SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

با من بمان 32


 


خوب چیزی ندارم بگم... فقط بفرماید ادامه....


 

32


این قسمت : من پدرمو میخوام .....

 

محافظ چانگ بامرتب کردن یقه کت خود چند لحظه مکث کرد وبعد با انگشت  خمیده ضربه آرومی به در اتاق شیوون زد ثانیه برای گرفتن پاسخ ماند دوباره به در اتاق زد گفت : قربان.. ماشین آماده ست ... و باز هم منتظر شد اما صدای از اتاق نشنید. دوباره اینبار ضربه ای نسبتا محکمتر به در بسته اتاق اربابش زد گفت: قربان .. ساعت رفتنتون هست ..دیرتون میشه.... اما بازهم پاسخی از گفته اش دریافت نکرد با کمی اخم به چهره دست انداختن به دستگیره در تا وارد اتاق شود از این همه سکوت مطلع شود . او به محض اینگه خواست دستگیره رو بچرخاند از شنیدن صدای خانم خونه که پرسید : چه خبره..؟

چانگ با چرخیدن به سمت او کمی از در با فاصله ایستاد گفت : ارباب جوان رو صدا میزنم ایشون جواب نمیدن.... به نظر نمیاد خوابشون اینقدر سنگین باشه ....

خانم چوی آخرین پله از سمت بالا رو قدم برداشت سمت او با کمی اخم ضعیفی که به چهره نشانده بود پرسید: جواب نمیده...یعنی چی ...حتما درست صداش نزدی.... و به سمت اتاق پسرش چرخید اینبار خودش با دست ضربه به در اتاق زد گفت : شیوون پسرم.... عزیزم بیداری......و چند ثانیه منتظر پاسخ از او شد ..نگاهی به محافظ چانگ که پشت سرش ایستاده بود کرد دوباره به در بسته اتاق شیوون زد  اینبار کمی صداش روهم بلندتر کرد گفت:  عزیزم حالت خوبه  ... شیوون پسرم .. صدامو میشنوی.... مکثی کرد با دریافت نکردن جواب چهره اش کمی به حالت تعجب تعقییر کرد با چرخاندن دستگیره در باز کردنش در حالیکه وارد اتاق میشد گفت: شیوون پسرم  چرا جواب نمیدی... باید.... اما با دیدن تخت مرتب ؛ خالی از صاحبش حرفش نیمه ماند لبخندی که برای شاد نشان دادن به لب داشت محو به دور  بر  اتاق نگاهی انداخت توجهش به در نیمه باز طراز که از باد ملایمی که می وزید پرده حریر رو  موج مانند حرکت میداد شد لبخندی دوباره به چهره نشاند با قدم گذاشتن به سمت پنجره پرسید: شیوون تو اونجای...؟ با کنار زدن پرده نگاهی به بیرون انداخت اما شیوون آنجا هم نبود . پرده رو به شدت رها کرد به سمت درحمام رفت گوش به در چسباند تا صدای باز بودن دوش آب رو بشنود اما صدای آبی نمیومد چند ضربه به آن زد صداش کرد : شیوون اون تویی.... داری دوش میگیری...  مکثی کرد اما باز هم پاسخی دریافت نکرد .. در کل شیوون هیجای اتاقش نبود اصلا توی خونه نبود و این یعنی باز هم بدون اطلاع بیرون رفته بود......

خانم چوی به اتاق خالی نگاهی سرسری انداخت با حالت عصبی گفت : پسره احمق... باز معلوم نیست .. نصف شبی کدوم جهنمی رفته .... چرخید به سمت محافظ چانگ رفت با همان حالت عصبی گفت : برو به کیو هیون .. به اون خدمتکار بی فکرش بگو بیاد ... اون باید از اربابش اطلاع داشته باشه کجا رفته ....یالااا ... محافظ چانگ با گفتش از اتاق خارج به سمت اتاق کیو راهی شد.

پشت در اتاق کیو ایستاد چند ضربه به در اتاق زد صداش زد : کیو هیون شی... تو اتاقت هستی... دوباره در زد گفت : خانم باهات کار داره... پاسخی دریافت نکرد با بازکردن در اتاقش داخل رفت با ندیدن او توی اتاق دست به کمر زد با کمی گیجی گفت : یعنی چی ... اینجا چه خبره... با خروج از اتاق کیو به سمت اتاق شیوون که خانم چوی  منتظر امدن کیو بود رفت با ورودش به خانم چوی که رو به پنچره ایستاده بود منظره بیرون تماشا میکرد گفت : کیو هیون شی هم توی اتاق نبودن.... به نظر میاد ارباب جوان هرجا رفتن با محافظ شخصیشون رفتن.....

خانم چوی نگاه از بیرون گرفت با گفته آخر محافظ چانگ اخم کرد پرسید : چی گفتی....؟ محافظ شخصی....؟ چه محافظی...؟ به غیر از شما دوتا اون محافظی نداره....

محافظ چانگ با گیجی گفت : پس چطور... ارباب جوان چند روز قبل بهم گفتن که کیوهیون شی محافظ شخصیشون هستن.. هر جاکه بخوان برن ...  از خنده خانم چوی  که از کار شیوون خنده ش گرفته بود نیمه ماند که باعث تعجب چانگ شد پرسید : چیزی شد خانم...؟ خانم چوی باهمان خنده عصبی که میکرد گفت: که اینطور... مثل اینکه واقعا این پسر عقلشو به کل از دست داده.... چطور فکر کرده یه خدمتکار میتونه براش یه محافظ بشه... واقعا که .. انگار باید در این مورد هم باهاش برخورد کنم... با چهره به شدت اخم حالت جدی از حالش به محافظ چانگ نگاهی انداخت گفت :  شما دو نفر حواستون کجا بوده ... دلم خوشه محافظ استخدام کردم .... عوض اینکه چشم ازش برندارین یه گوشه برای خودتون لم دادین گذاشتین که با یه خدمتکار بره بیرون ..... هاااااااا...... مهلت اعتراض به محافظ چانگ نداد بدون تغییر حالت خود با صدای محکم گفت :  همین الان میری.. هر کجا شده .. شده کل این شهر رو زیر رو میکنی.. پیداش میکنی.. اگه خواست مقاومت کنه .. از تمام اختیاراتت استفاده میکنی..  شده به دستاش عین مجرم دستبند بزنی.. میزنی میاریش خونه ... حتی اگه شرکت هم رفته باشه .. میاریش... باید همین امروز تکلیفم با این پسر کله شق  مشخص کنم... با صدای محکمی گفت : پس چرا وایستادی محافظ چانگ.... بجومممم.....

محافظ چانگ با احترام کوتاهی که به او نشان ، با اطاعت کردن به سمت در چرخید به سرعت از اتاق خارج با صدا زدن محافظ کیم و توضیح دادن قضیه هر دو به سمت در خروج با سوار شدن به ماشین مشکی بنز خود از عمارت برای پیداکردن شیوون خارج شدن...

آجوما ؛ چندخدمتکار که متوجه اوضاع نا آرام ، حرکات او دو محافظ شده بودن از گفته ندیمه " ای" که پرسید :  دوباره باز چه اتفاقی افتاده....؟ آجوما خواست پاسخ دهد که باحرف خانم چوی که از پله ها در حال پایین امدن گفته هاش به رو آجوما بود گفت : اگه اینقدر نازشو نمیکشیدی...لوس بار نمی آوردی... به  حرفهاش کمی بی توجهی میکردی ... بهش رو خوش نشون نمی دادی... الان این اوضاع رو نداشتم... الان یه پسر سرکش ... بی فکر نداشتم... آجوما ؛ ندیمه "ای" با گیجی به او نگاه میکردن تا اینکه آجوما پرسید: چیزی شده خانم...؟ مشکلی پیش امده....؟

خانم چوی بادست به سینه ؛ نگاه اخم کردش مقابل او ایستاد گفت : دیگه چی میخواستی بشه... تو شیوون به جای اینکه یه پسر با شخصیت بار بیاری... بجاش یه پسر بی فکر ؛ سرکش بار آوردی... جوری بارش آوردی به منی که مادرشم بی احترامی میکنه....

آجوما از گفته های او متعجب ؛ جا خورد گفت : نه خانم .. این چه حرفی که میزنید... ارباب جوان هیچ وقت به شما بی ادبی نکرده... لااقل من هیچ وقت از ارباب جوان رفتار ناشایستی ندیدم... هیچ بی احترامی در قبال شما ازش ندیدم... پسر من هیچ وقت به کسی بی احترامی نمیکنه... اون... کلامش با گفته خانم چوی که گفت : مشکل من درست همین حرفت هست... آجوما به چهره بر افروخته او نگاه پرسید : چه مشکلی...؟

 خانم چوی اونو دور زد ، روی مبل کمی آن طرفتر بود نشست گفت : مشکل من همین که تو بهش میگی پسرم ؛ در حالیکه مادر اصلیش هم نیستی... اما من که مادر واقعیش هستم هر دفعه پسرم صداش میزنم نتنها روی خوش بهم نشون نمیده .. به حرفهام هم هیچ وقت توجهی  نمیکرده ؛ نمیکنه.... با تکیه زدن به پشتی مبل دوباره گفت: مثل الان که معلوم نیست که کجا رفته.. با اینکه بهش گفتم که فعلا نمیتونه از خونه بره بیرون .. اما گوش نداده رفته...اونم کجا... معلوم نیست.... این طرز رفتارش رو من از چشم تو می بینم آجوما... تو اونجوری که باید شیوون بار میاوردی.. نیاوردی... آزادش گذاشتی هر کاری دوست داشته بکنه... به همین خاطر با این نوع تربیتت کار منو سخت کردی که باید دوباره خودم از نوع تربیتش کنم...

آجوما از حرفهای او چهره اش کمی غمگین ؛ در دل نگران پسرش بود که صبح به این زودی کجا رفته است... لحظه ای به یاد دیشب افتاد که شیوون اون موقع شب به دنبال چیزی میگشته که مطمئنن مربوط به این نبودش بود... از گفته خانم چوی که گفت: برام یه قهوه تلخ بیار...  از حالت خود بیرون با گفتن : چشم... الان میارم... به سمت آشپزخانه راهی ندیمه " ای " هم  در حالیکه از رفتار خانم خونه درتعجب بود پشت سرش به راه افتاد رفت....

*****************************

مکان آرامش جسم ( قبرستان)........

مقابل سنگ سفیدی که روش اسم..تاریخ تولد.. تاریخ فوت روآن هک شده با یه شاخه گل داودی سفید که در دست داشت  ایستاده بود. صبح زود بدون اینکه به کسی چیزی بگوید همراه کیو به دیدار پدرش آماده بود ؛ با دل تنگی که ازش همیشه ؛ شب گذشته داشت تصمیم گرفته بود صبح به اینجا آید . کیو با اینکه دوست داشت کنارش باشد اما برای اینکه با پدرش او رو تنها بذار کمی با فاصله از او ایستاده فقط از همون فاصله مواظب شیوون بود. قلب تنگش باعث شده بود هاله ای از اشک در چشمان او سازد با بیشتر شدن آن قطرات اشک  به روی صورت غمگینش سر میخورد به روی دستش که شاخه گل رو داشت  میچکید.... مقابل اون تابلوی کوچک که براش هم غمگینانه بود ، هم آرامش زانو زد تک شاخه گل داوودی رو به حالت ایستاده کنار اون تابلوی سفید گذاشت . با چشمان خیس از اشک نگاهش به عکس کوچک پدرش که بروی تابلوی سفید چسبیده  به نوازش او ؛ کنار زدن اندکی برف که بر روی آن ریخته بود در حالی که غمگین بود به چهره توی اون قاب نگاه لبخند زد گفت : سلام پدر... من برگشتم...

آنقدر دوری پدر برایش سخت گذشته بود که بغضی که راه گلویش رو برای خارج شدن میفشورد شکسته شد با فشوردن سبزه ها صدایش زد: پدررر ....شانهایش از حالتش تکان میخورد علفهای توی دستش رو میفشورد ؛ گریه که تبدیل به زجه شد سر به پایین با پدری که زمین تا آسمان فاصله داشت هم کلام شد گفت : بچه بودم نمیدونستم چه خوبه چه بد...  نمی فهمیدم  سختی چی هست.. آرامش چی هست...  اما فقط یه چیز رو خوب میدونستم که همیشه دوست داشتم.. دارم... هیچ وقت دوست نداشتم ذره ای اخم به چهره ات ببینم... همیشه وقتی چهره خسته ات رو میدیدم قلب کودکیم درد میگرفت... اما تو همیشه با مهربونی که داشتی ،منو تو آغوشت میگرفتی ازت میپرسیدم خسته ای... گونه م رو میبوسیدی میگفت من برای شیوونی عزیزم هیچ وقت خسته نمیشم و منم سرمو رو شونت میذاشتم از بودنت لذت میبردم... اما پدر... بغضش رو فروبرد به قاب کوچک نگاه گفت : دوست دارم مثل همون گذشته... مثل همون لحظه های که می دویدم پام لیز میخورد می افتادم .. دستم رو میگرفتی اشکهامو از روی گونم پاک میکردی بهم لبخند میزدی میگفتی ( شیوونی من قوی.. پسر من عین یه اسب میدوه..).... الانم دستم میگرفتی بهم نگاه میکردی .. تو آغوش گرمت می فشوردی میگفتی... شیوونم بزرگ شده... شیوون کوچلوی بابا نباید گریه کنه... قوی باش.. محکم باش پسرم...  بهم تو این همه ناامیدی که نمیدونم به کی دیگه میتونم اعتماد کنم ... تو بهم امید میدادی.... پدر دلم برای اون گرمی دستت.. برای اون نفسهای گرم پدریت... برای اون نگاهت... برای اون آغوشت که از صد گرمای بخاری برام گرم بود... تنگ شده... دلم برات تنگ شده پدر.... از حالش کنار قبر پدر بیحال بروی چمن سبز دراز کشید که این حالتش برای کسی که کمی ازاو فاصله داشت وقتی که ناله هایش رو میشنید قلبش به درد می آورد  سعی میکرد برود تو آغوش خود بگیرد با او هم درد شود اما وقتی شیوون گفته بود که  لحظه ای تنها میخواد باشد به همین خاطر از همان فاصله کمی که ازش داشت زیر نظرش گرفته بود  اما بادیدن بی حالیش که کنار قبر پدرش از حال رفت دیگه نایستاد با ترس صداش زد : شیووناااااا .. به سمتش دوید عشقش که دیگر جونی برایش نمانده بود به آغوش کشید صداش میزد... شیوون... شیوونااا... عشقم چشماتو باز کن... شیووناااا...  شیوون تو آغوش او لحظه ای چشم باز کرد در حالی که هنوز اشک میریخت صداش زد:  کیو... کیو هم در حالیکه چشمانش خیس شده بود گفت : جونم.. من اینجام... شیوون تو آغوشش کمی تکان خورد نگاهش سمت سنگ قبر پدرش شد گفت : من پدرمو میخوام... و با این گفتش از حال رفت ؛کیو هم اونو محکم به آغوش خود فشورد گفت : شیووناااا...  عشقممم......  دستان قویش تن بی حال عشقش رو از زمین بلند کرد به آغوش خود فشورد به سمت ماشین که فاصله اش زیاد نبود رفت؛ تن بی حال عشقش رو روی صندلی عقب گذاشت با کمی که رویش خزید تکان دادن شانه شیوون صداش میزد : شیوون.. شیونااا...  چشماتو بازکن...  اما شیوون هیچ حرکتی نکرد حتی پلکهایش ذره ای تکان نخورد بیحال روی صندلی چرمی ماشین دراز کشیده بود . کیو دیگر تامل نکرد با دانستن از حال او که نباید در هیچ شرایطی بحرانی قرار گیرد ؛به خودش فشار بیاورد؛ دچارحالت عصبی شود با بستن درماشین به سرعت به جلو پشت فرمان ماشین قرارگرفت . ترس ؛ نگرانی دوباره در دلش نهفته شد از اینکه  دوباره شیوونش به حال بیهوشی بره قلبش طاقت نداشت به عشقش که روی صندلی عقب بیحال دراز کشیده بود به چهره که هنوز فکرمیکرد شیوون تو همون حال هم گریه میکند نگاه میکرد دوباره صداش زد : شیوون... شیونااا صدامو میشنوی... یه چیزی بگو... و با  چرخیدن به سمت فرمان دستهای لرزان از حالش استارت ماشین رو زد  با یه بکسباد ماشین رو از قبرستان کند؛ به جای بردن به بیمارستان که میدونست بردنش برای او دردسرساز خواهد شد و با پیچیدن از حالش که چه بیماری دارد به گوش کسای که هرلحظه سعی درنابودی او رو داشتن ؛ وقتی هم که از حال مریضش باخبر بشوند اونو بیشتر تحت فشار قرار خواهند داشت و شکستش خواهند داد . از طرفی هم شیوون  بعد از اتفاق توی بیمارستان که برای پدرش افتاده بود هیچ دلخوشی از محیط بیمارستان نداشت به  همین خاطر با نگاهی دیگر از آینه ماشین به او سمت خونه حرکت کرد..

*************************

همان زمان خانه معاون کیم

مقابل پنجره اتاقش که با پرده قرمز ساده با ریشه های سفید کامل پوشیده شده بود به آفتاب هم اجازه ورود به اتاقش نمیداد با دست به جیب شلوار خود ایستاده نگاه مغرورانه -ای به بیرون انداخته بود . نیم نگاهی به شخص کنار دستش که روی مبل چرمی به پشت تکیه زده بود کسی نبود جز خلافکارترین ؛شرور ترین فرد این شهر؛ سرکرده بزرگترین باند خرابکاری که نام اصلیش "هان کانگ" ولی افرادش او رو" وو بین" صدا میکنن...  او که سنی بیش از بیست ؛ سه سال نداشت و در سن پایین  یعنی در نوجوانی با همکاری دو دوست خود به نام های( ژرمی.. هیچل..) که هردو نیز مانند خود تیز هوش ؛ حرفه ای عمل میکردن و بعضی از معاملات توسط آنها انجام میشد به یه حساب معاوناش محسوب میشدن بهشون لقب پنجه طلا رو داده توانسته بود تبدیل به یک فرد خبره در همه کارهای که جز خلاف محسوب نمیشد ؛ با معاملات که بدون نقص انجام میداد تبدیل به سرکرده همه خلافکارهای شهر شود .  اما هیچ وقت در ارتباطهای صمیمی ؛ معاملهای که انجام میداد از اسم واقعی ؛ چهره حقیقی خود استفاده نمیکرد و بیشتر از اسمهای که برخود ساخته بود مانند ( جانگ ایل وو... کیم کیو جونگ ... ووبین که لقبش به شمارمی آمد ... وغیره...)  استفاده ؛ تونسته بود بدون اینکه ردی از خود بجا بذار کوچکترین سرنخی به دست پلیس اندازد همچنان به کار خود ادامه دهد و حال که با معاون بزرگترین شرکت این شهر هم دست به او در کارش ؛ نابودی فردی که برایش لطمعه بزرگی به شهرتش هست در ازای همکاریش علاوه با گرفتن مبلغ کلانی که سر از میلیارد در میاورد نیمی از معاملات که جناب کیم انجام میداد رو به رهبری خود درآورده  و حال طبق خواسته ؛ دستورهای او که بهش میداد و ازش عمل درستی میخواست عمل میکرد ؛  تا حالا به غیر از اون شکستی که تو اون ساختمان متروکه با زخمی شدنش مجبور به ترک آنجا شد همه نقشه هاش به خوبی پیش رفته ؛ شده بود نابودگر شیوون قسط جان او رو کرده بود . اما حالا مسئله جدیدی بین آنها قرار گرفته بود باید شخصی که اون شب شیوون باهاش قرار ملاقات داشت  و باعث زخمی شدنش ؛ شکست خوردن نقشه اش شده بود  رو پیدا میکرد.

کانگین نگاه از بیرون گرفت به سمت اون شخص چرخید گفت:  اون شخص هر کی میخواد باشد حتما یه رابطه خانوادگی باهاش داره .... مطمئنن اون شخصی که تونسته باهاش ارتباط برقرارکنه ... از گذشته شرکت چیزی میدونه .... در حالی که به سمت  میز خود میرفت پرسید: چهره شو نتونستی ببینی....؟ چیزی که بشه ردی ازش پیداکرد...؟  

ووبین به انداختن پارو پای دیگهش گفت : تو اون تاریکی چی باید میدیدم... تازه بااون لباس تیره ای که پوشیده بود .. جوریکه خودش رو استطارت کرده بود .. هیچی نمیتونستم بفهمم... کمی مکث کرد انگار چیزی یادش آماده باشدبه جلو خمشد گفت : صبر کن ... یه چیزی الان یادم افتاد... اون داشت از یه چیزی با پسر چوی صحبت میکرد.... انگار یه چیزی درباره کشتن.... قاتل حرف میزد... کانگین از گفتش کمی چهره ش درهم شد پرسید: تو مطمئنی ... اون همینا رو گفت....؟ ووبین از روی مبل بلند شد سمت پنجره با گذاشتن دست به جیب گفت :آره...از بقیه اش خوب متوجه نشدم ولی اون شخص هر کی هست .. همنجور که خودت گفتی  باید باهاش رابطی داشته باشه... و موضوعی که من فعلا ازش بی اطلاع هستم ؛ ترس رو به وجودت انداخته... بنظرمیاد تا زمانیکه  از اون شخص سر نخی پیدا نکنی....ندونی اون کیه... باید خطررو حس کنی....   

 

کانگین به پشتی صندلی بزرگ چرمی خود تکیه چرخی به صندلی خود داد به حالت نیمه کنار میز قرار گرفت با حرکت انگشتای که  روی میز حرکت میداد ریتم عصبی از حالش رو مینواخت گفت : شده همه افرادتو تو کل این کشور پخش میکنی ... پیداش میکنی... از زیر سنگ هم شده باید پیداش کنی... باید بفهمم اون کی هست...  " ووبین" دوباره به سمت مبل قدم گذاشت با نشستن پرسید : پس با این تفاصیل ...  باید فعلا از زیر نظر گرفتن پسر چوی  دست  بکشم..؟ کانگین همون جور که به صندلیش تیکه داده بود  نگاهش خیره  سمت پنجره گفت : نه ... اتفاقا بر عکس  باید اینبار به دقت تمام حرکاتاشو ... ساعت ورود؛ خروجش از خونه.. شرکت رو  کاملا زیر نظر بگیری... اون هر کی هست حتما اون بچه دوباره به سراغش میره... اون دو زیر دستات که به گفته خودت باهوشن بذار دنبالش باشن... نباید ازش غافل بشم... شاید دوباره بخواد باهش در ارتباط باشه.. که فکرم هم میکنم دوباره همدیگر رو ملاقات  خواهن کرد ... میتونیم اینجوری به اونی که بهش کمک میکنه دسترسی پیدا کنم گیرش بیاریم.... صندلی روبه حالت اول چرخاند نگاه حریصانه ؛ طعمه کارش به سمت ووبین چرخید گفت : هر کسی که جلو دارم قرار بگیره بخواد بهم لطمه بزنه ازسر راهم خواهم برداشت الان  هم دیگه بهتر بلندشی بری به کاری که بهت گفتم برسی و با سر به در اشاره کرد... ووبین بابلندشدن از روی مبل خروجش از اتاق پشت در کمی ایستاد خنده ی تمسخری زد گفت : پیرخرفت... و بعد از خانه او خارج شد.

***************************

به سرعت وارد عمارت شد ماشین رو با همان سرعت جلوی پله های بزرگ نگه داشت تامل نکرد از ماشین خارج با باز کردن در عقب ماشین کمی به روی شیوون که هنوز بیحال درازکشیده بود خم شد شانه اش رو تکان داد گفت : شیوون ... چشماتو باز کن... صدامو میشنوی.... شیوونااا... اما شیوون حرکتی نکرد . کمر از داخل ماشین  گرفت نگاه به اطراف برای کمک به او برای بردن به اتاقش میچرخاند که باصدای یونگ که متوجهاوشد پرسید : کیو هیون معلوم هست کجایی....؟ چرا....اما کیو بهاو مهلت پرسیدن سوالی نداد با حالت نگرانی گفت : یونگ بهم کمک کن ... شیوون حالش خوب نیست....

یونگ از گفته اش وحشت با بودن در چندپله بالاتر از ماشین که میتوانست داخل ماشین رو ببیند پرسید : چی گفتی....؟ توجهشبه صندلی عقب ماشین جلب شد بادیدن شیوون که بیهوش روی صندلی دراز کشید باوحشت به سمت ماشین دوید با باز کردن درسمت خودبه چهره شیوون که کمی بیحال ؛ پلکهاش هنوز نمی از اشک رو داشت انداخت برای اولین به جای گفتن کلمه رسمی اسمش رو صدا زد: شیوون ..شیوون شی... سر از داخل ماشین بیرون با اخم به کیو نگاه پرسید : چه اتفاقی افتاده.... ؟ اما کیو با حالت نگرانی که داشت به جای پاسخ به او گفت: به جای این سوالات  بیا کمکم کن ببرمش تو... با خم کردن سر به داخل متوجه تکان خوردن پلکهای بسته شیوون شد کههم براش خوشحال کننده و هم ناراحت چون اون هنوز حالش خوب نبود ؛ باید استراحت میکرد تحت مداوا قرارمیگرفت...  با دیدن حرکت شیوون به روی او خم شد بدون توجه به حضور یونگ صداش زد : شیوون... شیوونااا خوبی... میتونی بهم نگاه کنی....

شیوون به آرومی پلکهاشو از هم باز کرد با نوری خورشید که از شیشهعقب ماشین به روی صورتش می خورد با بالا آوردن دستش به جلوی صورت خودگرفت پرسید: من کجام.... یونگ زودتر از کیو لب باز کرد گفت : شما الان خونه هستین... حالتون انگار خوب نیست باید ... بقیه حرفش با تعجب شیوون  که گفت : چی...! و با حرکت سریع که برای بلندشدن کرد از حرکت یدفعه باعث درد ضعیفی تو سرش چهره بی حالش در هم ناله ای از درد کرد : آیییی سرم.... دوباره به پشت خوابید که باعث نگرانی کیو شد پرسید : چی شد.... چت شد شیووناااا .... شیوون در حالیکه با کف دستش سرشو میفشورد نگاهی کیو انداخت به آرومی پرسید: چرامنو آوردی خونه ...؟ من باید برم ... اما با دردی که میکشید گزیدن لبش برای پنهان کردن دردش که این حال او قلب کیو توی سینش فشورده میشد بی توجه به گفته اش که میدانست چه میخواست بگه با نگرانی گفت : الان اون موضوع مهم نیست... باید به جای اینکه به فکر .. کمی مکث کرد به یونگ نگاهی انداخت حرفی که میخواست بزند رو تغییر دادگفت :پس چرا وایستادی زودباش... یونگ به خود با امدن سمت شیوون حلقه کردن دستاش به دور شانه های شیوون اونو از داخل ماشین بیرون با کمک کیو که به سمتش امدبا انداختن دست دیگه شیوون به دور گردن خود با حرکت آرومی که شیوون میتوانست بکند اما هنوز سرش کمی درد میکرد با کمک یونگ به داخل عمارت راهی شدن....

 آجوما که در حال خروج از قسمت دیگه ای از سالن بود با ورود کیو ؛ یونگ که هردو زیر بغل شیوون رو داشتن با دیدن حالت شیوون شوکه دستش مانند سیلی که به خود زند به صورت نشاند احساس مادریش با فریادش یکی شد گفت : ای واییییی بر مننن.... شیوونننن پسرممممم..... چت شده عزیزمممم.... چه بلای سرت امده.... با گفتنش به سمت شیوون رفت مقابلش ایستادبه چهره بی حال شیوون که سرش به روی شانه کیو گذاشته بود نگاه با گرفتن صورت او توی دستش با نگرانی نگاه گفت : پسرم چی شده....  چرا دوباره رنگت پریده... چی شدی شیوونم..  شیوون در حالی که درد داشت اما لبخند زد با گنار زدن دستش از دست یونگ به نوازش دست آجوما که بهروی صورتش گذاشته بود شد همون جورکه لبخند آرومی میزد  گفت : کنچنه اوما( خوبم مامان)... او برای اولین بار آجوما رو مادر خطاب کرد و شنیدن کلمه " مادر" برای آجوما از زبان شیوون برای او  مثل یه مرهمی به روی قلب نگرانش بود . آجوما صورت شیوون با انگشتای لرزانش نوازش ؛ چشمانش که مشخص نبود از حالت شیوونه  یا اینکه شیوون او رو مادر صدا زد  اشک بار شده بود. 

احساس سردی صورت پسر دردانش  باعث شد به خودآید با چشمانی که اشک ازش جاری بود نگاهی به کیو ؛ یونگ انداخت گفت : پ چرا وایستادین... مگه نبینید شیوون حالش خوب نیست ... زود ببریدش به اتاقش ... روبه یونگ کرد دوبارهگفت : تو برو با دکترلی تماس بگیر... بهش بگو.. جمله اش با صدای خانم خونه که از هیاهوی سالن از اتاق بیرون با دیدن شیوون بی توجه به حالش پرسید : بلااخره امدی پسر نا خلف... دیشب باز کدوم جهنمی رفتی که با اینجوری برگشتی.... یا شایدم این ازهمون کلاکته که برای اینکه به سوالات من جواب ندی... خودتو زدی بی بیحالی...  اما دیگه نمیتونی من یکی رو گول بزنی... شیوون با چشمان خمار از حالش به چهره مادرش که  فکرمیکرد حالش برایش دروغی بیش نیست بیتوجه به گفته های او در حالیکه سرش به روی شانه کیو گذاشته بود به آرومیگفت : کمکم کن برم ... کیو بامحکم کردن خلقه دستش به دورکمرش  خواتقدم بردار که باگفته مادرش که صداشو قدری بلند کرد گفت : هیجا حق نداری بری.... شده تا شبم همینجا می ایستی .. بهتک تک سولاتم پاسخ میدی...از اون حال موش مردگی هم خودتو در بیار که اصلا خوشم نمیاد... آجوما لب باز کرد تا مخالف کند که کیو زود تر او جنبیده برای اولین بار رو دروی خانم خونه .. ارباب بزرگ با چهره کشیده ازاخم گغت : خانم بهتره تموش کنید.... شیوون یعنی ارباب جوان امروز صبح به دیدن پدرشون رفتن..  وقتی که داشتن باپدرشون دردل میکردن ... دلتنگیش رو آروم میکرد .. از حال رفتن بیهوش شدن.... و همین چند دقیقه پیش بهوش امدن... ایشون تظاهر به بد حالی نمیکنن... حال ایشون خوب نیست....  چهره های متعجب یونگ ؛ آجوما به روی کیو که چطور با خانم خونه در مقابل پسرش از شیوون دفاع میکنه دهانشان تقریبانیمهباز بود به کیو نگاه میکردن..... یونگ به محض جکع جورکردن خودش به سمتکیو  رفت گفت : کیوهیون  کافیه .... تا بدتر از این نکردی بهتر همینجا تمومش کنی....  

یونگ شی... ازصدای محکم که خانم چویی او رو صدا زد به سمت او چرخید گفت : بلهخانم .. امری دارید... خانم چی نگاه تیز برندهاش به روی کیو بود گفت : به شیوون کمک کن بره تو اتاقش ...  یونگ با کمی مکث کردن نگاهی به کیو انداخت که اینبار با صدای بلند خانم چوی رو به رو شد با گرفت دست چپ شیوون انداختن به دور گردن خود به او کمک کردتا به اتاقش برگردد اما قبلش با گفته شیوون که گفت :صبر کن یونگ شی... یونگ ایستاد گفت : چیزی شده ارباب... ولی شیوونبی توجهبه گفته اوباکنار زدن دستش از روی شانه های او چرخی به سمت مادرش زد گفت: کاری باهاش نداشته باش...  حق با اونه ... رفته بودم دیدن پدر ... ازوقتی برگشتم ... حرفش بریده شد با گذاشت دست به روی پیشانی خود نالهای ضعیفی کرد : آییی... و خواست روی زمین بیفته که با گرفتن سریع یونگ که پشت سرش ایستاده بود با صدای نگرانی پرسید : ارباب حالتون خوبه...؟ آجوماهم به سمت او رفت گفت : پسرم بهترهبرگردی بهاتاقت ... تو اصلا حالت خوب نیست... برگشت رو به کیوکرد او نیزهم برای اولین بار قانون خونه رو زیر پا گذاشت گفت : کیو هیون  چراوایستادی... زود باش با دکتر لی تماس بگیر ؛ بگو هر چه زودتر خودشوبرسونه... شیوون با همان بیحالیش گفت : لازم نیست ... من که چیزیم نیست... یکم استراحت کنم . بخوابم بهتره میشم... نیاز نیست دکتر لی رو به اینجابکشونید...  آجوما سمت او چرخید بانگرانی گفت : اما عزیزم لازمه دکتر لی برای معاینه ات بیاد.. این وضیفه دکتریش هست... ولی باز هم شیوون مخالفتکرد که آجوما دیگر هیچ نگفت بجاش از کیو دوباره خواست باکمک به یونگ هردو شیوون به طبقه بالا برده ؛ کنارش باشن .... کیو ؛ یونگ با گرفتن بازوی شیوون با قدم های آروم اونو از پله ها بالا به سمت اتاقش راهی شدند....

 شیوون به آرومی روی تخت دراز کشید با اینکه هنوز درد داشت اما با گزیدن لبش مخفی میکرد . یونگ که کنارش پای تخت ایستاده بود با دیدن حال اربابش پرسید : اربابحالتون خوبه.... چیزی میخواهین براتون بیارم....؟ شیوون با کمی تکان خوردن به روی تخت  بالبخند آرومی که به لب نشاند گفت : نه یونگ شی... ممنون ...  کیو با کشیدن لحاف به روی شیوون تا سینه او کشاند با کمر راست کردن رو به یونگ گفت : ممنون هیونگ... یونگ با نگاه کردن به شیوون که پلکهاش بسته بود فکر کرد خوابیده با سر به کیو اشاره تا سمت در بیاد باهاش حرف بزنه.... کیو نگاهی به شیوون که او نیز هم فکر کرد خوابه از تخت فاصله پشت سر یونگ از اتاق بیرون رفت .  یونگ با گرفتن بازوی او گفت : کیو این چه طرز برخورد با خانم خونه بود .... میدونی این رفتارت یعنی چی..  تو نباید تو کار مادر ؛ پسر دخالت کنی... درسته تو خدمتکاریشی اما این دلیل نمیشه که ازش دفاع کنی... اون مادره ؛ شیوون هم پسرش... حق داره هر جور که میتونه با پسرش برخورد کنه ... ولی تو .... کیو از طرز برخوردش قبول داشت که نباید اونجور برخورد میکرد اما اون لحظه شیوون براش از هرکسی که اونجا ایستاده بودن حتی مادر شیوون مهمتر بود بین کلام یونگ پرید با کمی اخم به چهره گفت: میخواستی چه کار کنم .... صبر میکردم وقتی شیوون کامل بیهوش میشد اونوقت حرف میزدم ... اون اگه خودشو مادر میدونه به جای اینکه به فکر حال پسرش باشه .. براش دکتر خبر کنه ....نه اینکه هنوز از راه نرسیده باهاش بحث کنه....با این حالیکه شیوون داره سرش غر بزنه .... تو که نبودی ببینی که چطور از دوری پدرش داشت گریه میکرد.... تو اون لحظه .... بغض نذاشت ادامه بده سر به زیر گرفت به آرومی گفت : یونگ شیوون تنهاست ... اون  با اینکه میخنده ؛ شاد ... اما خیلی تنهاست... من با اینکه هنوز نمیتونم تو این موضوع بفهممش .. ولی .... یونگ با گذاشتن دست به روی شانه او فشوردن تو مشت خود گفت : میدونم چی میگی.. اما این کارت برات دردسر شد ... نباید اینکارو میکردی... با این کارت این بار شیوون با اینکه تنهاست .. اما اگه تو از کنارش بری مطمئن باش از اینه که هست تنهاتر میشه.... اون به تو عادت کرده ...با منی که رانندشم چند ساله که براش کار میکنم ... اینقدر که باتو راحته با من نیست .... بهتره تا دیر نشده بری بابت این رفتارت معذرت بخواهی ... خانم خونه ممکنه سخت گیر ؛ منظبت باشه ...اما بعضی وقتها مهربون هست ...  الانم اگه نمیخواهی شیوون تنها بمونه برو اشتباهتو حل کن.... منم میرم به آجوما بگم برای شیوون یه چیزی درست کنه ... و با گفتش زدن ضربه آروم به روی شانه کیو ازش فاصله گرفت به پایین رفت......

کیو با رفتن یونگ به سمت اتاق شیوون رفت با ورودش لحظه ای کمر به درگرفت از رفتار خود پشیمون بود .. با این رفتارش با اینکه یونگ گفت ممکنه مورد بخشش قرار بگیره اما او قبول نداشت .. رفتار عجیب او که در قبال حمایت از حال عشقش بود براش دردسر شده بود و با این کارش مطمئنن اخراجش حتمی بود و این یعنی تنها گذاشتن شیوون ؛ دور شدن از عشقش.... با گرفتن از کمر به آرومی سمت تخت شیوون قدم گذاشت با ایستادن پای تخت به چهره شیوون که هنوز کمی بیرنگ بود نگاه میکرد. به آرومی لبه تخت نشست لحاف رو قدری بالا کشید از روی لحاف سینه عشقش رو نوازش کرد به چهره شیوون که بعد از اینکه از دیدار پدر باز گشته بود آروم گرفته بود نگاه میکرد ... او که با این رفتارش به نحوی با دست خود برگه اخراجش رو امضاء کرده بود اما قلبش دوست نداشت از این آرامش فاصله بگیرد ... لحظهای که شیوون با پدرش درد دل میکرد قبل رو به یاد آورد ؛  از یاد آوریش دوباره چشماش هاله ای از اشک در خود ایجاد کرد با بستن پلکهاش به آرومی که فکرمیکرد شیوون خوابیده گفت : نمی خوام تنهات بذارم ... شیووناااا....  از گفته شیوون که به آرومی گفت : تو هیجا نمیری عشقم.... چشم باز کرد به شیوون که بیدار بود اما فکر کرد خواب هست نگاه به اشک اجازه سُر خوردن از چشماش داد دیگر طاقت نیاورد با در آغوش گرفتن او سر به روی سینه عشقش گذاشت همون جور که اشک میریخت گفت : نباید اونجوری حرف میزدم... اون رفتارم.... اما شیوون بین حرفش پرید به آرومی دست بلند کرد به نوازش موهای او شد گفت: تو هیچ اشتباهی نکردی ... بذارش به عهده خودم ... نقطه ضعفش دست خودمه ..... میدونم باهاش چه کار کنم ..... نمیذارم تو رو ازم بگیره .... یعنی نمیذارم هیچ کس ما رو ازهم جدا کنه ... کیو با پشت دست اشک رو از صورتش کنار زد قدری سرش رو چرخاند به چهره عشقش نگاه پرسید : بهتری....؟ شیوون با لبخند آرومی که به لب نشاند نوازش پلکهای خیس او گفت: من خوبم... تو کنارم باشی .. همیشه خوبم ... دیگم گریه نکن... هوم...  کیو با گذاشتن سرش به روی سینه عشقش به نوای آروم تپش قلب شیوون گوش میداد گفت : دوست دارم  شیوونا.... همیشه ؛ تا آخر عمر.... شیوون هم با حلقه کردن دستش به دور شانه او گفت : منم دوست دارم عشقم ... همیشه ؛ تا آخر عمر .... و با گفتن این جمله پلک رو هم گذاشت در حالی که آرامشش رو به آغوش داشت برای آرامش تن خسته اش پلک رو هم گذاشت تا به خواب رود با تق تق که به در اتاقش زده شد چشم از هم گشود جواب داد : بله ... و قبل از اینکه شخص پشت در وارد اتاق شود کیو سر از سینه او برداشت به حالت نشسته درآمد با ورود ندیمه "چان" و گفته اش که مادرش کیو رو احضار کرده بود قلب کیو لحظه ای از حرکت ایستاد رنگ از چهره برداشت که شیوون متوجه حال او شد به آرومی و به حالتی که به دور از نگاه اون ندیمه باشه دست کیو رو گرفت فشورد در پاسخ به گفته او ندیمه گفت : برو بهش بگو نمیاد .. کیو از این گفته شیوون  با ترس سمتش  برگشت  به آرومی که فقط خودشان بشنون گفت: چی داری میگی... اینجوری که ... شیوون بین کلامش گفت : تو کاریت نباشه ... گفتم بذارش به عهده خودم .... از گفته ندیمه : ولی ارباب شما که مادرتون خوب ...... شیوون نگاهش کرد نذاشت ادامه دهد بجاش گفت : همین که گفتم ... بهش بگو خدمتکار.... خدمتکار نه .. بهش بگو محافظ چو هیچ اشتباهی مرتکب نشده ... رو به کیو چرخاند دوباره ادامه داد گفت : اگر هم کار اشتباهی کرده باشه اختیارش دست خودمه ... خودم میدونم با زیر دستام چه برخوردی بکنم .... و با چشمکی که به کیو زد که بداند همش الکی هست دوباره رو به ندیمه کرد با چهره جدی گفت: تو که هنوز وایستادی... منتظر چی هستی... ندیمه از گفته اش به خود با گفتن : بله ارباب... از اتاق خارج شد.

کیو که به زور خودشو رو نگه داشته بود که خنده ش نگیره با رفتن اون ندیمه  خنده ای کرد به بازوی شیوون زد گفت: دیونه .. این جوری که بدترش کردی ...  شیوون با قدری بالا کشیدن خود تکیه زدن به پشت گفت : تو نگران نباش  .... حالا دیگه طرف حسابش من شدم... اینبار من گیرش افتادم ..... کیو با تعجب گفت: هااا... یعنی چی.... ! شیوون خنده ای کرد گفت : بشمار... کیو گیج نگاهش میکرد گفت : بشمارم... شیوون با تکان دادن سر مفهومش رو رساند گفت : تا سه بشمار بعدش می فهمی .... کیو طبق گفته او شروع کرد به شمردن: هَنَ... تُول...سِت.......

**********

 

 

 

  

نظرات 4 + ارسال نظر
Sheyda چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 00:29

صد رحمت به مادر فولادزره و نامادری آخه این مادر که شیوون داره
مرسی عزیزم

هی چی بگم...
خواهش عزیزدلم

tarane سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 23:44

سلام گلم.
این مامان شیوون هم یه چیزیش میشه . به حرف تو گوش نمی ده و به اجوما بیشتر توجه داره به خاطر اینه که اجوما هم بیشتر از جنابعالی به شیوون و خواسته هاش توجه میکنه . نمی دونم چی کار کرده برای شیوون این همه هم ادعا داره . اون از نامزدی زوری و امر و نهی اینم از رفتارش بعد دیدن حال بد شیوون . به اون خواهر زاده اویزونش بیشتر از شیوون اهمیت میده و حرفش رو قبول داره . اون روز مثلا میخواستن با هم برن بیرون دید حال اون جسیکا بده چه کارا که نکرد . نمی خواد بریم و تو حالت خوب نیست و . شیوون رو یه لنگه پا با این حالش نگه داشته داره بازجویی میکنه.
کیو هم این وسط گیر افتاده نمی دونه به ساز کی برقصه . خوب کیو مثلا خدمتکار یا محافظه . شیوون بهش بگه فلان کار رو کن میتونه بگه نه؟
ممنون عزیز خیلی خوب بود.

سلام خوشگلم....
اره همینو بگو..مامان پر مداست....
خوب بعضی از خاله ها هستن به خواهر زاده بیشتر زا بچه شون اهمیت میدن...
اره کیو هم گیر کرده....کککککک
خواهش نفسم...ممنون که میخونیش

sogand سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 21:23

واقعا عجب مامانه بیشعوری داره تو جای سرزنش کردنه دیگرون اگه مادر بودی وظیفتو خوب میدونستی تو هم محبت میکردی شیوون رو چشماش میذاشتخخخخ الان ننه اش میاد جیگرشونو درمیارهمرسی بیبی

اره ...مامانش رو باید سرزنش کرد...
خواهش عشقم...

zeynab سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 20:18 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

مادرشیوون چرا اینجوری میکنه همش یه جور میخواد حرف حرف خودش باشه اصلا نگاه نکرد حال شیوون بده کیو هم که از شیوون دفاع کرد میخواد سرزنش کنه قسمت بعد یه طوفان از طرف مادر شیوون تو راهه دستت طلا

اره همش به بچه ش زور میگه...
ممنون عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد