سلام دوستای گلم...
بله این داستانم دیگه قسمتهای اخرشه..
قسمت بعد دیگه تموم میشه...
دست نویسنده ش درد نکنه... وخسته نباشه... منتظر داستانهای بعدیش هستم
بفرمیاد ادامه
WBiL18
کنارهم اما پشت به هم روی تشکی که شیون روی زمین پهن کرده بود خوابیده بودند
-شیون؟
-هممممم
-سردمه
هرچند که تک پتویی که شیون اینجا نگه داشته بود هم روی او انداخته شده بود اما این باعث نمیشد که گرم شود
شیون چرخید و گفت:بیا اینجا
به آرامی چرخید با دست های از هم باز شیون روبرو شد، لبخند گرمی روی ل ب ش نقش بست و در آ غ و ش شیون فرو رفت و دست های شیون او را در برگرفتند
-ممنونم
-بخواب
سرش عمیقتر و محکم تر از قبل توی س ی ن ه شیون فرو کرد نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست، این آ غ و ش امن ترین و مطمئن ترین جای جهان بود، اینکه زیرِ زمین، روی یک تشک کوچک، جایی که نمیدانست کجاست خوابیده بود اصلا مهم نبود نه تا زمانی که شیون را کنارش داشت
س ی ن ه محکم و مردانه شیون به آرامی بالا و پایین میشد و صدای تپش آرام قلبش چقدر ل ذ ت بخش بود
-کاش تو هم ع ا ش ق م بشی
ح ل ق ه دستان شیون دور تنش کمی تنگتر شد اما همه چیز درست مثل قبل بود و چقدر خوب بود که شیون هنوز هم خواب بود
به آرامی سربلند کرد و به صورت غرق خواب شیون نگاه کرد، شاید شیون بار سنگینی به دوش میکشید اما این چهره آرام و زیبا چیزی بود که خلاف این را نشان میداد
نگاهش پایین خزید و روی ل ب های شیون کشیده شد به سرعت چشم هایش بست، هیچ دوست نداشت رفتار اشتباهی بکند و شیون را ناامید کند اما شیون ب و س ه کوتاه و آرامی به پیشانیش زد و زمزمه وار گفت:انقدر فکرای الکی نکن
-تو خیلی عجیبی
بی آنکه چشم هایش باز کند لبخند زد و گفت:بخواب
-نمیتونم
به آرامی چشم هایش باز کرد و درحالیکه به چشم های کیو خیره بود زمزمه وار پرسید:جات کوچیکُ تنگه؟
سرش به علامت رد تکان داد و منتظر حدس بعدی شیون ماند
-هنوزم سردته؟
-تو خیلی گرمتر از اون چیزی هستی که بتونی تصورش بکنی
-پس گرمته؟
بالبخند سرش به علامت رد تکان داد
-نصفه شبی منو گیر آوردی
-تو از کجا میدونی نصفه شبه؟
-هِی سعی نکن منو بپیچونی، چرا خوابت نمیبره؟
نگاهش از شیون دزدید و گفت:چون که!
-چون که؟
کیو در پاسخ سرش به علامت تایید تکان داد
-تو جدی انگار هوای اینجا باعث شده گیج بشی
سرش به علامت رد تکان داد و پایش بین پاهای شیون فرو برد
-هِی!
-خواهش میکنم
در پاسخ چشم هایش بست و کیو را محکم تر از قبل در آ غ و ش فشرد
-چرا سعی نمیکنی منو دوس داشته باشی؟
احتیاج به سعی کردن نبود، او همین حالا هم ع ا ش ق بود
باناامیدی پرسید:ینی حتی نمیخوای سعیم بکنی؟
-کیو خواهش میکنم فقط بخواب
کیو اما روی تشک نشست و گفت:چرا نمیفهمی نمیتونم
شیون اما به آرامی بلند شد، کیو رو به سمت خودش چرخاند و بامهربانی پرسید:چرا؟
-چون تو حتی سعی نمیکنی احساس منو بفهمی!
به آرامی دستش روی گونه کیو گذاشت و گفت:چرا اینقدر همه چیز سخت میگیری؟
صورتش توی دست شیون خم کرد و گفت:خواهش میکنم
شیون اما فقط لبخند زد و به چشم های نیمه باز کیو چشم دوخت
-دوسِت دارم
و بازهم سکوت
-دوسم داشته باش
و بازهم نگاه گرمی که آن را نمیفهمید
-بزار مال تو باشم
صورت کیو جلو کشید و در پاسخ تمام این حرف ها پیشانیش را ب و س ی د
-چی باعث میشه که منو نخوای
لبخند شیون عمیق تر شد
-اینجوری باعث میشی حس کنم یه احمقم
نبود؟ اینکه هنوز هم نفهمیده بود شیون دوستش دارد چه اسم دیگری جز احمق بودن میتوانست داشته باشد
-نیستی؟
-اگه باعث میشه دوستم داشته باشی قبول میکنم
-چرا بخاطر من داری اینکار میکنی؟
-چون دوسِت دارم
دستش پشت سر کیو گذاشت و او را به سمت تشک پایین کشید
-خوابم نمیبره
-میدونم
-پس مجبورم نکن بخوابم
-فقط چشات ببند
-نمیتونم
حالا سرش روی تک بالشت بود
-چرا؟
-چون میخوام نگات کنم
-به حرفم گوش کن
سرش به علامت تایید تکان داد و چشم هایش را بست،هم زمان با بسته شدن چشم هایش ل ب هایش ب و س ی د ه شدند، یک ب و س ه کوتاه و آرام
اما پیش از آنکه سر شیون عقب برود دست هایش دور گردن شیون ح ل ق ه کرد و ل ب هایش مشتاقانه ب و س ی د
دست هایش کنار سر کیو ستون کرد تا خودش را بالا بکشد و کیو بدنبال ل ب هایش بالا آمد
-کیو
بی آنکه ح ل ق ه دست هایش از دور گردن شیون باز کند به چشم هایش خیره شد و گفت:نگو منو نمیخوای
-بخواب
-سعی نکن تظاهر کنی، تو منو ب و س ی د ی
-کیو من نمیخوام اینکار بکنم، سعی نکن بارفتارت منو ت ح ر ی ک کنی
-چرا نمیخوای؟ چون از ع ش ق میترسی؟ منم میترسیدم اما باوجود تو بهش ایمان پیدا کردم، نمیدونم چی تو سرته اما من حاضرم هرکاری بکنم تا قبولم کنی
-کیو سعی نکن...
حرف شیون قطع کرد و گفت:تمام داراییم گِروئه تو
-کیو!!!!!
-میدونم، میدونم اینکه بخوام حقیقی بودن ع ش ق مُ با داراییام بهت نشون بدم چقدر کار کثیفیه اما من جز این چیز دیگه ای بلد نیستم، بگو چیکار کنم تا باورم کنی
-لازم نیست کاری بکنی
این آرامش بیش از اندازه شیون آن هم در این وضعیت از هر شکنجه ای بدتر بود
-میخوای باهام چیکار کنی؟ شیون اگه ولم کنی زجر میکشم، خواهش میکنم زجرم نده!
-کیو خواهش میکنم تمومش کن
این حرف ها باعث میشدند تا بیشتر از قبل او را بخواهد و همین حالا هم انرژی زیادی صرف کنترل کردن احساسش کرده بود
-شیُ....
با هجوم ل ب های شیون به ل ب هایش ساکت شد، این ب و س ه یک ب و س ه کوتاه و ساده و آرام نبود، این ب و س ه پر بود از خواستن و او باشوق پاسخ ب و س ه پر نیاز شیون را داد
اما خیلی زودتر از آنچه که توقع داشت ب و س ه گرمشان شکست
قطره اشکی از گوشه چشم کیو غلتید و باناامیدی پرسید:چرا سعی میکنی خودت ازم دور نگه داری؟
-چون نمیخوام بهت آسیب برسونم پس سعی نکن منو به داشتنت ترغیب کنی
-من میخوام
-کیو وقتی از اینجا بریم بیرون ممکنه برگردیُ من نمیخوام تورو آسیب دیده رها کنم...ما اگه اینکار بکنیم تو ممکن دوباره اذیت بشی
کیو خنده کوتاهی کرد و گفت:تو زیادی فکر میکنی!
-پس بخواب
به موهای شیون چنگ زد و گفت: من از کسی که میخوام دست نمیکشم حتی اگه به معنای درد کشیدنم باشه
-کیو...
-حق با توئه من هیچوقت ع ا ش ق مین نبودم، ما هردومون نیازای همو برطرف کردیم اما تو فرق داری
-کیو!
-پس سعی نکن منو از خودت برونی
ل ب های شیون را عمیق ب و س ی د اینکه چرا شیون سعی داشت خودش را عقب نگه دارد نمیفهمید و هرگز نمیخواست دلیلش را هم بداند
بازهم روی تشک دارز کشید اما اینبار پاهایش را دور کمر شیون ح ل ق ه کرد، نمیخواست دوباره بخاطر دلایلی که توی ذهنش بودند خودش را عقب بکشد
یکی از دست هایش به سرعت از پشت گردن شیون به سمت دکمه های لباس کشیده شد، باید او را به دست می آرود، شیون به آرامی و بااحتیاط ب و س ه داغ و پرشورشان را شکست و درحالیکه گونه اش را ن و ا ز ش میکرد گفت:لازم نیس عجله کنی
-نمیخوام دوباره یه دلیل مسخره برای عقب نگه داشتن خودت پیدا کنی
-کیو
-خواهش میکنم دوباره نه
پیشانی کیو را گرم ب و س ی د و گفت:بزار ب غ ل ت کنم، من بیشتر از هرچیزی از ب غ ل کردنت ل ذ ت میبرم
-مطمئن باش میتونم ل ذ ت بیشتری بهت بدم
-میدونم اما من الان بیشتر از هرچیز دیگه ای دوس دارم ب غ ل ت کنم
سرش به نشانه تایید تکان داد و اجازه داد تا شیون او را در آغوش بکشد
شیون:ممنونم
لبخند زد و او هم شیون را در آ غ و ش کشید، شاید ع ش ق برای شیون در همین آ غ و ش ساده اما محکم خلاصه میشد شاید ع ش ق برای شیون خیلی مقدس تر و پاک تر از آنی بود که بخواهد با یک شب هم خوابی تصاحبش کند
-بیداری؟
-هممم
-میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
-هممم
-از کِی دوسم داری؟
-مهمه؟
-نه اما میخوام بدونم
-از اون شبی که روی پام خوابیدی
-ممنونم
-برای چی؟
-وقتی که هیچکس دوسم نداشت دوسم داشتی، وقتی خودم از خودم بریده بودم منو قبول کردی
-تو فقط راهت گم کرده بودی
-من خیلی خوب میدونم که چقدر غیرقابل تحمل بودم اما تو تحملم کردی
-تو دوست داشتنی بودی
-تو با من شبیه خودم رفتار کردی، تو سعی نکردی مثه بقیه بهم احترام بزاری، سعی نکردی مثه بقیه چاپلوس باشی
-ششش بهش فکرنکن
-ممنونم
-بخواب
-خوابم نمیبره
-وقتی بیدار شدی میتونی هرچقدر خواستی نگام کنی
-ممنونم
ب و س ه کوتاهی به پیشانی کیو زد
نمی دانست چه مدت از زمانی که به هم شب بخیر گفته بودند گذشته بود اما نمیتوانست بخوابد، نمیتوانست شیون را این همه نزدیک داشته باشد و بخوابد
شیون:خوابت نمیبره؟
-بیداری؟
-هممم
-تو چی؟ توئم خوابت نمیبره؟
-نه تا زمانی که تو بیداری
-متاسفم
چشم هایش باز کرد و بانگرانی پرسید:برای چی؟
-که خوابم نمیبره
خنده کوتاهی کرد و گفت:میتونی تا هروقت که دوس داری بیدار بمونی
-ممنونم
-برای چی؟
-که منو دوس داری، که منو دوس داشتی، که...
ل ب های شیون ساکتش کردند
-من ازت ممنونم که قبول کردی بیای اینجا
ح ل ق ه دستان کیو دور تنش تنگ تر شد سر کیو توی س ی ن ه اش مخفی شد
-دوسِت دارم
-ع ا ش ق تم
-ممنونم
-تو جدی بجز ممنونم چیز دیگه ای بلد نیستی؟
-خیلی وقته که از کسی تشکر نکردم
-و من باید همشُ یه جا بشنوم؟
-نه فقط تو اولین کسی هستی که بخاطر همه چیز ازت ممنونم
-اما من نمیتونم برای هر ممنونمت بگم خواهش میکنم
-میدونم
-پس چی؟
-فقط دوس دارم بگم ممنونمُ صدات بشنومُ باور کنم که اینا رویا نیس
شیون نیشخندی زد و گفت:برای اینکه باورت بشه که این یه رویا نیس راهای دیگه ایم وجود داره
-مثل چی؟
دست شیون به سمت پایین کمرش کشیده شد
چشم هایش بست و گفت:بهم ثابت کن
ب و س ه گرم و پر از محبت شیون روی پلک های بسته اش شروعی برای ثابت کردنِ حقیقی بودنِ این حقیقت بود
ووو بله شیون جان اعتراف کرد اما ما رو کشت هااااا بیچاره کیو خودشو تو این قسمت کشت خخخخخ ,برای جفتشون خوشحال شدم امیدوارم تا پایین وقتی از این پناهگاه اومدن بیرون باهم بمونن
تو این قسمت دلم میخواست حسابی شیوون رو بزنم


من این فیک رو خیلی دوست داشتم
آخه چرا اینقدر کیو بیچاره رو اذیت میکنه
دل همه رو خون کرد تا گفت گیو رو دوست داره
چقدر حیف که زود به پایان این فیک رسیدیم
مرسی عزیزم
خوب کیو هم کلی خوب به جگر شیوون کرده بود خوب دیگه....

شرمنده دیگه... نویسنده ش همین قدر نوشته
خواهش خوشگلم
سلام عزیزم.
. خیال کیو یه مقدار راحت شد . این دو تا اخر نتونستن بخوابن . البته بیشترش زیر سر کیو بود.

بالاخره شیوون هم اعتراف کرد کیو رو دوست داره
مررررسی گلم خیلی عالی بود.
سلام عزیزدلم....
اره شیوونم اعتراف کرد....
اره...خخخ..
خواهش عزیزدلم....ممنون که خوندیش
اخی بالاخره وونی اعتراف کرد
شیوون جان بچم با ماهی زیاد گشته خنگ شده تو دیگه اذیتش نکن
مرسی عسل جونم مرسی بیبی
خخخ...اره....
خواهش نفسم
تموم میشه؟؟؟؟؟ نه پلیییییز تموم نشو
من نمیفهمم مشکل شیوون چیه!! چرا میخواد دوری کنه؟؟ اصن نمیفهمم
پیلیییییزززدد کمک
مرسی خیلیییی خوشمله یه عالمه تشکر
من چی کار کنم..خوب نویسنده ش همین قدر نوشته..دست من نیست....
منم نیمفهم..قسمت بعد میفهمید....
خواهش عزیزم
خسته نباشید اخیش بلاخره شیوون عاشق کیو شد
اره گفتش...خواهش عزیزم
سلام آبجی گلم خوبی شبت خوش^-^وای چقدر عاشقانه و رمانتیک
چه اعتراف ساده و قشنگی
عشق شیوون چقدر عمیق و خالصه
از همون روز اول از کیو خوشش اومده
کیو رو برا خودش میخواد و نخواست بهش آسیب بزنه این یعنی عشق دستت درد نکنه گلم دست نویسنده اش هم درد نکنه
سلام عزیزدلم...
اره عشقشون زیباست...
این معنی عشق واقعیه....
دست نویسنده ش درد نکنه خسته نباشه