SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 14

 


سلام دوستای عزیز....


 امشب با این داستان اومدم....

بفرماید ادامه...امیدوارم خوشتون بیاد ...

 

گل چهاردهم


کیو با سرتعظیم کوچکی کرد با صدای گرفته و لرزانی گفت: ممنون آقای دکتر... دکتر کیم ریووک نگاه مات و بیحسی به بیمار بیهوش روی تخت و همراه مردی که کنار تخت نشسته و ارام اشک میریخت کرد رو به کیو که با چهره ای رنگ پریده و چشمانی سرخ شده نگاهش میکرد گفت: برای افسردگیش داروی لازم رو تزریق کردم...فعلا با ارام بخش چند ساعتی میخوابه...وقتی بیدار شد خبرم کنید...البته تا اون زمان خودم میام ...به چند مریض سرمیزنم میام...چون باید وضعیتش چک کنم...در مورد افسردگیش هم بعدا کاملا توضیحات لازم رو میدم...فعلا که باید چند وقتی هنوز بستری باشه... بعد از مرخص شدن باید درمانهای جدید رو شروع کنیم... کیو دوباره با سر تعظیمی کرد گفت: چشم اقای دکتر ...ممنون... دکتر هم با سرتعظیم کوتاهی کرد گفت: فعلا... برگشت به طرف در اتاق رفت .

کیو با نگاه غمگینی بیرون رفتن دکتر را بدرقه کرد با بسته شدن دراتاق برگشت با قدمهای لرزان بیحال به طرف تخت شیوون رفت، لبه تخت نشست چشمانش بی اختیار از وضعیت برادرش خیس اشک شد. شیوون با  صورتی بیرنگ شده بیهوش به روی تخت افتاده بود دوباره کانل بینی به بینی و سیم مانیتورینگ به روی سینه خوش فرمش داشت ،باند به روی شقیقه چپش پهن تر شده بود ،ساق چپش و زانو راست و ران راستش که سوراخ های چنگال زخم به جا گذاشته بود باند پیچی شده بود، سیم سرم که چند نوع دارو داخل خالی شده بود هم دوباره مچ دستش را به چنگ گرفته بود .کیو چهره اش به حالت گریه افتاد ارام شروع به گریه کرد. روزهای شوم تمامی نداشت ، شیوون با فهمیدن اینکه پاهایش حس ندارن از شوک به حالت جنون افتاده حالش بد شده بود، با ارام بخشی های که دکتر روانشناس و دکتر معالجش بهش تزریق کرده بودن بی حال در خواب بود. قلب برادرنه کیو بیتاب مینواخت، نمیدانست چه برای برادرش بکند تا از دردی که میکشید کم کند. حاضر بود زمین و زمان را بهم بزند تا حال برادرش خوب شود .ولی گویی چاره ای نبود حال فقط باید این درد را تحمل میکرد ،ارام اشک میریخت نگاهش به برادرش بود که با حرف کانگین رو بگردانند .

کانگین کنار تخت نشسته بود صورت رنگ پریده اش از اشک چشمان پف کرده سرخش خیس بود نگاه خیس لرزانش به  صورت بیحال معشوقش، دست یخ زده و بیرمق معشوق را میان دستانش گرفته بود میفشرد با صدای لرزان و گرفته ای ارام گفت: چرا همیشه اینجوریه؟... چرا همیشه خدا تنهات میزاره؟...چرا تا میخوای رنگ خوشبختی رو ببینی ...تا میخوای حس کنی بالاخره بدبختیات تموم شده خدا دوباره همه چیز ازت میگیره... چرا تا به یکی وابسته میشی خدا اونو ازت میگره... یا ازت دورش میکنه؟...چرا خدا فقط بدبختیها شو برای تو داره؟...چرا نمیزاره تو هم طعم خوشی رو بچشی؟...درحالی که به بعضی ها فقط خوشی میده...ولی تو همیشه بدبختی...همه وابستگی هاتو همیشه ازت میگیره... پدرم...مادرم...ازم دور شدن...مادربزرگم مرد...همشونو ازم گرفت...تو اوج تنهایم رهام کرد...حالا هم عشقم...داره عشقمو ازم میگیره...چرا تا به یکی وابسته میشم سریع تا بخوام بفهمم رنگ خوشی چیه ...عشق چیه... طرفو ازم میگیره ؟...چرا؟..

کیو با چشمانی خیس اشک به کانگین نگاه میکرد با جملات اخرش اخمی کرد گفت: عشقتو داره میگیره؟...زبونتو گاز بگیر... داداشم مگه چشه؟...اون فقط...کانگین باهمان حال زار نگاهی به کیو کرد وسط حرش گفت: اون چش نیست... پاهاشو که ازش گرفته... حالا هم این بیماری...خودت نشنیدی دکتر روانشناس چی گفت؟...شیوون به خاطر از دست دادن پاهاش افسردگی شدید گرفته... افسردگی شدید...میفهمی که؟... اگه مراقبش نباشیم ممکنه خودکشی کنه...حالش که بدتر میشه ...خودت که میدونی چی میشه... الان تو حال شیوونی میفهمی چیه؟... اون حالا از عالم و ادم متنفره...بخصوص از من که مسبب این تصادفم...به این روز انداختمش ... این یعنی چی؟.. یعنی شیوون ازم متنفره...ازم دور میشه.... دیگه عشقمو قبول نداره...باید از پیشش برم که با دیدنم حالش بدتر نشه...من اونو از دست دادم ...مفهمی یعنی چی؟... از گریه لب زیرنش لرزید و اشک چون باران پاییزی صورتش را بیشتر خیس کرد نگاه چشمانش به دلبرش بود صدایش بیشتر میلرزید نالید: میگن خدا از مادر هم مهربونتره...یه مادر اگه بچه اش گریه کنه زمین و زمانو بهم میدوزه تا نیاز بچه شو برطرف کنه...ولی چرا من هر چی به درگاه خداوند گریه و التماس میکنم این کارو باهام نمیکنه؟...همه چیز ازم میگیره...چرا تنهام میزاره؟...مگه من ازش چی میخوام...من عشقمو میخوام...حتما چون من بدم...نه اره... من خیلی بدم...اره چون خدا منو دوست نداره...من لیاقت زندگی ... عشقمو ندارم...لیاقت عشق به شیوون رو ندارم...من لیاقت داشتن پدر و مادر و مادربزرگ ...حالا هم عشقمو ندارم...باید همیشه تنها باشم... اره همینه...هق هق گریه ش قدری بلند شد با نفس نفس زدن خواست ارامش کند ولی نشد.

