اینم از قسمت امشب....
بفرماید ادامه ....
27
صبح نفرط انگیز
تعجب از چیزی که شنید تنش به لرزه افتاد. نگاهش به نیم نگاه شیوون که به سمتش چرخاند نگاه میکرد . بالاخره حس نهفته درونش آشکار شد قلب عاشقش رو نگران ؛ آشفته ساخت. همچنان نگاهش به شیوون که به سمت اتاقش میرفت و اون دو مرد تازه وارد پشت سرش راه افتادن به دستور خانم چوی سایه به سایه شیوون میرفتن انگار مجرمی رو برای به زندان انداختن با خود میبردن شیوون به سمت اتاقش می بردند و خود حتی توان اینکه به دنبالش برودرو نداشت پاهاش میخکوب شده بود. صدای که گفت : همیشه کارش همین بود .. از بچگی یه جا بند نمیشد... حقشه تا دیگه از این مارمولک بازی هاش در نیاره... باعث شد به خود بیاد به تنش چرخش دهد به کسی که کنارش دست به جیب ایستاده نگاه نفرط انگیزش به شیوون بود همچنان ازش میگفت نگاه کند.
"یونسنگ" یکی از خدمه ها که زیاد دلخوشی از شیوون نداشت هم از خودش ؛ ثروت ؛ زندگی که داشت متنفر بود با چشمان که نشان از خوشحالی میداد به رفتن شیوون نگاه میکرد نزدیک کیو شد پرسید : دیشب کجا میرفتین... که این موقع صبح برگشتین..؟ و دست به روی شانه چپ کیو گذاشت دوباره گفت : انگار حسابی بهت اعتماد داره .. تو این پنچ سالی که من اینجا کار میکنم تا حالانشده جای که میخواسته بره.... با خودش کسی رو ببره.... چی شده از وقتی که تو امدی شدی همرازش... باهاش میری.. میای... کمی مکث کرد نگاه کنجکاوشو ریز کرد پرسید : رفتارتون یکم عجیبه ... قضیه چیه...؟ کیو با کنار زدن دست یونسنگ از روی شانه اش اخم کرد پرسید : پس کار توی ..؟ یونسنگ یه قدم عقب گذاشت اخم کرد پرسید : منظورت چیه...؟ چه کاری..؟ کیو بدون تغیر به چهره اخم کردش به جلو قدم گذاشت گفت : تو از شیوون خوشت نمیاد .. به همین خاطر تو دیده بودیش که دیشب میرفته بیرون... برای اینکه دلت خنک بشه این کارو کردی .. یقه بلوزشو تو مشتش گرفت صداشو قدری بلند کرد پرسید : آرههههه... تو اینکارو کردییییییی...؟ یونسنگ به شدت دست کیو رو ازیقه لباسش جدا کرد او هم صداشو بلند کرد گفت : آرهههه... کار من بود... دلم خنک شد ... تاوان حرفها ؛ رفتارهای که باهام داشت رو ازش گرفتم.... خنده مزحکی کرد دوباره ادامه داد: چیه میخواهی ازش دفاع کنی ... نکنه تو هم عاشقش شدی... کیو از شنیدن جمله آخرش جا خورد گره ابروهاش قدری از هم باز شد . از اینکه کسی متوجه رابطه اونو ؛ شیوون شود تنش دوباره به لرزه افتاد ... یونسنگ لحظه ای متوجه حالت عجیب کیو شد اما توجهی نکرد ادامه داد گفت : خب این موضوع زیاد عجیبی نیست ... هرکسی برای اول بار وارد این خونه میشه .. عاشق ثروت این خونه میشه.. به افراد خونه محبت میکنن .... برای خودشون رویاهای میسازند .. یونسنگ کمی جلو امد کنارش قرار گرفت نیم نگاهی به کیو انداخت گفت : من جات بودم .. هیچوقت گول ظاهر همچین آدما رو نمیخوردم ... بهتر تو هم زیاد بهش محبت نکنی .. چون تو رو هم یه روز یه آشغال فرظ میکنه.. با پایان گفته ش نگاهی دوباره به کیو انداخت از کنارش گذشت اما قبل از اینکه ازش فاصله زیاد بگیره برگشت دوباره به کیو که پشت به او بود گفت : و اما یه چیز دیگه کیو هیون... از جسیکا که قرار نامزدش بشه دوری کن .. چون وقتی پاشو توی این خونه بذاره ... هیچ کس نمیتونه در مقابلش بایسته .... حتی توی که... باقی حرفش با صدای آجوما که کیو رو صدا زد نیمه ماندلبخند مزحکش بر لب نشاند به سمت دیگه سالن رفت.
کیو با صدا زدنش توسط آجوما به سمتش رفت با چهره آشفته از حرفهای یونسنگ مقابلش ایستاد . آجوما بدون توجه به چهره او مچ دستش رو گرفت سمت آشپزخانه بردش اما با بودن چند خدمه که مشغول شستن ، خورد کردن سبزیجات برای نهار ظهر بودن نمیتوانست با کیو درباره شیوون سوال کند. نگاه چند خدمه سمت آجوما ؛ کیو لحظه ای دست از کار کشیده بودن که با گفته آجوما که گفت : دست بجومبید...ظهر شد .. هنوز هیچ کاری نکردین... به کارتون برسید... دوباره بازوی کیو رو گرفت اونو سمت دیگه ای از خونه با نگاه به دور بر خود برای مطمئن شدن از نبودن کسی سر میچرخاند ؛ کیو هم متعجب از رفتار آجوما نگاه میکرد . آجوما با مطمئن شدن از نبودن گوشهای کنجکاود رو به کیو با چهره ای جدی پپرسید : حرف بزن.. تو ؛ شیوون کجا رفته بودین..؟ نصف شب کجا رفته بودین.. بازوی شیوون چرا زخمی ..؟ چه اتفاقی افتاده..؟ هااااا.... کیو سکوت کرده بود هیچ نمیگفت آجوما بدون تغییر به چهره جدیش دوباره پرسید : کیو هیون حرف بزن... چرا هیچی نمیگی..؟ کیو سر به پایین گرفت لب باز کرد گفت : متاسفم آجوما .. نمیتونم چیزی بگم... یه رازه... آجوما متعجب از حرفش پرسید : چی..! رازه.. ؟ این چه رازی که من ازش خبر ندارم...؟ اون داره چکار میکنه..؟ حرف بزن .. اون زحم بازوش مال چی ... نکنه باز کسی اذیتش کرده... آره... کیو سر بلند کرد به چهره جدی آجوما نگاه گفت : منو ببخشید ولی نمیتونم بگم .. شیوون .. یعنی ارباب شیوون شی ... ازم خواسته به کسی چیزی نگم .. حتی شما ... وقتش برسه خودش بهتون میگه... الانم اگه اجازه بدین باید برم صبحانه ارباب ببرم .. با تعضیم کوتاه به آجوما از کنارش گذشت ؛ آجوما رو با دلی نگران از اوضاع صبح تنها گذاشت به سمت آشپزخانه راهی شد.
شیوون با عصبانیت از رفتار مادرش که توقع این برخورد رو از او نداشت وارد اتاق در رو پشت سر خود محکم بهم کوبید. کابشن کلاه پشمیش رو بدون توجه به زخم بازوش باهمون خشمی که داشت از تنش در آورد سمت تخت پرت کرد ؛ خود مقابل پنجره ایستاد. دوباره اسیر دستای رئیس خونه شد. از حال با بودن دو محافظ درکنارش باعث میشد کارش کند پیش بره و ممکن بود رازی که در سینه داشت بر بلا شود . اما او این رو نمیخواست .. نمیخواست تا زمانی که نتونسته قاتل پدرش رو پشت میز محاکمه ؛ میله های زندان بندازد کسی از ماجرای مرگ پدرش بفهمد بخصوص مادرش که به محز با خبر شدن همه چیز رو به یکباره خراب خواهد کرد ؛ این کار بیشتر بهش فشار میاورد. صدای تق تق اتاقش شد از خشمی که داشت صداشو بلند کرد گفت : الان نه آجوما .... باشه برای بعد.. حوصله اشو ندارم... اما از صدای کیو که اینبار مثل قبل وارد نشد ازش اجازه ورود میخواست گفت : شیوون شی .. صبحانتون آوردم... به تن خسته ش چرخی داد اما پاسخی نداد چون نمیدونست وقتی ازش سوال کند چه بگوید. کیو با دریافت نکردن جواب شیوون دوباره به در اتاق زد گفت : ارباب شما باید صبحانتون بخورید ... شیوون اینبار پاسخ داد گفت : بیا تو ... کیو با یه دست سینی صبحانه روگرفت ؛ با نگاه کوچک به آن دو مرد که کنار دیوارایستاده بودن دستگیره در رو چرخاند وارد اتاق شد . با ورودش به اتاق شیوون هر لحظه منتظر حرفی از او بود اما کیو بدون نگاه کردن به شیوون ؛ پرسیدن سوالی سمت میز رفت سینی صبحانه رو روش گذاشت مشغول چیدن میز شد. با گذاشتن لیوان شیر به کنار ظرف مربا کمر راست کرد باز هم بدون نگاه کردن به شیوون گفت : صبحانتون آمدست.. و سمت در چرخید بره که با حرف شیوون ایستاد اما سمتش برنگشت .
شیوون سمت میز صبحانه رفت نگاهی بهش انداخت پرسید : مگه خودت هم نمیخوری...؟ کیو نیم چرخی به سر داد گفت : صبحانه من اون پایین پیش بقیه هست.... این مال شماست ارباب.... و به سمت در قدم گذاشت که باز هم با گفته شیوون ایستاد... شیوون اینبار صداشو کمی بلند کرد گفت : بهم نگو اربابببب ... از صدایش باعث شد اون دو مرد وارد اتاقش شوند ؛ با ورود اون دو مرد با همون حالت عصبانیش سرشون داد زد گفت : کی بهتون گفت بیاید .. برید بیرون.. از اتاق گمشید برید بیرون.. یالاااااا.... اون دو مرد سمت در چرخیدن بیرون رفتند. با رفتن اونا کیو هم به سمت در خیز برداشت با گفته شیوون که گفت : صبر کن... باید باهم حرف بزنیم ... کیو به سمتش چرخید گفت : باشه برای بعد.. الان خسته ای ... نگاهش به بازوی شیوون که تازه متوجه زخم دستش شده بود چرخید از وجود زخم به روی دستش حالش دگرگون شد . قلبش بهش فرمان میدادکه به سمت شیوون برود بازوش بگیره زخم دستش رو درمان کند اما فقط با گفتن : مواظب زخمت باش... چرخید به سمت در رفت از اتاق خارج شد. پشت در اتاق لحظه ای ایستاد نمیدونست چرا باهاش این رفتار رو کرد. او که با هر مشکل شیوون سازکار بود اما حالا وقتی شنیده بود که تا چند روز دیگه قرار نامزد کنه ، بهش چیزی در اینباره نگفته بود از دست او دلخور باشد یا از گفته های یونسنگ که باعث شده بود افکارش رو پیچیده کند یا از دست خودش که برای اولین بار متوجه رفتار عجیب شب گذشته شیوون نشده بود . حال خودش رو نمیفهمید قلبش از حسی که درونش رخنه کرده بود فشورده میشد.. حل کردن این مشکل حتی از نگه داشتن راز قتل پدر شیوون براش مشکلتر بود. سر به در اتاق پلکهاشو برای لحظه کوتاه بست کمر به در بسته با خود میگفت : جدای ما محال ... هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ... با باز کردن چشماش متوجه نگاه اون دو مرد محافظ که شده بودن زندان بان شیوون و از اینکه نتونسته بود خود محافظش بشه افسوس برای دور بودن از نگاه تیز اون دو از در جدا سمت پایین رفت .
با خروج کیو از اتاق کلافه از این صبح نفرط انگیز چنگی به موهاش زد به عقب کشید توی مشت خود نگه داشت غرید: لعنتی.. لعنتی.... لعنت به این زندگی... لعنت به این همه شهرت... لعنت به این ... جمله ش با زنگ موبایلش نیمه ماند سمت تخت چرخید موبایلش رو از جیب کابشن بیرون آورد با دیدن اسم منشی پارک زمزمه کرد : این یکی رو کم داشتم... با زدن دکمه پاسخ پرسید : چی شده منشی پارک....؟ باز چه موضوعی .... گفته منشی پارک باعث شد کمی اخم کند متعجب از حرفش پرسید : چی... آخه برای چی...؟ مگه باهاشون حرف نزدی.... خیلی خب.. نمیخواد... خودم بعد باهاشون یه قرار میذار ... نه امروز خستم نمیام شرکت .. گفتم نمیخواد .. و برای جویای چیزی پرسید : با اون برنامه قبلی چه کار کردی..؟ به کجا رسیده...؟ با گرفتن پاسخ از منشی پارک گفتن : باشه... فردا همه چی رو بررسی مکنم.. تماس قطع کرد به صفحه سیاه موبایل نگاه میدونست لغو همکاری شرکت ساخت خودرو های مسابقه ای توسط چه کسی انجام شده با خود زمزمه کرد گفت : بجنگ تا بجنگیم ... جناب کیم ... و بعد موبایل به روی تخت انداخت سمت میز صبحانه رفت نگاهی به تمام ظروف روی میز کرد از تک نشستن سر میز متنفر بود ... به یاد هم نشینی با کیو سر میز صبحانه توی اتاق هتل میگفتن .. میخندیدن... بعد مدتها شادی رو به تن هدیه داده بود افتاد ... تبسمی برچهره نشاند بدون دست زدن به خوراکی های روی میز به سمت حمام برای دوش گرفتن چرخید..
******************
جلوی میز آرایش نشسته نگاهش به جعبه قرمز که گردنبند قلبشو داخلش گذاشته ب.د نگاه میکرد ؛ همچون الماسی میدرخشید لمس انگشتاش به روی نگین های درخشان میکشید .. به گذشته رفت زمان نوجوانیش توی باغ کمک شیوون مشغول شستن ماشینش بود .
شیوون با اسفنجی که خیس از کف بود به صورت جسیکا میزد ، میخندید.. جسیکا از کارش اخم کرد گفت : اوممم.. نکن ... صورتم خراب میشه... اما شیوون دست نکشید دوباره به صورتش زد میخندید. جس خنده ریزی کرد گفت : خودت خواستی.. اسفنج توی دستشو به داخل سطل پر کف کنار خود کرد بالا آورد چشماشو ریز کرد شیوون با دیدن حالتش عقب عقب رفت گفت : اوه ه... نه صبر کن.. تو که نمیخواهی... جس با چشمای ریز کرده نگاهش میکرد گفت : چرا .. اتفاقا میخوام همون کاری که میدونی انجام بدم... شیوون خندید گفت : هنوزم یه کوچولوی لوس هستی... جسیکا هم خندی کرد گفت : آماده باش ... که این دختر لوس زنده ات نمیذاره.... شیوون از حرفش خندید متوجه قدمهای که جس آروم به سمتش بر میداشت شد با گفتن : دلت میاد منو بکشی... عقب میرفت. جسیکا خنده کوچکی زد با گفتن : آره... به سمت شیوون رفت ، شیوون هم به دور ماشین برای فرار کردن از دستش میچرخید به شوخی میگفت : تور خدا اینبار منو نکش... انوقت بی اوپا میشی هاااا...جسیکا با اسفنج کفی به دنبال شیوون به دور ماشین میچرخید میگفت: توی اوپای بدو باید کشت.... وایستاا.. کجا داری فرار میکنی... شیوون خسته از دویدن به دور ماشین ایستاد دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد گفت: تسلیم... بیا... جسیکا هم از دویدن دست کشید ماشین آروم دور زد مقابل شیوون ایستاد اسفنج کفی رو فشرد چشماشو ریز کرد پرسید : آماده مردن هستی...؟ شیوون با بستن چشماش با تکان دادن سر گفت : اهوم... یه چمشو باز کرد به شوخی گفت : امیدوارم بعد من یه اوپای خوب پیدا کنی... و دوباره چمهاشو بست خندید به شوخی دوباره گفت : خدایا من دارم میام.... جسیکا از حرفش خندی ریزی کرد با بالا آوردن اسفنج کفی محکم گفت : دیگه کافی آماده مردن باش... و با قدم گذاشتن سمت شیوون اسفنج کفی رو نزدیک صورت شیوون آورد اما به صورتش نزد بجاش به صورت شیوون که چشمهاشو بسته بود لبخند ملایمی روی لب داشت منتظر کار جسیکا بود نگاه میکرد. اسفنج کفی رو آروم روی گونه چپش کشید طاقت نیاورد بوسه کوتاه به روی گونه راستش گذاشت گفت : تو بهترین اوپای منی... شیوون یه چشمشو باز کرد پرسید : این یعنی الان زنده میمونم.. دیگه..؟ جسیکا خندید گفت : آره .. اینبار رو شانس آوردی... دست به کمر ایستاد دوباره گفت : ولی دوباره اذیتم کنی زنده نمیذارم... شیوون خندید گفت : مگه اون موقع از جونم سیر شده باشم .... از بیاد آوردن گذشته تبسمی بر لبهاش نشست امازیاد طول نکشید از روی لبهاش محو شد حرفهای شیوون که تو شب تولدش میزد رو بیاد آورد (ما نمیتونیم با هم باشیم... قلبم مال کسی دیگه ست... من دوستش دارم... نمی تونم بهش خیانت کنم... جس درکت میکنم ... اما تو برام مثل خواهر میمونی... ) چهره اش درهم جعبه کوچک بین انگشتاش فشرد به آینه نگاه کرد خنده مزحکی به خود از حرفهای شیوون زد در دل با خود میگفت : که نمیتونی باشی ... که برات یه خواهرم... پس منتظر نفرین این خواهر باش... صدای زنگ موبایلش باعث شد به خود آید بهش نگاه کند. اسم همکارش کیم بوم رو صفحه گوشیش افتاده با کمی مکث دکمه پاسخ زد گفت :باز چی شده... از گفته کیم بوم پشت تلفن تعجب کرد پرسید : چی... ! تو کدوم جهنمی بودی ...؟ چرا مواضبشون نیستی ..؟ با چنگ زدن به موهاشو نگه داشتن به لای انگشتاش گفت : خیلی خب .. خودم الان میام... و بعد تماسو قطع کرد با خود گفت : احمقای دیونه... به سمت کمد لباس رفت با برداشتن یه بلوز سفید یقه کرواتی ؛ دامن کوتاه مشکی به سمت آینه قدی خودشو برانداز میکرد با پوشیدن پالتو راه راهش سمت میز آرایش برای برداشتن موبایل که نگاهش به قاب عکس شیوون که کنار آینه بود شد . قاب عکس برداشت به چهره خندان شیوون تویقاب عکس نگاه دلخوری انداخت با خود گفت : دیگه اوپای دوست داشتنیم نیستی.... دوست داشتم اما تو هیچ وقت نفهمیدی... قلبمو شکستی شیوون ... تاوان شکستن قلب رو ازت میگیرم ... و قاب عکس به حالت چپه به روی میز گذاشت برای رفتن به گالریش از اتاق خارج شد..
*************
از اوضاع پیش امده به شدت خشمگین به قاب عکس شکسته پاره شدن عکس که قیمت زیادی برای خرید آن پرداخته بود توی اتاق جلوی افرادی که توی گالریش کار میکردن قدم میزد بهشون با چهره اخم کرده نگاه میکرد . جلوی کی بوم ایستاده با چهره جدی از عصبانیت نگاه پرسید : کی این اتفاق افتاد...؟ صد دفعه مگه نگفتم حواست بهشون باشه تا این خرابکاری رو انجام ندن.. هااااا... چرخی به بدن داد به بقیه نگاه با چهره پر از خشم چشم میچرخاند سمت افرادش نگاه گفت :چند دفعه باید گوش زد کنم... هاااااااااا.... چند دفعه باید بهتون بگم وقتی میخواهید جاهاشون عوض کنید ... مواظب باشید.. انگشت به سمت تابلوی شکسته کرد دوباره گفت : این کار کی بوده... کدومتون باعث شده این اتفاق بیفته... رو به کیبوم کرد پرسید : اون دوتا تابلو چقدر آسیب دیدن..؟ کیبوم لب باز کرد گفت : به غیر از این تابلوی لئو .... اون دوتا آسیب زیادی ندیدن.... میشه دوباره ترمیمشون کرد... رو به تابلو کنارش کرد گفت : این یکی رو هم .... جسیکا بین کلامش پرید پرسید : این یکی چی..؟ نمیخواهی بگی درست شدنی نیست....؟ کیبوم از پرسش نگاه از تابلو شکسته گرفت با تکان دادن دستش گفت : نه... اینطور نیست... درست میشه...مگه اینکه .. جسیکا دوباره پرسید : مگه اینگه چی.... ؟ درست حرف بزن ببینم چیمیخواهی بگی .... کیبوم کمی با دست تابلوی شکسته رو جابجا کرد گفت : ازش یه کپی درست کنیم.... جسیکا از شنیدن این حرفش به شدت خشمگین شد گفت : چیییی... کپی درست کنم... تو اصلا میفهمی چی میگی.... انگشت به سمت تابلو دراز کرد با همان حالت گفت : این یکی از بهترین تابلوهای گالریم هست.... پاش مشتری هست.... اونوقت میگی ازش یه کپی بسازم... دیونه شدی...