سلام دوستای گلم....
درمورد این قسمت چیزی نمیگم...خودتون برید بخونید بهتره....
بو/سه سی ام
(( نجات معشوق ))
( مقر شکنجه )
هیچل عاشق شیوون شده بود انهم از زمان نوجوانی . زمانی که از کوه داشت پرت میشد شیوون نوجوان نجاتش داده بود، هیچل هم دیگر او را ندید نمیدانست شیوون کیست. حال بعد از چند سال شیوون را به اسم دیوید چویی دانشمند هسته ای اسیر دست دشمنان یافته بود ،که با مرگ در حال دسته و پنجه نرم کردن بود .هیچل درمانده درنجات دادنش بود نمیدانست چطور نجاتش دهد، هر نقشه ای میکشید میدید موفق امیز نیست. کوچکترین اشتباه هم جان خود را به خطر میانداخت هم شیوون را به کشتن میداد .نمیدانست چه کند، که هنری پیدایش شد با داروی عجیبی که داشت نمیدانست این چه داروییست و چیکار با شیوون میکند .ابتدا فکر میکرد مواد مخدر است ،ولی با تزریق دارو شیوون از درد شدید پیچ و تاب میخورد بیهوش میشد . بعلاوه هنری با اینکه این دارو ترزیق میکرد ولی گویی مخالف اینکار بود مدام اعتراض میکرد به زور کتک و چاقو دارو تزریق میکرد. هیچل هم میخواست هم از داروی که تزریق میکرد بداند هم شاید توسط هنری راهی برای نجات شیوون پیدا میکرد،پس تصمیم گرفت با هنری حرف بزند.با رفتن گونهی از اتاق که شیوون را برای بار دوم با تزریق دارو شکنجه کرده بود به هنری گفت که با او میخواهد حرف بزند...
هیچل دستانش را به روی سینه خود گذاشت باسنش را به لبه میز تکیه داد با اخم شدید به هنری که از ترس و استرس رنگ پریده بود دستانش را بهم میمالید نگاهش را از هیچل میدزدید نگاه میکرد با صدای ارام و جدی گفت: این دارو که تزریق میکنه چیه؟...مخدره؟...هنری با سوال هیچل یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد شده نگاه کرد گفت: هاااااااا؟...چی؟... هیچل بدون تغییر به حالش به همان ارامی و به ظاهر عصبانی گفت: میگم این داروی سیاه که به پرفسور چویی تزریق میکنی چیه؟... مواد مخدره؟... چرا حال دیوید اینجوری میشه؟... هنری اب دهانش را به سختی قورت داد با چشمانی از ترس گرد شده به هیچل نگاه میکرد با حالت لکنت واری گفت: نه...اون...اون دارو مخدر نیست... داروی سیاه یه داروی درد ...یعنی در میاره...هیچل اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: چرا اینجوری حرف میزنی؟... میترسی؟...من که باهات کاری ندارم...از اون گونهی بی رحم نمیترسی...از من برای چی میترسی؟... من که باهات کاری ندارم....
هنری بدون تغییر به چهره ترسیده اش گفت: اخه دوستمم که باهام بود تو مورد قبلی ...خیلی معترض بود حاضر نشده بود براشون کاری بکنه ... اونو بردن تو یه اتاق گفتن میخوان باهاش حرف بزنند... بعد مرده شو اوردن بیرون...منم...منم...هیچل باسنش را از میز جدا کرد همانطور که دستانش را به روی سینه ش گذاشته بود به طرف هنری رفت وسط حرفش گفت: من برای این نیارودمت که بکشمت....برعکس اوردمت تا جون یکی رو نجات بدم... من دارم از این دارو که تزریق میکنی به دیوید سوال میکنم...برای چی بخوام بکشمت... دستانش را از روی سینه اش برداشت با دست دراز کردن به دو مبل کنار میز اشاره کرد گفت: بشین برام توضیح بده این دارو چیه... تا بهت بگم برای چی اوردمت...
هنری با حرفهای هیچل تعجب کرد که چه کاری با او دارد قدری از ترسش کم شد با شاره هیچل با مکث با پاهای لرزان به طرف مبل رفت نشست ، خواست از هیچل بپرسد چه کاری دارد ولی با دیدن نگاه اخم الود و جدی هیچل که کنارش نشست پشیمان شد با قورت دادن اب دهانش با چهره ای که قدری از ترسش کم کرده بود ولی صدایش هنوز میلرزید گفت:این داروه اسمش داروی سیاهه ...یه داروی متداوله برای شکنجه توی زندانهای امریکا و انگلیس استفاده میشه...البته مخفیانه ست...دنیا ازش خبر کاملی نداره...اینو یه سری دانشمند مثل من درست میکنیم...البته فرمولشو با کمکی تغییر ازهم میسازیم... یه نوعش اینکه مقدار کمی بزنی طرف درد میکشه تا اعتراف کنه... مقدارش زیادش در جا طرفو میکشه...یکشم مثل مال من که خودم ساختمش... تو سه مرحله زده میشه...اگه بار سوم زده بشه طرف میمیره...یعنی این دارو سه بار میزنم...بارسوم طرف رو میکشه...این دارو سیاه هم به طورتیه که وقتی به طرف بزنی درد وحشتناکی به جونش میندازه...طرف بخاطر اینکه از این درد خلاص بشه مجبور به اعتراف میشه...مهم نیست که طرف بدنش زخم داشته باشه یانه...حتی اگه سالم هم باشه بدنش با تزریق این دارو شدید درد میگیره...ولی خوب زخمی باشه دردش دوبرابره..این دارو پادزهر هم داره...که اگه طرف اعتراف کنه در جا میزنیم دردش اروم میشه...ولی اگه دوبار به طرف بزنیم بار سوم نزدیم عوارض هم به جا میزاره...
هیچل که با حرفهای هنری یاد شیوون که با تزریق دارو بدن زخمیش پیچ وتاب میخورد صدای ناله هایش در گوشش فریاد میزد ،قلبش هزار تکه شد ازخشم دندانهایش را بهم ساید با جمله اخر اخمش بیشتر شد چشمانش ریز شد گفت: عوارض داره؟...هنری سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: اره...بعد از این با کوچکترین مریضی مثل سرماخوردگی بدنش شدید درد میگیره...یا با تب و ناراحتی عصبی....یعنی مثلا برای چیزی عصبی بشه یا ناراحت یا حتی اگه از کار کردن خسته بشه همینجور که دیدی درد میکشه.... دردش یکی دو روزادامه داره ...که دارویی هم براش نیست...ولی من پادزهر براش ساختم... هیچل از وحشت حرفهای هنری چشمانش قدری گشاد شد چهره ش درهم و ناراحت شد گفت: پادزهر داره؟؟...تو پادزهرشو ساختی؟...هنری دوباره سری تکان داد گفت: اره ساختم...بهش یه بار زدم...هیچل دوباره اخم کرد گفت: پادزهر بهش زدی؟...کی؟... هنری اخم ملایمی کرد گفت: اره زدم...ولی پادزهرش کامل نبود...بار اول که بهش قرار بود بزنم با این وضع دیدمش نمیدونستم وضعیت دیوید اینجوریه... اوضاعش خیلی بده... من دارو رو کامل بهش زدم ...ولی بار دوم پادزهر به دارو اضافه کردم... بهش زدم... میخواستم کاملا پادزهر تو مرحمله دوم بزنم... ولی از ترس گونهی نمیتونستم ...اخه بار اولی نیست که از این دارو استفاده میکنیم... گونهی تو مورد قبلی هم بود و دید این دارو چه اثری داره ...اگه با دوم دیوید درد نمیکشید میفهمید ...مجبور شدم پادزهر با دارو اضافه کنم بزنم... تا حداقل درد شو کمتر کنه ...ولی خوب با کاری که گونهی کرد اون ...چهره اش ناراحت ومچاله شده گوشه لبش را گزید بقیه حرفشو نزد سرشو پایین کرد با بغض گفت : کاش راهی بود نجاتش بدم ...کاش... کاش میشد بهش دارو تزریق نکنم... سرراست کرد با چشمان خیس و چهره ای به شدت غمگین و درمانده به هیچل نگاه کرد گفت: نمیخوام بهش دارو رو بزنم ولی میترسم...بخاطر خانواده ام... اونا پدر ومادر وهمسر مو گروگان گرفتن...همسرم بارداره ...یک ماهه دیگه دخترم به دنیا میاد ...من نمیدونم چیکار کنم ...ازطرفی جون خانواده ام در خطره... از طرفی این مرد جوون که بی گناهه دارن میکشنش... من نمیخوام یه بی گناه رو بکشم... هنری بسیار درمانده بود میخواست شیوون را نجات ،ولی بسیارهم برای خانواده ام میترسید .برای لحظه ای فراموش که هیچل همه از افراد ان باند مخوف هست هنوز جمله اخرش کامل تمام شد که یادش چه گفته چشمانش گشاد از ترس سرش را پایین گذاشت نگاهش را از هیچل دزدید .
هیچل متوجه حالت هنری شد با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد با ساکت شدن هنری گفت: پس تو هم میخوای این جوون نجات پیدا کنه؟... میخوای از این خراب شده ببریش بیرون؟...با حرف هیچل هنری یهو سرش را بالا کرد با چشمانی گشاد شده به هیچل نگاه کرد هیچل هم امان نداد بدون تایید گرفتن از هنری با همان حالت گفت: منم میخوای دیوید از اینجا ببرم ...تو هیچ راهی به ذهنت نمیرسه؟...یه راهی که بشه دیوید رو از اینجا بیرون برد...هنری چهره اش تغییر کرد با ناراحتی گفت: راهی؟...چه راهی؟.....ازاین خراب شده فقط وقتی فرمولو بگه میتونه بره یا نعشش بره... همینجوری نمیشه فرستادش ...سرش را پایین کرد با حالتی بغض الود گفت: این وحشی ها همینجوری ولش نمیکنن.... تا اون فرمولو از زیر زبونش بکشن بیرون ...همیشه کارشون همینه... چند نفروهمین جوری بیگناه کشتن ...هیچل چهره اش درهمتر شد رو برگردانند به نقطه نامعلومی نگاه کرد گفت: باید راهی باشه ...نباید بذاریم اینا دیوید بکشن... نباید ...من باید دیوید از اینجا ببرم بیرون....چند لحظه ای سکوت بر قرار شد.
هنری سرپایین و هیچل به گوشه نامعلومی نگاه کرد فکر میکردنند که یهو هنری سرراست کرد گفت: اره ...فقط باید بمیره... باید بمیره از اینجا بره... هیچل اخم کرد یهو رو به هنری کرد گفت: چی؟...بمیره؟... هنری چشمانش را گشاد کرد رو به هیچل گرفت : اره باید دیوید برای چند دقیقه بمیره ...یعنی اونا فکر کنن دیوید مرده تا از اینجا ببریمش بیرون...هیچل اخمش بیشتر شد با حالتی عصبانی گفت:چی میگی تو؟...بمیره چیه؟...درست حرف بزن ببینم چی میگی؟...منظورت چیه؟...اونا فکر کنن مرده یعنی چی ؟... هنری خود را جلو کشید روی لبه مبل نشست دستانش را تکاندمیداد با هیجان گفت: خوب ببین...منظور من اینکه که دیوید باید برای چند دقیقه بمیره...گونهی بقیه فکر کنن اون مرده...ما دیوید رو از اینجا ببریم بیرون...دوباره احیاش کنیم... اینجوری فراریش بدیم... این کارم با یه امپولی که بهش میزنیم انجام میشه...یه امپولی که قلب دیوید برای چند دقیقه میایسته...وقتی ببرمیش بیرون...دوباره ضربانشو برگردونیم...
هیچل اخم و چشمانش ریز شده نگاهش میکرد گفت: با یه امپول قلبشو نگه داریم؟... چه امپولی؟... تو داریش؟... بعدش چطور قلبشو برگردونیم؟...هنری سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: اره...امپول رو ندارم... ولی میتونم بسازمش...کاری نداره...فردا که میخوام داروی سیاه رو بهش تزریق کنم جاش این امپولو میزنم...دیوید که به ظاهر ایست قلبی میکنه وقتی بردیش از اینجا بیرون ...کافیه با مشت چند ضربه بزنی به قفسه سینه جای قلبش...اون ضربانش برمیگرده...ولی باید سریع از اینجا ببریش بیرون...تا زودتر ضربانشو قلبشو برگردونی...چون اگه دیربشه...هیچل بدون تغیر به چهره اش به هنری نگاه میکرد وسط حرفش گفت: تا عصر این دارو رو بساز تا من بهش بزنم...امروز دیوید از اینجا میبرم... هنری چشمانش گشاد شد گفت: تا عصر؟...ولی من که عصر نمیتونم بهش بزنم... گونهی میدونه داروی سیاه رو نمیشه دوبار تو یه روز زد... اونم با این وضعیت دیوید....
هیچل اخمش بیشتر شد چهره اس جدی تر گفت: تو نمیخواد بزنی...تو دارو بساز ...من امروز عصر بهش میزنم ...هنری چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: تو بهش میزنی؟...تو مگه میتونی بزنی؟... مگه این کار الکیه...میدونی اگه اشتباه بزنی انو درجا میکشی؟... این کار هر کسی نیست...مگه تو دکتر یا پرستاری که میخوای بهش...هیچل از روی مبل بلند شد به طرف میز رفت وسط حرفش گفت: من میتونم اینکارو بکنم...مگه فقط باید دکتر یا پرستار باشی ...به طرف هنری برگشت با حالتی جدی و محکم گفت: من تو اون زندون انقدر اینکارو کردم که از هر پرستاری ماهرتم...تو زندان پر معتاده...که راحتم مواد گیر میارن...باید تزریق کنند... امثال ما زیاد اینکارو رو برای هم بندامون کردیم...من اینکارو خوب بلدم... حتی بهتر از او میدونم ...چیکار کنم... بعلاوه من عموم دکتره...بارها شده که بهم یاد داده که چیکار کنم... پس تو اونو درست کن بده من بهش میزنم...نمیشه تا فردا صبر کرد...من میخوام همین امشب دیوید رو ببرم... همین امشب...اگه فردا صبح این دارو بهش بزنی نمیشه بردش بیرون... مطمینا گونهی میگه تا شب صبر کینم...تو هم که میگی تا تزریق و دوباره احیاش کنیم زمان زیادی نباید بگذره... پس همین امروز باید از اینجا ببرمیش ...همین الان....
*****************************************
( عصر...مقر شکنجه گاه)
هیچل سینی که لیوان اب و کاسه ای سوپ که سرد بود ظاهر بدی هم داشت را لبه تخت اهنی گذاشت ،پتو که به دستش بود را روی تن لخت شیوون کشید تمام پا و شکمش و سینه لخت و تمام زخم و خونیش را پوشاند، دور تنش پیچاند با چشمانی خیس و لرزان به نیم رخ صورت بیهوش شیوون نگاه کرد دستش را روی سر شیوون گذاشت ارام نوازش کرد با بغض و صدای لرزانی اهسته گفت: ببخش عشقم که اینکارو باهات میکنم...ولی بخاطر خودته ...برای اینکه تو رو از اینجا ببرم...مجبورم اینکارو باهات بکنم... ببخش عشقم ...خم شد خواست بوسه ای به لبان شیوون بزند ولی بخاطر علتی که میدانست نتوانست کمر راست کرد ،ارام سرنگی که پر از مایعی که هنری از قبل برایش اماده کرده بود را از جیبش دراورد ،پتو را از روی دست شیوون قدری کنار زد ،سوزن سرنگ را روی مچ دست شیوون گذاشت ارام وارد کرد مایع سرنگ را در رگش خالی کرد .با بیرون کشیدن سرنگ سریع پتو را روی دست شیوون کشید با چشمانی خیس ابروهای گره کرده به صورت شیوون نگاه کرد، دستش را از زیر پتو روی سینه شیوون وسط سینه اش جای قلبش گذاشت با مکث دستش را دراورد زیر بینی شیوون گذاشت با بازدم نداشتن شیوون چهره ش درهم کرد زیر لب اهسته گفت: حالا وقتشه...بدون معطلی دوان به طرف در ورودی رفت.
............
گونهی دست روی پیشانی خود گذاشته با چشمانی گرد شده به شیوون بیجان نگاه میکرد با وحشت گفت: حالا چیکار کنیم...جواب رئیس رو چی بدیم؟... هیچل با چهره ای درهم که حالت گریه گرفته بود به گونهی نگاه کرد گفت: من چه میدونم؟... دیدی چیکار کردی...انقدر بهت میگفتم اون کارها رو نکن...به کشتنش میدی...ماهنوز فرمول رو نگرفتیم تلف شد...حالا بیا تحویل بگیر...جواب رئیس رو بده...گونهی با اشفتگی به شیوون هیچل نگاه میکرد یهو اخم کرد گفت: باید ببریمش ...باید ببریمش سربه نیستش کنیم تا رئیس نیومده...باید ببریمش بیرون...بعدش به رئیس بگیم که... هیچل با این حرف گونهی که منتظرش بود جان تازه گرفت ولی به ظاهر خود تغییری نداد سریع وسط حرفش گفت: باشه ...من میبرمش ...میبرمش جایی سربه نیستش میکنم... تا پلیس ها پیداش نکنن...خم شد روی شیوون پتو رو را کامل دورش پیچید گفت: یکی بگو بیاد کمک ببریمش تو ماشین...
گونهی با چشمانی گشاد شده به هیچل نگاه میکرد دست روی بازوی هیچل گذاشت گفت : هیییییییییییییییی... وایستا ...الان میخواید ببریش؟...هیچل همانطور دمر شده دستانش دور تن شیوون که دورش پتو پیچیده بود با اخم به گونهی نگاه کرد گفت: اره...الان ببریمش ...پس کی ببرمش؟... هوا بیرون تاریک شده...باید هر چه سریعتر ببرمش... نکنه انتظار داری تو روز ببرمش که همه ببینش...با سر اشاره کرد گفت: یالا برو یکی رو بگو بیاد کمک...زود باش... گونهی همنطور که با چشمانی گشاد شده به هیچل نگاه میکرد عقب عقب چند قدم برداشت چرخید دوان به طرف در رفت تا به امر هیچل برود یکی را برای بردن شیوون به داخل ماشین بیاورد.
.........................................................
دونگهه پله ها رو دوتا کی پایین میرفت به مخاطب پشت خط موبایلش که به گوشش چسبانده بود با حالتی عصبانی گفت: جانسوگ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟... دارن میبرنش یا هنوز نگهش داشتن؟...الان کجاست؟... جانسوگ با صدای اهسته ای گویی که کسی صدایش را نشنود جواب داد: نه نبردنش ...نمیدونم...نمیدونم...به نظر پرفسور چویی حالش بهم خورده یا شادیم مرده؟...نمیدونم اینا هی به دست و پا افتادن...میرن زیر زمین میان بالا...نمیدونم ...ولی فکرکنم میخوان ببرنش بیرون از اینجا...دو سه نفر رفتن زیر زمین... دونگهه با قدمهای بلند اخرین پله را پایین رفت در سالن میان چشمان گشاد شده هیوک و آجوما که دم در اشپزخونه ایستاده بودنند هیوک داشت دستور غذا برای مین هو مریض بود میداد با دویدن دونگهه در سالن رو برگردانند با تعجب نگاهش میکردنند.
دونگهه به طرف در ورودی از ان خارج شد با صدای بلندی گفت: جانسوگ من دارم میام اونجا ...الان میام... هیوک با بهت رو به اجوما کرد گفت: چی شده؟...این کجا رفت؟... چرا میدوید؟...خبری شده؟... آجوما با چشمانی گشاد به هیوک نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت لب زیرنش را پیچاند گفت: نمیدونم...
دونگهه با سرعت به طرف ماشین رفت سوارش شد به جانسوگ پشت خط با عصبانیت گفت: گفتم الان میام...اونجا اره...تماس را قطع کرد با سرعت بالا در جاده باغی به طرف در ورودی رفت.
****************************************
هیچل به کمک مرد هیکلی که زیر پاهای شیوون که دورش پتو پیچیده بود خود هیچل هم زیر بغل شیوون را گرفته بود شیوون را به طرف ماشین که گونهی کاپوت صندوق عقب را باز کرده بود بردنند، هیچل با اخم به گونهی نگاه کرد از بغل کردن شیوون راه رفتن نفس نفس میزد گفت: در پشت باز کن...صندوق عقب نه... گونهی هم اخم کرد گفت: میخوای بزاری روی صندلی پشت...چرا؟... تو صندوق عقب که بهتره...کسی بهت گیر نمیده... هیچل همانطور که شیوون به بغل داشت میکشید مرد همراهش را هم وادار به کنار در عقب ماشین بروند با عصبانیت گفت: کی میخواد بهم گیر بده؟...بیا در عقب رو باز کن بذارمش روی صندلی عقب...اینجوری راهتر و زودتر میتونم بندازم یه جایی سر به نیستش کنم...داد زد : یالاااااااااااا...بیا بازش کن...
گونهی با فریاد هیچل چشمانش گشاد شد در صندوق عقب را بست دوان به طرف در عقب رفت بازش کرد هیچل به کمک مرد شیوون را روی صندلی عقب خواباند سریع بیرون امد، دوان ماشین دور زد درجلو را باز کرد بدون معطلی روی صندلی راننده نشست. همزمان با بسته شدن در عقب توسط گونهی با روی پدال گازفشار اورد با سرعت شروع کرد به راندن، از گونهی و مرد هیکلی که با اخم نگاهش میکردنند در جاده دور شد . نور چراغ ماشینش جاده را روشن میکرد چون اسمان لباس شب پوشیده بود جاده جنگلی در ان میراند تاریک بود راه را برای خود روشن کرد.
درو شدن ماشین هیچل را هم شاهد دیگر هم داشت .جانسوگ که دم در ایستاده بود به بیرون سرک میکشید مراقب بود گونهی او را نبیند به عقب برگشت گوشی به گوشش چسباند با صدای اهسته به مخاطب پشت خط که دونگهه بود گفت : الو ...دونگهه شی...ببین ...اینا ...اینا ...یعنی رئیس گونهی و یکی که بهش میگن هیچل... پرفسور چویی رو گذاشتن پشت ماشین هیچل دارن میبرنش ...نمیدونم کجا ...حال پرفسور هم انگار خوب نیست...یعنی تکون میخوره نه حرفی میزنه...پیچیدنش تو پتو ...گذاشتنش پشت ماشین ...نمیدونم دارن کجا میرن...مکثی کرد با همان حالت گفت: نه...ماشین هیچل دیگه... نمیدونی کدومه؟...ببین بنز مشکی که رو کاپوت جلو و پشتش یه خط سفید کشیده شده...اره ...شماره پلاکشم...هااااااااااا... دیدیش؟...قدری چشمانش گشاد شد باهمان اهستگی گفت: مگه تو کجایی؟... به این زودی رسیدی؟؟؟؟؟؟؟...
دونگهه با دستش به فرمانی که محکم چنگ زده به پدال گاز به شدت فشار میاورد از ماشین که جاده بود سبقت گرفته بود به قصد پیچیدن به جاده جنگلی که مقصد شکنجه گاه برود موبایل به گوشش چسباند تا جانسوگ در حال صبحت بود که یهو بنز مشکی از آن جاده بیرون امد، همزمان جاسونگ در مورد ماشین هیچل گفت و مشخصات را توضیح داد. دونگه سرعتش را به فشار به پدال ترمز کم کرد به جاده خاکی رفت، ماشین بنز از کنارش رد شد ،گره ابروهایش بیشتر شد به جانسوگ جواب داد گفت: دیدمش ...اره دیدمش ..فرمان را چرخاند وماشین را دوباره در جاده انداخت ،دوباره به پدال گاز فشار اورد به سرعت به ماشین بنز نزدیک میشد درجواب جانسوگ گفت: اره رسیدم بهش... ممنون ازت... فعلا... سریع تماس را قطع کرد گوشی را به روی صندلی کنار دستش پرت کرد، نیم نگاهی به داشبورک کرد دست دراز کرد گوشی دیگری که شماره جدید داخل گذاشته بود را گرفت اماده برای گرفتن شماره ای شد نگاه اخم الودش به ماشین بنز روبرویش را به شدت میراند بود.
************************************
(عمارت چویی)
کیو ماشینش را جلوی دروازه اهنی جلوی خانه پدریش کنار خیابان پارک کرد. دربانها جلو امدند نگاهی به ماشین کیو کردن، فهمیدند ارباب جوانشان جلوی در با فاصله پارک کرده ،منتظر نگاهش کردن که جلو بیاد انها دروازه را باز کنند. ولی کیو حرکت نکرد همانجا پارک کرد .
کیو داخل ماشین نشسته نگاه چشمان خیسش به عمارت خانه پدریش بود، خانه ای که بهترین دوران زندگی کودگیش را با شیوونش در ان گذرانده بود .حال شیوونش نبود، این خانه حال پر از خاطرات تلخ و شیرینش با شیوونش بود .کیو نگاه غمگین و خسته ش به عمارت خانه بود به خانه برگشته بود مثل این چند وقته با رفتن به اتاق شیوون قدری قلب بیمار پر دردش را ارام کند.
ولی نتوانست وارد خانه شود جای خالی شیوون در خانه بیشتر او را آزار میداد قلبش را بیشتر درد میاورد .چشمانش را بیشتر خیس اشک و گونه هایش هم بی نصیب نماند از اشک خیس شد سر به ماشین گذاشت دستانش فرمان را به چنگ گرفتند به شدت شانه هایش تکان میخورد هق هق گریه اش بلند شد .از دلتنگی برای شیونش بیتاب شده بود ،شدید گریه میکرد که که صدای زنگ موبایلش اهنگ پیانوی که شیوون نواخته بود در امد با مکث سرراست کرد گریه اش سکسه وار شد به گوشیش نگاه کرد . اسم چانگمین را روی صحفه اش دید، اخمی کرد گوشی را گرفت با کشیدن انگشت رویش رد تماس داد .حوصله حرف زدن با چانگمین را نداشت ،مطمنیا از شیوونش ردی نیافته بود ، از کشفیات به درد نخورد خود میگفت، همین کیو را کلافه عصبانی میکرد جوابش را نداد .با قطع تماس عکس شیوون لبخند زیبایی لبانش بود بر صحنه نمایش ظاهر شد وقلب کیو از دلتنگی بیشتر فشرد پر درد شد از شیوونش بیشتر خواست .
شیوون نبود حداقل عکسایت را میدید شاید قدری ارام میگرفت، با کشیدن انگشت رو صحفه رفت به گالری عکس و دانه دانه عکسای شیوون جلوی چشمان خیس تارش ظاهر شد ،تمام عکسهای گالریش عکس شیوون بود. با پشت دست روی چشمانش کشید تا با پاک کردن اشک از تاری چشمانش کم کند دوباره نگاهش به گوشیش شد. عکسهای شیوون که هر کدوم یاداور خاطره ای بودنند، جلویش رژه میرفتن چشمانش دوباره خیس اشک لب زیرنش از گریه بی صدا میلرزید که انگشت روی عکس ثابت ماند، عکس که کیو اخم مرده متشش را بالا گرفته و شیوون با فاصله جلویش ایستاده از لبخند پهنی که زبانش هم قدری بیرون اورده چال گونه هاش مشخص شده بود ،لبان شیوون هم به شدت سرخ بود .عکس یاداور خاطره ای شیرین بود خاطره ای که مال چند ماه قبل بود.یعنی زمانی که شیوون از امریکا برای همیشه برگشته بود، قبل از رفتن پدر ومادرشان به سفر امریکا......
( فلش بک )
کیو غلتی در تخت زد لحاف را تا زیر چانه خود بالا کشید گویی چیزی میخورد ملچ موچ داد دهان خود را تکان داد ارام گرفت تا مرحله دوم خوابش را بکند. بیخبر از وارد شدن بردار کوچکش که برای شیطنت وارد اتاق شد .شیوون اهسته دستگیره را پیچاند درد ارام وبی صدا باز کرد، سرش را داخل کرد با دید کیو که روی تخت مچاله شده لای پتو خوابیده دید لبخند پهن شیطنت امیزی زد، در را ارام باز کرد وارد شد .پاورچین پاورچین به طرف تخت رفت کنارش ایستاد دست به کمر زد تابی به ابروهایش داد انها را بالا پایین کرد زیر لب خیلی اهسته گفت: چقده این میخوابه... یعنی پلیس که اینقده میخوابه نوبره ...فکر کنم وسط ماموریتها هم توماشین چرت میزنه ...دست در جیب شلوارش کرد پر بزرگ سفیدی را دراورد جلوی صورت خود گرفت همراه اخم لبخند کج شیطنت امیزی زد به همان اهستگی گفت: رفیق همه چیز میسپارم دست تو.. ببینم چیکار میکنی؟...نگاهش به کیو شد، زانو زد کنار تخت لب زیرنش را گزید پر که به دستش بود را جلو برد ارام جلوی ببینی کیو گرفت روی نوک ببینی اش کشید سریع عقب کشید. کیو با این حرکت سرش را تکان داد بدون بیدار شد یا چشم باز کردن دست زیر بینی خود کشید قدری خواراند دوباره ارام گرفت .
شیوون ریز ریز خندید دست جلوی دهان خود گذاشت تا صدای خنده اش درنیاید، با مکث اینبار زبانش را از گوشه لبش در اورد، گویی کار مهمی با دقت میخواست انجام دهد دست جلو برد پر را زیر بینی کیو کشید نوک پر را هم وارد سوراخ بینی اش کرد سریع عقب کشید. کیو دوباره سرش را تکان داد چهره اش درهم کرد ،بدون چشم باز کردن دست زیر بینی خود گذاشت اینبار محکمتر زیرش کشید دوباره ارام گرفت. شیوون هم با گذاشتن دست روی دهان خود ریز ریز خندید ،همانطور که میخندید دست جلو برد پر را برای بار سوم زیر ببینی دور سوراخ های بینی کشید تا خواست عقب بکشد، که کیو با درهم کردن چهره اش سرش را تکان داد چشمانش را باز کرد نگاهش به شیوون که دستش که پر بود در نیمه راه مانده بود با چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد شد ،قدری سراز بالش بلند کرد اخم شدید کرد با صدای گرفته ای گفت: داری چیکار میکنی؟... نگاه اخم الودش به پر دست شیوون شد گفت: کار توه؟... پرتو دماغم میکنی؟... خواست نیم خیز شود و بنیشند که شیوون به جای جواب دادن خندید مهلت نداد یهو بلند شد روی تخت پرید روی رانهای کیو نشست میان خنده ش گفت: اره ...منم ...بیدار شو هیونگ...چقدر میخوابی؟..ااااههههههه....به کیو با حرکت شیوون دوباره روی تخت دراز کشید با چشمانی گشاده شده نگاهش مکیرد فرصت عکس العمل نداد رویش دمر شد دست روی پهلو و سینه کیو گذاشت شروع به غلقلک دادن کرد صدای خنده اش بلند شد گفت: هیونگ پاشو...پاشو هیونگ تنبلم...پاشو دیگه....
کیو از غلقلک دادن شیوون زیر بدنش پیچ وتاب میخورد میخندید دستانش از زیر لحاف سعی کرد دستان شیوون را بگیرد مانع قلقلک دادن شود میان قهقهه اش فریاد زد : نکـــــــــــــــن شیوناااااااااا...ولـــــــــــــــم کن...بچه چرا غلقلک میدی؟... نکنننننننن...حسابتو میرسمااااااااااا... شیوون با خنده کیو صدادار خندید او هم بلندتر شد دستانش بیشتر پهلو و سینه کیو را غلقلک میداد ، او هم با صدای بلند گفت: نخیر ولم نمیکنم تا بلند شی.... هیونگ تنبلم ...کیو که ز غلقلک و خندیدن خسته شده بود به نفس نفس افتاده بود برای نجات خود تمام تلاشش خود را کرد، با دستانش بازوهای شیوون را گرفت پاهایش هم درو کمر شیوون بهم قفل کرد تمام نیرویش را جمع کرد بلند شد غلت زد . شیوون را به پشت خواباند خودش رویش دمر شد دستان شیوون از پهلویش جدا شد دیگر نتوانست قلقلک دهد اسیر کیو شد، از حرکت کیو برای لحظه ای شوکه شد با چشمان گشاد شده نگاهش کرد. کیو هم فرصت عکس العمل دیگری نداد دستانش را دور تن شیوون بهم حلقه کرد لحاف تن خود را دور شیوون پپیچید پاهایش هم بیشتر بهم قفل شد ،شیوون را به صورت پیله پروانه اسیر لحاف در اورد سرجلو برد با فشار بوسه ای به لبان شیوون زد سرپس کشید خندید گفت: به کی میگی هیونگ تنبل هاااااا؟...امان نداد دوباره سرجلو برد با فشار بوسه ای به لبان شیوون زد که شیوون از درد چهره اش درهم شد پلکهایش را بهم فشرد .
کیو سرپس کشید با اخم و لبخندی که از شهوت چشیدن لبان خوش طعم شیوون میزد قلبش از این چشیدن بینظیر شیرین بیتاب میطپید گفت: به هیونگت میگی تنبل هااااااااا...بیشتر خواست، لبان شیوون را میخواست وحشیانه بخورد به بهانه تنبیه ،دوباره سرجلو برد بوسه ای همراه مکیدن به لبان شیوون زد، که شیوون پلکهایش را بیشتر بهم فشرد از درد ناله خفه ای در گلو زد .کیو سر پس کشید خندید گفت: حالا انقدر بوست میکنم تا یاد بگیری دیگه بهم نگی هیونگ تنبل ...شیوون به تن خود که اسیر لحاف و کیو بود تکانی داد تا خود را نجات دهد ولی فایده ای نداشت قفل دستان و پاهای کیو خیلی محکم بود.
شیوون از درد لبانش چهره ش درهم بود نالید: نکــــــــــــــــــــــــــــن هیونگ...کیو بیتوجه به ناله شیوون دوباره سر جلو برد بوسه ای طولانی به لبان شیوون زد که شیوون با مچاله کردن چهره ش و فشردن پلکهایش سرش را تکان داد ناله ای خفه در گلو زد، که کیو رضایت داد سرپس کشید با صدای بلند خندید . شیوون همانطور درمانده نالید : نکن هیونگ...ولم کن...غلط کردم... کیو هم میان خنده ش گفت: غلط کردم فایده ای نداره...تا تنبیه ات تموم نشد ولتم نمیکنم...سرجلو برد خواست دوباره لبان شیوون را ببوسد که شیوون که دید هیچ جوره نمیتواند از دست کیو خلاص شود ،جز یک راه که انهم این بود که به کیو مهلت نداد چشمانش را گشادترکرد سرچرخاند به طرف در اتاق گفت:سلام بابا...
کیو که سرجلو برده بود تا لبان شیوون را ببوسد با سرچرخاندن شیوون لبانش به روی گونه شیوون شد بوسه ای به ان زد با حرف شیوون یهو سرپس کشید وحشت زده با چشمانی گشاد شده نگاهی به شیوون و دراتاق کرد از جا پرید و نشست به دراتاق نگاه کرد، ولی جلوی در کسی نبود در اتاق بسته بود با حرکت شیوون بیشتر جا خورد . شیوون با بلند شدن کیو سریع بلند شد نشست از تخت پایین پرید چند قدمی دوید از تخت فاصله گرفت گفت: هیونگ نامرد...لبم زخم شد...دست روی لبان خود گذاشت با اخم به کیو نگاه کرد، که با دیدن حالت کیو که با چشمانی به شدت گشاد شده و دهانی باز دست روی سینه خود گذاشت مات به دراتاق نگاه کرد خنده اش گرفت قهقه زد گفت: قیافه شو...حقت بود...بابا نیومده ...کلک زدم هیونگ...دوباره خندید سریع گوشی ار از جیبش دراورد گفت: هیونگ بیا یه عکس تاریخی بگیریم.... اسمش هم میزاریم قبض روح شدن هیونگ...به طرف کیو که با حرف شیوون اخم کرد با عصبانیت گفت: چییییییییییی؟... مشتش را بالا گرفت میخواست شیوون را بزند که شیوون با فاصله از تخت طوری که کیو پشت سرش مشخص باشد ایستاد لبخند پهنی زد زبانش را از گوشه لبش بیرون اورد عکس را گرفت .
(پایان فلش بک)
هق هق گریه کیو دوباره بلند شد ،نگاهش به عکس بود ارام با صدای لرزانی نالید : شیوونی جونم...کجایی عشقم؟...بیا نفسم...بیا من میخوام بخوابم تو بیدارم کن...با انگشت روی صورت شیوون داخل عکس کشید نالید: بیا ببین من چند روزه نخوابیدم...منتظرم تو بیای من بخوابم بیدارم کنی...بیا عشقم...ببین من بدون تو خواب ندارم...بیا عزیز دلم...بیا عشقم...که عکس روی صحفه تغیر کرد عکس دیگری از شیوون که موقع زنگ خوردن بود امد صدای زنگ موبایلش درامد. شماره ای ناشناسی روی صحفه افتاد کیو گریه اش قطع شد با پشت دست چشمانش را مالید تا تاریش کم شود اخم الود به شماره ناشناس نگاه کرد، گویی کسی وادارش میکرد که جواب دهد ندایی فریاد میزد که "جواب بده... جواب بده..." انگشت روی صحفه کشید گوشی را به گوشش چسباند گفت: الو...صدایی ناشناس گفا: الو فرمانده چویی؟...برادرتون ...پرفسور چویی را دارند میبرند...دارن میبرن تا جای سربه بنیستش کنن...بیاید به ادرسی که بهتون میدم...کیو که شدید اخم الود بود چشمانش گشاد شد نفهمید گفت: چی؟...برادرم؟... شیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.....
اوه خدارو شکر تونستن شیوونو ببرن
وای امیدوارم هیچول گیر نیوفته گناه داره
مرسی جیگر
اره شیوونو ازاد کردن... خواهش عشقم
حدسام همه اشتباه بود پس
. میگم شایدم دونگهه و هیچول با هم تصمیم گرفتن و مقر اون عو/ضیا که شیوون اونجا بود رو لو دادن. یعنی ممکنه ادرس اونجا رو به کیو داده باشن تا بره و همه رو دستگیر کنه؟ البته این طوری احتمال لو رفتن خودشون هم خیلی زیاده
. شاید هم شیوون رو بردن یه جای امن گذاشتن تا کیو برسه و ببره شیوون رو . نمی دونم احتمال داره اینا هم اشتباه باشه . اینقدر همه چی پیچیده شده معلوم نیست میخوان چی کار کنن . البته تمام هیجانش به اینه که نشه حدس زد دیگه.
بازم تشکر عزیزم.
اره عزیزدلم... حدسات اشتباه بود...
ولی ححالا با این اوضاع روحی اون حس پیچیدگی کم شده...ولی با حرفات فهمیدم هنوز یکمی هست...
هی چی بگم..بازم بگم حدسات اشتباهه...
خواهش عزیزدلم...ممنون زا تعریفت..خبو من معروف بودم به اینکه داستانم خیلی پیچیده بود همه حدسای بچه ها اشتباه از اب در میاومد..باورت نمیشه هی اینا یه قسمت حدس میزدنند قسمت بعد اشتباه بود...
ممنون ازت
ماشالا این شیوونم چ شیطون بوده پدری از همه در اورده ولی کیو هم چ خوشگل از خجالتش در اومد
افرین بر این دونگهه عجب عشقیه این فیشی
اره شیوونی خیلی شیطون بود..ولی خوب حالا با گروگان گرفته شدن اون بلاها اروم شده کیو از همین داغون میشه ....
اره دونگهه شما بالاخره نجاتش داد
سلام گلم .
. دونگهه هم زنگ زده به کیو یعنی الان ممکنه هیچول گیر بیفته؟ یا شیوون رو میندازه اونجا و میره ؟ دونگهه که خبر نداشت هیچول میخواد فراری بده شیوون رو هیچول هم نمی دونه دونگهه دنبالشه
. یعنی شاید پلیس یا کیو برسن و گیر بندازنش.
دونگهه به جای اینکه زودتر اقدام کنه گذاشت موقعی اومد که کارا خودش داشت ردیف میشد الان ممکنه باعث مشکل بشه
. باید دید چی میشه.


باز هیچول دست به کار شد یه حرکتی زد . وگرنه عمرا میتونستن جای شیوون رو پیدا کنن و نجاتش بدن
خدا کنه شیوون خوب بشه و مشکلی براش پیش نیاد بعد اون همه شکنجه و درد .
ممنون عزیزم عاااالی بود.
سلام گلم.....
اره هیچل بالاخره داره گندی که زده رو درست میکنه....
هی چقده سوال پرسید..چه حدسیات جالبی هم گفتی..ولی خوب باید بگم همش اشتباست...توی قسمت بعد میفهمی چی میشه....
شیوون هم بهتر میشه ولی با اون دارو هیچوقت حالش خوب نمیشه....
خواهش عزیزدلم
ای وای دونگهه چه کاری بود که کرد
نکنه پلیسها قبل از اینکه دارو رو به شیوون بزنن برسن

یعنی قراره چه باایی سر شیوون بیاد
مرسی عزیزم
دونگهه؟..کاری نکرد..هممممم..نگران نباش... شیوونو دارن نجات میدن....
خواهش عزیزدلم
سلام آبجی گلم خوبی بلاخره هیچول یه کاری کرد
شیوون رو نجات داد خوبه دونگهه هم رفت کمک طفلی کیو چقدر عذاب میکشه خودمونیم شیوون بچه شیطونیه خوب میتونه آدم رو سرحال بیاره و انرژی بده اونی که به کیو زنگ زد از طرف دونگهه بود؟!کیو هم رفت برا کمک دستت درد نکنه گلم
سلام عزیزدلم...
اره هیچل بالاخره نجاتش داد
اره دونگهه هم هست....
اره شیوون همیشه شیطونه....
هی چی بگم..اگه بگم لو میره..میفهمی تو قسمت بعد....
خواهش عزیزدلم