سلام دوستای گلم....
با یه قسمت دیگه امدم... میدونم اینو چندبار گفتم ...ولی بازم لازم میدونم که بگم... این این داستان از بعضی از ماجراهای واقعیه که برای سوجو اتفاق افتاده ولی بقیه اش زایده ذهن منه..بخصوص رابطه شیوون و کیو ..اون دوتا جفتشون مسیحی معتقدن و اصلا مخالف سرسخت گ/////ی... این دوتا مثل دوتا برادر خیلی صمیمی ... رابطه برادرانه عمیقی بین این دوتا وجود داره...پس اونجای داستان من زایده ذهن منه...
خوب بفرماید ادامه....
پارت هفتم
سوجو روز به روز پیشرفت کرد و معروفتر شد همانطور هم مشکلاتش بزرگتر ، ولی اتحادشون بیشتر شد اتفاقات بدهم در مقابلشان کم اورد. رفتن کیبوم ،مرگ پدر دونگهه، تصادف چند تا از اعضا و رفتن هان. با رفتن هان و کیبوم گروه سوجو همچنان 13 نفره بود. هنری و ژومی دوباره گروه را 13 نفره کردنند. البته ژومی و هنری عضو زیر مجموعه گروه سوجو یعنی "سوجو ام "شدند. سوجو بعد از چند سال که فعالیتش را شروع کرده همراه سوجو 3 گروه هم از سوجو خود به وجود اورد ."سوجو ام "که همان گروه بودنند ولی ابتداد هان بعد هم شیوون لیدر شد، ژرمی و هنری هم جزوش بودنند و اهنگ و فعالیتهای که مروبوط به چین بود را این گروه انجام میدادند .گروه "سوپرجونیور کی" که سه عضوداشت از کیو و یسونگ و ریووک تشکیل میشد." ایونهه "که هیوکجه و دونگهه بودنند . سوجو با این گروها هم روز بیشتر پیشرفت کرد البوم های معروفی بیرون داد.
با گذشت زمان هم صمیمیت و رابطه شیوون و کیو هم بیشتر و عمیق تر شد . زوج ( کاپل) انها هم معروف "وونکیو". البته سوجو کاپل های زیادی داشت. "هیچل و لیتوک –توکچول" .."ریووک و یسونگ _ یوووک "... "هیوک و دونگهه – ایونهه"... "لیتوک و کانگین – کانگتوک".." سونگمین و کیو- کیومین".."شیوون وکیو- وونکیو".. "شیوون و هیچل- شیچل" .."شیوون و لیتوک – شیتوک".."شیوون و کانگین – کانگوون"... "شیوون و هیوک- شیهیوک"... "شیوون و دونگهه – شیهایه".."شیوون و یسونگ –شینون "..وچندین کاپل دیگر.ولی وونکیو کارهای که این دوباهم میکردنند خیلی معروف شده بود.
شیوون همه جا و همیشه مراقب کیو بود در برنامه و سوپرشوها مراقبش بود نگران حالش، بیرون از انجا هم بازم این شیوون بود ازش مراقبت میکرد. در سوپرشوها فن سرویسهای که شیوون انجام میداد به ظاهر یعنی همه فکر میکردنند کیو از تماس بدنی بغل و بوسه های شیوون اذیت میشود ولی درواقع اینطور نبود، او عاشق این کارهای شیوون بود اصلا او عاشق شیوون بود از کارهایش لذت میبرد، فقط جلوی فن ها و بقیه ناز میکرد دویل بازی در میاورد که از بغل و بوسه شیوون چندشش میشود. ولی درپشت صحنه یا خوابگاه او بود که شیوون بیچاره را میچلاند ،حتی روابطشان طوری بو که کیو را گم میکردی در خانه شیوون پیدایش میکردی چون همیشه به خانه ش میرفت حتی در مسافرتهای خانوادگی شیوون که با پدر و مادر وخواهرش میرفت کیو هم بود.
................
صدای جیغ الف ها سالن را پر کرد طوری که صدای اواز پسرهای سوجو به زور شنیده میشد .همه از هیجان به حد جنون میکشیدند، بخصوص وقتی فن سرویسها انجام میشد. کاپل ها هم را بغل میکردنند یا وقتی شیوون کیو را از پشت بغل میکرد میفشرد و کیو هم چهره ش را مچاله و دست و پا میزد از بغل شیوون بیرون میامد دوان با خنده فرار میکرد طوری که شیوون نتواند به او برسد اگر هم میرسید میخواست بغلش کند دوباره اجازه نمیداد جیغ فن ها بلندتر میشد ،شیوون هم شیطنتش تمامی نداشت سراغ بقیه میرفت با انها میخواند بغلشان میکرد.
مثل همیشه سوپرشو داغی بود به فن ها و خود بچه های سوجو خیلی خوش گذشت، سوپر شوهم با سولوی شیوون تمام شد .بچه های سوجو با حرفهای اخر جلو فن ها تعظیم به انها ،برایشان دست تکان داده به پشت صحنه رفتن. طبق معمول همیشه شیوون که سولو اجرا کرده بود یعنی همیشه بعد از اینکه میخواند پشت صحنه از کانگین و هیچل میخواست که بخاطر تایید تشویق کارهاش اورا ببوسند.
شیوون با صورتی که به شدت سرخ و خیس ازعرق بود لبخندی که چوله گونه های خواستنی اش را نمایان کرده بود نفس زنان وارد رختکن شد نگاهش چرخید با دیدن هیچل و کانگین که روی صندلهای ولو و منجیرها در حال باد زدنشان بودن چشمانش قدری گشاد شد با قدمهای بلند به طرفشان میرفت گفت: هیونگ هام... هیچل هیونگ ...کانگین هیونگ... بوسه...من بوسه مو میخوام... جلوی ان دو ایستاد لبخندش پهن تر شد گفت: کارم عالی بود نه؟... انگشتانش را به دو طرف گونه هایش گذاشت چهره ش الکی حالت ناراحت گرفت لب زیرنش را پیچاند گفت: بوسه...نمیخواد دونسگنتونو ببوسید؟؟...
کانگین اخمی کرد با حالتی عصبانی گفت: ببوسمت؟... باز این بچه لوس پیداش شد... این بوسیدنت از سرت بیافته خوبه... هیچل هم بیشتر روی صندلی ولو شد با چهره ای درهم گفت: ول کن شیوونی...تو انرژیت تمومی نداره...من خسته ام...الان حال حوصله بوسیدنتو ندارم... شیوون از جواب ان دو چهره اش بیشتر درهم شد اینبار واقعا ناراحت شد دستانش را از روی صورتش پایین اورد با حالتی افسرده گفت: هیونگ ...خواهش میکنم...شما قول دادید...خودتون گفتید من کارم عالیه... هر وقت کارمو خوب انجام بدم بوسم میکنید....یه بوسه مگه چیه؟... چقدر حال و حوصله میخواد؟...
کانگین چهره ش از عصبانیت درهمتر شد از روی صندلی بلند شد گفت: بچه تو عقده بوس داری؟... کسی تو رو تو خونه نبوسیدن؟... هی ربه ره به ما میگی بوسیمت... یهو با دستانش دو طرف صورت شیوون را گرفت سرجلو برد بوسه ای محکم طوری که گونه شیوون درد گرفت زد گفت: بیا ...اینم بوسه...خوبه؟... شیوون از بوسه کانگین که از خشم بود چهره ش از درد درهم و چشمانش را بست ناله زد : آییییییییی.... هیچل هم امان نداد تا کانگین صورت شیوون را ول کرد دستش را دور گردن شیوون حلقه کرد گردنش را بد و یهو کشید طوری که شیوون فرصت نیافت بفهمد چه شده فقط درد شدیدی به جان گردنش افتاد ،هیچل حلقه دستش را تنگ و سرشیوون را پایین اورد بوسه ای خیلی محکم طوری که لبان شیوون از درد فشار در حال له شدن بود زد سریع لب زیرنش را گزید . شیوون هم از درد پلکهایش را بیشتر بهم فشرد ناله ای از درد خفه ای در گلو زد دستانش را به روی شانه های هیچل گذاشت چنگ زد بافشار از خودش جدا کرد.
هیچل هم با سرپس کشیدن لبان خود را با زبان لیسید با صدای بلند گفت: خوب شد؟...اینم بوس من... شیوون که از بوسه ها گونه و لبانش به شدت درد گرفته بود با جدا شدن لبان هیچل ناله بلندی زد : آآآآآآآآآیییییییییییییییییی... دستانش یکی روی گونه اش دیگری روی لبانش گذاشت چهره اش از درد مچاله و بیرنگ شده بود نفس نفس میزد قدمی به عقب گذاشت گویی میخواست فرار کند که صدای گفت: عقده ای شما هیونگاید نه هیونگ شیوون.... دستانی از پشت دور کمر شیوون حلقه شد پشت شیوون به سینه ای فشرده شد به اغوشش کشیده شد.
شیوون فهمید به آغوش کسی رفته کسی که برای حمایتش امد ،صدای کیو بود، کسی هم که بغلش کرده بود کیو بود ،بوی تن کیو، گرمای تنش، حلقه دستانش که چون حمایتی مهربان دراغوش گرفته بود به شیوون فهماند او کیو است، که با بغل کردن شیوون را چند قدم عقب کشید سرجلو برد نگاه چشمان نگرانش به صورت شیوون شد با دیدن صورت درد کش چهره اش درهمتر شد رو به کانگین و هیچل که از حرفش عصبانی شدند میخواستند دعوایش کنند امان نداد گفت: این چه کاریه؟... بوسیدش یا گازش گرفتید؟...یعنی بوسیدن خستگی یا حوصله میخواد ؟...مگه شیوون از شما چی میخواست ...بوسیدن در مقابل کار خوبی که کرده بود ... شما خودتون بهش قول دادید... بعلاوه بوسه خواستن عقده ای بودن نیست... خودتون خوب میدونید پدر و مادر شیوون خیلی دوسش دارن... شیوون وقتی نوزاد بود چه اتفاقی براش افتاد ...چقدر عزیزه... الانم حکم چی رو برای خانوادهش داره...پس بدونید خیلی خیلی عزیزه... روزی هزار بار از خانوادهش بوسه دریافت میکنه.... ولی حالا خواسته با شوخی از شما بوسه بگیره... شیوون اخر کیوته... میخواد هیونگاشو سرحال بیاره...انوقت شما دوتا اذیتش میکنید.... واقعا که... شمات مثلا بزرگترید...مراقبمون ...دوباره به کانگین و هیچل که با حرفهایش چشمانشان گشاد شد با دهانی باز مانده بودنند چه بگویند امان نداد همنطور به شیوون که چشمانش قدری گشاد با تعجب به کیو نگاه میکرد روبه شیوون کرد با ناراحتی گفت: یونگ دیگه از اینا بوسه نخواه... اینا حتی تو بوسه ام خسیسن...به من میگن خسیس... ولی اینا حتی تو محبت کردن هم خساست میکنند....حلقه دستانش را از دور کمر شیوون باز کرد به جلوی شیوون امد با دستانش صورت شیوون قاب گرفت لبخند کمرنگی زد گفت: هیونگ من خودم میبوسمت... سرجلو برد بوسه ای به گونه شیوون زد سریع گفت: خودم روزی هزار بار میبوسمت... دوباره بوسه ای به لبان شیوون زد گفت: چون دوسس دارم... دوباره بوسه ای دیگر به لبان شیوون زد گفت: خیلی خیلی دوستت دارم هیونگ...اینبار لبانش را به روی لبان شیوون گذاشت طولانی بوسید ارام و نرم لبانش را میمکید.
شیوون که با حرفها و بوسه های کیو چشمانش گشاد شد گویی به قد یک نفس هم فرصت نداشت حرف بزند با بوسه اخر کیو از لذت چشمانش را ارام بست دستانش را به روی کمر کیو به کمرش چنگ زد به بوسه اش نرم پاسخ داد. هیچل و کانگین با حالتی مات به کیو نگاه کردن با بوسه های کیو چهرهشان درهم شد کانگین با اخم گفت: این بچه رو سن هی از دست شیوون درمیره... طوری رفتار میکنه انگار از بغلش چندشش میشه...ولی نگاه تو رو خدا...الان داره شیوونو قورت میده.... که هیچل امان نداد وسط حرفش چهره ش درهم و ناراحت بود لب زیرنش را پیچاند گفت: من بوسه...من بوسه میخوام...من زن میخوام....کانگین رو به هیچل کرد با اخم گفت: چی؟...
ریووک و یسونگ که باهم به طرف صندلی های وسط سالن رفتند نشستد با دیدن شیوون و کیو درحال بوسه ریووک با اخم گفت: بازاین دوتا دارن همو میبوسن؟... اینا دیگه خیلی رفتن تو حس ...اینجا که سن نیست که دارن فن سرویش انجام میدن...انقدر از فن سرویس بدم میاد...متنفرم... متنفر.... یسونگ هم اخمی کرد گفت: فن سرویس چیه...این دوتا گی شدن رفت...نمیبینی چطور دارن همو میبوسن... هیوک یهو از پشت یسونگ به جلو خم شد گفت: هی...گی چیه؟... این حرفا چیه؟... این دوتا...که صدای لیتوک امد: هی بچه ها این حرفا رو نزنید...به اندازه کافی پشت سرمون حرف هست...یاااااا...یااا...شما دوتا...شیوون و کیواین مسخره بازی ها رو بس کنید... یالااااااااااا...الان یهو دیدی فنی ...خبرنگاری چیزی میاد تو....یااااااااااا.... .
شیوون وکیو که بیتوجه به حرفهای بقیه در حال بوسیدن هم بودن از وجود هم لذت میبردنند با حرف لیتوک ارام از لبانشان هم جدا شد چشم باز نگاه خمارشان از لذت بوسه بهم بود کیو انگشتانش گونه شیوون را نوازش میکرد نجوا کرد: دوستت دارم شیوونا...عاشقتم... شیوون هم لبخند کمرنگی زد چنگ دستانش را به کمر کیو بیشتر کرد تن کیو به خود فشرد زمزمه کرد :منم دوستت دارم کیوهیونا...با مکث از هم جدا شدند تا صدای بقیه بیشتر در نیاید.
**************************************************************
کیو نشسته روی تخت پشت به تاج تخت تکیه داد ونگاه اخم الود چشمان ریز شده ش به صحفه لبتابش که پاهای دراز کردهش بود نگاهش به صحفه لبتابش که بازی که نیمه رهایش کرده بود ارور میداد که بازی را باخته بود ولی ذهنش درگیرافکارش بود. کیو که معتاد بازهای کامپیوتری بود همیشه باید برنده میشد اگر میباخت زمین و زمان را بهم میزد، حال باخته بود بیتوجه به باختش درحال فکر کردن بود به مهمترین کس زندگیش ،کسی که دیگر بازی برایش اهمیتی نداشت فقط به شیوون ، به عشقش فکر میکرد.
" عشقش " کی شیوون شده بود عشقش خودش هم نفهمید. از کی شیوون شده بود همه چیزش نفهمید ، فقط یک روز دید شیوون جلویش نشسته از احساسش میگوید .از اینکه بسیار به خدا معتقد است واین عشقی که در وجودش رخنه کرده ممنوعست ،ولی تاب و توانش را گرفته .او در نگاه اول عاشق کیو شده، به هم جنس، کیو او را گی کرده .این احساس هم داشت شیوون را دیوانه میکرد هم بیتاب، نمیدانست چه بکند .فقط توانسته بود جلوی کیو بنشیند احساسی که چند وقتی بود بهش داشت را بگوید و اینکه میدانست کیو هم به خدا معتقد است حتما قبولش نمیکند چون کیو گی نیست وخود شیوون هم گی نبود اصلا مخالف گی بود، ولی خواستن کیو داشت دیوانه ش میکرد تاب و توانش را گرفته بود، باید احساسش را میگفت. با گفتن احساسش با نگرانی و ترس به کیو نگاه میکرد منتظر عکس العمل بدی از کیو بود، داد وفریاد و دعوا یا حتی کتک های کیو . منتظر بود کیو هر بلای سرش دربیارود او فقط تسلیم خواسته او بود. ولی کیو برخلاف انتظار شیوون عمل کرد.
(فلاش بک))
کیو با چشمان گشاد و ابروهای بالا داده به شیوون که سرپایین کرده با انگشتان دستش بازی بازی میکرد نگاه کرد شوکه حرفهای شیوون بود فکر نمیکرد شیوون هم احساس مثل او داشته باشد ،از خوشحالی شوکه شده بود گویی لال نمیتوانست حرفی بزند که با حرف شیوون به خود امد.
شیوون همانطور که سرش پایین بود انگشتانش روی رانش در حال بازی کردن بودن اهی سوزناک کشید چهر هش از غم بیشتر درهم شد با حالتی بغض الود گفت: ببخشید ...ولی این احساس داشت دیونه ام میکرد...واقعا خودم موندم چطور از کجا شروع شد...فقط فهمیدم با دیدنت... با لمس بدنت... صدات ...اصلا با اوردن اسمت ضربان قلبم بالا میره...نفسم بند میاد ...گلوم خشک میشه... اصلا یه حالی میشم... اصلا نسبت بهت حساس شدم... از اینکه با یکی دیگه بخندی ...یا با بقیه بچه ها حرف بزنی ناراحت میشم... فکر کنم بهش میگن حسودی... دلم نمیخواد با کسی به غیر من باشی...حرف بزنی... گویی یادش امد نباید این حرفها را میزد یهو سرراست کرد چشمانش گشاد شد دستانش را بالا اورد تکان داد با وحشت گفت: ولی قول میدم این حالمو تغییر بدم... یعنی...یعنی این عشقمو فراموش کنم...دیگه بهت ...که کیو با بیشتر گشاد کردن چشمانش وسط حرفش با صدای بلند فریاد زد : چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟... فراموش کنی؟... چی رو فراموش کنی؟...یهودستانش گونه های شیوون را گرفت میان چشمان به شدت گرد شده شیوون که از فریادش یکه ای خورده گیج کارش بود نمیدانست چه بلایی میخواهد سرش دربیاورد سرجلو برد بوسه ای محکم به لبان شیوون زد سرپس کشید با لبخند پهنی گفت: منم دوستت دارم... منم عاشقتم... منم از روز اول که دیدمت عاشقت شده بودم...منم هر وقت میبنمت ...حتی اسمتو میشنوم حالم یه جور دیگه میشه...منم نسبت به اینکه با یکی دیگه حرف بزنی حسادت میکنم... یهو اخم کرد گفت: بیشتر از اینکه فکر شو بکنی حسادت میکنم...میدونی وقتی میری یکی دیگه رو بغل میکنی... دلم میخواد اون طرف رو با تو باهم بکشم... چون تو مال منی... شیوون منی... سرجلو برد دوباره بوسه ای به لبان شیوون زد، شیوون بیچاره را از کار خود در حد سکته برد با سرپس کشیدن دستانش دور تن شیوون حلقه شد او را بغل کرد گفت: شیوونی منم عاش توام ...منم میخوامت ... شیوون از رفتار کیو همچنان شوکه بود از فریادش فقط توانست لبخند بزند.
(( پایان فلش بک))
از ان روز به بعد کیو و شیوون به بیرون از سن سوپر شوها و مراسمها شدند عشق واقعی هم ، دیگر فن سرویسهای روی سن نمایش نبود واقعی بود ،در اتاق خواب شیوون بدل شده بود به عشق بازی های هات. دیگر شیوون و کیو شدند همه چیز هم ،هر دو شدید معتقد به خدا ولی عشق ممنوعه انها را دیوانه هم کرده بود. روی سن و غیر سن نگاهای عاشقانه و بوسه ها و بغل هایشان واقعی بود ،این را بچه های سوجو هم فهمیدند ولی چون مخفیانه بود کاری هم به کار کسی نداشتند اعتراضی نداشتند اصلا بهشان اهمیت نمیدادن. این دو هم هر روزعشقشان عمیقتر میشد .
حال هم کیو داشت به همین فکر میکرد، عشقی که به شیوون داشت ،علت عاشق شدنش چه بود؟ برای چی عاشق شیوون شد؟ در شیوون چه دیده بود که عاشقش شده؟ در افکار خود غرق بود ،نگاه بی هدفش به لبتاب بود با خودش با صدای ارامی حرف میزد ،دست روی سینه خود که با اوردن اسم شیوون درافکارش ضربانش بی اختیار هزار برابر شده بود گذاشت اخمش بیشتر شد زیر لب با خودش گفت: این قلب چشه؟... چرا با فکر کردن بهشم اینجوری میزنه؟... خودش جواب خودش را داد : خوب معلومه ...چون عاشقشه...عاشق شیوون... اصلا چرا عاشقش شدم؟... بخاطر قیافه جذابش؟... اره قیافش خیلی جذابه...بخصوص اون لب خوش طعمش... که وقتی میبوسیش خیلی خوشمزه ست...چهره ش درهم و حالت چندش گرفت با همان حالت گفت: اوق... وقتی با هیچل هیونگ فن سرویس انجام میدم لبمو میبوسه...حالم بهم میخوره..یا با ریووک تو مسابقه بوس کاغذی لبم اشتباهی به لبش خورد...اوففففف...میخوام بالا بیارم... دهنش بو میده... ولی...چهره ش عادی بی اختیار لبخند کمرنگی زد گفت: ولی لبای شیوون خیلی خوشمزهست... بوسیدنش کیف میده... بخصوص وقتی میخنده...اون لپا که چوله میافته...دوباره اخم کرد گفت: ولی...نه بخاطر قیافه اش و خنده هایش نیست... بخاطر ثروتشم فکر نکنم... درسته همیشه برام بهترین لباس و وسایلو میگیره... اصلا هر چی برای خودش میخره برای منم میخره... تمام وسایلمون کاپلی شده... ولی اینم نیست...منم میتونم با پولم بخرم ...نه شایدم چون زندگیمون مثل هم بوده... رفتار خانواده هامون به خواننده شدنمون مثل هم بوده... ولی نه اینم نیست... مهربونیشم که حرف نداره... مراقب بودنش ...مهربونیش...تکه... هیچکی مثل اون نیست ...ولی اینم نیست... شاید بخاطر رفتارها خاصیه که داره... حساستر از بقیه بودنش که همیشه در حال کمک کردن به بقیه ست ...به همه روحیه میده...ولی خودش غمشو تو خودش میریزه... بخصوص وقتی خیلی ناراحته با لبخندش غمشو پنهون میکنه... اصلا میخنده ...توحال بدش هم شوخی میکنه و میخنده که کسی متوجه حال بدش نشه... اخمش بیشتر شد گفت: این حرص منو در میاره... شدید نگرانم میکنه.. ولی شیوون همیشه این کارو میکنه...یا این اخلاقش که وقتی یکی ناراحتیه یا مشکلی داره...تا جون داره براش مایه میزاره... وقتی یکی از دوستاش غمگینه کارو وزندگیشو تعطیل میکنه میره سراغش تا ارومش کنه... ولی وقتی خود شیوون غمگینه کسی متوجه نمیشه...سراغی ازش نمیگیرن...برعکس بیشتر اذیتش میکنند...یا وقتی بقیه شادن بقیه خوشحالن میره سراغ کاراش...البته سعی میکنه تو شادی بچه ها باشه...ولی خوب وقتی کاری داشته باشه کمتر تو شادیهاشون هست...ولی بچه ها که نیمفهن... درک نمیکنن که شیوون همیشه موقع غم پیششونه...موقع مشکلات کنارشونه... وقتی که شادند همه هستند... مهم اینه که وقتی غمی دارید وقتی مشکلی دارید تنها نباشید... پشت سرش اون زرا رو میزنید...یعنی میخوام همشونو خفه کنم...یا وقتی یکی غمگین و افسردست... مثل همین هیچل هیونگ که بعد رفتن هان افسرده شده بود...شیوون هر ساعت بهش زنگ یا پیام میداد ..یا مدام میدیدش...که حالش خوبه ...نگرانش بود...اینکارو نشون میداد...نه مثل بقیه که میگفتن یکی که غمگینه بذار تنها باشه...تا اروم شه... شیوون مدام بهش زنگ میزد حالشو میپرسید...اینو بچه ها درک نمیکنن... اصلا نمیفهمن... این کاراش دیونه ام میکنه... خشم منو در میاره...ولی از طرفی هر روز بیشتر عاشق شیوون میشم... سرش به بالا تکان داد گفت: نـــــــــچ...اینم نیست... من بخاطر این چیزا عاشق شیوون نشدم... اصلا دلیلی برای عاشق شدن بهش وجود نداره....نه... دست روی سرخود گذاشت موهای سرخود را بهم ریخت چهره ش را از کلافگی درهم کرد گفت: آییییشششششششششششش... معلوم نیست ...که یهو در اتاق باز شد سونگمین در استانه در ظاهر شد .
سونگمین که قدمی به داخل گذاشته بود یهو ایستاد کاملا مشخص بود که با دیدن کیو جا خورد با چشمانی گشاد گفت: اِاِاِاِاِاِاِاِاِ ههه... کیوهیون تو اینجایی؟... نرفتی خونه بابات؟... وارد شد در رابست به طرف تخت میرفت با همان حالت متعجب گفت: من فکر کردم رفتی خونه بابات...به شیوون گفتم تو نیستی...مگه قرار نبود بری خونه؟؟... کیو که با وارد شدن یهویی سونگمین یکه ای خورد برای لحظه ای هنگ شده نگاهش کرد سریع چهره ش را درهم کرد با کلافگی لبتاب را از روی پایش گرفت به روی تخت گذاشت وسط حرفش گفت: نه ...نرفتم... چرا قرار بود برم ...ولی بابا زنگ زد گفت... با مامان برای سفر اخر هفته .... گویی تازه متوجه شد که سونگمین اسم شیوون را اورده یهو رو به سونگمین چشمانش را گشاد کرد هیجان زده گفت: چی؟...شیوون؟.. شیوون اومده بود؟... فرستادیش رفت؟؟.. کی؟...کجا؟... چرا من نفهمیدم؟...
سونگمین لبه تخت نشست با سوالات رگباری کیو دوباره چشمانش گشاد شد به در اتاق اشاره کرد هول شده گفت: شیوون ؟...اره اومده بود...یعنی یه ساعته که اومده...نه نرفته... تو اتاق هیونگ لیتوک خوابه...اومد خوابگاه بهش گفتم تو نیستی... اونم خسته بود گفت یکم میخوابه بعدش.... کیو با شنیدن جمله "شیوون تو اتاق لیتوک خوابه" یهو از جا پرید با چشمانی گشاد شده به دراتاق نگاه کرد وسط حرفش گفت: شیوون خوابه؟... خیز برداشت از تخت پایین پرید چون باد به طرف در اتاق دوید به یک چشم برهم زدن در را باز کرد از ان بیرون رفت تا به سراغ عشقش برود و ساعات زیبا و عاشقانه ای را با او بگذارند بدون انکه بداند طوفانی در راه است. سونگمین هم با چشمانی گرد شده فقط نگاهش میکرد.
******************************************************
لیتوک یهو رو به شیوون کرد با چشمانی گشاد و وحشت زده گفت: شیوون چی میگی؟... شیوون رو بگردانند نگاه دلخوری به لیتوک کرد امان نداد گفت: چیه هیونگ؟... نکنه میخوای قبول کنی؟... میخوای تمام زحمات این چند سالمون به باد بره؟... لیتوک با حالت بیچاره ا ی گفت: نه...نمیخوام قبول کنم...ولی اینکارو درست نیست... میتونیم جاش یه کار دیگه بکنیم... شیوون اخم کرد حرفش را برید گفت: چه کاری؟... میخوای چیکار کنی هیونگ؟... هممم؟... تا حالا نتونستی کاری بکنی؟... اره؟... هیچ کاری نمیتونی بکنی.. فقط باید قبول کنی...
لیتوک هم درمانده گفت: ولی اینجوری که همه بهت بدبین میشن... شیوون دوباره امان نداد گفت: بدبین نمیشن...متنفر میشن.. ولی این تنها کاریه که میشه کرد...اگه اینکارو نکنیم.. زحمات چند سالمونه از بین میره...نمیخوای که سوجو ازهم بپاشه...میخوای؟... مطمینا بچه ها اینکارو نمیکنن.. ولی من جای همه اینکارو انجام میدم...نمیخوام بچه ها همه صدمه ببین... همینطور فن هامون...ناامید بشن...فن ها این چند سال باهمون بودن ...بزرگترین حامیمون...درست نیست با از این رفتن سوجو اونا رو ناامید کنیم... همنطور بچه ها.. نمیخوام دوستام این همه زحمتی که تو این چند سال کشیدن از بین بره... پس من حاضرم جای همه اینکارو بکنم...ولی قبول نکنیم که.... کیو امان نداد شیوون جمله اش را کامل کند با اخم به لیتوک نگاه کرد گفت: شیوون هیونگ راست میگیه... منم باهاش موافقم... باهاش انجام میدم... حاضر نیستم....
لیتوک چشمانش را گشاد کرد با وحشت وسط حرف کیو گفت: شما دوتا دیونه شدید...اینجوری خودتونو نابود میکنید... لی سومان که درسکوت با اخم شدید لبخند کجی به بحث انها نگاه میکرد بالاخره سکوت را شکست گفت: پس قبول نمیکنید؟... جاش اون شرطو قبول میکنید؟... شیوون و کیو باهم رو به لی سومان کردنند محکم گفتند: بله...
داره کم کم معلوم میشه که چی شده
میشه برم سومان رو بکشم
مرسی بیبی
اره دیگه برگشتم عقب تا بفهمید چی شده....
خواهش عشقم
سلاممم عشقم
نمیدونم چرا همیشه کوچکترها چوب وفاداری و از خود گذشتگی رو باید بخورم یا همیشه باید کار از کار بگذره که متوجه عمق مسله بشن چیزی که برای شیون و کیو داره اتفاق میفته نمیدونم لی سومان ازشون چی خواست و اونا چرا قبول کردن ولی مطمنم شیون بدون یه دلیل محکم هر کاری قبول نمیکنه و با فکر به هیونگاش این کار کرده هر چند نمیدونه همون هیونهایی که اینقدر سنگشون به سینه میزه در اینده چطور از خودشون میرونشش و رهاش میکنن
قبلا هم گفتم از رفتار ریووک متنفرم و شخصیت کیو رو تو این فیک تحسین میکنم
دستت درد نکنه عشقم عالی بود
سلام عشقم....
اره ...همیشه همینطوره... همیشه کوچکترها و مظلوما چوب بیگناهیشونو میخورن...
اره مگه میشه شیوون کاری رو بدون منطق انبجام بده..مجبور به این کارو بوده...
هی چی بگم از دست بیقه...خیلی بیوفان....
اره منم زا ریووک با اون کاراش خوشم نمیاد....
خوب برگرفته از کیوی واقعیه..اینه کیوی که همیشه کنار شیوونه...
خواهش عشقم
هیچول و کانگین حسود و عقده ای
زدن وونی بیچاره رو داغون کردن با اون بوسه

لی سومان عوضی
مرسی عزیزم
اره اون دوتا حسودن....
هی چی بگم از دست لی سومان
خواهش عزیزم
عه چی شد چی رو قبول کردن
یعنی باید تا هفته دیگ صبر کنیم منم میخام بدونم
هرچیزی هس خیلی بده حتمن برم بزنم این لی سومان رو
اخه الهی...اره شرمنده باید تا هفته دیگه باید صبر کنی... البته اگه بدونی کمپانی چی معمولا زا سوجو میخواست و چه شرایطی برای سوجو میذاشت شاید بفهمی چی میخواست لی سومان...اره برو بزنش...
سلام عزیزم.

چه کاریه که شیوون قبول کرد انجام بده؟ همین کارش حتما باعث سوء تفاهم و اختلافات شد نه؟ اعضا بدون دونست واقعیت اینا رو از خودشون روندن.
یعنی موضوع چی بوده . بازم شیوون و از خود گذشتگی هاش.


پس شیوون اول جرات کرد و به کیو اعتراف کرد . کیو هم قبولش کرد .
این سومان از چی حرف میزنه؟
ممنون گلم خیلی خوب بود.
سلام عزیزدلم...
اره دیگه... جرات شیوون همیشه بیشتر بوده...شیوون شجاعه....اون اول ابراز عشق کرد.
هی چی بگم.. لی سومان چیزی گفت که بعدها میفهمید..چیزی که سوجوی واقعی همیشه باهاش درگیر بود..چیزی که سوجوی واقعی خیلی سرش اذیت شد خیلی ا زموقعیتها رو بخاطر انجام ندادن اینکا راز دست داد...اینجام هم شیوون حاضر به انجامش نشد جاش کاری دیگری کرد که سوجوی واقعی و شیوون واقعی انجاشم دادن ....
خواهش نفسم...ممنون ازتو که میخونیش..