سلام دوست جونیام....
بله به قسمتی که منتظرش بودید رسیدیم.....بفرماید ادامه....
گل دوازدهم
( دو هفته شیوون در کما )
هنری اخم ملایمی کرده به کیو که با او هم قدم بود در راهرو بیمارستان میرفتند نگاه کرد گفت: رئیس این باند کیم هست... اونها طوری جانگ تک چشم رو نشونمون دادن روش حساسیت نشون دادن که ما فکر کنیم رئیس اونه...در حالی که اون معاون رئیس بوده.... رئیس اصلی شخصی به اسم کیم که هیچ اطلاعاتی دیگه ای ازش نیست... فقط اسمش که "کیم یونگ یون "...نمیدونیم کجاست ...چه کسی هست ...یعنی خبر چین هامون هیچی به دست نیاوردن.... طبق دستور شما هم جانگ تک چشم رو از اون زندان منتقل کردیم به جای نامعلومی.... تا دست اونا بهش نرسه... با ایستادن کیو جلوی در اتاق او هم ایستاد اخمش بیشتر شد گفت:شما درست حدس زده بودید...افراد اون باند که هنوز فکر میکردن جانگ تک چشم توهمون زندانه...یکی رو مامور کرده بودن جانگ رو بکشه...ولی خوب ما جانگ رو انتقال داده بودیم...اونا موفق نشدن.. کیو با اخم جدی به هنری نگاه میکرد سرش را چند بار به عنوان تایید تکان داد گفت: باید ازادش کنیم ...باید بفرستیم بره.... هنری که نفهمید کیو چه گفته قدری چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: هااااا؟... کی رو ؟...چی رو؟...کجا بفرستیم بره؟...
کیو بدون تغییر به چهره اش گفت: جانگ رو باید بفرستیم بره... نگه داشتن تو زندان فایده ای نداره...حالا که اینها اینجور دنبالشن...با اینکه میخوان از بین ببرنش ...چون مطمینا چیز زیادی ازشون میدونه...احتمال میدن که لو بده به ما بگه...مهره سوخته حساب میشه...میخوان بکشنش... با این همه ما بفرستمیش ...مراقبش که باشیم میتونیم جای باند رو گیر بیاریم...با تعقیب جانگ به باند مطمینا به رئیس کیم میرسیم...هنری که گیج با چشمانی گشادشده به کیو نگاه میکرد لب زیرنش را پیچاند سرش را چند بار تکان داد گفت: درسته قربان... شما واقعا نقشه هاتون عالیه...باشه...من همین الان میرم اداره دستوراتونو به بقیه میگم... با آزاد کردن جانگ افراد رو دنبالش میفرستم...کیو با سرتکان دادن گفت: اهم...باشه...برو...هنری با سرتعظیمی کرد گفت: چشم قربان...فعلا خداحافظ... برگشت تقریبا دوان رفت. کیو هم نگاه اخم الودش را از دور شدن هنری گرفت با گرفتن دستگیره درچرخاندش در را باز کرد وارد اتاق شد تا پیش شیوون برود.
***********************************************
( 1 ماه شیوون در کما )
دکتر پرونده را به دست پرستار که کنار دستش ایستاده بود داد نگاه اخم الود و ناراحتش به شیوون که صورت وتن لختش اسیر وسایل پزشکی کانتل به بینی و به سینه اش سیم مانیتورینگ و مچ دستش در چنگ سرنگ سرم بود، باند سرش کمتر شده بود دست راستش هنوز در کچ بود ،گرنبند طبی به گردنش بود زخم به خراش و کبودیها کمرنگ شده بود شد با مکث گرفت رو به کیو وکانگین که در طرف دیگر تخت ایستاده بودند با چشمانی لرزان و نگران نگاهش میکردنند کرد گفت: وضعیت جسمیش بهتر شده...ترک خوردگی دندهاش بهتر شده... میشه گفت وقتی بهوش بیاد با نفس کشیدن زیاد درد نداره... گچ دستش فردا باز میکنیم...زخماش که بهتر شدن ...لخته خون هم که همون یه ماه پیش با عمل دراوردیم...باقیمانده لخته خون هم توی این مدت با دارو خارج شده...ولی ...اخمش بیشتر شد گفت: با بهبود یافتن زخماش وضعیت هوشیاریش داره میاد پایین تر..رسیده به 4...که اصلا خوب نیست.... با گشاد شدن چشمان کیو و کانگین در زدن بقیه حرفش مردد شد ولی باید میگفت با مکثی گفت: ما از این موارد زیاد داشتیم...بیمار چند ماه تو کما بوده...حتی به چند سال هم کشیده...ولی اونا ابنتدا وضعیت هوشیارشون پایین بوده...کم کم اومده بالا...به هوش اومدن...ولی مواردی که مثل آقای چویی بودن هوشیارشون کم کم پایین اومده... متاسفانه... با وحشت زده شدن چهره کیو و کانگین از گفتن جمله اش که انها هم میدانستند " به هوش نیومدن مردن" امتناع کرد حرفش را عوض کرد گفت: ولی خوب هیچی قابل پیش بینی نیست...بخصوص در موردی افرادی که در کما هستند...این وضعیت خوب نیست...ولی ما تمام تلاشمونو میکنیم ...اقای چویی به هوش بیاد...الان مسئله به هوش اومدنشونه...وقتی هم به هوش اومدن مسائل دیگه هست...همینطور که قبلا گفتم وقتی به هوش بیاد...ممکنه مشکلاتی هم داشته باشه...که این طبیعه...اونم بعد از یک ماه در کما بودن...ممکنه فلج بشه یا بینای و شنوایی و گفتاریش دچار مشکل شده باشه...نتونه ببینه یا حرف بزنه... اندامهاش رو حس کنه...یا نتونه حرکتی بکنه...خیلی مشکلات دیگه... برای همین که هنوز گردنش گردنبند طبی... تا وقتی به هوش بیاد ما....
کانگین دیگه نمینشید دکتر چی توضح میدهد، نگاه چشمان گشاد و خیسش به شیوون نیمه جانش به روی تخت بود صدای ضربان قلب فشرده از دردش در گوشش میپیچید ،نفسش را از بغض صدادار میزد دیگر متوجه اطرافش نبود، طوری که حتی متوجه نشد دکتر بعد از تمام شدن حرفش به همراه پرستار از اتاق خارج شد .فقط کیو دراتاق مانده بود او هم با چشمانی خیس به شیوون نگاه میکرد.
کانگین نگاه خیسش به شیوون بود در سرش جمله دکتر با انکه نیمه بود ولی برایش کامل بود فریاد میزد " متاسفانه بهوش نیامدن و مردن " یک ماه بود که شیوونش در کما بود به روی تخت افتاده بود، کانگین حتی برای لحظه ای هم او را تنها نگذاشته بود .حتی شده بود دو روز غذا نخورده یا چند روز نخوابیده کنار شیوون نشسته گریه میکرد با او حرف میزد تا شاید به هوش بیاید. ولی شیوون هیچ عکس العملی نشان نمیداد کانگین از درد حال عشقش به ضجه میافتاد به زور کیو و دکتر و پرستارها با آرام بخش به خواب میرفت یا لقمه ای غذا میخورد . حال دکتر امده خیلی ساده و بیرحمانه گفت که وضعیت هوشیاری شیوون به جای بالا رفتن پایین امده .
روز اولی که شیوون به کما رفته بود وضعیت هوشیاریش 9 بود حالا به 4 رسیده بود، این یعنی بدتر شدن حالش ،اتش به جان کانگین انداخته بود تن یخ زده ش را با قدمی لرزان را به تخت رساند زانو زد دستان لرزانش چون گچ دستش را باز کرده بودنند با دو دست لرزانش دست شیوون را گرفت چشمان گشاد شده اش به صورت بیرنگ شده دلبرش شد قطرات درشت اشک بی صدا از چشمانش بیرون میغلطید دست شیوون را بالا اورد ارام پشت دست را بوسه زد با صدای لرزانی و گرفته ای نالید : شیوونا عشقم... نفسم...همه وجودم...جون دلم... دکتر چی میگه؟... میگه تو...تو هر روز داره حالت بدتر میشه چرا؟... هااااااااااااا؟...بیانصاف ...تو میخوای چیکار کنی هااااا؟...میخوای تنهام بذاری؟... میخوای بذاری بری هاااااا؟.... بیانصاف بهم قول دادی... تو مگه نگفتی از من خوشت میاد...دوستم داری...مگه بهم قول ندادی تا همیشه کنار هم بمونیم....پس چرا داری تنهام میزاری؟...تو بهم قول دادی کنارم باشی...تو دیگه تنهام نذار... خانواده ام ترکم کردن...تو قول دادی کنارم بمونی... گویی از حرفی که میخواست بزند وحشت کرده بود چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: نه...نه تو نباید بمیری شیوونی...میفهمی...تو حق نداری تنهام بذاری....من بدون تو میمیرم... میفهمی شیوونا؟...من عاشقتم... بدون تو نمیتونم زنده بمونم...پاشو بیانصاف ... دست شیوون را در دستش میفشرد و دست دیگرروی صورت شیوون گذاشت با همان حالت گفت: یک ماهه که اینجا خوابیدی...بسه تنبل...پاشو... خسته نشدی؟...دیگه وقتشه بیدار بشی...پاشو شیوونی...تو نباید تنهام بذاری... حق نداری ترکم کنی...تو مال منی...میفهمی عشقم؟...تو مال منی...پاشو چشماتو باز کن ...حق نداری شیوونی مفهمی؟...نباید ...که ناگهان با نامنظم شدن ضربان قلب شیوون که از مانیتورینگ شنیده شد جمله اش ناتمام نگاه گیجی به دستگاه دوباره رو به شیوون کرد.
کیو هم که کنار تخت ایستاده بود با نجواهای کانگین او هم ارام گریه میکرد با شنیدن صدای مانتیورینگ که از نامنظم شدن ضربان قلب شیوون جیغ ضعیفی میزد چشمانش گشاد و وحشت زده شد گفت: چی شده؟...چرا ضربان قلبش نامنظم شده؟..چرا ...جمله اش هنوز کامل از دهانش خارج نشد که صدای جیغ بلند دستگاه مانتیورنگ فضای اتاق را پر کرد کانگین و کیو برای لحظه ای نفهمیدند چه شده گیج و منگ نگاهی به شیوون و دستگاه کردن ضربان قلب شیوون ایستاده بود دیگر نمیزد صدای دستگاه بلند شده بود. کیو وحشت زده فریاد زد: چــــــــــــــــــــــــــــی شدهههههههههههه؟... شیوونااااااااا...خیز برداشت دکمه اضطراری کنار تخت را زد روی شیوون خم شد شانه های شیوون را گرفت چشمانش وحشت زده به صورت بیجان برادرش نگاه کرد با وحشت فریاد زد : شیوونـــــــــا...شیوونییییییییییییی....
کانگین هم با چشمانی گشاد وخیس به معشوق بیجانش نگاه میکرد صدای جیغ دستگاه مانتیورینگ که به مانند ناقوس مرگ بود نفسش را بند اورده بود شوکه شده فقط نگاه میکرد ،به سختی بلند شد ایستاد که همین زمان در اتاق به شدت باز شد دو دکتر و چند پرستار دوان وارد اتاق شدند دور تخت حلقه زدنند.دکتری بازوی کیو را گرفت با زحمت کیو را ازروی شیوون که همانطور شانه هایش را گرفته بود صدایش میزد جدا کرد پرستاری بازوی کانگین شوکه شده را گرفت چند قدم به عقب فرستاد ،کانگین هم با چشمانی گشاد و مات نگاه میکرد . دکتر نگاهی به مانتیورینگ کرد فریاد زد : آسیستــــــــــــــــور .... بیمار اسیتور کرده.... شــــــوک.... دستگاه شـــــــــــــــوک...پرستارها با فریاد دکتر به جنب و جوش افتادن.
یکی از پرستارهای مرد دوان بیرون رفت دکتر دیگر و بقیه پرستارها سیم وسایل پزشکی و سرم را از تن شیوون جدا کردن و پرستار دستگاه شوک را دوان اورد به کنار تخت رساند دکتر هم پدالها را گرفت فریاد زد : 250 شــــــــــــــارژ....پرستارها از تخت فاصله گرفتن پرستار مردی که کنار دستگاه شارژ ایستاده بود گفت: شارژ ...دکتر پدالها را روی سینه خوش فرم شیوون گذاشت تن بیجان شیوون با قوسی بالا امد بیرحمانه به روی تخت افتاد ولی ضربان قلبش برنگشت. دکتر چهره اش درهمتر شد روبه پرستار فریاد زد : 300 شــــــــــارژ...پدالها را دوباره روی سینه شیوون گذاشت دوباره تن رنجور شیوون بیرحمانه قوس گرفت بالا امد به شدت روی تخت افتاد ولی ضربان قلبش قصد برگشت نداشت .تن بیجان شیوون میان دستان دکتر در جدال برای مرگ و زندگی جلوی چشمان خیس و گرد کیو و کانگین پیچ و تاب میخورد ولی جانش برنمیگشت.
کیو تن یخ زده اش میلرزید به شدت گریه میکرد، کانگین با چشمانی گرد و مات با دهانی باز نفس نفس میزد صدای ضربان قلبش از وحشت در گوش خود میشنید، صحنه پیچ و تاب خوردن بدن معشوقش گویی به مانند پلان به پلان فیلمی جلوی دیدگانش رژه میرفتند . از شوک توان هیچ حرکتی نداشت که انگار با حرف دکتر به خود امد.صدای جیغ دستگاه مانیتورینگ که مانند سوت ممتدد بود در فضا میچید، دکتر پدالها را سرجایش گذاشت با چهره ای به شدت غمگین به شیوون نگاه کرد گفت: متاسفانه دیگه نمیشه کاری کرد ...مرگ در ساعت....که با فریاد کانگین جمله اش ناتمام ماند همه به طرف کانگین برگشتند.
کانگین با صورتی مثل کچ سفید شده و چشمانی گرد شده نگاه میکرد با حرف دکتر چشمانش بیشتر گرد شد فریاد زد : نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...چی میگیـــــــــــــــد دکتر؟... اون زنــــــــــــــــــده ست.... دوان به طرف تخت رفت روی شیوون خم شد دستانش را دور طرف تن شیوون روی تخت ستون کرد گویی حصاری برای حفاظت از تن لخت عشقش از حیوانات درنده درست کرده بود با اخم شدید و عصبانی از وحشت به دکتر و پرستارها نگاه کرد با صدای بلند اما لرزان گفت: چیکار میکند دکتر؟...چرا کارتونو انجام نمیدید... شیوونم زنده ست...اون هنوز داره نفس میکشه.... مرده چیه؟... زبونتو گاز بگیر... کانگین عاشق دلشکسته حال خود را نمیفهمید، نمیدانست چه میکند چه میگوید .مرگ عشقش برایش باور پذیر نبود دیوانه شده بود دستانش را که به تخت ستون کرده بود برداشت بازویهای لخت شیوون را گرفت با اخم شدید اما چشمانی که از اشک سرخ خیس و تار شده بود نگاهش میکرد با صدای بلند گفت: شیوونــــــا...عشقـــــم...چشاتو باز کــــن.... باز کن تااینا ببین تو زنده ای...این دکتر دیونه شده...میگه تو مرده ی...بلند شو عشقم...بلندشو بهشون نشون بده فقط خوابیدی...بلند شو شیوونی...از وحشت هق هق گریه اش درامد ضجه زد : شیوونــــــــا...خواهــــــــش میکنـــــــــم...چشماتـــــو بـــــاز کــــــــن...شیوونـــــــا...نــــــــــــــــــــــــــه...تو نباید بمیــــــــری...خواهش میکنـــــــــم...پاشـــــــو عشقــــــم...پاشــــــــو بیانصــــــاف... تو نباید بمیری...نبایـــد تنهـــام بذاری... شیوونــــــا تـــو بهـــم قول دادی...شیوونااااااااااااااا...
کانگین شدید گریه میکرد فریاد میزد چنگ دستانش را به بازوهای شیوون بیشتر کرده بدن بیجانش را تکان میداد .کیو هم پایین تخت ایستاده بود به شدت گریه میکرد با شروع ضجه های کانگین گریه او هم شدت گرفت هق هق اش به شدت بلند شد، پاهایش سست شد همانجا زانو زده نشست دستانش دور پاهای شیوون حلقه کرد سر روی پاهایش گذاشت ضجه وار گریه میکرد. دکتر و پرستارها هم با چشمانی خیس و که آرام اشک میریختند به انها نگاه میکردنند حرفی نمیزدنند. حتی دکتر قدمی جلو گذاشت دستش را دراز کرد تا روی شانه کانگین بگذارد یا بازویش را بگیرد از روی شیوون بلندش کند ولی با دیدن حال زار کانگین پشیمان شد دست پس کشید، با اشک ریختن به صورت بیرنگ شیوون بیجان نگاه کرد که یهو با دیدن چیزی چشمانش گرد شد نگاه گیجش به مانتیورینگ دوباره به صورت شیوون شد با تقریبا صدای بلند گفت: خدااااااااااااااای مــــــــــــــــــن..... ایـــــــــــن امکـــــــــــان ندارهههههه...خدااااااااااای مـــــــــــن... با فریاد دکتر پرستارها و دکتر دیگر روبرگردانند رد نگاه چشمان گرد شده دکتر را گرفتند به شیوون نگاه کردنند که دو پرستار زن با دیدنش جیغ کوتاهی کشیدن دست جلوی دهان خود گذاشتند.
کانگین هم که هق هق گریه اش بلند و ضجه وار عشقش را صدا میزد با فریاد دکتر جیغ پرستارها ساکت شد گریه اش سکسه وار شد نگاهی به بقیه رو به شیوون کرد با دیدن صورت شیوون چشمان خیسش قدری گشاد شد. صدای جیغ مانتیورینگ در اتاق میچید که نشان از بیضربان بودن قلب شیوون را داشت ،ولی صورت شیوون از اشک خیس بود. نه از اشک های کانگین. چون کانگین سرش روی صورت شیوون نبود. خود شیوون داشت اشک میریخت . اشک ارام از زیر مژهای بلند پلکهای چشمان کشیده ش بیرون امده از گوشه چشمش روی گونه اش جاری شد .کانگین مات با چشمانی گرد و دهانی باز نگاه میکرد که گویی با حرف پرستار که با وحشت گفت: خدای من...مرده...مرده داره گریه میکنه؟... به خود امد .
درست بود، گویی شیوون که بیجان بود از ضجه های عاشقش گریه میکرد، گریه ها و فریادهای کانگین شیوون را به گریه انداخته بود.گویی شیوون از اینکه کانگین را تنها گذاشته بود دلتنگ شده برایش اشک میریخت . با حرف پرستار کیو هم که شدید گریه میکرد بلند شد گیج نگاه میکرد که کانگین امان نداد یهو چهره ش تغییر کرد با چهره ای درهم و اخم الود شدید به پرستار نگاه کرد فریاد زد : کی مرده؟... شیوونم زندست...فهمیدی؟...اون زندست... رو به شیوون کرد فریاد زد : شیوونااااا...پاشــــــــــو ...شیوونییییییییییییییی...چشماتـــــــــو بــــاز کــــن...به اینا ثابت کن زنده ای... شیوونا داری گریه میکنی؟... چرا؟...تو میدونی من طاقت ناراحتی تو ندارم...نه...گریه ات رو ....نفسم پاشو...شیوونا خواهش میکنم... دستانش دور تن لخت شیوون حلقه کرد او را به اغوش کشید بوسه ای به لبان بیرنگ و یخ زده اش زد هق هق گریه ش دوباره بلند شد شیوون را به خود فشرد نیم خیز بلندش کرد فریاد زد: شیووناااااتو رو خدا پاشو... شیوونـــــــا تنهـــــام نــــــــذار عشقـــــم...خواهـــــــــش میکنــــــــــم...شیووناااااااااااااا...شیوون را نه نو وار تکان میداد حلقه دستانش را دور تن شیوون بیشتر حلقه کرد گویی میخواست شیوون را با خود یکی کند دوباره بوسه ای به لبان شیوون زد ضجه زد : شیووناااااااااا...تو رو خدا چشماتو باز کن...عشقم نه خواهش میکنم....
دکتر که بیتابی کانگین را دید کاری که با شیوون میکرد خواست جلویش را بگیرد با گرفتن بازوهای کانگین با ناراحتی گفت: آقای کیم ...که همزمان صدای جیغ مانتیورنیگ تغییر کرد ضربان قلب برگشت شیوون هم که در بغل کانگین تاب میخورد سرش عقب رفت نفس عمیق صدادار کشید برای لحظه ای همه شوکه شدن. پرستار با چشمانی گرد شده جیغ کوتاهی کشیدن ( حنانه: کوفــــــــــــــــت ...اینا هم همش جیغ میکشن...یکی اینا رو بیرون کنه..اهههههه) دکتر هم با چشمانی گشاد شده نگاهش بین شیوون و دستگاه مانتیورینگ در حال رفت وامد بود با صدای بلند گفت: خدای من...معجزه...ضربان برگشت... بیمار زنده شد...بازوی کانگین را بیشتر به چنگ گرفت با خوشحالی گفت: آقای کیم بیماررو بذارید روی تخت...ضربانش برگشت... گردنبند طبی به گردنشه...بخوابونید براش خوب نیست....
کانگین که شدید گریه میکرد متوجه برگشت شیوون نشده بود با جیغ پرستار و حرف دکتر شوکه شد نگاهی به انها به شیوون دراغوش خود کرد که سرش به عقب شل شده بود با دهانی باز صدادار به سختی نفس میکشید چشمانش گرد شد از شادی لبخند زنان گفت: عشقم برگشتی؟... دست پشت شیوون گذاشت سرش بالا اورد بوسه ای به لبان شیوون و گونه ها و پیشانی شیوون زد اینبار از شادی گریه میکرد با صدای گرفته ای همراه خنده گفت: برگشتی عشقم؟...ممنون عشقم... یه دنیا ممنون نفسم... عاشقتم عشقم...عاشقتم... سیری ناپذیر شروع به بوسیدن دوباره لبان و سرشانه ها لخت شیوون کرد میخواست تمان تن لخت شیوون را ببوسد که دکتر همراه پرستاری بازویش را گرفتند، دکتر با چهره ای درهم قدری عصبانی گفت: آقای کیم ولش کنید... میگم بذارید روی تخت...ما باید کارمونو بکنیم... مریض برگشته...باید ادامه مداوارو انجام بدیم...اینجوری نباید نگهش دارید...براش خوب نیست...
دو پرستار هم سریع بازوهای شیوون را گرفتن از بغل کانگین بیرونش بیاورن که کانگین با حرف دکتر خودش شیوون را رها کرد به دست پرستارها سپرد از روی تخت بلند شد با خوشحالی گفت: دیدید گفتم عشقم زنده ست؟... دیدید همتون اشتباه کردید؟... برگشت به کیو که پشت سرش ایستاده بود با چشمانی گشاد اینبار از شادی ارام اشک میریخت به برادرش نگاه میکرد گفت: دیدی شیوونی زندست... دیدی؟... کیو با حرف کانگین از شادی هق هق گریه اش درامد.
***********************************************
( یک ساعت بعد)
کانگین و کیو در دو طرف تخت نشسته بودن با چشمانی به شدت سرخ و پف کرده به شیوون که دوباره اسیر وسایل پزشکی شده بود نگاه کردنند.ساعتی قبل شیوون رفته دو دوباره برگشته بود ولی هنوز از کما در نیامده بود ،دکتر گفت که ممکن است همچنان ماها در کما بماند یا شایدم دوباره قلبش بایستد یا احتمال دارد زودتر به هوش بیاید. هر چند وضعیت هوشیاری شیوون به 10 رسیده بود، یهو از 4 به 10 رسیده بود . احتمال به هوش امدنش زیاد بود.
حال کانگین و کیو نگران کنار تخت نشسته بودند میترسیدند دوباره شیوون ایست قلبی کند . کیو انگشتانش را بهم قفل کرد دستانش را جلوی صورت خود گذاشت ارنجهایش را به تخت ستون کرد چشمانش را بسته زیر لب ارام و بیصدا شروع به دعا خواندن نجوا با خدایش کرد، از خدایش سلامتی برادرش را میخواست، تنها کاری که میتوانست بکند از خدایش کمک بخواهد . کانگین هم با چشمانی که دوباره مثل این چند وقت خیس اشک شده بود به شیوون نگاه میکرد دست شیوون را به دستش بود را بالا اورد بوسه ای به انگشتانش زد دست دیگر روی گونه شیوون گذاشت نوک انگشتانش کبودی زیر چشم شیوون را لمس میکرد سرش را کج کرد با صدای گرفته و ارامی زمزمه کرد : عشقم...عشق قشنگم... شیوونم...نمیخوای چشماتو باز کنی؟... شیوونی ...من خیلی خیلی دلتنگتما...دارم دق میکنم... عشقم...نفسم...چشماتو باز کن... بیدار شو جون دلم... بسه دیگه...این همه خواب و استراحت بسه ...باشه عشقم؟... پاشو... پاشو بینظیرم... خواهش میکنم...که یهو حس کرد انگشت شیوون در دستش تکان خورد، لرزش پلکهای شیوون را حس کرد ،چشمانش گشاد شد زمزمه اش قطع شد مات و شوکه نگاهی به دست شیوون که در دستش بود دوباره به صورت شیوون کرد منتظر حرکت دیگری بود.
ولی شیوون حرکت دیگه ای نکرد کانگین چند ثانیه ای بیحرکت فقط مات نگاه میکرد با عکس العمل نشان ندادن شیوون ناامید شد فکر کرد خیال کرده چهره اش دوباره گریان شد دهان باز کرد خواست دوباره زمزمه کند که اینبار پلکهای شیوون بیشتر تکان خورد خیلی ارام کمی نمیه باز شد دوباره بسته شد، انگشت اشاره و حلقه تکان بیشتری خوردن به دست کانگین فشار ارامی اوردن بیحرکت شدن. کانگین چشمانش گرد شد با شگفتی فریاد زد : شیوونـــــــی...شیوونـــــــی...صدامو میشنــــــــوی؟... دستی روی صورت شیوون بود گونه اش را به آغوش کشید باهمان حالت گفت: شیوونی عشقم چشماتو باز کردی؟... کیو که چشمانش را بسته بود با فریاد کانگین چشمانش را باز کرد نگاه گیجی به کانگین و صورت شیوون کرد با دیدن پلکهای شیوون که ارام نیمه باز شد خمار بی هدف و بیحس به کانگین میکرد چشمانش گرد شد فریاد زد : چشماشو باز کرد...شیوونی چشماشو باز کرد...به هوش اومده....
کانگین از شادی هم گریه میکرد هم میخندید به دست شیوون که به دستش بود بوسه ای زد دست دیگر شانه شیوون را گرفت قدری میفشرد با شادی گفت: اره...چشماشو باز کرد...شیوونی صدامو مینشوی؟... عشقم منو میبینی؟... شیوون هیچ عکس العملی نشان نمیداد چون شدید بیحس بود. به هوش امده بود ولی متوجه اطرافش نبود . فقط نگاهشان میکرد با بیحالی پلکی زد، پلکهایش سنگین به زور باز بود خمار و بیحس نگاهشان میکرد . کیو دیگر از شادی روی پای خود بند نبود خم شد بوسه ای به پیشانی شیوون زد کمر راست کرد فریاد زد : خدارو شکر...برم دکتر خبر کنم...بدون معطلی به طرف در دوید ولی از دستپاچگی سکندری خورد تقریبا افتاد ولی با ستون کردن دستانش کامل پخش زمین نشد سریع بلند شد دوان به طرف در دوید فریاد زد: دکتـــــــــــــــــر...دکتـــــــــر.....
**************************************
دکتر خم شد دست را روی گونه شیوون که پلکهای سنگینش را روی هم میگذاشت نگاه خمارش را از عاشقش و برادرش میگرفت نگین های مشکیش را پنهان میکرد گذاشت با صدای ارامی گفت: آقای چویی صدامو میشنوی؟... میفهمیدی چی میگم؟... اگه متوجه میشد پلکاتونو باز و بسته کنید...لازم نیست جواب بدید... شیوون که هیچ حسی نداشت فقط نگاه بیحالی به همه میکرد .متوجه بود دکتر چه میگوید ،ولی توان تکان دادن لبش را برای جواب نداشت فقط پلکهایش را ارام باز و بسته کرد . با این حرکت شیوون دکتر لبخند پهنی زد کمر راست کرد گفت: عالیه... رو به کانگین و کیو که با چشمانی خیس و لرزان نگران نگاه میکردند گفت: خوشبختانه به هوش اومده...عکس العملش فعلا خوبه....برای بقیه چیزها هم باید کمی وضعیت هوشیاریش بیشتر بشه....
کیو کمی با حرف دکتر خیالش راحت شد ولی نگران حال برادرش بود انگشتانش را بهم قفل کرد با اضطراب بهم میفشرد وسط حرف دکتر گفت: یعنی ممکنه مشکلی داشته باشه؟...به هوش اومدنش ...عکس العمل دادن به پرسش شما ...دلیلی بر مرتب بودن همه چیز نیست؟... دکتر دوباره رو به شیوون که دیگر پلکهای سنگینش توان باز ماندن نداشتن ارام بسته شدن کرد با اخم ملایمی گفت: نه آقای چویی... فقط عکس العمل نشون دادن که صدامو میشنوه به هوش اومده... هنوز بقیه حس ها رو که امتحان نکردیم... حالش اجازه این کارو نمیده... دوباره به ان دو کرد گفت: باید اجازه بدیم قدری حالش بهتر بشه ...آزمایش میکنیم ...همه چیز میفهمیم.... امیدوارم همنطور که به هوش اومدن...مشکل خاصی هم نداشته باشن... کیو و کانگین با حرف دکتر نگرانی به جانشان انداخت دلشوره ای عجیب قلبشان را فشرد دلشان از خدایشان کمک خواستند.
***************************************************
(2 روز بعد ....بیمارستان )
شیوون 2 روز بود که از کما در امده بود ،روز قبل گچ دستش را باز کرده بودنند .تمام این دو روز هم به شدت بیحال بود همش با داروها به خواب میرفت .اگر هم بیدار میشد فقط نگاه خماری به کانگین و کیو میکرد هیچ عکس العملی دیگری نشان نمیداد .ولی همین هم برای کیو وکانگین که یک ماه تمام شب و روز برای از کما درامدن شیوون گریه و دعا میکردنند دنیا میارزید . دیدن چشمان خمار شیوون ضربان قلب کانگین به شدت بالا میبرد لبخند بر لبش مینشاند بوسه های عاشقانه را به روی لبان و پشت دست شیوون تقدیمش میکرد. کیو هم از شادی بوسه های مهربانه بر پیشانی برادرش میزد . ولی کیو وکانگین نگرانی هم داشتند که لرزه به اندامشان میانداخت .حرفهای دکتر که ممکن است شیوون مشکلات جسمی هم داشته باشد .منتظر بودن تا دکتر ازمایشات را انجام دهد که بعد از دور روز وقتش رسیده بود .
دکتر به همراه پرستاری وارد اتاق شد به تخت شیوون نزدیک شد با لبخند کمرنگی به کیو و کانگین که کنار تخت شیوون ایستاده بودنند با حالتی شوخی گفت: حال آقای چویی جوان امروز چطوره؟... میبنیم که حسابی ازش پرستاری میکنید... فکر کنم پرستارامون باید از این اتاق مرخص کنم...کیو و کانگین انقدر نگران شیوون بودنند از شوخی دکتر حتی لبخند هم نزدند فقط کیو با سرتکان دادن گفت: سلام آقای دکتر... کانگین هم با سر تعظیم خیلی کوتاهی کرد. دکتر متوجه حال ان دو بود حرف دیگری نزد رو به شیوون کرد دستش را به تخت کنار سر شیوون ستون کرد دست دیگر را روی سینه لخت شیوون گذاشت ارام نوازشش میکرد با همان لبخند گفت: خوب ببینم آقای چویی امروز در چه حالیه... شیوون با نوازش سینه اش و حرف دکتر چشمانش را باز کرد نگاه خمار و بیحالی به دکتر کرد. مثل این دو روز بیحال و بیحس بود به سختی اندامهای خود را حس میکرد، بدنش سنگین بود حس میکرد یک تریلی از رویش رد شده، از اتفاقاتی که افتاده بود چیزی یادش نمیامد . تمام این مدت دو روز هم بیشترش خواب بود فرصتی بر ی انکه فکر کند چه اتفاقی افتاده چرا اینجاست نکرد. حال هم فقط نگاه بیحالی به دکتر میکرد.
دکتر هم کمر خم کرد دستش همچنان سینه شیوون را نوازش میکرد لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: سلام اقای چویی....منو میبنید؟...صدامو میشنوید دیگه نه؟...میخوام امروز باهم بیشتر گپ بزنیم.... یعنی یه سری سوالت ازتون دارم ...میخوام جوابمو بدی تا ببینم اوضاعت در چه حالیه...باشه؟... اگه میشه میخوام حرف بزنی باشه؟... شیوون با بیحالی پلکی زد لبانش را به سختی ازهم باز کرد با صدای خیلی ضعیفی که به سختی شنیده میشد گفت: باشه... دکتر با جواب شیوون لبخندش پهن شد گفت: خوب اول بگو میدونی کی هستی؟... اسمت چیه؟... شیوون با بیحالی پلکی زد به همان سختی و ضعف گفت: ار...چو شیوون...( اره چویی شیوونم) .... با اینکه جملات شیوون ناقص بود ولی همین هم با وضعیتی که شیوون داشت رضایت بخش بود دکتر هم گفت: این عالیه...هم خوب مینشوید...هم میتونید حرف بزنید... قدری کمر راست کرد گفت: خوب حالا ...بادست به کیو و کانگین که چهره شان از نگرانی بیرنگ شده بود نگاه لرزانشان به شیوون بود اشاره کرد گفت: اینا رو میشناسی؟...میدونید اینا کین؟....
شیوون با اشاره دکتر سرش را ارام چرخاند ولی سرش انقدر سنگین بود که گویی وزنه ده تنی رو حرکت داد نگاه خماری به ان دو کرد لبانش بی جان تکان خورد با همان صدای خیلی ضعیف گفت: ار...میش...میشنا.... ( اره میشناسم).... دکتر با جواب شیوون همراه لبخند اخم ملایمی کرد گفت: خوبه میشناسید...ولی فکر کنم یکم تو حرف زدن مشکل دارید...رو به کیو و کانگین کرد گفت: کلمات رو کامل نمیتونه بگه... که این طبیعه...به ان دو که چشمانشان قدری گشاد شد فرصت عکس العمل دیگری نداد دوباره روبه شیوون کرد دستش را روی سینه شیوون برداشت دست شیوون را گرفت انگشتانش میان انگشتان خودش گرفت لبخند محو اخمش بیشتر شد گفت: آقای چویی حالا به دستم فشار بیار...یه فشار کوچولو هم خوبه؟... اصلا دستمو حس میکنی؟... میدونی کدوم دستتو گرفتم؟... فشار به دستم بیار....
شیوون دوباره سرش ارام به دو طرف چرخاند، اندامهایش را حس نمیکرد، نمیدانست دکتر کدام دستش را گرفته ،اصلا کنترلی به دست و پای خود نداشت، نمیتوانست به گفته دکتر عمل کند، از بیحالی چهره ش قدری درهم شد چشمانش را بست دوباره ارام پلکهایش را باز کرد با همان ضعف بیحالی گفت: نمیتون ( نمیتونم ).... نمیدونم.... دکتر با جواب شیوون اخمش بیشتر شد نگاهی به دست شیوون که هیچ عکس العملی نشان نداد دوباره رو به او کرد گفت: نمیتونی تکونش بدی؟... دستمو حس نمیکنی؟... شیوون اخم ملایمی کرد با بیحالی گفت: نه نمیتون...( نمیتونم)... دکتر چهره اش درهم شد کمر راست کرد با حرف کانگین که با حرف شیوون به شدت اشفته شده بود چشمانش گشاد شده گفت: چی شده آقای دکتر؟... شیوونی...شیوونی نمیتونه دستشو حس کنه؟...یعنی چی؟... دکتر جواب داد: نگران نباشید...این طبیعه...یعنی خوب یک ماه تو کما بوده...بایدم مشکلی داشته باشه...به کیو و کانگین مهلت نداد رو به پرستار گفت: خانم پرستارا لطفا بیمار رو برای یه سری ازمایشات و عکسبرداری اماده کنید... باید از ستون مهره اش عکس گرفته بشه... گردنبند طبی رو از گردنش باز کنید... سریع لطفا.....
************************************
کیو و کانگین تن هایشان لرزش خفیف داشت با چشمانی که خیس و نگرانی دران موج میزد به شیوون که چشمانش را بسته بود از بیحالی و خستگی در خواب بود نگاه میکردنند که با حرف دکتر سرراست کردنند. دکتر با اخم به عکس های "ام آر آی" دستش نگاه میکرد گفت: ستون فقرات که مشکلی نداره...مهره هاش سالمه...ولی ممکنه اسیب نخاعی دیده...کیو و کانگین گیج حرفهای دکتر شدند کیو با اخم گفت: آسیب نخاعی؟... شما که میگید ستون فقراتش مشکلی نداره....انوقت نخاعش اسیب دیده؟... یعنی چی؟...
دکتر عکس را پایین اورد با اخم ملایمی به کیو نگاه میکرد گفت: بله...مهرها سالمن...ولی اسیب نخاعی دیده که یعنی این یه اصطلاح پزشکیه...ما زمانی که فرد در اثر شوک تصادف نتونه اندامهاشو یعنی دست و پاهاشو حس کنه یا ممکنه پاهاش فلج بشه نتونه راه بره...میگیم اسیب نخاعی دیده... که گاهی اوقات با برطرف شدن شوک نخاعی عملکرد نخاع به سرعت باز میگرده...که میشه بعد از چند روز... ولی این امکان هم وجود داره که بازگشت عملکرد نخاع ماها تا سالها طول بکشه... که البته درمورد برادر شما هنوز قعطی نیست...باید یه چند روزی صبر کنیم ...برادرتون تازه دو روزه از کما در اومده...این حالات حس نکردن اندامهاش طبیعیه...در بیشتر موارد بعد از چند روز با بهتر شدن حال مریض این حالت هم از بین میره... ولی گاهی اوقات هم که میشه همون اسیب نخاعی که گفتم...از گردن به پایین یا کمر به پایین فلج میمونن...نمیتونن دست یا پاهاشونو حرکت بدن..
کانگین تنش لرزید چشمانش بیشتر گشاد شد خیس اشک شد، پاهایش سست شده توان نگه بدن لرزانش را نداشت، بیاختیار به حالت افتاده روی صندلی نشست به صورت شیوون که با ارامش به خواب رفته بود نگاه کرد اشک هم بیاختیار گونه هایش را خیس میکرد دیگر حرفهای دکتر و کیو که باهم میزدنن را نمیشنید در قلبش نجوا میکرد :نه...خدای من..اینکارو با عشقم نکن... زمین گیرش نکن...خواهش میکنم خدا...جون منو بگیر ...ولی اینکارو با عشقم نکن...خواهش میکنم...دست لرزانش را به ارامی دراز کرد دست شیوون را گرفت ارام فشرد در قلبش نجوایش را با عشقش ادامه داد: شیوون من ...پرنس من...تو میتونی...تو حالت خوب میشه نه.؟..تو پرنس منی...میتونی روی پاهات بلند شی...من نمیزارم این اتفاق برات بیفته...من بلندت میکنم...بهت قول میدم....
*************************************************
(3 روز بعد)
کیو گوشی به گوشش از در اسانسور بیرون امد در راهرو قدم میزد گره ای به ابروهایش داد مخاطب پشت خطش گفت: نه پدر جون...امروز 5 روزه که به هوش اومده... حواستون کجاست؟...اره شیوونی 5 روزه که از کما دراومده...قرار بود شما بیاید چی شده؟... بلیط گیرتون نیومده؟...مکثی کرد از جواب پدرش که پشت خط بود یهو ایستاد گره ابروهایش باز چشمانش قدری گشاد شد گفت: مامان؟.. با نگرانی گفت: حالش خیلی بده؟... پس چی؟... با مکث گفت: حمله رو رد کرده؟... چهره اش درهم و ناراحت شد با نگرانی گفت: بابا راستشو بگو... مامان ...باشه...نه فعلا که شیوون انقدر بیحاله که حرفی نزده... گفتم که حالش چطوره... دوباره شروع به راه رفتن کرد گفت: نه...هر وقت ازتون سراغتونو گرفت بهتون زنگ میزنم...باهاش حرف بزنی...نه خودم میدونم...چیزی درمورد مامان نمیگم... شیوونی خودش داغونه...بفهمه مامان چی شده که دیگه ازش حالی نمیمونه... مکثی کرد گفت: نه دکتر قراره الان بیاد ببیندش... وضعیتشو چک کنه...اره...مشخص میشه مشکل فلجی شیوون حل شده با نه... باشه....خبرت میکنم...نگاهش در راهرو چرخید با دیدن دکتر که با پرستاری در حال حرف زدن بود به طرفش میامد گفت: بابا...ببین دکتر اومد...بهت زنگ میزنم.. اره... فعلا خداحافظ...با عجله تماس را قطع کرد به طرف دکتر رفت.
اوفففف بالاخره به هوش لوند عشق کانگین معجزه کرد هر چند هنوز شیون از چیزی خبر نداره ولی خوبه
دلم برای کانگین این فیت میسوزه خیلی مظلومه
دستت درد نکنه عشقم عالی و جذاب
اره به هوش اومده...
کانگین مظلومه؟... کجاش مظلومه...
خواهش عشقم
وونی بیچاره
مرد و بخاطر عشقش به دنیا برگشت

چقدر به کانگین سخت گذشته بخاطر تحمل این همه درد و رنج
مرسی عزیزم
اره شیوونی ببه هوش اومد بخاطر عشقش...
اره خیلی بهش سخت گذشته هنوز مونده سختی هاش...
خواهش عزیزدلم
سلام گلم.
. از یه مرحله نگرانی در میان وارد یه مرحله ی دیگه میشن .
. خیلی براش سخت خواهد بود . بیچاره کانگین هم که این عذاب وجدا همین طور باهاش باقی میمونه.

خوبه که شیوون به هوش اومد یه ذره از استرس کانگین و کیو کم شد اما حالا دغدغه این رو دارن که اسیبش جدی یا همیشگی نباشه
خود شیوون هم که باید کلی سختی رو تحمل کنه تا یه ذره رو به راه بشه
اون لحظه که قلب شیوون ایستاد کیو و کانگین هم یه سکته زدن فکر کنم . خیلی ترسیدن .
ممنون عزیزم . عالی بود.
سلام جون دلم..

هی چی بگم...هنوز خیلی راه مونده برای کانگین و کیو...
اره شیوونم هنوز خیلی باید سختی بکشه..هی ذهن من خیلی بده خیلی...
اره خوب .دیگه نشد اینا رو هم سکته یا کنم..گناه داشتن دیگه...
خواهش خوشگلم...من ازت ممنونم...
خوب خدارو شکر به هوش اومد
ولی هنوز کلی باید زجر بکشه
مرسی جیگر
اره به هوش اومده...
خواهش عشقم