سلام دوستای گلم...
این قسمت... خوب ...فکر کنم بیشتر حدسیاتون غلط میشه... یعنی بخویند تا بفهمید چی به چیه...
بفرماید ادامه.....
بو//سه سی و یکم
(( شیوون مال منه))
بارش برف شروع شده بود جاده هر چه به ارتفاعات نزدیکتر میشد بارش برف بیشتر میشد جاده سفید پوش و لغزنده ولی برای هیچل هیچی مهم نبود، جاده لغزنده ،بارش برف که داشت سنگینتر میشد ،تنها یک چیزبرایش مهم بود. نجات مرد جوانی که عشقش بود روی صندلی عقب ماشینش بی جان افتاده بود ،حتی به جاده پشت سرش هم نگاه نمیکرد که کسی او را تعقیب میکرد یا نه،فقط با سرعت در جاده لغزنده میراند.به سختی فرمان را کنترل میکرد تا تصادف نکند ،با طی کردن مسافت زیادی که مطمنیا از مقر شکنجه گاه دور شده بود .ماشینش را به کنار جاده هدایت کرد سریع از ماشین پیاده شد به سمت در عقب رفت بازش کرد ،خزید روی صندلی کنار شیوون خود را جا کرد ،سریع پتو رو از دور شیوون کنار زد تن لخت اما پر از زخم شیوون نمایان شد. چشمان هیچل بیاختیار خیس اشک شد ولی کار دیگری داشت وقت گریه کردن نبود فرصت کمی داشت .انگشتانش را بهم قفل کرد با اخم شدید نگاه چشمان خیسش به سینه خوش فرم و پر زخم شیوون که حرکتی نداشت شد دستانش که انگشتانش را بهم قفل بود بالا برد به وسط سینه شیوون جای قلبش کوبید به صورت شیوون نگاه کرد منتظر عکس العمل شد، ولی شیوون هیچ نشانه ای از برگشت نداد.
چهره هیچل حالت گریه گرفت زیر لب نالید : برگرد عشقم...برگرد...خواهش میکنم برگرد... دوباره دستانش را بالا برد به وسط سینه کوبید بی امان دستش را قدری بالا اورد برای بار سوم به وسط سینه کوبید، که اینبار شیوون نفس عمیق صدادار کشداری کشید دهانش را قدری باز کرد بازدمش را ضعیف بیرون داد ،چشم باز نکرد فقط با دهانی نیمه باز کشدار وخشدار نفس میکشید سینه لختش به سختی با مکث بالا و پایین میرفت. هیچل با عکس العمل شیوون نفس حبس شده در سینه اش را با آهی بیرون داد، چشمانش را بست سرپایین کرد ارام زمزمه کرد : ممنون عشقم... با مکث چشمانش را باز کرد سرخم کرد بوسه ای به سینه تب دار وسط جای قلب شیوون زد ،لبش از داغی تن شیوون سوخت اشک ارام راهی گونه هایش شد زمزمه کرد : ممنون عشقم که برگشتی... ممنون...کم راست کرد سر شیوون را ارام به پلو چرخاند تا قدری نفس کشیدن برایش راحتتر باشد ولی حال شیوون خیلی بد بود صدادار و سخت نفس میکشید .هیچل با نگرانی و چهره ای درهم گفت: عشقم یکم تحمل کن...الان میبرمت جای که بهت کمک میکنه ...حالتو خوب میکنه...فقط یکم تحمل کن... سریع پتو تا زیر گردن شیوون بالا کشید دور تنش پیچید ،پالتوی تن خود را هم دراورد دور تن شیوون کشید سریع پیاده شد. با بستن در روی صندلی جلو نشست ماشین را که روشن بود سریع حرکت داد وارد جاده کرد ،با فشار به پدال گاز با سرعت زیاد شروع به راندن کرد. طوری میراند که مطمنیا مسیر چهار ساعته را ظرف 2 ساعت طی میکرد .مهارت کافی در رانندگی داشت بدون خطر رانندگی میکرد. در این جدال با مرگ همراهی هم داشت که خود خبر نداشت " دونگهه" .
دونگهه با خارج شدن هیچل از جاده جنگلی او هم همزمان رسید دنبال هیچل راهی شد. جانسوگ تماس گرفته بود هیچل ارباب شیوون را پشت صندلی عقب ماشین گذاشته از مقر خارج کرده مشخص نیست کجا میبرد. دونگهه هم به موقع رسید حال در تعقیب او بود. دونگهه هم در رانندگی مهارت داشت ؛ در جاده لغزنده که سنگین شدن بارش برف لغزنده تر میشد با سرعت زیاد میراند، با فاصله در تعقب هیچل بود .چشم از او برنمیداشت در این تعقیب نیتی هم داشت نجات دادن "شیوون" انهم با گفتن به کیو تنها کسی که میتوانست خبردارش کند. گفتن به پلیس برایش خوشایند نبود ،تا بخواهد پلیس را متوجه کند انها را راضی به امدن کند طول میکشید. ولی گفتن به کیو راحت بود ،هم شمارهش را داشت هم کیو را خوب میشناخت میدانست چه بگوید که او را سریع دنبال خود را راهی کند .
حال هم همانطور که هیچل را تعقیب میکرد گوشی که شماره جدیدی که کیو ان را نداشت را درآن گذاشته بود به دست گرفت اماده گرفتن شماره شد، که دید هیچل سرعت ماشین را کم کرد کنار جاده ایستاده پیاده شده به عقب ماشین رفت .او هم ماشین را بافاصله نگه داشت با اخم شدید وچشمانی ریز شده نگاه کرد تا بفهمد هیچل چه میکند. اول فکر کرد هیچل میخواهد شیوون را همانجا کنار جاده بیندازد ،که با این کار مطمینا کار دونگهه راحت میکرد. میتوانست همانجا کنار شیوون بماند تا کیو بیاید یا خودش شیوون را به بیمارستان برساند تا کسی بخواهد بفهمد او کیست فرار کند شیوون را نجات دهد.
ولی هیچل اینکار رو نکرد، دونگهه به سختی بخاطر بارش برف و زیاد بودن فاصله دید که هیچل هی دولا و راست میشد کاری دارد میکند .برای لحظه ای فکر کرد نکند هیچل دارد با چاقوی سینه شیوون را میشکافد اینطوری میکشد، میخواهد بیرون بیاندازدش. با این فکر چشمانش گشاد شد به دستگیره درچنگ زد خواست پیاده شود سراغ هیچل برود ولی با بیرون امدن هیچل که دید پالتوهم به تن ندارد گویی پالتویش را تن شیوون گذاشته دوان سوار ماشین شده دوباره وارد جاده شد با سرعت شروع به راندن کرد، دونگهه پشیمان شد پیاده نشد ماشین را با سرعت وارد جاده کرد. دوباره هیچل را تعقیب کرد نگاه اخم الودش به جاده و ماشین هیچل بود ،با یک دست فرمان را داشت با دست دیگر شماره کیو را گرفت گوشی را به گوشش چسباند با همان حالت به صدای زنگ خوردن گوش میداد. ولی هر چه زنگ خورد کیو جواب نداد .دونگهه اینبار بدون نگاه کردن به گوشی دکمه تماس را زد گوشی را دوباره به گوشش چسباند اینبار با چند زنگ کیو با صدای گرفته و لرزانی جواب داد دونگهه هم اخمش بیشتر نگاهش به روبرو بود صدایش را تغییر داد گفت: الو فرمانده چو؟....
.........
کیو نگاه چشمان خیس و سرخ و ورم کرده اش که اشک را چون باران پاییزی روی گونه هایش جاری بود به گوشی خود بود ،انگشت شصتش را ارام روی صحفه موبایلش که عکس شیوون بود میکشید ،قلبش از دلتنگی پر درد بود، حالش چون مرده متحرکی بود که به زور نفس میکشید . کیو همه چیز و همه کسش را از دست داده بود " شیوونش" تنها عشق زندگیش را روزها بود که ندیده بود از دست داده بود. "عشقش "تمام زندگیش" نفسش" جان دلش" اسیر دست نانجیبان بود کیو بیخبر از حالش بود. تمام نقطه به نقطه این شهر بیرحم که شیوونش را بلعیده بود را گشته بود ولی اثری از شیوونش نبود .حال تنها به یک دلیل نفس پر درد میکشید ،نشانی حتی به قاعده سرسوزن از عشقش برسد او دلیلی برای زنده ماندن داشته باشد .حال هم شدید دلتنگ بود با به یاد اوردن خاطره ای از دلبرش شدید گریه میکرد نگاه گریانش به عکس شیوون روی صحفه گوشیش بود زمزمه کرد: شیوونم...عشقم...کجایی؟... جون دلم بیا... نفسم بیا...ببین چند روزه از دوریت نخوابیدم... بیا ببین دیگه نمیتونم تحمل کنم... بیا ببین بدون تو خواب و خوراک ندارم... اصلا دیگه نمیتونم نفس بکشم...بیا عشقم...که یهو عکس روی صحفه تغییر کرد موبایلش زنگ خورد شماره ناشناسی رویش افتاد.
کیو گریه اش قطع شد گره ای به ابروهایش داد با پشت دست روی چشمانش مالید تا از تاری چشمانش کم کند خیره به شماره نگاه میکرد ولی جواب نداد .شماره ناشناس بود حتما اشتباهی گرفته بود، پس جواب نداد تماس قطع شد .خواست گوشی را روی صندلی بگذارد که دوباره موبایل زنگ خورد دوباره همان شماره افتاد. گویی اینبار کسی وادارش کرد که جواب دهد مدام صدایی در ذهنش فریاد زد: جواب بده... جواب بده.. کیو انگشتش را روی صحفه کشید گوشی را به گوشش چسباند با صدای به شدت گرفته و لرزان جواب داد : الو... صدای مرد ناشناسی گفت: الو...فرمانده چو؟..خودتونید؟... کیو با شنیدن صدای ناشناس اخمش بیشتر شد گفت: بله خودمم...شما؟... مرد ناشناس امان نداد گفت: فرمانده میدونید برادرتون کجاست؟... یعنی میدونید برادرتون پرفسور چویی رو دارند میبرند تا سربه نیستش کنن؟... بیاید به ادرسی که بهتون میدم... کیو که متوجه حرفهای مرد نشد اخمش بیشتر و چشمانش گشاد شد نفهمیده گفت: چی؟... برادرم؟...مرد گفت: اره برادتون....مگه برادرتون پرفسور چویی نیست؟...پرفسور چویی شیوون....
کیو گویی با حرفهای مرد به خود امده بود با حالتی عصبی وسط حرفش گفت: برادرم؟... تو داری درمورد چی حرف میزنی؟...اصلا تو کی هستی؟...برادرمن رو از کجا میشناسی؟... مرد با حالتی که مشخص بود دارد خود را کنترل میکند که فریاد نزد گفت: الان به نظرت مهمه که من کی هستم؟...یعنی جون برادرت مهم نیست ؟... یعنی اگه من جای تو بودم به جای اینکه بفهمم طرف کیه پشت تلقن ازش بازجویی کنم میرفتم جون برادرمو نجات میدادم... کیو از حرفهای مرد بیشتر عصبانی شد .شیوون را عده ای گرفته بودنند مطنیا ربایندگان ادمهای خطرناکی بودنند به راحتی آزادش نمیکردن . حال کسی زنگ زده بود از شیوونش میگفت قلبش با شنیدن اسم شیوون وحشیانه میطپید نمیفهمید چی درست است چی غلط. آیا این درست بود ؟نکنه این هم طعمه ای بود که کیو را گیر بیاورند ؟ حتما کار ربایندگاه بود ولی چرا باید کیو را میگرفتند ؟او که دانشمند نبود . نفر بعدی مطمینا مین هو یا یکی از دانشمندان بود ،ولی شاید کیو را میخواستند گروگان بگیرند تا مین هو بقیه را وادار کنند که فرمول را لو دهند . شاید اصلا ربایندگان شیوون را کشته بودنند حالا نوبت کیو بود تا با گرفتنش به فرمول برسند ؟ولی از طرفی حال که شیوونش را گرفته بودنند نمیداسنت حال عشقش چطور است، درست بود که به فکر خودش باشد ؟ به درک که میخواستند او را بگیرند . دنیا بدون شیوون به چه دردش میخورد . اگر قرار بود شیوونش نباشد بهتر که خود او را هم میگرفتند میکشتند . مرگ بهتر از زندگی بدون شیوون بود .
افکار چون برق و باد از ذهنش گذشت برای لحظه ای گیج بود نمیدانست چه بگوید، ولی قلب عاشق او جای عقلش تصمیم گرفت . فقط باید مطمین میشد که واقعا مرد ناشناس از شیوونش میگوید چهره اش به شدت درهم شد با حالتی عصبی وسط حرف مرد با صدای بلند گفت: جون برادرم از تمام دنیا برام مهمتره ...ولی این حرفات به نظر شوخیه....نمیدونم تو کی هستی...ازکجا میدونی برادرم تو چه وضعیته...اصلا تو کجایی؟...برادرم رو کی داره میبره؟..چرا دارن میبرنش؟... تو... مرد ناشناس با حالتی عصبانی وسط حرفش با صدای بلند گفت: فرمانده چویی بنظرم الان فرصت مناسبی برای جواب به بازجویی شما نباشه...جون یه انسان درخطره.... فکر هم کنم جون برادرتم برات مهم نیست...اصلا اشتباه کردم به شما زنگ زدم... ببخشید مزاحمتون شدم... بهتره قطع کنم...کیو با حرف مرد گویی به خود امد یهو داشت همه چیز را از دست میداد چشمانش به شدت گشاد شد وحشت زده با صدای بلند فریاد زد : نــــــــــــــه...نـــــــــــــــــــــــه... قطع نکــــــــن...بگو...بگو کجایی؟... بگو کجا دارن میبرنش؟... چطوری؟...من...من کجا بیام؟...با چهره ای به شدت درهم و اخم الود با خشم فریاد زد: بگــــــــــــــــــــو برادرمممممممممممممم کجاســـــــــــــــــــــــــت؟.....
مرد ناشناس با مکث و صدای خفه ای گفت: باشه...ببین من مسیر به مسیر بهت ادرسو میگم تو راه بیفت ...من قطع نمیکنم با من در تماس باش تا بهم برسی... فقط بگم ...وقت تلف نکن...وقت نداریم... سریع راه بیفت...من بهت ادرس میدم تا برسی اینجا....اونها دارن پرفسور چویی رو با یه ماشین میبرند...بیا تا بهت بگم... کیو سریع با دستپاچگی سوییچ را چرخاند ماشین را روشن کرد به شدت فرمان را چرخاند از پارک بیرون امد با صدای بلند گفت: باشـــــــــــــه ....باشـــــــــــــــــــــــــــه.... بگو کجا بیام..بگووووووووووو...
کیو با راهنمایی دونگهه که باصدای ناشناسی به او زنگ زده در تماس بود، خیابان به خیابان میراند بوق زنان و آژیر کشان ماشین را به سرعت میراند ،گوش به مخاطب پشت خط موبایلش بود که هندزفری را به گوشش گذاشته بود تا با دو دست فرمان ماشین را گرفته به سرعت براند. نگاه چشمان گشاد شده اش به خیابانها بود قانونها را میشکست چراغ قرمزها و تقاطع ها برایش مفهمومی نداشت فقط یک قانون براش وجود داشت"شیوون". مارپیچ و با سرعت از ماشین ها در اتوبان سبقت میگرفت از ادرس های که مرد ناشناس ( دونگهه) به او میداد فهمید که ماشینی که شیوونش دران بود از مسیر اتوبانی که به خیابان خانه شان راه داشت رد میشد .یعنی شیوونش در محلی که فاصله کمی با خانه شان بود دربند بود؟ یعنی کجا؟در جنگلی که با فاصله از محل زندگیش بود یا در کوهستانی که در طرف دیگر محله شان بود؟ هر چه بود حال این موضوع مهم نبود .حال فقط میخواست به شیوونش برسد، اگر مرد راست میگفت شیوون را داشتند میبردنند او با تمام وجود میخواست به شیوونش برسد. با این فکر به پدال گاز فشار میارود ماشین را به پرواز دراورده بود، قانون شکنی شده بود که قانون خیابانها برایش مفهمومی نداشت. با راهنمایی مرد از شهر سئول خارج شد از حومه اش هم تقریبا خارج شد به شهر کوچک "سوون" رسید که متصل به شهر بزرگ سئول بود.
نمیدانست چند ساعت بود که داشت رانندگی میکرد، ولی گویی قرنها بود که میراند نمیرسید، هر لحظه عصبی تر میشد .بارش برف جاده را به شدت لغزنده کرده بود چند بارهم چرخهای ماشنیش روی جاده سریدن نزدیک بود تصادف کند یا به ماشین های دیگر برخورد کند ،ولی به سختی کنترل کرد تا با راهنمایی مرد که همچنان در تماس بود به جاده کوهستانی شهر سوون رسید. مرد گفت: فکر کنم دیگه به ما رسیدی نه؟... از تابلوی 10 کلیومتر گذشتی؟... کیو دستانش به فرمان چنگ محکمی داشت به شدت اخم کرده نگاهش به روبرو بود ابدهانش را قورت داد به دو طرف جاده نگاه کرد بارش برف دیوارهای بلندی ساخته بود تابلویی 10 کیلومتر به زور مشخص بود گفت : اره...همین الان از کنارش رد شدم... مرد گفت : خوبه...پس دیگه فکر کنم بتونی بینیش؟...
دونگهه سرعت ماشینش را کم کرد به کنار جاده رفت به ماشین کیو که از کنارماشینش گذشت نگاه کرد با همان تغییر صدا گفت: فکر کنم بتونی ببینیش؟...یه بنز مشکی که پشتش یک خط سفید داره... جلوی یه وانت قراضه که داره میره...دیدیش؟... همین الان از کنار وانته رد شدی...اون بنزه جلوته...پرفسور چویی روی صندلی عقب همون بنزست.... صدای کیو امد که مطمینا ماشین بنز را دیده بود با هیجان گفت: بنز مشکی؟...همین بنز مشکی که خط سفید داره؟...پلاکش ...پلاکش "کی او آر 1013 " ست؟.... تو همین... دونگهه وسط حرفش گفت: اره...خودشه...همین بنزه...خوب دیگه ...کارمن تموم شد... خداحافظ.... سریع دکمه تماس را قطع کرد هندزفری را از گوش دراورد نگاه اخم الودش به جاده برفی بود دور شدن ماشین هیچل و کیو که پشت سرش بود زیر لب گفت: موفق باشی ارباب چو... نجاتش بده لطفا....
کیو چشمانش با دیدن بنزی که نشانه اش را مرد گفته بود گشاد شد قلبش بیتاب مینواخت با هیجان گفت: پلاکش ...پلاکش " کی او آر 1013" ست؟... تو همین؟...با امدن حرف مرد صدای بوق قطع تماس جمله اش ناتمام چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: الو...الو... لعنتی...قطع کردی...هندزفری به شدت از گوشش کشید دراورد چنگ دستانش را به فرمان محکمتر کرد با اخم شدید روی پدال گاز فشار اورد تا به ماشین برسد ببنید واقعا شیوون در ماشین است نجاتش دهد .ولی گویی راننده ماشین بنز متوجه تعقیب کیو شده بود سرعتش را بیشتر کرد از کیو فاصله گرفت. کیو هم با این حرکت او هم روی پدال گاز فشار اورد دنبال بنز رفت سعی کرد به او نزدیک بماند تا بهش برسد.
ولی اما هیچل که اصلا متوجه پشت سرش نبود او فقط با سرعت میراند هر لحظه هم به سرعتش اضافه میکرد گهگاه هم نیم نگاهی به عقب به شیوون که به روی صندلی عقب نمیه جان افتاده بود چشمانش بسته با دهانی باز به سختی و صدای خشدار که هر لحظه صدایش بلندتر میشد گویی هر نفسی که میکشید اخرین نفسش است میکرد، چهره ش هر لحظه درهمتر و گریانتر میشد اشک بی امان چشمانش را خیس میکرد با پشت دست اشکهایش را پاک میکرد میگفت : عشقم تحمل کن ...الان میرسیم...خواهش میکنم...دیوید تحمل کن...یکم دیگه مونده ...خواهش میکنم...فقط یکم دیگه تحمل کن... برای زودتر رسیدن به پدال گاز فشار داد وارد تونلی برفی شد، که دراصل جاده باریکی بود که از برف کاملا پوشیده شده بود دو طرف جاده دیوارهای برفی انقدر بلند بود که جاده حالت تونل گرفته بود، بارش برف هر لحظه تونل را تنگتر میکرد .
هیچل با انکه جاده لغزنده بود ولی با سرعت دران میراند جلو میرفت متوجه نبود که ماشینی هم که کیو بود پشت سرش در حال تعقیبش بود. جاده انقدر خلوت بود که دراین تونل فقط ماشین بنز هیچل بود و ماشین بی ان وی مشکی شیک کیو که آژیرگردان پلیس بالای سرش بود ولی روشن نبود . کیو هم که میخواست سبقت بگیرد جلوی ماشین هیچل بپیچید،ولی بخاطر تنگ بودن تونل نتوانست فقط با فاصله کمی دنبالش راهی بود. تا اینکه ماشین بنز از جاده تونل گذشت به محوطه بازی رسید که دهکده مانند بود، یعنی روستای بود در دره پای کوه . ماشین بنز با رد کردن تونل به جاده دهکده رسید وارد حیاط دومین خانه دهکده شد که درچوبی قدیمیش باز بود. حیاط بسیار بزرگی با کلبه قدیمی روستایی بو دبا کلبه ای که گویی قدری جدید تر ساخته شده بود، چند درخت بزرگ کوچک در حیاط خانه و انباری در گوشه حیاط بود.
هیچل ماشین را وسط حیاط پارک سریع پیاده شد به طرف در عقب میرفت با صدای خیلی بلند فریاد زد : عمــــــــــــــــــــــو....عمـــــــــــــــــــــــــــــو...عمــــــــــــــــو لیتوکککککککککک.... در عقب ماشین را باز کرد به عقب برگشت دوباره فریاد زد : عمــــــــــــو لیتوک ...همین زمان در کلبه باز شد لیتوک دوان بیرون امد با چشمانی گرد شده از گیجی به ماشین وسط حیاط و هیچل که کنار ماشین ایستاده بود نگاهش میکرد و ماشین دیگری که با فاصله ایستاده بود نگاه میکرد با گیجی گفت: هیچل ؟...همین زمان هم صدای مرد جوانی در فضا پیچید که گفت: ایســـــــــــــــــــــــــــت.... بیرحرکــــــــــــــــــــــت...پلیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس.... لیتوک به طرف صدا برگشت چشمانش بیشتر گشاد شد. هیچل هم که با دیدن لیتوک با صدای بلند گفت: عمو بیا کمک...خم شد خواست وارد ماشین شود شیوون را بغل کرده بیرون بیاورد، با شنیدن صدای مرد جوان یهو به عقب برگشت کمر راست کرد ،با دیدن مرد جوانی که تفنگی به دستش دارد به طرف او و لیتوک نشانه گرفته به طرفشان میاید چشمانش گرد شد وحشت زده قدمی به عقب برداشت در عقب ماشین مانع شد بیشتر قدم بردارد ایستاد گیج نگاه میکرد. با دیدن ماشین که چراغ گردون پلیس روی سرش بود فهمید مرد جوان پلیس است. انقدر با سرعت امده بود هیجانزده و نگران حال شیوون بود تا نجاتش دهد که نفهمید ماشینی تعقیبش میکند، حتی پشت سرش وارد حیاط خانه شده، مرد جوانی از ان پیاده شده به طرفش اسلحه گرفته.
کیو با زنگی که مرد ناشناس به او زد در مورد شیوونش گفت ،که خلافکار ها از مقراو را خارج کردن قصد سربه نیست کردنش را دارند، بدون معطلی بدون اینکه به کسی یعنی خانواده و همکارانش بگوید به دنبال ماشین که گفته شده عشقش دران است راهی شد. از سئول خارج به شهر سوون امد، به دهکده ای وسط کوهستان رسید وارد حیاط کلبه ای شد .انقدر به فکر رسیدن به شیوونش بود که ذهنش به چیز دیگه ای فکر نمیکرد، که این کار چقدر میتواند خطرناک باشد. شاید این تله باشد برای سربه نیست کردن او ؟برای او که فرمانده پلیس بود این کار بیفکری کامل بود. ولی کیو که عاشق شیوون بود دیوانه وار دلتنگ و نگران عشقش دیگر عقل و هوش نمانده بود که به چیز ی فکر کند، فقط به دنبال ماشین راهی شد وارد حیاط خانه روستایی شد .ماشین را پشت سرماشین بنزی که تعقیبش میکرد پارک کرد، دید راننده اش پیاده شد ، شخصی را صدا میزد. هنوز نمیدانست شیوون دراین ماشین هست یا نه؟اصلا شاید گزارش اشتباه داده بودنند، ولی چرا مرد ناشناس ادرس این ماشین را داده بود ؟چرا راننده اینطور وحشیانه ماشین را به این جای دور افتاده اورده بود ؟ چیزی نمیدانست فقط میخواست به شیوونش برسد. ذهنش مهلت تحلیل سوال را نداد با گرفتن اسلحه اش از داشبورت سریع پیاده شد تا راننده بنز به طرف صندلی عقب ماشین رفت ،اسلحه را به طرفش نشانه رفت همین زمان هم مرد مسنی از داخل خانه بیرون امد ،کیو اسلحه اش را به طرف اوهم نشانه رفت فریاد زد: ایســـــــــــــــــــــــــــــــت...بیحرکــــــــــــــــــــــت...پلیـــــــــــــــــــــــس...
راننده و مرد مسن با گیجی وحشت زده به کیو نگاه میکردنند. کیو با چهره ای رنگ پریده و به شدت درهم و اخم الود به طرف راننده قدم برداشت اسلحه اش را بین راننده و مرد مسن نشانه گرفت با صدای بلند گفت: کسی از جاش تکون نخوره.... لیتوک با چشمانی گرد و گیج به هیچل و مرد جوان نگاه میکرد با تهدید مرد جوان دستانش را قدری بالا اورد با گیجی گفت: اینجا چه خبره؟... هیچل تو اینجا چیکار میکنی؟...این آقا کیه؟...پلیسه؟... چی شده؟... کیو به شدت عصبانی و مضطرب بود نمیدانست کجاست و اصلا شیوونش در ماشین بود یا نه؟ میخواست برود سراغ ماشین ببیند، با سوالات لیتوک عصبی تر شد تنفنگش را یهو به طرف لیتوک نشانه رفت با خشم فریاد زد : خفه شــــــــــــــــــــــــــــــو....لیتوک با فریاد کیو چشمانش بیشتر گشاد شد دستانش را قدری بیشتر بالااورد با گیجی گفت: باشه...ولی اخه چی شده؟... شما کی هستی؟... چرا اینجا ...کیو همانطور که اسلحه اش را به طرف لیتوک نشانه رفته بود تکانش داد وسط پرسش لیتوک فریاد زد: میگم خفه شـــــــــــــــــــــــــو...لیتوک ساکت شد با گیجی نگاهش کرد.
هیچل هم که با چهره ای رنگ پریده و چشمانی سرخ شده ناراحت به کیو نگاه میکرد دستانش را قدری بالا اورد همانجا جلوی در عقب ماشین ایستاده بود هیچ حرکتی یا حرفی نمیزد .کیو به هیچل نزدیک شد نگاه پر خشمش و اخم الودی به هیچل کرد با اسلحه اشاره کرد که عقب برود فریاد زد: برو عقـــــــــــب...هیچل شدید نگران حال شیوون بود ،گیج امدن کیو، فهمیده بود او پلیس است .ولی پلیس چطورفهمید او شیوون را از مقر اورده به اینجا؟ تمام مسیرهم او را تعقیب کرده متوجه اش نشد، گیج امدن پلیس بود نمیدانست چه بکند فقط با اشاره کیو چهره ش درهم و غمگینتر شد اب دهانش را قورت داد چند قدم عقب رفت از در ماشین فاصله گرفت. کیو همانطور که تفنگ را به طرف هیچل نشانه گرفته بود نگاه اخم الودش ببین هیچل و صندلی عقب ماشنی در رد و بدل بود به ماشین نزدیک شد دید که روی صندلی عقب گویی شخصی دراز کشیده پالتوی مشکی رویش کشیدن.
کیو چهرهش درهمتر و اخمش بیشتر وچشمانش ریز شد نزدیک رفت، چون هوا برفی و هوا تقریبا تاریک شده بود صورت شخصی که دراز کشیده بود مشخص نبود. ولی کیو حس عجیبی داشت مشامش از بوی اشنایی پر شد، قلبش بی هوا شدید میطپید تمام وجودش به جسمش افتاده بود، درست مثل زمانی که کنار عشقش یعنی شیوون بود. یعنی این شخص خوابیده روی صندلی عقب شیوون بود؟خم شد روی صندلی پتو را قدری پایین کشید چشمانش از وحشت به شدت گرد شد بی اختیار فریاد زد: واااااااااااااااااااای... شیوون دردریایی از خون خشکیده و زخم غرق بود، با پایین کشیده شدن پتو صورت شیوون تا زیر سینه خوش فرمش مشخص شد که همه جایش زخم خونی و کبود بود. قلب کیو از دیدن عشقش به این حال برای لحظه ای ایستاد فریادش به اسمان رفت.
لیتوک که با رو برگردانند کیو خم شدن به روی صندلی عقب ماشین هیچل ،چهره ش تغییر و درهم شد اخم الود با چشمانی ریز شده دستانش را پایین اورد با قدمهای اهسته از سه پله کلبه پایین امد پرسشگرانه به هیچل نگاه میکرد. نمیدانست چه شده که هیچل که رفته بود سئول کار کند یهو بیخبر به خانه امده انهم به همراه پلیس؟ چرا پلیس دنبالش راهی شد؟ روی صندلی عقب ماشین چه خبر است که مرد جوان پلیس رفته نگاهش کرد؟ با حالتی اخم الود پرسگرانه نگاهی به هیچل و کیو میکرد به ماشین نزدیک شد گفت: هیچل اینجا چه خبره؟...چی شده؟... تو کی برگشتی؟..که با فریاد کیو سرجایش ایستاد با چشمانی دوباره گشاد شده رو به کیو کرد با دیدن حرکات کیو چشمانش بیشتر گشاد شد دستش را قدر بالا اورد با گیجی گفت : چی شده؟...چه خبره؟... هیچل جوابی نداد فقط با چهره ای که حالت گریان گرفته بود چشمانش دوباره خیس اشک شده بود لب زیرنش را گزید به کیو نگاه کرد.
کیو با دیدن شیوون غرق در خون چشمانش به شدت گشاد شد روی صندلی خزید کنار شیوون جا گرفت دستانش را روی گونه های خونی شیوون گذاشت وحشت زده فریاد زد : چی شده دونسنگم؟... ای خدای من... باهات چیکار کردن؟... اون حیوونها باهات چیکار کردن؟....چشماتو بازکن عشقم... خواهش میکنم...منم...منم هیونگت... عشقم پاشو...از وحشت و درد قلب گریه اش درامد همانطور دستانش گونه های و سینه پر زخم شیوون را نوازش میکرد با صدای لرزانی گفت:ای خدااااااااااااااااااااا...عشقـــــــــــــــم چشاتو باز کن... خواهش میکنم...نـــــــــــــــــــه...نـــــــــــــــــــــه... ولی شیوون هیچ عکس العملی نشان نمیداد به سختی با دهانی باز به حالت خرناس نفس میکشید از تب شدید تنش چون کوره داغ بود. کیو از گریه به نفس نفس افتاده به سختی خود را کنترل کرد ،حالا وقت گریه کردن نبود باید عشقش را نجات میداد. به هیچکی و هیچکس فکر نمیکرد مغزش فقط یک فرمان میداد "شیوون را از اینجا ببر به بیمارستان برسان" پس پتو را به همراه پالتو دور تن شیوون پیچید دستی زیر گردن شیوون دست دیگر زیرپتو زیرزانوهای شیوون گذاشته حلقه کرد به سختی با نفس زدن از ماشین پیاده شد شیوون را به سینه فشرد بغلش کرد به طرف ماشین خودش رفت که با حرکت لیتوک و هیچل ایستاد.
لیتوک که با فریاد و ناله های کیو با چشمانی گشاد شده به ماشین نزدیک شد با دیدن مردجوانی که صورت و سینه لختش که مشخص بود زخمی و خونی بود به سختی نفس میکشید چشمانش بیشتر گرد شد با وحشت گفت: خدای من ...این ...این کیه؟... رو به هیچل با گیجی گفت: این کیه؟...چرا اینجویه؟... هیچل که ارام ارام اشک میریخت نگاهش را با مکث از ماشین گرفت به لیتوک نگاه کرد با قورت دادن اب دهانش با صدای لرزانی اهسته گفت: عمونجاتش بده...خواهش میکنم عمو...من...من اوردمش که نجاتش بدی...حالش خیلی بده...خواهش میکنم... عمو... لیتوک کاملا گیج اوضاع پیش امده بود با حرفهای هیچل بیشتر گیج شد چهره ش درهم و درمانده شد گفت:اخه این کیه؟...تو باهاش تصادف کردی؟... هیچل سرش را به دو طرف تکان داد گفت : نه عمو تصادف نکردم... با حالت التماس گفت: خواهش میکنم عمو نجاتش بده...حالش خیلی بده...همین زمان کیو شیوون را بغل کرده از ماشین پیاده شد. هیچل برای نجات عشقش درمانده بود به خود جرات داد چشمان خیسش قدری گشاد شد سریع رفت جلویش ایستاد دستانش را از هم باز کرد گفت: کجا میبریدش ؟...حالش خوب نیست...دووم نمیاره.... لیتوک هم با حرکت هیچل همچنان گیج بود ولی با دیدن وضعیت مرد جوان زخمی فهمید حالش بد است باید سریع معالجه شود رفت کنار هیچل ایستاد نگاهش به صورت زخمی و سرخ از تب مرد جوان بود گفت: کجا دارید میبریدش؟... بیاریدش داخل تا مداواش ...
کیو اخم شدید کرد شیوون را چون گنجیه ای بینهایت با ارزش به سینه خود فشرد با خشم به ان دو نگاه کرد وسط حرف لیتوک فریاد زد: برید کنار...میخوام ببرمش بیمارستان...شماها به این روز انداختینش کمه که میخواید بکشیدش... تنها امده بود ولی به دروغ برای تهدید کردن گفت: فکر کردید من تنهام...نیروهای پلیس الان میرسن...شما حیوون ها رو میگیرن...فکر کردین یه دانشمند رو میگرید بعدشم میارید اینجا راحت سربه نیستش میکنید ...کسی شما رو ...لیتوک که نمیدانست قضیه چیست سراز حرفهای کیو در نمیارود فقط وظیفه پزشکیش فکر میکرد، نجات جان بیماری که جلوی چشمانش بود ،با حرفهای کیو چهره ش درهم و اخم الود شد با صدای بلند وسط حرفش گفت: آقا من نمیدونم شما کی هستید ...چه اتفاقی افتاده... قضیه این پلیس چیه...همکارهای شما هم بیان فرقی نمیکنه... به شیوون بیهوش در اغوش کیو با دست اشاره کرد گفت: این مرد جوان حالش خیلی بده...باید همین حالا معالجه بشه...این بیمارستان هم میگید این درو ورا نیست... یعنی توی این دهکده بیمارستان نیست...شما باید تا شهر برید...
کیو با خشم به لیتوک نگاه میکرد شیوون را به سینه ش بیشتر فشرد با همان حالت صدای بلند گفت: توی این خراب شده بیمارستان که نیست نباشه...میبرمش شهر...اصلا میبرمش سئول...من برادرمو اینجا...لیتوک چشمانش گشاد شد وسط حرفش با صدای بلند گفت: میبردیش سئول؟... چی میگی اقا...این جوون تا شهر هم دووم نمیاره...چه برسه به سئول...بهت میگم حالش خیلی بده...همین الان باید معالجه بشه...دست روی سینه خود گذاشت گفت: من دکترم...میفهمی من دکترم... به کلبه پشت سرکیو اشاره کرد گفت : اون کلبه هم درمانگاه اینجاست...یعنی تنها درمانگاه این دهکده...با دست دوباره به شیوون اشاره کرد گفت: باید این جوون که نمیدونم برادرته...عشقته... همکارته...هر چی هست باید همین الان اینجا معالجه بشه...کیو چهره اش درهمتر شد دهان باز کرد اعتراض کند که همین زمان مرد مسنی وارد حیاط شد برای لحظه ای بیتوجه به اوضاع حیاط خانه گفت: اوووووفف.... چه برفی...عشقم کجایی؟... دوباره این راه بسته شد...رفت تا یک ماه دیگه...که یهو ایستاد با چشمانی گرد شده به ماشین ها و هیچل و کیو ولیتوک نگاه کرد گیج پرسید : اینجا چه خبره؟....
مرسی عزیزم مثل همیشه عالی بود
خواهش عزیزدلم
Vayyyy siwonam
Eeee ina be ham residan..hala yeki biad beheshun hali kone dauyteee daiyt
Miduni man hamcheban delam b hale heechul misuze..man vaghan asheghesham
Taghate didane azabesho nadaram
Mersiiiii eshgham
Mersi ke enghad ba nazmo khubi
اره اینا رسیدن به دهکده پیش لیتوک....
اره یکی باید بگه..کی بگه حالا؟...
نگران هیچل نباش...اونم اوضاعش خوب میشه...
خواهش خوشگلم...
خجالتم میدی
سلام عزیز دلم.
. هر چند هنوز همدیگه رو نمی شناسن . خدا کنه کیو لجبازی نکنه و بذاره حداقل لیتوک دوا درمون اولیه رو انجام بده بعد که وضعش بهتر شد ببرنش شهر
. الان حرکت دادنش و بردنش یه جای دیگه خیلی خطرناک تره .
. البته کیو به خاطر نگرانی و بی خبری این طور رفتار میکنه
. خدا کنه شیوون خوب بشه.


بالاخره دست سرنوشت کیو و شیوون رو به لیتوک رسوند و تونستن دائی شون رو ببینن
بیچاره لیتوک شوکه شده از هیج جا خبر نداره دارن بهش تهمت ادم دزدی هم میزنن
ممنون عزیزم . خیلی قشنگ بود
سلام نازنینم...
اره بالاخهر رفتن پیش دایی شون...
خوب کیو دیگه باید قبول کنه...راه بسته شده اون دیگه چاره یا نداره....
اره لیتوک خبر نداره... کیو هم خوب اشفته ست بچه....
اره شویونی خوب میشه...
خواهش خوشگلم...ممنون که مخونیش
فکر میکردم دونگه با خبر دادنش به کیو جون شیوون رودبه خطر میندازه ،ولی بهترین کار رو کرده بود



آه بلاخره وونی نجات پیدا کرد
از این به بعد قراره رقابت بین هیچول و کیو رو ببینیم
یعنی ممکنه لیتوک شیوون و کیو رو بشناسه
مرسی عزیزم
نه عزیزم...چرا جون شیوون به خطر بیافته...گفتم اون چیزی که حدس میزدی نیست...
رقابت...خخخخ...اره...
هممم؟...اونو دیگه بعدا میفهمید...
خواهش خوشگلم
بالاخره این دونی یه کاره خوب کرد
وای خدا چه باحال شد کیو و وونی رفتن پیشه داییشون
امیدوارم تیکی بتونه کمکش کنه
اخی اون کانگ بود اومد
مرسی بیبی
اره دونگهه نجات داد شیوونو...
اره اون دوتا رفتن پیش دایی شون...
اره اون کانگین بود....
خواهش عشقم
سلام آبجی گلم خوبی وای چه هیجانیه
بلاخره شیوون رو از اونجا نجات دادن من بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم
وای قسمت بعدی حتما خیلی باحاله پر از اتفاقای خوب خسته نباشی گلم
سلام خوشگلم...
اره رسیدیم به جاهای ارامشش... دیگه داره تموم میشه همه سختی هاشون....
خواهش خوشگلم
فکرکنم به جاهای خوبش اری نزدیک میشی مرسی خیلی خوبه
اره دیگه به جاهای خوبش رسیدیم...
خواهش عزیزدلم