SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 24


 


اینم از این قسمت...

بفرماید ادامه....

 

"عبوراز دوراهی"

 


   

به سرعت توی خیابان میراند؛  بدون توجه به مادرش ؛ مهمانی از آنجا به سرعت خارج شد. حال خود را نمیدانست به حدی داغون بود که توجهی به ماشینهای اطراف نمیکرد با همان سرعتی که میراند از لای آنها سبقت میگرفت . قلبش ؛ روحش .. ذهنش.. وجودش دراختیارش نبود همه چی قسط نابود کردن او رو داشتن توان رانندگی برایش مقدور نبود به همان سرعت ماشین رو به گوشی از خیابان از حرکت باز داشت بدون توجه به بوق ممتد ماشینهای که از کنارش میگذشتن سر به صندلی تکیه داد پلکهاشو برای فرار از آشفتگی به روی هم گذاشت.

مشکلات یک به یک  مقابل او می ایستاد ؛ فرصت هیچ حرکتی به او نمیداد. انگار روزگار تنها منتظر آمدن او بود تا تمام مشکلاتش؛ سختیهایش رو به دوش او بذارد. تحمل مشکل دوم برایش از تحمل اولی سختر شده بود. رد کردن علاقه جسیکا اونم نه یه بار برای بار دوم  باعث شده بود تنفر را در دل او بنشاند از خودش فاصله بندازد..او که حاضر نبود کسی ذره ای اشک تو چشماش بندازد حال خود رنجوده بودش اشکشو در آورده بود.  نمی بخشمت شیوون .. هیچ وقت فراموش نمیکنم... نمی بخشمت... حرفهاش توی سرش میپیچید درمانده از همه چی بود در دل با خدای خود نجوا میکرد...

ای خدای مهربون دلم گرفته / از این ابر نیمه جون دلم گرفته

از زمین ؛ آسمون دلم گرفته / آخه اشکامو ببین دلم گرفته

تو خطاهامو نبین دلم گرفته / توببخش فقط همین دلم گرفته

..... صدای زنگ موبایلش باعث شد از ناله دل بیرون بدون نگاه به صفحه آن که میدونست مادرش هست از غیبتش تو مهمانی سراغش رو گرفته جواب داد گوشی رو نزدیک گوش خود برد گفت : الان حوصله ندارم.... باشه... اما صدای که شنید صدای مادرش نبود پلکهای بستش با صدای که براش آشنا نبود از هم گشوده شد .

_ انگار حسابی داغونی شیوون شی...

شیوون قدری به جلو خم شد از آینه کنار ماشین و همین طور آینه جلوی ماشین به دور بر خود نگاه میکرد. از گفتش از حرکت ایستاد چهره ش درهم شد.

_دختر خاله ت واقعا خانم بی نظیری... یه خانم زیبا ... خوش قیافه... آهههه چه بدن خواستنی داره.. حرفهای چندش آورش شیوون رو عصبی کرد که با فشردن فرمان ماشین ؛ گوشی توی دستش داد زد : آشغال عوضیییییی... خودممممم میکشمتتتتت... نزدیکشش بشییی خودم لهت میکنمممم.... با همین دستام خفت میکنمممم..... مرد پشت خط از خشم او خندید دوباره گفت: اوفففف از همین الان میتونم صدای زیباش رو بشنوم... لبهای قرمزش باید خیلی شیرین باشه... اوه ه لعنتی چه کمر باریک .. خوش فرمی داشت.... اسمش چی ... چی بود... جسیکا.. همینه اسمش درسته .. جسیکا... اسمش هم مثل خودش سکسی... شیوون اینباربا تمام وجودتش فریاد زد: خفشووووووو.... حرمزادههههه لعنتییییی.... اسمشو به زبان کثیفتتتتت نیاررررر... صدای پشت خط گفت: اگه میخواهی کاری باهاش نداشته باشم ... پاتو از این ماجرا بکش بیرون... سرتت به کار خودت باشه ... شیوون با همون صدای عصبی ؛ خشمی که داشت گفت :  تا همتون پشت میله های زندان نبینم دست از کارم نمیکشم.. به اون کسی که ازش دستور میگیری پیغاممو بهش برسون بگو ... زندگیمو نابود کردی .. زندگیتو نابود میکنم... انتقام خونی که ریختی ازت میگیرم.... بهش بگو چوی شیوون .. تنها وارث چوی بزودی ازت انتقام میگیره... و با پایان گفتش تماس رو قطع کرد.

خشم؛ ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود.. گوشی تو دستش از شدت خشم ؛ تنش از ترس میلرزید . از شدت خشم دوباره حالش دگرگون  نفس به کندی میکشید به فرمان ماشین مشت میزد داد میزد : لعنتییی.. لعنتییییی... امممم...ناله ضعیفش از حالش توی گلوش پیچید برای تازه کردن هوای تازه دست انداخت به دستگیره در ماشین  تا خارج شود که با صدای  تیک گوشیش  که نشان از آمدن پیامک بود منصرف پیام را بازش کرد .

_خودتت خواستی وارث چوی... بهت هشدار دادم.. پس میخواهی بجنگی... باشه  آماده نبرد باش...

با خوندن این جمله موبایل رو با خشم به جلوی فرمان انداخت دکمه استارد ماشین رو زد با چرخش شدید لاستیک ها که شبیه به بکس باد بود ماشین از کنار جاده کند.

************

توی اتاق خود درانتظار پایان مهمانی تولد ؛ امدن شیوون پشت میز نشسته مثل هرروز مشغول نوشتن خاطرات روزانه خود که دراتاقش به یکباره بدون در زدن باز شد. شیوون با چهره آشفته .. عصبی .. رنگ پریده تو چارچوب در ایستاد بود از درد سر نفسهاش سخت بود ... کیو با دیدن  او ؛ حالتش دست از کار خود کشید مانند کسی که چیز وحشتناکی دیده باشد از جا پرید جوری که با ایستادنش صندلی به رو زمین افتاد.  با گفتن " شیووناااا" میز رو دور زد به سمت شیوون رفت . شیوون چشمان خمار شده از شدت درد ،قدمی به جلو که توانش لحظه ی از دست رفت به حالت افتادن بود ولی با حرکت سریع کیو که به سمتش امد توانست او رو به آغوش بکشه... شیوونمم... عزیزمم... شیوون در آغوش کیو با درد دل ، سر همون جور که سر بر شانه اش گذاشته و دردشو با فشوردن پلکهاش مخفی میکرد با صدای خسته ش گفت : خستم .. دیگه تحمل ندارم... از این زندگی متنفرم... از این همه ثروت متنفرم... کاش هیچ وقت نبودم...  غمهاش دل بیتابش رو بیتاب تر میکرد. دوباره شیوونش غمگینه.. دستش به نوازش کمر شیوون سعی در آرامشش  .. هی.. آروم باش عزیزم.. آروم باش نفسم.... همه چی درست میشه.... درست میشه... ناله ضعیف شیوون که به لب آورد نالید : آییی... از خود جدا با انداختن دستش به دور شانه های خود سمت تخت عشق پر دردش روی تخت خود دراز کشوند با گفتن : الان  قرصتومی یارم... باعجله به سمت اتاق شیوون رفت.

نفسهای آروم میکشید روی تخت دراز کشیده بود خوردن قرصش که قدری آرامبخش بود لحظه ی به خواب رفت. کیو کنارش نشسته ؛ چشمان نگرانش به روی صورت عشقش.. دست گرمش به دست نیمه گرم شیوون که داشت با آرامش وجودش گرم میشد نوازش میکرد. هاله اشک از گفته های قبل شیوون دل عاشقش رو لرزانده ؛ اشک مهمان چشماش شد به روی گونه هاش میچکید.         حرکت آروم شیوون تکان خوردن پلکهای بستش متوجه بیدار شدنش برای اینکه شیوون متوجه حالش نشه با پشت دست اشکهاشو از رو صورت خود کنار و با یه لبخند ملیحی بر لب به نوازش دست او شد. شیوون با باز کردن کامل چشماش سر از بالشت برداشت نشست سر دردش قدری کاسته شده بود .

شیوون جونم خوبی.. بهتری گلم... خوبی عزیزم... شیوون به سمتش سر چرخاند با اینکه کیو سعی کرده بود چهره ش رو در مقابلش شاد نشان دهد اما هیچ وقت در مقابل او نمیتوانست خیسی مژه هاش با لبخندی که به لب داشت نمیتوانست پنهان کند. شیوون به صورت او نگاه میکرد که با طبع شوخی که کیو دارد

پرسید : به صورتم چیزی چسبیده...؟ شیوون لبخندی بر لبانش نشاند

گفت : آره... کیو با همان حالت گفت : واقعا .. چی هست ... برام برش میداری..

شیوون لبخندش کمی بیشتر شد گفت : برداشته نمیشه ... کیو : چرا مگه خیلی بد چسبیده...

شیوون : خیلی... اینقدر بده که دیگه نمیشه کاریش کرد... کیو که متوجه حرفش شد به آرومی به بازوش زد گفت : منحرف لوس... شیوون لحظه ای خنده از لبانش محو شد سری به پایین گرفت صداش زد: کیو..

کیو با لبخند جواب داد: جونم... شیوون سر بلند کرد نگاهش کرد گفت: هنوزم سر قولت هستی... هر مشکلی پیش بیاد... هر اتفاقی بیفته کنارم میمونی... ترکم نمیکنی... کیو با درهم کشیدن چهره گفت: چی.. معلومه که هستم... کمی به جلو خم شد به نیم رخ شیوون که سر به پایین گرفته بود نگاه به نواز بازوش شد

پرسید : چی شده گلم... اگه چیزی شده بهم بگو...؟

شیوون سر بلند کرد نگاهش کرد اما هیچ نگفت گفتنش براش سخت بود... سخت بود بگوید که مادرش براش چه سوپرایزی ساخته گفتنش مانند خط مرزی بود که اگه ازش رد میشد دیگه نمیتونست به جایی که هست برگردد. حسی ناشناخته درونش نهفت .. انگار روزگار هم با او رفیق نبود با دشمنانش دست به یکی کرده بود تا هر آنچه که از آن او ؛ مال اوست رو ازش بگیرد.. از دست دادن پدر، فهمیدن قتل پدر به حدی او رو داغون ؛ آرامشش رو ازش دزدیده بود که دیگه حاظر نبود دوباره این آرامشی که بدست آورده رو از دست بده ... شیووناااا... شیوونااا.. چرا چیزی نمیگی... شیوونااا... صداش .. نگاهش.. چهره ساده ش.. گفتن نامش از زبان او براش بهترین چیزهای بود که توی این همه سال داشت .. شیووناااا... داری منو میترسونی... یه چیزی بگو... شیوون لب باز کرد تا چیزی بگوید که زنگ موبایلش مانع شد.. موبایلش رو از جیب بیرون به صفحه ش نگاه شماره برایش آشنا نیومد دوباره ترس به جان افتاد ..  مکث طولانیش برای کیو عجیب امد پرسید: جواب نمیدی...؟  کیه ...؟ شیوون همون جور که به صفحه موبایل ذل زده بود گفت : نمیدونم ... کیو در جواب گفت : میخواهی من جواب بدم... شیوون با زدن دکمه قطع اتصال گفت : نمیخواد ..حتما اشتباه گرفته ... چند لحظه از تماس قبلی نگذشته بود که دوباره موبایلش زنگ خورد . کیو با دست دراز کردن گفت : بده من ... من حرف میزنم.... شیوون نگاهی بهش کرد گفت : نمیخواد... و خود پاسخ داد.. شخص پشت خط مهلت حرفی به او نداد گفت : شیوون شی خودتی... چرا قطع میکنی... شیوون اینبار صدای فرد پشت خط براش آشنا امد گفت : بله خودم هستم... مرد پشت خط که صداش قدری هراسان بود پرسید : میتونی نیمه شب الان به این آدرسی که میگم بیایی... مواظب باش کسی تعقیبت نکنه... افراد کانگین همه جا هستن ... من وقت زیاد ندارم .. دارم از سئول میرم.... شیوون امان به ادامه دادن به او نداد با انداختن ابروهاش به بالا وحالت متعجب از روی تخت پایین پرسید : داری میری!.. کجا...؟ مگه قرار ما برای... مرد پشت خط مهلت پرسیدن سوال دیگری به او نداد گفت : من زیاد نمیتونم اینجا بمونم... باید هرچی زودتر از این شهر لعنتی برم... اگه مدرک میخواهی تا ثابت کنی قاتل پدرت کی هست بیا به این آدرسی که برات تا چند دقیقه دیگه میفرستم... و با پایان حرفش تماس رو قطع کرد... با قطع تماس بوق خوردن گوشی رو از گوش فاصله بهش نگاه میکرد تعجب از رفتار اون مرد که چه اتفاقی افتاده  با پرسش کیوبه خود سر چرخاند . کیو نگاه به حالت شیوون پرسید : کی بود..؟ چی شده...؟  صدای تیک گوشیش که نشان از آمدن پیامک بود کمی مکث کرد چیزی نگفت... با خوندن ، دریافت آدرس به بدن چرخی داد تا ازاتاق خارج شود با گرفتن بازوش توسط کیو ایستاد . کیو با چهره درهم  پرسید : کجا داری میری...؟ چرا هیچی نمیگی...؟ شیوون بلااخره لب باز کرد گفت : باید برم... کیو: کجا.. تو که الان امدی... میخواهی کجا بری با این حالت... شیوون : باید برم مدرک بیارم... کیو خمی به ابروهاش داد پرسید : مدرک..؟ چه مدرکی..؟ از کجا...؟ شیوون داری گیجم میکنی... یه جوری بگو بفهمم..

شیوون : داره میره.. کیو بدون تغییر به چهره دوباره پرسید : کی..؟ کی داره میره... ؟ به یکباره انگار چیزی یادش آمده باشه گفت : نکنه... شیوون با تکان دادن سر مفهومش رو رساند گفت : تماس از طرف خودش بود ازم خواسته نیمه شب به دیدنش به این آدرسی که داده برم... کیو با ابروها کشیده به بالا که نشان از تعجب بود گفت :  چی.. الان ..! این موقع شب.. ولی مگه... شیوون : آره میدونم .. مکث کوتاهی کرد نگاهش به موبایل دوباره گفت : باید چیزی شده باشه.. صداش یه جوری بود ... انگار از چیزی ترسیده بود... و چرخید به سمت در بره کیو جلوش ایستاد گفت : نرو... خطرناکه... شیوون بدون نگاه از برداشتن موبایلش گفت : باید برم... من به اون مدرکی که داره نیاز دارم... همونجور که گفت میتونم با داشتن اون مدرک او لعنتی رو به پای میز محاکمه بکشم.. و کیو رو دور زد به سمت دررفت بازش کرد تا لباسهاشو عوض کند کیو هم به دنبالش به راه افتاد ..

کیونگران از حال او ؛ رفتنش در حالی که شییون به سمت کمد لباسهاش میرفت پشت سرش قدم میذاشت گفت : رفتنت اونم نیمه شب خطرناکه.. تو هنوز اونو خوب نمیشناسی... تو فقط میدونی اون دوستت پدرت هست.. از کجا معلوم این یه تلعه نباشه.. شاید اینم یکی از شگردهاش.. میخواد تو رو بکشونه جای دور... شیوون مشغول عوض کردن لباس و کیو هم مدام سعی در منصرف کردنش از رفتنش بود... با بستن در کمد لباسش قدری ایستاد گفت : مجبورم .. باید برم... و مشغول باز کردن دکمه های بلوزش شد. کیو قدری جلو امد با حالت نگرانی گفت : اون شب یادت رفته.. با اون سر وضع خونی راننده یونگ آوردت... میخواهی دوباره با اون حال برگردی یا ... نتونست جمله شو کامل کنه از این چیزی که به ذهنش رسید ترس تمام وجودش به لرزه انداخت... شیوون با برداشتن کابشنش از داخل کمد نگرانیشو درک کنه .. اگه جای او هم بود حتما این کار میکرد اما دیگه براش هیچی مهم نبود .. حتی حاظر بود تا پای خطر؛ مرگ برود.          دستهاشو به روی شانه های او گذاشت به چشماهی که نگرانی توش نهفته نگاه گفت : باید برم... باید هرچه زودتر او آشغال رو پشت میله ها بندازم... شانه شو فشورد  گفت : چیزی نمیشه... مواظب خودم هستم... کیو نگاه نگرانش به نگاه خواستنی عشقش که در تلاش برای نابودی قاتل پدرش بود نگاه گفت : اون موقع هم گفتی... گفتی مواظب هستی..اتفاقی نمیفته... ولی دیدی هر دفعه برعکس بود.. دو شب بی جون رو تخت افتاده بودی... نمیدونی هر موقع بیاد اون لحظه می افتادم... همه وجودم میلرزه .. میترسم اتفاق بدتری برات بیفته.. الانم که میخواهی تنها بری .. قدمی جلوتر گذاشت با کمی اخم گفت : نه شیوون این بار نمیذارم تنها باشی.. یا میذاری منم باهات بیام یا همینجا مثل مادرت منم توی اتاق زندانیت میکنم... شیوون لبخند ملایمی گوشه لبش نشاند . کیوبدون تغییر چهره گفت : پس نمیذاری.. باشه..  با پایین انداختن دستای شیوون  از رو شونه هاش به سمت در اتاق چرخید تا کاری که میخواست بکند انجام دهد ولی با حرکتی که شیوون کرد نتوانست با چرخشی که توسط کشیده شدن دستش در بدن ایجاد شد خود رو در آغوش شیوون دید.. لبهای شیوون نجوای عاشقانه سر داد خواند:

تو رو دوست دارم مثل حس نجیب خاک غریب

تو رو دوست دارم مثل عطر شکوفه سیب

تو رو دوست دارم عجیب .. تو رو دوست دارم زیاد

تو رو دوست دارم مثل لحظه خواب ستاره ها

تو رو دوست دارم مثل حس غروب دوباره ها

کیو نجوای شیرین شیوون رو از آهنگ روزگاردوست داشت. همون جور در آغوش شیوون دست به دور کمر او حلقه کرد سر بر شانه عشقش گذاشت اما هنوزم ته دلش نگران بود نمیدونست انگار دوباره همون حسی که در بوسان داشت دوباره سراغش و به دل او انداخته بود. سر از شانه شیوون برداشت نگاه ش چشمای عاشقانه عشقش .. تمام صورت او رو از زیر نگاه خود میگذراند انگشتانش به بالا  صورت او به نوازش اینبار او خواند :

جزء عشق تو.. تو قلب من هیچ چی دیگه جا نداره/

 وقتی تو دنیامی دلم .. کاری با دنیا نداره

حتی فکر داشتنت واسه من آرامشه

شوق دیدنت عزیزم منو هر جا میکشه

من تو رو تا ته دنیا عاشقانه دوست دارم

تو رو انگار خودمی بی بهونه دوست دارم

نوارش انگشتاش به روی لبهای او با پس کشیدن نگاهی به چشمان شیوون  لبهاشو جایگزین انگشتانش کرد بوسه کوتاهی بر لبان عشقش نهاند.

***************

کلافه بود اصلا حال ؛حوصله شام خوردن رو نداشت با غذاش بازی میکرد و هنوز میتونست فضای اون روز رو توی آشپزخانه ش ببیند . چند روزی بود که هیچ خبری ازش نداشت تماسهای مکررش بی پاسخ میماند دل عاشقش رو از اینی که بود بیشتر دلتنگ میکرد. دیگه تحمل نداشت باید پیداش میکرد باید براش حرکت اون شبشو توضیح میداد دستمال روی پاشو به روی میز گذاشت با کنارزدن صندلیش از پشت میز جدا با رفتن به اتاق خوابش عوض کردن لباس برداشتن کاپشن ؛ سوئیچ ماشین از روی میز کنار تختش از خانه برای پیدا کردن دونگهه خارج شد.

تنها جای که بیشتر میدانست دونگهه ممکنه آنجا باشد ساختمان بارش بود به سرعت به سمت آنجا حرکت کرد . با ورودش به ساختمان که هنوز نیمه شلوغ بود به سمتی که همیشه جایگاه او بود رفت اما ندیدش اونجا نبود. توجهش به هنری که داشت وسایل دی جی اش رو روی سند با چند نفر دیگه برسی میکرد تا  آماده اجرا شود شد صداش زد : هی هنری... هنری در حالی که با گین سوک یکی از هم گروهش صحبت میکرد با صداش متوجه او با نیمه گذاشتن صحبتش با گین سوک به سمتش چرخید گفت : اوه ه ببین کی اینجاست... یاااا .. معلوم هست کجای .. خسته شدم از بس جور تو رو کشیدم... هیوک نزدیکش شد با هاش دست داد پرسید : اوضاع چطوره ... خوب پیش میره...؟

هنری نگاهی به دور برش انداخت به حالت تیکه انداختن گفت : مسئولش که تو باشی میخواهی چه جوری باشه ... سری جلو آورد دوباره گفت : اگه اینجا رو بهم بفروشی از اینی که هست بهتر خواهد شد.. هیوک که حوصله ؛ وقت نداشت تا با هنری مثل قبل سر به سر بذاره تنها با گفتن : موقعه اش برسه .. مطمئن باش اولین کسی هستی که بهت میفروشم... هنری خوشحال گفت : چینچا" واقعا".. هیوک با تکان دادن سر فهماند و با نگاه دوباره به اطراف تاشاید دوباره دونگهه رو جای دیگه پیدا کند اما ندید رو به هنری کرد پرسید: دونگهه رو ندیدی... تازگیها نیومده اینجا... ؟ هنری که از دونگهه چیزی نمیدونست حتی به پستش هم نخورده بود با کمی گیجی پرسید: کی... دونگهه...؟ هیوک : آره .. یه مدت میومد اینجا .. ولی.. هنری حرفشو با کلام خودش نیمه گذاشت با چشکمی که بهش زد و از کارهای هیوک میدونست کمی جلو امد گفت : باز از جون این یکی چی میخواهی.. از بقیه خوشت نیومده . . میخواهی این یکی رو هم امتحان کنی.. هیوک از حرفهاش کمی چهرش درهم تقریبا با صدای بلند گفت : یاااااااا.. معلوم هست چی میگی... ازت فقط یه چیزی پرسیدم... اینکه میخوام چکار کنم به تو هیچ ربطی نداره... تو سرت بکار خودت باشه... و چرخید به سمت در خروجی رفت . هنری با صدای تقریبا بلند  گفت: شنیدم پدرت میخواد از سئول برای همیشه بره ...بهتر کاری که گفتی قبل رفتنت انجام بدی... هیوک باتوام... شنیدی... هیوککک... هیوک بدون توجه به حرفهاش به راهش ادامه داد و از بار خارج شد. هنری با خروج هیوک زیر لب بهش فحشی داد با صدای گین سئوک که صداش زد به سمتش رفت.

 

توی خیابون به آرومی میراند با نبودن دونگهه توی بار دیگه نمیدونست کجا دنبالش بگردد از طرفی هم که شنید پدرش قسط رفتن برای همیشه از سئول رو دارد و با شناخت اخلاقی که از پدرش داشت هر جا که بخواهد برود خود نیز باید همراهش باشد و این براش سخت شده بود رفتنش یعنی جدایی از عشق.. جدایی از خواستنش.. سالها دوری تحمل ندیدنش... قلب عاشقش با جملات ذهنش به شدت توی سینه ش میزد... من رهات نمیکنم... رهات نمیکنم عشقم.. پیدات میکنم... پیدات میکنم .. پا رو پدال گاز گذاشت به جای که امید آخرش بود راند...

 داخل ماشین بی ام وش کنار ساختمان ویلای که قبلا فکر کرده بود از آن اوست  ایستاده بود. نگاهش از قاب شیشه ماشین به ساختمان روبه روش در انتظارخروج لحظه دونگهه بود. به ساعت مچیش نگاهی انداخت ساعت تقریبا دوازه نیمه شب رو نشان میداد و از اونجای که کمی از او میدانست مطمئن بود هنوز به خونه برنگشته.. همونجا توی ماشین سر بر روصندلی ماشین تکیه ساعتی منتظر ماند.

حدود یک ساعت توی ماشین لحظه ای خوابش برده بود که باتکانی که به خود داد چشماش قدری باز شد با نگاه به اطراف ساعتش که 1 رو نشان میداد دیگه براش ثابت شد که هیچ وقت نخواهد دیدش با آه دلسوزانه که از دل کند دست انداخت تا استارد ماشین رو بزند از آنجا برود که متوجه تاکسی شد که درست مقابل همان خونه نگه داشت . دست از روشن کردن ماشین برداشت نگاهش خیره به جلو تا اینکه با کمی فاصله گرفتنش و قرار گرفتن تو روشنای که از سر در خونه بیرون تابیده بود از دیدنش لبانش لبخند نشاند اما دردل نگران بود. خوشحالیش ازندیدن چند روزش ؛ نگرانیش از اینکه جلو برود باهاش چه برخوردی خواهد کرد.

متوجه حرکت دونگهه هم به سمت در خونه شد کمی تامل کرد اما نمیتوانست بیشتر از این صبر کند دست انداخت به دستگیره در بازش کرد با قرار گرفتن به لای آن صداش زد: دون.. دونگهه.. هائه...

دونگهه باشنیدن اسمش برگشت در تاریکی کوچه به دنبال کسی که صداش زد گشت پرسید : کی هستی...؟ هیوک با بستن در ماشین قدم به جلو برداشت تو روشنای لامپ سر در خانه کنارش قرار گرفت ایستاد. دونگهه با چشمان ریز به کرده به مسیر که سخصی ایستاده بود نگاه با قرار گرفتن هیوک تو روشنایی چا خورد گفت : تو...! هیوک سر به زیر برای اولین بار شرم میکرد به کسی که جلوش ایستاده بود نگاهش با نگاه او آمیخته شود.. دونگهه چرخی به بدن از کنار در کمی فاصله گرفت با دیدن هیوک خود نیز در دل خوشحال اما به روی خود نیاورد پرسید : چی میخواهی... چرا امدی اینجا..؟

هیوک با پرسش بلااخره سر بلند کرد نفس عمیقی کشید نگاه خواستنی دونگهه دوباره بیتابش کرد قلبش جان تازه ای گرفت دوباره توی سینه اش می تپید و بدون اینکه چیزی بگوید فقط به روبه روش ذل زده بود . دوست داشت ساعتها .. تا خود خود صبح همونجا توی سرما بایستد تا اینکه با پرسش دوباره دونگهه به خود آمد.

دونگهه: اینجام با کسی قرار داری... هائه به دور بر نگاه برای اینکه نشونبده از دستش ؛ رفتار اون شبش عصبانی تیکه ای انداخت گفت : توی محلهای اینجوری چیزی گیرت نمیاد... بهتره برگردی .. و چرخید تا سمت خونه برود که با حرف هیوک ایستاد . هیوک میدونست این حرف دونگهه از روی عصبانیت بود نه چیز دیگه پس به خور نگرفت قبل از اینکه دونگهه به داخل رود تمام قدرش رو جمع کرد لب باز کرد گفت : صبر کن... همونجا وایستا... دونگهه سری چرخان نگاهش کرد. هیوک  چند قدم دیگری به جلو گذاشت با فرو بردن آب دهانش برای کاهش نگرانیش لب باز کرد من من کنان گفت: من.. من.. متاسفم هائه... منو ببخش ... باور کن .. کلامش با گفته دونگهه نیمه ماند..

دونگهه بدون تغییر به حالتش دوباره پرسید: پرسیدم تو گی هستی..؟ هیوک سکوت کرد هیچ نگفت. دونگهه با سکوت هیوک پاسخش رو از جانم خودش گرفت پوزخندی زد نیم چرخی به بدن داد که با گفته هیوک دوباره برگشت با اخم  نگاهش کرد...

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
wallar سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 02:09

باز این بجه خودشو انداخت جلو چرا نمیزاره ما از دست این دختره انتر راحت بشیم و کیو چرا میزاره بره اییییی بابا خوب خطرناکه که
دونگهه و هیوک که که هنوز تقضیشون جور نشده
هیییی از دست پری جون
مرسییی عشقم

چی بگم... اینا لجبازتر از این حرفان....
اره اون دوتا از اول جور بودن...
خواهش عشقم

Sheyda دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 21:58

مرسی عزیزم

خواهش عزیزم

tarane دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 21:55

سلام عزیزم.
شیوون اینقدر مهربونه که دلش برای این دختره ی اویزون که این همه بلا سرش اورده هم شور میزنه .
کیو نباید بذاره شیوون باز کارای خطرناک بکنه هر چند که شیوون خیلی لجبازه.
باید دید اوضاع دونی و هیوک به کجا میرسه.
ممنون عزیزم عااالی بود.

سلام عزیزدلم...
اره دلش شور میزنه....
اره اگه کیو بتونه...
خواهش نفسم..من ازت ممنونم

zeynab دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 21:26 http://sjlikethis.blogsky.com http://

هی شیوون چقدر از دست این دختره غصه بخوره کانگین هم همش تهدیدش میکنه براش اعصاب نزاشتن باز خوبه کیو هست هیوک آخرش دونگهه رو پیدا کرد

اره.... کانگنی و جسیکا زندگی شیوونو سیاه کردن فقط کیو کنارشه...

sogand دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 20:51

شیوون بذار ببرن دختره بوقو انقدر بلا سرش بیارن دیگه غلط زیادی نکنهمن نگرانه رفتنه شیوونمهیوک بالاخره هائه رو دیدمرسی جیگر

هی چی بگم....
اره هیوک دیده هایه رو ...
خواهش عشقم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد