SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

way back in to love 17




سلام دوستای گلم....


بفرماید ادامه....

  

 

 

 

پیش از آنکه وارد شرکت شوند با صدای شیون متوقف شدند

-کیو؟

ججونگ بازوی یونهو گرفت درحالیکه او را به داخل ساختمان میکشید گفت:تا بعد

کیو به آرامی به سمت شیون چرخید

-ما باید باهم حرف بزنیم

درپاسخ سرش به علامت تایید تکان داد

-عجله کن خیلی وقت نداریم!

بانگرانی پرسید:منظورت چیه؟ چی شده؟

کلید از دست کیو بیرون کشید، به مچ دستش چنگ زد و او را به دنبال خودش کشید

-شیون ماجرا چیه؟

در برای کیو باز کرد درحالیکه ماشین دور میزد گفت:آقای چو!

-بابا چی؟

ماشین روشن کرد و گفت:آقای چو گفتن محافظات به زودی میرسن

-برای چی؟

-که تورو ببرن

با ناباوری به سمت شیون چرخید و پرسید:تو میخوای منو پس بدی؟

-بهم بگو یدفه چرا این اتفاق افتاد

-منظورت چیه؟

-چرا پدرت یهویی میخواد برگردی؟

-من نمیدونم!

-کیو اگه باهام صادق نباشی نمیتونم کمکمت کنم تا اینجا بمونی

-چیکار باید بکنم؟من بهش گفتم که بر نمیگردم

-باید یه دلیلی باشه که تصمیم گرفته تورو برگردونه

-نمیدونم فقط گفت به چیزی که میخواسته نرسیده، تصمیمش اشتباه بودهُ من دیگه لازم نیست اینجا بمونم

-اینا چیزایین که به منم گفت فقط دلیلش نمیتونم بفهمم

دستش روی داشبرد گذاشت و پرسید:میشه بگی با این سرعت کجا داریم میریم؟

-جایی که بتونیم فکر کنیم

-فک میکنی میتونی از دست پدرم فرار کنی؟ ماهواره های اون همین الانم ردمونُ زدن!

پایش روی پدال گاز فشرد و گفت:میدونم

-پس چرا فک میکنی میتونی جایی پنهان بشی که نتونه پیدات کنه

-چون من چوی شیونم!

باچشم های گرد شده به سمت شیون چرخید و گفت:تو داری شبیه من میشی!

-من تا قبل از خوندن دفترچه خاطرات مادرم تو بودم

-شوخی میکنی

-نه!

-تو نمیتونی اینجوری باشی، امکان نداره یکی مثه تو مثه من بوده باشه

خندید و گفت:البته که بودم، تو هم از اول اینجوری نبودی

-خب جناب آقای چوی شیون چیکار میخوای بکنی؟

-مطمئنم اون ماهواره ها اونقدر قوی هستن که بتونن جوابم بشنون پس اینو یه سورپرایز بدون

-تو الان چوی شیونی یا شیون؟

خندید و گفت:تو دوس داری کدومشون باشم؟

-من شیونُ ترجیح میدم

-اما من چوی شیون ترجیح میدم

-حتی فکر اینکه مغرور باشی باعث میشه تا حس کنم حالم بده

خندید و گفت:درست مثل حسی که من اولین بار با دیدنت داشتم

-هی تو حق نداری از من بدت بیاد، همه آرزوشونه که با من باشن

-البته من کیو رو بیشتر ترجیح میدم

-چیزی که هیچکس ندیده

-اما من دیدم

-چه اعتماد به نفسی

-تو امروز یه سرآشپز دست-پا چلفتی بودی

-یا تو حق نداری منو مسخره کنی من سعی کردم به حرف تو گوش کنم

-جدی؟

-یا این چه حافظه ایه که تو داری

-یادم نمیاد بهت گفته باشم آشپزی کنی

-تو جدی داری منو مسخره میکنی

شیون خندید و باکنایه پرسید:معلوم بود

-یااااااااااااااااااااااااا

از سرعت ماشین کم شد شیون با خنده گفت: نقشه واقعی از حالا شروع میشه

تلفن از جیب کتش بیرون آورد، آقای چو هنوز هم پشت خط بود، پیش ازآنکه کیو متوجه شود باطری تلفن کند و گفت:تلفنت بزار اینجا، سورپرایز واقعی قراره شروع بشه

بدنبال شیون از ماشین پیاده شد

-هی نمیخوای در قفل کنی

-نگران نباش مطمئنم افراد پدرت ازش مراقبت میکنن

-خب حالا قراره چیکار کنیم

-یه کار خوب

-تو داری منو سردرگم میکنی

-میخوام کمکت کنم اینجا بمونی

-خب چیکار باید بکنم

-فعلا فقط دنبالم بیا

بدنبال شیون وارد جنگل کوهستانی شد

-تو مطمئنی راه درست میریم؟ اون سنگ برام آشناس

-بهت نمیاد ترسو باشی

آستین لباس شیون گرفت و گفت:نیستم

-من تمام دوران کودکیم اینجا گذروندم، نگران نباش

-پس چرا به نظر همش داریم دور خودمون میچرخیم؟

-چون اگه تنها اینجا بودی مطمئنا گم میشدی

-تو مطمئنی؟

دست کیو محکم گرفت و گفت:بیا بریم به زودی میرسیم

بدنبال شیون کشیده میشد بی آنکه باور داشته باشد که گم نشده اند

-رسیدیم

نگاهی به اطرافش کرد و پرسید:کجا؟

شیون خندید خم شد روی زمین دنبال چیزی گشت و درمقابل چشم های گرد شده کیو درپوش چوبی از روی زمین برداشت و پلکانی چوبی که به عمق زمین میرفت مقابلشان ظاهر شد

-این چیه

-درستش اینه که بپرسی اینجا کجاس

-خب؟

-مخفیگاه من

-مخفیگاه؟

-یااا میشه اینقدر سوال نپرسیُ بری پایین؟

-تو که نمیخوای منُ بدزدی؟

خندید و گفت:نگران نباش قراره بلایی بدتر از اون سرت بیاد

-یااااااااا تو هیچ معلوم هس چی میگی؟ داری منو میترسونی؟ اصلا کسی میدونه تو منو کجا آوردی؟

-کیو! میخوای اینجا بمونی یا برگردی؟ زودتر تصمیم بگیر!

این شیونِ جدی بیش از اندازه شبیه چوی شیون بود!

درحالیکه از پله ها پایین می رفت گفت:چرا عصبانی میشی؟

با بسته شدن در بالای سرشان چراغ های سنسوردار روشن شدند و مسیر را تا پایین روشن کردند

-چطوری اینجا رو پیدا کردی؟

-پیدا نکردم، ساختم!

-واقعا؟

-دوسال طول کشید تا تونستم تمومش کنم

-چطوری؟

-مخفیانه، برای همین بهش میگم مخفیگاه!

-میدونم اما آخه چطوری؟

-بعضی سوالا هیچ جوابی جز تجربه ندارن!

-خب حالا اینجا قراره چیکار کنیم؟

بالحن تفکرآمیزی پرسید:مخفی بشیم؟؟

-خب این کار که الان کردیم بعدش چی؟

-بعدش باید دید تو چه تصمیمی میگیری!

-هی تو از بازی با کلمات خوشت میاد؟

-نه، بیشتر ازاینکه سر به سر تو بزارم ل ذ ت میبرم

-یاااااااااااااااااا

-تو امروز خیلی "یااااا" میگی

آخرین پله را هم پایین رفتند

-یااااااااااا تو خیلی بدجنسی

خندید و از پشت او را در آ غ و ش کشید

این آ غ و ش شیون باعث شد تا از شدت تعجب خشکش بزند

-اگه اذیتت میکنه...

به سرعت دستش روی گره دستان شیون روی شکمش گذاشت سرش به علامت رد تکان داد و گفت:ممنونم

بی آنکه بداند شیون لبخند زد و چشم هایش را بست

-ممنونم که نذاشتی درد بکشم

-ششش

-ممنونم که اجازه دادی اینجا بمونم

-هِی

-ممنونم که طرف من بودیُ نذاشتی منو ببرن

-آروم باش

در آ غ و ش شیون چرخید دست هایش دور تن شیون ح ل ق ه کرد و سرش توی س ی ن ه شیون فرو کرد

کیو شاید سرد و مغرور بود اما معصوم تر از آن چیزی بود که او تصور میکرد، به دلایل زیادی او را پیش خودش نگه داشته بود اما شاید مهمترین دلیل ق ل ب خودش بود، پیش از آنکه بفهد ع ا ش ق ش شده بود

-تا کِی قراره اینجا بمونیم؟

شیون پرسید:تا ابد؟؟؟

-نکنه توقع داری جوونه بزنیم و مثه یه گیاه کاشته شده سر از خاک در بیاریم؟

-البته که نه

-پس امکان نداره بتونیم تا ابد اینجا خودمون حبس کنیم

-ما قرار نیس اینجا خودمون حبس کنیم

-پس چی؟

-فقط یکم از مخفی بودنمون ل ذ ت میبریم، اینکه بعدش چیکار کنیم بستگی به نظر تو داره

-پس چرا اینجا رو بهم نشون نمیدی

-فک کردم میخوای تا ابد توی ب غ ل م بمونیُ هرگز کنجکاو نمیشی اینجا رو ببینی!

پاسخش لبخند خجالتی کیو بود

-برای یه پسربچه ده ساله بزرگ بود اما برای دوتا آدم بالغ ممکن خیلی خوب به نظر نرسه

-تو الان داری خجالت میکشی؟

باخنده گفت:البته که نه اما ترجیح میدم قبل از اینکه بخوای ازش ایراد بگیری خودم ایرادش بگم

-خب حالا میتونم ببینمش؟

پاسخش تایید سر شیون بود، دری که مقابلش بود را به آرامی با دستش هول داد و وارد مخفیگاه زیرزمینی شیون شد

سکوت طولانی کیو و متوقف شدنش همانجا دم در کمی ترساندش، خیلی بدتر از چیزی بود که توقع داشت؟

-اینجا معرکس پسر!

نفسش با آسودگی بیرون داد و گفت:تو منو ترسوندی

-چطور میتونی بگی اینجا بده؟

-هِی من کِی گفتم بده؟

-همین که گفتی ممکنه خوب به نظر نرسه؛ اینجا فوق العادس

قدمی وارد مخفیگاه شد و گفت:دلم برای کسایی که اینجا رو نمیشناسن میسوزه

مقابل قفسه هایی که گوشه مخفیگاه بودند ایستاد، شیشه ای را برداشت و گفت:نگو که این یه روزی دندونت بوده

-همینطوره

-کاش منم میتونستم یه اینجور جایی داشته باشم

خندید و گفت:اگه بخوای میتونم اینجا رو باهات شریک بشم

-میتونم؟

-اگه به شرطم عمل کنی

-البته هرچی که باشه!

-این شرط چیزایی نیستن که بتونم بگم؟

-پس چی؟

-این بستگی به خودت داره

-شیون من میخوام اینجا رو شریک بشم بهم بگو چیکار کنم

-فعلا هیچی فقط استراحت کن

روی صندلی گوشه مخفیگاه نشست و باهیجان به اطرافش خیره شد و شیون به سمت کمد آن سوی مخفیگاه رفت

کیو اما باوحشت از جا پرید

-چی شده؟ چیزی میخوای؟

-رد پاهامون!!!

خندید و گفت:آقای باهوش اگه پاک نشده بودن تا حالا پیدا شده بودیم

-چطور پاکشون کردی؟

-از میکی خواستم مارو پوشش بده

-منظورت چیه؟

-هی من تورو آوردم اینجا که به چیزاییه که روی زمین اتفاق می افته فکر نکنی پس سعی کن به ذهنت استراحت بدیُ خیلی فکر نکنی چون من از قبل به همه چیز فکر کردم

-یونجه؟

-میکی بهشون میگه

-کارمندا؟ شرکت؟

-هِی میشه به حرفم بادقت گوش کنی؟ اینجا فقط منمُ تو پس فکر کردن راجب بقیه رو فراموش کن

سرش به علامت تایید تکان داد و بازهم روی صندلی نشست

-شیون؟

-همممم

-میتونم ازت یه سوال بپرسم؟

-اگه نگران بقیه ای نه

-نه

باتعجب نگاهش از کتابی که دستش بود گرفت و به کیو نگاه کرد

-چرا منو ب و س ی د ی؟

-میتونم جواب این سوالت ندم؟

-ججونگ هیونگ گفت تو از ع ش ق میترسی

کتاب روی میز کنارش گذاشت و گفت:نمیخوام راجبش حرف بزنم

-توئم باهام بازی کردی؟

برای چندثانیه باناباوری به کیو نگاه  کرد و بالاخره پرسید:تو واقعا اینطوری فکر میکنی؟

-نمیخوام اینطوری فکرکنم اما نمیتونم

-فک میکنی دارم باهات بازی میکنم؟

-نه اما باید بهم یه دلیل بدی تا باورت کنم

-میتونی باورم نکنی

-من بهت اعتماد دارم فقط نمیدونم آیا تو هم همین حس داری یا نه

-اگه نداشتم الان اینجا نبودی

-پس سعی کن منو دوس داشته باشی

او همین حالا هم ع ا ش ق ش بود فقط بازیگر خوبی بود




نظرات 4 + ارسال نظر
sogand یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 00:03

کاش منم یه همچین مخفی گاهی داشتمخدا به داد برسه وونی از کیو چی میخوادبیبی مرسی راستی من هنوز پستای قبلو نخوندم

خواهش عزیزم....باشه همشو بخون

tarane شنبه 26 دی 1394 ساعت 23:37

سلام گلم .
کیو و شیوون از ترس اقای چو به جنگل پناه اوردن . به امید لحظه های عا/شقانه که روابطشون رو بهتر کنه .
الان یعنی موبایل همچنان وصل بود و اقای چو حرفای کیو و شیوون رو شنید ؟ پس باید بفهمه کیو واقعا عوض شده و کاری که میخواسته شیوون انجام بده ، درست انجام شده . حالا که کیو از اون حالت در اومده چرا اجازه نمی ده بمونه پیش شیوون ی که حالش رو خوب کرده ؟ یعنی ممکنه اجازه بده و کیو رو بر نگردونه . هر چند شیوون راه های بلده که کیو رو نگه داره.
شیوون هم از هر سه جمله که گفت دو تاش به خودت بستگی داره بود . کیو رو گیج کرد.
به امید اعتراف کیو و شیوون در مخفیگاه زیر زمینی.
ممنون گلم خیلی قشنگ بود.

سلام عزیزدلم
اره درسته....
نمیدونم...بعدا معلوم میشه
اره شیوونه دیگه...کیو خوشد گیج بود گیجتر شد .
خواهش نفسم...من ممنونم ازت

Sheyda شنبه 26 دی 1394 ساعت 23:04

آقای چو عجب آدم با نفوذی
منم از اون مخفیگاه ها میخوام
به زودی وونکیو داریم
مرسی عزیزم

اخه الهی...من ادرس اون مخفیگاه رو ندارم... شرمنده
خواهش خوشگلم

zeynab شنبه 26 دی 1394 ساعت 20:49 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

سلام آبجی گلم وای شیوون عاشق کیو واقعا شیوون قبلا مثل کیو بودهاما خیلی نامرده چرا اینجور کیو رو میچزونهیعنی کیو رو برده اونجا برا اعترافدستت درد نکنه

سلام خوشگلم....
خوب حتما دیگه... باید از کیو اعتراف بگیره خوب....
خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد