SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 25


اینم از این قسمت...

بفرماید ادامه...

 

 

عبور از مرگ


نیمه شب بود. از لای درنیم باز اتاق خود چشم به راهرو که فقط نور کمی داشت نگاه میکرد. با مطمئن شدن از افراد خونه  در رو کمی بیشتر باز کرد . کیو که هنوز نگران بود قلبش گواهی بد میداد با گرفتن بازوی شیوونکه تقریبا جلوی در ایستاده بود پرسید: مطمئنی میخواهی این کار رو بکنی..؟ من هنوزم میگم رفتنت خطرناکه... بذار لااقل به یه نفر بگیم... شیوون باسرچرخاندن به سمتش کمی از لای در فاصله گرفت دربه حالت نیمه باز نگه داشت گفت : به کی بگم.. به هر کسی بگم جلوم میگیرن... بعدش هم بگم ازم نمپرسن کجا میخوام برم... کیو بدون تغییرحالتش گفت : ولی اینجور هم که نمیشه.. وقتی برگردی هم ازت میپرسه...اون موقع چی میخواهی بگی.. دروغگوی خوبی هم که نیستی لااقل ... گفتش با سوال شیوون که پرسید: میترسی..؟  کیو با اینکه در دل غوغایی داشت اما به روی خود نیاوردگفت : اوه ه ..کی ..من چرا باید بترسم... من بچگیم  از هیچی نمیترسیدم... الان بترسم... من فقط نگرانم همین... شیوون با تکان دان سر گفت : خوبه.. و دوباره در رو باز کرد نگاهی سر سری به راهرو با سر به کیو به علامت دنبالش بیاد کیو پشت سرش از اتاق بیرون امد. قدم های آروم در راهرو برمیداشتن نزدیک پله میشدن که شیوون متوجه کیاز خدمه ها که هنوز توی سالن پایین مشغول گذربود شد با گرفتن بازوی کیو برای دیده نشدنشونبه سمتدیوار پشت سر خود تکیه داد با گذاشتن انگشت به روی صورت خود گفت : هیسس... تکون نخور... کیو از حرکت شیوون یاد چند دقیقه قبل خود افتاد به شیوون که سر چرخانده بود نگاهش به پایین منتظر رفتن اون خدمه به سمت آشپزخانه شد. با رفتن اون خدمه شیوون به سمت کیو که لبخند نازکی به لب داشت کرد پرسید: به چی میخندی...؟ کیو با همون لبخندش گفت :  چند بار تا حالا این کارو کردی... شیوون پرسید: چطور..؟ کیو با همان حالت گفت : شبیه دزدای شدیم که میخوان بدون توجه فرار کنن... شیوون هم تبسمی به لب نشاند گفت: این دزدا به پست گروهبان شب نخورن شانس آوردن .. و با نگاه دوباره به پایین گفت :  رفتش .. بیا بریم... کیو هم با گرفتن کمر از دیوار با فاصله کمی از شیوون به دنبالش به پایین پله ها رفت.

سالن پایین رو از نگاه لیزریش میگذراند برای دور بودن از دیده شدن چون کافی بود با کوچکترین حرکت اشتباه به دست گروهبان شب گرفتار اسیر سوال پیچیش شود و دیگر راه رفتن نداشت. صدای باز شدن در اتاق باعث شد دوباره در تاریکی زیر پله ها پنهان شوند. کیو از این همه مخفی بازی به خنده افتاده بود و برای اینکه صداش بلند نشه با دستش جلوی دهان خود رو گرفته بود.. شیوون که درست مقابلش ایستاده بود خود نیز خندش گرفته بود با گزیدن لبش مخفی میکرد  با کنترل خودش گفت : دیونه.. نخند ... کیو با قطع کردن خندش نگاهش کرد گفت : دزد بودن هم خیلی حال میده... شیوون با خنده آروم گفت : خوشت امده... هنوز کجاشو دیدی ... وقتی گیر نگهبان شب  بیفتی .. اون وقت میفهمی که دزد بودن خوبه یا نه...  کیو با گرفتن  حرفش ابرو به بالا انداخت گفت : اوه ه .. نه من نمیخوام دزد باشم... شیوون از اینکه دستش انداخته بود خنده کوتاهی کرد گفت : نترس .. بیا بریم تا گیرش نیفتادی... و اینبار به سمت در خروج به حال دو از سالن خارج به پشت ساختمان که باغ بود رفتند.. شیوون به سمت ساختمان که تقریبا با ساختمان اصلی فاصله داشت میرفت کیو هم پشت سرش همراهش میرفت.  تا حالا اون ساختمان که بیشتر شبیه به انباری رو ندیده بود همون جور که به دنبال شیون میرفت به ساختمان رو به رو نگاه میکرد پرسید : چرا امدی اینجا... ماشینت که اونطرفه... ؟ شیوون با ایستادن مقابل ساختمان انباری مانند که درش با زنجیر ؛ قفل بسته بود گفت: آره میدونم ... ولی از اونا نمیشه استفاده کرد... همه متوجه میشن... به سمت در رفت با تکان دادن زنجیر دست به جیب کابشنش برد کلید نقره ای کشیده ای رو خارج به دهانه قفل نزدیک کرد پیچوندش بازش کرد. کیو چشم به رو به رو دوخته بود منتظر باز شدن در که ببیند شیوون اونجا چی مخفی کرده .. شیوون با باز کردن در انباری دست برد برای زدن کلید برقش اما به خاطر قدیمی بودنش و همین طور کسی به این قسمت نمیومده لامپش سوخته بوده و روشن نمیشد. در تاریکی به جلو کیو هم به دنبالش داخل رفت . شیوون با روشن کردن چراغ موبایلش توانست جلوی راهش رو باز کند. نزدیک ماشین که روش با یک پوششی پوشانده بود شد با کنار زدن کامل آن بوی تازگی رنگش هنوزم بعد این همه سال توی تاریکی حس میکرد . به دور آن چرخ میزد میگفت : این زندگی منه... این رویای کودکیم هست... این جیمبوی خودمه... عاشقشمممم... بوسه ای به لبه در ماشین زد . دست انداخت دستگیره در ماشین بازش کرد سوار شد به امیدی که هنوزم مثل قبل کار کند استارد ماشین رو زد... بار اون روشن نشد... دوباره زد بازهم نشد... با خود گفت : یالا جیمبو روشن شو... برای بار سوم چشماشو بست استارد ماشینو زد روشن شد با زدن کلید چراغهاش روشن کردنش گفت: آره... اینه... هنوزم جیمبوی خودمی... عاشقتمممم... کیو با روشن شدن  محیط از چراغها  تونست ماشین قرمز سقف مشکی کوچکی رو ببیند. در تعجب ؛ تماشای اون ماشین بود که با صدای شیوون که از ماشین بیرون صداش میزد میخواست سوار بشه به خود به سمت دیگر ماشین سوار شد . شیوون خنده بر لب نوازش فرمان ماشینش گفت:  به جیمبوی من خوش امدی ... این همون ماشینی که دربارش بهت گفتم و با دنده عوض کردن ماشینو به حرکت در آورد و بدون توجه به چشمای که  مانند جغد شب سرک میکشید جاسوسی شب رو میکرد با زدن ریمت در پشتی ساختمان از عمارت خارج شد.

*********************

دونگهه با چهره اخم آلود به هیوک نگاه میکرد گفت : شوخی بی مزه ای بود... هیوک اینبار توانست به قدمهاش حرکت دهد به سمت دونگهه که تقریبا پشت به در خونه ایستاده بود با چهره درهم بهش نگاه میکرد نزدیکش شد دوباره حرفشو تکرار کرد گفت : من دوست دارم  هائه... این شوخی نیست... هیوک یر به پایین گرفت دوباره گفت: آره.. تو درست گفتی.. من یه گی هستم... سر بلند کرد دوباره به دونگهه که تغییری به چهره اش نداده بود نگاه گفت : ولی گی بودنم دست خودم نبود.. من وقتی تو انگلیس بودم بهمراه دوستم که یه انگلیسی بود توی جشنی شرکت کردم که اونجا نتها دختر ؛ پسر باهم بودن .. مردها هم به هم تمایل داشتن.. من هم توسط یکی از همین مردها که بعدها فهمیدم بهم داروی داده بود مورد تجاوز قرار گرفتم ... وقتی به خودم امدم تازه متوجه شدم که چه شده... از اون موقعه به بعد هم  دیگه نمیتونستم کاری بکنم ... دونگهه با تغییر دادن چهره اش بهش نگاه دلش برای این موجود روبه روش لحظه ای سوخت ولی بدون حرفی سر چرخاند به سمت در برود که با گرفتن دستش توسط هیوک ایستاد.

هیوک با گرفتن دست دونگهه نگاه غمگینش به چهره او که دیگه اخم آلود نبود گفت : حرفهامو باور نکردی ..نه... هنوزم از دستم دلخوری... چه کار کنم که ... دونگهه بین کلامش گفت : از دستت دلخور نیستم... ولی... هیوک پرسید : ولی چی...؟ دونگهه هم با گرفتن دست هیوک نگاهش کرد گفت : متاسفم... ولی من نمیتونم عشقتو قبول کنم... من .. من عاشق یکی دیگه هستم... هیوک از شنیدن حرف دونگهه جا خورد گفت : چی... !

دونگهه با رها کردن دست هیوک گفت : منو ببخش هیوکی... بهتره .. ولی گفتش با حرف هیوک که گفت : داری دروغ میگی.. اینا رو داری میگی چون هنوزم از دستم عصبانی هستی.. دیگه چه باید بگم که باور کنی اون اتفاق دست خودم نبود ... از روی هوس نبود... نزدیک شد تقریبا رخ به رخ دونگهه شد دست دونگهه رو گرفت بالا آورد روی سینه خود سمت قلبش گذاشت گفت: چندروز هواتو کرده... اینقدر دلتنگت میشه که که فقط بایادتو آروم میگیره... عاشقته.. همیشه هم خواهد ماند... حس تپش قلب هیوک به زیر دست خود باعث میشد قلب خود نیز هم آهنگ قلب او شود حال هیوک رو درک میکرد چون خود نیز یه عاشق بود عاشقی که در پی بدست آوردن عشقش حاظر به هر کاری بود اما نمیتونست.. نمیتونست باامدن هیوک از عشق خودش دست بکشه ... با کنار کشیدن دست خود از روی سینه هیوک گفت: هیوکی درکت میکنم ..اما نمیتونم.. نمیتونم قبولت کنم... ازت میخوام تو هم فراموشم کنی.... و درباره اون شب .. دیگه بهش فکر نکن ... من همون شب فراموشش کردم... تو هم...هیوک بین حرفش گفت : من منتظرت میمونم... تا هر وقت بشه.. فقط ازم نخواه  فراموشت کنم... فراموشی تو دوباره مجبورم میکنه کاری که نباید بکنم بکنم... زندگی بی تو یعنی مرگ من.. من یه بار تجربشو کردم..  ازشم نمیترسم.. باشه قبولم نکن .. ولی اینم ازم نخواه که قلبم فراموشت بکنه... بذار عاشقت باشه.. و پرسید : دوست که میتونیم باشیم..؟ یا اینم نمیشه...؟ دونگهه کمی مکث کرد گفت : هستیم...

هیوک به چهره غمگینش لبخندی نشاند گفت : خوبه... پس بار میبینمت...دونگهه هم با لبخند کمرنگی که به صورتنشاند با تکان دادن سرش گفتن : باشه.. به سمت درخونه چرخید به داخل رفت .هیوک هم با کمی تامل پشت در بسته ایستاده با قلبی عاشق اما گرفته به سمت ماشین بی ام وش با نگاه دوباره به خونه ماشین رو آروم از کوچه تاریک خارج شد..

****************

لاستیک های ماشین به آرومی ردی از خود به روی جاده خاکی میذاشتن.. تاریکی سیاهی شب ؛ ویرانی اطراف که مانند شهری ارواح مشخص میشد توی ماشین چشم به اطراف میچرخاندن..نور چراغ ماشین تنها روشنایی بود که میتونستن مسیر تاریک راهشان رو ببینن..  کیو در حالی که از شیشه کنار به بیرون نگاه  میکرد از شیوون پرسید:

مطمئینی این همونجای که توی آدرس نوشته بود..؟

شیوون که چشم به جلو مسیر راه رو نگاه سری به اطراف چرخاند گفت : حتما همینجاست.. کیو که همچنان ترس به دل داشت نگاه از بیرون گرفت  رو به شیوون کردگفت: بیا برگردیم ... یه حسی بدی به اینجا دارم... ترسناکه... شیوون با نگه داشتن ماسین نزدیک یه ساختمان ویران شده که به خاطر ریختن آجرهاش به وسط جاده ی خاکی راهشان رو به جلو مسدود کرده بود در حالی که برای راهی دیگه چشم به اطراف میچرخاند گفت : نمیشه... دیگه نمیشه برگردیم... دیگه فرصتی ندارم.. باید...باقی حرفش با گفته کیو گه گفت : ولی خطرناکه.. مشکوک میزنه.. از کجا معلوم یه تله نباشه .. اصلا چرا باهات اینجا قرار گذاشته... مگه جای دیگه نبوده.. شیوون به روی صندلی چرخی زد نگاهش کرد گفت: نگرانیتو میفهمم.. اما دیگه چاره ای برام نمونده.. باید برم تا بفهم... خودت که میدونی اون تنها سرنخی که داریم.. گفته هاش ممکنه بهم کمک کنه.. به حالت اولیه در امد به سمت در چرخید تا بازش کند کیو با گرفتن بازوش مانع شد گفت : شیوونااا بیا برگردیم...

شیوون به سمتش برگشت گفت : بیا یه کاری بکنیم... تو همینجا  توی ماشینن بمون تا من برم برگردم... اگه دیدی دیر کردم ماشین بردار برو...  کیو با چشمان تقریبا گشاد از حرفش نگاه گفت : چی گفتی... من بمونم  تو بری... اونم تنها.. نه منم باهات میام و به سمت در چرخید بازش کرد پیاده شد شیوون هم از سمت دیگر ماشین پیاده ماشین دور زد جلوی ماشین ایستاد گفت : مگه نمیگی خطرناکه... ممکنه تله باشه.. کیو بین حرفش پرید گفت : چرا گفتم.. هنوزم میگم خطرناکه..  باید برگردیم... و دست شیوون گرفت دوباره گفت : بیا برگردیم شیوونااا...

شیوون هم با گذاشتن دست دیگه ش به روی شانه کیو گفت: خب .. منم همینو دارم میگم.. بهتره تو اینجا بمونی.. تا اگه مشکلی پیش امد  صدای شنیدی.. بتونی فرار کنی به بقیه اطلاع بدی.. کیو با اخم شدید نگاهش کرد گفت : معلوم هست چی داری میگی... بمونم ؛ فرار کنم.. کجا..به اطراف نگاه کرد دوباره گفت :میخواهی تو رو اینجا .. توی این شهر ارواح  بذارم برم... تو چطور میتونی همچین حرفی بزنی... و به حالتی که از دستش دلخور باشه با کنار زدن دست شیوون از رو شانه ش کمی جلوتر امد به چهره اخم کردش تغییری نداد گفت : شیوون تو درباره من چی فکر میکنی... بارها بهت گفتم که هیچ وقت .. تو هیچ شرایطی ازت فاصله نمیگیرم... اما تو همیشه یه جور دیگه برداشت میکنی... دلیل ترس ؛ نگرانیم هم بخاطر اینکه نمیخوام آسیبی ببینی... با پایان حرفش نگاهش رو به سمت دیگری چرخاند.  شیوون با گذاشتن دوباره دستش به روی شانه اش کج کردن سرش به سمتش    گفت: هی.. هی.. بیبی آروم باش... من که چیزی نگفتم... فقط نمیخوام اتفاقی برات بیفته ..همین.. وگرنه من هیچ وقت درباره ات اشتباه فکر نکردم...  با دست خود چانه کیو گرفت سمت خودش چرخاند دوباره گفت : تو بهترین همه کسه منی.. تو عشق منی ... یه عاشق هم هیچ وقت حاظر نیست عشقشو تو خطر بندازه ...  کیو با شکستن اخمش گفت: منم عاشقت هستم.. این دلیل نمیشه که ازم میخواهی تو رو تنها بذارم به دست خطر بسپارمت.. اوکی.. چرخید قدمی جلوتر از شیوون گذاشت به راه افتاد و همون جور تقریبا با صدای بلند گفت : من هیجا نمیرممم.... و به شیوون که پشت سرش به راه افتاد میگفت : وایستااا لجباز... توجهی نکرد همچنان به راهش جلوتر از شیوون میرفت.

**********

 نزدیک دری آهنی که دور اطرافش کمی ازش ریخته بود شدند. ترس داشتن به داخل بروند فضای ترسناکی بود سیاهی شب با صدای پرواز پرنده های شبگرد شکسته میشد. کیو با گرفتن لبه در قدمی خواست به داخل بذارد که با گرفتن بازوش اونو از حرکت باز داشت گفت : وایستاااا... شیوون نیم چرخی زد پشت به دیوار رو به روی او قرار گرفت  به آرومی گفت : هنوزم وقت داری .. میتونی برگردی... کیو اخم کرد با کنار زدنش گفت : حرفای مسخره نزن... فقط پشت سرم بیا...و قدم به داخل گذاشت . شیوون هم با گفتن : دیونه .. لجباز.. که کیو شنید گفت :  عین خودت... قدم به داخل گذاشت با قدمهای بلند به رسید با قفل کردن دستش به دست او گفت : پشت سر نه ... کنارهم... میدونم قسط داری ازم محافظت کنی . اما آسیب زدن به خودت بزرگترین اشتباهی که میکنی... با فشردن دست  لبخند کوتاه هردو دوباره قدم به جلو گذاشتند..

قلب ها توی سینه از ترس ؛ سکوت تاریکی محوطه به شدت میزد. قدم های آهسته از بین خورده سنگهای که از ویرانی دیوار به روی زمین پخش شده برمیداشتن .. قفل دستا همچنان زنجیر یکدیگر بود... صبر کن... شیوون با گفته کیو ایستاد پرسید : چی شده ..؟ کیو سر به پشت چرخاند گفت : نشنیدی... شیوون هم به مسیری که کیو نگاه میکرد  نگاه گفت : چیزی نیست ... اشتباه شنیدی.... دوباره به راهشان ادامه دادند. کیو به اطراف نگاه فضای خفته محیط ترسشو بیشتر با نگاه دقیقش که انگار فضای آنجا براش آشنا میومد نگاه میکرد.. حس عجیبی داشت ..سرما ؛ زوزه باد که از لای دیوارهای شکسته ساختمان به داخل میوزید به نگرانیش ؛ ترسش بیشتر افزوده میشد... شیوون با فشردن دستش گفت : نترس ..  بیا... تقریبا وسط محوطه متروکه عاری از هیچ بشری  رسیده بودن ایستادن... هر دو چشم به اطراف  می انداختن طوری که انگار به دنبال چیز گمشده ای میگشتن... تنها زوزه باد ؛ صدای پرواز پرنده های شب که با هر صدای به پرواز به اطراف میچرخیدن شنیده میشدتا اینکه با صدای محکمی که به سمتشان می امدمیگفت :آوردنش کار اشتباهی بود.. فضای خفته محیط رو شکست کیو ؛ شیوون نگاهشان به سمت صدا ثابت شد..

نگاه دقیق تیز کیو در تاریکی متوجه چیزی در دست او شخص که نزدیکشان میشد شد بر خلاف گفته شیوون دستشو از دست شیوون آزاد  مقابل او ایستاد دستاشو به دو طرف شیوون جوری که  مانند حصاری ازش محافظ کنه به اطراف بلند کرد که باعث تعجب شیوون شد پرسید : چه کار میکنی...؟ کیو همونجور که مقابل شیوون پشت به او ایستاده بود گفت : اسلحه... اون اسحله داره... شیوون با گرفتن بازوی کیو که قسط کنار زدنش رو داشت گفت : چی داری میگی... کدوم اسلحه... برو کنار.. ولی کیو از مقابلش تکان نمیخورد.  قدمهای شخص هر لحظه نزدیکتر میشد با قرار گرفتش تقریبا مقابل آنها ایستاد گفت : اون درست میگه... من یه اسلحه توی دستم دارم.... که با گفته شخص شیوون با دیدن دست مرد که لوله اسلحه درست سمت کیو گرفته شده جا خورد .

مرد مجهول با پوشیدن  لباس تیره  با چهره ماسک زده که در تاریکی شب از خود حفاظت کند با قدمهای آهسته ؛ اسلحه به دست کمی جلوتر آمد با کنار زدن نقاب از صورت چهره ش در مقابل آنها نمایان شد. ولی همچنان اسلحه ش به سمتشان نشانه رفته بود پرسید: کی دیگه اینجاست..؟. دیگه کی رو با خودت آوردی...؟ اون بیرون دیگه کی هست...؟    

شیوون با دیدن کامل اسلحه قسط جلو آمدن داشت اما کیو مانع این کار میشد نمیذاشت از پشت سرش یه قدم به جلو بذارد. شیوون همون جور که پشت به کیو بود با صدای لرزان از اوضاع گفت : نه صبر کن.. بگیرش پایین.. چه کار میکنی...  مرد مجهول اینبار تقریبا داد زد که امواج صداش توی محوطه پیچید پرسید : ازت پرسیدم کی دیگه اینجاستتتتت... بهت گفتمممم تنها بیا.... جرا اونو با خود  آوردییییی... ؟ شیوون خواست پاسخ دهد اما کیو نذاشت سریعتر از او جواب داد با چهره درهم  گفت : من محافظشم...  بدون من  اجازه امدن به هبجا رو نداره... اون اسلجه رو بیار پایین .. چطور میتونی مقابل دونفر که هیچ سلاحی برای دفاع از خود ندارن اینجوری اسلحه بکشی...  مرد مجهول خنده مزحکی کرد گفت : چه محافظی که اسلحه  همراهش نیست .. انوقت اسم خودتو گذاشتی محافظ... آرههههه...  و اسلحه رو بیشتر سمت آنها حرکت داد دوباره با صدای بلند پرسید :  حرف  بزنید وگرنه همینجا می کشمتونننننننن ...

شیوون اینبار با کنار زدن کیو توانست خود مقابل اون شخص قرار بگیرد با وجود اسلحه  ترسیده بود یا حرکت دستی که به سمت اون مرد تکان میداد گفت : هیچ کس به غیر از ما  دونفر اینجا نیست... بهتره آروم باشی .. اون اسلحه رو هم بیار پایین .. لطفا...  مرد مجهول با گفته او کمی اسلحشو پایین آورد اما دوباره بالا آوردش : پرسید : چی میخواهی....؟ 

شیوون یه نگاه به کیو که پشت سر ، کنارش ایستاده کرد دوباره رو به اون شخص کرد   گفت : گذشته پدرم.. میخوام از همه کارهای پدرم .. و اینکه تو کی هستی...؟     

مرد مجهول خود رو  " لی بوم سو " معرفی کرد گفت:  من سی سال یکی از کارمندای شرکت پدرت بودم... که توسط همین جناب کیم بهم تهمت خرابکاری ؛ رشوه خواری علیه من زده شد با یه سری مدرک که ازشون بی اطلاع بودم تونست ذهن پدرت رو  نسبت به  من عوض کنه ... جناب کیم قبل از اینکه با پدرت  دوست باشه .. من دوست پدرت بودم ... همه چیز پدرت در اختیار من بود...  شده بودیم عین دو برادر .. ولی برادری مازیاد طول نگشید.. پدرت گفته ها و مدارک که جناب کیم  ساخته بود  رو قبول کرد از شرکت اخراجم کرد..

پدر تو یه فرد سخت کوش بود.. همه کارمندای شرکت  پدرت رو دوست داشتن..  مدام اسمتو سر زبونش بود... هر کاری میکرد میگفت .. اینا همش برای خوشبختی پسرمه..  تنها وارثم...  پدرت علاقه خاصی بهت داشت که منی که هنوز فرزندی نداشتم  به خودم قول دادم اگه صاحب فرزندی شدم مثل پدرت  مهربون باشم...  تمام سختی ها رو به جون میخرید تا تو هیچ وقت  در حسرت آرزوهات نباشی.. شیوون شی.................



نظرات 5 + ارسال نظر
wallar چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 01:37

دوباره سلاممممم
خخخخ کیو شجاع میشود میدونی این حرکتش مثل چیه دست خالی رفت زیر تانک دشمن اخه بچه چرا خواستی الکی قپی بیای بگی من شجایم خودش داره زهره ترک میشه شیون باید اینو نجات بده نه اون شیونو
دونگهه هم دیگه شورشو در اورد این چه رفتاری با هیوک داره طفلی گناه داره نکنه فکر کرده کیو میاد سمتش ,,هیوک به این خوبی واقعا دونگهه درک.نمیکنم اصلا کوتاه نمیاد
دستت درد نکنه عشقم شبت خوشششش

سلام...
اره کیو مثلا خواست بگه من قویم...
دونگهه داره اشتباه مکینه..عشق یه طرفه دیونه ش کرده...
ممنون عشقم... شب شما هم خوش

tarane سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 23:52

سلام گلم شب خوش.
وسط این اوضاع کیو خوشش اومده دارن یواشکی میرن و میان . دزد بازی دوست داره. بهش خوش گذشته.
مثلا رفته مواظب شیوون باشه خودش بیشتر از همه ترسیده . البته حقم داره . معلوم نیست چی در انتظارشونه . همون طوری که شیوون گفت اگه منتظر میموند بهتر نبود؟ حداقل خودش رو نشون نمی داد اگه اتفاقی افتاد بتونه بره شیوون رو نجات بده.
دونگهه باید هیوک رو خوب درک کنه . خودش هم حس رد شدن رو داشته از طرف کیو باید بدونه هیوک چقدر ناراحته. کیو که قبولش نمی کنه و خودش کس دیگه ای رو دوست داره . چرا با هیوک یه شانس دوباره به خودش نمیده؟البته شاید بعدا کاملا از کیو نا امید شد و یه شانس به خودش و هیوک داد.
مررررسی گلم خیلی خوب بود.

سلام نازنیم..شب شما هم خوش
اره ...کیوه دیگه...
خخ..اره بچه الکی ادعا کرده...
هی چی بگم..این کیو هم کارهای میکنه که همش پشیمونی داره....
هی خوب میشن ایونهه..نگران نباش...
خواهش نفسم

Sheyda سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 23:26

ببین عشق چه کارا که با آدم نمیکنهآدمو دست خالی تو دهن شیر میفرسته
مرسی عزیزم

اهم..کارش اینه....
خواهش عزیزدلم

zeynab سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 21:22 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

چه باحال منم میخوام دزد بازی کنمطفلی هیوک خیلی گناه دارهوا کیو بدون اسلحه خو چه جور میگی محافظ شیوونیخسته نباشی گلم

اره کیو بدون اسلحه مثلا محافظه..اخه کی بدون اسلحه محافظه که این دومیشه
ممنون عزیزدلم

sogand سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 20:45

سلام بیبی خوبی؟ کیو جان یکی میخواد مواظب خودت باشه چه بابای خوبی داشته وونیمرسی عزیزم

سلام عشقم
اره کیو بیشتر احتیاج به مراقبت داره...
خواهش عشقم دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد