اینم از این قسمت این داستان.... بفرماید ادامه...
بامن... 22
به اتاق خود پشت آن تکیه سر به او نهاده قدم اولش با شکست رو به رو شد، هرچند از قبل پاسخ گفتنش رو میدانست اما برای بهتر بودنش مطرحش کرد. کمر از در قدم به سمت تخت برداشت لبه آن نشست دست انداخت کشوی میز کنار تختش رو باز کرد از داخل آن دفترچه خاطرات خود که یادداشت های گذشته ، حال خود رو می نوشت برداشت. با نگاه به چند صفحه اولش صفحه آخرش رو باز کرد از لای آن عکسی که مقابل فانوس گرفته بودن رو نگاه لبخند آرومی گوشه لبش نشست اما این لبخند براش با برداشتن عکس بعدی که از داخل اون پاک برداشته بود ؛ به غیر از خودش کسی دیگه ای حتی شیوون هم از اون بی اطلاع بود نگاه میکرد کمرنگ شد... تسلیم نمیشم... من محافظش میشم ... خودم ازش محافظ میکنم... با خود زیر لب نگاه به اون عکس زمزمه میکرد. مشغول تماشای هردوعکس بود که صدای شیوون که داشت بلند با یکی از خدمه -ها حرف میزد با گذاشتن دفترچه توی دست به روی تختش سراسیمه از اتاق خارج به سمت اتاق شیوون رفت.
شیوون بعد از اینکه از خواب بیدار با به یاد آوردن اون کاغذ به سراغ کتی که شب قبل به تن داشت رفت . همیه لباسها رو پخش زمین به دنبال کتش میگشت با پیدا نکردنش سر خدمه داد میزد.. کیو با ورود به اتاق از وضعیت اتاق جا خورد به خدمه ای که کنار سر پایین گرفته بود سعی در جواب دادن داشت اما به خاطر خشم شیوون سکوت کرده بود نگاه و به شیوون که چطور چهره اش از خشم درهم هست..
شیوون داد میزد میگفت : صد دفعه بهتون گفتم که کاری به اتاق من نداشته باشید... اینو چند بار دیگه باید گوش زد کنم ... و انگشتشو به سمت کیو گرفت گفت : اون خدمتکار منه ... اون فقط حق داره وارد اتاق به وسایل یا هر چیزی که توی این اتاق هست دست بزنه... خدمه سر بلند کرد تا حرف بزند اما با گفته شیوون کهاز عصبانیت درهم بود گفت : از جلو چشمام محو شو .. برو بیرون... و قبل از خروج اون خدمه دوباره گفت: برای آخرین بار دیگه پاتو توی اتاق من نمیذاری... فهمیدی.... خدمه با گفتن (بله ارباب ) و نگاه به کیو از کنارش گذشت خارج شد.
شیوون چنگی به موهاش زد اونا رو به اطراف پخش کرد با زمزمه ..لعنتی... پای تخت نشست.. کیوبا کمر خم کردن برداشتن لباسهای روی زمین رو جمع لبه تخت گذاشت کنارش نشست پرسید : باز چی شده... چرا سر صبحی بهم ریختی... چرا سرش داد میزدی...؟
شیوون : گمش کردم... تنها مدرکی که تونستم بعد این همه مدت پیداش کنم به لطف اون احمق نابود شد...
کیو خم به ابرو سوالی نگاه پرسید : مدرک...؟ چه مدرکی...؟ تو کی پیداش کردی...؟
شیوون از لبه تخت بلند کیو هم با چشم تعقیبش میکرد منتظر شنیدن پاسخ سوالش بود. به سمت پنجره با کنار زدن پرده آن مقابلش ایستاد به بیرون به درختها؛ زمین سفید شده از لباس زمستان نگاه مکث کوتاهی کرد گفت : اون تنها مدرکی بود داشتم ... از لای اسناد قبلی شرکت پیداش کردم ... همه اسناد طبق دستور پدرم انجام ؛ امضاء میشد .. اما این یکی نتنها امضاء پدرمو نداشت .. یه مبلغ که نمیدونم علتش چی هست مورد تایید... سکوت کرد نام بردن اسمش و خطاب کردن عمو براش سخت بود برای همین کیو از سکوتش استفاده کرد گفت: کار جناب کیم بوده... اون امضاش کرده بود... شیوون نگاه از پنجره چرخش به تن داد پشت به پنجره ایستاد گفت : انگار همه چی داره دست به دست هم میده تا وایستم پیروزی اون لعنتی رو ببینم... کیو از لبه تخت جدا به سمت او مقابلش ایستاد پرسید : به همین زودی میخواهی تسلیم بشی...؟ شیوون سکوت کرد پاسخی نداد و این بار با گفته کیو که گفت : ترسو... نگاهش کرد گفت : من ترسو نیستم... کیو به چشماش ذل زد گفت : اگه نیستی .. اگه نمیترسی ... پس از اول شروع کن ... ولی این بار باهم ... شیوون پرسید : چه جوری...؟
کیو : بهتره از گذشته پدرت ... ازاون .... گفتنش قلبشو میلرزوند دوست نداشت دوباره عشقش با اون مرد که به لحاظ دوست مخفی پدرش و همینطور مجرم بودنش ملاقات کند اما چاره ای نداشت باید از یه جای شروع میکردند... با گفته شیوون که گفت : چرا ادامه نمیدی... به خود امد گفت : باهاش ملاقات کن...
شیوون خم به ابرو سوالی نگاهش کرد پرسید : ملاقات کنم ..؟ کی رو..؟
کیو : دوست مخفی پدرت رو ... اون حتما یه چیزهای میدونه ...
شیوون : نمیشه... کیو : چرا نمیشه...
شیوون چرخی زد به سمت میز کارش رفت پشت آن نشست گفت : چون من که نمیدونم اون کجاست و همینطور.... بقیه حرفش با گفته کیوکه گفت: موبایلت... مگه بهت زنگ نزده بود....شیوون درب لبتابش رو بازکرد با روشن کردنش گفت : خب چرا ... کیو : بهش زنگ بزن ... شیوون : نمیشه...
کیو : چرا نمیشه... شیوون : چون نمیدونم شمارش کدومه... کیو : گوشیت تاریخ میندازه...
شیوون : تاریخ.... کیو : آره تاریخ.... و گوشی شیوون مقابل اوگرفت گفت : برو به همون تاریخ ... همون روزی که با اون حالت برگشتی.. شیوون موبایل رو از دستش گرفت شروع به گشتن تاریخ و ساعت همون روز به لای شماره های پاسخ داده شده میگشت تا اینکه روی شماره ثابت شد که تاریخش مال چند هفته پیش بود درست مال همون تاریخ بود... یه نگاه به صفحه موبایل نگاهش به کیو که با سر به علامت رضایت تکان داد گفت : بگیرش... و بعد دکمه تماس رو زد. چند بوق خورد با پاسخ ( الو ) شیوون به یکباره تماس رو قطع کرد .
کیو : چرا قطع کردی... شیوون خیره به موبایل حرفی نمیزد.. تا اینکه موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره از جا بلند ایستاد همون جور به صفحه موبایل ذل زده بود.. جواب بده... شیوونااا ... شیوونااا... شیوون به خود دکمه پاسخ رو زد... بله... چرا قطع کردی شیوون شی... صدای اون مرد از پشت خط میومد. شیوون بدون حرفی گوشی رو به گوش چسبانده بود.
مرد پشت خط : میدونستم یه روز دنبالم خواهی گشت....
شیوون من من کنان لب باز گفت: باید ببینمت...
مرد پشت خط : میخواهی منو ببینی .. چرا..؟
شیوون : درباره پدرم هست ... میخوام چیزهای بیشتری ازش بدونم...
مرد پشت خط : چرا میخواهی بدونی ... نکنه ...
شیوون : درسته ... مرد پشت خط : متاسفم... نمیتونم کمکی بهت بکنم ...
شیوون : نه صبر کن ... سر به پایین پلکهاشو روی هم نشاند گفت : ازت خواهش میکنم بهم کمک کن ... نمیخوام تو دردسر بندازمت .. فقط میخوام از کارهای اونی که پدرمو کشته سر در بیارم... لطفا بهم کمک کن...
مرد پشت خط سکوت کرده بود حرفی نمیزد تا اینکه گفت: فردا ساعت 10 بیا به همون آدرس قبلی و تماسو قطع کرد.. با قطع تماس گوشی رو فاصله داد لبخند کوچکی کنار لبش نشست ... چی شد .. چی گفت ..؟ با پرسش کیو نگاهش کرد گفت: فردا ملاقاتش میکنم ... بخاطر نامنظم بودن خوراکش بخاطر مشکلش معده ش شروع به سوزش کرد که کمر خم کرد .. کیو با حالتش پرسید : چی شد..؟ حالت خوبه...؟ شیوون : این معده هم باهام سر جنگ گرفته... کیو: چی.. معده ت ... و تازه متوجه شد که هنوز شیوون صبحانه نخورده... با خاروندن پشت سرش گفت : بیانه... اصلا حواسم نبود .. الان میرم برات صبحانه میارم...
شیوون با کمتر شدن سوزش معدش کمر راست کرد گفت : نمیخواد ... خودم میرم پایین میخورم... اما قبلش میخوام یه صبحانه شیرین بخورم... کیو که متوجه منظورش شد عقب رفت گفت : فکر کردی ... و تا خواست لب میز رو دور بزنه اما نتونست با گرفتن دستش توسط شیوون تو آغوش شیوون گیر افتاد . شیوون دستاش به دور کمرش قفل کرد... کجا میخواهی بری عزیزم... کیو لبخندش پهنتر شد گفت : اینقدر داغونه... شیوون : اینقدر بده که نیاز به خوردن یه قرص شیرین داره تا خوب بشه.... و سر خم کرد قرص شیرینشو به لب گرفت ...
*****************
هیوک جلوی خونه دونگهه همون ( خانه چو) ایستاده بود . از زنگ زدن در خونه تردید داشت .. نمیدونست اگه دوباره ببیندش چی چوری باهاش برخورد خواهد کرد . بخاطر حرکتش و گفتن احساسش به دونگهه مدتی بود که دیگه دونگهه به بارش نمیومد حتی به تماسهاش پاسخ نمیداد.. اما باید میدیدش تا بهش بگه که این احساسش از روی هوس نیست... دوستش داره ..
سه روز قبل:
هوا تقریبا تاریک شده بود دانه های برف به روی شهر میبارید. هیوک با گرفتن دست دونگهه و خروجشان از رستوران به سمت خونه خود راند . دونگهه از داخل ماشین به ساختمان رو به روش که یه ویلای بود نگاه پرسید : چرا امدیم اینجا ..؟ هیوک یه نگاه به ساختمان و بعد به دونگهه گفت : اینجا خونه م ... و در ماشین باز پیاده شد.. اما دونگهه سر جاش نشسته که با گفته هیوک : نمیخواهی پیاده بشی... به سمتش چرخید ، با باز کردن کمربند از دور خود از ماشین پیاده شد ... هیوک لبخند بر لب ؛ خوشحال از اینکه دونگهه رو به خونش آورده ... بارها دوست داشت این مسئله رو پیش بکشه اونو به خونش دعوت کنه اما تردید داشت که دونگهه قبول کند .
دونگهه یه قدم از ماشین فاصله پرسید : مگه تو با پدر، مادرت زندگی نمیکنی..؟ هیوک لبخند زنان به سمت در رفت گفت : نه ... و با باز کردن در چرخی زد گفت : اونا از هم جدا شدن... منم وقتی یه مدت پیش پدر کارت کردم این خونه رو گرفتم.... بفرمائید به خونه این بنده حقیر خوش امدی.... دونگهه تبسمی رو لب نشاند همراه با او وارد خونه شد.
هیوک با انداختن سوییچ ماشین ، پالتوی چرمیش به روی مبل به سمت آشپزخانه میرفت پرسید : چی میخوری برات بیارم...؟ دونگهه به اطراف خونه نگاه که فقط یه خونه ساده و چیدمانش با اون چیزی که فکر میکرد فرق داشت انگار وارد خونه رویایی خود شده بود گفت : فرقی نمیکنه... هیوک با برداشتن یه بطری از داخل یخچال و ریختن نوشیدنی تو دو جام از آشپزخانه خارج به سمت دونگهه که به خونه نگاه میکرد امد. هیوک از نگاه دونگهه میتونست بخونه که دربارش چه فکری کرده با به دست دادن جام به او پرسید : چطوره .. ؟ دونگهه با پرسش به سمتش چرخید گفت : خوبه... هیوک به روی یکی از مبلها نشست و دونگهه هم رو به روی او نشست . هیوک با خوردن جرعی از نوشیدنیش گفت : میتونم حدس بزنم فکر کردی چون صاحب اون بار هستم خونه م هم باید شیک مجلل باشه .. همینطور نه....
دونگهه : نه... اینطور نیست... راستش از سبک خونت خوشم امده ... خیلی ساده خوب چیده شده... وقتی وارد شدم فکرکردم وارد خونه خودم شدم... من هم مثل تو عاشق خونه های ساده هستم...
هیوک خوشحال از گفته دونگهه گفت : میتونی اینجا رو خونه خودت بدونی ... و پرسید : راستی نگفتی .. چرا دنبال شیوون هستی..؟
دونگهه تکیه به مبل زد گفت : میخوام ازش شناخت پیدا کنم ... و.. حرفش با زنگ در خونه نیمه ماند هیوک از جا بلند به سمت در رفت بازش کرد که با دیدن سوزی جا خورد با حالت اخم آلود نگاهش کرد گفت : چرا امدی اینجا... اینجا چی میخواهی... و چرخید تا به داخل رود که با دست سوزی به روی بازوش ایستاد .
سوزی با چهره غمگین نگاه گفت : بیانهه اوپا... باور کن بین منو؛ اون هیچی نیست.. اون فقط بهم گفت که دوستم داره... هیوک بازوش رو از چنگ دست سوزی آزاد کرد نگاهش کرد گفت : دیگه برام مهم نیست ... میتونی بری باهاش خوش باشی ... دیگم سراغ من نیا... بهم هم زنگ نزن ... بین منو ؛تو هم دیگه هیچی نیست... و ازش فاصله در رو بست و سوزی رو با دلی شکسته ..چشمان اشک آلود پشت در گذاشت... قدری پشت در ماند تا آروم گیرد که با گفته دونگهه رو به روش ایستاده بود پرسید : چیزی شده...اتفاقی افتاده...؟
هیوک از درجدا خنده بر لب گفت : هااا... نه ... اشتباه امده بود... نزدیک دونگهه شد پرسید: چی دوست داری درست کنم...؟
دونگهه با تعجب نگاه گفت : اوه ه ه... مگه تو آشپزی هم بلدی...
هیوک لبخند کوتاه همراه با چشمک زد گفت : آشپزی که هیچی ... خیلی چیزا هم یاد دارم... نگفتی چی دوست داری برای شام درست کنم ... دارم از گشنگی میمیرم... دونگهه در پاسخ گفت : بذار من درست کنم... آشپزیم بد نیست...
هیوک : اوکی .. پس بیا باهم درستش کنیم... هردو قبول به سمت آشپزخانه راهی برای درست کردن شام رفتن..
هیوک درحالی که پشت میز نشسته مشغول خورد کردن سبزیجات بود از پشت سر به دونگهه نگاه که چطور مشغول آشپزی هست ... حس دوست داشتنش براش خاص بود .. نمیدونست چرا ولی انگار بودن با او به اون چیزی که مدتها دنبالش میبود بدست میاورد. قلب عاشقش دستای متحرکش رو بی حرکت بلند شد به پشت سر دونگهه که همون لحظه دونگهه چرخید که باعث شد خودشو جمع جور کنه ... دونگهه با چرخش با دیدن هیوک که چهره ش رنگ به خود نداشت پرسید: تو حالت خوبه...؟ هیوک به خود گفت: آآ.. آره... و برای اینکه تغییری ایجاد کنه گفت : مردم از گشنگی پس کی آماده میشه. دونگهه : تقریبا آمده ست... و انگار چیزی لازم داشته باشه به دنبالش میگشت که هیوک پرسید: چیزی لازم داری... ؟ دونگهه : آره .. نمک .. یکم نمکش کمه باید یکم بریزم... هیوک در کابینت رو به روش رو باز کرد نمک رو بهش داد که با حس لمس دست دونگهه بیشتر داشت تحریک میشد... با پس کشیدن دستش غورت دادن آب دهان با عجله از آشپزخانه خارج شد به سمت دستشویی رفت..
دونگهه با دیدن حالتش کمی تعجب و همین طورنگران شد. تا حالا اونو اینجور که انکار از چیزی هل کرده باشه ندیده بود . هیوک به آینه توی دستشویی نگاه شیر آب باز کرد چند بار به صورت خود آب میپاشید تا از این حالی که داره خارج شود اما نمیتونست صدا؛ ضربان قلبش که همچنان توی سینش میزد صدای بلندش رو میتونست بشنود بیشتر اونو دیوانه میکرد... با صدای دونگهه که پشت در دستشویی ایستاده صداش میزد به خود آمد.. نفس عمیق از آرامش قلبش کشید با باز کردن در دونگهه پرسید : حالت خوبه..؟ چی شدی...؟ اگه حالت خوب نیست بهتره بریم بیمارستان.... هیوک : نه لازم نیست... خوبم ... و به دوروغ معدشو پیش کشید گفت : دو شب پیش خونه یکی از دوستام دعوت بودم یه چیز خوردم معده م باهاش سازگار نبود ... دونگهه : پس اینبار لازم حتما بریم دکتر و چرخید تا بره کاپشنشو برداره هیوک دستشو گرفت گفت: لازم نیست ... و باز به دروغ گفت : قبلا رفتم بهم چندتا قرص داده ... امروز یادم رفته بخورم ... دونگهه اونو رو مبل نشاند گفت : خیلی خوب .. تو بشین اینجا من قرصتو برات بیارم و قبل از اینکه برگرده پرسید : قرصت کجاست...؟ هیوک از رو مبل بلند شد گفت : من که چیزیم نیست ... خودم میرم برمیدارم... ولی با نشاند دوبارش توسط دونگهه سرجاش نشست و با پرسش دوباره دونگهه در دل خندید و با لبخند نازک به لب گفت : تو اتاقم .. رو میز کنار تختم... دونگهه با گفته او به سمت اتاق هیوک رفت . پشت در لحظه ای ایستاد نمیدونست چرا .. چرا قلبش به شدت میزنه ... نگران هست ... چرا از لحظه ای که وارد خونه شد یه حسه دیگی براش به وجود امد ... به سینه خود میزد میگفت : نه .. این امکان نداره... این قلب فقط مال کیو ... اینجا فقط کیو وجود داره .... آروم باش پسر ... اون فقط یه دوست ... آره یه دوست... و با برداشتن قرص با باز کرد در اتاق هیوک رو مقابل خود که باعث شد قرص از دستش رها و با حرکتی که هیوک انجام داد دوباره به اتاق برگشت . با رفتن دونگهه به اتاقش خود نیز از جا بلند شد رو به روی در ایستاده بود . حال خود رو نمیفهمید دست انداخت تا دستگیره در رو باز کند که همون لحظه دونگهه در رو باز کرد. چشم تو چشم هم ذل زده هیچ یک حرکتی نمیکردن تا اینکه هیوک به خود جرات داد با دست به سینه دونگهه اونو به اتاق برگرداند ؛ در رو پشت سر خود بست... دونگهه مات و مبهوت به هیوک نگاه میکرد.
دونگهه از نگاه هیوک به روی خود حس عجیبی داشت نمیدونست برای چی .. این حسو به غیر از کیو به کسی دیگه ای نداشت .. تنها عاشق کیو بود بس.. اما حالا با این حرکت هیوک که دست به روی سینه او گذاشته بود سینه اش از لمس دست او داغ شده بود. هیوک قدمهای آروم به سمتش برمیداشت که باعث میشد به عقب قدم بگذارد به آرومی لب باز کرد گفت : هیوک... تو .. تو چرا اینجوری شدی...هیوک همونجور که به سمت او قدم بر میداشت پرسید : چه جوریم...؟ دونگهه : نمیدونم .. ولی انگار حالت اصلا خوب نیست...
هیوک : آره .. خوب نیستم ... اصلا خوب نیستم....
دونگهه : خو..خوب میخواهی بریم دکتر...
با قدم آخر هیوک که به سمتش برادشته شد به روی تخت نشست . هیوک درست مقابل او ایستاد چشماش به چشمای دونگهه که متعجب بود نگاه گفت : هیچ دکتری نمیتونه درد منو دعوا کنه ... درد منو فقط تنها تو میتونی درمان کنی...
دونگهه تعجبش بیشتر شد پرسید : من..؟!
هیوک : تو این درد به جونم انداختی... خودتم باید درمانش کنی... و با دست به سینه دونگهه اون بیشتر به تخت خوابوند یه زانوش به روی لبه تخت کنار کمر دونگهه گذاشت به روی او خم شد. دونگهه با حرکت هیوک آرنج به تخت ستون کرد گفت : داری چکار میکنی برو کنار.. خواست از زیر هیوک بلند شود که نتوانست هیوک این بار دست به بازوی او اونو از حرکت باز داشت .. همه چیزم شدی... از لحظه ای که دیدمت دنیام عوض شد .. یعنی تو عوضش کردی... لی دونگهه.. تو باعث شدی از اون هیوکی که بودم به یه هیوک دیگه تبدیل بشم... عاشقت بشم... دیونت بشم... یه بار نبینمت انگار هیچی ندارم... بارها دم در خونت کشیک میدادم ... منتظرت میموندم... من دوست دارم ...دوست دارم ؛ خواهم داشت ... بدون تو زندگیم برام معنی نداره... حرفهاش براش مثل آرامبخش بود که توی این مدت با این همه مشکلات نیاز شدیدی بهش داشت ... اما بازم نمیتونست .. نمیتونست جای که مطلق به کسی دیگه هست رو جایگزین کسی دیگه ای بکنه... با کف دست به سینه هیوک زد اونو از روی خود کنار زد روی تخت کنار خود انداختش و بلند شد . بدون نگاه کردن به پشت سرش از اتاق بیرون رفت و هیوک رو با دلی عاشق ؛ خواستنش تنها توی اتاق رها از خانه او خارج شد.
**********
زمان حال...
دست بلند کرد زنگ در رو بزنه که به یکباره در باز شد فکر کرد دونگهه هست کمی به عقب رفت .
جونگ با لباس مدرسه با باز کرد در برای رفتن به مدرسه با او مقابل در خونه رو به رو شد به سر تاپای او نگاه ؛ پرسید : با کسی کار داری...؟ هیوک با دیدن او به جای شخصی که فکرش رو کرد نفس عمیقی کشید .. دست به موهاش .. صاف کردن یقه پالتو سولفه کوتاهی کرد پرسید : منزل لی...؟ جونگ قدم به جلو در رو پشت سر خود بست گفت : خیر.. اینجا منزل چو هستش... و با نگاه دیگر به هیوک چرخید به راهش ادامه داد... هیوک یه نگاه به خونه گفت : یعنی چی.. مگه اینجا خونه ش نیست .. خودم میدیدم که وارد این خونه میشد.. نگاهش به سمت جونگ چرخید به سمت ماشین بی ام وش رفت به پشت سر جونگ رفت با آروم حرکت کردن ماشین کنارش قرار گرفت گفت : بیا سوار شو .. میرسونمت... جونگ ایستاد اینبار به ماشین نگاه گفت : ممنون ..خودم میرم و دوباره راه افتاد... هیوک هم با حرکت دوباره آروم ماشین گفت : تعارف میکنی .. سوار شو.. جونگ لحظه ای ایستاد بعد در ماشین باز کرد سوار شد، هیوک هم با سرعت دادن ماشین حرکت کرد..
هیوک یه نگاه به جونگ و دوباره به رو به روکرد پرسید : چند سالته...؟ جونگ برگشت نگاهش کرد گفت : 15 سالمه... هیوک نگاهش کرد گفت : میتونم حدس بزنم عاشق بازی های کامپیوتری هستی... جونگ از حدس درستش جا خورد گفت : واووو.. هیوک خندید گفت : منم وقتی هم سن سال تو بودم عاشق بازی -های رالی.. سرعت... اکشن بودم ... تا اینکه یه روز ماشین بابامو برداشتم رفتم تو خیابون مسابقه رالی برگذار کردم... که از شانس بدم پلیس جلوم گرفت با نداشتن گواهینامه یه روز بازداشت اونا و چند روز بازداشت بابام شدم این کارم باعث شد ماشین که بهش علاقه داشتم از دست بدم....
جونگ : اما من علاقه ای به سرعت ندارم .. دوست دارم در آینده یه خلبان بشم... برم اون بالا ها .. سفرهای دور دنیا... اوه ه پسر نمیدونی چه کیفی میده... هیوک از ذوق خلبانی او خندید دست به سرش کشید موهاشو بهم ریخت .. که نمیدونست اون از این حرکت متنفره... یاااا .. چه کار میکنییی... خرابشون کردییی... هیوک جا خورد گفت : اوه ه ه.. بیانه... نزدیک مدرسه شد گفت : همینجا نگه دار ..پیاده میشم... هیوک ماشین رو به کنار پارک کرد، قبل از اینکه جونگ از ماشین پیاده بشه سوالی ازش کرد..
هیوک: میتونم ازت یه سوال بپرسم... جونگ که به سمت در چرخید برگشت گفت : بپرس... هیوک : تو کسی به اسم لی دونگهه میشناسی ... به نظر تو محله شما زندگی میکنه.... از حرف جونگ جا خورد با تعجب گفت : چییییی.....!
آخه کدوم آدم عاقلی اینطوری ابراز احساسات میکنه
یعنی جونگ چی میتونه گفته باشه
مرسی عزیزم
نمیدونم والا..عقل نداره دیگه...
خواهش عزیزدلم
من هنوز منتظرم از اون ادامه خودم بخونم مطمنی مینویسه پری جون؟
گفتم بهش..یعنی اصرار کردم گفت مینویسه...
خوشبحال شیوون یکی مثل کیو رو داره هیوک آخرش اعتراف کرد من منتظرم تا قسمت 40یا42نمیدونم نویسنده اش ادامه اش رو نوشته کلا دستش و دستت درد نکنه
نه هنوز ننوشته...ولی من دارم کچلش میکنم ادامه رو ازش میخوام..دارم داستانو اپ مکینم ...مگه میشه بقیه شو ننویسه
سلام عزیزم.
. البته شیوون هم حرف گوش نمی ده باز خطر میکنه
. نباید خودش رو توی خطر بندازه باید اروم پیش بره و مخفیانه . البته اون کیم و دار و دستش خیلی زرنگن و فکر کنم تحت نظرش دارن.
نباید خودش رو عذاب بده باید شانسش رو با کس دیگه ای که اونم دوس/ش داره امتحان کنه.

کیو واقعا دیگه نباید شیوون رو تنها بذاره مخصوصا با اون اتفاقاتی که براش افتاده
دونگهه انگار به هیوک یه حسایی داره . باید به خودش زمان بده . ع/شق یه طرفه اش به کیو فقط به خودش اسیب میزنه و بس
ممنون عزیز دلم . عاااالی بود.
سلام عزیزدلم

اره شیوون به حرف کسی گوش نیمیده
اره عشق دونگهه یه طرفه ست و خطرناک...
اره همینو بگو...
خواهش نفسم....ممنون که خوندیش
وای دردسرا تازه شروع شد
خوبه هیوک حداقل احساسشو گفت
مرسی عزیزم
اره ...هیوکو پروره...
خواهش نفسم