بله...با این قسمت داستان اومدم..
بفرماید ادامه....
33….
آشکار شدن حقیقت
با حضور به یکبار خانم چوی که بعداز پایان شمردنش وارداتاق شد از گفتش: این پسره انگار به کل عقلشو از دست داده ...کیو وحشت زده از کنار شیوون لبه تخت بلند شد کمی با فاصله از تخت ایستاد دل ،تو دلش نبود.
تو معلوم هست داری چکار میکنی... ؟ تو چطور میتونی یه خدمتکار رو بکنی محافظ شخصیت.... بهتره دست از این بچه بازیهات برداری....تو دیگه ... مادرش قدمی جلوتر سمت تخت برداشت نگاهی به کیو انداخت دوباره گفت : پسرم ... بهتر یکم فکرکنی ... تو با این کارت ... شیوون کمر از تاج تخت گرفت به جلو خم شد پرسید :چه کاری...؟ از اینکه میخوام طبق خواسته خودم عمل کنم .. کار اشتباهی میکنم... از بچگی همیشه همین رفتار روبهم داشتی ... هر دفعه خواستم کاری انجام بدم نمیذاشتی...مدام مواظبم بودی که مبادا جایم آسیب ببینه ... مادرش با ایستادن پای تخت با چهره جدی ؛درهمش گفت : اون موقع هم مثل الانت هیچی نمیدونستی ... اگه اون موقع جلوت رو میگرفتم... برای اینکه نگرانت بودم... شیوون خنده مزحکی کرد گفت : نگران... رفتن به مهمانی .. سفرهای دوستانه... گردشهای چند ماهه ...مهمونی دادن.... نگرانیت رو اینها برات مهمتر بود نه من... میگی نگرانم بودی...اگه میگی نگران بودی بهم بگو شبی که داشتم توی تب میسوختم کجا بودی... چند بار برام یه سوپ درست کردی... وقتی که ناراحت ؛ افسرده شده بودم کجا بودی.... وقتی نیاز داشتم باکسی دردل کنم کجا بودی... هااا .. کجای بودی... این آجوما بود که هرشب بهم سرمیزد ... کنارم بود ...با غمها ؛ شادی هام یکی میشد .. بهم توجه داشت..... وقتی ... مکثی کرد لحاف به روی پای خود توی چنگ فشورد سر به زیر گرفت به آرومی گفت : وقتی به پدر نیاز داشتم از نبودنش حالم خوب نبود .. این آجوما بود که بهم دلداری میداد .... سر بلند کرد باچشمان خیس اشک به مادرش نگاه گفت : هیچوقت..... هیچ وقت نخواستی به حرفهام گوش بدی ... فقط میتونی بگی نگران بودی ... برای چی .... تو اصلا بهم توجهی داشتی که میگی نگرانم هستی..... من اینجور نگرانی رو نمیخوام میفهمی.... نمیخوامممم....
کیو مانند مجسمه که به زمین چسبیده باشه با حضور به یکباره مادر شیوون که به گفته او بعد از پایان شمارش با چهره درهم ؛ عصبی وارد اتاق شد با ترس با فاصله از تخت ایستاده سر به زیر گرفته در واقعه از ترس جرات سر بلند کردن رو نداشت ؛ نگاه ریز کرده از ابوهت؛ عصبی بودن مادر شیوون رو به رو خود حس میکرد . نفسش تو سینه بند .. ترس ؛ وحشت آنچنان در بدن اوبه رقص افتاده که قلبش رو به لرزه ؛ هر لحظه ممکن بود از قفسه سینه اش کنده شود. انگشتهای گره کرده از حالتش که به پشت کمر خود گرفته بود رو بهم میفشورد زیر چشمی نگاهی به شیوون می انداخت که چطور با حالت جدی روی تخت نشسته به مادرش نگاه ؛ با او بحث میکند . اگر او را نمی شناخت از خانواده اش نمیدانست یا کسی دیگه ای تو لحظه ایستاده بود فکر اینکه آن دو مادر ؛ پسر باشن رو نمیکرد.. مادرش رفتارش مثل یه مادر خونده بود تا یه مادر واقعی ؛ شیوون هم همین طور ...
شیوون باکنار زدن لحاف از روی خود به لب تخت خیز برداشت با اینکه هنوز حالش خوب نشده بود سرش کمی درد میکرد از روی تخت بلند شد که لحظه ای سرش گیج رفت اما توانست تعادلش روحفظ کند .نگاهی به پشت سر خود سمت کیو انداخت از حالتش دردل خنده ای کرد باگرفتن نگاه از او به مادرش نگاه گفت : من هیچ وقت به چیزی نیاز نداشتم... نه خدمتکار میخواستم... نه محافظ... همیشه حرف .. حرف خودت بود... کی ... کلامش با حرف مادرش که از حرفهاش با تعجب نگاه میکرد نیمه مادرش با قرار گرفتن مقابلش گفت : تو نتها الان .. بلکه همیشه لازم داری ... و بیشتر از این هم باید داشته باشی .. به جای این کارها ؛ مسخره بازی ها مکثی کرد با نیم نگاهی که به پشت سر شیوون سمت کیو انداخت با حالت اخم کرده باگرفتن انگشت سمت او گفت: یک خدمتکار روکه هیچ سر رشته نداره ... نمیدونه محافظ چی هست ...چه کار باید بکنه ..کارش فقط خدمت رسانی به تو هست ... مکثی کرد نگاه ازکیو گرفت بدون تغییر حالت به شیوون نگاه دوباره ادامه داد: بکنیش محافظ شخصیت... همه جا دنبال خودت بکشونی... اینکارت اصلا به شخصیت تو نمیخوره... شیوون تبسمی به چهره نشاند پرسید : شخصیت... ؟ مادرش با تکان دادن سر گفت : آره شخصیت... یه نگاه به خودت بنداز... تو الان در جای قرار داری که باید رفتارت جوری باشه که به چشم بیای نه اینکه مدام سرت باکارهای بیهوده مشغول کنی... از وقتی از آمریکا برگشتی یه جور دیگه شدی... رفتارت... اخلاقت... حرکاتت .. همه چیت عوض شده... ودر آخر پرسید : تو داری چکار میکنی شیوون ؟ این چه مشکلی هست که باعث شده اینجوری باشی... ؟ تو معلوم هست چته...؟ این رفتار ، طرز فکر مال یه پسر سیاستمدار نیست... تو انگار به کل جایگاه تو فراموش کردی... شیوون با بالا انداختن ابرو گفت : پسر سیاستمدار... جایگاه... اگه منظورت جایگاه الان هست باید بگم هیچ برام اهمیت نداره .... و با گفتن جمله اش سمت در اتاق خیز برداشت اما قبلش لحظه ای ایستاد برگشت به کیو که کنار دیوار ایستاده بود نگاه با حالت جدی پرسید : میایی یا خودم برم....؟ کیو با پرسش او بلااخره چشم از کف اتاق گرفت سر بلندکرد که نگاهش به سمت مادر شیوون کشیده شدکه با صدای شیوون که قدری عصبی بود صداش زد گفت : محافظ چو ...کیو به خود آمد هول کرده بود نمیدانست چه میگوید گفت : نه ...یعنی چرا... و به آرومی از زیر نگاه اخم آلود مادر شیوون عبور در یک قدمی شیوون ایستاد .
کجا داری میری...؟ اصلا شنیدی چی گفتم..؟ شیوون بدون توجه به پرسش مادرش به سمت در اتاقش رفت بازش کردخارج شد. صبرکن شیوون... داری کجا میری... هنوز حرفهام تموم نشده... تو نمیتونی بری ... اما شیوون بی توجه به او به رفتنش ادامه میداد ؛کیو هم پشت سرش به دنبالش میرفت... به نیمه ای راه پله رسید که محافظ چانگ مقابلش سبز شد گفت : شما نمیتونید برید ارباب...
شیوون باگره کردن ابرو هاش نگاه عصبی به روی او گفت : توکی باشی ... برو کنار... و به سمت مخالف چرخیدکه بازهم محافظ چانگ مانع شدگفت :متاسفم ارباب..مادرتون خواستن نذارم امروز جای برید... شیوون اخمش کشیده ترگفت : میری کنار یا .... ازگفته مادرش که بالای پله ها ایستاده بود گفت : تا نگی کجامیخواهی بری .. نمیتونی از خونه بری بیرون ... شیوون نگاهش به بالا دست به جیب شلوارگذاشت خنده ای کرد گفت: اینه نگرانیت... اینجوری میخواهی ازم محافظت کنی... مادرش گفت :خودت مجبورم کردی... باکارهای مشکوکی که انجام میدی ... رفتارت این مدت عجیب شده... شیوون نگاهی به چانگ انداخت دوباره رو به مادرش چرخاند برای خلاصی از دست مادرش بالاخره اون چیزی که نباید میگفت ؛ میدونست مادرش نسبت بهش حساس هست رو بر زبان آورد گفت : کاش برای پدر هم همین قدر دلسوز بودی... اگه پدر اون شب مجبور نبود تا دیر وقت کارکنه .. الان .... حرفش با بغضی که کرد نیمه ماند نگاه از بالا گرفت به سمت چانگ چرخید ازش خواست کنار بره اما محافظ چانگ منتظر گفته خانم چوی بود وقتی سکوت او رو دید از مقابل شیوون کنار رفت ؛ شیوون هم از پله ها پایین به سمت در خروج رفت..
سرگیجه داشت اما جوری وانمود میکرد که کسی متوجه نشود .. حتی کیو هم که با فاصله پشت سرش به دنبالش سمت ماشین می آمد متوجه حالت او نشده بود. او نمیخواست فرصتی که برایش پیش امده با بودن توی تخت ؛ درمانهای الکی از دست بدهد ..این تنها فرصتی بود که میتوانست حقش رو از دشمنش بگیرد ... قدم های آرومی که از پله های بزرگ به پایین بر میداشت با آنکه سعی میکرد حالش رو جوری نشان دهدکه خوب هست اما درد ضعیفی که در سر داشت این اجازه رو بهش نمیداد کیو که پشت سرش می آمد متوجه حالتش شد با قرارگرفتن به کنارش نگاهی به نیم رخ شیوون انداخت پرسید: حالت خوبه...؟ شیوون با تکان دادن سر گفت : خوبم.... اما کیو قبول نداشت باگذاشتن دست به روی شونه او لحظه ای از حرکت بازداشت به سمتش چرخاند به چهره شیوون که مشخص بود خوب نیست ، تظاهر به خوبی میکرد نگاه گفت : هیچوقت دروغگوی خوبی نمیشی.... تو حالت خوب نیست .. تظاهر به خوبی میکنی... شیوون تبسمی به چهره نشاند گفت: چی داری میگی ...کدوم تظاهر...دارم میگم حالم خوبه... هیچیم نیست... و چرخید آخرین پله بزرگ رو به پایین سمت ماشین خود برداشت که لحظه ای چشماش تار شد به حالت افتادن بود که با ستون کردن دست به ماشین خود رو نگه داشت.. کیو هم که متوجه حالتش شد نگرانیش بیشترگفت: چرا باخودت لج میکنی..تو بایداستراحت کنی... بهتر اینکار رو بذاری برای یه روز دیگه .. الان بهتر... شیوون در حالی که چهره اش درهم ؛ دست به سر داشت بین کلام او پرید با صدای ضعیف که ازحالتش بود گفت : نمیشه... باید برم اون مدارک رو بردارم ..اگه اونا رو هم از دست بدم ... دیگه هیچی برام نمیمونه .. جزء اینکه تسلیم اون عوضی بشم ... باکشیدن نفس عمیق که کمکی به حالش بکند دست به جیب شلوار خودگذاشت به دنبال سوئیچ میگشت که کیو متوجه شد با لجبازی که ازش میدونست حاظر نیست گوش کندگفت : هرچی مادرت گفت حقته ...واقعا بی فکری... با بالا آوردن سوئیچ گفت: دسته منه ... شیوون دست بلند کرد خواست ازش بگیرد اما او زودتر دست پس کشید گفت : اصلا بهش فکر نکن.... من میرونم .... با این حالت میخواهی پشت فرمون بشنی... و به حالت تیکه انداخت گفت : توجونتو از سر راه آوردی ..منکه نیاوردم... میخواهی این جوان رعنا که یه عالمه آرزو داره رو بفرستی.... شیوون از حرفش خنده ای به لب نشاندگفت : مزه نریز ... سوارشو .... و با نگاه کردنبه بالا جای که مادرش ایستاده بود از پشت پنجره اتاقش نگاهش میکرد با گفته کیو که پرسید: سوار نمیشی...منصرف شدی....؟ چشم از بالا گرفت با قرار گرفتن به لای در ماشین که کیو براش درست مثل یه راننده شخصی ؛محافظ انجام داده بود سوار ماشین ؛کیو هم با دور زدن به سمت دیگه ماشین سوار شد از آئینه جلو به پشت سر خود به شییون که سر به صندلی زده بود نگاه پرسید : کجا باید برم....؟ شیوون در پاسخ گفت: برو بانک امانات ......کیو هم به شوخی باگفتن : اطاعت میشه قربان.... از آئینه ماشین نگاه کوتاهی کرد ؛ شیوون هم بانگفتن حرفی فقط خنده ریزی کرد با دیدن خنده ریز شیوون خود نیز تبسمی به چهره نشاند با چرخوندن فرمان ماشین از امارت خارج شد....
**********************
مقابل درب شیشه ای بزرگ که سر در آن نوشته بود " بانک امانات" ایستاده ؛ دو دل بود. نمیدونست این کلید که با خود دارد شانس دو باره بهش میدهد یا بازهم با در بسته برخود خواهد کرد . نگاهی به پشت سر خود که جاسو سهای مادرش لحظه ای دست از سرش بر نمیداشتن به دنبالش از وقتی از خانه خارج شدن پشت سرش به تعقیب او بودن... کاری نمیتوانست بکن تا آن دو رو از دور بر خود دورکند . با پرسش کیو که پرسید : چیزی شده..؟ چشم از اون دو گرفت گفت : نه .. چیزی نیست .. بهتر بریم... کیو که از نگاهش میتونست بفهمد مشکلش چی هست قبل از اینکه شیوون به داخل بانک رود قدری نگهش داشت پرسید : میخواهی حواسشون پرت کنم...؟ شیوون یه نگاه به آن دو محافظ کرد رو به او چرخاند پرسید : چطوری...؟ یه نگاه بهشون بنداز ... کیو سر به سمت آن دو چرخاند خنده ریزی کرد دوباره به حالت اول برگشت گفت : کاریت نباشه .. بسپارش به من... فعلا بیا بریم تو .. و به چیزی که میگم خوب گوش کن.... شیوون با تکان دادن سرش گفت : تو مطمئنی این کاری که میخواهی بکنی کار ساز هست... کیو که هم دوش او راه میرفت گفت : مطمئن باش... مگه نمیخواهی که اونا به قول خودت جاسوس ها از کارت سر در بیارن... و همینطور اگه مادرت بفهمه تمام نقشه هاتو بهم میریزه... درست میگم یانه.... شیوون با تکان دادن سر گفت : چرا ... درسته ... و به حالت کجی نگاهی بهش انداخت پرسید : تو ذهنخون هم بودی نگفته بودی ... کیو خندید گفت : نه نیستم ... ولی وقتی اونجوری به اون دو نگاه میکردی ... فهمیدم ... شیوون نگاه ریزی بهش انداخت که با عث پرسش کیو شد پرسید : چرا اینجوری نگام میکنی..؟ هنوزم بهم شک داری...؟ شیوون با انگشت شصت خود چانه اش رو نوازش میکرد گفت : نه ... میخوام ببینم میتونم ذهنتو بخونم یا نه.... کیو خنده کوتاهی کرد سری به دو طرف تکان داد که چشمش به نگهبانی خورد همونجور که چشم به آنجا دوخته بود پرسید : آماده ای عملیات هستی..؟ شیوون نگاه اونو تعقیب کرد به جای پاسخ دادن پرسید: میخواهی چه کار کنی...؟ کیو چشم از نگهبانی گرفت رو به او چرخید گفت : چیزی که میخواهی.... بهش میگن غال گذاشتن... و خواست سمت نگهبانی رود که با گرفتن بازوش توسط شیوون ایستاد نگاهش کرد گفت : مطمئن باش کار سازه ... تو همینجا وایستا... من الان میام... و با گفتن جمله اش کنار زدن دست شیوون به سمت نگهبانی رفت ، بعد از چند دقیقه که با دو نگهبان که کنار ستونی ایستاده بودن حرف زدن به سمت شیوون برگشت با سر بهش اشاره کرد که بروند.
شیوون که هنوز نمیدانست از چه کلکی استفاده کرده ؛ چی به آن دو نگهبان گفت با اشاره او نزدیک شدنش به سمت جای که میخواست رود به راه افتاد. هنوز چند قدم دورتر نشده بودن که متوجه سر و صدای از پشت سر خود شد برگشت دید که آن دو محافظش توسط دو مامور که کیو باهاشون حرف زده بود ؛ بر عکس چیزی که فکر میکرد عملی بود . کیو ریز میخندید دست به سینه به جلو قدم میذاشت به شیوون که به پشت سرش نگاه میکرد ؛ متعجب بود نگاه پرسید : خوشت امد عزیزم...؟ شیوون از پرسش او به حالت اول خود برگشت پرسید : تو چی گفتی به اونا ... ؟ کیو همون جور که دست بر سینه مثل قهرمانها که کسی رو نجات داده باشد همدوش او راه میرفت گفت: چیز خاصی نگفتم... بهشون گفتم اونا با خودشون اسلحه دارن میخوان بانک رو بزنن... همین... شیوون خندید با انداختن دست به دور گردن اوکشیدن سر او به سمت خود بهم ریختن موهاش گفت : تو معرکه عشقم... کیو هم با بلند کردن سرش ، دست انداختن به دور کمر شیوون گفت: قابلتو نداشت عزیزم......
**********************
شماره 320 .. شماره ای بودکه روی کلید نقره ای که توی دست داشت هک شده بود و همینطور شماره صندوق که مقابلش ایستاده بود...محافظ صندوق باگذاشتن کلید اول به داخل جای کلید از شیوون هم خواست اون کلیدی که توی دست دارد رو به قسمت دوم بذارد. اما شیوون حواسش به پرسید :میخواهی من نگهبان صندوق نبود به کلید توی دستش نگاه میکردکه با پرسش کیو گفته که اینکار رو بکنم...؟شیوون به خودآمد نگاهی بهش انداخت گفت: نه ...خودم انجام میدم و باگذاشتن یه قدم سمت صندوق شماره 320 کلید دوم که توی دست داشت رو در جای مشخص او قرار داد با چرخاند کلید قفل صندوق از هم گشوده اجازه دسترسی به گنجی که تا چند دقیقه ی دیگه آشکارخواهد شد با دلهره ای که داشت با دست انداختن محافظ خروج صندوق که مثل جعبه باریک مانند بود رو به روی میز کنار گذاشت باگفتن : اگه مشکلی داشتین میتونید صدام بزنید با تعضیم سر به اون دو از آنجاخارج شد...
با خروج اون مامور بانک به کنار میز آمد . هنوز تردید داشت که چیزی درون این صندوق باریک مقابلش که به روی میز گذاشته بود باشد . با حرکت کیو که دست به روی شانه او گذاشت پرسید : نمیخواهی بازش کنی ..؟ باکمی تامل بالااخره دست انداخت گیره صندوق رو از هم جدا به آرومی در صندوق رو بازش کرد . با مطمئن شدن از بودن آنچه که داخل جعبه آهنی بود به روی صندلی نشست نفس راحتی کشید ... دیگر صبر نکرد اولین پاکت زرد رنگی که داخل جعبه بود رو برداشت با باز کردن چسب آن دست انداخت کاغذهای از داخل آن بیرون کشید مقابل نگاه خود گرفت با ورق زدن یک به یک کاغذها که همه چیز مربوط به شرکت خود ،کارهای که در گذشته انجام شده بود نگاه میکرد لبخند رضایتی به لب نشاند بود. همونجور که به کاغذها نگاه میکرد چکشون میکرد با پرسش کیو که از داخل جعبه چند عکس ؛ دیسکت سفیدی که داخل پوشش سفیدی داشت برانداز میکرد براش سوال کننده نگاه میکرد از شیوون پرسید : شیوون اینا رو ببین ... این عکسها به نظرم شبیه به یه جایی هست...؟ شیوون چشم از کاغذهای توی دست گرفت نگاهی به او انداخت گفت : چی...بده ببینم.... کیو به روی میز خم شد با گذاشتن یکی از عکس های که از مکانی گرفته شده بود به دست شیوون داد با انگشت به روی نقطه ای از عکس گذاشت گفت: اینجارو ببین بنظرم شبیه به یه انبار هست.... به عکس دومی اشاره کرد دوباره گفت : این یکی هم مربوط به یه جای هست که توی عکس خوب نیفتاده.... عکس سوم مقابلش گرفت چیزی جز سیاهی داخل عکس دیده نمیشد کمی عکس رو چرخاند با کمی مکث گفت : این یکی رو نمیدون چیه... ببین تو چیزی ازش میفهمی ...با دادن عکس به دست شیوون برای خود اونیز کمی گیج کننده بود اما وقتی کمی بیشتر بهش دقت کرد متوجه چیزی سفید رنگ داخل عکس شد. نگاهش خمار دقیقتر به اون چیزی که توی عکس افتاده بود نگاه با شناختن ؛ فهمیدن آنچه که توی عکس بود گوشه عکس که بین انگشتاش بود فشورده شد .کیو که مشغول بیرون آوردن بقیه مدارک که دو پاکت سفید چیز دیگری نبود بیرون میاورد با گفتن: این دوتام ان..گار... اما با دیدن حالت شیون که قدری اخم کرده بود چشم به اون عکس توی دست انداخته بود کلامش آروم نگاهی به دست لزرانش انداخت که از حالتش میلرزید پرسید : حالت خوبه...؟ دو پاکت سفید رو به روی میز گذاشت نگاهی به چهره شیوون ، نگاهی به عکس توی دست شیوون انداخت پرسید : چیزی شده... تو اون عکس چیزی هست....؟ شیوون پلکهاشو برای کاهش حالتش بر روی هم گذاشت گفت: این عکس ماشین پدرمه.... و با حالت عصبی با برداشتن مدارک از روی صندلی بلند شداز اتاق خصوصی خارج شد .....
*****************************
فلش بک:
چندروز قبل....خانه لی بوم...
با ورودش به خانه به دنبال پدرش میگشت که از شنیدن صدای او داخل اتاق که طبقه پایین بود سمت اتاقش رفت دست بلند کرد تا برای ورود اجازه بگیرد اما بجاش دست انداخت به دستگیره در تا پدرش رو از امدنش غافلگیر کند . در رو به آرومی تا نیمه ها باز کرد پدرش رو از لای در اتاق دید توی اتاق قدم میزند با موبایلش در حال صحبت هست . از صدای خدمه خونه که از پشت سر او با داشتن سینی ظرف غذا به سمت اتاق می آمد با دیدن هیوک خوشحال ، جاخورد گفت : ارباب جوان شما کی امدین.... هیوک با گفته او به پشت سر خود برگشت در رو به حالت اول خود برگردون با گذاشتن دست به روی صورت خود گفت: هیسس...آروم ... نمی خوام بفهمه من امدم... خدمه با نزدیک شدن پرسید: چرا .... پدرتون اگه بدونه که خوشحال میشه.... بذارید من بهشون بگم.... هیوک با گرفت بازوش گفت: نه... نمیخواد ... و نگاهی به سینی انداخت پرسید: پدرهنوز شام نخورده....؟ مگه نمیدونی این موقع غذا بخوره ...برای سلامتیش خوب نیست... خدمه با تکان دادن سر گفت: بله میدونم ارباب ... اما پدرتون این روزا از بس گرفتارن... نمیرسن شامشون هم بخورن... بعضی وقتها شده شام نخورده میخوابن .... هیوک با کمی اخم به خدمه نگاه پرسید : چی.... مگه پدر ... ولی با صدای بلند پدرش که از اتاق شنید گفته اش با شخص پشت خط بود گفت : تا آخر همین ماه میخوام آماده باشه.... زودترهم شد بهتر.... نیمه ماند نگاهی به درنیمه باز اتاق انداخت دوباره رو به خدمه کرد پرسید : چیزی شده... چرا پدر اینقدر عصبی.... ؟ خدمه هم نگاهی به در اتاق انداخت دوباره به هیوک نگاه به آرومی گفت : پدرتون میخواد این خونه ؛ اون ساختمان بار که به نام شما هست بفروشه از این کشور بره .... اما چرا ... نمیدونم... هیوک با گفتن: خیلی خب.. تو فعلا برو..
خدمه اشاره به سینی غذا کرد پرسید:پس غذای پدرتون...؟
هیوک در پاسخ گفت: به نظرت با این حال میتونه چیزی بخوره....فعلا ببر به آشپزخونه... بعد که آروم شد بهت میگم بیار.... خدمه با گفتن : بله ارباب.... به سمت آشپزخانه چرخید ؛ هیوک هم دوباره به سمت اتاق پدرش چرخید باز هم مثل قبل دستگیره دررو چرخاند اماچیزی که از لای در نیمه باز شنید باعث شد همونجا پشت در بایستد. از لای باریک در پدرشو دیدکه سمت میز رفت با برداشتن یه قاب عکس از داخل کشوی میز شروع کرد با اون قاب عکس صحبت کردن ... اولش فکر کرد قاب عکس مادرش هست ؛ پدرش دوباره یاد مادرش افتاده تبسمی به چهره نشاند خواست در رو بیشتر باز کند که از اسمی که شنید سر جاش ایستاد ... چهره اش کمی توهم رفت گفت : سانگ هو .... نگاهش به لای در شد به پدرش نگاهی انداخت یه جور جاسوسی پدرش رو میکرد.... صدای خدمه که گفت: ارباب هیوک شما هنوز نرفتین تو ..... هیوک به سرعت برگشت گفت : چته.... نمیتونی آروم حرف بزنی.... خدمه گفت : ولی ارباب ..... هیوک با دست به سمتی اشاره میکرد ازش میخواست بره... که با گفته پدرش که با اون قاب عکس حرف میزدگفت : متاسفم... سانگ منو ببخش ....... هیوک بدون اینکه پدرش متوجه حضورش شود پشت در اتاق پدرش ایستاده به تمام صحبتهای که پدرش با اون شخص توی قاب عکس میکرد ؛ ناخواسته حرف های که سالها پدرش توی سینه مثل راز نگه داشته بود حرفی نزده بود ؛ تاحالا خودش نشنیده بود ؛ نباید می شنید رو از پشت در نیمه باز اتاق پدرش شوکه از چیزهای که می شنید به چهره پدر از لای نیم باز در تکیه به دیوار نگاه میکرد.. همون لحظه تلفن روی میز اتاق پدرش زنگ خورد ، هیوک با حالت مات زده از چیزهای که بی خبر بود نمی دونست به آرومی دست از دستگیره در رها بافاصله گرفتن از مقابل در اتاق به سمت در خروج به گفته خدمه که پرسید :دارید میرید ....؟ توجه ای نکرد از خانه پدری خارج شد .........
پایان فلش بک
*****************
سه شب بود که نه خونه میرفت نه چیزی می خورد ؛ می خوابید . توی اتاق ساختمان بارش میماند حتی برای سرکشی کوتاه به اوضاع محل کا روکاسبیش بیرون نمیرفت.... روی کاناپه دراز کشیده بود چشم به سقف دوخته بود... افکارش حسابی پیچیده شده بود ؛ باورش براش سخت بود به حرف های که از پشت در اتاق پدرش شنیده بود شک داشت که پدرش چنین کاری کرده باشد قبول کند. چرا پدرش باید دوباره درگیر شرکت چوی بشه... او که دیگه هیچ کاری تو اون شرکت نداشت ... چندسال پیش اخراجش کرده بودن... چرا دوباره درگیر این شرکت ؛ دوست مرده اش بشه.... تنها یه چیز براش نا مفهوم بوداونم جمله آخر که از پدرش شنید باور نمیکرد که پدرش همچین کاری کرده باشد ... اوکه بارها به خود ؛ حتی به هنری گفته بود که پدرش بیگناه بوده ؛ برای خود پدر نمونه ساخته بود اما از این چیزی که شنیده بود به سختی میتوانست در باور خو بگنجد به خود بقبوله که اینطور نیست... پدرش هیچ وقت همچین کاری نمیکرده... اما هر کاری میکرد نمیتوانست آنچه راکه شنیده بود بفهمد.... کلافه؛ گیج بود ...سوالهای که یک به یک در ذهن او جامیگرفت او رو بیشتر داغونتر میکرد....
توی دفتر بار نشسته سر به لای دستهای خود گرفته بود ...از وقتی که از خونه پدرش بدون اینکه پدرش از حضورش مطلع شود از آنجا خارج دوباره به بار برگشته بود و سه شب توی اتاق بدون اینکه لحظه ای از اتاق خارج شود بیرون نرفته بود. دستانش رو به پشت سر گره گردن خود کرد کمی سر بلند کرد به نقطعه نامعلومی خیره شد با خود گفت : این امکان نداره... پدر من... نه اشتباه ... اون هیچ کاری نکرده... اون نمیتونه... آخه چرا... باکلافگی از روی کاناپه بلند شد سمت پنجره رفت چشم به بیرون انداخت .... هرچی سعی میکرد باور کند اما نمیتوانست ... پدرش دست به کاری زده بود که باور کردنش مشکل بود . ... او که پدرش رو یه مرد درستکاری میدانست .. اما اینکارش همه آنچه که در رویاها ؛ باورهای خود ساخته بود به یکباره ویران کرده بود ... اما برایش یه سوال بدون پاسخ میماند ... که پدرش چرا باید کسی که مثل دو برادر بودن رو بکشد ... او که همیشه از خوبی هایش براش میگفت ... چرا باید باهاش اینکار رو بکند... به چه دلیل ...چرا....؟ سوالات ذهنش داشت دیوانش میکرد ... درد معده اش دوباره به سراغش امده بود حالت عصبیش باعث میشد بیشتر بهش فشار بیاد. آنقدر با افکارش درگیر بود که به فکر اینکه چیزی بخورد نبود... درد معدش بیشتر میشد که با فشار به روی شکم خود سعی میکرد از دردش کاهش دهد اما نمیشد چهره اش درهم ؛لبش رو برای مخفی کردن ناله اش میفشورد...سمت میز خود چرخید دست به کشوی کوچک میز خود انداخت با باز کردن برداشتن قوطی قرص به لب گذاشتن تک قرص به پشتی صندلی تکیه پلک های خسته از سه شب بیدار بودن رو تا کمی آرام گیرد قدری ازحالتش کاسته شود به روی هم گذاشت.....
وقتی شیوون رو تهدید کردن دنبال ماجرا نباشه،این همه عجله اصلا منطقی نیست

هیییی هیوکی بیچاره
مرسی عزیزم
اره هممینو بگو...
خواهش خوشگلم
سلام عزیزم.

. بازم حرف خودش رو میزد . اینا فقط دنبال اینن که بچه هاشون به جایی برسن اونا هم به خاطرشون پیش همه پز بدن همین . واقعا که بی احساسن .



شیوون خوب کاری کرد حرفایی که توی دلش داشت رو به مادرش زد . واقعا این خانوم چی کار کرده برای شیوون که ادعای مادری داره تازه با اجوما هم دعوا داشت خوبه همین اجوما فقط به فکر شیوون بود و ازش مراقبت میکرد.
ولی مادرش هم انگار نه انگار سنگ هم بود یه ذره خجالت میکشید
شیوون باید مدارک رو یه جای خوب مخفی کنه اون جاسوسای کیم دنبالشن بگیرنش مدارک رو نابود میکنن .
پس اون دوست بابای شیوون که مدارک رو بهش داد پدر هیوک بوده . چه جور همه به هم مربوط شدن.
مرسی عزیزم . خیلی عالی بود.
سلام خوشگلم...
اره همینو بگو....
اره یعضی اوقات خاله ها اینجروی میشن....
اره شیوون باید خوب مخفی اش کنه...
توی قسمتهای بد متوجه میشی...
خواهش خوشگلم...
شیوون دمت گرم خوب حرفایی زدی زنیکه مادر نبود از نامادری سیندرلا هم بدتر بوده
خوبه مدارکو پیدا کردن
کیو هم عجب نقشه ای کشید
واقعا دلم واسه هیوک میسوزه خیلی سخته بفهمی بابات قاتله
مرسی بیبی
اره مدارکو پیدا کرد....
اره کیو دیوله دیگه...
اره بیچاره هیوک
خواهش عشقم
سلام گلم خوبی واقعا مادر شیوون بیشتر شبیه نامادریها رفتار میکنه تا مادرش
کیو هم عجب شیطون و باهوشه خوب از دست مامورا خلاص شد
طلفی هیوک شوکه شده
دستت درد نکنه شب خوش
اره کیو شیطونه...مثل همیشه دویله...
اره بچه شوکه شد....
خواشه عزیزم...ممنون... شب تو هم بخیر