به سمت میزش رفت روی صندلی نشست سرش بین دستاش گرفت از بیخوابی شب گذشته که بدترین روز ی بود سر درد ضعیفی داشت با اوضاع گالریش و گفته کیبوم ، عصبی بودنش بیشتر بهش فشار میاورد سردردشو بیشتر میکرد... سر بلند کرد به تک تک اعضای ایستاده جلوش که از ترس میخکوب شده بودن نگاه گفت : به خاطر اشتباه امروزتون یک ماه حقوقی در کار نیست.... یکی از کارمنداش لب باز کرد گفت : ولی خانم ... جسیکا با خشم به سمتش نگاه گفت : هیچ بهانه ای رو قبول نمیکنم.... با دست به در اتاقش اشاره کرد گفت : از جلو چشمام گم شید ... بیرون... کیبوم از حالت جسیکا با چشم به سمت آنها اشاره میکرد تا از اتاق خارج شوند تنهاش بذارن تا از این بدتر نشده... با رفتن اونا کیبوم که نگران حال او بود قدری نزدیک کنار میز ایستاد با کمی تعلل کردن من من کنان پرسید : حالت خوبه...؟ جسیکا همون جور که سر به لای دستاش گرفته بود قدری سر کج کرد نگاهش کرد گفت : به نظرت این حالم نشون میده خوبم... تکیه به صندلی سر به روی او گذاشت با خروج بازدمش از بینی گفت : حالا باید چه کار کنم ... چرا همه همچی داره خراب میشه.... از درد سرش چهره ش درهم شد پرسید : مسکنی ... چیزی که بشه این سردرد از بین برد نداری...؟ کیبوم با دست کردن به جیب گشتن تمام جیبهایش پیدا نکردن گفت : همراهم نیست ... اگه میخواهی میرم همین الان برات میگیرم... و به سمت درخیز برداشت که باگفته جسیکا : نمیخواد.... لازم نیست... ایستاد. به چهره غمگین ؛ کمی رنگ پریده جسیکا نگاه که با دیدن این چهره غمگین قلبش سنگینی عجیبی حس کرد. او عاشق چهره خندان ، شاد جسیکا بود ... همیشه دوست داشت اونو با همون چهره ببیند اما حالا چهره ش براش عذاب آور بود . قدمی از جلوی در به سمت میز گذاشت بدون توجه به رئیس بودن لب باز کرد پرسید : جسیکا چیزی شده...؟ مشکلی پیش امده...؟ جسیکا بابی حالی جواب داد گفت : چیزی نیست...؟ از روی صندلی بلند شد میز دور زد سمت در قدمی خواست بردارد که کمی سر گیجه گرفت که با گرفتن لبه میز ؛حرکت کیبوم به سمتش برای کمک دست بلند کرد مانع کارش شد با کمی مکث کردن کم شدن سر گیجش ایستاد با گفتن : حواست به گالری باشه... نگاهش سمت تابلوی شکسته شد رو به کیبوم کرد گفت : این تابلو رو هم از اینجا بردار ... و با قدمهای آروم سمت در رفت که با پرسش کیبوم که نگران حال او بود پرسید : میخواهی برسونمت...؟ جسیکا بدون رو برگردون با بلند کردن دست گفت : نمیخواد ... تو به کارت برس ... با نیم چرخ به سر گفت: و در ضمن مواظب باش خرابکاری دیگی به بار نیاد... با انداختن دست به دستگیره در باز کردنش از اتاق خارج شد. کیبوم با خروج او از اتاق به سمت تابلوی شکسته که پشت سرش بود نگاهی انداخت چانه شو با انگشت نوازش میکرد تبسمی بر چهره نشاند بشکنی زد گفت : یسس.. خودشه ..
************
تو راهرو گالریش کلافه از این صبح ؛ اتفاق بد موقعه پیش امد با بی رقمی قدم به سمت در خروج بر میداشت. خسته از شب گذشته نخوابیدن حال ماند ؛ کار کردن رو نداشت در واقع خوصله هیچ کس رونداشت.. موبایلش شروع به زنگ زدن کرد از داخل کیفش بیرون آورد اسم خاله اش روی گوشیش …it’s beautifulافتاده بود خواست دکمه اتصال رو بزن صدای به زبان انگلیسی گفت :
سر چرخاند به شخصی که با یه کت , شلوار سفید لبه مشکی .؛ بلوز مشکی کروات زده عینک قاب مشکی به چشم پشت سرش هم دو مرد چهار شونه ایستاد از قاب عینک در تماشای گالریش بود نگاه از شیک بودن اون مرد یه لحظه تصور شیوون جلوی چشماش امد.. مرد بابرداشتن عینک نگاه هیزش به رو جسیکا لبخند کجی بر لبانش نشاند دوباره با همان زبان انگلیسی که اینبار همراهش سوت ضعیفی جسیکا از حرفش کمی اخم کرد نگاه دقیقی به چهره مرد مقابلmy lady… beautifulبود زد ؛ گفت: که با یه زخم به روی گونه ش ایستاده کرد لحظه ای به یاد جشن تولد ؛ رقصیدن با او افتاد بدون توجه به زنگ موبایلش قدمی سمت مرد گذاشت گفت : تو.. تو ... مرد با بلند کردن دست خود به سمت جسیکا گفت : از دیدن دوباره بانوی زیبا مثل شما خوشبختم... متاسفم اون شب نشد خودمو معرفی کنم .. " جانگ ایل وو" ( هان کانگ)... اون شب هرکی بانوی به زیبای شما میدید ذهن که هیچی قلب هم کم میاورد... زیبای شما قلب همه رو به مرگ میکشونه... کمی عقب رفت نگاه Beautiful هیزش رو به سرتاپای جسیکا انداخت دوباره گفت:
زنگ دوباره موبایلش باعث شد از نگاه های چندش آور اون مرد که زیاد خوشش نیومد کمی فاصله بگیرد چرخی به بدن دهد پاسخگویی موبایلش شود. فرد کت؛ شلواری با فاصله گرفتن جسیکا ازش دست به جیب شلوار با چهره جدی سر به سمت دو افرادش که پشت سرش بودن با اشاره که نشان از کاری بود کرد خود نیز به سمت جسیکا که مشغول صحبت با خاله ش بود ازش در خواست همراهی داشت در واقع حاله ش میخواست عروس آیندش که ( جسیکا) هست رو به دوست سابقش که یه سرمایه دار در فروش پوشاک هست معرفی کند.. جسیکا با قبول کردن با اینکه حوصله نداشت از پ خاله ش همانند شیوون بر نمیومد به ناچار قبول با قطع تماس به خود چرخشی داد که به یکباره اون مرد رو جلوش ظاهر شد در حال برخورد به گلدان بزرگ پشت سر خود بود که اون مرد با عکس العمل سریع ؛ از خدا خواسته با گرفتن یه دست جسیکا و کمرش مانع از برخورد او با گلدان بزرگ شد. مرد کت؛ شلواری لحظه ای اونو تو همون حالت نگه داشت اما با صدای کیبوم که با تابلوی شکسته به دست از اتاق خارج متوجه اوضاع ناخوشایند شد پرسید : توی عوضی داری چه غلطی میکنی...؟ مرد نگاهش به سمت کیبوم چرخاند ، دستی که به کمر جسیکا گرفته بود کمک به ایستادن جسیکا شد ولی دست دیگش دست جسیکا رو رها نکرد توی دست خود نگه داشت . کیبوم با دیدن او حالت جسیکا قلبش فشورده شد با حالت اخم کرده از دیدن اون حالت با در دست داشتن اون تابلوی شکسته سمت آنها امد نگاه ریزی به اون مرد کرد پرسید : آقا کی باشن...؟ نگاهش به دست جسیکا که توی دستش بود شد گفت : ولش کن... جسیکا نگاهش رو تقیب کرد متوجه دستش شد خواست دستشو از دست اون مرد آزاد کند اما اون مرد بیشتر دستشو فشورد همون جور به کیبوم نگاه با کلام مغرورانه گفت : فکر نمیکنم بهت اجازه دخالت داده باشم... نگاه به تابلوی شکسته که در دست کیبوم کرد دوباره گفت : بهتره بری به خرابکاریت برسی... کیبوم که یه آدم شناس بود میتونست از ظاهر ؛ از طرز بیانشون بفهمد چه جور آدمی هستن با نگاه به مرد لبخند کجی زد گفت : ممکنه با ظاهرت بتونی دخترا رو سمت خودت بکشی .. اما هنوزم یه بچه ای.... یه بچه ای که نمیدونه وقتی وارد جای میشه ... به صاحب اون مکان بی احترامی نکنه... نگاهش به زحم رو صورت اون مرد کرد دوباره گفت : اهل دعوا هم هستی... با گرفتن نگاه از صورت او رو به جسیکا کرد پرسید : نمیخوای بری... دیرت میشه... خاله تون که میشناسید چه جور آدمی.... وقت براشون مهمه.... و دوباره رو به اون مرد کرد گفت : دستشو ول کن... بذار بره... مرد با چهره از خشم بدون برداشتن نگاه از روی کیبوم انگشتاشو از مچ دست جسیکا شل کرد با آزاد شدن دست جسیکا کیبوم بدون نگاه کجی به سمت جسیکا گفت : راهنمایی این آقایون با من ... تو برو... چرا هنوز وایستادی... جسیکا خواست لب باز کند حرفی بزند با گفته کیبوم که گفت : حواسم به همه چی هست... نگران نباش.... جسیکا بدون گفتن حرفی دیگه نگاهی به مرد کنار دستش کرد از کنارش گذشت. مرد نگاه از کیبوم گرفت نیم چرخی به بدن داد رفتن جسیکا رو با چشماش تعفیب میکرد با خروجش دوباره سمت کیبوم چرخید نگاه غضبناکی به او انداخت قدمی سمت او گذاشت تقریبا رخ به رخ او ایستاد با انگشت به درست کردن یقه جلیقه تو تن کیم بوم کرد گفت : از این رفتارت پشیمون میشی ... و با گذاشتن نقاب چشم ( عینک) چرخید سمت در خروج رفت تو همون حالت با تکان دادن دست گفت : بهتر وقتی شب میخواهی بری مواظب پشت سرت باشی ... جناب کیم .... و به حالت قهقهه که نشان از خشم میداد از گالری خارج شد با سوار شدن به ماشین بنزش نگاه دوباره به گالری انداخت با گفتن : راه بیفت... از مقابل گالری گذشت...
********************
خسته بود اما هر کاری میکرد خوابش نمیبرد به روی تخت مدام غلت میزد . از این روز لعنتی منتفر بود ذهنش آشفته ؛ درگیر اجازه پلک رو هم گذاشتن رو بهش نمیداد . از اون بدتر مسئله نامزدیش با جسیکا بود که کلافش کرده بود با گفته : اهههه... لعنتی.... کمر از تخت گرفت به روی آن نشست . نگاهش سمت پنجره اتاقش چرخید به لبه تخت خیز برداشت پا به کف اتاق سمت قاب شیشه ای رفت بازش کرد. با بودن آفتاب ملایم سوز سرمای بیرون رو کاهش داده بود ولی باز هم به تنش لرزه انداخت با دست بازوهاشو نوازش میکرد. وزش نسیم زمستانی به صورتش باعث میشد کمی از افکارش دورش کند. بوی نمی پوست شاخه ها، تنه خیس درختها که با وزش نسیم خنک زمستانی به فضا میچرخاند با کشیدن نفس عمیق وارد ریه های خود کرد از بوی خوش آن تبسمی بر لب نشاند آروم به لبه تراز نزدیک کف دستاشو لبه آن ستون کرد به تماشای باغ که درختای بی برگش پوشیده از نیمی برف بود شد. چرخش نگاهش تماشاگر زیبای زمستان ؛ باغ بود که به روی نقطه ثابت شد. زیر درخت بزرگ قلبش سر به آن تکیه زده بود نگاهش به شاخه های بلند برفی توی فکر بود. دلیل اون تنهای ، غم رو میدونست چیست و از اینکه قبلا باهاش درمیان نگذاشته بود قلب خود نیز فشورده میشد برای اولین بار باورش نکرد... باورش نکرد که اگه بهش بگه چه عکس العملی نشان خواهد داد... باز هم مثل اون دخترای توی پارک حسادت میکرد یا مثل هجین فقط اخم میکرد هیچ نمیگفت... نمیدونست چرا... چرا این کار رو کرد او که بارها بهش گفته بود هیچ مسئله پنهانی بین ما نخواهد بود اما این کارش باعث شده بود دلش رو برنجوره غمگینش کند. با فشردن میله لبه تراز زیر لب زمزمه کرد گف : منو ببخش عزیزم... و به سمت اتاقش چرخید داخل رفت با بستن پنجره پشت به آن تکیه زد سر به آن تکیه دوباره زیر لب با خود زمزمه کرد گفت : کاش عاشقت نمی شدم... کاش دوست نداشتم... ولی دارم... تا ابد خواهم داشت... تا لحظه مرگم دوستت خواهم داشت... دل بی تابش طاقت نیاورد به سمت تخت رفت لبه آن نشست موبایلش رو از روی میز عسلی کنار تخت برداشت لحظی به صفحه سیاه آن نگاه دکمه قفلش رو زد اسمش رو سرچ کرد باز هم تعلل کرد نمیدونست چه بنویسد.. یا چه بگوید.. بلااخره به نوشتن رضایت داد تایپ کرد : خوابم نمیبره... قرص خواب نداری.... و دکمه ارسال رو زد. چند دقیقه بعد پاسخش رو دریافت کرد : قرص خواب برات ضرر داره... دوباره تایب کرد نوشت : گشنمه... کمر به تخت زد دراز کشید منتظر پاسخ شد. لرزش گوشیش که به روی سینه خود گذاشته بود نشان از پاسخ میداد بازش کرد خواند : به آدمای بد قول نباید چیزی داد... از خوندنش لبخند ملایمی بر لب نشاند دوباره تایپ کرد : دلت میاد و آرم غمگین رو کنارش هم گذاشت ارسال کرد. دوباره دریافت کرد : خیلی بدی شیوون... شیوون نوشت: متاسفم گلم... میخواستم همون شب بگم ... ارسال کرد. کیو نوشت : چرا نگفتی... مگه ما بهم قول نداده بودیم ... شیوون دریافت کرد پاسخ داد : آره میدونم... ببخش ... حالا هم زیاد زیر اون درخت واینستا... هوا سرده سرما میخوری.. ارسال کرد.. کیو با خوندن پیامش لبخند زد شیوون رو موقعی که بهش نگاه میکرده و برای اینکه نشان دهد چیزی ندیده مشغول به تماشای شاخه های بلند شده بود و وقتی شیوون به داخل اتاق میرفت نگاهش کرد با خوندن پیام چهره غمگینش با لبخند کوتاه که به صورت نشاند شکسته شد برای آخرین بار نوشت : دلم برات تنگ شده.... پاسخش رو دریافت کرد : برام یه شربت هلو بیار... با خوندنش لبخند زد کمر از درخت تن ؛ مند گرفت برای بردن شربت برای شیوون به اتاقش مشتاقانه به داخل رفت.
لیوان شربت رو روی سینه جا بجا میکرد پشت در اتاق ایستاد دست بلند کرد تا در بزند اما نزد بجاش دستگیره در رو چرخاند مثل قبل در رو باز کرد وارد اتاق شد. از صدای شنیدن باز شدن در اتاقش باز هم از کلک هاش استفاده کرد همون جور که نیمه تخت به حالت افقی دراز کشیده بود چشمهاشو برای نشان دادن خواب بسته بود هیچ حرکتی که نشان از کلک بودنش باشد نکرد فقط قلبش با شنیدن قدمهای آروم کیو که به سمت تختش میومد توی سینش میزد . کیو با ورودش به اتاق حالت شیوون فکر کرد خوابیده به آرومی سینی لیوان شربت به روی میز کنار تخت گذاشت خود لبه آن نشست آروم لب باز کرد گفت : همین الان گفت خوابم نمیاد... ولی انگار برعکس شده... به چهره شیوون ، سینه ش که آروم نفس میکشید نشان از خواب بودنش رو میداد نگاه میکرد خم شد جوری که سینه اش از روی سینه شیوون عبور ؛ دست دراز کرد برای برداشتن لبه لحاف کشیدن به روی آن که با صدای آروم که گفت : دل منم برات تنگ شده بود عزیزم ... نگاه به چهره شیوون که آروم پلکهاشو باز میکرد کرد پرسید : تو.. مگه خواب نبودی..؟ شیوون نگاه عاشقش رو با نگاه غمگین او یکی شد گفت : کلک زدم... تو حواست نبود و با یه حرکت کمر از تخت گرفت کیو رو چرخاند به پشت به رو تخت انداخت به چشمای کیو نگاه پرسید : منو بخشیدی...؟ کیو سعی در کنار زدن او داشت هنوز از دستش دلخور بود با کمی اخم کردن گفت: آدم بد قول نباید بخشید... برو کنار... شیوون بیشتر خود رو به او نزدیک کرد این بار لبهاشو نزدیک گوشش برد گفت : باشه نبخش... ولی اینو بدون من هیچ علاقه ای بهش ندارم... جس برام مثل یه خواهره... همون شب تولدم امده بود توی اتاقم بهم گفت دوستم داره... ولی اون که نمیدونست من عاشق بودم ...کیو از این حرف شیوون سر چرخاند نگاهش کرد باورش نمیشد لبهاش به آرومی نجوا کرد گفت : شیوون .. تو... شیوون سر از کنار او بلند کرد نگاهش کرد دوباره گفت : از اون شب مفهوم زندگی ... زندگی کردن دوباره رو پیدا کردم .... اون شب بود قلبم برای بار دوم برای کسی که دوستش دارم ... عاشقشم ... شروع به تپیدن کرد ... چهره عشقش رو از زیر نگاهش میگذروند گفت : اون شب هم که زود برگشتم همه چی برای بار دوم بینمون تمام شد.. وقتی بهش گفتم عاشق کسی دیگه هستم ... اشک ؛ غم تو چشماش دیدم بعدش بهم گفت نمیبخشمت ... از نگاهش میتونستم چیزی که تو دل داشت بخونم ... کیو اینبار متعجب از حرفش پرسید: چی... ! بهش گفتی ...؟ شیوون خنده کوتاهی زد به جای پاسخ به پرسش گفت : بهم گفت دیگه اوپای دوست داشتنیش نیستم... نگاهش به چشمای کیو که مشتاقانه به حرفهاش گوش میداد شد گفت : اون نمیدونه... فکر میکنه عاشق یه دختر شدم... انگشت به چهره کیو میکشید گفت : این بود همه چیزی که باید بهت میگفتم... و پرسید : هنوزم قابل بخشش نیستم...؟ منو میبخشی که بهت چیزی نگفتم...؟ یا هنوزم ازم دلخوری..؟ کیو با فرو بردن بغض کوتاهش دستهاشو گره گردن شیوون کرد گفت : هیچ وقت برام تغییر نمیکنی... تو شیوونای خودمی... من کی باشم که نبخشمت... ما عاشق هم هستیم ؛ دو عاشق واقعی هیچ وقت از هم دلخور نمیشن.... و با گفتن : دوست دارم عشقم... همیشه باهات هستم ، هیچ کس نمیتونه بینمون جدایی بندازه.... و با خم کردن قفل دستاش که به دور گردن شیوون بود بوسه دلتنگی چند ساعت دوریش رو از لبهای عشقش گرفت.. قلب آشفته شیوون که نگران از عکس العملش بود... از اینکه نبخشدش با این حرکتش بهش فهماند که هنوزم عاشق هم هستن هیچ وقت از یکدیگر سیر نخواهند شد با محکم کردن دستاش به دور کمر کیو نوازش آروم کمرش به جای خوردن شربت هلوی که الکی خواسته بود بیشتر نیاز به آغوش او داشت جوابگوی شیرین ترین شربتش شد روز نفرط انگیزش رو با آغوش گرم او از یاد برد.
******************
جس با اینکه حوصله رفتن به جای رو نداشت بیشتر دلش میخواست به خونه رود با سردردی که از صبح به جانش افتاده بود بیشتر کسلش کرده بود . با این حال نتوانست حرف خاله ش که ساعتی قبل تماس گرفته بود ازش در خواست همراهی کرده بود رد کند به خانه ش آمد تا همراه خاله ش به مهمانی که از طرف دوست خاله ش بود برود. با رسیدن به آنجا مستقیم به داخل عمارت رفت. با ورود به آنجا خاطرات گذشته که حال برایش تبدیل به پوچی شده بود دیگه اون روزها برایش شیرین نبود با انتظار برگشت شیوون با یاد آوری آنها باعث میشد از دلتنگیش کاسته شود به امید بازگشتش بماند.. اما حالا انتظارش بی فایده بود دلی که باور کرده بود از آن خود بود و فقط خود میتوانست در کنارش باشد ازش گرفته بودن... قلب شیوونش نه برای یه دختر از جنس خود برای کسی که همجنس خود شیوون ..عاشق یه هم جنس خود شده بود اما اینو شیوون نمیدانست که همه چیز رو از لای نیمه باز در دیده بود . دیده بود که چطور بوسه ای که از هم جنس خود بود رو قبول اما از کسی که جنس مخالفش بود سالها در انتظار یه بوسه کوتاه از سوی او بود به راحتی اون بوسه که قبول کرده بود کنار زد. تقریبا وسط سالن ایستاد نگاهش به سمت بالا به جای که همیشه وقتی پا به این خونه میذاشت با شیوون اوپا گفتنش.... اولین مکانی که میرفت اتاق شیوون بود با سر به سر گذاشتن شیوون.. اذیت کردنهاش .. ور رفتن با وسایل اتاقش ... در کل باهم خوش بودن سر هم دیگه غر میزدند نگاه میکرد .. اما دیگه نه شیوونی بود نه اون روزهای خوش.... نه اوپای گفتن هاش.... حالا اون مکان از آن کسی بود که اوپاش.. شیوونش عاشقش شده بود .. عاشق خدمتکارش... کسی که با پا گذاشتن به این خونه همه چیزش رو ... عشق کودکیش رو .. رویای بودن در کنار شیوون... رو ازش گرفته بود اما او هم کسی نبود که به همین راحتی چیزی که میخواست ؛ از آن خود میدانست از دست بدهد همیشه از همان کودکیش هرچی رو که دوست داشت با پافشاری هاش ؛ حتی به زور هم که شده بود از آن خود میکرد... و حالا هم که این موجود تازه وارد باعث شده بود چیزی که سالها مال خود میدانست بگیرد به خود از همان شب تولد که بدترین هدیه اش رو گرفته در ذهن ؛دل خود تصمیم به پس گرفتش بود به این راحتی عقب نمی ایستاد ؛دست نمکشید تا لذتی که خود از آغوش شیوون نچشیده بود با جدایی انداختن بین آنها از طعم شکستن قلب که برای خود طعم تلخی داشت تنها راه از بین بردن تلخی این قلب شکسته اش رو با خورد شدن قلب شیوون ، جدایی بینشان میتوانست شیرینی قلبش رو برگرداند... با صدای خاله ش که با باز کردن در اتاقش دیدن جسیکا گفت: عزیزم خوشحالم در خواستمو رد نکردی ... نگاه خسته اش رو از مسیر اتاق شیوون گرفت سمت خاله ش چرخید لبخند زورکانه ای بر لب نشاند . خاله ش لبخند زنان سمتش می آمد که با دیدن چهره بی حال ؛ رنگ پریده جسیکا تعجب کرد گفت : اوه عزیزم... چرا رنگت پریده... چی شده... نکنه مریضی...؟! جسیکا با بیحالی از سردردی که داشت لبخند زورکانه اش نگه داشته بود گفت : چیزی نیست خاله جون.... یکم سرم درد میکنه...چیز مهمی نیست... خاله ش با نگرانی نگاهش میکرد با فشردن دستش متوجه یخ بودن دستش هم شد بیشتر نگران حال خواهرزاده عزیزش شد با نگرانی گفت : ولی انگار اصلا حالت خوب نیست عزیزم.... میخواهی بریم دکتر .... و چرخید تا آجوما رو صدا بزند از راننده بخواد ماشین برای رفتن به دکتر آماده کنه ولی جسیکا نگذاشت گفت : خوبم خاله جان... ولی لحظه ای احساس کیجی کرد که با گرفتن بازوش توسط خاله ش نشوند به روی مبل پشت سرش رو به خدمه ای که در حال گذر بود ازش خواست سریع یه شربت ؛ آبی چیزی بیاورد. خدمه با اطاعت کردن سریع به سمت آشپزخانه رفت چند دقیقه بعد با یه شربت برگشت ... جس با خوردن اون شربت کمی حالش بهتر شد رو به خاله ش با نگاه خستش گفت : چیزی نیست خاله جون.... خوبم.. نگران نباشید.... بهتره بریم تا دیرتون نشده... و کمی از مبل جدا که با گرفتن دستش توسط خاله با همان صدای نگرانش گفت : کجا میخواهی با این حالت بری.... یه نگاه به خودت تو آینه انداختی خاله... اصلا رنگ به صورت نداری.... نمیخواد ... تو بیشتر از امدن به مهمونی .. نیاز به دکتر داری... و رو به خدمه که کنارش ایستاده بود کرد پرسید : با دکتر لی تماس گرفتی....؟ خدمه لب باز کرد تا حرفی بزند جسیکا زودتر از او لب باز کرد گفت : دکتر لی چرا.... من که گفتم حالم خوبه... یه آب به دست ؛ صورتم بزنم خوبم میشم.... و از جا برای آب زدن به دست ؛ صورتش بلند شد قبل رفتنش لبخندی زد گفت : خاله جون تا من یه آب به صورتم میزنم .. شما هم زود آماده بشید ... نمیخواهید که قانونی که خودتون گذاشتین رو بشکنید.... خاله ش هم از رو مبل بلند شد لپ کوچک بیرنگش رو بین انگشتانش گرفت گفت : خاله فدات بشه عزیزم.... با تغییر به چهرش که هنوز نگرانش بود گفت : ولی خاله جون اگه حالت خوب نیست .. میتونی نیایی ؛ استراحت کنی... از نظر من اشکالی نداره.... جس با فشوردن دست خاله ش گفت : من خوبم خاله حون.... شما برید اماده بشید... منم میرم یه آب به دست ؛ صورتم بزنم... هوم.... خاله ش لبخندی زد با تکان دادن سرش به سمت اتاق و جسیکا هم با گذاشتن کیف به روی میز رو به روش به سمت دستشویی رفت .
************
هر دو بعد از یه آغوش گرم بوسه های عاشقانه کنار هم روی تخت دراز کشیده چشم به سقف اتاق دوخته بودن از بودن در کنار هم لذت میبردن... کیو همون جوری که به سقف ذل زده بود صداش کرد : شیوونااا... شیوون هم تو همون حالت پاسخ داد گفت : هوم.... کیو اینبار نگاه از سقف گرفت سر به سمت او چرخاند پرسید : حالا میخواهی چکار کنی...؟ شیوون هم نگاه از سقف گرفت به پهلو خوایبد نگاهش کرد گفت : بهش فکر نکن... گفتم دیگه ..کیو نذاشت ادامه دهد چون فهمید گفته اشو اشتباه متوجه شده دوباره گفت : منظورم قضیه پدرت هست.... با بودن این نگهبانای جلوی اتاقت که نمیتونی کاری بکنی.... از طرفی هم باید تمام حرکاتهاتو به مادرت گوش زد کنن.... شیوون دوباره به پشت خوابید دست به زیر سر دوباره به سقف ذل زد گفت : باید یه راهی برای این موضوع هم پیدا کنم... کیو به آرومی گفت : کاش میتونستم تو شرکت هم کنارت باشم.... دوست داشتم از شغل خدمتکاری به بادیگار بودن در کنار تو باشم... حتی با مادرت هم در میان گذاشتم اما قبول نکرد... گفت یه خدمتکار نمیتونه جای محافظ بودن رو بگیره.. از گفته شیوون تعجب کرد کمر از تخت گرفت نشست گفت : چی...! شیوون دوباره به پلو خوابید گفت : گفتم تو الانش هم بادیگارم هستی.... اون ساختمان خرابه یادت رفته ... با دیدن او اسلحه جلوم ایستادی ازم محافظت کردی... به حالت نشته در امد دوباره گفت : تو هیچ وقت برام یه خدمتکار نبودی.... تو برام یه دوست، یه هم دل بودی.... و همین طور یه محافظ... کیو از شنیدن این حرفش خوشحال اما دوباره غمگین شد سر به زیر گرفت گفت : ولی مادرت نمیذاره... شیوون با گرفتن چانه ش بالا آوردن سرش چر خاند سمت خودش گفت : این موضوع هیچ ربطی به اون نداره.... تا حالا هر کاری کرده ... قبول کردم... اما اینبار نمیتونه مخالفت کنه... چون من .. به در بسته اتاقش با سر اشاره کرد دوباره گفت : من به اونا اطمینان ندارم... من کسی رو میخوام کنارم باشه ... ازم محافظ کنه که بهش اطمینان ندارم... لبخند زد گفت : و اون شخص هم توی.... توی که میتونی نه الان... بلکه برای همیشه کنارم بمونی... کیو از شنیدن این جمله که اونو بادیگارد خود قبول کرده بود ... از این به بعد نتنها توی خونه ... همه جا حتی توی شرکت در کنار عشقش خواهد بود ازش دربرابر نیش تیز مارهای سمی... پنجه شیر درنده ازش محافظ کنه... بغض خوشحالیش ترکید با در آغوش کشیدن شیوون گره دستاشو محکم دور او قفل کرد گفت : ممنونم عشقم... ازت ممنونم.... و با جدا کردن خود اشکهای خوشحالیش رو با پشت دست پاک کرد گفت : بهتره برم یه چیزی بیارم بخوری... و از لبه تخت جدا ایستاد اما دلش طاقت نیاورد خم شد بوسه کوتاهی به گونه شیوون زد با گفتن : الان بر میگردم... چرخید سمت در اتاق رفت.
***************
با رفتن جسیکا به سمت دستشوی خانم چوی هم به سمت اتاقش برای آماده شدن به مهمانی راهی شد. یونسنگ بارفتن اونا از پشت ستون بیرون با نگاهی به اطراف که هیچ کس رو ندید چشم به کیف طلای که مال جسیکا بود انداخت آروم همان طور هم به اطراف نگاه میکرد نزدیک میز کنار مبل شد. اون همیشه کارش این بود ... با دزدی های مخفیانه که انجام میداد شده بود یه حرفی ؛ حتی بعضی از شبها وقتی همه در عالم خواب به ر میبردن او هم چون جغد شب شروع به چرخش سراغ کمد بقیه افراد با باز کردن قفلشان به روش خود برداشتن پولهای آنها و برای رد گم کردن مقداری از آن رو داخل کمد دیگری میگذاشت . حتی این کارش باعث شده بود خدمه ای که ازش خوشش نمیومد رو از عمارت اخراج کنن و خود جای او رو به عنوان مسئول تدارکات آشپزخانه بگیرد و حال هم تصمیم برای دزدی در روز روشن گرفته بود. با نگاه های تیز که به اطراف می انداخت به سمت میز نزدیک میشد با مطمئن شدن از نبودن کسی خم شد کیف رو از روی میز برداشت به آرومی زیپ کیف رو باز کرد اما غافل از پشت سرش که کیو با خروجش از اتاق شیوون به روی پله ها ایستاده در حال دید زدن اوست. بدون توجه به پشت سرش به آرومی دست به داخل کیف با برداشتن مقداری پول از داخل آن به محض اینکه خواست داخل جیب پشتی شلوار خود بذارد متوجه گرفتن مچ دستش شد با ترس به پشت سر خود برگشت با دیدن کیو که مچ دستشو گرفت با چهره اخم کرده پرسید : چه غلطی داری میکنی....؟
من واقعا نمیدونم از دست کی حرص بخورم
مرسی بیبی
اخه الهی...
خواهش عشقم
از گفته های یونسنگ فهمیدم که عاشق یکی شده
یعنی شیوون بوده که اون هم ردش کرده
بیچاره کیبوم
یعنی هان میکشتش
الان یونسنگ تو دردسر ندازتش
جسیکا حقش بمیره
کیو هم با این کاراش
مرسی عزیزم
نه شیوون نبوده...
جسیکا بوقه...
هی از دست کیو چی بگم....
خواهش عزیزم
خواهش میکنم گلم این چه حرفیه.
واقعیتش یک سوم پارت اول رو فقط وقت کردم و خوندم . بعضی پارتای دیگه رو هم باز کردم همین طور یه نگا انداختم ولی هیچ کدوم رو کامل نخوندم تا بفهمم موضوعشون دقیقا چی بود. . واقعیتش چون من بیشتر شب ها میتونم بیام نت و روزا زیاد وقت ندارم، شب ها هم چشمام واقعا خسته ان و به جز این جا ،چند جای دیگه هم داستان ها رو دنبال میکنم ، واقعا چشمام خیلی اذیت میشن . برای همین نمی تونم خیلی چیزای متفرقه بخونم بیشتر داستان ها رو دنبال میکنم یعنی برام اولویت داره . چیزای دیگه رو اگه بخوام بخونم صبر میکنم اگه توی روز کارام کمتر بود میخونم. اون پارت یک رو هم همین طوری تا تقریبا وسط خوندم ولی واقعیت هنوزم که هنوزه نتونستم تموم کنم . چون تموم نشده بود نظرم نذاشتم .
ولی اینجا به طور کلی ازت تشکر میکنم . بابت تمام زحمتات واقعا خسته نباشی و شرمنده که نتونستم بخونمشون.امیدورم وقت بشه بتونم کامل همه رو بخونم .
نه اشکال نداره عزیزدلم...این حرفا چیه....همین جوری پرسیدم..هر وقت دوست داشتی وقت داشتی بخون... فقط صرف دونستت گفتم... اره اون داستان نیست... مطالبی از واقعیت زندگی شیوونه..رفتارش اخلاقش..درمورد خانوادش و دوستانش... و کارهای که کرده ...در کل درمورد مطالب زندگی واقعی شیوونه... هر وقت تونستی بخون..اصلا هم نخوندی مهم نیست..خودت بارم مهمی عزیزدلم
سلام عزیزم.

. بهتر بود حد خودش رو میدونست و حداقل برای خودش احترام قائل میشد . با این کارا شخصیت خودش رو پایین میاره . مثلا نقشه داره و حس زرنگی میکنه .

الان این یونسنگ همه چی رو میندازه گردن کیو جسیکا هم منتظر فرصت کیو رو از شیوون جدا کنه میگه اره کار کیو بود تا کیو رو بندازن بیرون
. حالا کی میخواد ثابت کنه . کیو میذاشت میرفت این یونسنگ کیف دختره رو خالی کنه . بهتر اصلا
. دخترک اویزون نچسب.


پس این یونسنگ لو داده بود که اینا رفتن بیرون؟ واقعا که . شما پولدار نیستین تقصیر شیوونه؟
این جسیکا هم که حالا تریپ انتقام برداشته
خدا کنه شیوون بتونه از زیر این نامزدی شونه خالی کنه . کیو واقعا براش ضربه ی بدی بود مخصوصا که یکدفعه و بدون زمینه قبلی فهمید.
کیو چرا رفت دخالت کرد؟
ممنون عزیزم عالی بود.
سلام جون دلم...

اره یونسنگ بود....
جسیکا که مثل کنه چسبیده اصلا برای خودش احترام قایل نیست...واقعا زا این جرو دخترها بدم میاد...
هممم؟..چی بگم هر چی بگم لو میره...
کیو کلا با این کار بهونه دست اون دوتا داد...روزهای سختی با این کار کیو در انتظارشونه...
خواهش خوشگلم...
راستی عزیز دلم شرمنده میپرسم...تو حقاقی از شیوون رو نمیخونی؟...