 کیو هم از حرفها و گریه کانگین او هم به هق هق افتاد نمیدانست چه بگوید گویی کانگین حرف دل او را میزد، لبه تخت  نشسته بود با گریه به شیوون نگاه میکرد به حرفهای کانگین گوش میداد که میان هق هق گریه ش ادامه داد: چند روز پیش که رفته بودم کلیسا دعا کنم کشیش " ایم " رو دیدم... شدید گریه میکردم...کشیش " ایم" از حال شیوونی پرسید ...منم که شدید حالم بد بود همین حرفا رو بهش زدم...اونم بهم گفت خدا همه رو دوست داره...اینا همه امتحانهای خداست... که با من میکنه...من بهش گفتم چرا فقط منو همش امتحان میکنه؟... چرا همیشه همه چیز منو ازم میگیره؟...تا امتحانم کنه..چرا دیگران نه؟...چرا با گرفتن عزیزانم منو امتحان میکنه؟... خوب بلایی سرخودم و جسمم دربیاره.... چیکار به عزیزام داره...اون بهم گفت که من خیلی ناشکرم... خیلی پر توقعم...توقع زیادی از خدا دارم...زیادی میخوام...این همه چیز بهم داده...من نمیبینم...اخمی به چهره گریانش داد با حالتی عصبی گفت: اره من زیادی خواهم ...من که همیشه همه چیز ازم گرفته خیلی زیادی خواهم...اون کشیش بایدم این حرفا رو بزنه...خودش 60 سالشه...هنوز پدر و مادرش زنده ان...همسر و بچه هاش  خوشن و کنارشن...تا حالا طعم بی کسی و تنهای و رو نچشیده...تا حالا به کسی به حد مرگ وابسطه نشده که بعدش خدا بخواد ازش بگیره...اون هیچوقتم درک نمیکنه منو...اگه الان یکی از افراد زندگیشواز دست بده.... بازم درکم نمیکنه ...چون تو اوج جوونی  عزیزاشو از دست نداده...تا بفهمه من چی کشیدم...اره من خیلی پر توقعم...من دارم شیوونو از دست میدم...هیچ کاری هم نمیتونم بکنم... حالا که فکرشو میکنم حتی دیگه از خدام نمیتونم کمک بگیرم...اون نمیخواد بهم کمک کنه...مرگ بهتر از این زندگی لعنتیه... زندگی که تو همیشه تا به یکی وابسطه بشی خدا سریع اونو ازت بگیره...بهتره که دیگه ادامه اش ندی...تا بخوای دلت هر بار با از دست دادنشون بشکنه...مگه چقدر دیگه میتونی تحمل کنی...هق هق گریه اش بلند شد.

کیو با گریه شدید که دست جلوی دهان خود گذاشته بود به کانگین نگاه میکرد، قلبش از حرفهای کانگین فشرده شد چشمانش گشاد تنها همراهش در این روزگار بد زجراور کانگین بود که حال در اوج ناامیدی به سرمیبرد ،نمیدانست چه بگوید چطور ارامش کند مطمینا هر  حرفی میزد بیتابی کانگین بیشتر میشد پس ترجیح داد سکوت کند با کانگین درگریه کردن همراه شود.

**********************************************

12 روز بعد از کما

کیو وکانگین با چهره ای افسرده و غمگین به 3 دکتری که جلویشان نشسته به  قولی جلسه پزشکی گذاشته بودنند نگاه میکردنند. شیوون چند روز بود که فهمید بود پاهایش حس ندارد و اشفته شده، هر وقت که بیدار بود گریه میکرد فریاد میزد به پاهایش چنگ میزد و دکتر با ارامبخش او را بیهوش میکرد تا ارام گیرد .حال هم دکترها جلسه پزشکی گرفتن با کیو و کانگین صحبت میکردن. دکتر معالج شیوون چند عکس "رادیولوژِی" و "ام آر آی" دستش بود را روی میز میگذاشت گفت: همه آزمایشات خوبه ...نه ستون فقرات مشکل داره نه پاهاش... شکستگی استخون دستش  هم خوب  جوش خورده ...سرراست کرد نگاه اخم الودش به کیو و کانگین شد گفت: ولی خوب پاهایش از زانو به پایین حس نداره... که اونم بخاطر شوک تصادف و مدت یک ماهی که تو کما بودست...همه اعضای بالاتنه اش حس دارن...ولی از زانو به پایین پاهاش نمیتونه حرکت بده...حس نداره...همنطور که قبلا گفتم تو ضیحاتشو دادم از این موارد زیاد داشتیم... همنطورهم  اون روز گفتم شما به دکتر روانشناس احتیاج پیدا میکنید.... ساکت شد رو به دکتر ریووک کرد.

 ریووک هم نگاه مات و بیحسش به دکتر بود رو ربرگردانند رو به ان دو گفت: بله همنطور که دکتر گفتن در این مواردی مثل آقای چویی طبیعه که با فهمیدن اینکه پاهاشون حسی نداره بهم بریزن...دچار افسردگی شدید بشن ...ماهم برای همچین مواردی معالجات خاصی داریم که دو روزه که با ارام بخش داریم ارومش میکنیم... ولی از امروز داروهاشو تغییر میدیم ...چون اون ارام بخش ها اعتیاد اورن...از این به بعد دوز داروها رو پایین میاریم که فقط بیحس بهش نتونن به خودشون اسیب بزنن... یه تعداد از داروهاشوهم تغییر دادم...یه سری معالجات هم که شما باید بهم کمک کنیم تا بیماری آقای چویی درمان بشه...تمام این مدت هم باید مراقبش باشیم ...تنهایش نذاریم که بهشون اسیب برسونه...همنطور که گفتم در این مورد افسردگی شدید احتمال خودکشی خیلی زیاد ...پس به همکاری شما احتیاج داریم... خود شما هم به یه سری جلسات روانشناسی احتیاج دارید... پس با من همکاری کنید...

دکتر لیتوک هم مهلت نداد در ادامه حرفهای دکتر ریووک گفت: بله همکاری شما با ما  خیلی مهمه...همنطور که ما جلسات فیزیوترابی برای دست آقای چویی رو شروع کردیم... تقریبا دیگه جلسات  اخره...برای فیزیوترابی پاهاش بعد از مرخص شدن ایشون از بیمارستان که به تشخیص دکتر معالجشون آقای دکتر "ایم" انجام میشه...ما جلسات فیزیوترابی برای پاشونو انجام میدیم ... همنطور جلسات طب سوزنی ...ورزش درمانی .. ماساژ در اب ...که همه زیر نظر منه...من همه این درمانها رو انجام میدم... ماساژ درمانی هم که در منزل انجام میشه...  نگاهش به کانگین شد گفت: من یه سری روشهای ماساژ رو به شما اموزش میدم تا شما در منزل با بیمار انجام بدید ...کانگین که تمام مدت با چشمانی خیس و غمگین به دکترها نگاه میکرد با حرف لیتوک وسط حرفش گفت: ماساژ درمانی...من خودم یه سری ماساژ دادن بلدم...یعنی با چیزی که شما میگید فرق میکنه؟... دکتر لیتوک با اخم ملایمی گفت: نه فرق نداره...پس خوبه..اینطوری شما خیلی بهتر میتونید بهمون کمک کنید...این عالیه....

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

دونگهه با چشمانی کمی گشاد و هیجان زده دستانش را تکان  میداد گفت: نمیدونی اونجا چه خبر بود...یعنی سفر به آفریقا اینش باحال بود...اون روستا پرترین روستای دنیا بود.... که تا حالا دیدیم... چشمانش بیشتر گشاد کرد گفت: ادمهای اونجا اصلا لباس تنشون نبود...باورت میشه...زناشون دخترشان اصلا هیچی تنشون نبود...لخت لخت بودن... اوفففففففففففففف...یه وضعی بود...مرداشون هم که بدتر ...دیگه ریلسکتر...انقده جالب بود... تازشم اینو نگفتم... یکی از دخترای اونجا از من خوشش اومد...منم گفتم عمرا با تو ازدواج کنم...بابا من یه زن لخت و عریون رو بیارم اینجا که  مردم فکر میکنن من دیونه شدم که با سلیقه ای ...که هیوک با ارنج به پهلویش زد تکانی خورد رو به هیوک کرد لبخند پهنی زد گفت: آخ... چیه عشقم؟... حسودیت شد؟... خوب حقیقته... باید قبول کنی من خیلی تو دل بروم... همه زود عاشقشم میشن... دوباره بیخیال نگاه اخم الود هیوک روربرگردانند.

هیوک که با نگاه غمگینش به شیوون که نیم خیز شده به روی تخت دراز کشیده بود بالاتنه اش لخت روی سینه اش چند باند زخم پوشانده بود چهره اش رنگ پریده به شدت بیحال بود با چشمانی خمار اخم الود به دونگهه بی حس نگاه کرده بود. کانگین به او گفت که شیوون فهمیده پاهایش بی حس هستند حالش اصلا خوب نیست. از نظر روی بهم ریخته او دونگهه که برای  دیدن شیوون دارن میان قدری مثل همیشه با شوخی و حرفهایشون سرحالش بیارن. ولی در نگاه اخم الود شیوون فهمید که اصلا از حرفای دونگهه شاد که نه به نظر عصبی و ناراحتتر شده ،با آرنج به پهلوی دونگهه زد که ساکتش کند ولی دونگهه جایش با بیخیالی جوابش را داد متوجه نگاه غضب الودش نشد.هیوک هم سربه سردونگهه نزدیک کرد با صدای خفه ای دم گوشش گفت: خفه شو عشقم... دهنتو ببند....

دونگهه نیم نگاه اخم الودی به هیوک کرد دوباره به شیوون کرد لبخندش دوباره پهن باز شد گفت: نمیزاره دو کلمه حرف بزنیم ...داشتم میگفتم... اره... سفر خیلی خوبی بود...آفریقا بهترین سفرمون بود...یعنی هر سفری که با هیوک رفتم کلی خاطره دارم... اونم خاطرات خنده دار که برات همشو تعریف میکنم بخندی... اتفاقات جالبی برامون افتاد... ادم باید همیشه سفر بره... چیزهای جدیدی یاد میگیره...انگار چیزی  یادش امد یهو چشمانش گشاد شد گفت: اه راستی... یه روز توی یکی از شهرهای بودیم ...چشمانش را ریز کرد فکر میکرد گفت: کجا بود؟...با بیخیالی گفت: ولش کن... حالا هر جا ...افریقا بود دیگه... یه مسابقه بود که ادمهای خاصی توش بودن...گویی برای خودش خنده دار بود خنده نصفه ای کرد گفت: اینا اصلا تکلیف خودشون هم نمیدون...یعنی معلوم نبود مسابقه برای کی بود... ادمهای که توش شرکت کرده بودن یکی دست نداشت ...یکی چشم نداشت ...یکی هم پا نداشت... ولی از همه جالبتر این بود بعدش یه مسابقه دیگه شروع شد که توش همه پا نداشتن...با ویلچرشون باهم مسابقه میدادن...اینقدره قشنگ بود...دلم میخواد یه بار امتحان کنم...واقعا مسابقه با ویلچر جالب بود....

 دونگهه نفهمیده حرف میزد خاطره تعریف میکرد ،به خیال خود شیوون را سرگرم کرده بود درحالی که با حرفهای اخرش شیوون را به شدت رنجانده بود . چهره شیوون درهم به شدت اخم الود شد چشمانش خیس اشک و نگاهش به پاهای بی توان خود بود که از لحاف بیرون بود زانو راست و ساق پای چپش باند پیچی بود، انگشتانش از خشم و ناتوانی به ملحفه سفید چنگ زد اشک ارام و بیصدا از گوشه چشمانش به روی گونه اش روان شد با صدای گرفته و لرزانی بدون سرراست کردن گرفتن نگاهش از پاهایش وسط حرف دونگهه گفت: مسابقه ویلچر جالب؟ ( مسابقه با ویلچر جالبه؟).... پا نداشت خل با حال نه؟ ( پا نداشتن خیلی باحاله نه؟)...نگاه خیسش به دونگهه که با حرفش چشمانش به شدت گشاد و دهانش باز شد فهمید حرف ناجوری زده شد با همان حالت گفت : دل میخوا امتحان کن پا نداشت باش رو ویلچر بشین؟( دلت میخواد امتحان کنی که پا نداشته باشی روی ویلچر بشینی؟)....یهو از خشم فریاد زد : ارههههه...میخوا امتحان کن؟ ( ک میخوای امتحان کنی؟)...صورتش از خشم سرخ از اشک خیس بود به شدت اخم الود و عصبانی به دونگهه نگاه کرد تند و  صدادار نفس نفس میزد با شدت لحاف روی پاهای خود را کنار زد بدنش کاملا  لخت نمایان شد روی پاهای ناتوان خود با مشت میزد با صدای گرفته و لرزانی که سعی کرد بلند باشد از خشم گفت: پا حس نداره اینجوریه ( پاها که حس نداره اینجوریه)...به درد نخور ( به درد نخوره).... ببین چطور( ببین چطوریه)...نگاه....

دونگهه که  فهمید با حرفی که زده شیوون را ناراحت و عصبی کرده نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد ،با چشمانی به شدت گرد و دهانی باز شوکه شده نشسته بود نگاهش میکرد. ولی هیوک که با حرفهای دونگهه عصبانی شده بود شدید اخم الود عصبانی گفت: خفه شو دونگهه ...که همین زمان شیوون امان نداد با گریه فریاد زد و هیوک وحشت زده با چشمانی گشاد و به شیوون نگاه کرد از جا پرید به طرفش رفت نالید : شیوون اروم باش.... دستان شیوون را گرفت تا به پاهای خود مشت نزند دستش را قدری بالا اورد سعی مکرد شیوون را به طرف خود بچرخاند بغلش کند با همان حالت نگران وحشت زده گفت: شیوونی...شیوونی جونم اروم باش...خواهش میکنم... شیوونی ...ولی شیوون اشنفته تر از ان بود که با حرف هیوک ارام گیرد. گویی اصلا حرفش را نمیشنید اشفته و عصبانی رو به هیوک میان نفس زدن از خشم گفت: من...من پا ندار( من پا ندارم)...رو ویلچ بشین ( باید روی ویلچر بشینم)...برا همیشه ( برای همیشه).... که همین زمان در اتاق باز شد کیو وکانگین باهم وارد شدن با گیجی به وضعیت ان سه نفر نگاه کردن ،کیو گفت: اینجا چه خبره؟...

هیوک همانطور که دستان شیوون را گرفته و دونگهه شوکه شده باهم یهو برگشتند با دیدن ان دو چشمانشان بیشتر گرد شد ولی فرصت نکردن حرف بزنند شیوون با امدن صدای برادرش رو بگردانند با دیدن کانگین و کیو که وحشت زده به طرف تختش میدویدند، هق هق گریه ش بلندتر شد گویی در کنار ایونهه تنها و بی کس و اسیر بود با دیدن انها ناجی های خود را دید ،اتفاقات بدی که دراین مدت بر سرش اماده بود را بیاد اورده وسوالاتی که پرسشی که جوابی نگرفته بود ،با اشفتگی دستانش را از دستان هیوک بیرون اورد با صدای لرزان و ضعیفی که از گریه کردن بود نالید : هیونگ ...من...من پاهام حس ندار ( نداره)...هیونگ بابا و مامان نیومد ( نیومدن)... چرا نومد ( چرا اونا نمیومدن؟)....کانی زن دادا  زن دادا چی شد ( کانگین زن داداش زن داداش چی شده؟)... کانی( کانگین ) یونا مرد...همهش دروغ ( همش بهم دروغ میگید)...چهره اش از گریه شدید در اشفتگی به شدت درهم شد با صدای کمی بلند گفت: من...من میخوا برم...(من میخوام برم)...من خونه میخوام ( من میخوام برم خونه)...منو ببر خونه... هیونگ  کانی من ببر خونه( هیونگ کانگین منو ببرید خونه)...

کانگین و کیو کنار تخت ایستاده بودنند از وضعیت شیوون گیج و وحشت زده بودن ،کانگین بازوهای شیوون را گرفت وسط حرفش با بیچارگی گفت: شیوونی عشقم چی شده؟...بری خونه؟... باشه... باشه میریم...حالا اروم باش.. شیوونی...کیو با اخم شدید عصبانی رو به هیوک و دونگهه که وحشت زده نگاهش میکردند با صدای بلند گفت: چی شده؟... شیوون چرا اینجوریه؟...چه اتفاقی افتاده؟... دونگهه از فریاد کیو یکه ای خورد چشمانش بیشتر گشاد شد خواست از روی صندلی بلند شه ولی هول کرد در حال افتادن بود .  هیوک چهره اش درهم و درمانده شد بادستپاچگی گفت: من...من...نه...یعنی ...ما ...نه یعنی دونگهه...که با حرکت شیوون و کانگین جمله ش ناتمام وحشتزده رو برگردانند.

شیوون همانطور که کانگین بازوهای لختش را گرفته بود از گریه به نفس نفس افتاده بود چهره اش به شدت رنگ پریده و خیس اشک بود لبانش سفید شده بود ولی اشفتگی حالی برایش نگذاشته بود ،گویی دوباره دچار حمله تنفسی شده بود ،با دهانی باز و چشمانی کمی گشاد نفس نفس میزد نگاهش به کانگین بود با صدای که به زور از گلویش درمیامد بریده بریده گفت: بریم....بریم خونه...کانی بریم ...خونه...مامان...بابا...من...من ...دلم...براش تنگ ( من دلم براشون تنگ شده)....بریم...بریم...خونه...یهو نفسش به شماره افتاد چشمانش گشاد شد ،صدای نفس هایش خش دار شد. کانگین که بازوی یخ زده لخت شیوون را داشت سعی میکرد ارامش کند ولی نمیتوانست از حالش گریه ش درامد با تنگ شدن نفسس شیوون چشمانش گشاد شد وحشت زده فریاد زد : شیوناااااا...نههههه...دستانش دور تن شیوون حلقه شد او را به بغل گرفت فریاد زد : نــــــــــــــــــــه... شیوونا اروم باش... همانطور که شیوون را به اغوش داشت رو برگردانند به کیو که مات و شوکه شده نگاهش میکرد با گریه فریاد زد : برو دکتر خبر کن...برو...خواهش میکنم...یکی دکتر خبر کنه....

شیوون به سختی نفس میکشید صدای نفس های خشدارش در میان فریادهای کانگین میپیچید و یهو با بسته شدن چشمانش نفس عمیقی کشید بدنش شل شد ارام در بغل کانگین سرش به روی شانه  کانگین کج شد، کانگین با حالت شیوون چشمانش از وحشت  بیشتر گرد شد همانطور که شیوون بیحال را دراغوش داشت برگشت ماسک اکسیژن را از کپسول تخت گرفت روی دهان شیوون گذاشت. وحشت کیو و هیوک و دونگهه از وضعیت بیشتر شد دونگهه یهو از جا پرید فریاد زد : نـــــــــــــــــه...دوان به طرف در اتاق رفت.

*******************************************

(( 14 روز بعد کما))

شیوون نیم خیز لخت به روی تخت دراز کشیده بود، باندی که شقیقه اش بود نصف شده بود سینه خوش فرمش هم دوباند کوچک جا خوش کرده بود. یعنی وضعیت زخمهای شیوون تقریبا داشت کاملا بهبود میافت ،ولی روحیش هر روز بدتر میشد. دکتر روانشناس هر روز با کلی دارو برای  ارام کردن شیوون میامد، هر چند شیوون دیگر سرو صدا و اشفتگی روزهای اول را نداشت، ولی افسردگی بدتر شده بود، بیحال و بدون هیچ حرفی ساعتها به جایی خیره میشد .مثل حال که  با چهره ای رنگ پریده و چشمانی خمار و بیحال نگاه بیحسی به نقطه نامعلومی از اتاق میکرد، گویی توجه ای به نوازش بوسه های کانگین نداشت. کانگین کنار تخت نشسته بود دست یخ زده شیوون را گرفته ارام نوازش میکرد دست دیگر به روی سرشیوون بود ارام شانه وار موهایش را نوازش میکرد گهگاه دست شیوون را بالا میاورد بوسه ای به پشت دست و نیم خیز میشد بوسه ای نیز به شقیقه شیوون میزد . شیوون از بوسه های کانگین قدری چشمان خمارش راه بست دوباره ارام باز کرد ولی نگاهش به کانگین نمیشد گویی در عالم غم و بیحسی عوطه ور بود .

کانگین نیز چشمانش هر  لحظه خیس و خیس تر مشید میان نوازش و بوسه هایش با صدای لرزان و گرفته ای ارام گفت: شیوونی...عشقم... پرنس من...فرشته من... جون دلم... میدونم از دستم ناراحتی...میدونم ازم متنفری...من باعث این اتفاقم... من به این روزت انداختمت... ولی به خدای که میپرستی قسم که تا اخرین نفسم کنارتم...بهت قول میدم که کاری کنم دوباره روی پاهای خودت راه بری...تو...تو هیچیت نیست...پاهات فقط  بخاطر اینکه تو کما بودی یکم حس نداره...خوب میشه... من بهت قول میدم ...جون دلم باور کن...همه چیز درست میشه... دکترا گفتن .... شیوون نگاه خمارش به گوشه اتاق بود ذهنش به همه چیز و هیچ چیز فکر میکرد، گوشش به حرفهای کانگین ولی عکس العملی نشان نداد فقط به ارامی پلکی زد.

 با انکه همه حرفهای کانگین را شنید ولی گویی برایش اهمیتی نداشت دنیاش خرابتر و بهم ریخته تر از ان بود که با حرفهای عاشقانه و امیدوارنه کانگین ارام گیرد، بدون گرفتن نگاه از گوشه اتاق با صدای ارام و خسته ای وسط حرف کانگین گفت: کانی .... کانگین مکثی کرد از اینکه شیوون بالاخره به حرف امد با لبخند خیلی کمرنگی مهربان گفت: جون دلم.... شیوون هم بدون تغییر به نگاهش و حالتش پرسید: بابا و مامان نمیا( نمیان؟).... اونا چی شد؟ (  اونا چی شدن؟)... نگاهش را بالاخره ارام از گوشه اتاق گرفت خمار و غمگین به کانگین هم نگاه شد گفت: حالشون خوب ( حالشون خوبه؟)...اتفاق براش افتاد( اتفاقی براشون افتاده؟).... کانگین  با پرسش شیوون چشمانش قدری گشاد شد ،شیوون دوباره از والدینش پرسید ،انها هم که قصد بازگشت نداشتن .اگر حقیقت را میگفت حال شیوون بدتر میشد ،اگر جوابی هم نمیداد بازم شیوون بهم میریخت ،چاره ای جز دروغ گفتن نداشت. با قورت دادن با دهانش سعی کرد چهره اش عادی باشد لبخندی که از سرناچاری برای عادی شدن چهره اش زد دست شیوون را که به دست داشت به روی سینه خود چسباند دست  دیگر گونه شیوون را به اغوش کشید نوازش میکرد با مهربانی گفت: نه عزیز دلم...بابا و مامانت حالشون خوبه...فقط میدونی چیه...بابا تو کارهای شرکت به یه مشکل کوچولو برخورده...داره تمام تلاششو میکنه تا مشکلو حل کنه بیاد...مامانتم.. خوب اونجا از وقتی رفتن کانادا میرفته به یه بیناد خیریه... به بچه های بی سرپرست کمک میکرد.... انگار یکی از بچه های اونجا مریضی بدی داره که دکترها ازش قطع امید کردن... اون بچه هم به مادرت خیلی وابسته شده... مامانتم یکم گیر اون بچه ست.... برای همین بابا و مامان گیر افتادن....

شیوون با حرف کانگین احساس بدی پیدا کرد، پدر و مادرش به جای اینکه به فکر پسرشان باشند نگران شرکت و بچه یتیم  غریبه بودن ،اخمی کرد دهان باز کرد خواست اعتراضی کند که کانگین فهمید شیوون چه میخواهد بگوید، دروغی که گفته بود مشکل داشت باید درسش میکرد پس با پررنگتر کردن لبخندش امان نداد گفت: میدونم چی میحوای بگی .و.بابا و مامانت به جای اینکه به پسر عزیزدوردونه شون فکر کنن نگران چیزهای دیگه ان...نه عزیز دلم...اونها بیشتر از هر کس دیگه نگران تو هستند ...هر روز بابات زنگ میزنه...احوالتو میپرسه...تو بیشتر اوقات خوابی...بعلاوه خودت دو سه بار باهاش تلفنی که حرف زدی ...ولی خوب اگه مکشل شرکت پدرت جدی بشه همه چیز از دست میده...زحمت این همه سالشو... فکر نمیکنی این بیانصافی باشه...یا اون بچه که هیچکی رو نداره...به مادرت وابسطه ست...فکر نمیکنی گناه داره...تو تنهایی بمیره... درحالی که اینجا تو تنها نیستی.. من که عاشقانه دوستت دارم و هیونگت  کنارتیم... این کمه؟... میدونم تو دلت برای پدر و مادرت تنگ شده...ولی یه چند وقتی صبر کنی اونا میان کره...دیدن پسر نازشون...تا اون وقتم من کنارتم ومراقبت ... خم شد بوسه ای نرم به لبان شیوون زد  قدری سر پس کشید با لبخند گفت: عاشقانه دوستت دارم.هر کاری برات میکنم...

شیوون از جواب کانگین راضی نبود، ولی ناتوان، کار دیگری هم نمیتوانست بکند. احساس میکرد اتفاقی برای پدر و مادرش افتاده از او پنهان میکنند راهی هم نبود فهمد. ولی مسایل دیگری هم ذهنش را مشغول کرده بود که باید از ان هم مطمین میشد، پس اخم کرد به کانگین که لبانش را بوسید حرفهای عاشقانه میزد نگاه کرد به ارامی پلکی زد با صدای ارام و بیحالی وسط حرفش گفت: زن دادا ( زن دادش) ...یونا چی؟... یونا خوب ( یونا خوبه؟).... اون نجات نداد  نه ؟ ( اونو نجات ندادین نه؟).... چشمانش بیاختیار خیس اشک شد به کانگین که از پرسش چهره ش درهم و ناراحت شد دهان باز کرد دروغی دیگر بگوید امان نداد گفت: یونا مرد نه ( یونا مرده نه؟).... اون کشتن ( اونا کشتنش )...نگو نه...اگه یونا زند بود میاوم دیدن ( اگه یونا زنده بود میاومد دیدن من )...برای ازار میاومد دیدن ( برای آزار من میاومد دیدنم)...اون مرد نه ( اون مرد نه؟)....

کانگین از خیس شدن چشمان شیوون قلبش لرزید طاقت چهره غمگین عشقش را نداشت چه برسد به چشمان خیسش، را میخواست برای ارام کردنش دوباره دروغ بگوید .ولی تا کی؟ دیگه نمیتوانست مرگ یونا را مخفی کند ،دست شیوون را به روی سینه خود بود فشرد چشمانش او هم خیس اشک شد لب زیرنش از بغضی که گلویش را میفشرد پیچاند با سرتکان دادن و صدای لرزانی گفت: اره... یونا...یونا رو از دست دادیم...اونا یونا رو  کشتن..خم شد دستانش را دور تن لخت شیوون که از جوابش چهره اش حالت گریه گرفت چشمانش را بست اشک ارام بی صدا از زیر پلکهایش بیرون غلطید حلقه شد او را به آغوش کشید قدری بلندش کرد به سینه فشرد با صدای به شدت لرزانی نالید : گریه نکن عشقم... گریه نکن نفسم...همش تقصیر منه...من لعنتی باعث همه این بدبختیها شدم...منو ببخش...

شیوون با به اغوش رفتن کانگین هق هق گریه ش درامد سربه شانه مردانه کانگین گذاشت چشمانش بسته ارام گریه کرد با صدای بسیار لرزان و ارامی گفت: کانی من ببر خون ( کانگین منو ببر خونه)... خواهش ( خواهش میکنم).... من ببر خون ( منو ببرخونه).... کانگین هم گریه میکرد حلقه دستانش را دور تن شیوون تنگتر کرد بوسه ای به گونه شیوون زد با صدای لرزانی گفت: باشه عشقم ...میریم خونه...باشه جون دلم ...میبرمت خونه...همین زمان در اتاق باز شد کیو به همراه دکتر که درحال صحبت کردن بودن وارد اتاق شدن. شیوون همچنان ارام گریه میکرد کانگین هم که با باز شدن در گریه اش قطع شده او را همچنان در اغوش داشت نمیخواست معشقوق را از اغوش بیرون بیاورد فقط رو برگردانند با چهره ای خیس به دکتر و کیو که به طرفشان میامدند نگاه کرد.

کیو با دیدن گریه شیوون وحشت کرد با چشمانی گشاد شده تقریبا دوان به طرف تخت رفت گفت: شیوونی چی شده؟... بازم ...بازم حالش بده؟... بازم حمله... کانگین نگاه خیسش به کیو بود با سرتکان دادن به دو طرف با بغض وسط حرفش گفت : نه... شیوونی درمورد یونا فهمید...فهمید یونا رو کشتن...با جواب کانگین کیو چشمان بیشتر گشاد شد، بدنش یخ زد حس کرد پاهایش سست شدن درحال افتادن بود که به لبه تخت تکیه داد با صدای که به زور درامد گفت: چی؟... کانگین امان نداد با همان حالت بغض الود به دکتر که به کنار تخت امده بود کرد گفت: شیوونی میخواد ببرمش خونه...از بیمارستان حالش بد میشه ...نمیشه ببریمش ؟... نمیشه مرخصش کنید؟...خیلی بیتابی میکنه...نمیشه کاریش کرد ؟... اگه شما اجازه بدید میبرمش خونه ...همه جور مراقبتی رو ازش میکنم...اصلا خونه رو تبدیل به بیمارستان میکنم... شیوون که از گریه تقریبا بیحال شده بود گریه ش قطع شده بود فقط با چشمانی بسته نفس نفس میزد خود را بیشتر به خود فشرد گفت: با جون دلم ازش مراقبت میکنم... اگه شما اجازه بدید میخوام ببرمش...

دکتر با اخم ملایمی به شویون بیحال نگاه میکرد گفتک : خوب هنوز برای مرخص کردنش زوده...یعنی یه چند روزی باید بستریباشه...ولی با این بینتابی که میکنه حالش بهتر نشده که داره بدتر میشه...فکر کنم مرخص کردنش بهتر باشه...باشه...فردا اخرین معایتنات و ازمایشات رو انجام میدم  رمخصش میکنم..بقیه معالجات رو تو خونه به هممراه دکتر خانوادیگسیون دکتر پارک و دکتر کیم ادامه میدم... کانگین که خود بیشتر منتظر همین روزی بود بردن عشقش بیخانه برای این لحظه له له میزد معشوق ش را به خانه ببرد محطیط گرم خانه با عشق بینهایتش ک ه تقدیمش میکرد تمام وجودش عشقشش تنها برای او درخانه میبود حالش را بهتر میکرد حتی کاری میکرد که شیوونش روی پاهای خوشد بیاستد با جواب دکتر اب دهانش را ف قورت داد تا بغضش را فر.و دهد با صدای لرزانی گفت: مممنون اقای دکتر...حلقه دستاشن دور تن شویون رنجور شیوونش تنگتر کرد با همان حالت گفت: چشم..من تمام دینار رو به پاش میریزم... تمام خونه میشه یه بیمارستان ... مجهز براش تا حالش خوب بشه...ممنون آقای دکتر....

**************************************************************

( 15 رزو بعد از کما)

آجوما با صورتی از اشک چشمانش خیس شده دوان از اشپزخانه بیرون امد با صدای لرزانی گفت: پسرم ...پسر نازنینم اومد به خونه...ای خدا... پسرعزیزمو اوردین؟... به طرف کانگین که شیوون را به اغوش داشت به همراه کیو از در ورودی وارد سالن شدن رفت جلویشان ایستاد، دستانش را به روی دهان خود گذاشت گریه کنان به شیوون که برانداستایل وار در اغوش کانگین بود دستانش را دور گردن  کانگین گذاشته سرش به روی شانه اش بود نگاه کرد . شیوون با حرف اجوما سراز شانه کانگین برداشت نگاه خمار و بیحالی به آجوما کرد گفت: سلام اجوما ...اجوما با دیدن صورت رنگ پریده و باند رو شقیقه چپ شیوون حالت بیحالش هق هق گریه ش بلند شد میانش با صدای لرزانی گفت : سلام عزیزدلم.... سلام جون دلم...

کیو با دیدن گریه اجوما اخم کرد قدمی جلو گذاشت گفت: چته اجوما؟... چرا گریه میکنی؟... شیوونی برگشته خونه...چرا اینقدر گریه زاری راه انداختی؟؟... کانگین نگاهش به شیوون بود که به اجوما نگاه میکرد از گریه ش چهره اش غمگین شده بود چهره غمگین عشقش قلبش را فشرد، برای حالی کردن اجوما که گریه ش را قطع کند در ادامه حرف کیو به جای اجوما گفت: گریه خوشحالیه... شیوونی مثل پسر اجوماست دیگه... از خوشحالی که پسرش برگشته گریه میکنه...با چشم به اجوما اشاره کرد گفت: اجوما میخوای مارو همینجور دم در نگه داری؟... شیوونی رو دارم از بیمارستان میارما... میدونی که هنوز حالش خوب نیست...باید ببرمش به اتاقش... اجوما با حرفهای کانگین به خود امد گریه ش تقریبا قطع و سکسکه وار شد چشمان خیسش گشاد  با صدای لرزانی گفت: آههه... راست میگی ...من چمه...نه آقا...اره... اره...باید اربابو ببرید به اتاقشون...با دست به راه پله بالا اشاره کرد گفت: همه چیز امادست...اتاق ارباب امادست... همه وسایل که اوردن  تو اتاق چیده شده...حتی اگه خواستید وان ابم پر کنن؟...

کانگین حلقه دستانش زیر گردن و زیر زانوهای ناتوان شیوون تنگتر کرد او را به سینه فشرد با قدمهای ارام به طرف راه پله میرفت وسط حرفش گفت: وان الان نه...اول یه چیز بیار شیوونی بخوره...جون بگیره...بعدش میبرم تو وان...اجوما تند سرش را تکان داد با هیجان گفت: باشه...باشه...یه چیز بیارم؟... حتما...غذای خیلی خوشمزه و مقوی برای اربابم درست کردم...الان میارم ...دوان به طرف اشپزخانه رفت. کانگین شیوون را به اغوش داشت از راه پله سنگی با احتیاط نفس زنان بالا میرفت. شیوون هم دستانش را دور گردنش حلقه کرده سربه شانه اش نگاه خمارش به کیو که پشت سرش از پله ها بالا میامد نگاه مهربانش به او  بود میکرد که با ورود خدمتکار مردی که ویلچر خالی را هول داده از در ورودی خانه وارد سالن شد ،چشمان خمارش خیس شد ویلچر از این به بعد یار همیشگی او شده  بود. دیگر نمیتوانست راه برود برای همیشه محتاج دیگران بود در راه رفتن، ویلچر جای پاهای او بود .از این فکر چشمانش خیس اشک شد، ولی نمیتواسنت گریه کند با فرو دادن اب دهانش سعی کرد بغضش را فرو دهد ،صورتش به شانه کانگین فرو برد نگاهش  را از ویلچر گرفت ،از چیزی که ازش متنفر بود ،مایه عذابش بود . ولی نمیدانست روزهای سخت تر و وحشتناک تری در انتظارش است.

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
sogand دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 14:55

ایش هیوک یه دونه بزن تو سره اون ماهی خنگاخی شیوونمولی به نظرم کانگ کاره خوبی کرد حقیقتو گفت خوبه برگشت خونهمرسی جیگر

اره گفتن حقیقت شیوونو بیشتر نابود میکنه....
اره برگشتن خونه...
خواهش عشقم

Sheyda یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 23:50

ماهیم موتورش روشن بشه دیگه متوجه نیست چی داره میگه
شیوون بیچارهخب این دکترها چرا بهش نمیگن این فلج بودن موقتیحداقل اینجوری کمتر عذاب میکشه
مرسی عزیزم

اره ماهی شما همینجوری حرف میزنه...
خوب دکترها احمقن دیگه...
خواهش عزیزم

aida یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 22:30

احساس توی این فیکو دوست دارم..ممنونم واقعا قشنگه..فعلا غمگینه اما این هیچی از حسم کم نمیکنه
وایعا قشنگه.. خیلی دلم به حال شیوونی میسوزه
چقد خوبه که فیک کسی رو میخونم که نوشته هاش همه ارزش دارن..اتقد قشنگ مینویسی که واقعا آدم وابسته میشه,,از اون دنیای روزمره میاد بیرون و وارد یه دنیای خیالی اما قشنگ میشه
مرسی حنایی
آیدا عاشقته ,, خودت میدونی؟؟

اره این فیکم غمگینه ..شرمنده...
ممنون از نظرت عشقم.. واقعا شرمنده ام مکنین با نظرت..خود منم برای فرار از این دنیا لعنتی پناه اوردم به داستان نویسی...
خواهش عشقم...
منم عاشقتم

maryam یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 19:48

سلام یه مدت نبودم دوباره اومدممممم.شیوون عزیزم چقدرقراره سختی بکشههههه

سلام خوشگلم...خوش اومدی..کجا بودی شما؟... هی چی بگم

tarane یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 19:46

شبت خوش عزیزم.
برای شیوون کنار اومدن با این قضیه خیلی سخته . اونم شیوونی که اون همه فعال بود و یه لحظه اروم نمی گرفت . ضربه ی بدی خورد.
کانگین و کیو هم پا به پاش ذره ذره دارن اب میشن . خیلی برای همه شون سخت و ناراحت کننده اس . واقعا کنار اومدن با این قضیه مشکله .
ممنون گلم خیلی قشنگ بود.

شب تو هم خوش خوشگلم....
اره شیوونی شیطون و سرحال همه چیزشو از دست داده... فکرشو بکن یه جا نشین شده...
اره اون دوتا هم داغون میشن..
خواهش نفسم...ممنون که میخونیش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد