اینم از این داستان...
بفرماید ادامه....
خوشحال اما نگران.....
روزنامه محلی:
" در پی 20 سال از تاسیس شرکت چوی میگذرد؛ همچنان مانند کوهی محکم ؛ استوار پا برجاست. شرکت چوی یکی از اولین شرکتهای خودرو سازی در کشور گره است که توانسته در طی این چند سال بدون هیچ مشکلی کماکان به کار خود ادامه دهد ؛ همراه با رقبای خود به رقابت بیردازد.
شرکت های همچون شرکت چوی که سعی در مقابله با او را داشته هیچ کدام تا حالا نتوانسته دره ای از قدرت این شرکت رو صاحب شوند. تنها در طول دوسال پیش که شرکت بزرگ چوی به دلیل مشکل مالی نزدیک به ورشگستکی بود و فرصت خوبی برای باقی شرکتهای رقیب که که سعی در نابودی ؛ پایین کشیدن شهرت بزرگترین شرکت رو داشتن به نوعی یه راه پیروزی میدانستند. اما باز هم این شرکت نتوانست شهرتش رو پایین تر از بقی برساند ؛ همچنان شهرت خود را پا برجا ساخت ؛ با بازگشت اعتبار دوباره شرکت توسط معاون شرکت جناب کیم که با بستن قرارداد با شرکت " یو" که شرکتی در ساخت قطعات خودرو سنگین بوده توانست بار دیگر سهمی دیگر در شرکت ؛ لقب ناجی رو به خود و دوباره شرکت چوی رو به شهرت خود برگرداند.
حال بعد از هفت سال از فوت رئیس شرکت که در یک سانحه تصادف شکل گرفت وغم بزرگی رو به دوش خانواده خود گذاشته با بازگشت تنها وارث شرکت که به تازگی بعداز گذروندن دوره تحصیلی خود در آمریکا به زادگه خود برگشته نامش " چوی شیوون" هست اداره شرکت که قبل از آن توسط جناب کیم اداره به نحوی جانشین پدر محسوب میشود حال با بازگشت خود امور شرکت رو به دست و با نقشه های که سعی در پیشرفت آن و حتی بیشتر از آنکه در گذشته پدر خود بعهده داشته شیوون شی ؛ تنها وارث چوی نیز مانند پدر خود سعی در رقابت محکم با سایر شرکتهای بزرگ نتنها در خود کشور کره بلکه او قصددارد شهرتش زبان زد جهان شود."
***************
پشت میز بعد از نرمش صبحگاهیش که عادت همیشگیش بود تا ورزش نمیکرد انگار یک سال بیماری کشیده است ، با ورزش سر حال ؛ قبراق میشد. روزنامه ای که هنگام بازگشت از جلوی خونه برداشته به روی میز گذاشته در حالی که فنجان چایش رو به لب نزدیک میکرد خبر روز توی روزنامه رو با چشم دنبال میخواند. کل خبر مربوط به شرکتی بود که حال صاحبش کسی نبود جز شیوون ... کسی که بزرگترین رقیب خود تو زندگی میدانست کسی که باعث شده بودانتظار کشیدن رو با بودن در کنارش به جانش بندازد ؛تحمل این انتظار که بعد از گذشتن انتظار اجباریش که به چند سال از ذور بودن از عشقش شده بود ؛ دیوانتر ؛ سختر کرده بود.
لیوان چای خود رو پایین به روی میز گذاشت ؛ روزنامه که مقابل صورت خود گرفته رو هم به روی میز انگشتانش از خشم درونش کاغذ روزنامه رو مچاله با فشردن توی مشت خود خشم درونش رو یروز میداد با خود گفت : دارم میام وارث چوی... آماده باش.. از صدای عمه اش که تازه از خواب بیدار، کمی هنوز گیج خواب بود با خمیازه کوتاهی که با دست به دهان گذاشته بود متوجه دونگهه که توی آشپزخانه تنها سرمیز نشسته بود باعث شد کمی به حالت عصبی خود تغییر دهد با ورود عمه اش به آشپزخانه گفت : صبح بخیر... عمه ش هم بل لبخند بر لب پرسید : ورزشکار عمه چطوره..؟ دونگهه هم با لبخند کمرنگی که به لب نشاند گفت : مثل همیشه... از صدای جونگ که گفت : صبح بخیر.. نگاهشان بهش خورد. جونگ نگاهی به ساعت مچی خود نگاهی انداخت کهباخواب موندن مدرسه اش دیر شده است پای پیاده هم که بخواهد برود تا بخواهد برسد بیشتر دیرش میشود به همین حاطر رو به دونگهه کرد گفت : یکم دیرم شده .. میشه منوبرسونی.. دونگهه با گفتن : باشه .. صبر کن الان آاماده میشم... با کنار زدن صندلی از میز جدا ایستاد که باگفته عمه اش که گفت : کجا .. صبحانتون چی....؟ دونگهه به سمت عمه اش چرخید گفت : من قبلا خوردم .. ممنون. و با روبرگدوندن سمت جونگ گفت : تا تو کفشاتو بپوشی منم امدم... و برای آماده شدن به سمت اتاقش رفت. جونگ هم با گفته دونگهه چرخید که به سمت در خروج حیز برداشت با گفته مادرش که پرسید : تو کجا..؟ به سمت مادرش برگشت به ظاهر خودش اشارهکرد گفت: معلوم نیست... مادرش با بستن پیشبند به دور کمرش گفت : بیا بشین صبحانتو بخور... با شکم گشنه کجامیخواهی بری...جونگ با بی حوصلگی گفت: نمیخورم... دیرم شده.. مادرش با درهم کردن ابرو گفت: نفهمیدم... یعنی چی نمیخورم... با دست به سمت میز اشاره گفت: یالا .. بیا بشین .. دیرت نمیشه.. دونگهه میرسونتت...جونگ با میلی گفت : مامان بیخیال.. میل ندارم.. مادرش اخمش بیشتر گفت : میل ندارم یعنی چی.. با این حال مریضت ؛ نخوردن صبحانه بیشتر مریض میشی.. زود باش بیا بشین.. تا صبحانتو نخوری.. نمیذارم بری مدرسه... جونگ که دید هیچ راهی ندارد به سمت میز ایستاده ؛ تند تند شروع به خوردن صبحانش شد. اونقدر تند تند میخورد که به سولفه افتاد با کذاشتن لیوان شیرگرم که مادرش به روی میز گذاشت با دست به پشتش میزد میگفت : بچه یکم یواشتر.. دنبالت که نکردن... از صدای دونگهه که لباس پوشیده به پایین آماده گفت : من آماده م بریم.. صبحانشو نصف نیمه رها با برداشتن کوله اش از روی میز به سمت دونگهه رفت بی توجه به گفته مادرش که صداش میزد گفت : جونگ هیون.. بچه چرا صبحانتو نخوردی.. صبر کن.. به سمت دونگهه با گرفتن بازوش به سمت در میکشیدش میگفت : زود بیا بریم.. تا یخچال رو خالی نکرده.. دونگهه کمی اخم وسوالی نگاهش کزد پرسید : یخچال..؟ جونگ هیون گفت : آره.. الان که هرچی تو یخچال هست رو بریزه تو کوله م... از وقتی بچه بودم همین کارو میکنه.. دونگهه از گفته اش تبسمی به چهره نشاند دست به سرش موهاشو کمی بهم ریخت گفت : خب هنوزم براش یه بچه کوچولوی دیگه... جونگ هیون اخم کرد با دلخوری گفت : یااا... لی دونگهه.... اصلا نمیخوام... خودم میرم...با باز کردن در به بیرون رفت.. دونگهه با گفتن : کجا میری.. وایستاا .. خودم میرسونمت .. خواست به دنبالش برود که با گفته عمه اش که جونگ هیون صدا میزد ایستاد به سمت عمه اش سری چرخاند. توجهش به ظرف کوچک فلزی دسته دار که توی دسته عمه اش بود پرسید : کجا رفت این بچه...؟ باگرفتن ظرف از دست عمه اش گفت: من بهش میدم.. عمه اش با تبسمی که به چهره نشاند دست روی صورت برادرزاده عزیزش گذاشت گفت : ممنون عزیزم... حتما بهش بدی.. با یاد آوری چیزی دست به جیب پیشبند که به دور کمرش بسته بود انداخت جعبه مستطیل شکلی بیرون مقابل دونگهه گرفت باکمی نگرانی گفت : اینو رو هم یادش رفته ببره ... این باید همیشه همراش باشه.. عزیزم اینم بهش بده... ممکنه ازت نگیره ..اما حتما بهش بدی... دونگهه با گرفتن جعبه مستطیل شکل با کمی برانداز کردن پرسید : این چی..؟ مال جونگ هیونه...؟ عمه اش چهره اش کمی غمگین شدگفت : آره عزیزم... اگه یادت باشه جونگ هیون وقتی کوچیک بود... همش از حال میرفت... دونگهه با تکان دادن سر گفت: اهوم .. یادمه... عمه اش بدون تغییر چهره اشاره به جعبه توی دست دونگهه گفت : چند روز بعد بردیمش پیش دکتر.. فهمیدیم جونگ مبتلا به دیابت شده... اونوم از نوع خطرناکش.. اگه یه بار دراروشو استفاده نکنه به حالت بیهوشی میره... دونگهه با باز کردن در جعبه سرنگهای کوچک باریک رو از داخلش بیرون نگاهی به چهره غمگین عمه اش انداخت پرسید : اینو کیو هم میدونه...؟ عمه اش سری تکان داد گفت : میدونه.. اون بیشتر از ما حواسش به برادرش بود ... وقتی هم نمیذاشت به مهمانی دوستاش بره... فکرمیکرد داره بهش حسودی میکنه... یه دست دونگهه رو به دست گرفت گفت: اون یه بچه کله شغی .. ممکنه قبول نکنه... اماعزیزم هرجور شده بهش بده .. حتی به زور... سر پایین کرد همونجور که دست دونگهه رو نوازش میکرد گفت : این کارو همیشه کیو میکرد... هیچ وقت نمیذاشت تا قبل از اینکه داروشو نزنه بره مدرسه... الانم که نیست ... خودشم پشت گوش میندازه.. زیاد از داروش استفاده نمیکنه... با خودش نمیبره.. جلوی دوستاش نمیخواد کم بیاره... نمیخواد بهشون وانمود کنه که چه مریضی داره...
دونگهه به چهره غمگین عمه اش که با اینکه هنوز جوان هست اما گوشه چشمهاش چروک افتاده با این همه مشکل هنوز هم مثل قبل محکم هست نگاه میکرد. قلب عاشقش به حال خانواده عمه اش که با چه سختی ها ؛ مشکلات مواجعه و تا حالا بی خبر بوده... و هیچ وقت به روی خود نمی آوردند همیشه با خنده ها ؛ شادیهاشون جوری رفتار میکردن که انگار همیشه یه زندگی بی دقدقه دارند از زندگیشون راضی هستن... دستی که جعبه دارو جونگ هیون بود روی شانه عمه اش گذاشت با کمی نوازش لبخندی برای شاد کردن چهره غمگین عمه اش نشاند گفت: نگران نباشید... من خودم تا وقتی کیو برگرده .. ازش مراقبت میکنم... با تکان دادن جعبه توی دستش گفت : خودم حساب این بچه لوستو میرسم عمه جان... مجبورش میکن قبل رفتن به مدرسه .. داروشو بزنه.. و با بوسین گونه عمه اش به سمت درخروج چرخید عمه اش هم با یه لبخند ازش تشکر کرد .
توی کوچه به دور اطراف سر میچرخاند تا شاید ببیندش اما با لجبازی که ازش میدونست پیدایش نکرد با خود زمزمه کرد گفت : پسره لجباز... دو برادر عین هم هستن... یکی از یکی دیگه احمقتر ؛ لجبازتر.. بازدن ریمت ماشین سوار شد تاقبل از اینکه جونگ وارد مدرسه بشه خودش رو بهش برساند. جونگ هیون با محکم کردن کوله ش به روی دوش خود تقریبا به حالت دو به سمت مدرسه میرفت . از بوق ماشینی که مدام زده میشد با حالت که داشت گفت : مرض ... خیابون به این خلوتی ..آخه چه مرگته بوق میزنی... بوق زدن ماشین تمامی نداشت با تمام کلافگی برگشت تا به راننده اون ماشین که تقریبا هم پای او میراند حرفی بزند. به سمت ماشین چرخید دهان باز کرد تا فحشی یا حرفی بزند با دیدن دونگهه لب باز نکرده دهانش بسته شد اما توی ذهن خود گفت : دیوانه روانی... دونگهه با پارک کردن ماشینبه گوشه خیابون مسیری که جونگ هیون ایستاد با ثابت کامل ماشین پیاده کنار ماشین ایستاد گفت : سوار شو... جونگ هیون یه نگاه به مسیر راهش که به مدرسه ختم میشد کرد دوباره به سمت او چرخاند گفت : نمیخواد... دیگه چیزی نمونده.... شما بفرمایید برید به کار خودتون برسید... و دوباره چرخید به مسیر مدرسه اش ادامه داد. دونگهه به جلوی ماشین ایستاد گفت : جونگ هیون مگه من باتو نیستم... بیا سوار شو.... جونگ هیون با تکان دادن دست خود شبیه به بای بای بود همونجور که میرفت گفت : لازم نیست... برو بکارت برس.... دونگهه فوتی کرد گفت : امان از دست این بچه.... با دوز زدن ماشین دوباره سوار شد به دنبالش رفت.. تقریبا به در مدرسه رسیده بود که حس کرد کسی مچ دستشو گرفت برگشت با دیدن دونگهه گفت : اههه... باز چی... چرا ول کنم نسیتی.. تازه از دست کیو خلاص شدم ... حالا نوبت تو شده.... با کشیدن مچ دستش از دست دونگهه پرسید : چرا شما دوتا عین هم هستین...؟ منتظر جواب نشد به سمت در مدرسه چرخید تا به داخل برود باز هم توسط دونگهه که اینبار بازوش رو گرفته به دنبال خود به سمت ماشین میکشاند مانع از رفتنش به داخل مدرسه شد. با این حرکت دونگهه که نمیدونست علتش چیست کمی اخم کرد گفت : چیکار داری میکنی... بایدبرم تو ... دونگهه همونجور که میکشیدش گفت : تا کارتو انجام ندی... خبری از رفتن نیست... این رفتار ؛ گفته دونگهه اونو یاد برادرش انداخت گفت : نتنها اخلاقتون عین هم نیست... حرفهاتو.. حرکاتتون هم مثل هم هست... دونگهه تقریبا نزدیک ماشین شده بود از گفتش خنده ریزی کرد که چه خوب بود جونگ هیون اون دوتا رو مثل هم میدونست... سری چرخاند به او که سعی در آزاد کردن بازو از دستش بود نگاهی انداخت گفت : هر موقع کارتو انجام دادی .. میتونی بری مدرسه... از صدای زنگ مدرسه که اعلام بسته شدن درب مدرسه بود به یه حساب زنگ شروع کلاس بود جونگ سر به سمت مدرسه چرخاند با کمی اخم با صدای بلند گفت : ولم کن ... باید برمممم.... آخه این چه کاری که نمیتونم بعد مدرسه انجام بدم... دونگهه ولم کن... دونگهه با باز کردن در ماشین که نشان از سوار شدن او میداد گفت : چون اون موقع دیره... باید همین الان انجام بدی... و با سر که حالا بازوی جونگ رو رها کرده بود برای سوار شدن به ماشین اشاره میکرد.. جونگ یه نگاه به دونگهه ؛ نگاهی زیر چشمی به درباز مونده ماشین کرد یه چرخش سریع خواست بزند که باز هم توسط دونگهه که جلوش ایستاد با حرکت دادن سر به دو طرف ؛ دست به سینه ایستاد باسر به سمت ماشین اشاره میکرد تا سوار شود بلااخره تسلیم دونگهه شد به سمت ماشین چرخید سوار شد . با بستن در ماشین توسط دونگهه حرکت انگشت خود که مثل هشدار بود با گفتن : از جات تکون نمیخوری... ماشین دور میزدبه سمت دیگه ماشین چرخید... جونگ هیون اخم کرده از رفتارش به او که درحال دورزدن ماشین بود نگاه میکرد گفت: روانی... معلوم نیست باز چشه... دونگه با سوار شدن جونگ مهلت نداد پرسید : چته تو..؟ چرا نمیذاری برم مدرسه... این چه کاری که حتما من باید انجامش بدم... خودت مگه نمیتونی... دونگهه با دست دراز کردن به سمت داشبورد ماشین باز کردنش جعبه مستطیل شکل که عمه اش بهش داده ؛ داروی او بود رو بیرون با برگشتن به حالت اول به سمت او گرفت گفت : بگیر.... جونگ با دیدن بسته داروش توی دست دونگهه تعجب پرسید : این ..! چرا دست توی..؟ تو چطوری.... دونگهه بین کلامش گفت : همین چنددقیقه پیش عمه بهم گفت ... با حرکت دادن اون جعبه گفت : بگیرش.. آخه بچه تو چرا اینقدر بی فکری... مریضیت شوخی بردار نیست... یالا .. بگیرش... جونگ با کمی اخم گفت : نمیخوام.... نمیخوام .... دونگهه با گرفتن دستش گذاشتن جعبه داروش توی دستش گفت : یعنی چی نمیخوام... الان وقت لجبازی نیست... زود باش.. میتونی استفاده کنی یا... جونگ با انداختن جعبه به جلوی ماشین با صدای کمی بلند گفت : دست از سرم برداررر.... گفتم نمیخوامممم.... و به دونگهه فرصت گفتن چیزی یا حرکتی نداد با باز کردن در ماشین و قبل از اینکه دوباره دونگهه مانع رفتنش بشه از ماشین به سرعت بیرون و توجهی به صدای بلند دونگهه که پشت سرش میگفت : جونگ هیون .. وایستاااااا.... پسره احمق .... چرا آخه تو اینقدر لجبازی... جونگ هیونننننن...اهههه وایستاااا بچههه..... اما جونگ توجه نمیکرد به سمت مدرسه شروع به دویدن کرد. دونگهه به سرعت با برداشتن جعبه از مقابل شیشه از ماشین خارج به دنبالش رفت.... جونگ فاصله زیادی تا مدرسه نداشت اما به نفس نفس افتاد احساس خفگی میکرد که با چند سولفه خشکی گلوش رو برطرف به در مدرسه نگاه گفت : ایششش... و برای فهمیدن اینکه دونگهه باز هم دنبالش میاد به محض اینکه سر چرخاند به پشت سرش چهره اش درهم نالید : آخخخ....
دونگهه با برداشتن جعبه دارو به دنبالش تقریبا به حالت دو پشت سرش میدوید میدونست بلااخره خواهد ایستاد اونو ؛ برادرش هیچ وقت نمیتونستن در برابر دونگهه از لحاظ بدنی که تو دویدن هم خوب بود بایستن.. همیشه اونو با سحر خیزی که برای نرمش داشت دست مینداختن... با چرخیدن جونگ هیون به پشت سر مهلت به او که کنار بکشد نداد با در دست داشتن یکی از سرنگ های داروش (انسولین) به بازوش زد که از سوزش سوزن سرنگ چهره جونگ در هم شد با گرفتن بازوش گفت: دیونه... این چجور زدن آمپوله... اگه میشکست چی... دونگهه با درهم کردن چهره کمی اخم کرده بود بازوی جونگ رو گرفته بود گفت : تا تو باشی دیگه لج نکنی... مکثی کرد با تکان دادن سرنگ توی دست دوباره گفت: وقتی بهت میگم انجام بده... مثل یه بچه خوب انجام بدی... نه اینکه عین بچه های دوساله از آمپول میترسن ... فرار کنی.... جونگ با کمی در هم کردن چهره کنار زدن دست دونگهه از بازوش گفت: نه میترسم... نه فرار میکنم... برای خودم دلیل دارم.....
دونگهه کمی به چهره اش تغییر داد گفت: دلیل... چه دلیل محکم بودن از بیماریت میتونه باشه که.... جمله اش با گفته جونگ که گفت : تو که نمیدونی چه جوری اینارو برام تهیه میکنن ... هر کدومشون میدونی چنده... خودم بهتر از هرکسی میدونم .. که اگه ازشون استفاده نکنم چی میشه... برای همین نمیخوام برای اینکه مریض هستم ازشون بیشتر استفاده کنم... دست به جیب گوشه کوله پشتی انداخت با بیرون آوردن چند شکلات کاکائوی جلوی دونگهه گرفت گفت : به جاش از اینا استفاده میکنم... تا حالا هم هیج مشکلی برام پیش نیومده... دونگهه بین کلامش پرید گفت : اینا شاید بتونن بهت کمک کنن .. اما هیچ تاثیری روی بیماریت نداره... تو باید... مکثی کرد جعبه توی دستش بالا آورد تکان داد گفت : باید از اینا استفاده کنی... اینا میتونن درمانت کنن .. نه اون چند شکلات... و با گرفتن مچ دست چپش جعبه رو به کف دستش گذاشت گفت : این یکی رو هم موقع زنگ تفریح استفاده میکنی... نه به قیمتش کارداشته باش... نه فکر اینکه میتونی با اون شکلات ها به خودت کمک کنی.... اصلا نمیخواد به هیچی فکر کنی... جز به مریضیت... فهمیدی... باجدیت به چهره جونگ نگاه میکرد برای اینکه کمی بترسوندش گفت : جونگ منو که میشناسی .. اگه بفهمم انجام ندادی... آنچنان ازت.... جونگ با بالا بردن دستاش که نشان از تسلیم شدن میداد گفت : باشه.. باشه... خیلی خب... هرچی شما بگید جناب دکتر... حالا میتونم برم... دیرم شده هااااا.... دونگهه به چهره به حساب جدی اش تغییری داد با لبخند کمرنگی که به صورت نشاند با نوازش صورت او گفت : آفرین پسر خوب... حالا میتونی بری... عصر هم خودم میام دنبالت.... جونگ با فاصله گرفتن از او به سمت در بسته مدرسه رفت از نرده هاش بالا که با پرسش دونگهه که گفت : داری چکار میکنی دیونه....؟ جونگ با بالا رفتن از نردهها عبور از اونا پایین رفتن ازشون ، پا گذاشتن به مدرسه گفت : همش تقصیر توهست ... اگه میذاشتی زودتر بیام .. الان مجبور نبودم اینجوری وارد مدرسه بشم... دونگهه خندی کردگفت : اگه توهم لجبازیت گل نمیکرد ...این اتفاق نمیافتاد... خیلی خب الانم زود برو تا کسی متوجه نشده.. و چرخید تا بره که با پرسش جونگ که گفت: عصر منو پیش برادرم میبری... از سونگمین هیونگ شنیدم برگشته... میخوام ببینمش... دونگهه به سمتش چرخید گفت : نیاز نیست ... و با سر به علامت اینکه به داخل برود اشاره میکرد جونگ هیون هم با دلی از دلتنگی برادر به سمت مدرسه ؛ دونگهه با کمی تامل با خود گفت : دارم میرم برشگردونم... دیگه همیشه کنارت هست... و برای اجرای کارش به سمت ماشین چرخید از مقابل مدرسه فت...
************************
برج شیشه ای( شرکت خودرو سازی چوی)
نگاهش به همه جای برج مقابلش که از نوک آن تا کف زمین همش پوشیده بود از شیشه ؛ آینه با تابش خورشید که نورهای طلاییش به آنها میخورد مثل الماسی میدرخشید.. ابوهت ؛ قدرتش آنچنان استوار بود که هر چیز درباره این شرکت خونده یا دیده بود براش بی معنی اما حال با چشمای خود در مقابل شرکت بزرگ شهر.. شرکت چوی ایستاده ؛ برانداز میکرد. بیش از صد نفر در حال رفت آمد بودند وارد یا خروج میشدن از چهره هایشان میتوانست بخواند که قدرت این شرکت چگونه است.. نگاهی به ساعت مچی انداخت که حدودا نزدیک به 10صبح بود و مطمئنن این ساعت صاحب شرکت داخل مشغول به امور شرکت خود میباشد. نگاهی دوباره به تابلوی سر در ورودی شرکت که نوشته بود ( استقامت برابر با پیروزی است..... به شرکت بزرگ چوی خوش آمدید) نگاه با ریز کردن چشماش برای مقابله با کسی که باعث شده بود انتظارش لبریز شود دست به پس گرفتن کسی که سهم او بود ؛ سالها به دور از او سختی رو به جان، انتظار کشیدن رو به دل ، لب میکشید. دولبه یقه کت خاکی خود رو با یه دست قدری جابجا مرتب با گذاشتن یه دست به جیب زدن قفل ماشین نگاهش به رو به رو زیر لب گفت : وارث چوی آماده باش .. دارم میام سراغت... و با اولین قدم محکم به جلو پا به سوی برج شیشه ای گذاشت. داخلش هم مانند بیرون بزرگ شیک بود نگاه خمار از توجه دقیق به اطراف میچرخاند توی ذهن خود گفت : پس قدرت اینه ... خندی کرد گفت : قدرت خوبیه... از صدای نگهبان که پرسید : ببخشید آقا ... میتونم کمکی بهتون بکنم..؟ دونگهه به سمت نگهبان که حال کنارش ایستاده بود نگاه برای اینکه خودش رو به نادانی بزند گفت : واقعا شرکت بزرگی... این ... این همه آدم همین یه جا کار میکنن ... منظورم اینه چطور میشه این همه جمعیت اینجا .... نگهبان نگاهی به سر تا پای دونگهه انداخت پرسید: میتونم بپرسم برای چی امدین...؟ دونگهه نگاهی به اطراف می انداخت نیم نگاهی به نگهبان گفت : با صاحب شرکت کار دارم... اتاقش از کدوم طرفه..... نگهبان دست به سینه کنار دونگهه ایستاده گفت : از آشناهاشون هستی یا از دوستانشون....؟ دونگهه نگاه از اطراف گرفت به سمت نگهبان نگاه پرسید : بازپرسی یا کاراگاه...؟ نگهبان : هیچکدوم... یه نگهبان ساده... دونگهه هم گفت : منم هیچکدوم.... فقط... با گفته منشی پارک که مشغول صحبت با یکی از کارمندا بود اسم شیوون بر زبان آورد به همان سمت چرخید دوباره رو به نگهبان کرد پرسید : خودشه...؟ نگهبان نگاهی به سمتی که دونگهه با سر اشاره کرد نگاه دوباره به حالت اول برگشت گفت: خیر ایشون نیستن... منشی شون هست... اگه با ارباب کاری دارین باید برید اون قسمت سوال کنید.. ولی فکر نکنم امروز تشریف آورده باشن... دونگهه با یه ابرو به بالا گفت : منم اگه جای اربابت بودم با این همه تشکیلات امروز که هیچ ... اصلا نمیومدم... مینشتم از دور همه چی رو زیر نظر میگرفتم ...شایدم به کل بیخیال میشدم... حالا این ارباب یا بهتره بگم آقای قدرتمند رو چه جوری میشه زیارت کرد... نگهبان به سمتی که از قبل گفته بود با دست اشاره کرده گفت: باید برید از اطلاعات سوال کنید.. اگه بتونن براتون یه وقت تعیین میکنن.. و همین طور میتونید با منشی پارک صحبت کنید...ایشون همه امور ارباب شیوون به دست دارند... باز هم شیوون... باز هم کلمه ارباب... ارباب شیوون... نه ارباب چوی... کلماتی که توی ذهن خود تکرار میکرد.
بعد از فهمیدن از نبودن شیوون توی شرکت نگاهی به نگهبان انداخت به سمت در خروجی چرخید . نیمی از وقتش رو فقط با حرفها بیخود با اون نگهبان ؛ بودن توی شرکت هدر داد . از همون اول باید میفهمید کسی که صاحب همچین قدرت ؛ ثروتی هست به ندرت پا به مکانش خواهد گذاشت بیشتر توی عالم خوشی روزش رو تا شب سر خواهد کرد تا اینکه گوشه ای به فکر امور شرکت خود باشد. نزدیک ماشین پشت به شرکت شیشه ای لحظه ای به فکر رفت .... فکر اینکه چه کند. رفتنش به شرکت بی فایده بود به در بسته خورده بود. چطور میتوانست باهاش رو به رو شود تنها جای که میتونست باهاش رو در رو شود ؛ چشم تو چشم هم قرار بگیرن همین جا البته هر چند باز هم بیفایده بود چون سمتی که صاحب شرکت شیشه ای داشت نمیتونست به راحتی وارد شود مقابلش بایست هر چه توی این همه سال کشیده بود باهاش دست بقیه شود بهش بگه " دست از چیزی که مال او نیست بکشد.. نمیتونه اونو برای خودش داشته باشد... نمیتونه انتظار هشت سالش رو اینطوری داغون کنه...." توی فکر بود که بیاد چیزی افتاد جای دیگری رو بیاد آورد جای که نتنها هیچ برایش خوشایند نبود اما اون مکان تنها جای بود که میتوانست بدون وقت قبلی باهاش رو د رو شود هر چند هم مثل این مکان شیشه ای قدری باید انتظار بکشد اما از اینجا بودن که شاید روزی موفق به حضور شاه این قصرشیشه ای شود بهتر از هر چیزی بود . به پشت سر چرخید نیم نگاهی به قصر شیشه ای انداخت با باز کردن درماشین راهی جای که توی ذهن نهفته بود حرکت کرد...
**********************
نگاهش به چهره غمگین کیو که با حرفهای جسیکا قلبش شکسته بود .. حال خودش هم دست کم از او نداشت اون لحظه دلش میخواست قید همه چی رو بزنه با جسیکا جوری رفتار کند که نکرده بود. اما نمیتونست . نمیتونست همه چی رو خراب کند تنها سکوتش میتونست اونو کنار خودش داشته باشد. لبخندی برای شکستن حال او به روی صورت نشاند گفت : پاشو بریم بیرون... یکم هوای تازه نیاز داری... مگه نمیخواهی محافظم باشی... تیکه ای به شوخی انداخت گفت: من بادیگارد زشت نمیخوام... یکی میخوام عین خودم ... خوشتیپ باشه... کیو با دست به بازوش زد گفت : خودت زشتی... بعدشم اصلانم خوشتیپ نیستی... شیوون یه ابرو به بالا انداخت گفت : إإإإ.... اگه نیستم پس چی باعث شد که عاشقم بشی... همین خوشتیپی بود دیگه... کیو با بالا انداخت ابرو گفت : نخیر آقا ... اگه همه با خوشتیپی عاشق بشن که دیگه عشقی نبود .... شیوون با پیچوندن لب پرسید : خب اینم یه حرفی... پس چطوری عاشقم شدی....؟ کیو با باز کردن گره دستهاش از دور پاش یه دست به روی سینه شیوون که مقابلش نشسته بود گذاشت گفت : به اینجا رجوع کردم.... اینجا دردی رو دیدم که اگه به عقب برمیگشتم بازهم نمیتونستم درک کنم....به چشماش نگاه گفت : توی اون چشم ها غمی رو دیدم که از غمهای گذشته م سنگینتر بود.... درد دلت؛ غمگینی چشمات باعث شد عاشقت بشم... دوست داشته باشم... شیوون دست کیو که به روی سینه اش گذاشته بود رو همونجور روی سینه خود نگه داشت به چهره غمگین کیو که کمی شاد شده بود نگاه لبخندی زد پرسید : قلب داغون این عاشق رو هنوزم قبولش میکنی... ؟ حس تپش آروم قلب شیوون به زیر دست که به روی سینه او گذاشته قلب شکسته اش با هر تپش قلب او مثل مرحمی بود بر قلبش.... لبخند کوتاهی به لب نشاند گفت : تو یه دیونه ؛ منحرفی... شیوون از گفته اش خندی کرد گفت : این دیونه؛ منحرف رو همراهی میکنی...حوصله موندن تو خونه رو ندارم .... چشمکی زد گفت : بریم یه جای خوب حالشو ببریم... هوم .. چطوره....
کیو با اینکه دوست داشت باهاش باشد اما اون لحظه دلش میخواست برای اولین بارتنها بماند با خودش خلوت کند با برداشتن دست از روی سینه شیوون گفت : حوصله شو ندارم... میشه تنهام بذاری... میخوام یکم تنها باشم... شیوون اخمی کرد گفت: نخیر... اربابت داره بهت دستور میده... کیو بین حرفش پرید گفت : تو اربابم نیستی... شیوون بدون تغییر به لحاظ جدیش گفت : پس چی هستم... اربابتم دیگه... کیو کمی به جلو خم شد توی چشمای شیوون نگاه گفت : تو یه بچه پولدار... دیونه ... منحرف هستی.... شیوون با انداختن ابرو به بالا گفت : که اینطور الان یه بچه پولداری بهت نشون بدم... با نازک کردن چشماشو حرکت انگشتاش که مشخص بود قصدش چیست به سمت کیو خم شد. کیو هم با دیدن حالتش چشمانش قدری باز اما فرصت اینکه بتواند از زیر پنجهای او فرار کند رو نداشت با گفتن : نههه... صبرکن ... اما شیوون توجهی نکرد به روش خم شد شروع کرد به قلقلک دادنش .. نهههه... آآییی... نکن دیونه... خیلی خب... باشه باهات میام... کیو تقریبا به پهلو خوابیده بود از قلقک دادن شیوون سعی در کنار زدن دستهای شیوون اما با زوری که شیوون داشت نمیتونست از کار شیوون خنده اش بیشتر میشد فضای اتاق رو گرفته بود. شنیدن صدای خندش بهترین چیزی بود که دوست داشت . نمیخواست با کوچکترین غم حتی اگه از طرف خودش بود خنده اش رو بشکند . انگشتاش به تمام بدنش میکشید با کارش نه برای اینگه از گفته کیو کرده باشد بیشتر دوست داشت حال ؛ هوای غم ، چهره غمگین اونو بشکونه جاشو به خنده ای که عاشقش بود بذارد... شیوون تقریبا روش قرار گرفته بود با کمی جدی اما شوخی گفت : به کی میگفتی بچه پولدار... هااا... حالا حالشو ببر... اینقدر قلقلکت میدم تا جونت بالا بیاد.. کیو میخندید میگفت : شیوونااا... بسه... آآآآ.. وای خدا... توی یه دیونه ای... شیوون هم ریز میخندید همونجور که قلقلکش میداد گفت : نشنیدم.. چی گفتی... یه بار دیگه بگو.... کیو از شدت قهقهه که میزد اشک تو چشماش جمع گفت : بسه .. دیگه... نکن... شیوون به روش خم شد گفت : بازم نشنیدم.... کیو میخندید برای فرار از پنجه های شیوون به اطراف غلت میزد گفت : خیلی خب.. دیونه ... شیوون بیشتر به سمتش خم شد با یه ابرو بالا انداختن گفت : من دیونم هاااا... و بیشتر شروع کرد به قلقلک دادنش... کیو از کارش سر به عقب با دستاش به بازوی شیوون برای فرار از دستش غلت میزد همونجور با قهقه زدن میگفت : نهههه ... شیوونااا... آیییی خدا دلم .... دیگه بسه.. خب چی میخواهی بگم... شیوون تقریبا فیس تو فیس با او بود گفت : همونی که منتظرشم... تا نشنوم ول کنت نیستم.... کمی از قلقلک دادنش دست کشید تا کمی حالش جا بیاد. کیو با چرخوندن سر به سمتش که حالا درست بالای سرش قرار داشت با نگاه اشک آلودش که از شدت خنده ایجاد شده بود به چشمای شیوون که برق خواستنیش رو داشت نگاه کمی سکوت کرد که با گفته شیوون که گفت : انگار باید به زور ازت بگیرم... وبا حرکت انگشتاش بهش هشدار داد... کیو خندی کرد دستاش که بازوی شیوون برای رهای از قلقلک دادن گرفته بود به آرومی دور گردن شیوون حلقه کرد نگاهش با زیباترین نگاه آمیخته شد با کمی خم کردن دستاش گفت : عشق دیونه خودمی ... دوست دارم ... برای همیشه...شیوون بعد از شنیدن کلمه ای که میخواست همیشه شنیدنش از لبان او دلنشین آهنگی بود طاقت نیاورد سر خم کرد بوسه ای از لبان عشق گرفت با شکستنش لبخند ملیحی که به لب نشاند گفت: بریم... کیو هم با تکان دادن سر پاسخ گویی اوشد با بلند شدن شیوون گرفتن دستش از اتاق برای تغییر حال ؛هوا یا به حساب گردش عاشقانه خود به سمت پایین راهی شدند.
به نیمه های راه پله دست تو دست هم به پایین می آمدن که یکی از محافظهاش به سمتش امد با دیدن ظاهر شیوون پرسید : ارباب جایی میخواهید برید...؟ شیوون نگاه اخم آلودی بهش انداخت گفت : میخوام برم بیرون... اگه شما مزاحم ها بذارید... محافظ نگاهی به پشت سر شیوون انداخت پرسید : اوجای میخواهید برید لازم هست خدمتکارتون هم باهاتون باشه....؟ شیوون نیم نگاهی به کیو که کمی پشت سرش میخواست دستشو از دست شیوون بیرون بکشه اما شیوون اجازه نمیداد بیشتر دستشو میفشرد رو به محافظ کرد بدون تغییر به چهره خود گفت : اون خدمتکارم نیست.. اون از این به بعد بادیگارد شخصیم هست... اسمش هم کیو هیونه ... محافظ نگاهی به کیو انداخت خواست حرفی بزند از صدای خدمه " ای" یونسنگ رو صدا زد شیوون نگاهش به همان سمت کشیده شد ، با دیدن یونسنگ که در حالی ساکش رو به دنبال خود میکشد قصد خروج رو داشت چهره اش کمی تغییر با پرسش کیو که پرسید : یونسنگ کجا داره میره...؟ شیوون به سمتش سری چرخاند گفت : اخراجش کردیم... ما به همچین آدمای حق باز نیاز نداریم... و قبل از اینکه یونسنگ بخواد به درخروج برسه صداشون کمی بلند کرد گفت : یه چیزی رو فراموش نکردی... یونسنگ با فشوردن پلکهاش به روی هم ؛ فشوردن میله فلزی سالکش تو مشت خشمش رو کنترل میکرد. با بیرون دادن بازدمش ازبینی با تغییر چهره عصبیش به حالت مظلومانه به سمت صدای شیوون که دیگه داشت پایین میومد همونجور هنوز هم دست کیو توی دستش بود اما کیو قبل از اینکه یونسنگ متوجه بشه دستشو از دست شیوون بیرون تقریبا پشت سر شیوون که حال مقابل یونسنگ ایستاده بود ایستاد.
شیوون باچهره جدی، اخم کردش به یونسنگ نگاه دست به جیب شلوار جین خود گذاشت نگاهش سر تاپای او رو برانداز میکرد گفت : نمیخواهی تهمتی که زدی پس بگیری... انگار یادت رفته چه باید میگفتی...و با سر به پشت سر خود اشاره کرد . یونسنگ نگاهش به پشت سرشیوون بادیدن کیو او نیز هم بهش نگاه میکرد نگاه که دوباره با پرسش شیوون که گفت : پس منتظر چی هستی...؟ نکنه میخواهی اون ازت معذرت خواهی کنه... یونسنگ متوجه منظورش بود اما نمیخواست در برابر یه جوجه تازه وارد کم بیاره ... غرورش رو لکه دار کنه ... اما بی فایده بود داشتن غروری که از غرورش قویتر جلویش ایستاده منتظر شنیدن جمله ای از زبانش هست... سر به پایین گرفت به آرومی گفت : متاسفم.... شیوون اخمش بیشتر خم کوچکی به کمر داد گفت : چی... نشنیدم... یه بار دیگه بگو.... یونسنگ با فشوردن میله ساکش همون جور که سر به پایین داشت صداشو کمی بلند ترکرد گفت : معذرت میخوام ارباب.... شیوون کمر راست کرد باگرفتن مچ دست کیو به سمت خودش کشید کنار خود قرار داد گفت : از من نمیخواد معذرت بخواهی... از بادیگارد چو باید معذرت بخواهی... کاری کردی که همه فکر کنن اون دزد هست .. در صورتی که از همون روز اول که پاتو اینجا گذاشتی دست به دزدی میزدی ... بارها متوجه کارت میشدم .. اما چیزی نمیگفتم تاشاید خودت متوجه اشتباهت بشی... رفتار خشن اون روز هم برای این بود که نمیخواستم لااقل به خاطر خواهرت هم شده بیکار بشی... اما بازهم مثل اینکه به کارت ادامه میدادی... حالا هم خودت باعث اخراجت از این خونه ، کارت شدی... کمی به جلو رفت مقابلش ایستاد گفت : قبل از اینکه شخص جدیدی وارد این خونه بشه دوست داشتم با اینکه اشتباهات رو میدیدم اما دلم میخواست مثل دو دوست باهم باشیم خاطرات خوبی باهم داشته باشیم ولی تو هیچ وقت متوجه اشتباهت نمیشدی ... زندگیت رو از اینی که هستی خرابتر کردی.. به سر جاش برگشت نگاهی به کیو و او انداخت گفت: حالا هم باید از کسی که بهش تهمت دزدی زدی معذرت بخواهی... کیو روبه شیوون کرد گفت : لازم نیست ارباب... من ... اما شیوون نذاشت ادامه بده با تکان دادن سر به دو طرف که چیزی نگوید کیو سکوت کرد نیم نگاهی به یونسنگ انداخت که چطور با فشوردن میله ساکش سعی داره خودش رو کنترل کند. یوسنگ سر بلند کرد غرور له شده اش دیگر برایش فایده ای نداشت نگاهش به سمت کیو کشید گفت : منو ببخش کیو هیون... از اینکه باعث شدم بهت لطمه بخوره معذرت میخوام... کیو به سمتش قدم گذاشت بدور از اینگه ساعتی پیش چه اتفاقی افتاده به سمت یونسنگ دست بلند کرد لبخند کمرنگی به چهره نشاندگفت : مهم نیست... من به دل نگرفتم... تو هم فراموشش کن... وبا تکان دادن دست به معنای اینکه باهاش دست بده گفت : نمیخواهی آشتی کنی... یونسنگ نگاهی به کیو انداخت خواست با هاش دست بده که با گرفتن بازو کیو توسط شیوون اونو به سمت در خروج میکشید. کیو از این حرکت شیوون به آرومی که خود او بشنود پرسید : چی کار میکنی شیوون...؟ از حرکت شیوون یونسنگ به پشت سر خود چرخید نگاه های کنجکاوش به دنبال اونا میکشید با چهره ای درهم توی ذهن خود گفت : یه روزی بلااخره متوجه این رفتار عجیبتون میشم ؛ اون روزهم زیاد دور نیست شیوون شی ...
**********************
جلوی عمارت به انتظار خروج یا ورود شیوون توی ماشین خود نشسته چشم به در بزرگ عمارت دوخته بود ، هرزگاهی هم از آینه ماشین به پشت سرش نگاه میکرد . خسته از نشستن توی ماشین به بیرون جلوی ماشین تکیه به سپر ماشین داد چشم از در بسته بر نمیداشت. حدود نیم ساعت بود که جلوی عمارت ایستاده بود نگاهی به ساعتش انداخت که ظهر شده بود باید میرفت به دنبال جونگ هیون انتظار کشیدنش هم مقابل عمارت چوی فایده ای براش نداشت. باید از روش دیگه ای استفاده میکرد . کمر از ماشین گرفت به سمت در ماشین چرخید تا سوار شود صدای باز شدن درهای بزرگ عمارت رو شنید به حالت قبل چرخید نگاهش به درهای که لامپ سردرش با هر حرکت کردن درها روشن ؛ میچرخید . به اطراف خود سر میچرخاند تا ببیند که ماشینی به داخل میرود که برعکس بود ماشین مشکی لوکس سقف باز به جلوی در عمارت ظاهر شد . قدم به جلو گذاشت تا بهتر تشخیص دهد که آیا خودش هست یانه اما جلو نرفته با دیدن صحنه مقابل خود ایستاد. خودش بود ... خود سارق انتظارش بود... اما تنها نبود.. تنها نبود تا باهاش رو درو شود. همراهش کسی بود که فکرش رو هم نمیکرد.. اون لبخند .. اون نگاه... تنها چیزهای بود میتونست حسش کند.. کسی که انتظار کشیدن رو به حسرت آغوش گرفتنش... بوسیدنش... به جانش انداخته بود حال در کنار کسی نشسته ؛ لبخند میزد که همه این حسرتها رو در دلش نهاده بود .. دلش میخواست به سمت اون ماشین سیاه برود یقه لباس که با او میخندید بگیرد تا جای که متوانست بد ؛ بیراه بهش بگوید حتی زیر دست ؛پاش لهش میکرد. اما نمیتوانست .. توانش ازش گرفته شده بود یک قدم هم به جلو نمیتوانست بذارد او که به نیت همین کار امده بود با شیوون رو در رو شود اما حالا میخکوب جلوی ماشینش شده بود ؛ به اون چهره شاد ؛ خنده لبهای که آرزوش بوسیدن اونها رو داشت.. نگاهی که از هر نگاهی براش لذت بخش بود نگاه میکرد.
از گفته ها ؛ شوخی های شیوون میخندید ، که با چرخیدن ماشین به سمت راست جایکه دونگهه ایستاده بود و کیو انتظار دیدن شخص رو بروش رو نداشت نگاهش به سمت او کشیده خنده ی لبهاش محو شد به آرومی به شیوون گفت: نگه دار... شیوون لحظه ای ماشین رو نگه داشت پرسید : چرا... چیزی شده...؟ کیو نگاهش به رو به رو بود پاسخی به او نداد فقط گفت: اون اینجا چکار میکنه... شیوون نگاهش رو تعقیب به رو برو نگاه عینک آفتابی دسته باریکش رو قدری پایین کشید به شخصی که برای کیو آشنا میومد نگاه به سمت کیو سری چرخاند پرسید : اون کیه ... میشناسیش...؟ کیو بدون گرفتن نگاه از دونگهه گفت : پسر داییم هست... و دست برد تا دستگیره در رو باز کند که با گرفتن بازوش توسط شیوون پرسید : کجا میری...؟ کیو به سمتش سری چرخاند گفت : الان برمیگردم.. میخوام برم ببینم چی میخواد... چرا باز امده اینجا.... بهش گفته بودم که دیگه اینجا پیداش نشه.... و با باز کردن در ماشین پیاده با کمی مکث کردن به کنار ماشین گفته شیوون که گفت: میخواهی باهات بیام... کیو سری چرخاند گفت : نه... زود برمیگردم... و به سمت دونگهه قدم گذاشت.
تپش قلبش با هر قدمی که کیو به سمتش برمیداشت محکم به سینه اش میزد. حالش مثل کسی بود که سالها در پی گمشده خود میگشت دنیا رو برای پیدا کردنش زیر رو میکرد تا به گمشده خود برسد با پیدا کردنش انگار دنیای تازه ای پیدا کرده باشد... آنقدر دلتنگی ؛ دوری کشیده بود که هر لحظه ممکن بود کاری که دلش بهش فرمان میداد؛ میخواست بکند رو انجام دهد... احساسش بهش میگفت به سمتش برود .. به آغوش بکشد .. حسش کند .. از بوی عطر تنش به وجه بیاد .. اما هیچ کدام رو نمیتوانست انجام دهد فقط ایستاده بود با لبخند ملایمی که بر لب نشانده بود به نزدیک شدنش نگاه میکرد.
کیو بدور از آنچه که بین او ؛ خودش پیش آمده بود و چه برخوردی باهاش داشته به سمتش قدم برمیداشت تا اینکه با فاصله کمی از آن ایستاد نگاهش میکرد. نگاهی به پشت سر خود سمت شیوون که توی ماشین نشسته آن دو رو نگاه میکند چرخید دوباره رو به دونگهه چرخاند با کمی اخمی که به چهره خود نشانده بود پرسید : چرا امدی..؟ دونگهه به جای پاسخ به پرسش او گفت : خوبی... کیو در پاسخ گفت : فرض کن خوبم... پرسیدم : چرا باز امدی اینجا.... چی میخواهی...؟ مگه نگفتم دیگه اینجا نیا.. چرا امدی...؟ دونگهه بالاخره توانست پاهای ثابت شده اش رو به حرکت در آورد یه قدم به جلو گذاشت... کیو نگاهی به او انداخت خواست دوباره حرفی بزند با گفته دونگهه نگاهش مخکوب چهره او شد. دونگهه آروم قدم به سمتش گذاشت گفت : دلم برات تنگ شده عشقم... یه قدم دیگه به سمتش برداشت تقریبا چشم تو چشم او بود. از نگاه کردن به اون چشم ها هیچ وقت سیر نمیشد... همیشه حتی اگه کنارش هم نبود با تجسم این نگاه حس بودن در کنارش رو در خود هک میکرد. نگاهی به پشت سر کیو انداخت رو به کیو کرد پرسید: باهاش کجا داشتی میرفتی... ؟ کیو نگاهی به شیوون که توی ماشین به انتظار برگشتنش نشسته بود نگاه ؛ دوباره به حالت اول برگشت با کمی اخم پرسید : فضولیش به تو نیومده... نگفتی چرا امدی اینجا...؟ دونگهه خندی کرد گفت : امدم دنبال عشقم... کار بدی کردم...؟ کیو فوتی کرد بدون تغییره حالت خود گفت : دونگهه تمومش کن.... چرا نمیخواهی دست برداری...؟ چرا نمیفهمی من ؛ تو نمیتونیم.... این علاقه ت برای من .... با گفته دونگهه که پرسید : با اون چی...؟ با اون میتونی...؟ کیو لحظه ای سکوت کرد. دونگهه به سمتش که یه قدم بیشتر باهاش فاصله نداشت به سمتش رفت نگاهی به او یه آغوش یا یه لمس میتونست دل پر حرارت از عشقش رو آروم کند. به آرومی دست کیو رو گرفت به نوازش او شد.
نگاه ریز ؛ کنجکاو شیوون از پشت قاب عینک سیاهش از حالت اون دو به رو به رو کشیده شده بود. متوجه حرکت دونگهه شده بود اون لحظه حس حسادت به قلبش کشیده شد کمی به جلو خم با خود توی ذهن گفت : بهش دست نزن ... دلش میخواست از ماشین پیاده شود به سمت کیو برود از شخص که مقابلش بود پرس؛ جو کند . اما چون عادت نداشت تو مسائل دیگران دخالت کند به همین خاطر سر جای خود ماند و فقط با یه بوق ماشین منظورش رو به کیو رساند. با شنیدن بوق ماشین شیوون نگاهش چرخید و با حرکت دست شیوون که نشان از برگشتنش بود رو به دونگهه کرد با کشیدن دستش از دست دونگهه گفت : بهتر برگردی... دیگم اینجا نیا.. برام مشکل ساز میشه... و با گفتن : خداحافظ .. به سمت ماشین شیوون چرخید تا برود اما با حرکت دونگهه که دستش گرفت کشید گفت : نمیذارم بری... دیگه نمیذارم برگردی به اون خونه... و به سمت ماشین خود کشید. کیو تعجب از رفتارش پرسید : چی ..! چی کار میکنی...؟ ولم کن ... مگه نمیبینی منتظرمه... اما دونگهه توجه نمیکرد به سمت ماشین میکشیدش گفت : دیگه حق نداری برگردی به اون خونه... اونجا جای تو نیست.. کیو سعی در آزاد کردن دست خود از دست دونگهه بود نگاهش به سمت شیوون از حرکت دونگهه چرخید . شیوون با بالا زدن عینک مشکی به جلو خم شد با نگاه متعجب از حرکت دونگهه با آن دو نگاه از خود پرسید: اون دیونه داره چی کار میکنه..؟ و با گفته جمله خود در ماشین رو باز لحظه ای کنار ماشین خود ایستاد صدایش رو محکم ریئسانه بلند کرد گفت : کیو هیون پس چرا نمیایی... ؟ مشکلی پیش امده...؟
دونگهه با باز کردن در ماشین هل دادن کیو به سمت ماشین تا سوار بشه اما کیو این اجازه رو به او نداد با بستن در ماشین با اخم شدیدی که به چهره نشانده بود پرسید : معلوم هست چکار میکنی...؟ تو چت شده... ؟ نمیشنوی باید برگردم... با قدم محکمی که دونگهه به سمتش برداشت کمر به ماشین زد نگاه اخم آلودش به روی دونگهه بود . دونگهه هم با اخم بهش نگاه با گذاشتن یه دست به کنار سر کیو به ماشین ستون کرد با صدای محکمی گفت : من چمه یا تو... من خوب میدونم الان دارم چکار میکنم... اما این تو هستی که نمیخواهی به خودت بیای... یکم به دور برت نگاهی بندازی... تو عوض شدی ... زندکی کردن توی همچین خونه ای؛ بودن در کنار اون جوجه پولدار ... عوضت کرده کیو ... انکار بودن در کنار این خانواده... برات خیلی لذت بخشتر از بودن در کنار خانواده ات... مکثی کرد صورتشو کمی جلو آورد که باعث شدکیو کمی خودش رو به عقب بکشاند تو صورت او نگاه گفت : حتی بودن در کنار من که دوست دارم... عاشقتم... همیشه در حسرت دیدنت ؛حس کردنت رو با هر ثانیه ؛ دقیقه به جون میکشیدم... کیو از حرفهاش خنده ای کرد با زدن دست به روی سینه دونگهه ؛ فاصله دادن از خود گفت: خیلی رومانتیک بود... گره ابروهاش محکمتر نگاهش تیز گفت : بودن کنارخانوادم از تک تک آجرهای این خونه برام با ارزشتر هست.. اما اون چیزی که درون او جوجه پولدار دیدم .. درون تو نیست لی دونگهه ... تو به غیر از اینکه پسر داییم هستی .. هیچ چیز دیگه نیستی...چه برسه بخوام دوست داشته باشم... بهتره این مسخره بازی رو همینجا تموم کنی.. و باکنار زدن دونگهه دوباره خواست به سمت شیوون برگردد که باز هم دونگهه مانعه رفتنش اونو به ماشین خود چسبوند که از حرکت سریعش بازوی دست کیو با آینه کنار ماشین برخورد دردش گرفت . دونگهه بازوی کیو رو توی چنگال خود گرفته میفشورد با صدای بلند به چهره کیو که از فشار بازوش تو مشت دونگهه درهم شده بود ازش میخواست تا ولش کند اما دونگهه به شدت عصبانی توی صورتش فریاد میزد: لعنتی چرا نمیخواهی بفهمی دوستت دارم... چرا .. هاا... نمیبینی چی به روزم آوردی... عشقت دیونم کرده.... شب ؛ روز برام نذاشتی... هرچی بیشتر بهت فکر میکنم ... بیشتر دیونت میشم... اینقدر میخوامت که حتی حاظر نیستم یه لحظه ازت غافل بشم... توی لعنتی چرا باهام اینکارو میکنی...هااا .... چرا کیو... چرااااااااا..... جمله آخر رو به شدت فریاد زد که با گفته شیوون که درست پشت سرش بعد از اون حرکت بعدی دونگهه که به روی کیو خم شده بود به سمت آن دو آمد پشت دونگهه قرار گرفت گفت : ولش کن... اون دستو ازش بکش... دونگهه با همون خشمی که داشت با رها کردن بازوی کیو به سمت شیوون چرخید فریاد زد : توی عوضی چی میخواهی دیگههه... چرا راهتو نمیکشی بری... برگردد سرجات جوجه پولدار..... بهت یاد ندادن تو کار بقیه دخالت نکنیییی... و به سمت کیو چرخید تا باز هم اونو سوارماشین خود بکند با گفته شیوون که عینک دسته باریک مشکی اش رو به لای دکمه های بلوز خود میذاشت گفت : انگار به تو هم یاد ندادن توی خیابون جای فریاد زدن نیست ... اونم درست مقابل عمارت چوی... که هر آن ممکنه افراد توی اون خونه بریزن سرت... دونگهه با تمام خشم به سمتش چرخید دست به یقه شیوون شد که با این حرکت او کیو که پشت سر دونگهه ایستاده و دو بادیگارد که با ماشین مشکی خود تازه از عمارت خارج شده بودن با دیدن صحنه رو به رو به سرعت از ماشین پیاده به سمت شیوون قدمهای تند میگذاشتن که با حرکت سر شیوون به سمت اونا به معنی دخالت نکنن نگاهش رو به سمت دونگهه کشید . دونگهه باچهره درهم یه نگاه به اون دو بادیگارد که دست به زیر کت خود نشان از بیرون آوردن اسلحه خود بودن نگاه دوباره به شیوون نگاه گفت : اگه دلت نمیخواد بلای سر این صورت جذابت بیاد .. بهتره همین الان گمشی از اینجا بری بچه پاستوریزه.... شیوون به دستهای دونگهه که یقه لباس سفیدش رو گرفته نگاه گفت : داری خرابش میکنی... دونگهه بدون تغییر چهره پرسید : چی گفتی...؟ شیوون اشاره به لباس کرد گفت: یقه لباسمو خراب کردی.... و با شدت دستهای دونگهه رو از یقه خود جدا با کمی مرتب کردن نگاهی به او انداخت نیم نگاهی به کیو که پشت سر دونگهه ایستاده بود کرد گفت : تو برگرد برو جای ماشین .. رو به دونگهه کرد گفت : باید با ایشون چند کلمه تنها حرف بزنم... کیو دونگهه رو دور زد به کنار شیوون امد گفت : تو دخالت نکن شیوون ... من خودم حلش میکنم... تو بهتره برگردی به ماشین... منم یه چند دقیقه دیگه میام.... شیوون نیم نگاهی به کیو نگاه کجی به دونگهه انداخت گفت : تو دیگه اینجا کاری نداری... باهم میریم.. و با گرفتن دست کیو به سمت ماشین چرخید با گفته دونگهه که گفت : اون هیجا باهات نمیاد ... شیوون ایستاد نگاهی به او انداخت گفت : اون هرجا که من برم باهام میاد... و محکم کردن گره دستش نگاهش رو از دونگهه گرفت لبخندی به کیو زد گفت : بریم .. دونگهه حرکتی خواست برای مانع شدن از رفتن کیو بکند که زنگ موبایلش اونو ثابت کرد با نگاه کردن به صفحه موبایلش اسم جونگ رو دید پاسخی نداد قطع کرد اما دوباره زنگ خورد اینبار پاسخ دادگفت : جونگ هیون من نمیتونم بیام... بهتر خودتت .. اما صدای پشت خط صدای جونگ هیون نبود با کنار گرفتن از گوشش دوباره نزدیک گوش برد پرسید : تو کی هستی...؟ صدای پشت خط خودشو دوست جونگ هیون معرفی کرد و دونگهه از چیزی که شنید چشماش به شدت گشاد پرسید: چی گفتی...؟ جونگ هیون چی شده ...؟ مکثی کرد دوباره پرسید: اون الان کجاست...؟ کدوم بیمارستان بردنش...؟ کیو از شنیدن اسم برادرش؛ بیمارستان از زبان دونگهه همه وجودش به لزره ؛ یخ شد به سمت دونگهه چرخید لبهاش به آرومی زمزمه کرد پرسید : جو.. جونگ هیون چی شده... چه اتفاقی افتاده....؟ دونگهه شوکه از گفته دوست جونگ هیون سکوت کرده بود به صفحه موبایلش نگاه که با فریادکیو که پرسید : لعنتی یه چیزی بگو.... برای برادرم چه اتفاقی افتادهههههه.... دونگههههه باتوامممممم.....
********************************************************
دیابت خیلی بده
شیوونه خشن دوست دارم
دونی هم تقصیر نداره عاشقه
اوه داداشه کیو حالش بد شد
مرسی بیبی
اره دیابت داره...
هی چی بگم..عشق یه طرف سخته....
خواهش نفسم
سلام عزیزم.

. شیوون اخر طاقت نیاورد دست به کار شد رفت کیو رو پس بگیره .

بیچاره کیو یه لحظه ارامش نداره . همین طور مشکل پشت مشکل
.خدا کنه برادرش چیزیش نشه.

پس جونگ هیون مریضی دیابت داره . برای این نمی ذاشتن بره مهمونی یا با دوستاش بیرون.
این دونگهه هم ول کن ماجرا نیست و عش/قش خیلی اتشینه دیگه هیچی رو جز کیو نمی بینه
یعنی داداش کیو چی شده؟
ممنون گلم عااالی بود
سلام خوشگلم....
اره عزیزم... مریض بوده....
اره دونگهه عظقش یه طرفه ست و حالیش هم نیست که داره اشتباه میکنه....
هی چی بگم بخاطر کیو....
خواهش خوشگلم...
اون میمون چرا یکم تلاش نمیکنه تا ماهیم رو عاشق خودش کنه

جونگ بیچاره
مرسی عزیزم
هی چی بگم..اون دنبال کیوهه دیگه....
خواهش عزیزدلم
امان از دست دونگهه چی بگم ممنون گلم
خواهش عزیزدلم ..