این داستانم باید میزاشتم نه....
بفرماید ادامه...
بامن ... 31
قلب عاشقم تنگه..
یک هفته بود که بعد اعتراف کردنش به دونگهه و دونستن گی بودنش ؛ گفتن رازش به او هنوز به بار نمیومد و این براش مفهوم دیگری داشت .. متاسفم هیوکی... من عاشق یکی دیگه هستم.. به پشت روی مبل چرمی خود تکیه زده چشم به سقف دوخته بود . برای سومین بار جام نوشیدنی الکیش رو بالا آورد تا آخرش سر کشید از حس تندی آن چهرهش کمی درهم شد جام رو بالای سر خود نگه داشت با انگشتاش میچرخاند نگاهش میکرد. لبخند کوتاهی به لب نشاند گفت : کاش به جای این طعم تندی .. طعم لبهای اونو میتونستم بچشم... مست وجودش بشم.. به یاد اون شب که لحظه ای براش دوست داشتنی بود افتاد .. لمس سینه عضلانیش به زیر دستش ... نگاهش.. همه چیزی بود که او با تمام وجود اون لحظه میخواست؛ حس نفسهای داغش که به صورتش میخورد اونو تا حد مرگ دیوانه میکرد.. عاشقش بود. از لحظه ورودش به ساختمان بارش عاشقش شده بود. اما حالا داشت اونو از دست میداد .. قلب هائه ش مال خودش نبود.. اون یکی دیگه رو میخواد.. اما کی... کی میتونه باشه که باعث شده بود قبولش نکند .. اون کی میتونه باشه... یه زن یا یه مرد .. اما اون که مثل من گی نیست .. اون هیچ وقت همجنس باز نیست... اون حتما یه زن هست . آره .. اون عاشق یه زن باید باشه... کمر از مبل گرفت جام رو به روی میز گذاشت گفت : ولی برای من فرق نمیکنه.. میخواد زن باشه یا مرد... من میخوامش... اون مال منه.. اون عشق منه... دوباره جام رو از نوشیدنی پر کرد به حدی که نیمی از آن به روی میز ریخت به شدت سر کشید .. تا حد مستی خورده بود کامل مست شده بود نگاه خماراز مستیش به رو به رو خیره شده بود زمزمه کرد : تو عشق منی دونگهه... تو مال منی... عشقم کجایی... پس چرا نمیای... دلم برات تنگ شده ... هائه برگردد... تن بیحال از مستیش به پشت تکیه زد سر به لبه مبل گذاشت نگاهش سمت آشپزخانه کشیده شد در حالی که چشم هاش بسته میشد گفت : دلم میخواد رامبون بخورم... هائه.. و دیگه هیچ نفهمید به خواب رفت..
صدای زنگ موبایلش که پشت سر هم زنگ میخورد اما اون متوجه نبود یا توجهی نمیکرد اینبار با آخرین تماس با بیحالی با سردردی که از خوردن الکل داشت با فشوردن گیجکاهش اسم هنری رو دید جواب داد : بله... چی میخواهی هنری.... چرا... از چیزی که شنید متعجب چشمای خمارش گشاد شد پرسید : چی..! اون اونجا چکار میکنه...؟ هنوز هم اونجاست...؟ مکثی کرد با چنگ زدن به موهاش اونارو تو چنگش نگه داشت گفت: حواست بهش باشه.. من خودم الان میام.... و با گفته ش تماس قطع کرد به موبایل توی دست خود نگاه که قبل از آن چند تماس دیگه هم داشته اما او متوجه نبود همه اون تماسها به غیر از تماس آخر که مال هنری بود اون شش تماس اخیر مال کسی بود که باعث این بدبختی ؛ گی بودنش شده بود و همین طور عاشق هیوک بود و حالا بعد از این همه مدت ، دوریش از او که خود جان مسببش شده بود دوباره به سراغ عشق دیرینش یعنی هیوک آماده بود و این اصلا به مزاجش خوش نبود. حضور بی وقفه او دوباره باعث میشد از عشقش .. از هائه اش دور بماند. اما او دیگه نمیخواست ..نمیخواست راهی که به تازگی پیدا کرده بود رو از دست بدهد. موبایلش رو توی مشت خود فشورد گفت : نباید میومدی جان... دیگه دیره ...
فلش بک انگلیس :
خونه بزرگ "رایلی" پر بود از مهمانهای محتلف از وزیر گرفته تا مقام های پایینتر آنچنان شلوغ که جای سوزن انداختن نبود.. جشن بال ماسکه بود همه با چهره ای که با ماسکهای متفاوت پوشانده ؛ در دست داشتن توی مهمانی شرکت کرده بودن.. صدای جرینگ جامهای که به هم میخورد با هیاهوی که تو سالن بزرگ بود یکی میشد . کنار جان ؛ پسر عموش دوستان آنها که میزبان بر پا کردن این جشن بودن با داشتن ماسک گربه ای به چهره ایستاده بود با دوستای آنها خوش بود. بعد از اینکه مادر ؛ پدرش از هم جدا شدن به انگلیس آمده ؛ با گذشت چند ماه ، پیدا کردن کاری توی یه هتل بزرگ توی رستوران آن مشغول به کار که اون رستوران هم متعلق به جان رایلی ... پسر تاجر ؛ پولدار.. صاحب بزرگترین هتل پنج ستاره مرگز انگلیس که با یه اتفاق کوچک ؛ ناخواسته به وجود آمد با جان دوست شده ؛ با دو سال زندگی کردن توی انگلیس ، کار تو رستورانش دوستی آنها محکم ؛ قویتر میشد. به حدی بهم وابسته بودن که حتی حاظر نبودن لحظه ای از هم دور باشند... تفریحاتشون.. سفرهای کوتاه .. هر جا دیگه میخواستن برن باهم بودن در کنار هم خوشحال بودن تا اینکه جان از طرف پسر عموش "جیمز" دعوت به مهمانی میشود. جان هم از این فرصت برای آشنای هیوک به پسر عموش؛ دوستانش استفاده همراه خود به مهمانی جیمز که یک مهمانی باشکوه ؛مجلل بود آورده ؛ جیمز هم تنها با یک نگاه... چهره جذاب .. پوست صافش .. چشمهای کشیده اش ... اونو به وجه اورد حس عجیبی نسبت به اون پسر شرقی در خود میدید بر عکس جان که گی نبود او بود ؛ از وقتی هم که هیوک وارد مهمانیش شده با نگاه های حوس آلودش دنبال ؛ حس درونش به جوشان حتی با نگاه کردن به او همه وجودش اونو میخواست.. جیمز در کنار "ماری" ؛ "آنتوان" که از دوستای دوران دانشجوی خود بودن مشغول صحبت با آنها از وقتی هیوک همراه با پسر عموش " جان " وارد مهمانی شد اونو لحظه ای از نگاهش نمی دزدید. نگاهش به سمت جان که گوشه ای مشغول صحبت با یکی از مقام بالا ها حواسش به هیوک نبود چرخید به آرومی در گوش ماری چیزی زمزمه کرد ... ماری به سمت جای که جمیز اشاره کرد سر چرخاند لبخندی زد و با بوسه به گونه جیمز به سمت جان رفت تا او بتواند نقشه زیرکانه خود رو اجرا کن...
هیوک خسته از مهمانی ، تغییر هوا به سمت مخالف سالن به بیرون چرخید تا کمی از این هیاهو ؛ شلوغی دور باشد... جیمز نگاهش رو از ماری گرفت به جای که هیوک ایستاده بود نگاه که متوجه چرخیدنش به سمت دیگر از سالن شد . با گذاشتن دست به روی شانه آنتوان گفت : زود بر میگردم... آنتون هم که متوجه حالت او شده بود و از او میدانست لبخند کجی زد گفت : تو هیچ وقت عوض نمیشی جیمز... بهش کاری نداشته باش... با جان میخواهی چکارکنی..... جیمز با فشوردن شانه او گفت : فکر اونجاش رو هم کردم .... نگاهش سمت هیوک که نزدیک در پشت ساختمان به بیرون میرفت شد ؛ با حرکت دادن دست به سمت آنتوان گفت : ازش خوشم امده... و از آنتوان فاصله گرفت به دنبال هیوک رفت.. آنتوان با تاسفم سری تکان داد به سمت دیگری از سالن رفت بایکی از دخترای که وسط مشغول رقصیدن بود ملحق شد. خسته از مهمانی به گوشه ای از ساختمان برای نفس گرفتن تکیه به دیوار زده بود به دو نفر که کمی با فاصله او در حال عشقبازی خود بودن نگاه که از خجالت سر به پایین گرفت که با صدای جیمز که پرسید: خسته شدی..؟ هیوک سری چرخاند بالبخند ملیحی که به لب نشاند ؛ غافل از آن که اون لبخندش چه به حالش می آورد .. جمیز آروم به سمتش قدم میگذاشت با عبور پادوی که سینی جام به دست از کنارش با نگه داشتنش دو جام مختلف رو انتخاب درست مقابل اون پادو توی یکی از او جام ها قرصی که از جیب بیرون آورد داخل نوشیدنی آبی رنگی انداخت ؛ باعث تعجب پادوی رو به رو شد به جمیز نگاه خواست لب باز کند اما با حرکت جمیز که نشان از سکوت کردنش بود با برداشتن اون دو جام با سر به او اشاره کرد که از مقابلش برود.
... "بگیر "... از گفته جیمز نگاه از آسمان گرفت به دستش که یه جام سمتش گرفته بود انداخت اما او نگرفت گفت : ممنون ... میل ندارم... اما جمیز که پی به نقشه خود بود با اصرار ؛ گفتن از طعم اون نوشیدنی بلااخره به راضی شدن هیوک شده اون نوشیدنی رو به دستش داد کنارش به دیوار تکیه زد. جمیز قلپی از نوشیدنی قرمز خورد به او که با نوشیدنیش بازی میکرد نگاه گفت : نترس چیزی توش نرختیم.. و دوباره یه قلپ از نوشیدنی خود خورد نگاهش به سمت اون دونفر که درست روبه روش مشغول عشقبازی خود بودن نگاه لبخندی زد گفت : صحنه با حالیه... هیوک به سمت جای که جمیز نگاه میکرد نگاه که باز هم از خجالت سر به زیر گرفت با جام توی دستش مشغول شد. .... "نمیخواهی بخوریش"... به جمیز نگاه با تکان دادن سر گفت : چرا.... و یه قلپ از آن خورد از طعم شیرین اون نوشیدنی خوشش امد جام به سمت جمیز گرفت گفت : خوشمزه است.... جیمز هم با زدن لبه جام خود به جام او گفت : قابلت رو نداشت... و با بالا بردن جام خود به معنی خوردنش هیوک دوباره جرعی دیگر از نوشیدنیش رو خورد.
"هیوک" .. جمیز صدایش زد. هیوک در حالیکه کمی گیج بود پاسخ داد : هوم... جیمز به چهره هیوک که نشان از اثر کردن قرصی که به خورد او داده بود گیج شده بود تقریبا به حالت مستی بود نگاه کرد لبخند پیروزمندانی به لب نشاند اما برای اینکه نشان دهد که نگران شده پرسید : هیوکی تو خوبی..؟ هیوک با چشمای خمار نه از مستی از اثر کردن اون قرص که کمی دیگه بسته میشد به جمیز نگاه گفت : خوبم... جمیز مقابلش ایستاد در حالی که خوشحال بود اما به صدای به قول خودش نگران تغییری نداد با گرفتن بازوی هیوک اونو تکان میداد صداش میزد: هیوک... هیوک.. تو چت شد یدفعه... نکنه به این نوشیدنی.. صدای ضعیف هیوک که دیگه داشت بیحال میشد گفت : نمیدونم... سرم .... سرم داره گیج میره ... جیمز میشه... اما جمله اش کامل نشده به حال بیهوشی رفت و قبل از اینکه روی زمین بیفته جمیز اونو گرفت .
خوشحال بود که این تن نحیف ؛ خوش فرم رو تا چند دقیقه دیگه صاحب خود میدانست نگاه حریصانه اش به چهره بیهوش هیوک که درآغوش خود داشت با انگشتش چهره صاف ؛ بی نقص .. لبهای خوش فرم او رو لمس میکرد همین چند لمس او رو آنچنان خواسته او کرده بود که تحمل لحظه بعدی رو نداشت با دست انداختن به زیر زانوهای هیوک اون از پشت ساختمان خود که راهی به سمت اتاقش داشت برد.....
پایان فلش بک...
***************
با بی دقتی با همان سرعت که میراند مقابل ساختمانش پارک کرد به داخل رفت. چشم به اطراف میچرخاند متوجه هنری که گوشه ای با گین سوک مشغول صحبت بود شدبه سمتش رفت با چهره اخم کرده هراسان پرسید : کجاست... اون کجاست..؟ هنری با گرفتن بازوی هیوک اونو به گوشه ای کشاند پرسید :پدرت مشکلی داره...؟ هیوک کمی اخم کرد گفت : چی داری میگی... من از پدرم نپرسیدم.... دارم.. اما هنری بی توجه به پرسش هیوک گفت : به نظرم پدرت از یه چیزی داره فرار میکنه... همین چند دقیقه پیش قبل از اینکه بیای اومد ؛ هرچی مدرک بود با خودش برد... هیوک بین کلامش پرید پرسید : فرار... ؟ چرا فکر میکنی پدرم میخواد فرار کنه...؟ با انگشت به پیشانی هنری زد گفت : تو کی میخواهی از این حس پلیسیت بیای بیرون... پدرم هیچ جا فرار نمیکنه ... هنری بین کلامش پرید گفت : من خودم از پشت در شنیدم داشت تلفنی با یه نفر درباره یه چیزی صحبت میکرد... یه چیزی درباره شرکت چوی بود... و به حالت سوالی پرسید: مگه این همون شرکت نیست که پدرت قبلا توش کار میکرد... بعدشم اخراجش کردن....؟ هیوک با تکان دادن سر گفت : چرا هست... هیوک لحظه ای به کل امدن جان رو فراموش کرده بود ایستاده ؛ به حرفهای هنری که از پدرش میگفت گوش میداد.
هنری پرسید: تو کسی به اسم سانگ هو میشناسی...؟ پدرت مدام با شخص پشت تلفن از این شخص میگفت ... هیوک با گیجی از حرفهای هنری کمی به فکر رفت پرسید : آره ... چطور..؟ هنری نگاهی به اطراف انداخت به آرومی گفت : به نظرمیاد هر چی هست مربوط به همین آدم هست... شایدم این آدم از پدرت بدهی چیزی میخواد... ولی هرچی هست پدرتو بدجور ترسونده... هیوک گیج ؛ هیچ از حرفهای هنری سر در نمیاورد .. افکارش درگیر سوالاتش شد.. چرا پدر دوباره به یاد دوست قدمی ؛ مرده ش بیفته.. چرا هنری فکر میکنه باید فرار کنه... از چی.. این چه موضوعی که پدر دوباره درگیرش شده.. چرا قسط فرار کردن رو داره... هیوک... هیوک .. از صدای هنری به خود آمد پرسید: چیز دیگی نشنیدی...؟ نفهمیدی .... پرسش با صدای که از پشت سرش گفت : اینهو خودتی... تو اینهو هستی درسته ... آره خودتی... نیمه ماند به سمت صدا سر چرخاند.
هنری با خاروندن پشت سرش کنار هیوک ایستاد گفت : اوه ... یادم رفت بگم اون اینجاست... الان یک ساعت توی اتاقت منتظرت.... هیوک نگاه اخم آلودی بهش کرد گفت : مگه کنجکاویت رو پدر من میذاره.. چیز دیگه یادت باشه.. یدفعه میذاشتی بعد تعطیلی بار میگفتی... هنری از حالتش کمی عقب نشینی کرد گفت : خب چیه .. یادم رفت دیگه ... با سر به سمت جان که کمی باهاشون فاصله داشت منتظر هیوک بود اشاره به حالت سوالی پرسید: اون کیه ...؟ اینجا چی میخواد...؟ هیوک نگاه اخم آلودش رو ازش گرفت رو به جان کرد باکمی مکث گفت: یه دوست قدیمی... دوباره رو به هنری کرد به حالت رئیسانه گفت : برو به کارت برس... مواظب همه چی هم باش... با گفتنش به سمت جان خیز برداشت که با پرسش هنری که گفت : حالا میخواهی چه کار کنی..؟ ایستاد نگاهش کرد پرسید : چی رو چه کار کنم...؟ هنری : پسر حواست کجاست .. یک ساعت داشتم قصه میگفتم.... هیوک که تازه متوجه منظورش شد گفت : یه کاریش میکنم... تو برو دنبال کارت... حواستم به همه چی باشه... من فعلا.. مکثی کرد رو به جان کرد گفت : فعلا مهمان دارم .... و بدون تغییر به چهره درهمش سمت جان با حرکتی که جان خواست بکند قدری عقب نشینی نگاه بی تفاوت بهش انداخت از کنارش گذشت به سمت اتاقش رفت .
****************************
چقدرخوب بود اون دقایق.. چقدر خوب بود اون لحظه... بودن ؛ حس کردنش.. چقدر دلتنگش بود ؛انتظار دیدن دوباره اش رو میکشید. در دل از جونگ هیو ممنون بود که باعث شده بود حتی بودنش رو درکنارش لمس کند . اما این بودن براش کافی نبود ؛ او این بودن رو نمیخواست.... دیگه نمیخواست بنشیند ؛ ببیند عشقی که مال خودش بود ؛ توی وجودش هک کرده بود رو دو دستی تقدیم یکی دیگه بکند. دیگه انتظار کشیدن بس بود باید حرکتی میکرد یه حرکتی که بتواند چیزی که مال خودش بود صاحبش میدانست از دست اون سارق شیشه ای نجات پیش خود در کنار خود داشته باشد.
توی ماشین نشسته بی هدف در طول شب خیابان ها رو یکی بعد دیگر رد میکرد. خسته بود نه از گشتن .. از این همه انتظار کشیدن خسته بود دیگه تحملش لبریز شده بود. دیگه کافی بود این همه انتظار کشیدن؛ تحمل کردن ، فرصت دادن... باید کاری میکرد کاری که پایانی به این انتظار کشیدنش باشد . نگاهش به کناردست خود جای که چند روز قبل کسی نشسته بود که تمام هستی خود بود ؛ از بودنش خوشحال بود اما تلاش برای نگه داشتن در کنار خود بی فایده بود دوباره به جای برگشت که ازش متنفر بود . نگاهش خیره به رو برو به جاده ای طول ؛ دراز به فکر رفت که چه کند تا به این انتظارش ؛ دلتنگی قلب عاشق پایان دهد.با افکار خود میجنگید به دنبال راهی که به یکباره به یاد چیزی افتاد باخود گفت : هیوک... اون میتونه... لبخند رضایت به چهره نشاند موبایل رو از جیب بیرون شروع کرد به تایپ کردن اول اسمش.." اینه".. اما لحظه ای دست کشید مکث کرد در ذهن با خود گفت : ولی چطوری.. چطوری میتونه کمک کنه.. چی بگم... با خودش چی فکر میکنه... حتما فکر میکنه .... نه.. نمیشه.. باید یه کار دیگه ای بکنم ...آره ... با افکار خود درگیر بود که موبایلش زنگ خورد اسم عمه ش افتاده بود به ساعت مچی خود نگاه که ساعت نیمی از شب رو نشان میداد و با دیر کردنش تماس گرفته بود. حوصله رفتن به خونه ..جای که حس بودن عشقش رو میداد اما خودش نبود رو نداشت به همین خاطرتا پاسی از شب با ماشین توی خیابون میچرخید حتی با اینکه جای برای رفتن داشت تا حس آتشینشو با خوردن کمی مشروب خاموش کند اما رفتن به اونجا نتنها برایش خاموشی نداشت بلکه بیشتر باعث میشد از این حالی که داره داغونتر شود .هنوز نمیتوانست از پس این دردش بربیاد که با ورود این جنبش ؛ علاقه هیوک نسبت به خود بیشتر سخترش میکرد. موبایلش همچنان زنگ میخورد بی توجه به آن بود که به خود آمد دکمه تماس رو زد.
" بله عمه جان...
عمه: هائه جان کجای عمه...؟
هائه: تو خیابون...
عمه: چیزی شده عمه...؟
هائه: نه عمه... حوصله م سر رفته دارم یکم میچرخم... چیزی شده عمه...جونگ چیزیش شده یا.. عمه ش در ادامه گفت : نه عمه جان... حال هر دوشون خوبه... نگرانت بودم زنگ زدم ... آخه یه مدتی تو حال خودتی... مشکلی پیش امده که به عمه نمیگی..؟ به آرومی ماشین رو گوشه ای از خیابان پارک کرد ایستاد. کمی سکوت کرد هیچ نمیگفت .. اصلا چه باید میگفت.. میگفت عاشقه ؛ قلبش درد میکنه... به عمه اش میگفت که عاشقه اما نه اونجوری که فکر بکنه... بگه عاشق پسرش شده.... عاشق کیوش شده.. سر به صندلی تکیه داد سکوت کرده بود تا اینکه با پرسش عمه ش : هائه جان چیزی شده...؟ پاسخ داد گفت : نه عمه ... چیزی نیست... باشه.. تا چند دقیقه دیگه میام.. نه عمه جان مطمئن باشید... باشه .. خداحافظ.. ..
************
انگشتانش مبل چرمی که کنارش ایستاده بود تو چنگال خود میفشورد . چهره درهمش نشان کامل از اوضاع آشفته اش ؛ حالش میداد . ضربه آروم که به در اتاقش خورد ؛ باز شد بدون توجه به باز شدنش به سمت میز خود رفت بی توجه به ورود شخص به اتاقش شروع کرد به گشتن کشو های میز ؛ هیچ توجهی به حضور کسی که وارد اتاقش شد نداشت یا جوری رفتار میکرد که انگار به غیر از خودش کسی دیگری نیست. کشوهای میز رو یکی یکی باز میکرد نمیدونست چی میخواست فقط میخواست نشان دهد براش اهمیتی نداره یا اینکه سرش شلوغه کار دارد. سکوت بین آنها احاطه کرده بود نگاه جان رو روی خودش میدید اما با بی خیالی خود رو به ندانستن میزد ؛ به آخرین کشوی میز خود دست انداخت تا بازش کند با گفته جان دست به دستگیره کشو ماند.
جان : متاسفم اینهو.... ولی بازم توجه ای نکرد منصرف از باز کردن کشو کمر راست کرد به سمت تابلوی نقاشی که پشت آن گاو صندوق مخفی داشت مدارک بارش رو آنجا میگذاشت رفت . چیزی جز چند کاغذ کمی پول چیز دیگه ای ندید یاد حرفهای هنری افتاد که از پدرش میگفت بی توجه به حضور جان که با فاصله از او ایستاده بود به سمت در اتاق برای خروج خیز برداشت.. نگاه جان در تعقیب او بود که با قرار گرفتن در مقابلش گرفتن بازوش گفت : این جوری نباش... اینهو.. هیوک با چهره جدی از خشم ؛ کنار زدن بازوش بدون نگاه کردن بهش گفت : بهم دست نزن... و خواست دورش بزند که باز هم جان مانع بازوش گرفت گفت : اینهو ... خواهش میکنم... باید باهات حرف بزنم... هیوک با چهره جدی؛ کشیده از اخم بلااخره نگاهش کرد تقریبا با صدای بلند پرسید: چرا امدی اینجا.... اینجا رو چه جوری پیدا کردی... نکنه اینجا هم جاسوس داری .. آره... یا شایدم از طریق اون پسر عموی عزیزت.... مکثی کرد از بیاد آودن گذشته تلخش هیچ براش خوشایند نبود...سکوت کرد دوباره خواست به سمت در برود که جان مانعش شد گفت : اینهو خواهش میکنم ... گوش کن...
هیوک تقریبا داد زد گفت : چی رو گوش کنم ... مگه تو گوش دادی... حتی نذاشتی حرف بزنم... حتی به خود زحمت ندادی که پی ماجرا بشی... خنده مزحکی کرد گفت: هر چند میدونستی .. اما برای اینکه نمیخواستی سهمی که اون عوضی از هتلت داره رو از دست بدی ... چشم ؛گوشتو بستی هر چی دلت خواست بارم کردی ؛ با اینکه میدونستی مقصر من نبودم .. بهم بی محلی کردی .. منو از خودت روندی رفتی سمت اون آشغال.... به رابطمون .. به دوستیمون پشت کردی... نگاهش تیز برنده شد قدمی سمت او گذاشت با صدای که درونش خشم رو نشان میداد گفت : اونوقت امدی اینجا چی بگی... امدی بگی که پشیمونی ؛ اشتباه کردی... امدی عذاب وجدانت رو راحت کنی... امدی بگی که تازه متوجه شدی ... پسر عموت مقصر بود .. آره .. امدی همینا رو بگی... یا شایدم اون پسر عموی گیت تو رو فرستاده که .... نگاه تیز از خشم رو به صورت جان میکشید دست به یقه او شد گفت : جان رایلی اشتباه امدی... دیگه دیر شده ... راهی برای برگشت نداری.. بهتر برگردی به همون هتل چند ستاره ات ؛ مواظب پسر عموی گیت باشی .. که این بلای که سر منو ؛ تو آورد سر کسی دیگه نیاره.... نگاهش باریکتر یقه بلوز جان رو کشید گفت: از خودتو ؛ اون پسر عموی عزیزت متنفرم ... حالم از هر دو تون بهم میخوره ... هر دوی شما عین هم هستین.. دوتا جوجه پولدار شهر که فقط قسط دارن به زیردستاشون زور بگن اطلاعت امرشون باشن .... جان نگاهش به روی چهره هیوک میچرخاند با گرفتن دست هیوک که چقدر تو این دوسال دوری از او برایش سخت گذشته بود دلش برای گرفتن دستش ؛ آغوش کشیدنش تنگ شده بود دست هیوک بین دست خود فشرد که هیوک بهش اجازه نگه داشتن دستش رو نداد از دستش کشید بدون کوچکتریت تغییری به چهره خود گفت : از اینجا برو.. نمیخوام ببینمت... برگرد به همونجای که ازش امدی.. با گفتش کمی عفب نشینی کرد از سمت دیگه به طرف در رفت اما قبل از اینکه بازش کنه برگشت بدون تغییر به چهره اخم آلودش نگاهی به جان انداخت گفت : دیگه هیچ وقت به دیدنم نیا... حتی اگه برای کاری به این کشور امدی... نمیخوام وقتی با نامزدم هستم ببینمت.... جان از گفته هیوک متعجب گفت: اینهو...تو..! هیوک به سمت در چرخید نیمه باز نگهش داشت با فشوردن دستگیره در گفت : دیگم اینهو صدام نزن... از این اسم متنفرم... و با گفتنش در رو باز کرد بیرون رفت.. اما جان بازهم دست بردار نبود به دنبالش از اتاق خارج صداش زد : اینهو خواهش میکنم... صبر کن... باید به حرفهام گوش بدی... اینهووووو....اما او بی توجه بهش به راهش ادامه داد با دیدن هنری صداش رو بالا برد گفت : من دارم میرممم... حواستم باشه هر آدم ناشناس رو به اینجا راه ندی.... این مزاحم رو هم از اینجا بنداز بیروننن... فهمیدیییییی.. هنری تعجب از حالت او خشک زده از حرکات او فقط نگاه میکرد برای اولین باربود که هیوک اینجور میدید ؛ جرات اینکه لب باز کند سوالی بپرسد رو نداشت ... هیوک نیم نگاهی به پشت سر خود انداخت از ساختمان بارش برای فهمیدن گفته های هنری که از پدرش گفت ، او رو کنجکاو کرده بود برای دیدن پدر خود از بار خارج شد....
*************
صدای خفته اتاقش تنها با صدای تیک تاک ساعت شکسته میشد، بارون ملایمی که از ابرهای زمستانی شروع به باریدن کرده بودن با باد ملایمی که میوزید به پنجره بلند اتاق چکیده میشد قطره های اشک مانند از قاب شیشه ای بلند به پایین سر میخوردند. نیمه شب ؛وقت آرامش..وقت آزادی ذهن.. دیدن رویاهای شیرین .. رویاهای که در طول روز هیچ یک رو هرگز در واقعیت دیده نمیشود؛ تنها یک رویای خیالی در ذهن هست ؛ بس... اما او این رویای رو از خود گرفته ؛لحظه های شیرین رو از چشمانش دزدیده بیداربود . یا این خواب بود که دوست نداشت به تن خسته او رود؛ آرامش رو در وجود او ، دیدن خوابهای زیبایش رو در ذهن ؛ چشمان خیال او بسازد. شایدم این خودش بودکه به خواب اجازه نمیداد تا به چشمان که مشخص بود خسته هست بیاد ؛ اونو از لحظه که ذهنش به دنبال راهی برای مقابله با آتش که به جنگل زندگیش خورده بود ؛ هر لحظه هم به شعله ور شدنش افزوده میشد بگیرد اجازه جنگیدن رو بهش ندهد.
تکیه به تاج تخت زده ؛نگاهش به قطره های باران که هر دقیقه به تعداد آنها اضافه میشد با باد زمستانی برای ماندن بر روی شیشه صاف میجگنید نگاه میکرد. چه خوب بود کاش مثل آن قطرات باران آروم بی دقدقه از ابرهای شیطانی آسمان فرار میکردند به زمین سخت؛ محکم می چکید میبود . چه خوب میشد مثل اون باد ملایمی که میوزید شاخه های درختان را به رقص در می آورد از رقص آنها شادی میکرد؛دل او نیز از این همه غم ،اندوه شاد میبود. همه زندگیش از نوجوانیش تا به حال با غم ، سختی سپری کرده بود و تنها سکوت یار همه ی این دردهایش بود. قلب پر دردش تنگ بود ؛تنگ روزهای بارانی ؛خوش....روزهای که زیر بارون همراه پدر کنار ساحل زیر یک چتر مشکی که دست یکدیگر گرفته ؛شانه به شانه هم قدم میزند .
نگاهش ازپنجره مات شده از سرمای سرد بیرون گرفت ؛ به قاب عکس که کنارش زیرچراغ خواب کوجکشروی میزقرار داشت کشیده شد. لبخند ؛ شادی پدر رو هیچ وقت از دل ؛ ذهن خود بیرون نمیکرد چقدر اون لحظات باهم خوب بودن ، مثل دوتا دوست در کنارهم از بودن هم لذتمیبردن... قاب عکس رو به مقابل خود گرفت ، نگاهش چهره شاد؛ خندانپدر رو دنبال میکرد. قلب عاشق تنگش به چشمان خسته از خواب اجازه تر شدن داد؛ اشک رو دوباره مهمان سرزده چشمانش کرد. عاشقانه دوستش داشت ؛خنده پدر برایش از هر رویایی خیالی زیبا بود ، هیچ وقت دوستن داشت لحظه ای پدرش کوچکترین اخمی کنداون لبخندش رو ازش پنهان کند. انگشتانش به نوازش شیشه ی قاب که چهره پدررو فقط توی قاب عکس برایش مخفی شدهبود ؛تنها یادگاری زیبای بود که از او داشتنوازش میکرد ؛ بغض نهفته ش شکسته قطره های اشک که همچون قطره های بارانبه شیشه می خوردن از گوشه چشم به رویگونه هایش سیقل میخورد از نداشتناین چهره شاد قلبش دردمیکرد ؛ قلبشم همچون هوای سرد بیرون گرفته ،تنگ شده بود. قاب عکس رو در دستان خود میفشورد ؛ دلش اون لحظه میخواست پدرش زنده بود همین الان در اتاقش رو باز میکرد واردمیشد بهش لبخندمیزد ازش میخواست تا باهاش همقدم در زیر این بارون زمستانی شود. اما این فقط خیالی مبهم چیزی دیگری نبود ؛دیگر نه پدری بود ، نه قدم زدنی به زیر بارون ، نه حس کردن شانه پهن پدر رو.. او رو ازش گرفته بودن نه با دست روزگار با بدترین شکل که هنوز یادآوریش برایش دردناک بود..
قاب عکس رو به سینه خود نزدیک در آغوش خود گرفت ؛ پاهایش روغنچه در حالی که اشک آرام از چشمان بی سویش به روی صورتش می چکید عکس پدرش رو به سینه خود می فشورد زمزمه آرومش برای درمان قلب تنگش کرد گفت: خیلی دلم برات تنگ شده پدر.... چشمان خسته اش روبه روی هم نه برایخواب برای لحظه ای با پدر بودن بست باخود زمزمه کرد: کاش بودی..کاش بودی باز هم بهم کمک میکردی.. کاش بودی بهم میگفتی که چه کنم...چه باید بکنم از این همه سختی...چه راهی رو پیش بگیرم .. تا بتونم آنچه را که بر سرت آوردن .. پس بگیرم... چهکنم ...چکار کنم پدر... زمزمه آروم که باپدر داشت لحظه اب به یاد چیزی افتاد .پلکهایش از هم گشوده تمام حرفها و اون ساختمان متروکه از جلوی چشماش مانند جرغه ای گذشت بیاد آورد اون خرابه تاریک ... اون کلید نقره ای کوچک رو ؛ کلیدی که میتونست آتش زندگیش رو خاموش کند . باکنار زدن لحاف از روی خود گذاشت قاب عکس به روی تخت به سمت کمد لباسش رفت شروع کرد به گشتن لای آنها برای پیداکردن لباسی که اون شب به تن داشت لباسها رو یکی یکی کنار میزد اما اون لباس ما بین آنها نبود گیج شده بود نمیدانست کجاگذاشته است... فقط میدانست که توی اتاق گذاشته بود.... اه لعنتی .. این لباس کجاست...
کلافه شده بود ازگشتن لباسها رو دونه دونه از کمد بیرون پشت سر خود می انداخت. با وجود اینکه لباس کمی داخل کمد هاش بود دست از گشتن برنمیداشت زیر لب غر میزد گفت : هرچی من میگم انگار نه انگار.... اینبار مثل اینکه باید بهشون یه درس حسابی بدم... مثلا خدمتکاردارم... عوض اون این دلقکا باید مدام توی اتاق من سرک بکشن...دیونم کردن... از صدای که شنید گفت : دیونت نکردن .. دیونه هستی.... سر از کمد بیرون آورد نگاهی انداخت با دیدن کیو که تو چارچوب در اتاق تعویض لباس ایستاده تکیه زده بود لبخند کوتاهی نشاند پرسید : تو کی امدی... ؟ کیو تکیه به چارچوب دست به سینه شد به جای پاسخ به سوال او کمی اخم کرد گفت : ببینم تو الان داشتی چی میگفتی... با خودت بودی یا... شیوون کلافه از گشتن از کمد فاصله با بستن درش گفت : هیچی... از دست این خدمتکار که وقت ؛ بی وقت تا چشم منو دور میبینه میادتوی اتاق.... کیو بین کلامش پرید گفت : من کاری به اون خدمتکارا ندارم.... توالان داشتی میگفتی خدمتکار داری... این خدمتکار کی باشن.... شیوون که متوجه سوتی دادنش شد با خاروندن پشت سرش گزیدن لبش از داخل موم موم کردن گفت : خب تو دیگه ... و از اتاق لباس خواست بیرون رود کیو یه پاشو به سمت دیگه چارچوب گذاشت مانع خروج شیوون از اتاق شد در حالی که دست به سینه تکیه زده بود با سر به لباسهای که شیوون به روی زمین انداخته بود اشاره کرد گفت : اول انضباط .... شیوون به پشت سرش چرخیدخنده ریزی کرد دوباره به سمت او چرخید برای اینکه اذیتش کند گفت : خدمتکار گرفتم برای چی .... اینا دست خودتو میبوسه .... وبا کنار زدن پای کیو از اتاق خارج شد . کیو با کمی اخم نگاهش کرد به آرومی سرش غر زد گفت : میگه انظباط حالیمه .. اونوقت اینه وضع اتاقش.. یه خدمتکاری بهت نشون بدم .... که صد خدمتکار ازت بریزه... با نگاه به لباسهای پاشیده کف اتاق کمر از چارچوب گرفت گفت : معلوم نیست این موقع شب دنبال چی می گشته ... ببین چه اتاقی درست کرده ... برای فهمیدن اینکه چی میخواسته با گذاشتن لباسها به داخل کمد از اتاق خارج پرسید : تو این موقع شب چی از جون اون لباسها میخواستی که اینجوری بهمشون ریختی....؟ نکنه این موقع شب هم با کسی قرار داری .. آره... شیوون که طول اتاقش رو زیر رو میکرد حتی به حمام هم برای پیدا کردن کابشنش سرک میکشید گفت : نه با کسی قرار ندارم... دنبال کابشن مشکیم میگردم... همون که اون شب تنم بود.... کیو با گیجی نگاه گفت : کابشن مشکی... ولی تو که دوتا دیگه داری .. چرا دنبال اون میگردی ... اون که دیگه ...شیوون نگاهش کرد گفت : من اون کابشنو نمیخوام... دنبال اون کلید هستم.... اون برام مهمه.. باید پیداش کنم...
کیو گیج حرفش چشماش در تعقیب شیوون که مضطرب ؛ آشفته به اطراف اتاقش سر میزد به دنبال شی ء گمشده خود میگشت پرسید : چه کلیدی... دنبال چی هستی....؟ چی داری میگی... ؟ یه لحظه آروم بگیر ... درست بگو... کلامش با یاد آوری چیزی نیمه ماند مکثی کرد گفت : این کلیدی که میگی نکنه مربوط به اون شب ؛ اون مرد هست... آره .. درسته...
شیوون قدری دست از گشتن برداشت مقابلش ایستاد گفت : آره ... همون شب لی بوم بهم داد... گفت این کلید میتونه اون عوضی رو به میز محاکمه بکشونم... کیو متعجب ؛ سوالی نگاهش کرد پرسید: لی بوم... لی بوم کی دیگه....؟ شیوون در پاسخ گفت : همون شخصی که تو اون ساختمان متروکه ملاقات کردیم... اسمش لی بوم سو هست ... موقعی که داشتیم فرار میکردیم اون کلید بهم داد گفت ازش برای انتقامم استفاده کنم .... حالااین کلید تو اون کاپشن گذاشته بودم... هرچی میگردم پیداش نمیکنم... نمیدونم کجاگذاشتم .. فقط یادمه توی اتاق گذاشتم.... اما هرجا رو میگردم نیست... به سمت در اتاق چرخید تا برود کیو بازوش گرقت پرسید: کجا...؟ شیوون در پاسخ گفت : میخوام برم از آجوما بپرسم .. اون حتما میدونه... شاید یکی از همین .... کیو در ادامه گفت : ولی الان که دیر وقته .... حواست نیست نصف شبه ... آجوما الان خوابه .... شیوون که تو اون لحظه پیداکردن او کلید براش از همه چیز مهم بود نه وقت میشناخت ... نه شبی ؛ صبحی .... فقط میخواست تو اون ساعت کلید پیدا کند به همین خاطر با کنار زدن دست کیو از بازوش گفت: الان هیچی برام جزء پیدا کردن اونکلید اهمیت نداره .. باید همین امشب پیداش کنم ... و دوباره به سمت در رفت ؛ به گفته کیو که پشت سرش میرفت سعی داشت مانع بشه میگفت : شیوون صبر کن.. وایستاا... الان وقتش نیست.. بذار برای صبح.. اما شیوون توجهی نکرد بیرون رفت سمت پله خیز برداشت به نیمه ها رسید که باز هم کیو با گرفتن بازوش نگهش داشت گفت : وایستااا دیونه... چرا متوجه نیستی .. با اینکارت... شیوون با رها کردن بازوش درست مقابلش ایستاد با کمی اخم گفت: تو که میدونی اون کلید برام مهمه چرا اینکار رو میکنی... اون کلید برام حکم... کیو بین کلامش پرید به چهره شیوون که آشفته بود نگاه گفت : حکم انتقامتو داره... آره میدونم ؛ میفهمم که چی داره بهت میگذاره .. اما الان وقتش نیست .. همه خوابیدن .. بذارش برای صبح اونوقت ... از صدای که پای پله ها به آرومی شنیده شد پرسید: شیوون پسرم چی شده ... چرا تا این موقع شب هنوز بیداری ...؟ این سر؛ صدا برای چیه ....؟ آجوما که چند دقیقه قبل برای خوردن آب از اتاقش بیرون سمت آشپزخانه میرفت که متوجه آن دو در تاریکی شد بود به سمتشان آمده .. شیوون با دیدنش به سرعت از پله پایین به سمت آجوما مقابلش قرار گرفت به آجوما فرصت اینکه سوال دیگه ای بپرسد نداد با چهره آشفته پرسید : کابشنم .. کابشنم کجاست... کابشن مشکیم کجاست آجوما...؟ اگه ازش میدونی بگو کجاست... زودباش آجوما...
آجوما گیج ؛به چهره آشفته پسرش نگاه با گرفتن دست شیوونگفت : آروم باش پسرم... درست بهم بگو چی شده ... دنبال چیهتی... شیوون دوباره پرسید : کابشن مشکی که دو روز قبل تنم بود میگم... اون کجاست.. من توی کابشنم یه چیز مهمی گذاشته بودم... اون کجاست...؟ آجوما یه نگاه به کیو انداخت پرسید: چی شده باز... چرا اینجوری آشفته...؟ کیولب باز کرد تا حرفی بزند که شیوون سریعتر از او بود گفت : آجوما الان وقته این سوالات نیست... بهم بگو کابشنم کجاست... کجا انداختیش...؟
آجوما دستهای سرد شیوون که از حالتش بود رو تو دست خود فشورد گفت : اون کابشنو که دیگه به دردت نمیخوره .. دیروز عصر به یکی از ندیمه ها دادم که ببرتش تو انبار با لباسهای کهنه بندازه... شیوون چهره اش متعجب گفت : تو انبار ... ولی اون کابشن که چیزیش نبود .. فقط یکم خاکی شده بود... و با آزاد کردن دستش از دست آجوما سراسیمه به سمت انباری رفت بی توجه به گفته آجوما که گفت : شیوون پسرم...داری کجا میری... اون دیگه ... شیوون به سمت در ؛ بیرون رفت . آجوما نگران از حال ؛ اوضاع شیوون رو به کیو که ایستاده بود به دنبال شیوون نرفت کرد پرسید: شیوون چش شده... چرا باز آشفته ...؟ ولی منتظر جواب نماند بجاش گفت : فعلا برو دنبالش... مواظبش باش... چهرشو جدی کرد گفت : بعدا میای کلا هر چی هست رو بهم میگی .... و با سر به سمت در اشاره کرد گفت : حالا برو دنبال اربابت .... کیو هم با تعضیم کوتاه سر برای کمک به شیوون به سمت انباری رفت....
شیوون یک به یک وسایلهای تو انبار رو به اطراف می انداخت به دنبال سبد لباسهای کهنه میگشت... به گفته آجوما که کابشنش رو به انباری انداخته شروع به زیرو کردن انباری ؛ به دنبال کابشنش در تاریکی که حتی به خود مهلت روشن کردن لامپ آنجا رو نداد بود میگشت .... با صدای کیوبه در انباری رسیده پرسید: شیوون اینجای... شیوون با کنار زدن جعبه پلاستیکی تو اون تاریکی با کمب نوری که از بیرون به داخل میتابید توانست سبدلباسها رو پیدا کند با روشن شدن لامپ انباری که کیو زد اینبار توانست کابشن مشکیش رو پیدا با خوشحالی که انگار گنجی پیدا کرده باشد گفت : چچسووووو ( پیداش کردم )... با برداشتن کابشن صبر نکرد شروع کرد به گشتن تمام جیب های آن یک به یک چه داخل ، خارج جیب داشت همه رو تند تند میگشت .. کیو که به کنارش رسید پرسید: چی شد پیداش کردی... ؟ هست توش..؟ شیوون با گشتن آخرین جیب کوچک کابشنش با لمس کردن کلید به آرومی از جیب بیرون آورد ما بین انگشتاش گرفت مقابل چهره خود گرفت گفت : پیداش کردم.... رو به کیو کرد با حالت کهکمی خوشحالی درونش پدیدار بود کلید رومقابل نگاه او گرفت گفت: این یعنی بازگشت همه خوشبختی های گذشتم ... این یعنی نابودی ... این یعنی پایان همه این سختی ها ... نگاهش به سمتی خیره خشم رو درشان نشاند ؛ با فشوردن کلید تو چنگال خود گفت : آماده نابودیت باش... جناب کیم....
میمون بیچارم
چقدر سختی کشیده

خب پیش بسوی انتقام
مرسی عزیزم
اره سختی زیاد کشیده...
هی بتونه انتقام بگیره خوبه...
خواهش
شب به خیر عزیزم.
. معلومه جان هم به جای حمایت هیوک از پسر عموی خودش حمایت کرده . واقعا هیوک ضربه بدی خورده . اون پسره که گفت چیزی توی نوشیدنی نریختم باید شک میکرد که اتفاقا خبراییه و اون داره تح/ریکش میکنه تا بخورتش.
. بهش حق میدم چون به هر حال عا/شقه و جز عش/قش چیزی نمی بینه اما این کاراش فقط حال خودش رو بدتر میکنه و کیو رو ازش دورتر
.
.

پس ماجرای هیوک این طوری بوده
دونگهه خودش رو خیلی ازار میده
شیوون واقعا تصمیم گرفته که قاتل پدرش رو به چنگ قانون بندازه . برای همینه که براش فرقی نداهر روزه شبه بقیه خوابن
ممنون گلم خیلی عاااالی بود.
شب خوش عزیزنازم...

اره هیوک بیچاره همچین ماجرایی داشته....
اره دونگهه عشق یه طرفه داره هم خودش اذیت میشه هم کیو...
اره شیوون میخواد قاتل رو گیر بیاره....
خواهش نفسم...ممنون ازت
طلفی هیوک خیلی مظلومه شیوون خیلی مصممه شب و نصف شب براش فرقی نداره
اره اون هیچی براش فرق نداره...
بیچاره هیوک دلم واسش سوخت
وای خوبه وونی کلیدو پیدا کرد منم منتظر انتقامشم
مرسی عزیزم
اره شیوون پیداش کرد...
خواهش عزیزدلم
بیصبرانه منتظرادامه بقیه داستانم
چشم میزارم بقیه شو