سلام دوستای نازنینم....
نمیدونم چی بگم... این داستانمم همچنان غمگینه... شرمنده همتون...
بفرماید ادامه....
گل پانزدهم
شیوون بالاخره بعد از 1 ماه و 15 روز از بیمارستان مرخص شد . 1ماه در کما بود 15 روز هم که بود از کما درامده با اصرار از اطرافیانش خواست که او را به خانه ببرند ،حال امروز بعد از 15 روز دکتر اجازه داد مرخصش کنند.
کانگین شیوون را که به اغوش داشت ارام با احتیاط روی تخت نشاند لحاف را تا روی رانهای شیوون بالا کشید قدری کمر راست کرد نفس زنان به شیوون که نگاه خمار و بی حسی به او میکرد با مهربانی گفت: دراز میکشی عزیزدلم؟.... خسته ای دراز بکش.... شیوون سرش را ارام به دو طرف تکان داد با بی حالی گفت: نه دراز نمیکش ( نمیکشم).... کانگین لبخند کمرنگی زد سریع سراغ بالشت های پشت سر شیوون رفت انها را مرتب میکرد گفت: خیلی خوب... بذار بالشت ها رو برات درست کنم... با مرتب کردن بالشت ها کمر راست کرد دست به کمرش زد با همان لبخند گفت: یکم استراحت کن ...اجوما هم که میخواد برات یه غذای خوشمزه بیاره...بخور ...بعدشم میبرمت حموم...تو بیمارستان توی این مدت که نشد حموم درست حسابی کنی... حالا که اومدی خونه یه حموم حسابی میکنی.... شیوون نگاهش به اتاقش و اطراف تختش بود .
1 ماه خورده ای بود که در این اتاق نبود، انتظار داشت اتاقش را مثل قبل ببیند. ولی اتاقش شبیه اتاق مجهز بیمارستان شده بود. کلی وسایل پزشکی در اتاق بود. دستگاه مانیتورینگ، کپسول اکسیژن که مطمنیا برای زمانی که شیوون دچار حمله تنفسی میشد و چند دستگاه دیگر پزشکی ،از اتاق خودش در بیمارستان بیشتر وسایل پزشکی در این اتاق بود، با دیدن وضعیت اتاق نگاه خمارش اخم الود شد رو به کانگین کرد با همان حالت ناقص که حرف میزد گفت: اومد خونه ؟( اومدم خونه؟)... ولی این اتاق من نی ( ولی این اتاق من نیست ) ...یه اتاق دیگ بیمارستان ( یه اتاق دیگه مثل بیمارستان) ...کانگین متوجه منظور شیوون شد نگاهی به وسایل پزشکی اتاق کرد گفت: یه اتاق تو بیمارستان ؟ ...نگاهش به شیوون شد گفت: منظورت این وسایله عشقم؟...خوب تو هنوز حالت کاملا خوب نشده. ..خودت دیدی که دکتر به سختی اجازه مرخصی داد...یعنی اول مطمین شد ما این اتاق رو کاملا مجهز به وسایل پزشکی کردیم بعد تو رو مرخص کرد....
شیوون نگاه اخم الودی به کانگین میکرد، اوضاع روحیش بهم ریخته بود گویی هر چی را بهانه میکرد تا داد و بیداد راه بیاندازد ،فشار عصبی را کم کند. با حرف کانگین هم چهرهش درهم شد دهان باز کرد که اعتراض کند که همین زمان در اتاق باز شد دختر 2 ساله کوچک یعنی نینا دختر کوچک کیو دوان وارد شد با دیدن شیوون به روی تخت نشسته چشمانش گشاد شد با ذوق فریاد زد : عمو جولم ( جونم)...دوان به طرف تخت رفت همین زمان کیو هم پشت سرش وارد شد با صدای کمی بلند گفت: نینا ندو ...عمو رو اذیت نکنی... نینا بیتوجه به فریاد پدرش به شیوون که با دیدن نینا لبخند بیحالی زد دستانش را برای به اغوش کشیدن او از هم باز کرد با صدای ارامی گفت: نینا ... رسید از تخت به سختی با کلنجار رفتن خواست بالا برود ولی نتوانست و کانگین خم شد با گرفتن زیر بغلش گفت: صبر کن ...کمکت کنم... بلندش کرد به اغوش شیوون داد. شیوون هم با حلقه کردن دستانش دور تن نینا او را به سینه خود فشرد بوسه ای به گونه اش زد زمزمه کرد : نینای عزیزم... نینا دستانش را دورگردن شیوون حلقه کرد خود را کامل به شیوون چسباند او هم بوسه ای به گونه شیوون زد با ذوق و شادی کودکانه گفت: عمو جولم( جونم) ...اومدییییییی؟....
شیوون نینا را به سینه فشرد پلکهایش را بسته اشک ارام گونه هایش را خیس میکرد با صدای لرزانی ارام گفت: اره عزیزدلم... عمو اومد خون (خونه)... ارام اشک میریخت نه از خوشحالی دیدن نینا ،بلکه بخاطر بی مادری نینا قلبش فشرده شد .از اینکه کودک دوساله که حال شدیدتر از هر زمانی به مادر احتیاج داشت طعم بی مادری را کشیده بود انهم از ظلمی که روزگار با او کرده بود قلبش شدید برای برادرزاده ش میسوخت، هم از اوضاع خود که محتاج دیگران شده بود ،هر محبتی از دیگران برایش حکم ترحم داشت ،غرق اوضاع بهم ریخته خود و گریه برای نینا بود .کانگین و کیو هم که کنار تخت ایستاده بودنند با چشمانی خیس و غمگین نگاهش میکردن که همین زمان چند ضربه به در اتاق نواخته شد صدای اجوما امد که گفت: شام اوردم...یه شام خوشمزه...مقوی که اربابم بخوره و جون بگیره.....
........................................................
بعد از شام که کانگین و کیو با کلی کلنجار رو تهدید و التماس به شیوون خوراندن ،چون شیوون میگفت "اشتها ندارد.. شام نیخورم" انهم بخاطر افسردگی که داشت ،ان دو به کمک اجوما به زور به خوردش دادن . بعد از شام هم به دستور کانگین وان را پر از اب ولرم و مواد شوینده بدن و لیسیون مخصوص و خوشبو کننده پر کردن همه خدمتکارها و اجوما وکیو و نینا هم از اتاق بیرون رفتن کانگین و شیوون تنها ماندن.
کانگین هم با بسته شدن در که همه بیرون رفتن کنار تخت ایستاد لبخند کمرنگی زد رو به شیوون با حالت شوخی گفت: اووووففف...بالاخره من و عشقم تنها شدیم... یعنی دیگه داشتم میرفتم سراغ دسته پارو که دیگه خودشون فهمیدن...باید برن بیرون... نمیگن دو تا مرغ عاشق میخوان باهم تنها باشن... بخصوص اینکه من میخوام عشقمو لخت کنم... اینا میخوان وایستن با چشای بابا قوریشون نگاه کنن... شیوون با چشمانی خمار و بیحال به کانگین نگاه کرد از حرفهایش لبخند گمرنگی زد، ولی روحیه بهم ریخته اش مجالی برای خندیدن به حرف کانگین را نداشت با جمله اخرش اخم کرد گفت: چش بابا قور؟ ( چشم بابا قوری ) ...به چش کی گفت بابا قور ؟ ( به چشم کی میگی بابا قوری؟)... هیونگ ؟؟...
کانگین از اینکه شیوونش ازشوخیش نخندید دلگیر نشد، از اوضاع روحی عشقش خبر داشت تمام تلاشش را میکرد تا عشقش را شاد کند .میدانست راه سختی در پیش دارد .با حرف شیوون لبخندش پررنگتر شد سری تکان داد گفت: اوهم... لبه تخت نشست لحاف را از روی پاهای شیوون کنار زد گفت: به هیونگتم گفتم... لبه پلیور شیوون را گرفت بالا اورد گفت: میدونی چیه؟...کلا من رو عشقم حساسم... هر کی به تن لخت پرنس من نگاه کنه حسادت منو بر میانگیزه... پلیور را از تن شیوون در اورد درحال در اوردن رکابش بود گفت: پس برام فرق نمیکنه کیه ...از دست همه عصبانی میشم... با دراوردن رکابی سفید بالاتنه شیوون لخت شد .کانگین دست روی سینه شیوون گذاشت قدری به پشت خواباندش بدون معطلی به کمر شلوار و شورتش چنگ زد پایین کشید که شیوون که تمام مدت با اخم به کانگین نگاه کرد به حرفایش گوشش میداد با چنگ زدن به شلوارش در نیمه را نگه داشت گفت : چکار کرد (چیکار میکنی؟) ...لخت نکن ( لختم نکن )...
کانگین نگاه تشنه چشمانش به سینه خوش فرم شیوون و التش که با قدری پایین کشیده شدن شلوارش مشخص شده بود ،تنش از هوس گر گرفت .با اینکه تمام مدت بیمارستان شیوون کامل لخت بود، یعنی تمام این 1 ماه و 15 روز کانگین هم از کنارش جم نخورده و تمام مدت تن لخت شیوون را میدید. ولی تمام ان مدت انقدر نگران حال شیوون بود که شهوتی نمیشد. ولی حال گویی با کمی بهتر شدن حال شیوون و با اوردنش به خانه حس هایش نیز برگشته بود .حال هم با شیوون نیمه لخت شده کانگین شهوتی شده بود، با حرف و حرکت شیوون نیم نگاهی به صورتش کرد دست شیوون را از کمر شلوار گرفت و جدا کرد شلوارو شورت را پایین اورد گفت: لختت نکنم ؟...چرا؟... میخوای با لباس حمومت کنم عشقم؟.... شلوار کامل از پاهای شیوون دراورد بدن شیوون کاملا لخت شد . چشمان کانگین لحظه از هوس گشاد شد ولی سریع خود را کنترل کرد گفت: باید حموم کنی ...نگاهی به باند های شقیقه ران و زانو و ساعد پای شیوون کرد گفت: پاسمانات باید عوض بشه... بعد حموم پانسماتو میبینم... دکتر گفته اینکار بکنم... به شیوون که چهره اش درهمتر اخم الودتر شد دهان باز کرد تا اعتراض کند امان نداد سریع دستی زیر گردن و زانوهای لخت شیوون گذاشت شیوون را بلند کرد بغل گرفت گفت: پیش به سوی حمام ...شیوون را به طرف در حمام برد.
شیوون در اب ولرم وان نشسته بود ،گرمای آب حس ارامش به اندمهایش داده بود، سختی و گرفتگی عضلاتش که از یک ماه خورده ای در بیمارستان بودن بود ارام گرفته بود .ولی این ارامش همراه با لذتی که هوس انگیز نبود، بلکه آرامشش هم بیشتر کرده بود، نوازش های کانگین که درحال شستن تنش بود . کانگین با شستن سرشیوون ،اصلاح صورتش، حال لیفی به دستش بود ارام روی تک تک اندمهای شیوون میکشید ،ارامش لذت بخشی را به شیوون میداد .ولی حال خودش حسابی دگرگون بود. تن شیوون کاملا لخت با خیس اب شدید هوس انگیز و درخشان شده بود، برجستگیهای سینه و پک های شکمش برجسته تر شده بود و صورت جذابش با اصلاح و خیسی اب و موهای مشکی که ریش ریش شده روی پیشانیش ریخته شده بود جذابتر و حسابی شهوت انگیز شده بود. اندام پایین تنه اش یعنی اندام سکیش آلت و رانهای خوش فرمش با خیسی اب وحشتناک هوس انگیز بود، حالی برای کانگین نگذاشته بود چشمانش گشاد و تنش میلرزید. دستان لرزانش به سختی روی اندمها میکشید بخصوص با رسیدن به پایین تنه شیوون از شهوت نفس نفس میزد اب دهانش را قورت میداد با اخم کردن سعی کرد ذهنش را منحرف کند. ولی اندام سکسی شیوون لامصب بد خوش فرم هوس انگیز بود ،تلاش کانگین بی فایده بود. حین کشیدن روی رانهای شیوون بی اختیار دستش رفت روی الت شیوون ارام نوازشش کرد ،از لمس آلت تنش لرزید چشمان تشنه اش به چشمان خمار شیوون که نگاهش به کف های گلوله گلوله روی اب را نگاه میکرد شد، بی اختیار سرجلو برد بوسه ای نرم تشته به لبان شیوون زد قدری سر پس کشید به شیوون که با بوسه اش نگاهش را از اب گرفت خمار و بیحال از لذت ارامش هم نگاه شد، از دیدن نگین های یاقوتی رنگ چشمانش که لای مژه های بلند پر پشت مشکی رنگش میدرخشید نفس عمیق از لذت کشید .دوباره سرجلو برد بوسه ای عمیق تر به لبان شیوون زد ،لب زیرنش را میان لبانش گرفت ارام مکید.
شیوون از بوسه مکیده شدن لبانش ونوازش ارامی که به التش داده میشد غرق لذت شد، بیشتر بی حس شد چشمانش را ارام بست . کانگین با مکیدن و لمس الت شیوون در دستش دیوانه شهوت شده بود بیشتر میخواست ،هوس داشت اختیار مغزش به دست میگرفت از او میخواست همانجا در وان با شیوون عشق بازی کند. ولی گویی ندایی به او نهیب زد " چه میکنی کانگین؟... با شیوون داری چیکار میکنی ؟ ..خل شدی... " به خود امد لب زیرن شیوون را رها کرد یهو سر پس کشید دستش هم از روی الت شیوون برداشت. شیوون با متوفقف شدن بوسه چشمانش را خمار باز کرد بی حال به کانگین نگاه کرد، ولی فصت نکرد بفهمد چرا کانگین بوسه را متوقف کرد، چون خود کانگین گذاشت بفهمد. به سختی تن لرزانش از شهوت را کنترل کرد با صدای لرزانی که به سختی کنترلش کرد گفت: دوستت دارم عشقم....لبخند کمرنگی زد نگاهش را دزدید به کارش سرعت بخشید تا زودتر حمام کردن شیوون را تمام کند.
...............................................
کانگین ارام لبه تخت نشست به شیوون که نگاه خمار به او میکرد ،بعد از حمام کردن گونه هایش قدری سرخ بود ،موهایش با انکه کانگین با حوله خشکش کرده بود ولی هنوز نمناک بود ،به طور منظم ریش ریش شده بر روی پیشانی بلندش چیده شده بود ، با انکه باند زخمی روی شقیقه چپ جاخوش کرده بود ولی از جذابت بی نظیر صورت شیوون کم نکرده بود نگاه کرد با لبخند ملایمی گفت : خوب حالا وقت خوابه ...ولی یه چیزی.. من امشب همین جا کنار تو باید بخوابم ...یعنی تو تخت شما ...شیوون حرفی نزد فقط با چشمانی خمار و اخم ملایمی نگاهش کرد .کانگین هم گویی شیوون از او سوال کرده بود لبانش رابهم فشرد گفت: هممم؟... خوب به دو دلیل ...اول اینکه ما دو تا مرغ عشقیم... بنده عاشق دلباخته و دیوانه و روانی شما... نمیتونم یه لحظه هم دوری تو را تحمل کنم...حتی به قد دوتا اتاق ...و دوم اینکه... با حالتی رسمی ولی شوخی وار گفت:من به دستور پزشک باید شب رو در رختخواب شما بگذرانم... مراقب شما باشم ...اهممم... پس نمیتونی منو از اتاق حتی از این تخت بیرون کنی...یهو روی تخت دراز کشید باهمان حالت شوخی گفت: من از اینجا جم نمیخورم ...همینجا میخوابم ...وخندید به شیوون نگاه کرد.
ولی شیوون هیچ جوابی نداد فقط با چشمانی خمار و تابی ملایم به ابروهایش داد طوری نگاه میکرد که انگار به یک ادم خل و چل نگاه میکند ،از شوخیش هم خنده اش نگرفت .کانگین با نگاه شیوون خنده اش قطع شد به لبخند ملایم خیلی کمرنگی بدل شد ،دستش را روی سینه شیوون حلقه کرد خود را به شیوون چسباند، لحاف را تا زیر سینه اش بالا اورد روی خود و شیوون کشید، سرجلو برد بوسه ای سریع به لبان شیوون زد سر به روی بالش شیوون گذاشت با لبخند زمزمه کرد گفت: عاشقتم....عاشقتم..عاشقتم... دیونه تم... در حد مرگ میپرستمت...دوباره سرجلو برد بوسه ای اینبار نرم و خواستنی به لبان داغ و صورتی رنگ شیوون زد با قدری سرپس کشیدن با همان حالت مهربان گفت: تو عشق منی ..پرنس من ...جون دلم ...نفسم... همه زندگیمی...همه عمرمی ...حلقه دستش را شل کرد دستش ارام روی سینه شیوون را نوازش میکرد چشمانش تشنه هم نگاه چشمان خمار شیوون بود به نجواهای عاشقانه اش ادامه داد : من با تو جون گرفتم...با تو به همه چیز رسیدم ...با تو معنی بودن و زندگی کردن رو فهمیدم... شیوونم ...عشقم... تو تمام وجودمو پر از مهربونی و عشق به خودت کردی ...تمام وجودم از عشق تو پره... نفسم به نفست بنده...با هم نگاه بودن با چشمان خمار و کشیده شیوون ضربان قلبش را شدید بالا برد، تنش از عطش خواستن میسوخت ،بیشتر بیشتر میخواست از تن عشقش بچشید.
شب روزی که جواب مثبت را از شیوونش گرفته نتوانسته بود عشق بازی بکند و عطش شهوتش را که مدتی بود دیوانه اش بود خاموش کند. از روز بعدم که دنیاش سیاه شد آن تصادف وحشتناک افتاد. تا به امروز هم که عشقش در بیمارستان بود نمیتوانست کاری بکند. یعنی خودش با وضعیت عشقش حال اینکار را نداشت .حال عشقش از بیمارستان مرخص شده بود با او هم تخت شده بود. ارزوی که از اولین باری که شیوون را دیده بود در دلش داشت "هم تخت شدن با شیوون ". حال در تختخواب کنار عشقش بود ،شیوونش در آغوشش مثل هر مردی از به اغوش داشتن معشوقش اتش شهوت دیوانه اش کرده بود. پس همانطور که سینه شیوون را نوازش میکرد نجوا میکرد، با دیدن نگاه خمار شیوون دیوانه شهوت شد .برای بار سوم سرجلو برد بوسه ای ارام به پیشانی و دو پلک شیوون که از بوسه های کانگین غرق لذت شده بود پلکهایش را ارام بسته بود زد پایین امد بوسه ای به نوک بینی و لبان شیوون زد، بی اختیار از شهوت لب زیرن شیوون را به میان لبانش گرفت ارام مکید از بوی عطر تن شیوون غرق لذت شد ،دستش نیز ارام و نوازش کنان از روی سینه پایین رفت به لبه تی شرت سفیدی که به تن داشت بود رسید ،دستش را از زیر وارد تی شرت کرد روی شکم شیوون گذاشت با نوازش پک شکمش از لذت نفسش را صدادار بیرون داد روی صورت شیوون پخش کرد، دستش نیز بی حیا بیشتر خواست بالا اورد روی سینه خوش فرم شیوون رفت نرم و دورانی پستانهای شیوون را مالش داد، از لمس نوک تیز پستانهای شیوون زیر کف دستش تنش لرزید ،اینبار ناله خفه ای در گلو زد لبان شیوون را بیشتر مکید.
شیوون هم از بوسه مکیدن و مالش خوردن سینه اش غرق لذت شد .او هم مرد بود با انکه بیمار بود تنش بی حس و حالی برای تحریک یا ارضا شدن نداشت، ولی با بوسه نوازش غرق لذت شد، لذتی که تحریکی در ان نبود. چون بدن صدمه دیدش مجال تحریک به او نمیداد، توانی برای اینکار نداشت .فقط از لذت بی حال شد بی هیچ حرکتی به کانگین اجازه میداد هر طور میخواهد با او ور برود . ولی کانگین یهو کارش را متوقف کرد.
کانگین که از شهوت چشیدن و لمس کردن دیوانه شده بود تحریک شده بود، ذهنش فرمان داد که ادامه بدهد تا به مرحله ارضا برسد ،عطش را درشیوون حالی کند. ولی یهو مانند وقتی در وان حمام بود صدایی نهیب زد " هیییی کانگین... شیوون هنوز کامل خوب نشده...باهاش عشق بازی میکنی؟... دیونه شدی مرد؟.." به خود امد چشمانش باز و به شدت گشاد شد به صورت شیوون که پلکهایش را بسته بود نگاه کرد، مثل برق گرفته ها لبان و دستش را از لب و سینه شیوون جدا کرد از شهوت نفس نفس میزد اب دهانش را به سختی قورت داد از شیوون جدا شد، چرخید به پشت خوابید نگاه چشمان گشادش به سقف بالای سرخود شد مات و بیحرکت فقط به سقف نگاه کرد.
شیوون با متوقف شدن بوسه و نوازش و جدا شدن کانگین چشمانش را ارام باز کرد نگاه خماری به نیم رخ کانگین کرد. حس کرده بود که کانگین کارش را ادامه میدهد با او عشق بازی میکند. او عشق کانگین بود مطمینا باید نیاز جنسی کانگین را برطرف میکرد. ولی نفهمید چرا کانگین یهو متوقف شد ،هیچ حرفی نزد فقط خمار و بیحال نگاهش کرد .ولی در ذهنش جملاتی فرمانروایی کردن " من پاهام ناقصه ...یه مرد ناقصم ..پس یه ادم ناقص به درد عشق بازی نمیخوره... کانگین یه ادم سالمو میخواد... یعنی برای همین کانگین ادامه نداد؟... بخاطر وضعیت من؟ ...حتما بخاطر نقصی که دارم دیگه به درد کانگین نمیخورم... اره همینه.. " غرق افکارش بود که با حرف کانگین به خود امد .
کانگین که با نفس عمیق کشیدن و گرفتن نگاهش از شیوون به سقف نگاه کردن سعی کرد خود را آرام کند، با کنترل حس عطش خود رو بگردانند با لبخند به صورت بی حال و خمار شیوون نگاه کرد با صدای که هنوز کمی لرزش داشت گفت: بهتره دیگه بخوابم ...تو حتما خیلی خسته ای ...بخاطر حالت نباید زیاد بیدار بمونی ... دوباره به طرف شیوون برگشت با گرفتن شانه شیوون قدری او را به طرف خودش چرخاند لحاف را کامل تا روی شانه های شیوون بالا اورد دستش را روی لحاف روی شانه شیوون گذاشت با همان حالت گفت: بخواب عشقم... شیوون ذهنش هنوز درگیر جملات بیرحمانه بود، چشمانش را آرام بست تا شاید در عالم خواب این دنیای که از ان متنفر شده بود چند ساعتی دور بماند.
******************************************************************
روز 2 برگشت به خانه
دکتر سرنگ را ارام از کچ دست شیوون بیرون کشید. شیوون با درهم کردن چهره ش از درد بیرون کشیده شدن سرنگ نفسش را صدادار چون ناله بیرون داد، نگاهش فقط به دست خود بود سرراست نکرد . دکتر جانگ از لبه تخت بلند شد در حال ریختن وسایلش داخل کیفش بود گفت: خوب اینم از داروی امروز...وضعیت قلب و فشارشم چک کردم... که خوشبختانه نرماله...در کیفش را بست کمر راست کرد نگاهش به کیو و کانگین شد با اخم ملایمی گفت: فردا باید ببریدش برای فیزیوترابی درسته؟...کانگین با ناراحتی نگاهی به شیوون که نگاه خمار و بیحشش به پاهای خود که زیر لحاف سفید پنهان بود کرد رو به دکتر گفت: بله...فردا نوبت فیزیوترابیشه....دکتر سری تکان داد گفت: خوبه...من با دکتر فیزیوتراب دکتر پارک و دکتر روانشناس دکتر کیم جلسه داشتیم...با هم هماهنگی های لازم رو کردیم... یهو چیزی یادش امد قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: اه...تا یادم نرفته ...چیزی باید بهتون بگم... مکثی کرد رو به شیوون کرد ،حرفی که میخواست بزند نباید جلوی شیوون بگوید با لبخند ملایمی گفت: خوب آقای چویی من دیگه باید برم...فردا بعد از جلسه فیزیوترابیتون میام بهتون سرمیزنم...فعلا خداحافظ...
شیوون ارام سرش را بالا اورد متوجه شد که دکتر نمیخواد جلوی او حرف بزند، ولی برایش مهم نبود. دنیای او به حد کافی سیاه بود ،دیگر چه فرقی میکرد چقدر میخواست بدتر شود ،با چشمانی خمار و بیحال به عنوان خداحافظی سرش را تکان داد . دکتر هم با سرتعظیمی کرد با چشم به کیو و کانگین اشاره کرد به طرف در اتاق رفت. کیو و کانگین هم دنبالش راهی شدند ،کیو به ظاهر برای رد گم کردن به خیال خودش شیوون متوجه رفتار دکتر نشود گفت: ممنون اقای دکتر...تا دم در همراهیتون میکنم...
ولی برای شیوون مهم نبود ،نگاه بیحالش را از انها گرفت به طرف پنجره اتاق که بارش برف شروع شده بود داشت روی لبه پنجره برف مینشست کرد. ان سه مرد به طرف در اتاق میرفتند متوجه نگاه اخم الود دختر کوچولو یعنی نینا به دکتر جانگ بود که با غضب نگاهش میکرد نشدن. زمانی که دکتر درحال معاینه و تزریق دارو به شیوون بود کسی متوجه نینا نشد که وارد اتاق شده، با آمپول زده شدن عمویش توسط دکتررو دیده چهره اش به شدت درهم و عصبانی شد ،گوشه اتاق ایستاد بود با خشم به دکتر نگاه کرد تا کارش تمام شد به همراه پدرش و عمو کانگین به طرف در اتاق میرفت . نگاه نینا اخم الودتر شد زیر لب آهسته مخاطبش دکتر بود گفت: دکتول بی تربیت ( دکتر بیتربیت)....
ان سه مرد متوجه نینا نشدن از اتاق خارج شدن. نینا هم با بسته شدن در با خشم گفت: دکتول بد ( دکتر بد)....عمو اوف شود ( شد)... رو به تخت کرد با دیدن عمویش گویی درد امپول را حس کرد چهره ش ناراحت شد دوان به طرف تخت رفت با صدای بلند گفت: عمو جولم ( جونم)....اوف شدی؟... دکتول بد ( دکتر بد).... شیوون با صدای نینا رو برگردانند لبخند کمرنگی زد گفت: نینا جان ...نه عزیز...خوبم...( نه عزیزم...من خوبم)....نینا دو عروسک خرسی و دختر سیندلای که به زیر بغلش داشت را روی تخت گذاشت با تقلا کردن و گیر دادن باسنش به لبه تخت بالا رفت با گرفتن دو عروسکش نفس زنان خود را به شیوون که دستانش را ار هم باز کرد برای بغلش رساند به بغل شیوون نرفت کنارش زانو زد نشست نگاه چشمان غمگینش به دست شیوون که امپول زده شد لبش را پیچاند گفت: دستت اوف شد؟.... دکتول بچه بد ( دکتر بچه بدیه)...خم شد بوسه ای به مچ دست شیوون زد رو به شیوون کرد لبخندی زد گفت: بوس تدم ( کردم) خوب شد ....
شیوون از حرکت نینا اشک در چشمانش حلقه زد بغض دیواره گلویش را فشرد با لبخند برای رضایت دل نینا گفت: اره ...خوب شد...نینا هم که با جواب شیوون ذوق کرد که کار مهمی کرده عروسکهایش را جلوی پایش گذاشت گفت : بیا بازی تونیم ( کنیم)...با نی نی بازی تونیم ( کنیم).... قدری چشمانش را گشاد کرد سرش را تکان داد گفت: این نی نی بازی تو نیم ( کنیم)؟... برم بیالم خسی ؟( برم بیارم خرسی)...شیوون با همان لبخند مهربان نگاهش میکرد گفت: نه بازی نمیکن ( نمیکنم)... تو بازی کن...من بببین ( من ببینم)...
کیو وکانگین با بدرقه دکتر از پله ها بالا میرفتند تا به اتاق شیوون برگردند، کانگین اخم ملایمی کرد گفت: حرف جدیدی که نداشت بگه ...همین حرفا رو دکتر کیم هم گفته بود ..بیخودی مارو از اتاق کشوند بیرون...الان شیوون فکر میکنه چه خبر باشه... دکتر چی میخواد بگه...ااااااههه.... کیو اخرین پله را بالا امد ایستاد گفت: هیونگ ...کانگین با ایستادن کیو ایستاد رو بگردانند گفت : بله... کیو اخم ملایمی کرد گفت: حالا که شیوون مرخص شده...خونه ست... آجوما و خدمتکارها دو تا پرستار هم که بیشتر اوقات کنارشن...تو نمیخوای بگردی سرکار؟... دیگه مرخصتی هم که تموم شده... دیگه مرخصی بدون حقوقتم که زیاد شده.... بگرد سرکار...
کانگین با چهره ای غمگین به کیو نگاه میکرد وسط حرفش گفت: میخوام استعفا بدم...دیگه نمیام اداره... کیو که گویی متوجه نشد کانگین چی گفته چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: هااااا؟... کانگین اخم ملایمی کرد گفت: من دیگه نمیایم اداره ...استعفا میدم...کیو با همان حالت شگفت زده گفت: استعفا میدی؟... چرا؟... برای چی؟... تو مگه این شغلو دوست نداری؟... چرا میخوای استعفا بدی؟... نکنه بخاطر شیوونه؟... اگه بخاطر شیوونه که میبینی دورو برش پر از کسایه که شدید مراقبشن... تو.. کانگین بدون تغیر به حالت اخم الودش وسط حرفش گفت: دوست داشتم...ولی حالا ندارم...از این شغل متنفرم...بخاطر شیوون نیست... یعنی هست... درسته دور برش یه لشکر ادم هستند ...ولی اون عشق منه...خودم میخوام مراقبش باشم... بعلاوه من از شغلی که عشقمو به این روز انداخته متنفرم... دیگه نمیخوام به این کار ادامه بدم... به فکر یه کار دیگه ام... پس استعفامو قبول کنید....برگشت قدمی براشت گویی چیزی به ذهنش رسید ایستاد رو بگردانند گفت: لطفا به شیوون نگو من استعفا دادم...نمیخوام بفهمه... شیوون نباید بفهمه من استعفا دادم...ممنون...برگشت به طرف اتاق شیوون رفت.
**********************************************
روز 4 برگشت به خانه
شیوون را 4 روز بود که از بیمارستان به خانه اورده بودن، به فیزیوترابی و جلسات روانشناسی میبردنند.ولی تغیری در حال جسمی و روحیش نشده بود. پاهایش همچنان حس نداشت ،اوضاع روحیش هم داغون بود .معمولا غذا کم میخورد، با داروها زیاد میخوابید، زمانی هم که بیدار بود نگاه خمار و بی حسش به نقطه نامعلومی بود ،گویی ساعتها فقط فکر میکرد. گهگاه هم بی هیچ دلیل ارام و بیصدا گریه میکرد اشک میریخت. گاهی اوقات هم مات وبیروح فقط نگاه میکرد، در کل هم حرف نمیزد ،الا به پرسشها جواب دهد. البته حرف زدنش خیلی بهتر شده بود، میتوانست بیشتر جملات را کامل بیان کند، فقط چند کلمه را میانش کامل نمیگفت. در کل اوضاع بسیار بهم ریخته ای داشت ،با کوچکترین چیز بهم میریخت .گاهی اوقات هم دنبال بهانه ای بود تا داد و بیداد کند .ولی انقدر بیحال و بیحوصله بود که با گیر اوردن بهانه در حد دو سه کلمه غر میزد ساکت میشد نگاهش خمار و بیحس میشد .از این احوالش کیو و کانگین نگران بیتاب بودن، تمام سعیشان را میکردنند تا اوضاع روحی و جسمیش را خوب کنند.
شیوون نشسته به روی تخت نگاه خمار و بیحالش به پاهای خود که با لحاف پوشانده بود، ذهنش درگیر اوضاع و احوال خود بود که با صدای زنگ موبایل به خود امد سرچرخاند دنبال موبایلش گشت. ان را روی میز عسلی دید، دستش را دراز کرد تا موبایل را بردارد، ولی دستش نرسید. موبایل روی لبه میز بود شیوون دستش نمیرسید .صدای موبایل در اتاق میپچید شیوون خم شد دستش را دراز کرد ولی دستش نرسید، به بدنش کش و داد سعی کرد دستش را جلوتر ببرد تا موبایلش را بگیرد. ولی هنوز دستش نمیرسید، پاهایش هم ناتوان بودنند نمیتوانست حرکت دهد تا بتواند به لبه تخت برود ،که همین زمان صدای کانگین که به طرف تخت میدوید امد که گفت: چیکار میکینی؟... میافتی ...صبر کن...من بهت بدم... دوان خود را رساند موبایل را گرفت همزمان هم بازوی شیوون را گرفت بلندش کرد موبایل را به طرفش گرفت گفت: بیا عشقم.... شیوون نشست و اخم الود و خماری به کانگین نگاه کرد با مکث گوشی را از دستش گرفت .نگاهش فقط به کانگین بود به جای زدن دکمه اتصال جواب دادن به موبایلش ان را قطع کرد، اصلا نگاه نکرد کی تماس گرفته.
کانگین با حرکت شیوون چشمانش قدری گشاد شد گفت: ااااااا...چی شد؟... کی بود؟... قطع شد یا خودت قطع کردی؟... شیوون همانطور اخم الود به کانگین نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: هر کی هست خودش دوباره زنگ میزنه... کانگین با همان حالت گفت: اه...پس خودش قطع شد؟... لبخند ملایمی زد گفت: اره... هر کی کار داره خودش زنگ میزنه... برگشت به طرف در حمام رفت.داشت وان را پر آب ولرم میکرد تا برای حمام کردن شیوون اماده کند ،با شنیدن صدای زنگ موبایل که از قصد در حمام را باز گذاشته بود تا همانطور کارش را انجام میدهد مراقب شیوون باشد بیرون امده بود. این کارها وظیفه خدمتکارها بود ولی کانگین خودش بیشتر کارهای شیوون را انجام میداد، نمیخواست خدمتکارها زیاد دور و بر شیوون بپلکن.
شیوون با اخم شدید به رفتن کانگین نگاه کرد گفت: کانی آب ...اب میخوام... کانگین که به در حمام رسیده بود با حرف شیوون برگشت گفت: چی؟...اب میخوای؟... تشنته؟... چشم ...دوان دوباره به طرف شیوون امد روی میز عسلی پارچ را گرفت لیوان را پر اب کرد به طرف شیوون گرفت خواست به دهان شیوون نزدیک کند که شیوون که همچنان با اخم نگاهش میکرد لیوان را از دستش گرفت کانگین با لبخند گفت: بخور نوش جونت...دوباره برگشتن خواست به سمت حمام برود که شیوون که از لیوان ابی نخورد همانطوربه دست داشت اخمش بیشتر شد گفت: کانی گرمه... میشه شوفاژ رو کم کنی؟....
کانگین دوباره نمیه راه ایستاد برگشت قدری چشمانش گشاد شد گفت: گرمته؟... به سمت شیوون برگشت گفت: چرا ؟...نکهنه تب داری ؟... اتاق که خیلی گرم نیست.... شیوون با همان حالت اخم الود چشمانش ریز شد قدری دستش را بالا اورد گفت: نه گرمه... تب ندارم...تو فقط شوفاژ رو کم کن... کانگین ایستاد رو بگردانند به شوفاژ نگاه کرد گفت: شوفاژ رو کن کنم؟... باشه... به طرف شوفاژ رفت چند قدم مانده به شوفاژ شیوون که با اخم و چشمان ریز شده همچنان حرکات کانگین را زیر نظر داشت گفت: نمیخواد ...خوب ( خوبه) ...برم دوش بگیریم... سرم میشه...باید دوباره زیادش کنی.. همین خوب ( خوبه)... کانگین ایستاد به جای اینکه از دست شیوون و امرهایش کلافه باشد یا قدری چهره اش را درهم کند لبخند زد رو به شیوون کرد گفت: اره عشقم... الان که ببرمت تو وان حموم کنی ...بیای بیرون سردت میشه...بذار همینجوری اتاق گرم بمونه...چرخید به طرف در حمام میرفت گفت: سردت که بشه سرما میخوری ...برات خوب نیست...
شیوون هر امری میکرد کانگین بی چون و چرا انجامش میداد. این کار کانگین از روی محبت عشق بود، ولی برای شیوونی که از نظر روحیی بهم ریخته بود با حس نداشتن پاهایش خود را ناتوان و محتاج دیگران میدانست این کار کانگین ترحم حساب میشد ،بی توان بودن شیوون را بیشتر به رخش میکشید ،عصبی ترش میکرد .عصبانی و اخم الود به کانگین که در حال وارد شدن به حمام بود نگاه کرد از خشم نفس نفس میزد از خشم میان حرف کانگین فریاد زد : بروووووووو بیـــــــــــــــرون... لیوان دستش را به طرف کانگین پرت کرد لیوان جلوی پای کانگین روی زمین افتاد شکست ، شیوون همزمان فریاد زد : برو گمشــــــــــــــــــــو... از زندگیم برو بیـــــــــــــــــــــــــــرون.... ازت متنفــــــــــــــرم... برو بیــــــــــــــــرون....
کانگین یهو برگشت با چشمانی گشاد شده به شیوون و لیوان خورد شده زیر پایش نگاه کرد شوکه شده نگاه میکرد ،همین زمان در اتاق باز شد کیو وارد شد ،شیوون هم امان نداد رو به او کرد عصبانی فریاد زد : برو بیـــــــــــــرون... همتون برید بیـــــــــــــــرون... ازتون متنفــــــــــــــــــرم... کیو شوکه شده با چشمانی به شدت گرد وگیج به شیوون نگاه کرد گفت: چی شده؟؟؟؟؟......
فقط میتونم بگم فوالعادست من عاشق این داستانم
ممنون از لطفت ممنون...
اره کلا من هرجا نامی ازشیوون باشه هستم البته نمیدونم منظورت همون مریمه یا نه
من همون مریمه که مثل خود من فقط شکلک میزاره تو فن کلاب شیوون...حس میکنم تو خود همون مریمی... اگه اشتباه نکرده باشم...
بالاخره شیوون کم آورد و از همه متنفر شد
الان دوباره عذاب وجدان میاد سراغش
کانگین بیچاره
مرسی عزیزم
خوب هر جای شیوون بود کم میاورد مگه نه؟... خود من که بودم کم میاوردم....
هی چی بگم....
خواهش عزیزدلم
اخی شیوون عزیزم گناه داره بچه چقدر سختی باید بکشه
شیوونم



مریم جون شما به فن کلاب شیوون هم میری؟... شما اونجا به اسم مریم میری؟...
سلام گلم.
. ولی کانگین واقعا از ته دل دوسش داره.حس کانگین شاید با یک کم عذاب وجدان همراه باشه چون خودش رو مقصر این اتفاقات میدونه اما ترحم نیست
. اون از همون اول هم شیوون رو خیلی دوست داشت.
. کیو و کانگین هم که پا به پاش میان اونا هم خیلی اذیت میشن
. ولی باید صبور باشن به امید روزی که همه چی به حالت اول برگرده . باید به شیوون کمک کنن.


بیچاره شیوون به خاطر افسردگی و شوکی که بهش وارد شده هر کسی بهش محبت میکنه فکر میکنه از روی ترحمه
شیوون تا اب این مسئله که پاهاش مثل قبل نیست کنار بیاد و بره فیزیوتراپی و ... کلی اذیت میشه
مررررسیعزیزم . خیلی قشنگ و احساسی بود .
سلام عزیزدلم...

اره معمولا اونای که افسردگی میگرین اینجروی میشن....
اره کانگنین هم با عذاب وجدان اونکارو مکینه و این به چشم شویون میشه ترحم....
اره بالا خره یه روزی همه چیز تمم میشه...
خواهشش خوشگلم...ممنون که میخونیش...
اخی بیچاره وونی افسردگیش خیلی شدیده
وای کانگ الان به دل میگیره فکر میکنه به خاطر این که اون باعث شده وونی این شکلی بشه ازش متنفره
مرسی بیبی
هی چی بگم.. فکر مکینی کانگین عاشق از شیوون بیمار حرف رو به دل بگیره؟..نمیدونم..باید دید... خواهش عشقم
وایییییییی شیوونی این چه حرفیه!!!
عزیزم.. میگه ازتون متنفرم..باورم نمیشه
اینجوری نگووووو
من واقعا قلبم میشکنه.. منتظر جاهای خوبم
من خیلی حساسم..واقعا قلبم نمیکشه
مرسی عشقم خیلی خیلی فوق العادس
خوب حالش بده دیگه... بهش حق بده اینجوری حرف بزنه....
ای بابا این یه داستانه... چرا قلبت میشکنه...
چشم میرسیم به جاهای خوب...
خواهش عشقم...ممنون که میخونیش