SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 13



سلام دوستای گلم....


بله این داستانو امشب اوردم.. کلا ساخته شدم برای زجر دادن شما.... شرمنده...هر چی دوست دارید فحشم بدید...این روزا دلم میخواد یکی پیداش بشه تا میخورم منو بزنه ...

بفرماید ادامه....

  

گل سیزدهم  

((3 روز بعد))

دکتر دستش را روی سر شیوون که باند پیچی شده بود گذاشت لبخند کمرنگی گوشه لبش نشست به شیوون که با چشمانی خمار و بیحس نگاهش میکرد گفت: خوب حال آقای چویی جوان امروز چطوره؟... اخم ملایمی همراه لبخند کرد به حالت شوخی گفت: ببینم...اسمت چیه؟.. شیوون؟... معنیش میشه باحال نه؟... به انگلیسی هم میشه آغاز و شروع؟...چه اسم قشنگی داری... شیوون 5 روز بود که از کما درامده بود، ولی هنوز کامل متوجه اطرافش نبود انقدر بیحال و بیرمق بود که بیشتر اوقات خواب بود. وقتی هم بیدار میشد فقط به کیو وکانگین که پرستارش بودنند  نگاه خماری میکرد درحد دویا سه کلمه جوابشان را میداد،  هیچ حرف دیگری نمیزد. گویی در عالم خلسه بود، حتی متوجه مشکلاتی که جسمش داشت هم نبود .کامل نمیتوانست حرف بزند ،دست و پاهایش حس نداشت گویی از گردن به پایین فلج بود. زخم های تنش هم کامل خوب نشده بود، تازه گچ دستش را باز کرده بودنند. بیشتر اوقات هم فشارش پایین میامد، نه چیزی یادش میامد نه میدانست کجاست؟در این مورد پرسشی هم نمیکرد چون درعالم خودش بود. حال هم با پرسش دکتر و شوخیش فقط با بیحالی پلکی زد.

کیو هم چهره اش از نگرانی به شدت رنگ پریده و ته ریش صورت سفیدش قدری تیره کرده بود و گوشه لبش را گزیده بود به شیوون نگاه میکرد. حال کانگین هم بدتر بود صورتش مثل گچ سفید بود او هم ته ریش داشت، از اضطراب چشمانش قدری گشاد  وخیس بود با دهانی نیمه باز نفس نفس میزد. دکتر که با عکس العمل نشان ندادن شیوون لبخندش کمرنگ شد به روی خود نیاورد گفت: خوب آقای چوی جوان باید امروز هم یه گپی باهم بزنیم...ببینم وضعیت امروز چطوره...با دست انگشتان دست چپ شیوون را گرت قدری اخم کرد گفت: خوب حالا میتونی بگی من کدوم دستتو گرفتم؟...باهام حرف بزن بگو کدوم دستتو گرفتم.... شیوون با بیحالی پلکی زد نگاه خمارش به دکتر بود با صدای ضعیف و گرفته ای خیلی اهسته گفت: دس چپ...( دست چپ)  ...دکتر سرش را تکان داد گفت: افرین...حالا به دستم فشار بیار...به انگشتم یه فشار کوچولو بیار باشه؟...شیوون متوجه حرف دکتر بود ولی اطاعت کردن برایش با حالی که داشت قدری سخت بود ،پس به سختی و ضعف با نوک انگشت به کف دست دکتر فشار اورد.

دکتر لبخند زد گفت: عالیه...سریع دست راست شیوون که مدتی در گچ بود گرفت نوک انگشتانش را در دست خود گذاشت قدری فشرد گفت: حالا بگو کجا تو گرفتم ؟...حس میکنی کجا رو فشار میدم؟.... شیوون اینبار سرش را ارام تکانی داد پلکهایش را به عنوان " بله" بسته وباز کرد دکتر هم امان نداد گفت: خوب حالا فشار به دستم بیار...میدونم سخته ...این دستت تو گچ بوده ...یکم حرکتش سخته...ولی تو میتونی... یه فشار بیار... شیوون هم به امر دکتر خواست به دستش فشار بیاورد ولی برایش سخت بود چهره اش قدری درهم شد با نهایت تلاش انگشتانش را در کف دست دکتر فشار داد. دکتر لبخندش پهن شد دست شیوون را در دستش فشرد گفت: افرین....عالیه...تونستی....

کیو و کانگین که نظارگر بودنند به دستهای شیوون نگاه میکردنند با حرکت دستانش حرفهای دکترنفس حبس شده در سینه هایشان را ازراحتی خیال بیرون دادنند خوشحال شدن دکتر هم همچنان به معاینه خود ادامه داد. ملحفه را از روی شیوون کنار زد سینه و شکم تا نصف رانش را لخت نمایان کرد تن شیوون که زخمی و باندهای زخم پوشانده بودنش نیز مشخص شد. دکتر دست روی سینه شیوون گذاشت ارام پایین کشید روی پک های شکمش برد گفت: خوب اقای چویی حالا بگو کجا تو دست میکشم هاااا؟... شیوون قدری سرچرخاند نگاه خمارش به کانگین و کیو کرد گویی با نگاه از انها التماس میکرد که شر این دکتر را از سرش کم کنند تا او بخوابد که با سوال دوباره دکتر : بگو آقای چویی حس میکنی؟... دوباره سرش را ارام چرخاند با همان بیحالی وصدای خیلی ضعیف گفت: اره...شکم... سین( سینه)...

دکتر سرش را چند بار تکان داد گفت: عالیه...ملحفه را کامل از روی پای شیوون کنار زد نوک انگشتان پای شیوون را گرفت با اخم ملایمی نگاهش کرد گفت: خوب آقای چویی میدونم خسته ای ...ولی باید این سوالتو جواب بدی... میتونی بگی حالا کجا دست میکشم... فشارشو حس میکنی؟....شیوون دیگر این را حس نمیکرد نمیدانست  ،اخم خیلی ضعیفی کرد با صدای گرفته ای نالید : نه... نمیدون....(میدونم) ...دکتر اخمش بیشتر شد به انگشتان هر دو پای شیوون بیشتر فشار میاورد طوری که ناخنش را در گوشت نوک انگشتان فرو میکرد پرسید : حسش نمیکنی؟...کجاتو فشار میدم؟... شیوون چشمهایش را بست با بیحالی گفت: نه...حس نمیکن( نمیکنم)...دکتر چهره اش درهم و اخمش بیشتر شد سرش را چند بار تکان داد ملحفه روی پای و تن شیوون کشید، کنار شیوون رفت با سوال کانگین که جواب اخر شیوون مانند کیو چهره ش وحشت زده شد گفت: چی شد آقای دکتر؟...پاشو حس نمیکنه؟... سرراست کرد نگاه ناراحتی به ان دو گفت : متاسفانه بله...اینطور به نظر میرسه...پاهاش حس نداره... چشمان کیو و کانگین از وحشت گشاد شد دکتر با مکث نگاهش را از ان دو گرفت مهلت عکس العمل به انها نداد رو به شیوون کرد، دست روی سینه لخت شیوون گذاشت نوازشش کرد نیشگون خیلی ارامی از سینه اش گرفت تا شیوون چشمانش را باز کند .

شیوون هم با درهم کردن چهره اش از درد نفسش را با ناله خفه ای بیرون داد پلکهایش را باز کرد دکتر دستی به کنار سرباندپیچی شیوون ستون کرد گفت: آقای چویی میدونم خیلی خسته  شدی ...ولی قول میدم این اخرین سوال باشه...بهم جواب بده... بعدش میزارم استراحت کنی باشه؟... بهم بگو تو از اتفاقی که برات افتاد چی یادته؟... اصلا میدونی چرا اینجایی؟...ازتصادف چیزی یادته؟... شیوون چهره اش از درد نیشگون هنوز درهم بود با بیحالی پلکی زد با حالت خسته و ضعیفی ارام و شمرده شمرده گفت: تصادف؟...نه...من یاد  نیس( یادم  نیست)... دکتر اخمش بیشتر شد سریع گفت: چیزی یادت نیست؟...هیچی از اون روز یادت نیست؟؟... اخرین چیزی که یادته چیه؟... اخرین خاطرات چیه؟...میتونی بگی؟... شیوون پلکهای خمارش به سختی باز بود حرف زدنش که گویی درعالم خواب بود گفت: اون روز؟... من و کانی ( کانگین) پشت دیوا ایستاد ( دیوار ایستاده بودیم)... هیونگ ( بهم ) نگا ( نگاه ) کرد....من...به...به هیونگ نگا کرد( نگاه کردم)...چیزهای نامفهموی یادش بود چیزهای که مثل پلان فیلمی از جلوی چشمانش میگذشت چهره اش قدری درهم شد با بیحالی گفت: کانی ( کانگین ) بهم نگا (نگاه کرد) بغل ( بغلم ) کرد ...منتظ ( منتظر) خلافکا( خلافکارا ) بودی( بودیم)... نیومد( نیومدن) ...کانی بغل کرد( کانگین بغلم کرد)...همین...یادمه....

دکتر با اخم نگاهش میکرد با حالتی جدی گفت: پس بقیه اش یادت نیست ؟....از تصادف ..درسته؟... شیوون پلکهایش را ارام بست با صدای ضعیفی گفت: اره... دیگر هیچ نگفت بیحال شد.دکتر کمر راست کرد نگاه ناراحتش به کیو و کانگین شد کیو هم امان نداد با چهره ای درهم و صدایی که از اضطراب میلرزید گفت: چی شده اقای دکتر ؟...برادرم حالش چطوره؟.... دکتر با ناراحتی گفت: خوب خوشبختانه حس دست و بدنش بیمار برگشته ولی پاهاشو حس نمیکنه...یعنی پاهاش فلج شده... چشمان کیو وکانگین از وحشت بیشتر گرد و خیس اشک ناباوری شد ،دکتر هم بیرحمانه ادامه داد : پاهاش بخاطر اسیب نخایی که از شوک تصادفه حسی نداره...همنطور که قبلا گفتم شاید موقتی باشه...یا شایدم سالها طول بکشه... که این حس برگرده... از تصادف هم که خودتون دید چیزی یادش نیست... مغزش بخاطر ضربه ای که بهش خورده خاطرات بد تصادف رو ترور کرده...یعنی دچار ترور مغزی شده...مغز اتفاقات چند لحظه قبل از تصادف رو هم کاملا از ذهنش پاک کرده... این فراموشی مطمینا سالها براش بمونه... ممکنه همین فردا همه چیز تصادف  بیادش بیاد یا شایدم تا اخر عمرم یادش نیاد ...این...کانگین از اینکه عشقش پاهایش فلج شده بود انهم بخاطر تصادفی که مسببش او بود برای همیشه باید به روی ویلچر بنشیند به شدت اشفته شده بود دنیا برسرش خراب شد ،چشمانش برای لحظه ای سیاهی رفت با ستون کردن دستش به لبه تخت خود را به سختی ایستاده نگه داشت با حرف دکتر درمورد فراموشی عصبی تر شد با چهره ای به حالت گریه افتاده بود با صدای کمی بلند و عصبی وسط حرف دکتر گفت: به درک که همه چیزو فراموش کرد...بهتر که این تصادف لعنتی یادش نمیاد...نمیخوام تا اخر عمرم به یادش بیاد...پاهاش ...پاهاش چی میشه؟...نمیشه هیچکار کرد؟...با درماندگی گفت: هیچ درمانی نیست؟...هیچ کاری نمیشه کرد که پاهاش خوب بشه...باید تا اخر عمر منتظر زمانی باشم که حس پاهاش بگرده؟.... دکتر با فریاد کانگین چشمانش قدری گشاد شد با حالتی ترسیده گفت: درمان چرا نداره...مگه میشه درمان نداشته باشه...باید وقتی از بیمارستان مرخص شد ببریدش فیزیوتراپی.... ورزش درمان خاص ...طب سوزنی...ماساژ درمانی...باید همه این جلسات درمانی رو با نظم و مداوم انجام بدید تا حس پاهاش برگرده....

کانگین گویی با حرف دکتر که درمانی هم برای پاهای عشقش بود از حالت شوک واضطراب بیرون امد چشمان  خیسش به شیوون که ارام و بیحال در خواب بود شد هق هق گریه ش درامد به روی صندلی کنار تخت شل شد نشست دست شیوون  را گرفت فشرد شدید گریه میکرد نالید: جون دلم من با تو چه کردم... من زندگیتو نابود کردم...عشقم منو ببخش.... دکتر هم با درامد گریه و ناله های کانگین  حرفش نیمه ماند با مکث ناراحت گفت: نگران نباشید ...شما باید روحیه تونو حفظ کنید...بیمار از این به بعد به ادمهای قوی با روحیه بالا احتیاج داره که دوباره رو پا بشه ...اگه شما هم این حالو داشته باشید مریض داغونتر میشه...باید روحیه خودتونو حفظ کنید...کیو هم که مثل کانگین گریه اش درامده دست روی صورت خود گذاشته لبه تخت نشست سرش را تکانی داد با صدای لرزانی گفت: اره...اقای دکتر ...ولی...ولی به ما حق بدید که ..گریه اجازه نداد جمله اش را تمام کند...دکتر هم با چشمانی  خیس و غمگین به دو مرد درهم شکسته که از گریه بیتاب شده بودند فقط نگاه کرد.

***************************************

(روز بعد)

شیوون دراز کشیده روی تخت ارام پلک زد سرش قدری درد میکرد مطمینا از شکسته شدن  وعملی بود که 1 ماه او را به کما فرستاده بود، نگاه خمار و بیحالش به کانگین که درحال مرتب کردن لحاف روی سینه اش بود شد با صدای خیلی ضعیفی که به سختی شنیده میشد گفت: ماما( مامان)...بابا...نیمدن؟  ( نیاومدن)...کانگین که لحاف را روی سینه شیوون مرتب کرد با دست ارام نوازشش میکرد با لبخند مهربانی نگاهش میکرد نشنید شیوون چه پرسیده ،فقط تکان خوردن لبانش و صدای ضعیفی را شنید. از اینکه شیوون بعد از گذشتن 6 روز که از کما درامده بالاخره خودش حرف زد و سوال پرسید خوشحال شد چشمانش از شادی برق زد گفت: جانم...چی می خوای؟...کمر خم کرد سربه صورت شیوون نزدیک کرد تا بشنود اوچه میگوید . شیوون با بیحالی پلکی زد سعی کرد قدری  صدایش بلندتر باشد گفت: بابا...ماما( مامان) رو نگفتی درمور( مورد) من...نیامد( نیومدن )؟... دل( دلم) براش( براشون ) تنگ شد( شده)....

کانگین کمر راست کرد چشمانش قدری باز و چهره اش درمانده شد نمیدانست چه جوابی به شیوون بدهد همین زمان دراتاق باز شد کیو وارد شد گفت: سلام بر دو مرغ عشق من...کانگین با امدن کیوگویی جان گرفته بود رو به کیو کرد بدون توجه به حرف کیو سریع گفت: سلام کیوهیون...بیا ببین...شیوونی چی میگه.... یعنی ...یعنی میخواد پدر و مادرتو ببینه...میگه بهشون نگفتیم درموردش...اونا نیامدن... کیو  که با قدمهای بلند به طرف تخت میرفت با حرف کانگین چشمانش قدری گشاد شد گفت: شیوون گفته؟... کانگین سرش را تکان داد با همان ناراحتی درماندگی گفت: اره خودش حرف اومده...میگه بابا و مامان نیومدن...دلم براشون تنگ شد...

کیو رو به شیوون کرد لبه تخت نشست دست شیوون رو که رو برگرداننده و نگاه خمار و بیحالی به او میکرد گرفت لبخند کمرنگی زد با مهربانی گفت: سلام دوسنگ خوشگل خوشتیپم... به شوخی ادامه داد : کوچولوم...به به بالاخره باهامون حرف زدی...چی شده؟... دلت برای مامان تنگ شده؟... ای شیوونی کوچولوی ته تغاری لوسم....عشقت و هیونگت کنارتن... تو انوقت بابا و مامان میخوای؟... معلومه دیگه...وقتی تغاری لوس باشی همین میشه دیگه.... شیوون قدری چهره اش درهم و عصبانی به نظر میرسید انگار از شوخی کیو خوشش نیامد از طرفی نمیتوانست درست حرف بزند جملات و کلمات را کامل تلفظ کند همین عصبی ترش میکرد با بیحالی صدای ضعیفی گفت: کوچولو خودت( خودتی)...من دل ( دلم) برای بابا و ماما( مامان) تنگ شد ( شده)... نیمد ( نیومدن )....

کیوتغییری در لبخند و نگاه مهربانش نداد گفت: چرا دونسنگم...اونا هم اومیدونن...هم اومدن...وقتی بیهوش بودی بابا و مامان اومدن...تا چند وقت هم بودن...ولی تو 1 ماه تو کما بودی...برا ی شرکت بابا مشکلی پیش اومده...اونا مجبور شدن بگردنند...بهشون زنگ زدم...گفتم که به هوش اومدی... قرار شد بیان... انگار چیزی یادش امد گفت: اه...راستی بابا گفت وقتی تو یه وقت بیدار شدی بهش زنگ بزنم باهاش حرف بزنی...میخوای بهش زنگ بزنم؟... شیوون بی حال سرش را تکان داد گفت: اوهم... میخوام باها( باهاش) حرف زد( بزنم)....کیو لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: چشم.... الان بهش زنگ میزنم...سریع گوشی را از جیبش دراورد شماره ای را گرفت به گوشش چسباند با چند زنگ وگردفتن طرف مقابل که پدرش بود جواب داد  کیو هم با لبخند به شیوون بیحال نگاه میکرد گفت: سلام بابا...خوبیم...تو خوبی؟...مامان خوبه؟...اره ...شیوونم خوبه...اره ببین بابا...پسر کوچولو لوست بیداره...مگیه دلش براتون تنگ شده...چرا بابا و مامان نمیان به دیدنش....اوهم...میگه میخواد باهاتون حرف بزنه...بیا باهاش حرف بزن که الانه گریه اش دربیاد... گوشی به سمت شیوون گرفت به گوشش چسباند گفت: بیا حرف بزن با باباجونت....

شیوون به ارامی پلکی زد نگاه خمارش به کیو بود با صدای ضعیفی گفت: ال(الو) ...بابا...مکثی کرد با بیحالی گفت: نه...ماما( مامان) خو ( خوبه)؟... کجا ( کجاست)؟...اوهم...نه... دل ( دلم) برات تنگ شد( شده) ...ک( کی ) میاد( میاید)؟.....کیو وکانگین با لبخند ملایمی به لب به شیوون بیحال که با پدرش تلفنی حرف میزد نگاه میکردنند، ولی چشمانش خیس اشک بود قلبشان از درد فشرده بود. مادر شیوون حالش خوب نبود نمیتوانستند به شیوون بگویند، مطمینا پدر شیوون وعده میداد که میاد کره میبیندش.ولی این دروغ بود که برای ارام کردن شیوون میگفت ، چون مادر شیوون وضعیتش خوب نبود نمیتوانست به کره بگردد. کیو وکانگین به فکر روزهای بعد بودن که چطور شیوون بخاطر این موضوع ارام کنند به خصوص وقتی موضع پاهایش را بفهمد چه حالی میشود انها شدید  نگران ان روز بودن  .

*************************************************************

کانگین با لبخند ملایمی نگاه مهربانش تشنه ای به صورت بیرنگ و بیحال معشوق خود که نیم خیز شده روی تخت دراز کشیده بود میکرد سر جلو برد بوسه ای به لبان نرم و خوش طعمش زد ،سرپس نکشید لبانش را به پیشانی شیوون رساند بوسه ای به روی باند پیشانی شیوون زد کمر راست کرد با لبخند گفت: اوفففففف...چقده این لبات هر چی میاد خوش طعمتر میشه...یعنی خوش طعمتر از لبای پرنس من هیچ لبی نیست....لیوان شربت اب اناناس که نی دران بود را به دست داشت به لبان شیوون نزدیک کرد گفت: حالا بیا شربتتو بخور که حالت جا بیاد... شیوون با بیحالی پلکی زد قدری سرش را چرخاند نگذاشت کانگین لیوان را به لبش بچسباند اخم ملایمی کرد با صدای ضعیفی و ارامی گفت: لب من خوش طعم( طعمه)؟... تو چن ( چند) تا لب بوسید ( بوسیدی) .لب من بهتر ( بهترینه)؟... لب زیاد بوسید نه ( لبای زیادی بوسیدی نه ) ...شیوون هنوز نمیتوانست  کامل حرف بزند منظور خود را برساند ولی کانگین عاشق میفهمید عشقش چه میگوید ،منظورش چیست. از اینکه عشقش حرف میزد سعی میکرد منظور خود را برساند، خود حرف میزد نه اینکه  سوالی را جواب دهد خوشحال بود از شادی میخواست فریاد بزند ولی گویی شیوون با حرف کانگین حسادت کرده بود. کانگین چشمانش را یهو گشاد کرد دستی که ازاد بود را بالا اورد با دستپاچگی گفت: نه نه...به جان خودم فقط لبای تو رو بوسیدم...یعنی تنها لبای که بوسیدم...لبای تو بودن...هست...یعنی منظورم اینه که اولین بوسه ام لبای تو بودن...به جان خودم...من....

شیوون امان نداد جمله اش را  کامل کند اخمش قدری بیشتر شد حال نداشت تا صدایش بلند کند با همان حالت ضعف گفت: لب من؟... اون هم لب دختر بوسید چی؟( پس لبای اون همه دختر رو بوسیدی چی؟) ... خود گفت دوست دختر داشت ( خودت گفتی قبلا کلی دوست دختر داشتی) ...حالا لب من شد ( حالا فقط لب من شد).... کانگین با حرف شیوون چشمانش بیشتر گشاد شد با حالتی دستپاچه گفت: نه...یعنی اره...نه...یعنی دوست دختر نداشتم...نه یعنی داشتم...خیلی هم داشتم... ولی ...ولی هیچکدوم لباشونو نبوسیدم... یعنی اصلا نبوسیدمشون...با لبخند حالت  خود شیرینی گفت: فقط لبای عشقم ...نفسم...جون دلم ...پرنسم ...شیوونم رو بوسیدم  که شیرین تر.... خوش مزه ترین... خوش طعم ترین... بینظیر ترین... خوش فرمترین لبای دنیا رو داره...دوست دختر چیه... همشون بیریختن...من فقط لبای تو رو بوسیدم... اولین بوسه ام به لبای تو بود...که کیو وسط حرفش گفت: اره جون خودت...تو گفتی ما باور کردیم... کانگین ساکت شد یهو با چشمانی گشاد شده رو به کیو که تمام مدت ساکت کنار تخت ایستاده بود کرد .کیو هم دست به کمر زد با اخم ادامه داد : یااااااا...هیونگ  چرا اینقدر به دونسنگم دروغ میگی ...تو که دوست ختر رو کم اورد بودی ...حالا شد فقط لبای دونسنگ من... اصلا ببینم چرا کاری میکنی که دلم میخود ...جلوی چشای یه مرد اذب لبای خوشمزه رو میبوسی...هی چاخان هم میکنی.... هاااااااا؟... واقعا که...

کانگین با حرف کیو چشمانش بیشتر گرد دهان باز کرد که حرف بزند که با حرکت شیوون ساکت  ماند. شیوون با حرف برادرش خنده اش گرفت خنده خیلی ارامی کرد. کانگین و کیو با صدای خنده شیوون باهم رو به شیوون کردنند ان دو از درون به شدت اشفته و نگران حال شیوون بودن ،ولی در ظاهر شاد از قصد شوخی میکردنند که شیوون را شاد کنند ذهنش را از اوضاعی جسمی که دارد منحرف کنند. کانگین با چشمانی خیس اشک و عاشقانه به شیوون که ارام میخندید نگاه کرد گفت: جانم ...بخند عشقم... نمیدونی چقدر دلتنگ شنیدن این صدا بودم... زیبا ترین صدای دنیا  صدای خنده توهه... کیو هم نگاه مهربان وبرادرانه ای که عشق دراون موج میزد به شیوون نگاه کرد که همین زمان دراتاق باز شد دکتر به همراه دو دکتر و یک پرستار وارد اتاق شدند.

دکتر با لبخند به طرف تخت شیوون میرفت گفت: سلام برهمه...اوضاع و احوال مریض خوشتیپمون امروز چطوره؟... شیوون خنده اش قطع شد به لبخند ملایمی بدل شد. کانگین و کیو هم باهم با سرتعظیم کوتاهی کردنند گفتند: سلام... دکتر به همراه دو دکتر دیگر کنار تخت ایستادنند انها سه هم با سر جواب سلام کانگین و کیو را دادنند. دکتر دست روی سرباندپیچیش گذاشت با نگاه چشمان به صورت  رنگ پریده و سینه لخت باند پیچی شیوون معاینه اش میکرد با دیدن لبخند شیوون لبخند او پررنگتر شد با حالتی شوخی همیشگی گفت: اینطور  که به نظر میاد ما کارکونو خوب بلدیم... آقای چویی حالشون امروز بهتره...چه لبخند قشنگی هم داری آقای چویی...یه لبخند خاص و بینظیر....

شیوون معمولا از شوخی های دکتر خوشش نمیامد با حرفش لبخند کمرنگ شد اخم ملایمی کرد چیزی نگفت . کانگین هم با تعریف دکتر از لبخند عشقش حسادت تنش را سوزاند با اخم شدید به دکتر نگاه میکرد دلش میخواست با مشت به چشمان دکتر بکوبد که به لبان خوش فرم عشقش نگاه میکند از لبخندزیبایش لذت میبرد که با حرف دکتر قدری اخمش بیشتر شد . دکتر از عکس العمل نشان ندادن شیوون فکر کرد بخاطر بیحالیش است که جوابی نمیدهد چون شیوون هنوز خیلی بیحال بود نمیداسنت که پاهایش حس ندارند هنوز هم از تصادف چیزی یادش نبود دراین مورد هم پرسشی نمیکرد.

دکتر هم با همان لبخند رو به کیو  وکانگین کرد با دست به دو دکتر کنار دست خود اشاره کرد گفت: خوب این اقایون دکترها که همراهمیم کردن.. دکتر فیزوتراپ و دکتر روانشناس هستند...که دکتر کنار دست خود که مردی تقریبا همسن کانگین با موهای قهوه ای رنگ شده پوست صورتش سفید ترکیب  صورتش قشنگ بود با لبخند که به لب داشت  یک طرف گونه اش چوله میافتاد بود اشاره کرد گفت: ایشون دکتر پارک لیتوم هستند...دکتر فیزیوتراپ که وقتی آقای چویی مرخص شدن باید ببریدش پیش ایشون...یعنی دکتر فیزیوترابشون ایشون میشن....به دکتر جوانتر که حالت صورتش مات و بیروح ولی قیافه اش زنانه میماند تا مردانه اشاره کرد گفت: ایشون دکتر روانشناس کیم ریووک هستند که قراره به شما کمک کنند ....کیو قدری اخم کرد گفت: دکتر روانشناس ؟...

دکتر با سرتکان دادن گفت: بله...دکتر روانشناس ...نیم نگاهی به شیوون که با حالتی خمار نگاهش میکرد بیحال بود زیاد به حرفهایشان توجه نداشت، فقط فهمید دکترهای به دکترهای معالجش اضافه شده انهم نمیدانست برای چه . دکتر طوری که شیوون متوجه نشود گفت: به موقع به دکتر روانشناس احتیاج پیدا میکنید...درمواردی مثل برادرشما داشتیم بلا استثنا احتیاج به دکتر روانشناس شده...امروز فقط اقایون دکتر رواوردم تا باهم اشنا بشید ...دکتر فیزیوتراپ که بعد از مرخص شدن کارشو شروع میکنه...دکتر روانشناس هم...مکثی کرد با اخم ملایمی گفت: حالا بعدا درموردش حرف میزنیم....

کیو کانگین نگاه غمگین و اخم الودی به دکترها میکردنند بخصوص دکتر روانشناس که بعدا باید با انها سرکار داشته باشن .این حرف دکتر یعنی اینکه انها راه درازی تا بهبودی شیوون دارند. مطمینا روزهای ناخوشی و سختی در انتظارشان هست ،روزهای که شیوون عذاب مکشد انها هم بدتر از شیوون باید با روحیه های قوی روزهای بد را بگذراند حال شیوون را خوب کنند.

****************************************************

(( 4 روز بعد ))

( 10 روز بعد از کما)

شیوون 10 رزو بود که از کما درامده بود . اوضاعیش ارام ارام جلو میرفت بهتر میشد. نفس کشیدنش بخاطر دندهای اسیب دیده اش بهتر شد، دیگر به کانتر ببنی احتیاج نبود .باند سرش بالاخره باز شد جای بخیه های عملش که روی شقیقه سمت چپش تا نصفی از سرش بود با باند زخم بزرگی پوشانده شده ،دستش شکسته قدری حرکت داشت که به کمک دکتر فیزیوتراپ پارک لیتوک این بهبودی نصفی داشت حاصل میشد . ولی همچنان در صحبت کردن مشکل داشت پاهایش هم بیحس و حرکت بود، از تصادف هم چیزی یادش نبود، فقط با گفته های کیو و کانگین فهمید حین عملیات تصادف کردن  به این روز افتاده.البته از بی حس بودن پاهایش هنوز بیخبر بود، چون بخاطر یک ماه در کما بودن به طور طبیعی هوشیاریش درمورد وضعیت بدنش کند بود .هنوز هم بیحال بود بیشتر اوقات شبانه روز درخواب بود که توجه ای به وضعیت بدن خود نداشت .کم کم توجه اش به اطرافش انکه در زندگی قبل از کما رفتنش بود بیشتر میشد.

حال هم از چند ساعت خواب که با داروی مسکنی رفته بود بیدار شد ،کانگین با حوله که در لگنچه پر از اب الکل شامپو میخیساند تمام تنش را همانطور که شیوون به روی تخت دراز کشیده بود میشست وبوسه بر لبان و اندامش میزد حرفهای عاشقانه میزد، شیوون را غرق لذت میکرد. با اصلاح صورت شیوون تمام صورت و تنش را لسیون میمالید ،شیوون هم با مالشهای و نوازش های کانگین کم کم بی حسی که از خواب طولانی داشت برطرف شد . کانگین با گرفتن زیر بغلش کمک کرد شیوون نیم خیز شده بنشیند، بالشت های پپشت شیوون مرتب کرد ،میز کوچک را جلوی شیوون کشید با لبخند مهربان به صورت معشوق که خمار و بیحال نگاهش میکرد کرد گفت: خوب حالا که اصلاح و حمومتو کردی بیا یه اب میوه خوشمزه بدم تا حالت جا بیاد...چرخید به طرف یخچال گوشه اتاق رفت .

شیوون تمام مدتی که کانگین داشت حمامش میکرد ذهنش مشغول دو پرسش بود که حال مناسب دید بپرسد پس با چشمانی خمار نگاهش میکرد با صدای ارام و بیحالی بی مقدمه گفت: کانی بابا ماما نیمد؟ ( کانگین بابا و مامان نیومدن؟) ...کانگین که دریخچال را باز کرده با چشم دنبال اب میوه میگشت که قوطی کمپوت اناناس را دید با خود فکر کرد که کمپوت آناناس یهتر از اب میوه است با صدا زدن شیوون گفت: جون دلم...با بقیه حرف شیوون یهو برگشت با چشمانی گشاد به شیوون نگاه کرد گفت: بابا و مامانت؟... بابات گفت میاد؟... مانده بود چه جواب دهد، پدر و مادرش نمیتوانستند بیاید، قضیه بیماری مادر شیوون بود ،چه باید جواب میداد . ولی باید جواب میداد چهره اش درهم شد با بیچارگی گفت: خوب من نمیدونم...حتما بلیط گیرشون نیامده...من این چیزا رو نمیدونم...برگشت طرف یخچال نگاهش را از شیوون دزد گفت: کیوهیون اینا رو میدونه...بذار بیاد از خودش بپرسیم...

شیوون از جواب کانگین راضی نشد حس کرده بود چیزی شده کانگین به او نمیگوید. اخر کانگین گفته بود 10 روز است از کما درامده، پدر و مادری که مثل همه والدینها او را شدید دوست داشتن فرزندشان 10 روز بود که از کما درامده بود انوقت انها برنگشته بودن؟ پس با جواب کانگین چهره اش قدری درهم و اخم الود شد با همان بیحالی گفت: بلیط نشد؟( بلیط نتونستن گیر بیارن؟) ... اون بابا من نتون( اونم بابای من نتونست)....اخمش بیشتر و چشمانش هم ریز شد به کانگین که کمپوت به دست به طرفش میامد مهلت جواب نداد پرسش دوم که ذهنش گویی تازه به ان رسید را باید میپرسید گفت: خوب... باش قبول... (خیلی خوب باشه قبول )...کانی بگو زن داداش چی (کانگین بگو زن داداشش چطوره؟)... سعی میکرد جملات را کامل بگوید تا منظورش را برساند ولی نمیتوانست برای همین سعی کردن هم چهره اش درهمتر حتی به نفس نفس افتاده بود گفت: زن دادا خوبه؟( زن داداش خوبه؟) ...از گروگان پس گرفت؟ (از گروگانگیرها پسش گرفتید ؟)...

کانگین که کنارش رسیده بود با حرف شیوون چشمان دوباره گشاد شد وحشت زده تر گفت:چی؟...زن داداشت ؟...یونا ؟...شیوون نمیدانست یونا مرده، اگر کانگین به او میگفت با این حالی که داشت مطمنا حالش بدتر میشد. درمانده بود به او چه بگوید وحشت زده نگاهش میکرد که همین لحظه زنگ موبایلش به دادش رسید هول شد با چشمانی گشاد به شیوون نگاه کرد گفت: اه وایستا به تلفن جواب بدم...بهت میگم ...کمپوت که به دست داشت روی میز جلوی شیوون گذاشت ،همزمان هم دستش را داخل جیبش گذاشت موبایلش را در اورد به صحفه اش نگاه میکرد با دیدن اسم کیو رویش چشماش بیشتر گشاد گفت:اوه هیونگته... صبر کن الان میام...چون نگاهش به گوشی دست خود بود کمپوب را درست روی میز نگذاشت به رو لبه اش گذاشت، با وصل تماس چسباند گوشی به گوشش گفت: الو...کیوهیون... برگشت به طرف پنجره رفت، نفهمیده پهلویش به گوشه میز خورد میز تکان خیلی کوچکی خورد کمپوس که به لبه میز بود افتاد روی پای شیوون. کانگین هم متوجه تکان خوردنش نشد وهمانطور که گوشی به گوش داشت به طرف پنجره رفت با صدای که اهسته بود تا شیوون نشوند به مخاطب پشت خط که کیو بود گفت: الو کیوهیون کجایی ؟...کیو جواب داد : الو هیونگ... اه ببخشید ...میدونم ...میدونم دیر شده... یه کاری پیش اومد دارم میام ...دارم میام بیمارستان... یعنی الان رسیدم.... وارد سالن طبقه پایین شدم ....

کانگین کنار پنجره ایستاد قدری چهره اش درهم شد وسط حرفش با صدای اهسته ای گفت: ببین کیوهیون... شیوونی دوباره سراغ بابا و مامانتو گرفته... میگه بابا ومامان چرا نیامدن ...بعلاوه سراغ یونا روگرفته میپرسه...یونا چی شده... ازادش کردیم ...من نمیدونم چی بهش جواب بدم...یعنی موندم چی بگم ...کیو جواب داد: چی ؟...از مامان و بابا و یونا پرسیده.. خوب من سوار اسانسور شدم ...دارم میام بالا ...الان بیام خودم باهاش حرف ...که کانگین با فریاد شیوون دیگر بقیه حرفهای کیو را نشنید یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد و گیج به شیوون نگاه کرد .

شیوون با اخم به کانگین که هول کرده بود جواب درستی به پرسش  نداد نگاه میکرد با درامدن صدای زنگ موبایل کانگین و جواب دادنش فهمید کانگین از زیر جواب دادن دررفت ،اخمش بیشتر شد خواست اعتراض کند که کانگین مهلت نداد برگشت به طرف پنجره رفت، حین رفتن نفهمید تنش به میز خورد قوطی کمپوت از لبه افتاد روی پای شیوون . شیوون هم به طوری غریزی چهره اش را درهم کرد از اینکه پایش از افتادن قوطی باید درد  بگیرد، ولی نه تنها پایش دردی نداشت بلکه حتی سنگینی قوطی را حس هم نکرد ،اخمش بیشتر وچشمانش قدری گشاد شد گیج به قوطی که کنار پایش روی تخت بود نگاه کرد: این یعنی چی؟....یعنی پایش قطع شده؟... دستانش را به تخت ستون کرد با زحمت و درهم کردن چهره اش و نفسش را صدادار چون ناله بیرون داد. از حالت نیم خیز نشست و دستش را با مکث و لرزان دراز کرد لحاف را از روی پای خود را کشید پاهایش کاملا تا کمرش لخت مشخص شد یعنی کاملا لخت بود، پاهایش هم سالم بود یعنی قطع نشده بود .ولی چرا افتادن کمپوت را حس کرد؟ با چشمانی مات پاهایش نگاه کرد بازحمت قدری کمر خم کرد دست لرزانش را روی زانوی خود گذاشت ،با انگشت فشار اورد، ولی فشار را حس نکرد. از وحشت تنش یخ زد با صدای بلند نفس نفس میزد با چشمانی گشاد شده به پاهای لخت خود نگاه میکرد.

 یعنی واقعا پاهایش حس نداشت؟ با دست که به زانو و ساق پایش فشار میاورد ولی هیچ فشار را حس نمیکرد گویی اصلا پاهایش وجود نداشت. با چشمانی گشاد و خیس گیج به پاهای خود و اطرافش نگاه میکرد ، چنگالی را داخل بشقاب روی میز دید نفس زنان اخم شدید کرد به چنگال چنگ زد دسته چنگال را در مشتش فشرد با شدت به زانوی پای راست خود فرو کرد، نوک چنگال در گوشت پای راستش فرو رفت قدری خون از  نوک های فرو رفته چنگال بیرون امد، ولی شیوون هیچ دردی حس نکرد ،چشمانش از وحشت بیشتر گشاد شد. چنگال دوباره بالا برد اینبار به همان محکمی به روی ساق چپ خود فرو کرد .اینبار  هم خون از نوک چنگال بیرون امد، ولی شیوون دردی حس نکرد. مطمینا باید درد وحشتناکی داشته باشد، ولی نداشت خون از زخم پاهای شیوون ارام داغ جاری بود ملحفه تخت را رنگی میکرد، ولی هیچ دردی نداشت چشمانش از وحشت گشاد و نفس زدنش بلندتر شد .

کانگین کنار پنجره رو برگردانند در حال صحبت کردن با تلفن بود متوجه نبود شیوون چه بلایی دارد سرخود میاورد . شیوون از وحشت داشت دیوانه میشد دنیا بر سرش خراب شده بود، پاهایش زخم و خونی شده بود ولی هیچ حس نداشت، از دو پا فلج شده بود .چشمانش برای لحظه ای سیاهی رفت، حس میکرد  دارد خفه میشود، گلویش به شدت خشک شده بود ،تنش میلرزید عرق کرده بود ،نمیفهمید دارد چه میکنید. گویی میخواست با چنگال  تمام پا و بدن خود را سوراخ کند تا شاید درد بیاید و چیزی را حس کند. دوباره چنگال را بالا برد اینبار روی ران راست  خود نوک چنگال را فرو کرد درد چون گدازه اتش جانش را سوزاند از درد فریاد زد: آآیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی... خون به سرعت از سوراخهای که چنگال ایجاد کرده بود رانش را خونی کرد، همراه فریاد ناله از درد هق هق گریه ش هم بلند شد ، نه از درد که از وحشت ، وحشت  بی حس بودن دو پایش، از زانو به پایین حس نداشت.

کانگین با فریاد شیوون وحشت زده برگشت با دیدن  شیوون که کامل نشسته چنگال را در ران خود فرو کرده سرپایین کرده به شدت گریه مکیند فریاد میزدچشمانش گرد شد بی نفس به طرفش دوید فریاد زد : شیوونااااااااااااااااااا.... به تخت رسید با چشمانی گرد شده به پاهای شیوون نگاه کرد با دیدن ساق چپ و زانو و ران راستش که از فرو کردن چنگال خونی شده بود حتی ملحفه سفید تخت هم خونی شده بودچشمانش بیشتر گرد شد، نفسش بند امد. دستی بازوی شیوون و دست دیگر دست شیوون که همچنان چنگال فرو کرده به روی ران خود داشت شدید گریه میکرد فریاد میزد گذاشت ، دستش را بالا اورد چنگال را از روی رانش جدا کرد فریاد زد : چیکار میکنی شیوونا؟... اخه چی شد؟...دیونه شدی ؟...چرا چنگال.... شیوون بیحال وحشت زده بود با بلای که به روی پاهای خود اورده بود توانی براش نمانده بود، ولی شوک بی حس بودن پاهایش نیروی عجیبی به جانش انداخت با تکان دادن خود بازویش را از دست کانگین بیرون اورد دستانش روی دو ران خود گذاشت هق هق کنان رو به کانگین کرد با چهره ای وحشت زده و صدای به شدت لرزان که به سختی از گریه در میامد گفت: پام...حس نیست ( پاهام حس نداره).... پام ندارن ( پاهام حس ندارن )....

کانگین با حرف شیوون تنش یخ زد چشمانش بیشتر گرد شد مات و شوکه شده به شیوون نگاه کرد با صدای ضعیفی نالید : پاهات چی؟... حس ندارن؟... تو چطور ...چطور فهمیدی؟؟... دستانش را روی زخمهای ران پا و زانو گذاشت ولی دست کم اورده بود ،ساق پا هم زخمی بود دستی را مجبور شد از زانو بردارد دکمه اضطرای کنار تخت را بزند . شیوون انقدر شوکه وضعیت پاهای خود بود که متوجه پرسش کانگین نشد ،خود پرسش داشت .واقعا پایش بی حس بود برای چه؟ این اتفاق چطور برایش افتاد؟ گریه ش از وحشت بلند تر شد گویی از اشفتگی به جنون کشید سرش از درد تیر کشید نفسش داشت بند میامد ،صدادار و سخت نفس نفس میزد سرش از درد گیجی داشت میترکید به روی ران ها و زانوهای خونی خود چنگ زد دستای خونی را بالا اورد  روی شقیقه های خود گذاشت به موهای شقیقه و باند زخم که روی شقیقه اش بود چنگ زد نگاه خیس وحشت زده اش به پاهای خود بود با صدای لرزان و خفه ای فریاد زد : پــــــــــــــام...پـــــــــــــــام حس نـــــــــــــدار.... ( پاهام پاهام حس نداره)...کانــــــــی پـــــام ...پـــــــــــــــام درد ندار ( کانگین پاهام پاهام درد ندارن ) ....من چمه...من چمه...پام (پاهام)....

کانگین از حالت شوک و بیتابی شیوون وحشتش بیشتر شد گریه او هم درامد ،به دو بازوی لخت شیوون چنگ زد رویش را به سمت خود کرد ،شیوون با چنگ به باند سرخود ان را کنده بود وحشت کانگین به حد دیوانگی رسید با بیچارگی گفت: شیوونا...عشقم... اروم باش...چیزی نیست... دو طرف صورت شیوون رنگ پریده را گرفت میان هق هق گریه خود گفت: شیوونی...عشقم...نفسم...اروم باش... خواهش میکنم گریه نکن...شیوونی چیزی نیست...شیوون از وحشت و شوک چهره اش مثل گل یاس سفید شد، چشمان خیسش به شدت گشاد شد نفسش بالا نمیامد هق هق گریه اش هم از احساس خفگی قطع شد، تنش بی حس و یخ زده بود صدای نفس هایش که به سختی با دهانی باز میکشید خش دار شده بود گویی نفسش در حال بند امدن بود.

کانگین هم با حس صورت یخ زده شیوون زیر دستان خونی و حالت چهره اش چشمانش از وحشت گرد شد فریاد زد: شیوونااااااا...همین زمان در اتاق باز شد کیو وارد اتاق شد چون صدای فریاد کانگین را پشت در شنیده بود دراتاق را یهو باز کرد گیج گفت: چی شده؟... که با دیدن وضعیت کانگین که شدید گریه میکند دستانش دو بازوی شیوون که به زحمت و صدادار نفس میکشید گویی در حال خفه شدن است را نگه داشت چشمانش گشاد شد شوکه شده همانجا دم در ایستاد و با فریاد کانگین به خود امد. کانگین با باز شدن در یهو در نیم نگاهی کرد دید کیو فریاد زد : دکتـــــــــــــــــر...دکتــــــــــــر خبـــــــــــر کنننننننن...شیوونی حالش بــــــــــــده...کیو با  فریاد کانگین به خود امد یکه ای خورد گیج برگشت به درنمیه باز اتاق خورد، ولی بی توجه به برخورد شانه اش به دراتاق دوان به بیرون برای اوردن دکتر دوید.


نظرات 6 + ارسال نظر
wallar پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 02:01

برای چی فحش بدیم میدونی چقدر لایق تشویقی عشقمممم من عاشق داستانتم همیشه هم.گفتم نمیدونی وقتی میبینم کسی از داستانات تعریف کنه و خوشش میاد چه خوشخال میشم انگاری به من دارن میگم تو بهتریییی لنگه تو نداریم و نداشتیم تو بی نظیری اجی من دیگه اینجور نگی ها بدون اگه کسی سر یه داستان اشک و خنده یکی رو در میاره اینقدر داستانش بی نظیره که تونسته احساسات یه ادم تغییر بدت و این خودش کلی زخمت داره
پس اجی قشنگم همیشه به خودت افتخار کن

هی چی بگم.. خوب اشک همه رو در میارم...این خوب نیست..نباید اشک کسی رو در اورد...
تو بهم لطف داری...این نظر لطف و مهربونتی عزیزم..واقعا ازت ممنونم..از اینکه دوستم شدی یه دنیا ازت ممنونم...خجالتم میدی... میدونی با این همه تعریفی که ازم مکینی و واقعا هم زیادی تعریفمو میکنی از خجالت اب میشم..خیلی بهم اطف داری عشقم..ازت ممنونم....
ممنون عشقمم

wallar پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 01:56

سلامممم عشقم
چی بگم فقط میتونم بگم سر این قسمت مردم و زنده شدم والاری برلت پرپر بزنه که اینجوری به خودت اسیب زنیییی
کانگین خیلی گناه داره چقدر داره اذیت میشه عشقش خیلی عمیقه از این رفتارهای که داره تازه میفهمم چقدر عاشق شیونه
ممنونم ازت عشقم این داستان اپ میکنی

سلام عشقم
اخه الهی ...شرمنده...خدا نکنه...
اره کانگین عاشق شیوونه و اونی که بیشتر عاشقه بیشتر ضربه میخوره....
خواهش نفسم...ممنون که میخونی و نظر میدی..

aida چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 23:44

الهییییی شیووونینینیننی
واییییییی بچم.. من امشب خیلی حساسم
خیلی نگرانم.. حالم خوش نیست...
عرررررر شیوونم
دلم یهو براش تنگ شد
مرسی عشقممم


خواهش عشقم

Sheyda چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 23:27

کانگین عجب حرفهای رمانتیکی میرنه
این دکتره فکر کنم حسابی از وونی خوشش اومدهیوقت عاشقش نشه
هییییی وونی بیچاره
مرسی عزیزم

کانگین عاشقه دیگه...
دکتر؟... کدوشون.خخخخ....
شیوونم
خواهش گلم

sogand چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 22:16

وای چقدر سخته ادم یهو بفهمه فلج شدهتازه فکر کن بعدم بفهمه یونا مرده همش فکر میکنه که به خاطر هیچی داغون شده هییییییییی شیوونممرسی بیبی

اره... همه چیز باهم سرش خراب شد..اونم شیوونی به این مهربونی...

خواهش عشقم

tarane چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 22:13

سلام عزیزم.
بیچاره شیوون تازه قرار گرفتاری ها و دردهاش شروع بشه . اوایل هنوز بی حاله و زیاد متوجه اطرافش نیست . یک کم هوش و حواسش بیاد سر جاش و بفهمه چه بلایی سطش اومده از نظر روحی هم خیلی اسیب میبینه .
توی این موقعیت مادرش هم مریض شده دیگه بدتر . توقع داره مامان و باباش بیان دیدنش اونا هم اون طرف گیر افتادن نمی تونن بیان به شیوون هم نمی شه وضعیت رو گفت .بیچاره کیو و کانگین موندن چی کار کنن و چه بهونه ای بیارن.
شیوون با این وضعیتش فکر اون دخترک عو/ضی یوناهم هست . انگار نه انگار اینقدر ازارش داد و قصد جونش رو هم کرده بود . حال اونم میپرسه . قلب یه ادم چقدر میتونه بزرگ باشه.
وای اخرش فهمید چه اتفاقی برای پاش افتاده . داغون شد وقتی دید پاش حس نداره. باید دید چی میشه و چطور با موضوع روبرو میشه
ممنون گلم خیلی خوب بود.
خودت رو ناراحت نکن اینا همش داستانه و توی هر داستانی هم روزای خوب هست و هم بد . همش که نمی شه خوبی و خوشی باشه . غیر طبیعی میشه . به خودت سخت نگیر.

سلام عزیزدلم...
اره وقتی بفیمه فکر مکنی چه حالی میشه؟...
هی..از این اتفاقها میفاته... یهو میبینی همه چیز باهم خراب میشه....
اره شیوون مهربونه...چند سال با اون کارهای یونا بازم به فکرش بود ..
هی اره تازه فهمید....

خوهش خوشگلم.... ممنون که میخونی...
میدونم عزیزم... ولی نمیخوام شماها ناراحت بببشید.. واقعا ببخشید عزیزای دلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد