ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
خوب اینم از این قسمت این داستان...این قسمت یکم کوتاههه....
بفرماید ادامه...
فلش بک
دو ساعت قبل... مدرسه .. زنگ ورزش..
روی نیمکت رخکن نشسته مشغول بستن بند کفشهای سفید فوتبالیش... عاشق بازی فوتبال ؛ طرفدار تیم آرژانتین هست . دوست داشت یه فوتبالیست مشهور ؛ با مهارت عین کاپیتان تیم آژانتین مسی باشه.. اما چه فایده که نمیتونست یه فوتبالیست شود به دنبال علاقه دیگه ای میبود همش هم این مریضی که از بچکی در بدنش توی سلولهای بدنش نبود مقصر میدانست ... و به همین خاطر نباید در شرایط سخت ورزشی اعم از فوتبال ؛ دو میدانی و حرکاتی که با عث میشد تحرک زیاد عرق زیادی بریزد بکند. این مریضیش باعث شده بود از کارهای که دوست داشت دست بکشد و فقط به کارهای سبک مشغول باشد.. مشغول پوشیدن بلوز ورزشی شماره 10 خود بود که با فریاد دوستش( لی یانگ) که به سمت رخکن دوید با ورودش داد زد : جونگ .. جونگگگ بدو... گروه سومان امدن... جونگ ترسید که او هم داد زد : یااااا.. چته تو.... ترسیدم... امدن که امدن.. به من چه.... لی یانگ از شدت دویدن نفس نفس میزد با قورت دادن آب دهانش برای کاهش نفس گفت : مگه نمیدونی... امروز قراربود چه کار کنیم... جونگ با به تن کردن بلوز ورزشیش به سمت کمدش چرخید گفت : میدونم .. لازم نیست بگی... لی یانگ کامل وارد رخکن شد کنار جونگ ایستاد گفت : خب پس چرا وایستا .. بیا بریم.. بچه ها منتظرن.. به کمد کنار دست خود تکیه داد گفت : امروز بایدحالشون بگیریم.. برد امروز با تیم ماست... اون دفعه شانس آوردن ... شکستمون دادن... مکثی کرد رو به جونگ کرد ادامه داد: همش تقصیر تو بود .. اگه قبول میکردی اون روز بازی میکردی ... بهشون نمی باختیم... جونگ با اخم بهش نگاه کرد که لی یانگ باعث شد خودش رو جمع جور کنه با من من کنان گفت:خب.. خب.. حالا مگه چی گفتم... جونگ با باز کردن در کمد لباسش گفت : برو الان میام... لی یانگ با گذاشتن دست به روی شونش گفت : امروز حسابی گل بکاری.... باید برنده میدون باشیم... جونگ باتکان دادن سر خود گفت : باشه..... لی یانگ هم با گفتن: پس زود بیا... کمر از کمدلباس گرفت از رخکن خارج شد.... دست به جیب کوچک کنار کوله اش انداخت با برداشتن شکلات کاکائوی یاد حرفهای دونگهه افتاد با گذاشتن شکلات داخل کیفش دست انداخت سمت دیگه کیفش با برداشتن جعبه داروش خارج کردن سرنگ کوچک از داخل جعبه مکثی کرد نگاهی به او سرنگ انداخت گفت : تا حالا که هیچیم نشد ... مطمئنم الانم هیچی نمیشه ... با گفتن این جمله ش جعبه داروش رو داخل کمد گذاشت با صدای لی یانگ که بلند صداش میزد فقط با برداشتن یه شکلات بستن در کمد لباسش از رخکن خارج شد.....
پایان فلش بک
********
شیون با فشردن دستش سعی در آروم کردنش رو داشت به حالت آشفته نگران از چیزی که کیو شنید نگاه گفت : آروم باش... هیچی نشده... اون حالش خوبه... رو به دونگهه کرد اخمی به چهره نشاند پرسید: یه چیزی بگو... چرا حرف نمیزنی..؟ کیو خنده کجی زد نگاه رو به بالا به سمت کیو گرفت : پرسید : خیلی برات مهمه...؟ برات مهمه بدونی چی سر برادرت امده...؟ اصلا تو به فکر بردارت هستی..؟ کیو چهره نگرانش به شدت عصبانی با رها کردن دست خود از دست شیوون به سمت دونگهه هجوم برد ؛ داد زد: اون چش شده...؟ چه بلای سر جونگ امده...؟ دست به یقه دونگهه شد دوباره با همون صدای بلند گفت: میخواهی حرف بزنی یا... از گفته دونگهه چهره آشفته از حال برادر رنگ از رخ برداشت وجودش به لرزه افتاد دستهاش شل شد یقه کت دونگهه رو رها قدمی به عقب گذاشت... این دروغه... تو داری الان دروغ میگی... تو اینو میگی که منو بیشتر ... از گفته دونگهه که گفت : من هیچ وقت بهت دروغ نگفتم .. نمیگم.... جونگ هیون بیهوش الان روی تخت بیمارستان افتاده... موقع ورزش کردن یادش رفته قبلش انسولینشو بزنه... زیاد از حد به خودش فشار آورده سرش گیج میره بیهوش میشه... دستان لرزانش نشان از شوک ؛ سردی تن که به وجودش رخنه کرده بود نشان از بدحالی اش رو میداد لبهای بی جونش تکان خورد پرسید: کدوم بیمارستانه... ؟ دونگهه دوباره خنده کجی زد گفت : برات چه اهمیتی داره که کدوم بیمارستانه... نگاهی به شیوون که کمی از اونو ؛ کیو فاصله داشت کرد گفت : بهتره بری پی خوشگذرونیت... تو خانواده ؛ برادر رو میخواهی چکار... و چرخید تا به سمت ماشینش برود با فریاد کیو که هم خشمگین از رفتار دونگهه ؛ نگران حال برادر که از اوضاعش هیچ نمیدانست با فشردن پلکهاش ؛ انگشتاش داد زد: خفشووووو...... پرسیدم کجاستتتت... برادرم کدوم بیمارستانهههه....
باز هم آشفتش کردنش .. بازم قلب عشقشو نگران ؛ ترس رو به جانش انداختن... شیوون نگاهش به دستای کیو که هر چند هوا سرد بود اما آنقدر نبود که او سردش باشد دستاش از سردی وجودش شدت خشم ؛ حالش میلرزید برای دونستن از حال برادرش با دونگهه یکه به دو میگرد برای کمک به حال او با فاصله کمی که باهاش داشت به سمتش قدمی گذاشت به آرامی دست یخ کرده عشقش که از سوز سرمای زمستان هم یختر بود توی دست گرم خود فشورد دونگهه هم متوجه اون حالتشان شد نگاه قلب عاشقش همراه غم ، حالت او شد آروم زمزمه کرد گفت: آروم باش... حالت خوب نیست... داری میلرزی... دستات یخ کرده .... برای دل گرم کردنش گفت : نگران نباش... مطمئنم اون حالش خوبه ... چیزیش نیست... و با درهم کردن چهره خود رو به دونگهه که کنار ماشین ایستاده ، در حال سوارشدن ماشین بود گفت: چرا بهش چیزی نمیگی... چرا بیشتر از این نگرانش میکنی... حالشو نمیبینی... چیزی نمونده از پا بیفته.. حرف میزنی یا بگم محافظام به حرفت بیارن.... دونگهه تقریبا لای در ماشین خود ایستاد نگاهش سمت کیو گفت : اگه میخوای بدونی سوارشو... شیوون فرصت حرکت یا حرفی به کیو نداد در جواب او به دونگهه گفت : لازم نکرده... آدرس رو بگو... خودم میارمش.... کیو رو به شیوون چرخید گفت : برات دردسر میشه ... من خودم باهاش میرم.... و رو به دونگهه کرد گفت : صبر کن.... باهات میام... و باگفتن جمله اش گره دستش از دست شیوون جدا به سمت ماشین دونگهه با سوار شدنش به داخل ماشین دونگهه خنده کجی به شیوون زد سوار ماشین شد همراه کیو ماشینش رو از مقابل شیوون کند به سرعت فاصله گرفت...
*******************
من واقعا نمیدونم تو این داستان باید حقو به کی بدم
ولی دلم واسه وونی سوخت ولی خوب باید درک کنه کیو رو
مرسی بیبی
هی چی بگم....اره حق با توهه...
خواهش عشقم
سلام گلم خوبی؟خیلی کم بود چقدر این کیو گناه داره دونگهه مگه نمیگه عاشقه پس چرا اینقدر اذیتش میکنه ممنون گلم
سلام خوشگلم...
اره این قسمت کم بود...
دونگهه عشقش یه طرفه ست ..برای همین اذیت میشه کیو...
خواهش عزیزدلم
حرفهای ماهیم کاملا بجا بود
کیو کلا خانوادش رو فراموش کرده بود
مرسی عزیزم
خواهش عزیزدلم
پس کامل بود . ببخشید عزیزم
.
.
از بس قسمت های طولانی گذاشتی ما رو بد عادت کردی دیگه
ممنون گلم خییییلی عالی بود.
الهی من فدای تو بششم...

شرمنده خوشگلم...خخخ...اره من همه رو بد عادت میکنم...
حتی یه قسمتهای از فیک برای خودم داشتم که خیلی خیلی طولانی بود از بس که طولانی بود ویرایشگرش یه قسمت رو دو قسمت میکرد بازم زیاد میشد
خواهش عشقم..من ازت ممنونم
عزیزم فکر کنم داستان کامل نیست. اگه میشه درستش کن . ممنون
نه عزیزم..این فسمت درسته..همین قدر بود..کوتاهه این قسمت