SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 29


سلام دوستای گلم.....

 با یه قسمت دیگه از این داستان اومدم...یه خورده صبر کنید بالاخره همه چیز روبراه میشه.... شرمنده که با داستانام  اشکاتون در میاد ...


  

بوسه بیست و نهم

(من نجاتش میدم)


(( این دارویی که در این قسمت به شیوون تزریق میکنن واقعیه .یعنی مردی که من داستان فیک رواز او گرفتم همین اتفاق براش افتاد. این دارو بهش تزریق کردن، داروش واقعیه.شکنجه گران امریکایی و انگلیسی برای اعتراف گرفتن از ان استفاده میکنن داره تو دنیا هم  رواج پیدا میکنه. متاسفانه اسم این دارو رو نمیدونم خودم روش اسم گذشتم (( داروی سیاه)) پس اسم واقعی این دارو این نیست .اگه شما میدونید بهم بگید چیه ممنون ))


(مقر شکنجه)

هنری نگاه اخم الودش را ازگونهی گرفت به تخت اهنی وسط اتاق کرد با دیدن مردی که کاملا لخت و تمام تنش زخم و کبود بود غرق در خون دستانش به بالای تخت پاهایش به پایین تخت بسته بود چشمانش گرد و ابروهایش بالا رفت با صدای بلند گفت : باید به این بزنمش ؟...نه امکان نداره ...من اینکارو نمیکنم...من داروی سیاه رو بهش نمیزنم...اگه بهش بزنم میمیره ...قدمی به عقب برداشت تا به طرف در برود ولی دو مردی که پشت سرش ایستاده بودنند نگش داشتن نگذاشتن برود. گونهی چهره اش از خشم درهم و تاریک شد دست به کمر جلوی هنری ایستاد با خشم گفت: نمیزنی ؟... تو غلط میکنی...همچین میگی بهش بزنم میمیره که انگار دفعه اولته...بهش میزنی خوبم میزنی...با سر اشاره کرد گفت: یالااااا...کارتو بکن...

هنری با همان چشمان گشاد و وحشت زده سرش را به دو طرف تکان نداد گفت: نه ...نه...من اینکارو نمیکنم...اخم شدید کرد با دست به تخت شیوون بیهوش اشاره کرد گفت: اره...بار اولم نیست...ولی با این بیچاره چیکار کردین؟... این چه وضعیتیه؟... نمیشه به این بزنمش...من اینکارو نمیکنم...این تو مرحله اول تاب نمیاره...چه برسه ...که با مشتی که گونهی به صورتش کوبید ساکت شد ناله زد سکندری خورد در حال افتادن بود، که مرد که پشت سرش بود او را گرفت .گونهی از عصبانیت چهره اش سرخ شده بود فریاد زد :پدر سگ خفه شو... تو اینکارو میکنی خوبشم میکنی...هر کاری که من بهت میگم انجام میدی...نکنه میخوای برای همیشه خانوادتو نبینی.... خودت میدونی اگه اینکارو نکنی چه بلایی سرشون میارم...یالا کارتو بکن... با سر به دو مرد پشت سر هنری اشاره کرد دو مرد هم هنری که دست روی گونه ای که مشت خورده بود گذاشته بود و به جلو هول دادن.

هنری با اخم شدید از خشم به گونهی نگاه میکرد با هول دادن به طرف تخت رفت با صدای خفه ای گفت: لعنتی ...حالیت نیست...میگم این دوم نمیاره... صدایش قدری بلند شد : تو میخوای این برات حرف بزنه ...ولی این دووم نمیاره که بخواد حرفی بزنه... لعنتی این دور از انسانیته... توی میخوای اینو بکشی... من نمیخوام...که با حرکت گونهی ساکت شد چشمانش از ترس گشاد شد .گونهی یهو چاقویی را از جیبش دراورد زیر گلوی هنری گذاشت با چشمانی ریز شده از خشم رخ به رخ هنری شده بود با صدای تو دماغی گفت:تزریقش میکنی یا خودم خلاصت کنم؟...هنری سرش به عقب برده بود چشمانش به شدت گرد شد از فشار چاقو زیر گلویش صدایش به سختی درامد گفت: لعنتی این حالش خیلی بده... نمیتونه تحمل ...که با فشار بیشتر چاقو به زیر گلویش ناله خفه ای زد : آآآآآآ... پلکهایش را از درد بهم فشرد گفت: خیلی خوب ...خیلی خوب... باشه...میزنم... با برداشته شدن چاقو از زیر گلویش سرپایین کرد نفس نفس زد. گونهی بازویش را گرفت به جلو هولش داد هنری را به تخت چسباند با خشم فریاد زد: کارتـــــــــــــــــو بکن....

هیچل تمام مدت بدون هیچ حرفی با اخم شدیدو چشمانی ریز شده به انها نگاه میکرد، تنش میلرزید بدنش یخ زده بود. نمیدانست هنری میخواهد با دیوید چه بکند. او دیگر نمیخواست دیوید شکنجه شود، دیوید عشقش بود، میخواست از این شکنجه گاه نجاتش دهد.ولی چطور ؟ درمانده اینکار بود. حال دوباره دیوید را میخواستند شکنجه کنن، از حرفهای انها فهمید که کاری که انجام میخواهند بدهند خیلی وحشتناک است، دیوید تاب نمیاورد. نمیدانست چه بکند چطور مانع اینکار شود ،هیچ راهی وجود نداشت، مستسل و درمانده ایستاده و فقط نظارگر بود به دیوید که کاملا لخت به تخت بسته بود، دیگر این تن سکسی زخمی برایش هوس انگیز نبود ،قلبش را پر درد میکرد ، نفسش را بند اورده بود چشمانش با دیدن صورت بیرنگ خونی اما جذاب دیوید پر اشک شد.

با اشاره سرگونهی یکی از مردهایی که همراه هنری امده بود یکی از دستان شیوون را باز کرد پایین اورد به لبه تخت بست و دست دیگر شیوون همانطور که بالا بسته بود. گونهی با سر به مرد دیگر اشاره کرد او هم سطل ابی که کنار تخت روی  زمین بود را برداشت یهو روی سر و صورت شیوون خالی کرد .شیوون ازسردی اب به هوش امد به محض به هوش امدن دردها امان نمیدادنند نمیگذاشتند از درد هیچ کدام از اعضایش را حس کند، بخصوص قفسه سینه اش  شدید درد میکرد نفسش به زور بالا میامد، تنش هم از تب میسوخت، سرما خوردگیش شدید شده بود سینه پهلو کرده بود. از بیحالی فقط سرش را تکانی داد پلکهایش که پشت چشم بند  پنهان بود از درد بهم فشرد ،اکسیژن به ریه هایش نمیرسید با دهانی باز نفس های خشدار میکشید که به مانند ناله بود : هخسسس...ههههههههههه...هخخخخخخسسسسس.... سینه ش کشدار بالا و پایین میرفت .

گونهی هم امان نداد به موهای شیوون چنگ زد کشید، شیوون از درد پلکهایش را بیشتر بهم فشرد ناله ضعیفی زد : آآآآآآههههههههههه.... گونهی سرجلو برد چشمان هیز ناپاکش به تن کاملا لخت شیوون نگاهی کرد رو به صورت شیوون  که جز جز صورتش را چون کفتاری گرسنه میدرید غرید : خــــــوب...جوجه دانشمند  قهرمان... فکر کردی با تحمل شکنجه همه چیز تموم میشه... دوستات میان نجاتت میدن...میبینی که پنچ روز تو دستای مایی کسی نیامده سراغت...لبخند کج چندش اوری زد با صدای خفه ای گفت: دوستات اصلا ازت سراغی نمیگیرن...شهر در سکوت کامله...کسی دنبالت نیست... اصلا کسی به فکرت نیست... فکر کنم دوستات تو رو مرده فرض کردن...یهو قهقه ای بلند زد گفت: تو برای همشون مردی.... یهو هم خنده اش قطع شد با اخم شدید ساییدن دندانهایش بهم همانطور که موهای شیوون را به چنگ داشت سرش را قدری بالا اورد تو صورت شیوون غرید: بهتره خودت به فکر خودت باشی... بگی اون فرمول چیه...خودتو خلاص کنی...

شیوون با دهانی باز نفس نفس میزد از درد حس نداشت، نمیشنید گونهی چه میگوید فقط میخواست از این همه درد شکنجه خلاص شود ،میان نفس زدنهای خس دارش با صدای ضعیفی نالید : خواهش میکنم ولم کن...تو رو خدا ...من چیزی نمیدونم...گونهی با حرف شیوون با خشم همنطور که به موهایش چنگ زده بود سرش را به عقب وروی تخت اهنی کوبید فریاد زد : لعنتـــــــــــــــــی ...باشه...حرف نزن... الان باهات کاری میکنم که زبونت باز بشه.... رو به هنری گفت: شروع کن... شیوون با خوردن سرش به تخت فقط از درد ناله ضعیفی زد سینه ش را قدری بالا اورد قوس داد دوباره روی تخت گذاشت. هنری از ناراحتی و اشفتگی اخم شدید کرده بود گوشه لب خود را گزیده بود نگاهی به صورت درد کش شیوون کرد، دستانش لرزانش با مکث بالا اورد سرنگی را ارام با معطلی پر کرد، نگاهش دوباره به نیم رخ شیوون که با دهانی باز به سختی نفس میکشید شد ،چشمانش خیس اشک شد گویی در نگاهش از او معذرت میخواست شرمنده کاریست که میخواهد با او بکند. با مکث نگاهش را برداشت دست لرزانش را به مچ دست شیوون که به تخت بسته بود گذاشت با انگشت لرزان دیگرش را بالا اورد نوک سوزن سرنگ را روی رگ گذاشت، گویی با معطل کردن میخواست زمان را بخرد تا راه فراری برای جوانک اسیر بیگناه پیدا شود. ولی هیچ راهی نبود ،هیچکس نبود او به اجبار باید کارش را میکرد. پس با فشردن پلکهایش و لبانش هم  نفس عمیقی کشید با چشم باز کردن سوزن سرنگ را در رگ ارام فرو کرد مایع سرنگ را هم ارام در رگ مچ دست شیوون خالی کرد، سرنگ را بیرون کشید قدمی به عقب برداشت با چشمانی گشاد شده منتظر عکس العمل شیوون شد.

شیوون که از درد و تنگی نفس به سختی با دهانی باز نفس نفس میزد با تمام شدن کار هنری ابتدا درد داشت که متوجه گزش سوزن به مچ دست خود نشد ،کم کم حس کرد دردهایش بیشتر شدن طوری که اندامهایش را حس نمیکرد که درحال جدا شدن هستند، استخوانش در حال خورد شدنن تنش از درد شروع به لرزیدن و حس کرد تک تک سلولهای بدنش از هم در حال پایشدن شدنن .پلکهای بسته ش را به شدت بهم فشرد صورتش از درد به شدت مچاله شد دهانش را باز کرد ناله بلندش از درد در اتاق پیچید : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآییییییییییییییییییییییییی...آآآآآآآآآآآآآآهههههههههههه...تنش از درد تقلا کرد تکان میخورد میلرزید ولی دستانش بسته بود نمیتوانست حرکت خاصی بکند. عکس العمل بدن حین درد کشیدن در خود مچاله شدن دستان دور خود میپیچند .ولی دستان به بند کشیده شیوون این اجازه را نمیداد این بدترین شکنجه ای بود که به جانش انداختند ،درد تک تک اتم های بدنش را میسوزاند نفسش را بند اورد ناله هایش بلندتر شد : آآآآآآآآآآآآآهههههههههه...تنش به شدت تکان میداد تا شاید دستان و پاهایش را باز کند. ولی فایده ای نداشت ،صورتش از تحمل درد کبود شده بود پوست عسلی رنگ تنش سرخ شده بود. مچ دستان و پایش که به تخت بسته شده بود با تکانهای شدیدی که به بدنش میداد خونی شده بود. بدن کاملا لخت شیوون از درد پیچ و تاب میخورد ناله هایش فضای اتاق را پر کرد.

هیچل چهره ش به شدت رنگ پریده و چشمانش به شدت گشاد اشک چشمه ای شده بود، گره ابروهایش درهم و تنش به شدت میلرزید لب زیرنش به دندان گرفته بود تا فریادش را خفه کند، انگشتانش را ازخشم که عصبانی از خود بود که  ناتوان در نجات دادن عشقش واز گونهی و هنری که داشتند عشقش را شکنجه میدادن بود و بهم مشت کرده بود، طوری که ناخنهای سفید شده اش در پوست کف دستش فرو رفت پوست دستش کبود شد. توان ایستادن نداشت ولی پاهایش توان حرکت هم نداشت که او را از اتاق بیرون ببرد، فقط توانست پلکهایش را ببند تا این صحنه را نبیند . صحنه ای که فقط شیوون درحال شکنجه شدن نبود خود او بیشتر شکنجه میشد. او شاهد شکنجه شدن عشق بود ولی نمیتوانست کاری بکند. برای هیچل این بدترین شکنجه بود، چشمانش را بسته بود به ناله های شیوون و فریاد گونهی گوش میداد .

گونهی بی رحم از پیچ و تاب خوردن و درد کشیدن شیوون که ناله هایش در اتاق میپچید لبخند کجی زده بود به موهای سر شیوون چنگ زد چانه اش را گرفت سر شیوون را به طرف خود کرد همراه لبخند اخم کرد با صدای بلند گفت: چی شده؟... درد داری هاااااااا؟...داری میمیری نه؟... گفتم که کاری میکنم که مرغهای اسمون به حالت گریه کنن...خوب حالا حرف بزن... بگو اون فرمول چیه تا پادزهر رو بزنم...دردتو کم کنم...یالااااا...حرف بزن... بگو اون فرمول چیه... شیوون درد دیگر نای برایش نگذاشته بود پیچ تابش ارام گرفته بود با دهانی نیمه باز که چانه اش به چنگ گونهی بود نفس های عمیق خیلی صدادار و بدی میکشید ،طوری که حس میشد هر نفسش اخرین نفس است که میکشد. تنش از درد و تب شدید داغ و خیس عرق شده بود از حال بدی که داشت از درد توانی نداشت که جواب گونهی را بدهد ،درد هم امانی به او نداد تنش شل شد دیگر هیچ نفهمید سرش در دست گونهی شل شد نفسش دیگر بالا نیامد.

گونهی با همان چهره درهم نفس زنان از فریاد به صورت شیوون نگاه میکرد با بیحرکت شدن شیوون عصبانی تر شد با خشم با دست به صورت شیوون سیلی میزد فریاد میزد: حرف بزن لعنتــــــــــــــــی حرومزداده...( حنانه: الهـــــــــــــــــــی دستت بشکنههههههههه کشتی بچه مو)هنری که با صورتی رنگ پریده و چشمانی گشاد شده  و دهانی باز نفس نفس میزد نگاه میکرد، تنش میلرزید. با ساکت شدن شیوون چشمانش بیشتر گشاد شد از کتک زدن گونهی وحشت زده شد به بازوی گونهی که صورت شیوون را سیلی میزد چنگ زد به شدت عقبش کشید فریاد زد : چه غلطی داری میکنی لعنتی؟... گونهی به عقب سکندری خورد ولی خود را کنترل کرد نیافتاد. هنری سریع با دستی سر شیوون رو گرفت انگشت زیر گردن جای نبض شیوون گذاشت اب دهانش را به سختی قورت داد صدادار نفس نفس میزد نبض شیوون را کنترل کرد ،با زدن نبض شیوون با بستن چشمانش نفس حبس شده در سینه اش را صدادار بیرون داد سرش را پایین کرد دستش را از گردن شیوون گرفت زیر لب گفت: خدارو شکر زنده ست....

هیچل هم که با ساکت شدن شیوون چشمانش را باز کرد گرد شد وحشت زده نگاه میکرد با حرف هنری او هم اب دهانش را به سختی قورت داد چشمانش اشک را ارام راهی گونه هایش کرد نگاه اخم الودش به گونهی که با مشت به لبه تخت اهنی کوبید با خشم گفت: لعنتی...همش بیهوش میشه... شد از خشم میلرزید .گونهی رو به هنری با همان حالت گفت: این لعنتی هفت تا جون داره... فردا دوباره باید اینکارو بکنی...اون باید حرف بزنه...فهمیدی؟...هنری جوابی نداد فقط با خشم نگاهش کرد.

****************************************

7 فوریه 2012

( روز ششم روبوده شدن)

(عمارت چویی)

هیوک نگاه نگران و غمگینش را از مین هو که روی تخت دراز کشیده بود چشمانش را بسته بود از تب گونه هایش سرخ شده بود سرمی به مچ دستش وصل بود گرفت رو به دکتر یسونگ که از لبه تخت بلند شد کرد گفت: تبش بخاطر چیه؟...این بچه از دیروز حال نداشت ...حالا این وضعیتشه...دکتر  یسونگ رو به هیوک کرد گفت: تبش بخاطر اضطراب و نگرانیه...با این اوضاعی که این چند روز دارین باید هم وضعیتشون اینجوری بشه...نه غذایی درست میخورید نه خوب میخوابید... شب و روزم که....مکثی کرد جمله" همش دارید گریه میکنید" را نگفت ادامه داد: خوب سیستم بدنتون ضعیف میشه...حالتون بد میشه... شما هم وضعیتون بهتر از اقای لی نیست... شما هم باید ...هیوک امان نداد چهره اش به حالت زار گریه افتاد وسط حرف دکتر گفت: استراحت کنم ؟...غذا بخورم؟...با این وضعیت ؟... برادرزداه بیچاره مو گرفتن ...نمیدونم حالش چطوره ...اصلا زنده... بغض اجازه نداد ادامه دهد کلمه " مرده "را بگوید با صدای لرزانی گفت: حالا شما میگید استراحت کنم....نمیتونم ...چطور همچین انتظاری ازم داری...که صدای زنگ موبایل دونگهه که با فاصله ایستاده بود با چهره ای اخم الود انها را نگاه میکرد باعث شد هیوک ساکت بشه نگاهی به دونگهه بکنه.

دونگهه هم قدری چشمانش گشاد شد سریع گوشی را از جیبش دراورد گفت: ببخشید ...معذرت میخوام...با دیدن اسم جانسوگ رو صحفه موبایلش به طرف در برگشت گفت: ببخشید باید جوابشو بدم.... با قدمهای بلند به طرف در رفت ، با چسباندن گوشی به گوشش گفت: الو...از دراتاق خارج شد. در راهرو  قدم میزد با اخم شدید به سنگ فرش راهرو نگاه میکرد به حرفهای  جانسوگ گوش میداد گفت: یعنی تو همون ساختمونه؟... اونجا زیر زمین داره؟... جانسوگ گفت: اره...تازه فهمیدم اینجا زیر زمین هم داره...ولی یکم رفتار امدا از  دیروز تا حالا مشکوک شده.... یه مردی رو اوردن ...که تو مورد قبلی هم دو سه باری دیده بودمش.... ولی نمیدونم کیه....ولی یادم بار اخری که این مرد رو دیدم بعدش اون مرده اسیر رو مرده از اتاق اوردن بیرون...دونگهه اخمش بیشتر وچشمانش گشادتر شد گفت: مرده؟... جانسوگ خوب مراقب باش... ببین کوچکترین حرکتی که شد بهم خبر بده ....ببین تمام حواستو جمع کن...فهمیدی؟ کوچکترین  اتفاق... به جانسوگ مهلت جواب نداد تماس را قطع کرد چند ثانیه ای به گوشی خود با اخم نگاه کرد به طرف اتاق مین هو رفت.

***************************

( مقر شکنجه)

هیچل نگاه درمانده و غمگینش را با مکث از شیوون که کاملا لخت و  تمام تنش خون خشکیده وزخمایش لکه های سیاه و کبودی به جا گذاشته بود ،دستان و پاهایش هم طبق معمول به تخت بسته شده بود، فقط اینبار هر دو دست را به حالت  صلیب از هم باز کرده به تخت بسته بودن گرفت رو به هنری و گونهی که دوباره در حال جدال بودن کرد. گونهی با دست ضربه ای به بازوی هنری زد با خشم غرید : کارتو بکن...هنری نگاه اخم الود و درمانده اش را از اسیر دربند بیچاره گرفت  رو به گونهی گفت: این دووم نمیاره....چرا تو حالیت نیست؟... این جوون حالش بده... اگه بهش بزنم نمیتونه تاب بیاره... چه برسه به اینکه برات حرف  هم بزنه.... گونهی چهره اش ازخشم  تاریکتر شد یهو سرجلو برد هنری از حرکتش ترسید با چشمانی گشاد شده قدمی به عقب رفت گونهی غرید :همش باید برات تکرار کنم عواقب انجام ندادن اینکار چیه؟...یا برات تیزی بکشم که کارتو بکنی...تو به این کاراش کاری نداشته باش... این هفت تا جون داره...ده بار هم بهش بزنی اتفاقی براش نمیافته...تو کارتو بکن...فریاد زد : یالااااااااااااااااا...هنری چهره اش درهم و اخم الود شد دندانهایش را از خشم بهم سایده رو برگردانند با مکث و دستی لرزان سرنگ رابرداشت ارام پرش کرد .

هیچل که با درگیری هنری و گونهی امید داشت که هنری موفق شود امپول را نزند با موفق  نشدن هنری  اخمش از کلافگی درهمتر شد به گونهی نزدیک شد، نگاهش به سرنگ دست هنری که درحال پر شدن بود گفت: بهتره به حرفش گوش بدی...اینو نزنی...با رو کردن گونهی که با اخم شدید نگاهش کرد ادامه داد: هنری راست میگه...دووم نمیاره... وضعیتش اصلا خوب نیست... گونهی کامل به طرف هیچل برگشت اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: دووم نمیاره؟... به درک که نمیاره....هیچل تو جدیدا حرفهای میزنی که نباید بزنی.... این حرفا یعنی چی؟... دلت برای یه جنایتکار داره میسوزه...میگی اینکارو باش نکنم...هااااااااا؟... هیچل با حرف گونهی چهره اش درهم شد انگشتانش را بهم مشت کرد دلش میخواست با مشت به دهان گونهی بکوبد فریاد بزند " جنایتکار خودتی حیوون...تو که از یه حیوونه پست تری که داری با یه انسان ...یه انسان بیگناه که کارش نجات دادن مردمه رو داری شکنجه میدی...به کی میگی جنایتکار...خودت جنایتکارتری.." ولی نمیتوانست ، برای اینکه گونهی شک نکند بیرحم میبود پس فقط با سایدن دندانهایش بیشتر کردن اخمش گفت: من دلم براش نمیسوزه...میگم مرده این که به دردمون نمیخوره...باید زنده بمونه حرف بزنه... رئیس از ما فرمول میخواد نه مرده یه دانشمند که چیزی هم بدست  نیاورده باشیم...

هنری که درحال پر کردن سرنگ باعتراض هیچل  نور امیدی به  جانش افتاد خوشحال شد دست نگه داشت با چشمانی کمی گشاد به  هیچل نگاه کرد ولی با جواب گونهی دوباره از ناامیدی چهره اش درهم شد گونهی تغییری به چهره  تاریک و عصبانیش نداد گفت: نخیر این نمیمیره...شما نگران مردنش نباش... صدتا جون داره...منم فرمولو از زیر زبونش میکشم بیرون... رو به هنری گفت: یالا امادش کن... دست به کمر شد  چرخید به مرد هیکلی که با فاصله ایستاده بود با سر اشاره کرد . مرد سطل اب که زیر پایش بود را گرفت طرف تخت رفت سطل اب را روی سر شیوون خالی کرد.

شیوون هم با ریخته شدن اب به هوش امد بیحالتر و ضعیفتر از دفعه های قبل بود با ریخته شدن اب تکانی خورد دهانش را باز کرد نفس عمیقی کشید طوری که سینه اش با قوسی بالا امد با مکث پایین رفت، نفس های بعدیش هم با صدای خس کشدار میکشید، نفس تنگیش بیشتر شده بود تبش هم شدید، طوری که حس میکرد در جهنمی از اتش در حال سوختن است. عطش شدید هم کرده بود، چند روز که غذا بهش ندادن مطمن گشنه ش بود، از همین  بیحال بود حال از شدت تب تشنه اش شده بود، دردهای زخمش هم بیشتر شده بود از تشنگی و تنگی نفس ناله هم نمیتوانست بزند. گونهی هم امان نداد با تکان خوردن شیوون نفس عیمقی بد و صداداری که کشید که نشان از به هوش امدنش بود جلو رفت به موهای شیوون چنگ زد کشید .شیوون از درد فقط توانست دهانش را بیشتر باز کند ناله ضعیفی زد :آآآآآآههه....

گونهی سرجلو برد چهره اش به شدت درهم و عصبانی شد تو صورت شیوون با خشم غرید : حرومزداده عوضی... اینا همه نگران تو لعنتین... که داری میمری...ولی تو صد تا جون داری...دست روی سینه و شکم لخت و تب دار شیوون که از زخم وخون خشکیده کبود شده بود گذاشت روی ان کشید غرید : اگه تمام دل و روده تو بریزم بیرون توش پر از کاه کنیم ....یا دونه دونه انگشتاتو ببریم بریزیم جلوی سگها تو زنده میمونی... موهای شیوون که به چنگ گرفته را بیشتر کشید گفت: نه؟... شیوون از درد کشیده شدن موهایش چهره اش مچاله شد دهانش بیشتر باز  ناله ضعیفی زد: آآآآآآهههههه...تشنگی از عطش تب بیتابش کرد، گویی فریاد گونهی را نشنید لبان زخمی و سفید شده اش را به سختی تکان داد با صدای که به سختی شنیده میشد نالید :آب...اب میخوام...گونهی چشمانش از خشم بیشتر باز شد لبخند کجی چندش اوری گوشه لبش نشست غرید : اب میخوای؟...تشنته؟... پس حرف بزن بگو فرمول چیه تا بهت بدم... بگو...

شیوون با دهان باز نفس های خش دار میکشید بیتوجه به حرف گونهی با صدای ضعیفی دوباره نالید :آب...اب... گونهی با خشم موهای شیوون را به عقب کشید رهایش کرد فریاد زد:ااااااا...لعنتی...این دوباره بازی دراورده... رو به هنری گفت: یالا بزن... هیچل با درماندگی به شیوون که به هوش امده ناله میزد نگاه میکرد با تقاضای شیوون برای اب تنش لرزید چهره اش بیشتر درمانده و حالت گریه گرفت، قدمی به جلو گذاشت تا از گونهی بخواهد اب بدهد. ولی از ترس گونهی و ترس جان شیوون نتوانست چیزی بگوید، دوباره سرجایش ایستاد فقط نظارگر شد.هنری با امر گونهی چهره اش از خشم و درمانگی درهم شد با تمام وجود نمیخواست اینکار را بکند، ولی چاره ای نداشت. با پاهای لرزان به تخت نزدیک شد دست لرزانش را به روی مچ دست شیوون گذاشت از داغی تب تن شیوون تنش لرزید با انگشت شصت نبض مچ دستش را نوازش کرد با چشمانی خیس به صورت شیوون که نفس های سختی و کشداری میکشید نگاه میکرد با بغض گفت: منو ببخش... رو به دست شیوون کرد دست دیگرش لرزان سرنگ را به روی رگ نبض شیوون گذاشت سوزن را فرو کرد .اینبار شیوون برخلاف دفعه قبل فرو رفتن سورن را حس کرد با فشردن پلکهای بسته و زیر چشم بند تکانی خیلی ضعیفی به خود داد ناله زد : آآآآآهههههههههه...هنری هم با گزیدن لب زیرنش مایع سرنگ را ارام داخل رگ شیوون خالی کرد با بیرون کشیدن سرنگ دو قدم به عقب رفت چشمان خیسش گشاد شد درمانده به شیوون نگاه کرد منتظر عکسی العملش شد.

 شیوون هم با تزریق داروی سیاه مثل دفعه قبل درد وحشتناکی به جان تک تک اعضای بدنش افتاد ،منبع درد مشخص نبود درد از گوشت تنش شروع شده به استخوانش رسید،حتی تک تک اتم هایش درد را فریاد میزدنند .شیوون از درد میلرزید به شکمش قوسی داد بالا اورد ،دستان و پاهایش برای مچاله شدن درخود تقلا کرد ولی بیفایده بود به بند کشیده شده بودنند، فقط طنابها دور مچ دست و پاهایش را بیشتر زخم و خونی کرد طوری که خون روی تخت اهنی جاری شد. شیوون بدنش را پیچ و تاب میداد برای زنده ماندن تقلا میکرد دهانش را به شدت باز کرد از درد ناله های بلندی میزد : آآآآآآآآآآآآهههههههههههههههههه...آآآآآآآآآآآآآآآییییییییییییییی...صدای ناله شیوون اتاق را پر کرد، قلب هیچل هم از درد فریاد میزد تمام وجودش از بیچارگی درد کشیدن عشقش میسوخت نفسش را بند اورده بود، با چشمانی خیس   شرمگین به عشقش که  درد شکنجه میتاب میخورد ناله  میزد نگاه کرد نمیتوانست کاری بکند که با حرکت گونهی دیگر تاب نیاورد.

 گونهی بیرحم برای اینکه شیوون بیشتر درد بکشد به حرف بیاید چاقویی را از جیبش در اورد روی پهلو  راست  شکم شیوون گذاشت ،نوک  تیز چاقو را روی شکمش فشار داد با اخم تاب دار و لبخند کجی از بیرحمی روی لبش داشت با صدای بلند گفت: درد داری نه؟... الان این دردی که تو داری میکشی هیچکی نکشیده...دردش خیلی خیلی خیلی زیاده نه؟... میخوای پادزهر بزنم هااااااااااااااا؟...میخوای از این درد نجاتت بدم؟... نوک چاقو را بیشتر فشار داد نوک چاقو در پوست شکم شیوون فرو رفت خون سرخ از سوراخ زخم ارام بیرون جاری شد، روی پهلوی شیوون ارام  روان شد چون اب باریکه راهشو را به تخت رساند .گونهی با خنده ای که از سرمستی میزد غرید : حرف بزن..بگو اون فرمول چیه تا بهت پادزهر بزنم...

شیوون با فرو رفتن نوک چاقو با انکه به شدت درد داشت را حس کرد، با فرو رفتن چاقو حس کرد خنجری پهلویش را شکافته دردی صدا برابر به جانش انداخته نفسش را بند اورده بود دهانش را به شدت باز کرد انگشتانش دست به بند کشیده اش را بهم فشرد میان نفسش که به زور بالا امد با صدای خیلی ضعیفی نالید : تو رو خدا ولم کن...درد دیگر جانی برایش نگذاشت و شل شد دیگر هیچ چیز را حس نکرد بیحرکت شد. سرش به یک طرف افتاد همزمان هم هنری و هیچل عکس العمل نشان دادن . هنری با حرکت گونهی نوک چاقو به پهلوی شیوون فرو کرد چشمانش به شدت گرد شد از وحشت فریاد زد : داری چه غلطی میکنی عوضی؟... داری میکشیشششششششششششششششششششش..به طرف گونهی هجوم اورد ولی هیچل زودتر جونبید .

هیچل با اینکه با فاصله از تخت ایستاده بود با حرکت گونهی چشمان خیسش به شدت گشاد شد با دیدن خون سرخ که دوباره تن شیوون را رنگین کرده بود دیگر تاب نیاورد همزمان با هنری فریاد زد : چیکار داری میکنی حرومزاده؟... کشتیش... خیز برداشت به گونهی هجوم اورد با مشت به بازوی گونهی زد او را به عقب هول داد. همزمان با بیحرکت شدن شیوون چاقوی که دست گونهی بود از روی شکم شیوون جدا شد به زمین افتاد ،خود گونهی هم به عقب سکندری خورد از شدت ضربه ای که هیچل به او زد تعادش را از دست داد درحال افتادن بود که به سختی خود را کنترل کرد ایستاد با چهره ای به شدت درهم و سرخ ازخشم به هیچل نگاه کرد به طرف هیچل هجوم برد فریاد زد : تو چه غلطی کردی عوضی؟... انگشتانش را مشت کرد مشت را بالا اورد با گرفتن یقه هیچل خواست او را بزند که هیچل امان نداد با دست به سینه گونهی زد او را دوباره به عقب هول داد با خشم به گونهی نگاه کرد با صدای بلندتری از گونهی سرش فریاد زد : عوضی میگم داری میکشیش ...مردش که به دردمون نمیخوره...با این کارت اون دیگه دوم نمیاره...تو چرا نمیفهمی ...چرا حالیت نیست؟... مرده این به دردمون نمیخوره....

گونهی از خشم و فریاد نفس نفس میزد با خشم به هیچل نگاه کرد انگشتانش را بهم مشت کرد قدری بالا اورد گفت: این عوضی باید حرف بزنه ...دیگه فرصتی نیست... باید تا فردا فرمولو از زیر زبونش بکشیم بیرون...میفهمی؟...تا فردا...با صدای بلندتر رو به هنری که بیتوجه به او بود دستش را به عنوان تهدید نشانه رفت فریاد زد: باید تا فردا به حرفش بیاریم...فردا صبح دارو رو بهش میزنی یا حرف میزنه یا میمیره...فهمیدی؟... ولی هنری توجه ای به او نداشت با به عقب زدن گونهی توسط هیچل با وحشت کنار تخت و سراغ شیوون رفته بود با چشمانی گشاد شده به زخم کوچک شکم شیوون که خون از ان بیرون میزد نگاه کرد ،دست روی زخم گذاشت  قدری فشار داد دست دیگر روی گردن شیوون گذاشت با انگشت نبض گردن شیوون رو کنترل کرد. نبض شیوون خیلی ضعیف بود به سختی قابل لمس بود ،ولی همان ضربان ضعیف هم خیال هنری را راحت کرد با بستن چشمانش نفس حبس شده در سینه ش را بیرون داد سریع شال گردن را از دور گردن خود دراورد بیتوجه به فریادهای گونهی شال گردن را دورکمر شیوون روی زخم چاقو پیچید قدری محکمش بست تا خونریزی بند بیاید، کت تنش هم دراورد روی لگن شیوون گذاشت الت شیوون را پنهان کرد با بالا پایین کردن سعی کرد حداقل قدری از شکم و رانش را هم بپوشاند.

گونهی که درحال فریاد زدن بود با حرکت هنری ساکت شد چشمانش را از خشم گشاد شد به طرفش رفت غرید : تو داری چه غلطی میکنی؟... چرا اونو بستی؟... کتتو بدار ...میترسی  سردش بشه...بازوی هنری گرفت قدمی به عقب فرستاد خواست همزمان کت بردارد فریاد زد : برش دارررررر... که هیچل امان نداد با گرفتن بازوی گونهی او را دوباره به عقب کشید با چهره ای به شدت درهم و اخم الودی و جدی هم نگاه گونهی که با این حرکت هیچل بیشتر عصانی شد قصد یورش وفریاد زدن داشت شد با لحن جدی و محکمی گفت: بذار باشه...اگه میخوای فردا ازش حرف بشنوی باید زنده بمونه...بذار تا فردا این زنده بمونه از سرما نمیره.... تا بتونی ازش  حرف بشنونی... میبینی که داره از سرما و مریضی تلف میشه...بذار تا فردا زنده نگهش دارم...گونهی با نفس نفس زدن از خشم و فریاد به هیچل نگاه کرد دید درست میگوید ولی چیزی نگفت با مکث نگاه پر خشمش را از هیچل گرفت نیم نگاهی به هنری که او هم با اخم نگاهش میکرد کرد برگشت به طرف در رفت .هیچل هم با اخم شدید به بیرون رفتن گونهی نگاه کرد بدون رو کردن به هنری با صدای اهسته و خفه ای گفت: باید باهم حرف بزنیم... کارت دارم...هنری با حرف هیچل  رو به او با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد گفت: بامن؟....

**********************************

(بیمارستان )

کیو از لبه تخت بلند شد دکمه های اخر پیراهنش را بست در حال  پوشیدن کتش بود به ظاهر در حال گوش کردن به حرف دکتر که کنارش ایستاده بود. دکتر با اخم ملایمی به کیو نگاه میکرد گفت: شما دیروز عصر میخواستی با مسئولیت خودت بری ...ولی وضعیتون اصلا خوب نیست...الانم که اجازه مرخصی به شما دادم به اصرار خودتونه...ولی در اصل نباید اجازه بدم.... شما باید چند روز بستری باشید.... شما خودتون مسئولیتشو قبول کردید که من اصلا راضی نیستم... کاری هم نمیتونم بکنم...فقط بگم حداقل... به قرصهای  روی تخت اشاره کرد  گفت: قصاتونو سرساعت بخورید ...همه جا هم همراه خودتون داشته باشید... شما باید قرصاتونو مصرف کنید ...وضعیتون...کیو پالتویش را پوشید قوطی قرصهایی را از روی تخت برداشت داخل جیب پالتویش گذاشت با اخم به دکتر نگاه کرد سرش را چند بار تکان داد وسط حرفش گفت: باشه...باشه... چشم اقای دکتر...همشونو میخورم... با سرتعظیمی کرد گفت: خیلی ممنون آقای دکتر...خداحافظ... برگشت میان چشمان کمی گشاد دکتر که امان حرف زدن نداشت به طرف در ورودی اتاق رفت تا از بیمارستان برود دنبال شیوون بگردد.

**********************************

( مقر شکنجه)

هیچل با چهره ای رنگ پریده به گونهی نگاه میکرد گفت: رفتم پتو بکشم تنش یه خورده غذا هم بردم بدم بهش... ولی... ولی دیدم یخ زده... انگار تنش یخ زده... کبود شده ...گونهی با اخم شدید نگاهش کرد چشمانش را ریز کرد گفت: چی؟...پتو بردی تنش بکشی؟...غذا براش بردی؟..دیگه چی؟...مگه اینجا هتله...اون...هیچل چهره اش درهمتر شد با صدای بلند و عصبی وسط حرفش گفت: من چی میگم تو چی میگی...چرا نباید براش ببرم...بابا ما که نمیخوام اون فعلا زنده بمونه... میگم ....میگم بیا ببین دیوید حالش اصلا خوب نیست...بدنش یخ زده... انگار... انگار نفس نمیکشه... رنگ صورتش کبود شده...با حرفهای هیچل اخم گونهی بیشتر و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...نفس نمیکشه؟....بدون جواب گرفتن از هیچل با قدمهای بلند تند به طرف در زریرزمین رفت هیچل هم دنبالش دوان راهی شد با هم از راه پله تنگ زیر زمین پایین رفتن. با رسیدن به در گونهی در اهنی را به شدت باز کرد دوان به طرف تخت رفت نفس زنان با چشمانی گشاد شده به  نیم رخ صورت شیوون که پتویی پاها و شکم و سینه  تا زیر گردنش را پوشانده بود نگاه کرد. نیم رخ صورت شیوون کبود بود لب زخمی و خونیش به شدت سفید شده بود، نگاه چشمان گشاده شده گونهی به سینه شیوون شد با نفس زدن حتی اگر ارام هم باشد باید سینه بالا و پایین برود ولی سینه شیوون  بیحرکت بود .

گونهی چشمانش گشادتر شد به هیچل که کنارش ایستاده نفس زنان با چهره اشفته به شیوون به روی تخت بسته شده نگاه میکرد گفت: ببین چه حالی داره؟...انگار نفس نمیکشه...تنشم سرده... اون شدید تب داشت ...حالا تنش سرد شده...نیم نگاهی کرد رو به شیوون کرد دست جلوی بینی شیوون گذاشت تا نفس زدنش را کنترل کند. شیوون هیچ بازدمی نداشت. گونهی هم وحشتش بیشتر شد دست روی صورت و گردن شیوون گذاشت، تن شیوون که از تب داغ بود حال سرد بود . گونهی هر لحظه وحشت زده تر میشد .پتو را از روی سینه شیوون کنار زد کمر خم کرد سربه سینه شیوون گذاشت تا به ضربان قلب شیوون گوش دهد، ولی قلب شیوون ضربانی نداشت ،گونهی از وحشت یهو کمر راست کرد با چشمانی گرد شده با لکنت گفت: قل...قلبش...نمی...نمیزنه...این...این مرده...هیچل چهره اش با حالت گریه افتاد با دستان به سرش کوبید به موهای خود چنگ زد با حالت زاری گفت: حالا چیکار کنیم...مرده...دیوید مرده...جواب رئیس چی بدیم... گونهی ببین چیکارش کردی...کشتیش... تو کشتیش... لعنتی...

 گونیه  با چشمانی گرد شده به هیچل نگاه کرد با صدای ضعیف گفت: مرده؟... حالا چیکار کنم...

**************************************

(عمارت چویی)

دونگهه روی مبل نشست کنار هیوک که ارام اشک میریخت روی قاب عکس شیوون که به دست داشت را نوازش میکرد زیر لب ارام زمزمه میکرد : شیوونی ...عزیز دلم...کجایی؟... من چیکار کنم... جواب باباتو چی بدم... چی به ماردت بگم...عمو جونم بیا دلم برات یه ذره شده.... با چشمانی خیس و غمگین به قاب عکس نگاه کرد رو به هیوک کرد با ناراحتی گفت: ارباب خواهش میکنم اروم باشید... شما باید یه چیزی بخورید....همش...که صدای زنگ موبایلش درامد جمله اش ناتمام ماند به هیوک هم که رو برگرداننده میخواست حرفی بزند امان نداد سریع گوشی را از جیبش دراورد نگاهش به گوشی بود گفت: ببخشید...باید جواب بدم... سریع بلند شد از هیوک فاصله گرفت با زدن دکمه اتصال گوشی را به گوشش چسباند گفت: الو.. جانسوگ که مخاطب پشت خط بود امان نداد با هیجان گفت: الو...دونگهه شی...اینجا یه اتفاقی افتاده...یعنی انگار همه چیز بهم ریخته... انگار... انگار...برای دیوید اتفاقی افتاده... به نظر میرسه مرده باشه... اینا دست و پاشونو گم کردن... هی میرن زیرزمین و میان...دیوید مرده... چشمان دونگهه گرد شد با صدای ضعیفی نالید : مرده؟.....



نظرات 6 + ارسال نظر
sara83 جمعه 25 دی 1394 ساعت 13:43

مرسی عزیزم خیلی عالی بود

خواهش عزیزم..

wallar سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 02:05


الان فقط دلم گریه میخواد
دلم میخواد به یکی فحش بدم به کیو به هیچول به دونگهه به هر کی دم دستمه
گونهیییییی ازت متنفرمممممممم
خدا فقط بهمون رحم کرد دکتر هنری یکم مهربون بود اونجا یه ادم خوش قلب میون یه مشت گرگ نعمتیه

tarane دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 22:10

سلام گلم.
بیچاره شیوون چقدر بلا سرش میارن . امیدوارم این گونهی احمق بمیره. به بد ترین شکل.
واقعا شیوون رو کشتن . نهههههه ولی فکر نکنم مرده باشه واکنش هیچول یه مقدار زیادی اروم بود . ایا نقشه ای در میونه؟
ممنون عزیزم.خیلی عالی بود و هیجان انگیز

سلام جون دلم..
باشه میکشمش به بدترین شکل ممکن...
هااا؟..کشتنش؟؟... اهم...یعنی اره..خوب میفهمی قسمت بعد....
خواهش عزیزدلم..ممنون که میخونیش

Sheyda دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 21:33

هیچول و هنری عجب نقشه ی توپی کشیدن
یعنی میشه اینبار شیوون نجات پیدا کنه
لعنت به گونهی وحشی
مرسی عزیزم

اوه... شما همه از نقشه من و هنری و هیچل فهمیدن که؟..
اوفففففففففففففف..چقده شما باهوشید...
خواهش عزیزدلم

sogand دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 20:42

ایش گونهی بوق اخه من الان هرچی فحشم بدم دلم خنک نمیشهشیوونممممممممممممممخوبه باز چولا تونست یه کاری کنهمرسی بیبی

هرفحشی دوست داری بده...
شیوونم
این گندوهیچل زده بایدم درست کنه....
خواهش عشقم

zeynab دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 20:03 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

سلام آبجی گلم چه آدمهای خبیثی وجود داره واقعا از انسانیت چیزی نمیدونم که این داروها رو میسازن و فقط قصدشون منافع خودشونه من حس میکنم این داستان واقعا اتفاق افتادهوای شیوونگونهی امیدوارم تیکه تیکه بشی جوری رییست شکنجه ات بده و بکشت هب شیوون دیگه جونی براش نموند خواما فکر میکنم این هیچول با هنری نقشه کشیدن دارویی چیزی بهش زدن تا بقیه فکر کنن مردهدستت درد نکنه

سلام عزیزدلم...
اره این ادمها قلب نداره...
اره عزیز این داستانم گفتم که از یه ماجرای واقعی گرفته شده...
هی چی بگم از شیوونم...
اوه اوه... شما بچه های باهوشی هستید ... سریع بقیه ماجرا رو میگیریدا
ممنون عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد