اطراف بیمارستان نیست...یعنی بیمارستان کلیومترها با اینجا فاصله داره...همین خونه یه درمانگاه داره...درمانگاه این دهکده ست...همه مریض های روستا و اطرافش میان اینجا ...عموی من بهترین دکتر این منطقه ست...

لیتوک هم چند قدم به کیو نزدیک شد با ناراحتی به شیوون که با شنیدن صدای نفس کشیدنش میفهمید حالش هر لحظه دارد بدتر میشود نگاه کرد، میخواست هر چه زودتر به کمک مریض برود . او دکتر بود وظیفه اش نجات جان انسانها بود ،با انکه هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده ،هیچل چه کرده این افراد چرا در حیاط خانه اش هستند ،فقط جان مریض برایش مهم بود ،دستانش را قدری به دو طرف باز کرد جلوی کیو ایستاد گفت: آقا شما نباید برید...این جوون...نمیدونم بردارته ...دوستته...همکارته... هر چی هست...حالش خیلی بده... نمیدونم چی شده... چه اتفاقی افتاده...ولی این جوون وضعیتش وخیمه...با دست به خود اشاره کرد گفت: من دکترم...دارم میبینم حال برادرت خیلی بده...هر لحظه براش حیاتیه...با قدمهای ارام به کیو نزدیک میشد تا شاید بتواند  شیوون را از آغوشش بگیرد با اخم ملایمی گفت: تا شهر دووم نمیاره...نرسیده به بیمارستان از دستش میدی... بذار همین جا من مداواش کنم...

کیو با اخم شدید و نفس زنان به هیچل و لیتوک نگاه کرد با نزدیک شدن لیتوک اخمش بیشتر شد قدمی به عقب برداشت وسط حرفش فریاد زد : وایستااااا...بهم نزدیک نشو... برادرمو بدم شما مداواش کنید؟... شماها قاتلید...میخواید برادرمو بکشید...داد زد : برو کنــــــــــــــــــــــــار لعنتی... میخوام برم...مرد سوم که کاملا گیج بود نمیدانست چه اتفاقی افتاده و کیو وشیوون بد حال در اغوشش کشید که هستند؟ فقط با چشمانی گشاد شده به کیو و ماشین  که چراغ گردن پلیس روی سرش بود نگاه کرد به حرفهایشان گوش میداد با فریاد کیو چند قدم جلو امد با صدای بلند گفت: بری؟... کجا بری؟...میخوای بری شهر؟...نشنیدی گفتم راه بسته شده....

کیوبا خشم رو به مرد با اشفتگی گفت: راه بسته شده؟... دروغ میگی... ماهمین الان از اون جاده اومدیم... بسته نبود... شما لعنتیها میخواید من و برادرمو بکشید ... شماها...مرد اخم شدید کرد فاصله ای با کیو کم کرد وسط حرفش با صدای بلند گفت: کسی نمیخواد شما رو بکشه آقا...دروغ هم نمیگم...میتونی بری ببینی...راه بسته شده...درسته همین الان از اون راه اومدی ...ولی اون راه بسته شده...بارش برف رو نمیبینی...فکر کنم تا حالا اینورا نیامدی؟... این موقع سال جاده ما که به شهر راه داره بسته میشه.... تا چند وقت بسته میمونه... اون جاده ای که ازش اومدی دیدی که برف تبدیل به تونلش کرده... اگه دوباره بری تو اون تونل دفن میشی...خودت نفهمیدی چقدر خطرناکه؟... اگه قصد خودکشی داری میتونی بری تو اون جاده...به شیوون دراغوشش هم اشاره کرد با همان صدای بلند گفت: ما قصد کشتن برادرتو نداریم... ولی میبنیم تو خودت میخوای ببری بکشیش... بفرما برو... هر کاری دوست داری بکن... بردارتو ببر به کشتن بده...

کیو نفس زنان از در اغوش داشتن شیوون و فریاد زدن نگاه اخم الود پرخمش به 3 مرد جلویش ایستاده بودنند میکرد جوابی نداد، فقط اب دهانش را قورت داد. مرد هم با اخم شدید به کیو نگاه میکرد با مکثی و صدای ارامتر ولی جدی گفت: راه بسته شده...هیچ راهی به شهر نیست...ممکنه تا چند ماه بسته باشه... میشه گفت این موقع سال این دهکده و چند روستای اطرافش ارتباطشون با دنیا قطع میشه... هیچکی نمیتونه بیاد اینجا ...قدری دستش را جلو اورد به شیوون اشاره کرد گفت: مریضیت حالش بده...باید همین الان مداواش کنی... ولی تو عوضش توی این سرما داری جدال میکنی...تو خودت قصد کشتن برادرتو تو داری... ببرش تو خونه تا ما مداواش کنیم... کیو با اخم شدید خیره به چشمان لیتوک و مرد نگاه کرد به نظر دراین چشمها دروغ نبود. با ان جاده ای هم که دیده بود مرد حق داشت ،رفتن دوباره به ان تونل برفی خطرناک بود. بعلاوه واقعا مرد راست میگفت کسی نمیتوانست وارد این روستا شود پس اینجا " امن ترین جای دنیا" میشد برای شیوونش .حالا که هیچل شیوون را از انجا فراری داده مطمینا افراد دنبالش بودنند. اینجا میتوانست شیوون را مخفی کند تا هم حالش خوب شود هم دست کسی بهش نرسد، با این فکر راضی شد ولی بقیه نمیدانستند کیو به چه فکر مکرد ،با اخم به بقیه نگاه میکرد اب دهانش را قورت داد با حالیت جدی و ارامی گفت: خوب کجا باید ببرمش؟... شما دکتر دیگه؟؟؟.... هیچل با حرف کیو خوشحال شد لیتوک هم قدری چشمانش گشاد شد با دست به کلبه پشت سرکیو اشاره میکرد گفت: اونجا...ببرش اونجا...اره ...اره ما دکتریم... ما جفتمون دکتریم...

...............

کیو شیوون را به سینه فشرده بود براند استایل وار بغلش کرده بود با راهنمایی لیتوک و هیچل و مرد وارد کلبه شد . شیوون را به کسی نمیداد خودش او را به بغل داشت وارد کلبه شد. فضای کلبه خیلی گرم بود بوی زندگی مطبوعی میداد. ولی برای کیو هیچی اهمیت نداشت، فقط شیوون دراغوشش مهم بود به چیزی توجه نمیکرد. هیچی را نمیدید حتی متوجه طبیعت بکر و زیبا اطرافش و فضای زیبا و سنتی خانه نبود . فقط با راهنمایی لیتوک از در کلبه وارد سالن کلبه که مثل همه سالن خانه های سنتی کره ای بود شد چند در کشویی که مطمینا مال چند اتاق بود در سالن بود، با گفته لیتوک که در یکی از اتاق را باز کرد گفت: بیارش اینجا...به طرف اتاق رفت . فضای اتاق بسیار تمیز و ایزوله بود سطح چوبی زمین از پارچه سفیدی پوشانده بود، تشک ولحاف وبالشت سفیدی رویش پهن بود، چند دستگاه پزشکی در اطراف اتاق بود. لیتوک روی زمین کنار تشک نشست گفت: بیارش اینجا....دستکش سفیدی را  ازظرف کنار تشک برداشت به دست کرد .کیو مکثی کرد با اشاره لیتوک که با دست رو با بالشت زد به طرفش رفت زانو زد شیوون را ارام به کمک لیتوک روی تشک خواباند.

هیچل و مرد هم دنبال انها وارد اتاق شدن، مرد چاقی همزمان با انها وارد شد نگاهی به همه کرد با شادی فریاد زد : هیونگ برگشتی؟...هیونگ...لیتوک نیم نگاهی به مرد چاق کرد با اخم گفت: شنیدونگ برو بیرون...برو... هیچل که میخواست کنار تشک بنشیند با فریاد شادی شیندونگ نیم خیز شد دوباره بلند شد به طرفش رفت گفت: اره اومدم داداشی... بیا بریم بیرون... بازوی شنیدونگ را گرفت از اتاق بیرون برد. کیو نگاه سرسری و گیجی به ادمهای داخل اتاق و مردی که وارد شد کرد هیچکدام را نمیشناخت دوباره رو به شیوون کرد.

لیتوک هم نیم نگاهی به بیرون رفتن هیچل و شیندونگ کرد به اخم به صورت پرزخم و بیهوش شیوون نگاه میکرد دستکشهای سفید را به طرف مرد و کیو گرفت به پالتو و پتوی که روی شیوون بود چنگ زد مخاطبش مردی که کنارش نشست و کیف پزشکیش را کنارش گذاشت بود گفت: کانگین نشین برو اب بیارصورتشو تمیز کنیم... باید ...که با کنار زدن پتو از تن شیوون چشمانش گشاد شد جمله اش را تمام نکرد، اه از نهادش درامد .مرد یعنی کانگین هم که از لیتوک دستکش را گرفت با امر لیتوک نیم خیز شده میخواست بلند شود  با دیدن وضعیت شیوون چشمانش گشاد شد دوباره نشست با حالتی ناله وار گفت: خــــــــــدای من ...باهاش چیکار کردن؟...کی اینکارو باهاش کرده؟...کیوهم که روبروی لیتوک کنار عشقش زانو زده  نشسته بود دستکشها را از لیتوک گرفته بود با دیدن تن لخت عشقش چشمانش به شدت گشاد بی اختیار خیس اشک شد، سرش به دوران افتاد قلبش از درد برای لحظه ای ایستاد حس کرد اتاق دور سرش میچرخد دستش را به زمین ستون کرد تا نیافتد و به روی زمین دراز نکشد .

شیوون به شدت لاغر شده بود صورتش از زخم و خون خشکیده سرخ بود، ته ریش هم داشت صورتش را داغون و شکسته نشان میداد، تنش هم کاملا لخت بود حتی شورت هم به پایش نداشت، فقط دور کمرش شالی بسته بودنند، تمام سینه و شکم و رانش حتی آلتش از رد زخم و شلاق خونی و کبود بود، یک جای سالم رد بدن شیوون نبود . نفس کشیدن که دیگر انقدر سخت و صدادار بود که تمام فضای اتاق را پر کرده بود . سه مرد وحشت زده نگاه میکردنند که با صدای هیچل به خود امدند که با صدای لرزانی گفت: اونا شکنجه اش دادن... با سیگار سوزندنش... شلاقش زدن... چاقو زدنش... حالش اصلا خوب نیست...عمو کمکش کن.... لیتوک نگاه وحشت زده ش را با مکث از شیوون نیمه جان گرفت به هیچل کرد .

هیچل با چهره ای گریان و چشمانی سرخ و خیس به شیوون نگاه کرد قطرات اشک ارام به روی گونه هایش جاری بود که کیو یهو از جا پرید با خشم فریاد زد : شما لعنتی ها باهاش چیکار کردیــــــد؟...به طرف هیچل هجوم اورد یقه ش را گرفت با خشم تو صورتش داد زد: حیوونها وحشی ...شماها با برادرم چیکا کردیدر؟... هیچل بی هیچ حرفی نگاه شرمگینی به کیو کرد هق هق اش بلند شد . کیو انگشتانش رابهم مشت کرد دستش را بالا برد با مشت به صورت هیچل کوبید . هیچل پرت شد به پشت به دیوار خورد روی زمین پخش شده افتاد هق هق گریه ش بلندتر شد ،نه از درد که از شرم ، ازوضعیت بدحالی عشقش. کیو هم عصبانی تر شد خواست به طرفش یورش ببرد بزندش که با فریاد لیتوک ایستاد : بــــــــــــس کـــــــــــن دیگـــــــــــه.... هیچل هم بلند شو برو آب ولرم بیار...یالااااااااااا...به جای این کارا بیاد کمک.... کیو رو برگردانند با دیدن وضعیت شیوون هیچل را فراموش کرد دوید کنارش نشست.

هیچل هم با فریاد لیتوک همانطور که دست روی گونه خود گذاشته بود بلند شد دوان از اتاق بیرون رفت . لیتوک هم سریع گوشی را از کیفش دراورد روی سینه لخت پر زخم شیوون که به سختی با مکث بالا و پایین میرفت گذاشت با اخم ملایمی به ضربان ضعیف قلب شیوون گوش میداد با چند بار جابجا کردن گوشی گوشه لبش را گزید دست روی پیشانی شیوون گذاشت اخمش بیشتر شد بدون رو کردن به کانگین گفت: درست حدس زدم ...وضعیتش اصلا خوب نیست... " پنومونی استافیلوککی " کرده...آبسه ریه اش شدیده...خلط ها ریه رو داغون کردن... راه تنفسشو بستن... داره خفه اش میکنه... " پنومونی استافیلوککی" ش شدیده....رو به کانگین کرد گفت: تبش هم شدیده...خیلی بالاست...مطمینا شکستگی ها و مشکلات دیگه ای هم داره...ولی... دست روی سینه خوش فرم شیوون گذاشت دندهایش را لمس میکرد با اخم چشمانش را ریز کرد گفت: دندهاش سالمه...نشکسته...ولی نارسایی حاد تنفسی کرده... بیهوشه... نمیشه کار دیگه ای کرد...باید ساکشنش کنیم... ریه اش خالی کنیم... این مهمتره...بعدش میریم سراغ بقیه اش...

کانگین با اخم ملایمی نگاهش میکرد گفت: ساکشن؟... مهلت جواب به لیتوک نداد بلند شد دوان از اتاق بیرون رفت . کیو که همانطور زانو زده نشسته بود با چشمانی خیس و گریان به لیتوک و کانگین نگاه میکرد، اصطلاعات پزشکی که لیتوک میگفت را نمیفهمید معنیش چیست، ولی فهمید حال شیوونش خیلی بده، انها در تلاش برای نجات شیوونش هستند. همین زمان هیچل  هم با لگنچه اب و حوله ای دوان وارد اتاق شد کنار کیو نشست. لیتوک که چهار دست و پا به طرف کمد کوچک که با فاصله کمی کنار دیوار بود رفت از کشویش وسایلی را در اورده بود گفت: هیچل صورتشو تمیز کن...اول صورتشو تمیز کن...  هیچل سریع دستکش سفیدی را برداشت به دست کرد حوله را داخل لگنچه گذاشت اب را چلاند خواست روی صورت شیوون بگذارد که کیو اجازه نداد با اخم و عصبانی نیم نگاهی به هیچل کرد با خشم گفت: بهش دست نزن.... حوله را از دست هیچل قاپید با آرنج بازوی هیچل را زد او را به عقب هل داد . هیچل با این حرکت کیو فقط با چشمانی کمی گشاد نگاهش کرد حرفی نزد.

کیو هم که مثل بقیه دستکش به دستش بود حوله را آرام روی صورت شیوون گذاشت ،قلبش از صورت بیرنگ پرزخم عشقش بیتاب و پردرد فشرده شد نفسش را تند و صدادار میزد، با فشردن لبانش سعی کرد بغضش را فرو دهد. ولی اشک اجازه نمیخواست بیاختیار گونه هایش را خیس کرد ،صدای نفس زدن دلبرش که با دهانی باز به زور بالا میامد طوری که با هر نفس زدن کبود میشد قلبش آتش گرفت ،دست لرزانش حوله را روی پیشانی و گونه های شیوون کشید خونهای خشکیده را پاک میکرد بی صدا گریه میکرد. با گذاشتن حوله در لگنچه ، آب به رنگ سرخ درامد هق هق گریه کیو در امد، با چلاندن حوله دوباره روی صورت شیوون کشید. با پاک شدن خون ها اثار جنایت دیگری در صورت شیوون نمایان شد، گونه راستش دور چشم چپش کبود بود، لبش زخم بزرگی داشت طوری که لب زیرنش به شدت ورم کرده و زخم بود ،زیر چشم راستش خراش بزرگی داشت تا نصف گونه اش را گرفته بود ،دو طرف لبش هم پاره شده و زخم بود. کیو دست لرزانش را روی گونه شیوون گذاشت نوک انگشتانش با لمس زخمها میسوخت، خم شد بوسه ای به پیشانی عشقش زد با صدای لرزانی نالید: با تو چه کردن عشقم...که همین زمان لیتوک مانع کار کیو شد با دو دست سر شیوون را گرفت به طرف خود چرخاند کیو کمر راست کرد .

لیتوک قدری بالش را زیر سرشیوون جابجا کرد سرشیوون قدری به عقب رفت دهان نمیه بازش کاملا باز شد. لیتوک لوله ای سفید  که قطرش تقریبا بزرگ بود را به لب شیوون چسباند، با اخم با دقت آرام لوله را وارد دهان شیوون وارد حلقش کرد. با این حرکت شیوون نفس خشدار ش  لحظه ای ایستاد ناله خفه ای زد . چشمان کیو از وحشت گرد شد خواست عکس العمل نشان دهد ولی فرصت نکرد همین زمان کانگین دوان وارد شد که دستگاه کوچکی را روی زمین میکشید گفت: آوردمش... دستگاه پزشکی رو کنار لیتوک هل داد ،سریع لوله ای را روی دستگاه گرفت به دست لیتوک داد . لیتوک هم لوله را به لوله ای که وارد دهان شیوون کرده بود وصل کرد، کانگین هم دکمه ای را روی دستگاه زد، صدای حالت مکش امد، در لوله که در دهان شیوون بود مایعی سرخ و کرم رنگی بیرون امد به طرف دستگاه کشیده میشد.شیوون هم با این حرکت قفسه سینه اش با قوسی کمی بالا میامد صدای ناله خفه ای در گلو میزد.

چند دقیقه ای به همین منوال گذشت خونابه سرخ در لوله کم کم قطع شد صدای خشدار نفس کشیدن شیوون خیلی بهتر شده بود .لیتوک با خاموش کردن دستگاه لوله را آرام از دهان شیوون دراورد بدون رو بگردانند گفت: وسایل اصلاح رو اماده کن... مخاطبش کانگین بود که خود کانگین هم فهمید کاسه کوچکی را از روی دستگاه  ساکشن گرفت به طرف لیتوک گفت: اوردمش...از قبل اماده کردمش...لیتوک سر شیوون را به حالت قبلی برگردانند بالش زیر سرش را درست کرد کاسه را گرفت گفت: ممنون...با مالیدن کف روی صورت شیوون آرام شروع به تراشیدن ته ریشش شد، با احتیاط اصلاح میکرد تا زخم های صورت دوباره سرباز نکنن گفت: حالا تمام تنشو تمیز کنین... سرشم باید بشوریم... کانگین نیم خیز شد خواست بلند شود گفت: باشه...که هیچل امان نداد از جا پرید گفت: من میارم...دوان از اتاق بیرون رفت، به چند دقیقه نرسید که تا اصلاح صورت شیوون تمام شد هیچل با لگن تقریبا بزرگ نفس زنان وارد اتاق شد، لگن را کنار تشک روی زمین گذاشت، که چند حوله داخل لگن آب بود .کانگین با اخم به هیچل نگاه میکرد گفت: الکل و شامپوی مخصوص ریختیش توش؟... هیچل با سرتکان دادن گفت: اره...یکی از حوله ها را گرفت آبش را چلاند خواست برگردد که کیو دوباره امان نداد با قاپیدن حوله از دستش گفت: بدش من...با دست به سینه هیچل فشار اورد او را به عقب هل داد خودش با حوله روی سینه شیوون کشید . تن خوش حالت و سکسی عشقش پر زخم و درد بود ،تنی که کیو هوس الود عاشقش بود آرزوی با شهوت به آغوش کشیدنش حال اینطور زخمی و پر درد شده بود قلب کیو از درد هزار تکه شد چشمانش آرام اشک میریخت .

لیتوک و کانگین با اخم ملایمی نگاهی به کیو و هیچل که با چشمانی خیس و غمگین نگاه میکرد کردن چیزی نگفتند. کانگین هم حوله ای برداشت روی رانهای و پاهای شیوون میکشید کثافت و خون خشکیده را از تن شیوون  پاک میکرد .لیتوک هم ماسک تنفس را روی دهان شیوون گذاشت تا نفس کشیدن برایش راحتر شود با این کارنفس زدن شیوون هم منظم و آرام شد. لیتوک سرشیوون را روی زانو خود گذاشت بالشت دیگری زیر گردن شیوون گذاشت لگنچه ای را زیر سرش گذاشت شروع کرد به شستن موهای سرشیوون .

 سه مرد تمام بدن شیوون را با حوله شستن و تمیز کردن حتی پشتش را هم تمیز کردن ،هیچل هم فقط با چشمانی خیس فقط توانست نظاه گر باشد .چون کیو اجازه نمیداد دست بزند .مانند صورتش تنش هم از خون خشکیده پاک  شد آثار جنایت بیشتر هویدا شد .گردن و تمام سینه شیوون کبودهای مثل مکیدن و کتک زدن بود ،قسمت چپ سینه ش  رد نقطه سیاهی بود که جای داغ سیگار بود ،نوک پستانها و اطرافش هم زخم بود ،سینه راستش هم رد بزرگی از شلاق بود ،روی شکم هم رد شلاق و پهلوی چپش هم زخم چاقو بود ،روی رانش هم رد پهن شلاق بود ،آلتش هم زخم بود، دور مچ دست و پا هم شدید زخم بود که رد طنابها بود که زخمی و کبود شده بود ،ساعد دست راستش هم کبودی بزرگی داشت گویی رد شکستگی بود .

چشمان خیس کیو از این همه زخم گشاد شد تنش به شدت میلرزید اشک بی صدا پهنای صورتش را خیس میکرد، دست لرزانش را روی آلت شیوون گذاشت از چشم نامحرمان داخل اتاق پنهان باشد ،هر چند تن لخت عشقش بخصوص التش را چند روز بود که نانجیبان دیده بودن. با این فکر تنش بیشتر لرزید سرپایین کردن به شدت گریه کرد.حال  کانگین و لیتوک هم بهتر از کیو نبود ،دیدن این همه زخم که مطمینا وحشیانه به تن مرد جوان جاخوش کرده بود دل هر ببینده ای را به درد میاورد چه برسد به ان دو ، ولی ان دو باید خود را جمع و جور میکردنند جوان را مداوا میکردنند. لیتوک دست روی دست کیو که روی آلت شیوون بود گذاشت با سرراست کردن کیو که با چشمانی به شدت خیس و سرخ شده هق هق کنان نگاهش کرد چشمان او هم خیس اشک شد گفت: نگران نباش....حال برادرت خوب میشه... مطمین باش... من تمام تلاشمو میکنم... با مکث نگاهش را از کیو گرفت پنس که الکل را به قلاب داشت از دست کانگین که به طرفش گرفته بود گرفت روی زخم پهلوی شیوون گذاشت آرام رویش کشید ،میان چشمان خیس کیو که دوباره آرام اشک میریخت به تن نیمه جان عشقش نگاه میکرد شروع به مداوای تک تک زخمهای تنش کرد. زخم پهلو شیوون را چند بخیه کوچک زد، دور کمرش بانداز کرد، روی زخمهای نوک پستانها و شکم  رانها و صورتش باند چسب زخم زده شد ،روی رد شلاقها و سوختگی هم ضدعفونی کننده یا باند گذاشته شد .میشد گفت تمام تن شیوون از باند زخم سفید پوش شد.

کانگین هم دست روی دست کیو که همچنان روی آلت  شیوون گذاشته بود گذاشت آرام دستش را از روی آلت برمیداشت گفت: باید سون بذارم...اجازه بده... کیو اعتراضی نکرد دستش را برداشت کانگین آلت را باند پیچی و سون را به ان وصل کرد . لیتوک هم به سرتا پای شیوون نگاه کرد لحاف را آرام تا زیر سینه بالا کشید با اخم ملایمی گفت: کانگین حالا باید آنتی بیوتیک و داروهای لازم رو بدی بریزم تو سرمش... نگاهش به دست راست شیوون شد اخمش بیشتر شد دست روی کبودی گذاشت با مکث گفت: دستش نشکسته ...ولی...کانگین هم با اخم نگاه میکرد وسط حرفش گفت: فکر کنم استخونش موم برداشته...نشکسته ...لیتوک سرش را تکان داد گفت: اره...موم برداشته...باید یه چند روزی آتل بذارم.... کانگین گفت: اره آتل خوبه...نگاهش با نگاه لیتوک یکی شد گفت: تا تو آتل بذاری من هم دارو رو بهت میدم...سرمم میارم...که هیچل که تمام این مدت ساکت با فاصله نشسته بود با چشمانی خیس به آنها نگاه میکرد وسط حرفش گفت: برای اون دارو چیکار میکنید؟...یعنی پادزهر داروی سیاه رو داری عمو کانگین؟...

لیتوک و کیو و کانگین باهم رو به هیچل کردن کانیگین با اخم گفت: داروی سیاه؟... داروی سیاه چیه؟... پادزهر؟... لیتوک هم با اخم در ادامه حرف کانگین گفت: این دیگه چه دارویه؟...کی بهش زده؟...سمه؟... تو زدی؟... هیچل با چهره ای درهم و غمگین وحشت زده سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه...نه...نه...من کاری نکردم... اونا بهش زدن... یه داروی که میگفتن  اسمش داروی سیاهه... دوبار بهش تزریق کردن...میگفتن اگه بار سوم بهش بزنن ...مکثی کرد نگاه ترسانش را به کیو کرد اب دهانش را قورت داد با صدای ارامی  گفت: میمیره...چشمانش گشاد شد سریع گفت: ولی نشد بزنن...یعنی من نذاشتم... از اونجا فراریش دادم... کانگین اخمش بیشتر شد گفت: این داروی سیاه چی هست؟... ترکیبش چیه؟... برای چی بهش زدن؟...هیچل با حالتی ترسیده به کیو که با خشم نگاهش میکرد دندانهایش بهم میساید نگاه میکرد رو به کانگین گفت: نمیدونم ترکیبش چیه...فقط میدونم وقتی بهش میزدن شدید درد میکشید ...بهش میزدنند که ازش حرف بکشن... یعنی وقتی تزریقش میکردن...چشمانش بیشتر خیس اشک با بغض گفت: یه دردی میکشید که نگو...خیلی وحشتناک بود ....طرف میگفت تو سه مرحله میکشتش... پادزهرداره که...کانگین اخم تاب داری کرد وسط حرفش گفت: باید سریع بهش زده بشه...نه حالا که عوارض سختی به جا گذاشته....درسته؟... اخرین بار کی بهش زدن؟؟... هیچل با حرف کانگین قدری چشمانش گشاد شد گفت: امروز صبح...عمو تو میدونی این دارو چیه؟...

کانگین با همان حالت اخم الود با لحن جدی گفت: اره ...درموردش شنیدم...ولی متاسفانه پادزهرشو ندارم... نمیشه هم به همین سادگی ساخت...بعلاوه وقتی میگی صبح زده شده تا حالا که شبه زمان زیادی گذشته...اونم وقتی دوباره زده شد ...یعنی این دارو اثر خودشو گذاشته...عوارض بعدیشم داره...نگاهش به شیوون بیهوش شد گفت: از این به بعد با کوچکترین بهم ریختگی اعصاب یا ناراحتی و خستگی یا تب حتی سرماخوردگی ساده درد میاد سراغش...بدون مشخص بودن منبع درد شدید درد میکشه... هیچ  درمانی هم براش وجود نداره... تا اینکه از درد بیهوش بشه...یا چند روز باید درد تحمل کنه تا درد اروم بشه...چشمان کیو ولیتوک با این حرف گشاد شد کیو با وحشت گفت: هیچ درمانی نداره؟...یعنی چی؟... نمیشه کاری بکنید؟...این ..این پادزهر که میگیه چیه؟...نمیشه بسازدیش بهش بزنید؟... داروی نداره؟...هیچ دارویی؟...

کانگین با ناراحتی رو به کیو کرد گفت: متاسفانه نه ...کاریش نمیشه کرد...فقط با تزریق خون و زدن پادزهر میشه یکم از عوارضش رو کم کرد...ولی از بین نمیره.... سالهای سال باهاش میمونه... شاید تا اخر عمرش باهاشه... چون تا حالا اثر خودشو توی خونش گذاشته...فقط شاید با عوض کردن خونش بشه کاری کرد...ولی اونم میگم شاید ...این داروی لعنتی ابتدا روی خون بعد روی اعصابش تاثیر میذاره...با تعویض خون اونم تو همان ساعت اولیه تزریق میشه... شاید ازعوارضش کم بشه...از بین برده...ولی حالا که ساعتها گذشته نمیشه کاری کرد... البته اگر هم میشد اونم نمیتونم اینجام بدیم...چون عوض کردن خون تجهیزات لازم داره...خون زیاد میخواد که ما نداریم...تا بخوایم به شهر هم برسونمیش که فایده ای نداره... بازم زمان میبره....البته با این بسته بودن جاده که اصلا نمیشه کاری کرد....

چشمان کیو از وحشت بیشتر گشاد شد با درمانگی صدای کمی بلند و لرزان گفت: یعنی هیچ کاری نمیشه بکنید؟... شماها که گفتید برادمو نجات میدید؟...این بود کمکتون؟...هیچکار نمیشه بکنید... شما لعنتی ها هیچکار نمیتونید بکنید...برادرزادتون زده برادرمو تا حد مرگ.... کانگین چهره اش درهم و ناراحت شد دهان باز کرد تا حرف بزند که لیتوک امان نداد با ناراحتی گفت: کانگین یعنی واقعا نمیشه کاری کرد؟... پادزهرشو نمیتونی بسازی بهش بزنیم؟... شاید تاثیر داشته باشه...یا خون بهش بزنم... حداقل عوارضش کمتر میشه...کانگین دست روی پیشانی خود گذاشت مالید گفت: چرا تاثیر که میزاره...نگاهش بین لیتوک و کیو چرخید گفت: ولی خوب این داروی لعنتی طوریه که هر کسی یه طوریش میسازه...یعنی فرمولو تغییر میده...ولی تو پادزهرش تاثیری نداره...اخم ملایمی کرد گفت: باشه ...پادزهرشو میسازم...تو سه مرحله باید بهش بزنم...تو عوارضش قدری تاثیر میزاره...خونم...اخمش بیشتر شد گفت: ولی گفتی خون...نگاهش به کیو شد گفت: این جوون گروه خونیش چیه؟... باید گروه خون خودشو بهش بزنم...کیو با اخم شدید و عصبی نگاهش میکرد گفت: گروه خونش "بی مثبته".... کانگین مهلت نداد گفت:" بی مثبت"؟... پس باید فقط بهش" بی مثبت" بزنیم ...یا "او"...تو گروه خونیت چیه؟....کیو قدری چشمانش گشاد شد گفت: من؟....مال من "آ"...لیتوک هم با ناراحتی سریع گفت: مال من "آبه "ست.... هیچل هم با درمانگی گفت: مال منم "آبه" ست...کانگین با اخم نگاهی به همه کرد گفت: پس فقط فکر کنم خودم باید بهش خون بدم...چون مال من "اوه"...میتونم بهش بدم...با این حرف کانگین بقیه خیالشان راحت شد چهره  شان تقریبا خوشحال شد. کانگین فرصت حرف زدن به کسی نداد رو به لیتوک گفت: تا تو دستشو آتل میبندی...من برم داروهاشو آمده کنم.... پادزهرهم بسازم...بیام بهش پادزهر و دارو تزریق کنم...هم بهش خون میدم... لیتوک با سرتکان دادن گفت: باشه...

.........................

هیچل دستانش دور پاهایش حلقه کرده چمباتمه زد کنج اتاق نشسته بود چشمانش سرخ وارام  بیصدا اشک میریخت نگاه لرزانش به شیوون که وسط اتاق دراز کشیده و کیو کانگین و لیتوک اطرافش بودنند نگاه میکرد. با وجود کیو اجازه نداشت کنار شیوون باشد از او مراقبت و نوازشش کند. تا به شیوون نزدیک میشد با تشر کیو مواجه میشد، مجبور میشد عقب نیشینی کند. فقط میتوانست با فاصله بنشیند نظارگر باشد . کیو زانو زده کنار شیوون که دراز کشیده به روی تشک با ماسک تنفس که به دهانش بود آرامتر و منظم نفس میکشید رنگ صورتش از کبودی به  بیرنگی و گونه هایش از تب سرخ بود صدای خش دار نفس کشیدنش به ناله های ضعیفی بدل شده بود صورت و تمام تن لختش با باند زخم سفید پوش  شده بود، دست راستش از آرنج تا مچ اتل مخصوص بسته بود .آتلش گچی نبود، سرم دارویی به مچ دستش بود، به روی سینه خوش فرمش سیم مانیتورینگ بود. وسایل پزشکی که دراتاق بود ساده بود مانند، تجهزات مجهز پزشکی بیمارستانها نبود ،ولی برای نجات جان بیمار عالی بود.

 کیو زانو زده نشسته بود چشمانش پف کرده وسرخش اشک را بی حیا رو گونه هایش راهی میکرد لب زیرنش بی صدا میلرزید؛ دست لرزانش حوله خیس را آرام روی پیشانی عشق تبدارش میگذاشت تا شاید از داغی تبش کم کند، دست آتل بسته شیوون را گرفت ارام قدری بالا اورد خم شد بوسه ای به پشت دست زد آهسته طوری که گویی فقط شیوون میشنید نجوا میکرد : شیوونم...عشقم...جون دلم... آروم بگیر من انجام...هیونگت اومده پشت...جونم...نفسم...تو حالت خوب میشه...من اینجام عشقم...منو ببخش...دیر اومدم...منو ببخش به کمکت نیومدم...منو ببخش ...با حرف لیتوک سرراست کرد نگاهی به او کرد.

لیتوک سرنگ را در سرم فرو کرد مایع داخلش را خالی کرد مخاطبش کانگین بود گفت: پادزهر تو سرم خالی کنم ...کانگین روی زمین نشست لبه آستنش پلیورش را بالا میزد گفت: اره...تو سرمش بریز.. تو سه مرحله میزنیم...دوتا دیگه رو فردا صبح و یکی عصر میزنم... روی زمین دراز کشید سر به بالش گذاشت نگاهش به لیتوک شد گفت: خونم به امشب بهش میزنیم...یه نصفه هم فردا... لیتوک سرنگ پادزهر را داخل سرم خالی کرد با بیرون کشیدن سرنگ یهو رو به کانگین کرد گفت: نصفشو فردا؟... چی میگی؟...امشب که بهش خون دادی نمیتونی دیگه فردا بهش خون بدی... کانگین با شلنگی که داشت روی بازوی خود میپچید درگیر بود گفت: چرا میتونم...تو نگران نباش... فردا شب یه نصف خون میتونم بهش بدم...تو کارتو بکن... لیتوک با اخم نفسش را صدادار بیرون داد گفت: از دست تو ...چرخید طرف کانگین شیلنگ را از دستش گرفت دور بازوی کانگین پیچید و سرنگی را برداشت با مالیدن الکل روی مچ دست با دقت سرنگ را فرو کرد گفت: میدونم مخالف من فایده ای نداره ...کار خودتو میکنی...فقط فردا شب باید در حال جمع کردنت باشم... کانگین خنده ارامی کرد چیزی نگفت.

****************************************

8 فوریه 2012

( سوون – روستا )

هیچل با جمله کیو که اخم کرده روی سینه شیوون دست میکشید گفت: لعنتی ها ...حتی گردنبند شم گرفتن... رحم نکردن... صلیبشو گرفتن...حیوونا...دست داخل جیب خود گذاشت گردنبند صلیب همراه گردنبند نمیه قلب را بیرون اورد روی زمین نشسته جلو به طرف کیو رفت دست دراز کرد گردنبند را آویزان به طرف کیو گرفت با صدای لرزان و ارامی گفت: اینجاست ...اونا نتونستن بگیرنش...من براش گرفتم... کیو با حرف هیچل رو بگردانند با اخم شدید به هیچل و دستش نگاه کرد اخمش بیشتر شد گفت: این دست تو چیکار میکنه؟... با خشم گردنبند را از دست هیچل قاپید با حرف لیتوک رو بگردانند فرصت نکرد حرف دیگری به هیچل بزند. لیتوک با چشمانی گشاد به گردنبند دست کیو نگاه میکرد گفت: این...این گردنبند؟...این گردنبند پیش تو چیکار میکنه؟....

.............................................

(( عمارت چوی))

چانگمین وارد سالن خانه شد نگاهش چرخید با دیدن هیوک که از پله ها پایین میامد فرصت نداد با هیجان گفت: کیوهیون ...فرمانده چو کجاست؟... از دیروز تا حالا بهش زنگ میزنم جواب نمیده...حالش خوبه؟...هیوک جلوی چانگیمن ایستاد با اخم گفت: کیوهیون؟... یعنی چی؟...چشمانش گشاد شد وحشت زده گفت: کیوهیون هم گم شده؟...یعنی چی؟...


نظرات 5 + ارسال نظر
sogand شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 14:38

خوبه بالاخره این کیو اجازه داد بچمو درمون کننواقعا انقدر عوارضش بده این داروبیچاره شیوونماخی کانگ چه مهربونهبالاخره تیکی گردنبندو دیدوای بیچاره هیوک که حالا باید نگران کیو هم باشهمرسی بیبی

اره عوارضش بده... این دارو واقعیه...
اره لیتوک گردنبند رو دید...
خواهش عشقم

sheyda شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 11:30

شیوونی بیچاره
این همه ملت به کانگین گفتن پادزهر داره یانه ،تاثیر داره یانه،فقط جوابش نه بود تا لیتوک ازش پرسید سریع رفت پادزهر درست کنه!زن ذلیل
خب پس لیتوک هم وونی رو شناختالبته اگه کیو جواب درست و حسابی بده
مرسی عزیزم

شیوونم
اره کانگین کلا زن ذلیله...
یعنی لیتوک میشناسه شیوونو./؟...خخ ..اره همینو بگو
خواهش عشقم..

ریحانه شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 02:18

صاخی خیلی شیوون درد میکشه
الان اینا میفهمن لیتوک داییشونه خیلی خوبه
این کانگین چ مردی واسه خودش عاشقشم دستش درد نکنه این بچه رو خوب کرد خون بهش داد

هی اره یعنی بالاخره میفهمن....
اره کانگین مرد خوبیه....

maryam جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 21:13

من هیچل ودوست دارم ولی از دستش عصبانیم هرچی سرش اومد حقش بود شیوونی امیدوارم زودتر خوب بشه حتما از لحاظ روحی خیلی اسیب دیده

منم از هیچل خوشم میاد ولی خوب این داستانه دیگه....
هی چی بگم بخاطرشیوونم :

tarane جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 20:59

سلام عزیزم.
شیوون طفلی چه بلاهایی که سرش نیاوردن . خوبه باز کیو راضی شد لیتوک و کانگین نجاتش بدن . وگرنه اگه میخواست ببرتش به شهر و بیمارستان شیوون دووم نمیاورد .
هیچول نباید از اول میذاشت این بلاها رو سرش بیارن حالا نشسته و گریه میکنه فایده ای نداره . این همه بلا که سر شیوون اومد جبران نمی شه . باز خوبه از اون خراب شده اوردش بیرون و نجاتش داد . اگه به خودش نمیومد و اون و دونگهه تصمیم نمی گرفتن نجاتش بدن که شیوون بیچاره دووم نمیاورد .هر چند که حالا هم اثرات بدی براش باقی میمونه.کیو حق داره از دست هیچول عصبانی باشه وقتی میبینه چه بلاهایی سر برادرش اومده معلومه نمی تونه تحمل کنه .
ممنون عزیزم خیلی عالی بود دستت درد نکنه.

سلام عزیزدلم...
اره گفتم که اونا بالاخره جلوشو میگیرن
هینو بگو..گریه هیچل چه فایده یا به حال شیوون داره...
اره دونگهه و هیچل کرا بدی کردن حالا هم جای جبرانش بوده حداقل...
هی ...من اگه جای کیو بودم هیچلو نابود میکردممممممممممممممممممم...
خواهش عزیزدلم...ممنون ازت که میخونیش گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد