SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 34


اینم از این داستان...

بفرماید ادامه ..

  

 

"من ازدواج نمی کنم".......

 

 بین لباسهای سفید که تو تالار عروس به روی مانکن قرار داشت قدم میزد ؛ از زیبایی آنها برایش مشکل بود کدامیک رو انتخاب کند.. چشمش به لباس سفیدی  که کمی آنطرفتر که گل سفید بزرگی روی دامنش داشت خورد باخوشحالی گفت :وایی... این همونی که میخوام...  وبه سمت خاله؛مادرشچرخیدگفت: اینخیلی قشنگه .... مادر ؛ خاله ش هم لبخندزنانسمتاوآمدن نگاهی به لبا سفید عروس انداختن پارچه لطیفش رو بین انگشتان خود گرفتن از از زیبای اونلباس تعریف کردن  و جسیکا هم  انتخابش کرد ... انگشتان باریکش پارچه لطیف که تا روی زمین افتاده بود دور تا دور او با ظرافت تزئین شده بود رو نوازش میکرد. لباس سفیدعروس که با نگینهای ریز؛گلهای کوچک روی سینه آن تزیئن شده ؛ دامنش چینهای زیاد به حالت پف بود  پشت آن هم مانند دم طاووس بلندکشیده به روی زمین بود رو برانداز میکرد... لبخند شادی به لب داشت به مادر ؛ خاله ش نگاه میکرد از زیبایی لباس میگفت..

"اگه میخواهید میتونید امتحانش کنید... از گفته مسئول گالری  جس یه نگاه به لباس عروس  انداخت از گفته خاله ش که گفت : عزیزم میخواهی امتحانش کنی.... به نوازش گونه او شد دوباره گفت: فرشته کوچلوی خاله ..... تو  با این زیبایت هرچی هم بپوشی  بهت میاد ... جس از تعریف خاله ش خجالت کشید گونه هاش سرخ  لبخندی به لب نشاند گفت :ممنون خاله جون... وبرای امتحان کردن لباس عروس همراه اون مسئول رفت....

پرده سفید بزرگ آروم از مقابل او کنار رفت جس با پوشیدن لباس عروس ؛ لبخند زیبای که به چهره نشانده بود  روی یه سکوی کوچک ایستاده  باکامل کنار رفتن پرده چشمهای خاله اش ؛ مادرش بادیدن او توی اون لباس عروس که به روی موهاش یه تاج کوچک گذاشته بود ؛ فقط یه چوب دستی ستاره شکل کم داشت درمقابل خاله ؛مادرش مانند فرشته زیبا ظاهر شد هردوی آنها با دیدن جس ؛ زیبایش توی اون لباس که چند برابر شده بود خوشحال با گرفتن دستهای جس که او رو پایین آوردن نگاهی به سرتا پای جس انداختن خاله اش گفت: عزیزم تو زیبا ترین عروسی هستی که دارم میبینم ... مادرش هم با آغوش گرفتن جس گفت: دختر خوشکلم ...خیلی زیبا شدی..جس به هر دوی اونا لبخند زد گفت:  ممنونم ....لحظه ای چهره ش غمگین شد مادرش متوجه حالتش شد باگرفتن دستش  پرسید : جس دخترم ..چی شد....؟ جس به سمت آینه بزرگ چرخید به خودش ؛ لباس که به تن داشت انداخت با همون حالتش گفت: کاش پدرم هم بود منو توی این لباس میدید .... اون آرزوش بود که وقتی عروس میشم ... منو تو این لباس ببینه ... اما ...  باگرفتن دستش توسط خاله اش رو به او چرخید به چهره گرفته اش تبسمی نشاند .... خاله ش هم  با آغوش گرفتنش گفت:فقربون این دل فرشته کوچولوی خاله بشم ......

************************

شاخه های بلندگلها ؛ درختان آروم با نوازش نسیم ملایم بادی که میوزید به اطراف میچرخیدن انگار توی عالم خودجشن گرفته باشن پیچ ؛تاب می خوردن با باد شادی میکردن...  بعداز چندروز طولانی که در آسمان جنگی بین ابرها راه انداخته بودن  ؛ قطره های بارونی که مانند سربازهای شکست خورده بر زمین میخوردن با یه  روز خوب آفتابی به پایان رسیده بود لطافت بوی خوش باران را از لابه لای درختان  خشکیده به پرواز در می آورد...   شادابی روز را برای یه قدم زدن توی باغ  رقم زده بود از لطافت بوی خوش سبزی چمن... لطافت گلبرگها ...بوی خوش خیسی زمین ... احساس شادی به او میداد ... شیوون با پوشیدن پلیورقهوه ای ؛ شلوار سفید توی محوطه بزرگ عمارت قدم میزد ...بعد چند روز هوای طوفانی که توی خونه زندانی بود بهش فرصت لحظه ای خروج رو نمیداد  اینروز بعد بارونی ؛ صلح آسمان بعد ازجنگ چند روزه اش ابرهای خشمگین  جاشو به یه روز آفتابی ؛هوای پاک داده بود .... غبار؛ دود رو از شهر خارج جاشو به پاکی هواداده بود....  بوی خوش پوست درختان... طراوت سبزی چمن هر انسان افسرده رو ؛ غمگین رو توی این هوای پاک به وجه میاورد او رو از هر غم ؛ اندوه خارج میسازد.... دست بر جیب شلوار سفیدش از آرامش روز ؛ پپاکی هوا لذت میبرد . با هرنفسی که از این لطافت میکشید وجودش از هر غم ،  غصه به دور بود و فقط دلش میخواست تنها با قدم زدن  لابه لای شاخه های خیس درختان که هنوز با اینکه چند روز از بارش باران میگذرد اما هنوز از نوک شاخه ها قطره های  نگینی به پایین می افتادن ؛ تن خیسشان رو با وجود تابش ملایم خورشید که در آسمان به خود می نازید خشک میکردن....  شیوون آرام ؛ باوقار برروی سنگفرش حیاط قدم میزد از طراوت هوای بارونی لذت میبرد... کنار باغچه کوچک که چند گل  شمعدانی ؛ میخک ...غیره  وجود داشت به خاطر بارون قدری خمیده بودن حالتشان انگار در مقابل شاه که قدم میزد برای احترام کمرخم کرده بودن  نشست با انگشتانش ساقه گل روبالا آورد به گل نگاهی انداخت با او هم کلام شد گفت: توهم نمیتونی  با باد مقاومت کنی.... اون خیلی بده مگه نه.... ببین باهات چکار کرده...  و با دست دیگه قدری از خاک رو کنار زدشاخه خمیده رو به داخل خاک گذاشت لبخندی زد گفت :دیگه جات  محکمه ... و نگاهش به تمام باغچه گل شد از وجود گلهای که به رنگهای مختلف بود لبخند زد دردل گفت : عاشق همتون هستم .... خودم از همه تون مواظبت میکنم.....و انگار صداهای اونا را میشنید لبخند زد دوباره با انگشت به روی گلبرگ گل رزکشید گفت: مطمئن باشید ...نمیذارم هیچکی بهتون آسیب بزنه ... و با نگاه دوباره به اطراف باغچه ازجاش بلند شد دوباره دست به جیب شلوار خود گذاشت  شروع به قدم زدن کرد به سمت گلخانه ای کوچکی که کمی  آنطرفتر کنار ساختمان کوچکی بود رفت آروم در چوبی آن رو باز کرد.....

 سقف گلخانه که با پوشش پلاستیکی پوشیده بود با هوای چند روز طوفانی پاره ؛ گلدانهای شکسته زیادی به روی زمین افتاده ؛ فضای گلخانه رو با خاکهای گلدانها پوشانده بود . آروم به روی تکه های شکسته گلدانها قدم میذاشت به اطراف نگاه میکرد ... زمان زیادی بود که دیگه به گلخانه ش سر نزده بود و هیچکس هم از وقتی او از خانه رفته بود به آنجا رسیدگی نمیکرد جزء خودش .. تنها خودش میدانست که با گلها چگونه ارتباط بر قرارکند با آنها مهربان باشد.. این روش  رو از پدرش آموخته بود که چگونه باگلها حرف میزد، باهشون از زیبایشون میگفت ، وقتی به گل نگاه میکرد زندگی جدیدی روبرای اون گل میساخت... اماحالا زیبای گلها ؛ گلخانه اش از بین رفته بود .. نگاهش به تک تک گلدانهای شکسته، سالم که گلهایشان پژمرده یا از بین رفته بودن.... از اوضاع محیط گلخانه اش دلش گرفت نگاهش به تک تک گلدانها می چرخید به آرومی که انگار کار اشتباهی کرده باشد در برابر کسی عذرخواهی کند با برداشتن گلدان کوچکی که کنار دستش بود گلش از بین رفته بود لب هاش تکان خورد نگاهش رو میچرخاند گفت : میاناتا بچه ها (خیال شیوون) ...خیلی بدم ... شما ها روتنها گذاشتم  ؛ رفتم ...  به گلدان توی دستش نگاه انگار آن گلدان چشم داشته باشد نگاهش می کند بهش میگفت : توشیوونی هستی... واقعا خودتی .... شیوونی دلم برات تنگ شده بود .... شیوون لبخند زد گفت: دل منم برات تنگ شده بود نیلی....  و نگاهش به بقیه که مانند اون گلدان در خیالش باهاش حرف میزدن نگاه که تمام آن گلدانها خوشحال باهم می گفتن : شیوونی ما برگشته ... اون برگشته.... اون امده پیش ما .... شیوون به همه ای اونها نگاه ،  لبخند میزد گفت  :  من برگشتم... امدم برای همیشه پیشتون باشم... امدم پیش دوستای خوبم بمونم.... صدای که میگفت : شیوون کجایی.... پس چی شد اون خاک گل.... باگذاشتن گلدان به روی میز کنار دست که هنوز توخیال خود بود گفت: بچه ها من الان برمیگردم ...به سمت درگلخانه باکمی که لای آن رو باز کرد پدرش رو دید که کنار همون گلخانه جلوی میز چوبی ایستاده با بیلچه که به دست داشت داخل گلدان سوفالی قدری خاک میریخت.... پدرش هم چنان میگفت : شیوون کجا شدی پسر.... پیدا نکردی اون خاک رو ... شیوون بزرگ متوجه خروج شیوون خردسال شد که از کنارش با داشتن بسته سبز خاک از داخل گلخانه خارج به سمت پدرش می رفت گفت: آوردمش اَ پا .... بیا بگیر .... شیوون کوچلو بسته خاک رو بالا گرفت ؛ پدرش هم با همان دست خاکی به نوازش موهاش شدگفت : ای پسر شیطون داشتی چکار میکردی..... شیوون کوچلو گفت : داشتم به نیلی میرسیدم ... بهش آب میدادم... شیوون بزرگ آروم توی خیالش به سمت میز چوبی که هیچکس کنارش ایستاده نبود و فقط او باخیالش فرض میکرد نزدیک میشد به پدرش ؛ خودش که مشغول رسیدگی به گلها بودن نگاه میکرد...

شیوون کوچولو: پدر....

پدر:بله پسرم....

شیوون کوچولو درحالی که دستهای کوچکش رو به روی میز روی هم میذاشت پرسید : چرا باید ازگلها مواظبت کرد .. اونا که آدم نیستن....؟

پدر لبخند زد نگاهی بهش انداخت گفت: درسته پسرم ... آدم نیستن ..اما باید مثل یه انسان باهاشون رفتار کرد....

شیوون کوچولو با جمع کردن لبهای کوچکش باپلک زدن دوباره پرسید: چطوری....؟

پدربا برداشتن گلدان کوچکی از پای میز گفت:  خوب به من نگاه کن... ببین چکار میکنم...

شیوون کوچولو خوشحال  با چشمهای کوچکش به پدر؛ دستهای او بدون اینکه پلک بزنه کنجکاوانه نگاه میکرد....

پدرشروع کرد به آموزش دادن به کوچلوی شیرینش گفت : یه انسان نیاز به خوردن غذا داره تا قوی بشه... مقداری از خاک رو داخل گلدان ریخت دوباره گفت: غذای یه گل به این خاک هست.... یه انسان وقتی میخواد سالم باشه به غذای سالم نیازداره.. ومقداری ازچمن های کوچک رو به دست سمت اوگرفت گفت : این سبزه ها برای گیاه یه غذای سالمه....و ادامه داد: یه انسان وقتی تشنه میشه به آب نیاز داره.... شیوون کوچلو این یکی رو که میدونست به پدر فرصت نداد گفت: باید آب بخوره... .پدر خندید گفت: درسته.... و با کمی خم شدن به سمت او پرسید: حالا اگه گفتی برای این که زنده بمونه به چی نیاز داره....؟ شیوون کوچلو باخاروندن سرش فکر کردن باخوشحالی گفت: شیررررررر....

پدرخندید با دستش به نوازش موهای او شد گفت: اوههه... نه عزیزم ...  و با گرفتن گلدان گل که دیگه آماده بود پایین گرفتن سمت او با انگشت سمت آسمون اشاره کرد پرسید :اون چیه تو آسمون...؟ نگاه شیوون کوچلو همراه با شیوون بزرگ به آسمون شد هردو گفتن : خورشید خانم لوسس..... پدرتبسمی به چهره نشاند گفت: درسته... پس این گل خوشکل باید جای باشه که اون خورشید خانم لوس بهش بتابه ، زنده بمونه ؛ قوی بشه....درست مثل تو که هر روز شیر میخوری قوی ، بزرگ میشی.... شیوون کوچلو خندید باگرفتن گلدان کوچک ازدست پدر به سمت گلخانه میرفت گفت: این مال خودمه ....  من خودم یه جای خوب براش پیدا کردم و به سمت گلخانه دوید متوجه گفته پدرش که گفت:آروم شیوونا .. مواظب باش...نشد به داخل گلخانه رفت.....

گربه شیطون خاکستری که ازکنار گلخانه واز پشت سر شیوون عبور کرد باعث شد یه گلدان  سوفالی به روی زمین بیفته بشکنه از صدای شکستن اون گلدان شیوون از رویای خود بیرون به پشت سر خود نگاه که متوجه شکسته شدن اون گلدون شد به گربه که با بی توجهی میو میو میکرد  ازکنار گلخانه میگذشت  نگاه گفت : ای گربه بدجنس .... ببین چه کارکردی .... و به سمت گلدونه شکسته که گلش هنوز سالم بود رفت ............

***************

سر از روی دستش که به روی میز گذاشته ؛ به خواب رفته بود با عبور نور خورشید از لای پرده    کرکره ای اتاقش که به روی صورتش میتابید با بیحالی با دست دیگه به جلوی صورت خود گرفت  چشم باز کرد. نگاهی به پنجره ؛ ساعت مقابل نگاهش انداخت که عقربه های ساعت نزدیک ظهر رو نشان میداد و او همچنان خواب بوده ... نگاه  کوتاهی به اطراف انداخت که هنوز توی اتاق کارش هست ؛ با بی حوصلگی .. بیحالی سر از روی میز برداشت تکیه به صندلی زد . صدای باز شدن در اتاقش باعث شد به سمت درنگاه کند ... هنری با باز کردن در متوجه او شد بدون بستن دراتاق سمتش رفت گفت: پسر تو هنوز اینجای.... خونه نرفتی ... بی توجه به حالت هیوک به تیکه انداختن سر به سرگذاشتن او شد گفت: والا موندم نه به این توجه سفت ، سختت که اینجوری مدام تو بار میمونی ... یه لحظه هم خارج نمیشی... نه به اون بی خیالیت ... که باید به زور بیای .... من که آخر سر از کارهای تو در نیاوردم..... هیوک سکوت کرده نگاه بیحالش به سقف اتاق دوخته بود...  با بودن یک هفته توی اتاق کارش ؛خسته از این ذهن آشفته اش باید میرفت خونه لباسی عوض میکرد ؛ دوشی میگرفت یا برای فهمیدن سوالی که یک هفته باعث شده بود ذهن او رو درگیر کند ؛باور نداشته باشد دوباره به خانه پدری میرفت.. بی توجه به حضور هنری توی اتاق؛ حرفهاش  با بیحالی با کمک گرفتن از لبه میز از روی صندلی بلند شد. هنری لحظه ای متوجه چهره بی حال او شد پرسید : هیوک  خوبی....؟ حالت خوبه...؟ داری میری خونه....؟ هیوک با همان بیحالی خواست پاسخ دهد  هنوز چند قدم سمت در نرفته بود به سمت هنری که چرخید سرش گیج رفت دیدش تار؛  درست مقابل هنری به روی زمین افتاد ؛ بیهوش شد.  

هنری  وحشت زده از حال او داد زد: هیوککککککک..... و به سمتش دوید با دست انداختن به زیرشانه های او گذاشتن سرش به روی زانوش با دست دیگه تکانش میداد صداش میزد :  هیوککک.. چت شد... هیوکککک.....چشماتو بازکن... یدفعه چت شد آخه .... و با صدای بلند گین سئوک صدا زد . گین سوک به محظ ورود پرسید :چی شده.. ؟ هنری با چهره نگرانی سمت گین سوک چرخید با صدای بلند گفت: چرا  وایستادی .... بیا کمک ... هیوک بیهوش شده .... حالش خوب نیست... گین سوک در تعجب از حرف هنری به سمتش رفت با دیدن هیوک که در آغوش هنری بیهوش بود پرسید :چه اتفاقی افتاد ..!؟ دوباره باهاش دعوا کردی.... اینکه حالش خوب بود....؟ هنری به چهره نگرانش  اخمی نشاند گفت: چی داری میگی ... کدوم دعوا.... کی ما باهم دعواکردیم که این بار..... جملشو نیمه گذاشت نگاهی به هیوک انداخت با همان حالت اخم کرده رو به سوک کرد گفت:  به جای این چرندیا بیا کمک کن...باید ببریمش... بیمارستان....  و به چهره بی حال هیوک که روی دست داشت نگاه گفت : این پسره دیونه معلوم نیست این مدت چشه... و رو به گین سوک چرخاند گفت : تو برو ماشین بیار .... من میارمش ... سوک با گفتن: باشه ...به سرعت از اتاق خارج شد....

 

 به آرومی پلکهایش تکان خورد با بیحالی چشم باز کرد. تاری دیدش با چند بار پلک زدن محو ؛ صدای هنری رو که کنار تخت ایستاده با گذاشتن دست به روی شانه او با چهره نگراننگاهش میکرد پرسید : هیوک خوبی...؟ هیوک با بیحالی سر به سمتش چرخاند پرسید :من کجام...؟  سوک که سمت دیگه تخت ایستاده بودنزدیکتر شد گفت : توی بیمارستانی... توی اتاق بیهوش شده بودی .. منو ، هنری آوردیمت اینجا... هیوک که با اثر کردن داروی که داخل سرم ؛ به دست او زده بودن باعث شده بود کمی از بیحالیش رفع رنگی به چهره نشاند اما هنوز حال چندانی نداشت ... نگاهی به هنری انداخت پرسید : چرا.. مگه اتفاقی برام افتاده بود ...؟ هنری باکمی اخم کردن گفت: این سوال باید ازخودت بپرسی.... پسرمعلوم هست این مدت چته ... نه به اون شلی... نه به این سفتی... قدری اخم کرد دوباره گفت : ببینم جنابعالی کی عوض شدی که من متوجه نشدم......

هیوک  لبخند کمرنگی به چهره بیحالش نشاند قدری خودش روبالاکشید به پشتی تخت تکیه زد گفت: من عوض نشدم که بخوام تو متوجه بشی .... سوک باگذاشتن دست به روی شانه هیوک پرسید: هیون الان حالت چطوره ... ؟ هیوک نکاهش کرد گفت : من خوبم سوک ...چیزیم نیست... اما درد معده اش که چند شب هیچی نخورده بود  ؛ با اینکه میدانست نباید بی توجه باشد .. اما این مدت اصلا حوصله خوردن چیزی رو نداشت ... خوراکش شده بود شب ؛ روز فکر کردن به حرفهای پدرش ... درد معده اش باعث شدچهره اش قدری درهم با فشوردن شکمش ناله ضعیفی کرد: آییی..... و کمی به جلوخم شد که این حالتش باعث نگرانی دوباره هنری ؛ سوک شد با دست گذاشتن به روی شانه ؛ بازوی او هردو باهم پرسیدن : چی شد...؟ در همان زمان در اتاق باز شد با ورود دکتر به همراه پرستارکه پشت سرش میمومد بادیدن حالت هیوک پرسید:  مشکلی پیش امده ....؟ هنری ؛ سوک نگاهی به دکتر انداختن که نزدیک اونا میشد . سوک نگاهی به هیوک که از درد معده اش چهره اش درهم بود با فشوردن بازوی او پرسید: هیونگ خوبی.... دوباره چت شد...؟ دکتر با نزدیک شدن به تخت هیوک نگاه انداختن به سرم ؛ نگاهی به هیوک کرد پرسید: جایت درد میکنه....؟ هیوک در حالیکه دست به روی شکم خود داشت از دردچهره اش درهم بود به آرومی گفت: چیزیم نیست....؟ خودش رفع میشه.... هنری با فشوردن بازوش باکمی اخم کردن گفت: یعنی چی هیچیم نیست ... داری درد میکشی ..میگی چیزی نیست...دکترکه همینجاست ... بذار معاینه ات کنه... هیوک قدری سر بلند کرد باچهره درهم نگاهی به هنری کرد گفت: میگم چیزیم نیست...این درد رو قبلا هم داشتم... فقط.... باقی حرفش باگفته دکتر که گفت: دراز بکش... نیمه ماند نگاهی به دکتر انداخت گفت: نمی خواد دکتر... خودم ... اما با شدید شدن دردمعده اش فشوردن بیشتر شکمش حرفش نیمه ماند دردش رو با فشوردن لبهاش مخفی کرد که با حرکت دکتر که دست به روی شانه او گذاشت مجبور به خوابوندنش کرد شروع به معاینه قسمتی که هیوک با دست میفشورد  با هرحرکت یا فشاری که دکتر به قسمت درد می آورد هیوک چهره اش درهمتر برای مخفی کردن ناله اش لبش رو بیشتر می فشورد....

***************************  

دونگهه  مشغول بستن دکمه های پیراهن آبی رنگش بودکه صدای تق تق اتاق شد با بستن آخرین دکمه پیراهنش که قسمت یقه اش بود جواب داد: بله.... جونگ با بازکردن دراتاق آروم لای در قرار گرفت بادیدن ظاهر دونگهه پرسید: مزاحم شدم ... انگار جای می خواهی بری...؟ دونگهه سمت تخت با برداشت پالتوی مشکیش گفت: مزاحم نیستی...  آرهدارم میرم بیرون ...چطور کاری داری...  جونگ قدری از لای در فاصله گرفت وارد اتاق شد با بستن در اتاقبه پشت سر خود رو به دونگهه کردگفت : راستش امدم ازت یه  چیزی بخوام.... دونگهه با به تن کردن آستین پالتوی مشکیش قرار گرفت به جلوی آینه کمدش پرسید: چی ..؟

جونگ باکمی جلوتر امدن به سمتش باکمی مکث گفت : میشه...میشه  آدرسی که کیو توش کارمیکنه روبهم بدی... میخوام برم ببینمش... میخوام برم ببینم این چه جورجای که فرصت نمیکنه یه سر به خانواده اش بزنه.... دونگهه بامرتب کردن خود به جلوی آینه ؛دست کشیدن به موهای نیمه بلندش سری سمت او چرخاند گفت : نمی خواد.... از کنارش خواست عبور کند جونگ بازوش گرفت پرسید : چرا...؟ اون برادرمه... می خوام برم ببینمش.... دونگهه نگاهش کرد گفت:  همین که گفتم .... نمیشه ... و به سمت  در خواست بره جونگصدایش قدری بلند کرد گفت: چراااااااا.....چرا نباید ببینمش ... الان نزدیک به یک ماه..... که همون موقع در اتاق باز شد مادرش بین چارچوب قرار گرفت بانگرانی پرسید: چی شده دونگهه ... ؟  دونگهه به سمت عمه اش چرخید گفت: چیزی نیست عمه.... رو به جونگ که با اخم نگاهش میکرد کرد گفت : مربوط به مدرسه اش هست .... با یکی از دوستاش توی مدرسه مشکل داره... میخواد کمکش کنم.... همین طور نیست جونگ....

جونگ اخم کرده به دونگهه نگاه میکرد گفت: چی داری میگی ..کدوم مشکل.. من دارم.... که با اخم شدید دونگهه ؛ چشم غره ای که بهش رفت  حرفش ناقص روبه مادرش کرد باکمی مکث گفت: آره راست میگه... تازگی ها با چانگ  مشکل پیداکردم... سر به سرم زیاد میذاره .... مادرش از چارچوب جدا سمتش امدگفت: خب عزیزم ...زیاد باهاش نگرد ... بهش محل نذار...  سمت دونگهه چرخید تازه متوجه اوضاعش شد پرسید : جای میخواهی بری عمه.... ؟ دونگهه نگاه از جونگ گرفت گفت: اهوم .. می خوام برم دیدن یه نفر .... عمه اش خوشحال با رهاکردن دست جونگ سمتش امد با مرتب کردن یقه پالتوش گفت : این دختر خوب کیه.... دونگهه تبسمی به چهره نشاند گفت: چی میگین عمه... دارم میرم دیدن یه پسر ..نه دختر...... یه مدتت باهاش بحثم شده بود .... یه چند روزی هم هست ازش خبر ندارم...الان میخوام برم ببینمش...  نگاهی به جونگ انداخت گفت: تو هم اگه میخواهی ...میتونی باهام بیایی...تو راه هم درباره این مشکلت حرفم میزنیم...

جونگ با حالت گیجی گفت : هااااا ... نه...من خودم حلش میکنم...و باپایان گفته اش با حالت گرفته از اتاق بیرون مادرش هم پشت سرش که میگفت: صبر کن جونگ .. بیا باهم حرف بزنیم... همراه او از اتاق خارج شد ..دونگهه باکمی بودن تو اتاق  از اینکه جونگ نزدیک بود  همه چی رو لو بده با گفتن: پسر احمق ... نگاهی دیگه به آینه برداشتن موبایل ؛ سوئیچ از روی میز از اتاق خارج برای دیدن هیوک که مدتی ازش بی خبر بود  و دلیل این  نگرانش هم نمیدانست ... از خانه به سمت کلوب او حرکت کرد......

جلوی کلوب توی ماشین نشسته ازداخل به ساختمان نگاه میکرد ... مدتی بودکه دیگه بعد اون اتفاقی که بینشان افتاده بود و همینطور برخورد دم درخونه ؛فهمیدن راز هیوک با اینکه گفته بود دوست باقی میمانن اما یه بار هم به او سر نزده بود...حتی یه تماس کوتاه بااو نداشت تا از حال اوخبر داشته باشد...  دست انداخت دستگیره درماشین بازش کرد کنار ماشین قدری ایستاد نگاهش به سمت درکلوب آروم ماشین دور زد مقابل کلوب ایستاد .. رفتنش به داخل اونم بعداین همه مدت و از اینکه به دیدنش نیومده بود نمیدونست چگونه بر خوردکند چه بهونه ای برایش بیاورد .. دست انداخت به جیب پالتوش موبایلش رو بیرون به صفحه ش نگاه تصمیم گرفت به جای رفتن به داخل باهاش تماس بگیرد ؛ از این طریق جویای حالش شود... موبایلش رو روشن کرد حتی قسمت مخاطبین رو هم باز کرد اسمش روهم سرچ کرد اماکمی مکث کرد... نمیدونست چرا دلش میخواست او رو ببینه ؛ باهاش حرف بزند ... قلبش جور دیگه ای شده بود ..قلبی که برای عشقش میزد .. اماحالانگران او بود ...نگران هیوک ...  این چه بازی بودکه قلبش باهاش راه انداخته بود .... چشم از صفحه موبایل گرفت نگاهی دوباره به کلوب انداخت بلااخره تصمیم گرفت به داخل رفت ...

روز بود ؛ کلوب هم زیاد شلوغ نبود . نگاهش سمت میزها ؛ اطراف می چرخاند به سمت سلف  میرفت . از خلوتی ؛ سکوت کلوب در تعجب بود با قرار گرفتن پشت پیش خوان نگاهی دوباره به پشت سر خود انداخت ... گارسون که پشت سلف قرار داشت مشغول ریختن گلاسه  توی یه لیوان بود متوجه او شد با نگاهی که به نیم رخ او که پشت سرش رو نگاه میکرد ؛از نیم رخ دونگه لحظه ای چهره اش برایش آشنا امد با انجام دادن کار یکی از مشتریها به سمت دونگهه امد پرسید: میتونم کمی کنم ....؟ دونگهه ازگفته او سر چرخاند که گارسون با دیدن چهره کامل او جاخورد خنده ای کرد باگرفتن انگشت سمت  او گفت :  اوه ..ببین کی اینجاست .... عاشق دلسوخته.... درسته .. نه ... خودتی ...  دونگهه بیشتر سمت او چرخید توجه ای به حرف او نکرد به جاش پرسید : چرا اینجا اینقدر خلوته... ؟ انگار دارید مشتریاتون از دست میدید...؟ گارسون باگذاشتن یه لیوان  کوچک مقابل او   گفت : وقتی قراره اینجا به فروش بره ... بایدم کم کم خلوت بشه .... دونگهه تعجب از حرف او  پرسید : چی ..! فروش ..چرا ..؟ گارسون با در آوردن چوب پنبه یکی از بطری های نوشیدنی  ریختن قدری از آن به داخل لیوان گفت : پدرش قسط داره از این شهر بره... و داره تمام اموالشو به فروش میذاره ...حتی این کلوب که به اسم رئیس هیوک هست....دونگهه با گرفتن لیوان بین انگشتان پرسید : چرا.. مگه پدرش مشکلی داره که میخواد اینجا رو بفروشه ..... گارسون با بی اطلاعی شانه انداختن به بالا گفت: نمیدونم ... کار من دخالت کردن نیست ... صدای یکی از مشتری که پشت سلف قرار گرفت گفت : یه قهوه داغ لطفا....  پسر جوان به سمت اون مشتری میرفت که دونگهه پرسید : هیوک رو این طرفا نمیبینم .. کجاست...؟ توی اتاقشه....؟ پسر جوان همونجور که به سمت اون مشتری میرفت گفت: رئیس بیمارستانه ... دوستاش اونو بیهوش توی اتاق می بینن ... دونگهه لیوان نرسانده به لب نگه داشتاز شنیدن حرف گارسون جاخور؛ قلبش از گفته اون گارسون لحظه ای ایستاد با چهره متعجب  ازحرف اون گارسون پرسید: چی...!؟ بیمارستان ....؟ برای چی...؟ گارسون همونجور که مشتری رو راه می انداخت گفت: رئیس هیوک ..این مدت بست توی اتاقش مینشست   .. اصلانم بیرون نمیومد ... حوصله هیچی رونداشت ... این رفتارش باعث تعجب همه شده بود... اون هیچ وقت ... کلامش با پرسش دونگهه که پرسید : کدوم بیمارستانه.... ؟ گارسون به سمتش امد گفت : من دیر امدم ... نمیدونم کدوم بیمارستان هست....  فقط میدونم ....که متوجه امدن سوک  شد صداش زد : هی سوک ... یه لحظه میایی...

نظرات 4 + ارسال نظر
wallar جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 15:43

سلامممم اجی هنوز یه قسمت مونده تا تمومش کنم ولی عالی شده بود شیونی بی نوا اخی دلم براش پر پر شد ,از اون طرفم هیوکی و دونی هی یه روز خوبی یه روز ید ,دختره هم اخر خودشو قالب کرد احمققققق
دستت درد نکنه اجی عالیییی بود

سلام عشقم...
باشه عشقم ..هر جرو راحتی....
اهم..همشون حسابی مشکل دارن...
خواهش عشقم...ممنون که میخونیش

Sheyda پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 23:22

دختره عجب پرروییلباس عروس هم داره انتخاب میکنه
ای وایییی هیوکی بیچاره
خوبی این بد شدن حال هیوک اینه که قلب دونگهه کمی متحول میشه
مرسی عزیزم

اره داره هر کاری مکینه دختره...
اره امیدوارم دونگهه کاملا تغییر کنه...
خواهش عزیزم

tarane پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 22:03

شبت خوش عزیزم.
شیوون چرا زودتر دست به کار نمی شه بگه این دختره ی کنه رو نمی خوام . اونا خوشحال و خندون رفتن لباس عروس هم انتخاب کردن . میخواد صبر کنه موقع عقد بگه من نمی خوامش حالشون رو بگیره؟ واقعا که من نمی دونم مادرش یه کلمه از این بچه نپرسیده کی رو دوست داری چی میخوای رفته برای خودش بریده و دوخته انتظار داره شیوون فقط تنش کنه . خیلی بی فکره این مادرش .
بیچاره هیوک از غم دونگهه و دوریش مریض شده . حالا خوبه خود دونگهه اومد دنبالش هر چند دیره و کار هیوک به بیمارستان کشید اما همین که دونی بره دیدنش خودش یه داروئه زود هیوک درمان میشه . فقط خدا کنه مشکلش جدی نباشه. دونگهه هم انگار داره یه حسایی به هیوک پیدا میکنه.
ممنون عزیز دلم خیلی قشنگ بود.

شب خوش عزیزدلم...
شیوون به موقع شرشو کم میکنه نگران نباش...
اره مادرش واقعا بیفکره...
اره دونگهه به موقع اومد سراغ هیوک.... داره حس پیدا مکینه ولی دست زا سراین کیو برنمیداره نمیدونم چرا...
خواهش خوشگلم

sogand پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 20:01

ایش دختره بوق ایشالله جای لباس عروس کفن تنت کنن اخی هیوکی داغون شدمرسی بیبی

اوه چه نفرینی....
اره داغون شده...
خواهش عشقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد