خوب چی بگم.... اینم از این قسمت...هی حالا حالا باید از دست جسیکا حرص بخورید... نویسنده ش قول داده بهم از شر جسیکا خلاصم کنه...
بامن بمان 23
روز جسیکا
لباسهای مختلف کوتاه "بلند".. "ساده" .." مدلدار".. همه جور رو تختش ؛ کفشهای پاشنه بلندش هم پایین آن انداخته بود. لباسها رو یکی یکی بر میداشت جلوی آینه قدی می ایستاد برانداز میکرد از مدل وطرحش راضی نبود به روی تخت دوباره لباس دیگری برمیداشت تا اینکه بلااخره لباس صورتی دامن پفیش که صبح برای شب خریده بود روانتخاب و با پوشیدن کفشای سفید با پیچیدن بندهای بلندش به دور پاش از لبه تخت بلند شد دوباره مقابل آینه قدیش قرارگرفت با پیچ تاب دادن خود ، عقب ؛ جلو رفتن لبخند رضایت زد همونجورکه جلوی آینه بود تق تق در اتاقش شد جواب داد: بله... نگاهی از آینه به پشت سر به شخصی که وارد اتاق شد کرد گفت : دیرکردی می...
"می" دختر جوان ؛ آرایشگری بود که به خاطر وقت کم آوردن نتونسته بود به آرایشگاه بره با آشنای که داشت ازش خواسته بود به خونه بیاید . با کنار رفتن از مقابل آینه رو به روی او ایستاد ژستی گرفت پرسید : چطور شدم...؟ "می" نگاهی به سر تا پای او انداخت لبخند زد گفت : زیبا شدی.. مثل عروسک ...
جس از تعریف او لبخند روی صورت نشاند سری چرخاند از پشت خودش رو توی آینه برانداز میکرد که دوباره در اتاقش زده شده پاسخ داد: بله.... مادرش با باز کردن در وارد اتاقش شد به او که مقابل آینه ایستاده بود نگاهی انداخت از زیبای دخترش توی لباس صورتی که اندام کشیدشو نمایان ؛ زیبا کرده بود خوشحال گفت : قربون پرنسس زیبام بشم... چقدر این لباس بهت میاد مادر... شدی عین شاهزاده ها ... جس از گفته مادرش که اونو پرنسس خطاب کرد لپاش گل انداخت از مادرش پرسید : واقعا خوب شدم... یعنی تو چشم هستم... ؟ مادرش قدمی به سمتش گذاشت دستاشو گرفت گفت : تو بهترین.. زیباترین پرنسس که دیدم عزیزم... مطمئن باش امشب میدرخشی... صدای ساعت دیواری که 6 رو نشان میداد دیگه وقت امدن مهمانها بود جس توجهش بهش جلب شد گفت : واییی.. دیر شد ... الان که مهمونا برسن .. من هنوز آماده نیستم ... می بیا شروع کنیم... و به سمت میزش آرایشش رفت ... مادرش به دنبالش پشت سر او قرار گرفت گفت : امشب گردنبند که شیوون بهت هدیه داده رو به گردنت بنداز... و به آینه به چهره او نگاه دوباره گفت : میخوام امشب در مقابلش بدرخشی... جسیکا از آینه نگاه پرسید : مامان.. بنظرت بهم توجه میکنه...؟ مادرش با فشردن شانه لختش گفت : چرا که نه عزیزم... وقتی خانمی به خشکلی تو وجود داره... و گونه شو بوسید وقبل از خروجش گفت : امشب منو؛ خاله ت برای هردوی شما یه سوپرایز داریم... جسیکا فرصت سوال کردن پیدا نکرد چون مادرش از اتاق خارج شد... سوپرایز... برای من ؛ شیوون... اوممم .. باید جالب باشه ... باید منتظر بمونم ... اههه کاش ازش میپرسیدم... من آماده م.. با گفته "می" به خود چرخشی داد به سمت میزش قرار گرفت..
رو به روی آینه میزش نشسته کار " می " زودتر اون چی که فکرمیکرد تمام شده بود .. موهای گندمی پیچ دادش رو مرتب بر روی شانه های لختش که باپوشیدن لباس صورتی دکلتش که سینه های کوچکش هم نمایان شده میریخت صورت آرایش دخترونش ، لبهای رژ زدشو تو آینه برانداز میکرد. کشوی میز آرایشش روباز کرد جعبه سفید قلب مانند رو که با ربان قرمز لبه طلایی پیچیده بود رو از داخلش بیرون ؛ مقابل خود روی میز گذاشت با انگشتای کشیدش پاپیون قرمز رو از هم گشود در جعبه رو باز کرد.. درخشش هنوز هم مثل قبل قرمزی داخل جعبه با برق نگینهای ریز ؛ درشتش زیبای داشت به نوازش نگین های او زنجیررو از لای آن بیرون کف دست خود گذاشت.. با ارزشترین هدیه ی بود که دوسال با خود داشت. مانند شیءکه پیشش امانت گذاشته باشن نگهداری کرده بود به طوری که حتی لحظه ای برای نگاه کوتاه بهش دست نزده ازش محافظت کرده بود.
"دوسال قبل"
دوسال پیش بود هنوز شیوون برنگشته بود و درست مثل امشب همون شب هم تولدش بود ... پستچی برایش یه بسته پستی که آدرس فرستندش از آمریکا بود خوشحال ولی بازش نکرد صبر کرد تا مهمانی به پایان رسد بعد بازش کند. مهمانی رو به پایان بود ..خسته اما خوشحال .. خوشحال از امدن هدیه شیوون به اتاق رفت . فرصت اینکه لباس خود رو عوض کند به خود نداد رو تخت نشست بسته پستیش رو بازکرد جعبه دوم که قلب بود رو از داخل آن بیرون آورد.. از خوشحالی طاقت صبرکردن نداشت ربانهای قرمز دور جعبه رو بازکرد از اینکه شیوون همیشه به یادش بود لبخند بر لبان صورتی رنگش نشست.. چشمهاشو برای باز کردن جعبه بست به آرومی در جعبه رو باز کرد . با باز کردن در جعبه چشمهاش با برق نگین های ریز ؛درشت گردنبد سفیدش درخششی ایجاد که با خود گفت : واوووو... شیووننن... تو محشریییی.... از روی تخت جهشی زد به جلوی آینه به دور گردن خود انداخت انگشتانش به لمس او شد .. به عکس شیوون که توی قاب عکس دایره شکل بود نگاهی انداخت برش داشت مقابل خود گرفت چهره توی عکس رو نوازش گفت : این قدر خوبی.. که خوبی تو رو هیچ جا پیدا نمیشه... تو بهترینی... تو .. تو .. عشق منی... قاب عکس به لبان خود نزدیک کرد بوسه ای به آن زد دوباره گفت : دوست دارم شیوون... ممنون که همیشه به یادمی... و قاب عکس سرجاش گذاشت .
"زمان حال"
بهترین ؛ با ارزشترین هدیه بود که تو دوسال قبل از شیوون گرفته بود و از تمام جواهراتی که داشت زیبایش چشمانش برق میزد.از صدای باز شدن در اتاق باعث شد به خود بیاد . مارگارت.. اینوک... چاندی .. خنده کنان وارد اتاق شدن به جسیکا که مقابل میز آرایشش بود نزدیک شدند..
مارگارت که یه دختر آمریکای ؛ به تازگی به کره برگشته بود و چند سالی از جس بزرگتر بود به دور بر اتاق نگاه انداخت رو به جس ایستاد به زبان خودش گفت : اینجا جنگ شده... جس از حرفش خندی زد از صندلی جدا گفت : جنگ نشده... من یکم سخت گیرم... چاندی با دیدن ظاهر او گفت : واوو... جس... این لباس چقدر بهت میاد... و چشمکی بهش زد دوباره گفت : امشب پسرکش میشی... جس خندی کرد گفت : چی میگی تو.... اینوک : خب راست میگه... مخصوصا هم جناب شیوون شی وقتی ببینت ... اونوقت معلوم میشه... باقی حرفش با دیدن چیزی براق که از داخل جعبه میدرخشید نیمه به سمت میز آرایش رفت با دیدن گردنبد چشمانش مثل میخی که به دیوار ثابت میشه به روی او ثابت زیر لب گفت : این. این چقدر زیباست ... و دست انداخت تا برش دارد دستای زودتر او دزدیدش گفت : آره... این خیلی قشنگه... جس به سمت اونا چرخی زد با دیدن جعبه گردنبد که توی دستای آنهاست کمی عصبانی شد جوری که صداش تقریبا بلند بود گفت : هی.. شما تو تا .. دارید چکارر میکنیدد.. بهش دست نزنید...
اینوک.. چاندی فضولی تو خونشون بود هر جا که میرفتن اولین کاری که میکردن فضولی بین دوستاشون بود..باحرکتی جس سمت چاندی کرد نفهمیدن کی جعبه از دستاش گرفته شد.. جس تغییری به چهره نداد گفت : شما دوتا کی میخواهید دست از این فضول کاریهاتون بردارین... اینوک.. چاندی نگاهی بهم کردن .. اینوک : ما که فضولی نکردیم .. فقط میخواستیم یه نگاه بهش بندازیم.. همین... جسیکا: لازم نکرده... و خواست در جعبه رو ببنده که با حرف مارگارت برگشت نگاهش کرد .. مارگارت : بندازش به گردنت... اگه میخواهی از دست اونا در امان باشه... اینوک ؛ چاندی از حرف مارگارت ناراحت باهم گفتن: هی.. مارگارت.. مارگارت خندید گفت : شوخی کردم بچه ها... و نزدیک جسیکا شد پرسید : میتونم یه نگاه بندازم...؟ جس گردنبندشو به سمت او گرفت ؛ مارگارت هم با دیدنش زیبایش لبخند زد گفت : این خیلی قشنگه... و نگاهی به جسیکا کرد مکثی کرد گفت : میخواهی برات ببندمش... جسیکا در جعبه رو بست گفت : نه .. ممنون... اینو نمیندازم... مارگارت : چرا ... اینکه خیلی قشنگه...
اینوک، چاندی هم حرف او رو با گفتن : آره جس.. ببند دور گردنت...تایید کردند. اما جس قبول نمیکرد دوست نداشت بهترین هدیه اش بقیه ببیننن ولی با یادآوری حرف مادرش که گفته بود : شیوون خوشش میاد... قبول با کمک مارگارت به دور گردن خود بست با مرتب کردن موهاش به روی شانه هاش و تق تق در اتاقش که یکی از خدمها به دستور مادرش آمده بود صداش زند پشت در ایستاده با زدن چند ضربه و گفتن : جسیکا خانم... مادرتون پایین منتظرتونن.. همه مهمانها امدن... جسیکا با گفتن : باشه الان میام... دوباره نگاهی سر سری به خود تو آینه کرد رو به دوستاش گفت : من آمدم .. بریم.... اینوک به شوخی گفت : پرنسس میخواهی برم ببینم شاهزاده امدن یا نه... جسیکا لبخندی زد به بازوی اینوک زد هر چهار تا خنده کنان از اتاق به سمت پایین ملحق شدن به مهمانها بیرون رفتن...
لباس صورتی کوتاهش ، موهای فر داده گندمیش به هر قدمی که از پلها به پایین بر میداشت مانند شاخه های کندم که با وزش نسیم باد به رقص در میامدن موهامی او نیز بر رو شانه هایش میرقصید.. گردنبد سفیدش با درخشش که به روی سینه او ایجاد میکرد به زیبایش می افزود.. ببین کی اونجا وایستاده... جناب شاهزاده نیست... جسیکا از حرف چاندی نگاهش به سمت مسیری که او اشاره میکرد چرخید ؛ با دیدنش لبخند ریزی بر لبانش نشست.چشمانش در تعقیب چیزی بود که باعث شد اینوک ازش سوال کند: چیزی شده جس... ؟ جسیکا به خود بدون پاسخ دادن به اینوک به پایین و در دل خوشحال که امشب برایش بهترین شب خواهد شد.. زیبایش نتنها بین همه تک بود .خاله ش هم با دیدن او لبخند زد به سمتش آمد گفت : سفید برفی من امروز چه زیبا شده.... و گونه او رو بوسید. جسیکا لبخندی زد گفت: ممنون خاله جون... و پرسید: شیوون کجاست.. اون نیومده... با اینکه قبلا دیده بودتش اما خودش رو به ندونستن زده بود. خاله ش با گرفتن دستاش گفت : چرا عزیزم .. امده .. مگه میشه نیاد.. و به دنبال پسرش گشت تا اینکه اونو گوشه ای همراه با چند پسر دیگه که مشغول صحبت بود دید خواست صداش بزند اما جسیکا نذاشت گفت : نه خاله جون .. اگه اجازه بدین من خودم میرم پیشش ... خاله ش با نوازش دستش گفت : باشه عزیزم.. برو ... و به شوخی جوری که از خجالت لپای جس گل انداخت گفت : مواضب قلب پسرم باشی.... جس لبخند زد از کنار مادرش , خاله ش گذشت . هنوز چند قدمی برنداشته بود که یکی از پسرها توی مهمانی که از لحظه امدن جسیکا ازاتاقش چشم ازش برنمیداشت با فاصله گرفتنش به خود جرات داد مقابل جسیکا ایستاد با حالتی مودبانه که انگار مقابل پرنسس قرار گرفته کمی به کمر خم داد گفت : این بانوی زیبا افتخار رقصیدن با منو میدن....جسیکا نگاهی به پسرک انداخت از لفظ مودبانش خوشش آمد اما چهره پسرک برایش قدری عجیب امد لبخندی زد گفت : منو ببخشید ..باید برم... و چرخی زد تا سمت شیوون برود اما با سر چرخاند جای که شیوون بود رو ندید با چشم به دنبالش بود که باز هم همون پسر نزدیکش شد پرسید: بانوی زیبا دنبال کسی میگردن... جسیکا برگشت نگاهش کرد دوباره لبخندی بر لبان نشاد گفت : نه... پسرک که نیمی از صورتش با موهای بلندش پوشانده بود و لبخند زیرکانی بر لب داشت دوباره فرصت پیدا کرد دستشو سمت جسیکا گرفت گفت : پس بهم افتخار میدین... جسیکا به ناچار قبول با گرفتن دست پسرک با او همراه با موسیقی ملایمی که در حال نواختن بود شروع به رقصیدن کرد .. اما در دل به پسرک فحش میداد که سد راهش قرار گرفت..
******
شیوون برای کمی فاصله گرفتن از فضای مهمانی به نیمه دیگر از سالن که کمی شلوغ بود پناه آورد مقابل پنجره بزرگ جام نوشیدنی لیموی رو به دست داشت به بارش دانه های سفید برف نگاه میکرد. از وقتی ماجرای پدرش رو فهمیده بود خیلی کم دل به رفتن به مکانهای شلوغ میداد یا به نحوی حوصله ش رو نداشت .. امدنش به جشن تولد جسیکا به اصرار مادرش ؛ کیو بود . هیچ دل ؛ دماغی به امدن نداشت دلش لحظه ای هواشو کرده بود دوست داشت به جای امدن کنار او می بود.. موبایلش رو از جیب بیرون آورد تیک اسمش رو زد تایپ کرد :
دلم برات تنگ شده عزیزم... لحظه ای گذشت پاسخش رو دریافت کرد :
من بیشتر..
دوباره نوشت : پس چرا گذاشتی بیام...
کیو به شیوون : من جلوتو میگرفتم .. مادرتو چکار میکردی...
شیوون به کیو : برای اونم یه فکری میکردم...
کیو به شیوون : خسته ای...
شیوون : خیلی... همه بدنم درد میکنه ..
کیو به شیوون : برگردی خودم درمانت میکنم عزیزم ...
شیوون لبخندی زد نوشت : دوست دارم همه هستی م ...
شیوون با صدای خاله ش برگشت نگاهش کرد ؛ فرصت دیدن جواب کیو رو پیدا نکرد موبایلش رو داخل جیب گذاشت. خاله ش نزدیکتر شد پرسید : عزیزم چرا تنهای.... حالت خوبه.. پس جس کجاست...؟ شیوون تبسمی بر لب نشاند گفت : چیزی نیست .. خوبم ... نمیدونم من ندیدمش ... در صورتی که متوجه شده بود و برای فرار از دستش به این گوشه پناه آورده بود... خاله ش در حالی که چهره اش کمی نگران بود گفت : حتما مهمونی خسته ات کرده ... میخواهی بری یکم استراحت کنی... شیوون با همون لبخندش گفت : نه خاله جون ... خاله ش با شنیدن خواندن شعر تولد رو به شیوون کرد گفت : انگار مراسم شروع شده بیا بریم .. و با انداختن دست به بازوی او و نوازش هر دو به سمت سالن پذیرایی رفتند…
Happy birthday to …
Happy birthday to Jessica…
Happy birthday….
شاد ؛ خندان بر لب در کنار دوستان ؛ اقوام پشت میز کیک تولد چند طبقه ایش ایستاده با گرفتن چاقو توی دست و برشی آروم به روی کیک جیغ ؛ هورا .. ترکوندن فشفشه های رنگی بر سر او . سوت .. کف زدن براش فضای سالن رو فرا گرفت چند دقیقه بعد نوبت به هدیه ها شد . هر یک هدیه های مختلفی میداد .. یکی کوچک... یکی بزرگ... با خنده بر لب ؛ تشکر ازشون ممنون بود.
ضربه ضعیف که به گوشه جام خورد که به معنای توجه حضار میشد همه بسوی صدا چرخی به تن داد و منتظر شنیدن شدن... خانم چوی با گذاشتن جام توی دستش به روی میز نگاهی به جسیکا که کنارش ایستاده بود کرد دستاشو گرفت دوباره رو به مهمانها کرد گفت : امشب بهترین شب من هست .. شب شکوفتن دوباره .. مکثی کرد رو به جسیکا کرد ادامه داد : زیباترین پری زندگیم... و دوباره به مهمانها نگاه ادامه داد: امشب میخوام همینجا.. در حضور همه شما عزیزان بگم... چند روز دیگه همه دوباره دور هم برای برقراری جشن نامزدی پسرم شیوون ؛ بانوی زیبای امشب جمع خواهیم شد .. جسیکا از گفته خاله ش به یک جا شوکه شد.. به خاله ش نگاه اما نتوانست چیزی بگوید چون در دل اونقدر از شنیدن این حرف خوشحال بود که دوست داشت همون لحظه خاله شو بغل کنه اما نمیتوانست .. نگاهش به سمت شیوون که از چهره اش که او نیز هم از حرف مادرش جا خورده بود تشخیص دهد که حالش چگونه است... صدای خاله اش که گفت : عزیزم همه منتظر جواب تو هستن.... جسیکا به خاله اش ؛ دوستاش ؛ مهمانها منتظر پاسخ او بودن نگاه و دوباره رو به شیوون کرد لب باز کرد گفت : قبول میکنم ... من نامزدی رو قبول میکنم ... و با گفتش دوباره همه برایش دست زدن تبریک میگفتن ... اینوک... چاندی به سمت جسیکا بهش تبریک میگفتند و جسیکا بهشون لبخند میزد. به ظاهر خوشحال اما غمگین چون باید با رغیبش میجنگید ... نامزدش... عشقش رو از چنگال او بیرون میکشید..
شیوون از شنیدن قبولی جسیکا به پیشنهاد مادرش همه وجودش یخ شد، از چیزی که میترسید بالاخره اتفاق افتاد. دیگر راهی برای فرار یا بی توجهی نداشت.. بارها مادرش از جسیکا برایش گفته بود اما هر دفعه با موضوعی یا بهانه گرفتن شرکت بحث رو عوض میکرد. اما حالا توان اینکه مخالفت کند یا بهانه بیاورد رو نداشت بدترین ؛ سخت ترین مشکل سد راهش قرار گرفت بود سدی که با هیچ چیز قابل ویرانی نبود .. دیگر توان ایستادن نداشت فضای خفقان سالن راه نفسش رو بند آورده بود نیاز به هوای تازه داشت . بدون توجه نگاه جسیکا ؛ دیگران از سالن خارج به حیاط پشتی که استخر بزرگی وجود داشت بی توجه به سوزسرما که تازه بارش برفش بند آمده بود به بیرون آمد. نفس خفته توی سینه اش رو با مشت زدن به سینه خود رها گفت : این یکی نه... تحمل این یکی رو ندارم... نمیتونم... سر به آسمان بلند کرد گفت : خدایا ... کمکم کن... پدر کمکم کن... قلب نا آرامش توی سینه اش آروم نداشت ... انگار او نیز دردش رو حس کرده بود .. گوشه ای به دیوار توی اون فضای سرد تکیه داد با خود میگفت: نمیذارم ... اینبار نمیذارم بهترین کسم رو ازم بگیرن... شده همه چیم رو از دست بدم اما اونو از دست نمیدم... تو افکار خود به دنبال راهی برای مقابله با این مشکلش بود که صدای پیامک گوشیش اون به خود آورد . از جیب بیرون متوجه پیامک تصویری شد بازش کرد از چیزی که دید کمر از دیوار خشکش زد...
همچنان توی سرما به گوشی موبایلش که عکسهای جسیکا که تصویرش درست مال الان بود ذل زده بود. همراه اون عکسها یه ویدیو هم بود با پخش دیدن جسیکا در آغوش پسرک جوانی که صورتش با موهای بلندش پوشانده بود میرقصید جسیکا رو به خود میچسباند و نگاههای چندش آورش به روی جسیکا بود ترس وجودش رو گرفت به یاد چیزی افتاد چهره مرد رو در ذهن خود بیاد آورد و بایاد آوری حرفهایش تنش به لرزه انداخت . با فشردن موبایلش توی دستش سراسیمه به داخل رفت . هنوز سالن از مهمانها پر بود بعضی ها جام به دست گوشی ایستاده .. بعضی ها هم دست در دست هم با آهنگ (لاو یو بیبی) میرقصیدن... شیوون با ترس بین مهمانها میچرخید بدنبال چهره توی موبایلش میگشت.. با دیدن فردی مو بلند که پشتش به او بود قدری با فاصله ایستاده بود توجهش جلب به سمت او و با گذاشتن دست به بازوی او به سمت خود چرخاند که با دیدن چهره مرد از کارش عذر خواهی کرد با حالتش اینوک دوست جسیکا متوجه رفتار غیر عادی او شد گفت: جس شاهزاده عزیزت مشکلی داره.... جسیکا با گفته اینوک برگشت نگاه اینوک تعقیب کرد اما چیزی نگفت چون خودش هم از رفتار شیوون در تعجب بود. چاندی .. مارگارت هم نگاهشون به همان سمت شد اینبار چاندی گفت : انگار داره دنبال کسی میگرده... اینوک بدون برداشتن نگاه در جواب چاندی گفت : به دنبال پرنسش میکرده.... جسیکا با گفته اینوک چشم ازشیوون گرفت رو با آنها گفت : من الان برمیگردم... و به مسیر که شیوون بود رفت.
چاندی: علیاحضرت به استقبال اعلاحضرت رفت... مارگارت با زدن به بازوی .. و به مسیر رفتن جسیکا نگاه کرد. Shat up... Pleasesاو گفت:
جسیکا با نزدیک شدن به شیوون مقابلش ایستاد پرسید : شیوون حالت خوبه...؟ شیوون با دیدن جسیکا رو به روش فرصت پاسخ دادن به خود سوال دیگه از جسیکا نداد با گرفتن مچ دستش اون به دنبال خود کشاند.. نگاهای خیلی ها به سمت اونا بود .. دوستای جسیکا از یه طرف ... خاله ؛ مادرش از طرف دیگه... و دو چشم که هم چون لیزی از پشت ستون به دنبال آنها بود و در حالیکه لبخند میزد از ستون جدا به آرومی از ساختمان خارج شد...
شیوون بدون توجه به گفته های جسیکا که پشت سرش با کشیدن دستش میگفت : شیوون آرومتر... دستم درد گرفت... وایستااا.. شیوون... به دنبال خود میکشید.. مچ دستش.. قدمهای بلندی که به خاطر کفشهای پاشنه دارش برمیداشت درد گرفته بود.. شیوون وایستا.... چه کار میکنی... یواشتر... نمیشنوی چی میگم... شیوونننن... وایستاااا... و با یه حرکت آروم تونست مچ دستش رو آزاد کنه وایسته... با گرفتن مچ دستش که از فشار دست شیوون درد گرفته بود چهره اش درهم رو به شیوون که با حرکت او ایستاد بود کرد پرسید : تو چت شده... چرا اینجوری میکنی...؟ شیوون بدون توجه به پرسش قدمی به سمتش گذاشت دوباره خواست مچ دستش رو بگیره اما جسیکا با عقب کشیدن دستش نذاشت اما باز هم او توجهی نکرد دوباره اینبار با گرفتن بازوش اونو به مکان خلوت به دور از چشمهای که در تعقیبشان بود برد .. با رها شدن دستش و چسباندن کمرش به دیوار شیوون پرسید : امروز بیرون رفتی... ؟ جس از سوال مسخرش خندی کرد گفت : معلوم که رفتم ... باید میرفتم برای امشب خریر میکردم.... تو چته شیوون... این چه رفتاری که میکنی...؟ شیوون : کسی اذیتت نکرد... ؟ کسی تعقیبت نمیکرد...؟ جسیکا از سوالات او متعجب بود خمی به ابرو داد پرسید: چی میگی تو... چرا باید کسی دنبالم باشه... اصلا معلوم هست تو امشب چته.... این چرندیات چی که میگی...
شیوون بدون تغییر حالت نگرانش کمی نزدیکتر شد گفت : به هیچ تماس که نمشناسی پاسخ نمیدی... هر مشکلی چه تو خونه ... چه گالری برات پیش امد باهام تماس میگیری... جسیکا از حرفهاش سر در نمیاورد گیج شده بود به چشمای نگران شیوون ذل زد در ذهن جملاتش رد مرور میکرد... چرا براش اینقدر مهمم... اون که هیچ وقت .. حتی امشب هم توجهی بهم نداشت... حالا نگرانم شده ... این چه معنی میتونه داشته باشه... یعنی اون.. آره حتما...
جملات ذهنش فقط با جواب گرفتن سوالش میتونست خیالش رو راحت کنه و همون جور که به شیوون نگاه میکرد گفت : میدونم تو هم از حرف خاله شوکه شدی تا حدی که فکر میکنی کسی میخواد بهم آسیب بزنه ... ولی شیوون .. حرفش با گفته شیوون که گفت : داری اشتباه فکر میکنی.. من حرف مادرم تعجب نکردم ... چون بالااخره اون کار خودشو میکرد ... در صورتی که قبلش از گفته مادرش حساب جا خورده بود برای اینکه به روی خودش نیاره این حرفها رو به او زد.
جسیکا: پس دلیل این رفتارت چی... چرا دستم گرفتی آوردی اینجا... و به حالتی که چیزی از گفته های شیوون یادش بیاد با گرفتن کمر از دیوار ایستاد گفت : نکنه هنوزم منو به چشم خواهر نداشتت میبینی... آره... همینطوره... نگران شدی که مبادا توی مهمانی یکی باشه بخواد به این خواهرت آسیب بزنه .. آره شیوون.. همین جوری.. اخمی کرد دوباره گفت: نه شیوون خان... دیگه خواهر بودن برات تمام شد.. خودت با همین دوتا گوشات شنیدی که خاله چند دقیقه پیش چی گفت... یه خواهر ؛ برادر هیچ وقت باهم نمیتونن ازدواج کنن ... شیوون چرخشی به بدن داد قبل رفتنش گفت : من نگرانتم.. مواظبت هستم .. حالا میخواهی هر فکری بکن... ولی تصمیم من همونی که قبلا شنیدی... قدمی خواست بردارد که با چسیکا ایستاد.
جسیکا: من دوست دارم شیوون...همیشه داشتم... تو هم منو دوست داری...مگه نه... بگو این نگرانیت بخاطر اینکه دوستم داری... شیوون به سمتش چرخید گفت: دوست دارم چون برام از همه چی عزیزی... نگرانتم چون برام مهمی... و نمیخوام هیچ انفاقی برات بیفته .. خواهر کوچو لو... جسیکا با شنیدن خواهر صداش رو بلند کرد تقریبا داد زد گفت : چند دفعه بگم من خواهرت نیستممممم... من نمیخوام خواهرت باشممم ... چرا نمیخواهی بفهمیییییی.... پلکهاشو بروی هم برای کنترل خود نفس عمیقی کشید لبخندی زد قدمی به سوی شیوون برداشت گفت : من دوست دارم ... میدونم اون رفتارم عجولانه بود ... من ..من معذرت میخوام .. من اون روز رو فراموش کردم.. اما دست خودم نبود... تحمل چند سال دوریت داشت دیونم میکرد... حالا که برگشتی دیگه نمیخوام لحظه ای ازت دور باشم... میخوام کنارت باشم ... کنارم باشی.. باهات زندگی کنم .. یه زندگی شیرین .. یه زندگی خوب...
حرفهاشو میفمید ؛ درکش میکرد عشق چیزیی نیست که بهم راحتی بدست بیاری ؛ خیلی زود هم از دست بدی.. اما نمیتونست ..نمیتونست جای که مطلق به کس دیگری بود رو با علاقه ؛ عشقی که جسیکا بهش داشت جایگزین کنه.... از طرفی هم دلش برای او میسوخت با گرفتن دستش که دیگه درست مقابلش بود نگاش میکرد گفت: دوست دارم .. همیشه خواهم داشت ... ولی جس باید قبول کنی من ؛ تو نمیتونیم باهم باشیم ... شاید در نظر تو من برات همسر خوبی هستم ..اما ... اما... من نمیتونم .. نمیتونم .. متاسفم .. قلب من برای یه نفر دیگه میزنه... جس با قفل کردن دستاش به دور کمر شیوون گذاشتن سر بر روی سینه او گفت : خواهش میکنم شیوون ... من دوست دارم... عاشقتم... بگو تو هم دوستم داری... تو هم منو دوست داری.. مگه نه شیوون... سر از سینه شیوون برداشت نگاه ملتمسانش به شیوون دوباره گفت : بگو دوسم داری ... و برای نشان دادن علاقه ش لبهاشو برای بوسیدنش نزدیک کرد که باز هم از سوی شیوون رد شد..
پذیرفتن عشق جسیکا برایش یه خیانت حساب میشد ، حاظر به این کار نبود سکوت طولانیش و حرکتش باعث شد جس دستهاشو از دور کمر او آزاد کند مقابلش بایسته ..با فاصله گرفتن جس ازش احساس خفگی میکرد چرخی به بدن داد تا به بیرون از او فاصله بگیره که دوباره با گفته جسیکا که لحظه ای قلبش از تپش ایستاد بدون رو برگردان ایستاد... جسیکا : ازت متنفرم ... از این عشقی که داری متنفر... مطمئن باش یه روز همین جور که قلب منو نه یه بار ..دوبار شکستی .. تاوان شکستنشو خواهی داد ... اون کسی که باعث شده ازم فاصله بگیری ...بهم حتی توجهی نکنی .. یه روز قلبت رو خواهد شکوند.. به پشت سر شیوون بدون تغییر به صدای عصبی نزدیک کردن لبهاش به گوش او گفت : بهترین شبم خراب کردی ... عشقمو نابود کردی...هیچ وقت فراموش نمیکنم... میشنوی نمیبخشمت شیوون ... هیچ وقت... با قرار گرفتن کنارش به نیم رخ شیوون نگاهی بدون هیچ حرف دیگه با چشمای که هالی از اشک و خشم درشون ایجاد شده بود با مشت کردن دستش به لبه لباسش سر چرخاند از ش فاصله گرفت به سمت پله های اتاقش به راه افتاد...به نیمه های آن رسید سر چرخاند متوجه خروجش از ساختمان شد . پنهان کردن خشمش رو با فشردن مشتش ضربه دسته راه پله ها فشردن دندانهایش به روی هم گفت : مطمئن باش نمیذارم یه آب خوش از گلوی جفتتون پایین بره... کاری میکنم که خودت به سمتم بیای شیوون خان... اون عشق لعنتیتو رو نابود میکنم ... نابودشششش میکنممممم..
مرسیییی عشقم
خواهش عشقم
اینقدر از اینجور مادرای سرخود بدم میاد
آخه یکی نیست به اینا بگه تو که از طرف خوشت میاد خودت هم باهاش ازدواج کن
مرسی عزیزم
اره همینو بگو...واقعا که... خودم قربانی یکی از همین ازدواجام درک میکنمچی کشیده...هی...
خواهش خوشگلم
سلام عزیزم.
فقط نظر جسیکا براشون مهم بود که ازش پرسیدن قبول میکنی یا نه ؟
جا داشت همون وسط مهمونی شیوون برگرده بگه من قبول نمی کنم همه شون ضایع بشن
. واقعا که خیلی خودخواهن
. مادر شیوون به جای اینکه بیشتر فکر پسرش باشه فکر خواهر زاده اشه .

. ببین این همه هواش رو داری همین دختره یه روزی بین تو و کیو اختلاف میندازه از بس که کینه ایه
. حالا خوبه شیوون اولین بار با احترام کامل ردش کرد و حرفی نزد خودش اویزون بازی در اورد . واقعا که پر روئه.


این مادر شیوون و خاله اش اصلا از شیوون نظر خواستن که گرفتن چسبوندنش به این دختره ی ایکبیری؟
شیوون هم چه نگران جسیکاش . ولش کن بذار بره هر بلایی میخوان سرش بیارن
ممنون عزیزم . خیلی خوب بود.
سلام عزیزدلم...
اره ...معمولا مادرو خاله ها اینجورین دیگه....
شیوون از بس که مهربونه....
جسیکا خیلی پروه و کنه ست...
خواهش نفسم... من ممنونم ازت
سلام آبجی گلم خوبی تو چه ماهی ممنون برا پیگیریت
وا جسیکا چقدر پرو و نفرت انگیزه چقدر ازشش بدم میاد وقتی مبینی شیوون عاشق یکی دیگه اس چرا اینجوری میکنه این دختر غیرت نداره غرور نداره چقدر خودش رو حقیر میکنه بیشتر مثل لجبازی میمونه نمیدونم درسته با عشق شیوون روز و شب رو گذارنده اما خوب داره میبینه یکی دیگه رو دوست داره اونو مثل خواهرش میدونه مثل برادر نگرانش میشهامان از دست مادر و خاله اش اصلا انگار نه انگار دارن درباره زندگی یکی دیگه تصمیم میگیرن
چرا گاهی خانواده ها اینجوری میشن
سلام گل نازم...
نظر لطفته....
اره جسیکا خیلی بی عابرویه...هر کی جاش بود از رو میرفت...چی بگم زا مامان و خاله اش...
نمیدونم والا
ایش این دختره ایکبیری بوقو یه کاری کن داره میره رو مخم
من الان اعصابم خورده هیچی ندارم بگم
مرسی بیبی
من خودم بدتر از تو ازش بدم میاد....
خواهش عشقم