SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

با من بمان 28


سلامی دوباره....

اینم از این قسمت....


راستی کی شیچولی میخونه؟...شیچولی دوست دارید؟... یا نه من قصد دارم یه داستان شیچولی نوششتم دوستای قدیمیم خوندش ولی دوستای جدیدم نه...میخواستم وونیکوش کنم... اگه وونکیو کنمش میخونید؟...


بفرماید ادامه ....


  

28

 

تهمت

 

یونسنگ وحشت زده از کسی که دستش گرفت به پشت سر چرخید با دیدن کیو که با چهره اخم کرده از کارش نگاهش میکرد مچ دستش رو گرفته بود پرسید : چه غلطی داری میکنی...؟  مچ دست یونسنگ بالا آورد به پولهای توی دستش نگاه بدون تغییر به چهره اش گفت : داری چه کار میکنی... این کارت یعنی چی... یون تو میفهمی این کارت چه معنی میده.... تو الان از اون کیف دزدی کردی...  حرفش با گفته یونسنگ که گفت :  چی داری میگی... دزدی چیه ... دزد کیه... من داشتم کیف میذاشتم سرجاش... همین... تو اشتباه متوجه شدی ... کیو مچ دستشو بالا آورد گفت : کیفو میذاشتی سر جاش .. یا پول ازش برمیداشتی.... به این کارمیگن دزدی... میفهمی... یونسنگ باکشیدن دستش از دست کیو اخم کرد گفت : چی داری میگی تو .... دارم میگم من دزدی نمیکردم .. این پولهای هم که تو دستم هست از روی زمین جمع کردم... کیف توی دستش رو به سمت کیو گرفت گفت : بیا ..  خودت ببین در کیف بازه افتاده بود روی زمین... منم برداشتم خواستم بذارم سرجاش که تو سر رسیدی... کیو اخمش بیشتر شد گفت : چی... فکر کردی اینقدر احمقم که فرق برداشتن با گذاشتن نمیدونم ... با انگشت سمت پله ها اشاره میکرد گفت : من خودم از اون بالا دیدم که امدی سر این کیف ؛ بازش کردی از توش پول برداشتی ...  داری میگی کاری نکردی... کیفو از دست یونسنگ گرفت کمی بالا پایئن کرد گفت  این کیف مال کیه ... مال خدمتکارا که نیست... آجوما هم که کیفی نداره ... پس میتونه... با صدای  خدمه زن که با دیدن جسیکا وقتی از دستشویی بیرون هنوز سرش کمی درد با دو انگشت گیجکاهش رو میفشرد مقابلش با نگرانی پرسید : جسیکا خانم .. حالتون خوبه...؟ چیزی لازم ندارید براتون بیارم؟ رنگتون خیلی پریده .. شربت ؛ چیزی بیارم بخورید..؟  توجه کیو به سمت اون خدمه جلب با دیدن جسیکا که موقع بودن توی اتاق شیوون از حضورش بی اطلاع بود جا خورد . جسیکا با فشردن گوشه سرش نگاه بی حالش رو به خدمه " ای " کرد گفت : میشه برام یه مسکن بیاری.. سرم خیلی درد میکنه...  خدمه " ای" با گفته : بله خانم .. الان میارم چرخید به سمت آشپزخانه رفت.   "یون "  هم نگاه کیو رو تعقیب با دیدن جسیکا که آروم به همان سمتی که او ؛ کیو بودن قدم میگذاشت  ترس برداشتش که دیگه تو بد مخمصه ای افتاد . با لو رفتنش توسط کیو که درحین دزدی از کیف جسیکا دیده و با گفته هاش سعی در  تبره کردن خود گول زدن کیو بود ، از طرفی هم با فهمیدن این قضیه تمام دزدی های که قبلا کرده بود نیز برملا میشد . نگاه کوتاهی به کیو که هنوز کیف جسیکا در دست داشت حواس کیو بهش نبود با یه قدم آروم از کنار کیو به پشت سرش گذاشت نقشه پلیدی که راه فرار خود کشیده بود رو عملی به آرومی پولهای که به قسط دزدی از کیف جسیکا برداشته بود  با نگاه شیطانیش به پشت سر کیو  پولها رو به آرومی داخل جیب شلوار کیو گذاشت ؛ قبل از اینکه  کیو متوجه بشود به سرعت دست از داخل جیب او کشید همون جور پشت سر کیو ایستاد لبخند از نقشه پلیدیش به لب نشاند  با زمزمه آروم گفت : کارت تموم کیو... کیو متوجه یون که پشت سرش ایستاد با اخم  بر گشت بهش نگاه خواست لب باز کند اما با گفته یون که با صدای بلند گفت : کیو هیون تو چه غلطی کردییییییی... ؟ کیو متعجب از حرفش با همان چهره اخم کردش نگاه لب باز کرد تا چیزی بگوید اما بازهم با گفته "یون" که با گوشه چشم نزدیک شدن جسیکا رو دید میزد دوباره باهمان صدای بلند گفت : احمق میفهمی چه کار کردیییی... تو دزد هم بودی رو نکردی... کیو اینبار با همان چهره اخم کرده بین کلامش پرید گفت : معلوم هست چی داری میگی... این مزخرفات چیه که .. ولی باز هم "یون" نذاشت به چهرش ؛ صداش تغییر نداد گفت : خیال کردی میتونی با این حرفات قصر در بری...  من دارم مزخرف میگم... یا توی دزد ...  تو چطور جرات کردی دست تو کیف صاحب این خونه بکنی... کم بهت محبت میکنن... یا بخاطر حقوق کمی که بهت میدم ... دست به این کار  غلط انداز کردی... هاااااا.... حرف بزن عوضی... چرا ساکتی...پوزخندی زد دوباره گفت : اصلا چی داری بگی... توی دزد چی داری بگی.. هر چی بگی بیشتر خودتو تو دردسر میندازی... با صدای جسیکا که وارد سالن شد با دیدن آنها پرسید : اینجا چه خبره....؟ شما دوتا چیکار میکنید ... ؟ کیو با صداش به سمتش چرخید . جسیکا با دیدن کیو که دزد قلبش بود با اخم ،جدیت نگاهش میکرد انگشتاش لبه دامن کوتاهش رو چنگ میزد.  نگاهش به کیفش  که توی دست با نفرتی که از او در دل داشت ؛ اونو  رقیب خود میدانست با چهره اخم کرده گفت : کیف من تو دستای کثیف تو چکار میکنه... توی احمق به چه جرعتی دست به کیف من زدی...

با گفته "یون که رو به جسیکا کرد گفت: اون یه دزد خانم...  دیدم از کیفتون چیزی برداشت .... جسیکا بدون تغییر به چهره پرسید : چی..؟ چیکار کرده...؟ یون قدم گذاشت با فاصله کمی از کیو ؛ کنار جسیکا ایستاد با نگاه کردن به کیو گفت : وقتی شما رفتین آبی به صورتتون بزنید ... دیدمش که به سمت کیف شما میومد... آروم تغیبش کردم ... با دست ستونی که خود قبلا پشت آن پنهان شده بود اشاره کرد دوباره گفت : اونجا پنهان شدم .. زیر نظر گرفتمش که ببینم چکار میخواد بکنه ....  که دیدم دست توی کیفتون کرد ازش چیزی برداشت... ولی متوجه نشدم چی برداشت ...  جسیکا نگاه اخم آلودش به کیو ؛ گوش به گفته های یون داشت .. یون همچنان از کار خود بر علیه کیو استفاده با حرفهاش خود رو تبره و کیو رو مقصر نشان میداد حرف آخرش با بالا امدن دست جسیکا به معنای ساکت شود کلامش قطع شد سر پایین گرفت لبخند ریز که نشان از  پیروزی میداد  زد. جسیکا با پایین آوردن دستش با همان نگاه اخم آلود ؛خشم به روی کیو , کیف خود که همچنان در دست او بود میکرد بدون کوچکترین تغییری به چهره ؛ نگاه غضبناکش به سمت کیو قدم کذاشت طوری که یه قدم با او فاصله داشت .  نیم نگاهی به دست کیو که کیفش رو داشت با گرفتن نگاهش نگاه غضبناک؛ تیزش به روی کیو میچرخاند با خشوند تمام کیفش رو از دست کیو کشید که  دست کیو هنگام کشیدن کیف از دستش تیزی فلزی دسته کیف که لای انگشتاش نگه داشته بود با کشیده شدن کیف... کف دستش خراش برداشته شد . جسیکا باکشیدن کیف از دست کیو  بانگاه تیز از خشمش  سیلی محکمی به صورت کیو زد جوری که صورتش به نیمه چرخید .  جسیکا با این حرکتش لب باز کرد  شروع به تیکه انداختن کیو کرد گفت : توی بچه گدا به جای رسیدی که از کیف من دزدی میکنی... نگاهی به ظاهرکیو انداخت پوزخندی زد با بالا آوردن کیفش گفت : قیمت این کیف میدنی چقدره... اگه تمام درآمدت رو جمع کنی ؛ این لباسهای کهنه ات رو بفروشی نمیتونی بخریش... اونوقت به خودت جراعت دادی امدی سر کیف من از توش دزدی میکنی... چشم خاله م روشن بااین استخدام کردن اینجور آدما....  نگاه ریزش ریزتر شد دوباره گفت : نکنه از همون اول به همین نیت وارد این خونه شدی.... فکر کردی چون صاحب این خونه پولدار هست... میدونی حسابی با دزدی جیبهاتو پر کنی... بدون اینکه کسی متوجه کارت بشه ... یه شبه  بذاری بری... آره...  کیو برای دفاع از خود لب باز کرد تا حرفی بزند اما جسیکا نگذاشت با بالا آوردن دست ساکتش کرد گفت : حرف نباشه....  چی میخواهی بگی... میخواهی بگی که کار تو نیست ... رو به یونسنگ کرد دوباره به سمت کیو چرخاند گفت : نکنه میخواهی بگی کار خدمه یونسنگ شی..... کار کثیفتو بندازی گردن اون....  اشتباه فرض کردی جنای کیو شی....  هرچی بخواهی بگی نمیتونی کارتو ؛ خودتو تبره کنی...  چون یونسنگ شی شاهد کارت بوده... با گفته حرفش چرخید سمت مبل رفت روش نشست.

کیو اینبار توانست لب باز کند حرفی بزند  گفت : جسیکا خانم ... شما اشتباه متوجه شدین ... این کار من نیست... با انگشت سمت یون اشاره کرد گفت : اون داره دروغ میگه... همه چیزی که بهتون گفت دروغه... اون خودش داشت اینکار رو میکرد... من ... کلامش با حرف جسیکا که تقریبا با صدای بلند گفت : تموش کن کیو هیونننننن.....  اشتباه خودتو به پای کس دیگه نذاز.... و رو به یون کرد با سر اشاره کرد گفت : بگردش... کیو یه قدم سمت میز گذاشت گفت : شما دارید اشتباه میکنید ...  جسیکا با تکیه دادن به مبل نگاه تیزی که به روی او انداخته بود گفت : معلوم میشه که اشتباه میکنم یا نه... یونسنگ شی چرا معطلی .. بهت گفتم بگردش...  یونسنگ با خنده پیروز مندانه که به لب داشت از پشت مبل که جسیکا بهش تکیه داده بود  قدم گذاشت با دور زدن مبل به سمت کیو شروع به گشتن جیبهای کیو شد . کیو که خود را بیکناه میدانست با گفته جسیکا  حرکتی نکرد  به "یون" اجازه داد تا بگردد... یون نگاه کجی به او کرد با دست گذاشتن به جیب چپ کیو پولهای که  خود داخل جیب او گذاشته ؛ کیو متوجه نشده بود رو بیرون آورد . جسیکا با دیدن اون چک ها  تازه شروع به چک کردن کیفش شد . کیو با دیدن چک پولهای که  یون از جیبش بیرون آورد تعجب کرد که این پولها رو قبلش توی دست یون دیده ولی چطور از جیب خودش سر درآورده بود.  

با گفته یون که  گفت : هنوزم میخواهی بگی هیچ کاری نکردی....  کار تو نیست ...  پس این همه پول رو از کجا آوری... حقوق همه ما به این اندازه نیست که از تو باشه .... هرچند بودن خدمتکار شخصی میتونه حقوقش کمی از بقیه بیشتر باشد ...تراولهای توی دستش رو تکان داد دوباره گفت : ولی نه اینقدر ... با صدای خانم چوی که تازه از اتاقش بیرون آماده رفتن به مهمانی لبخندزنان به سمت جسیکا که ایستاده با اخم به کیو نگاه خواست حرفی بزند که باگفته خاله ش که بادست لباس ؛ موهای بسته اش رو مرتب میکرد اعلام آمادگی کرد  با همان چهره اخم کرده به سمت خاله اش چرخید. خاله اش  لبخند بر لب نزدیکش شد اما با دیدن چهره درهم او  تعجب نگاهی به یون ؛ کیو که سمت دیگه میز ایستاده بودن کرد با گرفتن نگاه از اونا پرسید : چیزی شده...؟  جسیکا با همان چهره درهم با بلند کردن دست سمت کیو گفت: چرا از خودش نمیپرسی خاله جان... خاله ش هم با کمی اخم دوباره پرسید : چی رو .. از کی..؟  رو به یونسنگ کرد پرسید : یونسنگ شی اینجا چه خبره...؟ این حال ؛ اوضاع مال چیه..؟ دوباره رو به جسیکا کرد دوباره پرسید : جس خاله چی شده...؟ چرا اینقدر عصبانی هستی... ؟  با حرف جسیکا گفت : خاله جان توی خونه ات دزد هم داشتی .. خودتون نمیدونستین... خانم چوی با تعجب از حرف جسیکا چشمانش قدری گشاد پرسید : چی..! دزد ...؟ و با خنده کوچکی که فکر کرد خواهر زاده عزیزش مثل همیشه شوخی میکرد کرد گفت : جس خاله شوخی ... اما جسیکا بین کلامش پرید با اشاره به کیو گفت : اون عوضی دزد ... اون از کیفم  وقتی گذاشته بودمش روی میز دزدی کرده.... یونسنگ شی هم شاهد ماجراست... دیده که ... نگاه اخم آلود ؛ تیزش سمت کیو کشاند دوباره گفت : اون بچه گدا از کیفم پول بر میداشته...  خانم چوی نگاه جسیکا رو تعقیب به روی کیو ثابت شد.

اینجا چه خبره....؟ این همه سر صدا برای چی...؟ با صدای شیوون که با نیومدن کیو ؛  سر و صداهای که شنیده بود از اتاق خارج به پایین پله ها با یه بلوز رنگی که روی شانه هایش رو با انداختن آستینهای ژاکت ، شلوار مشکی راحتی ایستاده بود  با پرسش از اوضاع هر چهار نفر به سمت او سری چرخاند. جسیکا با دیدن شیوون که این موقع روز خونه هست به شرکت نرفته  قلب عاشقش دوباره جان تازه گرفت اما این جان گرفتن با نفرتی که ازش ساخته بود سر شد.. به جای لبخندی که هر دفعه با دیدن شیوون به لب مینشاند اینبار با چهره غضبناک به او نگاه حتی به چهرش ذره ای شادی نداد با اخم به شیوون نگاه میکرد.  شیوون قدم از پای پله ها برداشت سمت آنها رفت کنار مادرش ایستاد  نگاهی به همه ی آنها انداخت پرسید : از چی حرف میزدید ...؟ موضوع چی...؟  سر به سمت مادرش چرخاند دوباره پرسید : قضیه چی..؟ این همه هیاهو برای چی..؟ جس با همون نگاه اخم کردش که به روی شیوون داشت پوزخندی زد گفت : چرا از ندیمه ات نمیپرسی که چه کار کرده ... هر چند اینقدر خوش خیالی که متوجه هیچی نمیشی.... شیوون یه نگاه به جسیکا انداخت که چطور با اخم بهش نگاه میکرد نگاهش رو از روی او گرفت سمت کیو چرخاند پرسید : قضیه چی کیو هیون....؟  با گفته مادرش که گفت : اون دزدی کرده... به سمت مادرش سر چرخاند متعجب از حرفش پرسید : چی..! یونسنگ هم دست پیش گرفت گفت : کیو هیون از کیف جسیکا خانم دزدی کرده... من خودم دیدم .... باقی حرفش با گفته شیوون که گفت : خفشو.... نگاهش سمت کیو چرخاند . او همیشه یه حس نهفته در خود داشت که با نگاه کردن میتونست  خوب ؛ بد رو بفهماند. حال هم از همان حس استفاده کرد به دو چشم که صاحبش با کمی فاصله از او ایستاده نگاهش میکرد از چشمای کیو خواند که در ذهنش چه میگذرد .  با نگاه کردن به او  برای اینکه بین اون سه نفر جدی به نظر بیاید لب باز کرد پرسید : این حقیقت داره کیو ... ؟ تو دزدی کردی...؟ کیو لب باز کرد تا جواب دهد اما جسیکا نذاشت گفت : چی میخواهی بشنوی... یه شاهد حاضر جلوت ایستاده... شنیدی که چی گفت ... رو به کیو انداخت دوباره گفت : بچه گدا....دزد... شیوون از این بیان جسیکا که او رو اینگونه خطاب کرد قلبش گرفت با فشوردن مشتش که در کنترل خود داشت گفت : جسیکا لطفا... مگه نمیگی اون دزد .. پس بذار خودش حرف بزنه... دوباره سر بلند کرد نگاهش با نگاه کیو که هالی از اشک جمع نشان از بی گناهیش میداد با اون اشکها که باعث میشد قلب عاشق شیوون فشورده شود شیوون پرسید : این حرفها راسته کیو هیون...؟ فقط با یه کلمه آره یا نه...؟

کیو بعد از این همه سکوت در مقابل این همه خورد شدن ؛ تحمل نیش،کنایه ها بدون برداشتن نگاه از روی شیوون لب باز کرد فقط یه کلمه گفت : نه.... شیوون با کشیدن یه نفس راحتی گفت : خوبه ...  جسیکا اینبار صداشو بلند کرد  تقریبا داد زد گفت : اون یه دزد ... اونوقت تو میگی خوبه... شیوون تو دیونه شدی... به یه دزد اطمینان داری... خنده ی از رو خشم کرد گفت : واقعانکه... انگار از وقتی از آمریکا برگشتی ... به کل تغییر کردی... شیوون بین کلامش پرید گفت :  آره اطمینان دارم ... چون اون داره راستشو میگه..  اون دزد نیست.... دزد اصلی الان رو به روت ایستاده... جس دست از خنده مزحکانش برداشت  متعجب از حرفش پرسید : چی گفتی...؟ مادرش هم با گرفتن بازوی شیوون پرسید : شیوون چی داری میگی... ؟ دزد اصلی کیه... ؟ مگه نمبینی .... شیوون بدون توجه گفته مادرش دست به جیبهای شلوار راحتیش گذاشت نگاهش به سمت یون چرخاند گفت : خودت میگی  یا من بهشون بگم....  یونسنگ با تعجب روبه شیوون کرد گفت : چی... چی رو ارباب .. چیرو باید بگم..؟ شیوون اینبار گفت : نقشه پلیدی که برای راه فرار خود کشیدی.. کاری که کردی رو به پای خدمتکار من گذاشتی... شیوون با ابرو های گره کرده  به سمتش نگاه گفت : اگه حرف بزنی... راستشو بگی... کسی باهات کاری نداره ... میتونی مثل قبل توی این خونه کار کنی.. البته اینبار درست حسابی...  یون که همچنان  قسط کوتاه امدن رو نداشت با چهره  مظلومانه گفت : ارباب شما دارید اشتباه میکنید ... من هیچ کاری نکردم... این کیو که دزدی کرده .. نه من... من باید به چی اعتراف کنم... به کاری  که نکردم...  

خانم چوی با گرفتن بازوی شیوون کمی به سمت خود چرخاند پرسید: شیوون تو داری از چه حرف میزنی...؟ این جرفها یعنی چی..؟ چرا  از یونسنگ میخواهی کار کیو رو به گردن بگیره...؟ اون شاهد ماجراست . نه دزد... دزد الان کسی دیکه ست که باید تنبیه بشه... جسیگا هم لب باز کرد گفت : خاله جان من اگه جای شما بودم.. همین الان اخراجش میکردم .. یا می سپردمش تا دست پلیس... آره باید همین کار رو بکنید تا درس عبرتی باشه برای بقیه ...  نگاه تیزش به روی کیو شد گفت : تا هر بچه گدا از راه نرسه دست به چیزی که مال خودش نیست بزنه... شیوون رو به جسیکا کرد گفت : چی داری میگی... پلیس برای چی... مگه مجرم که باید بریم دست پلیس... جسیکا با همان نگاه اخم آلودش به کنار خاله ش آمد گفت : مجرم نیست... تو فقط مجرم بودن رو قاتلا میبینی..  هر کسی کار اشتباهی بکنه یه مجرم حساب میشه... کار الان اون هم یه نوع مجرم بودن هست..  باید بسپاریمش دست قانون... 

کیو  دیگه تحمل نکرد بایست اینهمه خورد شدنش رو ببینه  با فشوردن مشتش  تقریبا داد زد گفت : من دزد نیستممممم.... با فریادش هرسه به سمت او سر چرخاندن نگاهش کردن... کیو نگاه غمگینش به روی آنها میچرخاند با گذاشتن یه قدم به جلو گفت : شاید در نظر شما یه بچه گدا بیام .. با فروش لباسهای کهنم ؛ جمع کردن درآمدم .. نتونم اون چیزی که آرزوش رو دارم بخرم.. اما یه چیز رو خوب بلدم ؛ میدونم که هیچ وقت در مقابل کاری که نکردم دروغ بگم.... رو به جسیکا کرد گفت : خوشی های که یه بچه گدا.. در کنار خانواده دیده شما ندیدین.. شما همیشه غرق پول ؛ خوشگذرونی ؛ رفتن به سفرهای مختلف بودین... و هیچ وقت فکر اینکه  بخواهی به کسی محبت بکنی رو از سر خودتون دور کردین... شما چی میدونید از زندگی من که اینجوری ازش حرف میزنید... شده یه بار به دستهای پدرت نگاه کنی.. شده به خستگی مادرت نگاه کنی... شده  .... کلامش با گفته شیوون که گفت : کافی کیو هیون... اما کیو دست نکشید به سمت شیوون نگاه با چشمای که حالا گریان شده بود کرد گفت : نه شیوون شی... بذار بگم.. بذار بگم تا بدونه....  وقتی یه شبه همه آروزهات نابود بشه ... نتونی ... اینبار با فریاد شیوون که گفت : تمومش کننننننننن.... لعنتی دارم بهت میگم کافییییییییی.... به سمت جسیکا امد با همان حال آشفته گفت : اون زنجیر  نقره ای رو  داری... هنوزم هر جا که میری با خودت داری... جسیکا متوجه منظورش شد فقط با گفته : معلوم که دارم... اون تنها یادگاری از پدرم هست .... ولی الان... شیوون امان ادامه دادن بهش نداد سمت کیف جسیکا رفت با خالی کردن کیف جسیکا به روی میز شیشه ای تعجیب جسیکا  بیشتر پرسید : چه کار میکنی....؟ خانم چوی هم با حرکات شیوون نیز پرسید : شیوون چته تو ... این کارا یعنی چی...؟ شیوون باتوام...؟ شیوون با ندیدن اون زنجیر نقره ای که پدر جسیکا که اون موقع جسیکا 12 سال بیشتر نداشت با جدایی از همسرش که خاله شیوون باشد زنجیر نقره ای که آویزش یه گیتار بود رو از گردن خود خارج کف دست جسیکا گذاشت ؛ از اون موقع تا حالا جسیکا لحظه ای از خودش جدا نمیکرد با داشتن اون زنجیر ؛ نگاه کردنش به یاد پدرش می افتاد. زمانی هم که شیوون پدرش رو از دست داده بود به یاد پدر خود گوشه ای از حیاط به دور از چشم مادرش گریه میکرد . حال اون زنجیر میتونست  مشخص کند که دزد اصلی کیف جسیکا کیست...

شیوون نگاه از وسایل های روی میز گرفت سمت کیو چرخید با بلند کردن دستش سمت او  گفت : بدش ... کیو تعجب از حرکت , حرفش پرسید : چی رو...؟ شیوون برای اینکه نشون بده جدی هست اخمش بیشتر گفت : زنجیر رو...  با حرکت دادن انگشتاش گفت : بیارش بیرون... جسیکا ؛ مادرش متعجب از رفتار او که چطور با چند کلام از کیو خام شده بود شخصی که بی گناه  اما در حال حاضر مجرم  شناخته بودنش سعی در تبره اش داره نگاه میکردند.  خانم چوی از رفتار عجیب شیوون گیج شده بود نمیدونست که چرا قسط دارد طرف خدمتکارش روبگیرد لب باز کردبا صدای تقریبا بلند  گفت : شیوون چه کار میکنی... تمومش کن... ولی شیوون دست بردار نبود همون جور مقابل کیو ایستاده بود چشم به او انداخته بود.  نگاهش به روی کیو لب باز کرد گفت : مامان لطفا شما دخالت نکنید ... من خودم میدونم باهاشون چطوری برخود کنم... دستش رو حرکت داد گفت : زود باش کیو هیون ... مگه نمیگی دزد نیستی... اگه اون زنجیر هم دست تو باشه ... مکثی کرد با فشوردن مشتش دوباره گفت : معلوم میشه داری دروغ میگی... کیو نگاه غمگینش با نگاه شیوون که براقی چشماش با حالتی که داشت شکسته شده بود به ارومی دست به جیب برد...

یونسنگ فکر اینجا رو نکرده بود ، با داشتن اون زنجیر که توی جیب خود گذاشته بود با دست به روی  جیب شلوارش چنگ زده میزد. رنگ از رخ برداشت تمام وجودش یخ  شد ؛ راه فراری دیگه ای هم نداشت تا بزند یا برود ... فکر اینکه اون زنجیر چقدر مهم میتونست باشد در ذهن خود نگنجیده .. اون تنها فقط برای زیبا بودنش از داخل کیف  برداشته بود. شکست خورده بوده .. همیشه شکست میخورد. او هیچ وقت نمیتوانست در مقابل شیوون بایستد پیروز میدان شود . با فشوردن  پلکهایش به روی هم؛  خروج بازدمش از بینی  به آرومی زمزمه کرد گفت : شیوون شی  لطفا تمومش کنید... شیوون نیم چرخ سری به سمت او کرد گفت : ساکت شو...  یونسنگ اینبار لب باز کرد گفت : دزد منم ... نه کیو...  نگاههای متعجب جسیکا , خانم چوی به سمتش کشیده شد . جسیکا پرسید : چی داری میگی ... ؟ یونسنگ به آرومی دست از جیب شلوار خود بیرون کشید مشت گره کرده اش رو باز کرد زنجیر نقره ای توی کف دستش ظاهر شد. جسیکا با دیدن زنجیر توی دست او تعجب گفت :  اون.. توی دست .... اما فرصت اینکه چیزی دیگه بزند یونسنگ بهش نداد به آروم گفت : دزدی کار من بود... اون بی تقصیر ...  من اون پولها رو از داخل کیفتون برداشتم... در اصل شاهد دزدی کیو هیون .. نه من... من برای اینکه خودمو بی گناه جلوه بدم... وقتی کیو هواسش نبود  اون چک پولها رو توی جیبش گذاشتم.. ولی فکر اینکه این زنجیر میتونه اینقدر باارزش باشه رو نمیدونستم .. لطفا منو ببخشید...  

شیوون بدون چرخیدن به سمت یونسنگ همون جور جلوی کیو ایستاد بود. لبخند ریزی به چهره نشاند با یه بار پلک زدن به کیو فهماند که از همون لحظه اول میدونسته او بی تقصیر است. با زمزمه آروم که خود ؛ کیو شنیدن گفت : برو بالا ... منم الان میام..  کیو نگاه غمگینش رو از او گرفت سمت اتاق شیوون چرخید  و خود  شیوون با درهم کردن چهره  به سمت یونسنگ چرخید گفت: ببخشیمت...  فکر کردی به همین راحتی میتونیم... با این همه کار خلافی که انجام دادی ... پشت گوش بندازیم... رو به خدمه " ای " کرد گفت : زنگ بزن پلیس بیاد... یونسنگ با وحشت تمام به سمت شیوون چرخیدپرسید : پلیس... پلیس چرا ... ؟ شیوون به سمتش قدم گذاشت بدون تغیر به چهره اش گفت : چون تو یه مجرمی... و مجرم هم باید به دست قانون گذاشت.. ...  

یونسنگ با گرفتن دست شیوون با چهره مظلوم اما خبیصانه ش گفت : نه شیوون شی.. ازتون خواهش میکنم.. این کارو نکنید .. من اگه زندان برم کسی نیست از خواهرم مواظبت کنه... اون مریضه با زندان افتادن من حالش بدتر میشه... خواهش میکنم ... ازتون خواهش میکنم... شیوون با کشیدن دستش از دست یونسنگ چرخید دورش زد گفت : وقتی دزدی میکردی به فکر خواهرت بودی... به فکر مریضیش بودی... یون به کف سالن زانو زد ؛  اشک از بیچاره گی خود میرخت.. از اینکه پول نداشت دست به دزدی میزد.. اونم برای خودش... برای خریدن داروهای خواهرش که مبتلا به بیماری افسردگی حاد شده بود . او شاهد همراه پدر ؛ مادرش سوار ماشین بوده ؛ که در زمان تصادف شاهد مردنشون ؛ چهره های خونی آنها بوده ..  از همان زمان دیگه نه حرفی میزده .. نه به جای میرفته... تنها امیدش برادرش بود . ...یونسنگ برای درمان خواهرش دست به هر کاری میزد تا خوب شود یه روز دوباره خنده هاش ببینه و دزدیش تنها یکی از مهارت هاش بود.  

لطفا این کارو نکنید... من به غیر از خواهرم کسی دیگه ای رو ندارم.. اگه بدونه من به زندان افتادم .. حتما خودشو میکشه... اون بارها سعی کرده خودشو بکشه... سر بلند کرد دوباره گفت : خواهش میکنم ... اون فقط منو داره... ازتون خواهش میکنم ... جسیکا  یه نگاه به خاله ش دوباره سمت یونسنگ چرخاند . ... شیوون بدون تغییر به چهره با گره کردن بیشتر ابرو هاش گفت : حقته بیفتی گوشه زندان .. آب خنک بخوری.... اما دلم به حال اون خواهر مریضت میسوزه... که نمیدونه برادرش چه جور آدمی...  با همان حالت رو به مادرش کرد گفت : باید اخراجش کنیم... ما  به همچین آدمای ... رو به یونسنگ کرد دوباره گفت : حقه باز .. درغگویی لازم نداریم.... زود وسایلاتو جمع میکنی .. بدون نگاه کردن به پشت سرت .. تن نکبتو از این خونه میبری... با بلند کردن قدری از صداش گفت : فهمیدییییییی..؟ و چرخید تا به سمت پلهای مسیر اتاقش برود لحظه ای ایستاد به او که همچنان به روی زمین زانو زده بود نگاه گفت : در ضمن باید از تهمتی که به خدمتکار شخصی من زدی .. معذرت بخواهی... و با گرفتن نگاه از او به سمت مسیر اتاقش رفت...

 کیو غمگین گوشه از اتاق خود نشسته  بی صدا اشک میریخت . از این همه ناسزا شنیدن.. خورد شدن  دلش گرفته بود. باورش نمیشد غرور پولداری از یه آدم شخصی حریصانه شکل بگیرد. اون لحظه از داشتن همچین ثروتی که آرزویش بود جای شیوون میبود متنفر شد. بی پولی .. خوشحالی خانواده اش که کنار هم بودن رو با ارزشتر از این ثروت میدانست.  حرفهای جسیکا مثل تیر زهرآلودی بود که قلبش میزد... بچه گدا... با خود زیر لب زمزمه کرد.  صدای شیوون میشنید که چگونه ازش همچنان دفاع میکرد با یونسنگ که او رو یه دزد خطاب کرده بود ؛ تهمت دزدی بهش زده بود با خشم رفتار میکرد..

چرا اینجا نشستی...؟  بلند شو بیا اتاقم کارت دارم... سر بلند کرد به شیوون که تو چارچوب در اتاقش ایستاده به ستون آن تکیه داده بود نگاه میکرد. قلبش فشورده شد . اون اشکها .. چهره غم زده همه وجودش رو به زنجیر میکشید. از چارچوب فاصله به سمت او که کف اتاقش نشسته  زانو به بغل گرفته بود  قدم برداشت مقابل او نشست. با نگاهش .. نگاه غمگین کیو رو با چشمای که ذره ای خندان میرسید از زیر نگاهش میگذروند . گره دستهای کیو که به دور پاهاش زده بود گرفت تبسمی برای شکستن حال او به چهره نشاند گفت : باز که داری گریه میکنی... شدی مثل بچه ای که ازش چیزی گرفته باشن... بلند شو کوچولو .. گریه دیگه بسه.. بیا بریم توی اتاق من با ماشینام بازی کن.. کیو از حرفش به چهره غمگینش تبسمی نشاند اما طول نکشیده از چهره محو به شیوون نگاه پرسید : از اینکه عاشق یه بچه گدا هستی متنفر نیستی..؟ ازم بدت نمیاد...؟ شیوون با چشمای کمی گشاد تعجی از حرفش گفت : چی..!  چطور این چه  فکر احمقانه ای رو ساختی... کیو بدون تغییر حالت گفت : ولی خودت که شنیدی.. شیوون با گذاشتن دست به روی صورت به معنای سکوت بلند شد ایستاد با گرفتن دست کیو که او هنوز کف اتاقش نشسته بود نگاه لبخند زد گفت : بیا بریم بیرون .. یکم هوای تازه به صورتت بخوره بهتر میشی... ودست کیو رو به حالت بلند شدن کیو میکشید اون از کف اتاق کند همراه با خود از اتاق خارج شد....

 

 

 

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
sogand یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 14:40

نههههههههههه من همون شیچولشو میخوام اگه میخوای وونکیو کنی شیچولشو بهم بدهدختره عوضی بوقه نکبت امیدوارم بیفتی تو یه چاه پر از سوسکبیچاره کیو مرسی جیگر

ای وای من... عشقم تو طلسم عشقو نخوندی تو وب هستی؟.... اونجا گذاشته بودم..دارم شیچولیش میکنم....
خخخخ..دختره کجا بیافته؟.... عجب نفرینی... خخخ...
خواهش عشقم

ریحانه شنبه 26 دی 1394 ساعت 01:12

اقا وونکیو بنویس من همش رو میخونم
این جسیکا خیلی .......این دستش چقدر هرزه هی میزنهمن جای شیوون بودم این جسیکا رو میدادم ی سری ادم بگیرن تا میخوره بزننش انقدر چیز به این کیو نگه

چشم وونکیوش میکنم...
اره جسیکا بوقه...
هی چی بگم.

tarane جمعه 25 دی 1394 ساعت 22:28

سلام عزیزم.
این یونسنگ مثلا داشت زرنگ بازی در میاورد تا خودش رو تبرئه کنه و کیو رو دزد . شیوون خوب مچش رو گرفت و روش رو کم کرد .
اون جسیکای عوضی هم فکر کرد موقعیت دیگه جور شده میتونه از اب گل الود ماهی بگیره . خبر نداشت شیوون چقدر به کیو اعتماد داره . اونم خوب ضایع شد . هر چی از دهنش در اومد به کیو گفت . فکر کرده چون خودش پولداره هر حرفی بخوا میتونه به زی دستاش بزنه . از بس پست و کثیفه . همین کارا و رفتارا و غرورش باعث شده شیوون نمی تونه بهش علاقه داشته باشه . از بس اخلاقاش مزخرفن.
بیچاره کیو خیلی دلش شکست . حق داره . حرفایی که سزاوارش نبود از دهن ادمایی که خودشون از همه کثیف ترن شنید .
مرررسی عزیزم عالی بود.

سلام عزیزدلم....
اره شیوون به موقع کمک کرد....
جسیکا بوقه ازش متنفرم...متنفرررررررررررر....
اره کیو حق داره ناراحت بشه....
خو.اهش عزیزدلم

zeynab جمعه 25 دی 1394 ساعت 22:05 http://sjlikethis.blogsky.com http://

منکه وونکیو دوست دارمدختر پرو الهی دستت بشکنهازش بدم میاد یه دختر لوس پولدارکه حتی شخصیت پایینی هم دارههرچی گفت لایقخودش بودوالا من خودم به شخصه با پولدارا مشکلی ندارم بعضی هاشون شخصیت بالایی دارن مهربونن احترام سرشون میشه اما امان از بعضی دیگه مثل جسیکا آخ چقدر از دستش عصبانی امیون درسته که فقیره خواهرش مریضه اما خیلی بزدله چطور تونست با کیو اینکار رو بکنه کیو عزیزم گریه نکنباز خوبه شیوون اونجا بود و شرکت نرفت خودمونیم خیلی باهوشه تونست ثابت کنه کیو بیگناههشب خوش گلم

اخه الهی چشم...
اره جسیکا جرو اونای که شخصیت نداره.... بوقه بوقه...
اره الهی کیوتو اروم کن....
اره شیوون همیشه حامیه کیوهه...
شب شما هم خوش عزیزم

Sheyda جمعه 25 دی 1394 ساعت 21:36

جسیکا .......دختره ی........بمیری ایشالله
الان یونسنگ هم به دشمنای شیوون اضافه شد
کیوی بیچاره
مرسی عزیزم

اره جسیکا بوقه...
اره زا دست کیو یه دشمن دیگه اضافه شد...
خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد