SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 21


 


اینم از این قسمت این داستان زیبا و قشنگ...

بفرماید ادامه....

 


..21

  

محافظ [بادیگارد]

فضای سنگین ،سکوت خونه که همه نگران حال شیوون ، ارباب خود بودن با صدای زنگ تلفن خونه شکسته شد اما کسی توجهی به آن نداشت همه گوشه ای ایستاده به حال خود تلفن هم با زنگ خور زیاد بلااخره قطع شد که این بار با قطع تلفن خونه.. موبایل شیوون که توی جیب کت ، کت هم به روی لبه تخت آویزان بود ، با حال اوضاع که شیوون داشت امکان پاسخ دادن براش نبود زنگ میخورد..

شیوون با صورت زخمی ؛ تن درد بیهوش روی تخت دراز کشیده ؛ دکتر لی هم لبه تخت با خم کردن کمر در حال معاینه او ؛ زخم های روی صورتش که با ضربه مشت های اون نقابدار ایجاد شده بود با گاز استریل ضدعفونی روی آن را با چسب زخم می پوشاند. آجوما پشت سر دکتر ایستاده به پسرش .. به صورت زخمی او که ازلحظه آوردنش توسط رانندش... دیدن حالش قلب مهربانش تپش نداشت انگار اصلا نمیزد... دستهای سرد ، یخ زده اش رو بهم میفشرد به تن بیجون شیوون نگاه میکرد.  در سمت دیگر تخت کیو با حال گریان ؛ قلب داغون رنگ پریده ، یخ کردش ایستاده چشمانش حاله از اشک به امیدش که بیحال کمر به تخت زده نفس های آرومش سینه زخمیش رو با هر باز، دمش حرکت میداد نگاه میکرد . نگاهش حرکت دستهای دکتر رو تعقیب میکرد به دست شیوون که  توی دست دکتر درحال پیچیدن باند برای کاهش درد میپچاند به زیبای صورتی که آفتاب ، مهتاب از تابیدن به روی او شرم میکردند حال چسب های سفید زخم بدون اجازه مهمان صورت او شده ؛ زیبای صورتش را کبودی ، زخم پنهان کرده است... حاله اشک درون چشم تبدیل به قطره شد گونه های بی حالش رو نوازش به روی کف پوش اتاق میچکید...شیوونم....عشقمممم.... دلممم... در دل صدایش میزد. دیگر توان ایستادن نداشت... پاهاش توان نگه داشتن تن بیحالش رو نداشت شل شد بدون توجه به بودن  دونفر دیگه توی اتاق کنار تخت زانو زد دستهای لرزان به لبه تخت لحاف رو میفشرد..

از حال او آجوما که درست پشت سر دکتر ایستاده ، خود هم همانند او آروم ، قرار نداشت اما محکم بود. قلب مهربانش کمی درد میکرد با زانو زدن کیو به پای تخت توجهش به طرفش جلب شد اما حرفی نزد چون هرکسی به جای کیو بود با دیدن چهره .. حال اربابش.. ولی برای کیو که شیوون دیگه اربابش محسوب نمیشد و این رو تنها خود ؛ شیوون میدانستن .. و اینو آجوما نمیدانست حال او رو به پای نگرانی ،شوکه شده از حال اربابش گذاشت نگاهش کرد پرسید: چرا  گریه میکنی...؟ اگه میخواهی گریه کنی برو بیرون... کیو با گفته آجوما سر بلند کرد در ذهن گفت: کجا برم... همه زندگیم روی تخت افتاده درد میکشه... برم .. نه تنهاش نمیذارم.. با پاک کردن اشک هاش گفت : نه.. همینجا میمونم... آجوما نگاهش رو از او دوخت قدمی جلوتر گذاشت پرسید: حالش چطوره دکتر...؟

دکتر با بستن باند گاز زدن چسب به روی آن کمر از تخت گرفت بلند شد تقریبا کنار آجوما ایستاد یه نگاه به شیوون کرد گفت : با معایناتی که انجام دادم خوش بختانه به غیر از زخمهای سطحی ،کوفتگی بدن که اونم به خاطر ضربه های که بهش زدن.. ایجاد شده.. مشکل خاصی نداره...با کمی استراحت ، خوردن مسکن -ها که براش تجویز کردم خوب میشه... و این بار سر چرخاند به آجوما نگاه کرد پرسید: از اونجایی که من از شیوون شی شناخت دارم اهل دعوا.. دعواکردن نبود ..نیست.. چه مشکلی پیش امده که اینجوری آسیب دیده...؟

آجوما به شیوون .. به صورت ؛ گونه چسب خورده پسرش نگاه با کشیدن نفس جان ساز لب باز کرد گفت : صبح سالم از خونه بیرون رفت خبری نبود.. تا اینکه رانندش با این حال آوردش .. فقط همین قدر میدونیم که موقع برگشتن دو ماشین سد راهش میشه و بعد این بلا رو سرش میارن... از خدا نشناسا.. ببین با بچه چکار کردن ... چی از جون این .... جمله اش به خاطر هیاهو پایین تو سالن که با باز بودن قدری از در اتاق شیوون شنید میشد ناقص شد به سمت در، دکتر هم پشت سر او از اتاق خارج شد.

خانم چویی به خاطر دیر کردن یا به نحوی نیومدن شیوون به بازگشایی گالری جسیکا از دست پسرش عصبانی بود با صدای بلند سراغ پسرش رو از دو خدمه که کنار راه پله ایستاده بودن میگرفت.. شیوون کجاست... این پسره حواس پرت کجاست... اون دوخدمه از ترس جرات لب باز کردن نداشتن که با صدای بلند خانم خونه که گفت : ازتون پرسیدم .. شیوون کجاست... چرا جواب نمیدین... ؟ اون دوخدمه لرزه ترس به جون کمی عقب رفته و فقط یکی از اون دو خدمه با لب باز کرد آروم گفت : توی اتاقشون هستن... خانم چویی یه نگاه به اون دو  گفت : توی اتاقش.. این پسر دیگه... توجهش به  آجوما شد دوباره گفت : همش تقصیر توی آجوما .. اگه شیوونو ... و با دیدن دکترلی تعجب کرد پرسید : دکتر لی شما اینجا چکار میکنید...؟

دکتر لی با تعضیم سر برای احترام به او گفت : برای معاینه شیوون شی امدم... خانم چوی کمی اخم کرد پرسید : معاینه... برای چی ؟

دکتر لی: بله... متاسفانه ایشون موقع برگشتن از شرکت با یه مشکل کوچکی روبه رو شدن...

خانم چوی اخمش همراه با تعجب شد پرسید : مشکل.. چه مشکلی...؟  رو به آجوما کرد دوباره پرسید : چه اتفاقی افتاده ... شیوون چی شده...؟

جسیکا با دیدن حال خاله ش با گرفتن بازویش گفت : خاله جون آروم باشید... و رو به دکتر کرد گفت : میشه واضعتر بگین چی شده...

دکتر لی : منو ببخشید که اینو میگم ولی به نظر میاد شیوون شی در خطر هستن... با این شدتی که ایشون زخمی شدن.. بهش ضربه زدن مشخصه  ایشون توی یه خطر بزرگ افتادن... مکثی کرد دوباره گفت: حتی ممکنه .... جمله اش با گفته جسیکا که گفت : بکشنش... نیمه ماند با تکان دادن سر به معنای (بله) .. خاله ش با شنیدن این کلمه دیگر هیچ نفهمید از حال رفت..

کیو از غیبت آجوما و دکتر استفاده کرد و با گرفتن خم زانو از پای تخت بلند شد به لبه تخت کنارعشقش نشست. دست یخ کردش دست سالم شیوون که به روی لحاف تخت افتاده بود رو گرفت با انگشت شصتش پشت دست شیوون نوازش به آرومی گفت : گفتی چیزی نمیشه... گفتی نگران نباشم.. گفتی هیچ اتفاقی نمیفته... حالا دیدی نگرانیم بی دلیل نبود.. دیگه باید چه اتفاقی بیفته که باور کنی نگرانیام بی دلیل نیست .... چرا ...پرسش  باصدای خانم چویی به اتاق شیوون که میگفت:  شیووناااا... عزیزممم... چه بلای سر پسرم آوردند....در حالیکه جسیکا بازوی او رو گرفته در راه رفتن کمک میکرد و پشت سر آنها آجوما . دکتر هم وارد شدند نیمه ماند با دیدن آنها از لبه تخت جدا  پای آن ایستاد... خانم چویی با نزدیک شدن به تخت پسرش و دیدن چهره زخمی چسب خورده که توسط دکتر لی زده شده بود چشمهاش دوباره اشک آلود شد به صورت زخمی پسرش نگاه هق هق گریش بلند شد گفت : آخه چی از جون پسرم میخوان... چرا راحتش نمیذارن.. آخه دیگه چی میخوان... جسیکا با گذاشتن دستش به روی شانه خاله ش گفت: آروم باشید... این سر و صدا برای حال شیوون خوب نیست...  خانم چوی نگاهش به سمت خواهرزاده ش شد و سر چرخاند رو به دکتر پرسید : الان حالش چطوره...؟

دکترلی: حالش خوبه... مشکل خاصی نداره...

صدای ضعیف شیوون که بیشتر شبیه به ناله بود پلکهاشو میفشرد توجه همه به سمت تخت شد. خانم چویی با شنیدن ناله شیوون گفت : شیوون .. پسرم... دکتر لی هم با شنیدن صدای ناله شیوون به سمت تخت خیز برداشت گفت : شیوون شی صدامو میشنوید.. لطفا چشماتون باز کنید.. شیوون به آرومی پلک های بسته اش رو باز کرد و دوباره بست . شیوون عزیزم ... چشماتو بازکن... شیوون با صدای مادرش دوباره چشماشو باز کرد  قدری تار میدید که با چند بار پلک زدن دیدش کمی بهتر شد . با باز کردن چشماش سر به اطراف چرخاند متوجه مادرش که کنارش نشسته شد پرسید : چی شده...؟  با شنیدن صدای شیوون دوباره اشک تو چشمام جمع شد گفت : چیزی نیست عزیزم... شیوون سر به سمت دیگر تخت چرخاند که دکتر لی و همینطور کیو با کمی فاصله از آن پشت سرش ایستاده بود.

با پرسش دکتر لی که پرسید: جایت درد میکنه...؟ احساس درد میکنی..؟ نگاهش رو از کیو گرفت رو به دکتر کرد پرسید : درد... چه دردی...؟ چشمش به باند دستش خورد و تازه متوجه حال خود و به یاد آوردن لحظه قبل به یکباره کمر از تخت گرفت با این حرکت سریعش باعث درد گرفتن قفسه سینه اش شد که با دست به سینه خود فشرد ناله ای از درد کرد: آیییییی....دکتر با این حرکت شیوون بیشتر به سمت تخت قدم گذاشت گفت : چه کار میکنی... نباید از جات تکون بخوری... شیوون از درد قفسه سینه چهره ش درهم با خروج نفس از بینی اش  به یاد حرفهای اون مرد مو بلند افتاد...(  بکش کنار... اگه میخواهی زنده بمونی... بهتره پاتو از گلیم خودت بیشتر دراز نکن... تو کارهای که بهت مربوط نیست دخالت نکن... ) .... شیوناااا.. پسرم... کی این کارو باهات کرده...؟ شیوون با پرسش مادرش سر چرخاند نگاهش کرد اما هیچ نگفت دوباره با کمک دکتر لی سر بر بالشت گذاشت...صورتش رو به سمت مخالف چرخاند. با صدای دکتر لی که داشت با مادرش پایین تخت صحبت میکرد از حال ، اوضاعش میگفت لحظه ای به سمتشان نگاه دوباره نگاهش به همان سمت چرخاند.

صدای جسیکا باعث شد نگاهش رو از روی او بگیرد به سمت جسیکا برگرد. جسیکا با حالت نگران پرسید: حالت خوبه...؟ شیوون با لبخند ملیحی که بر لب نشاند گفت : خوبم... ممنون... جسیکا :چه اتفاقی افتاده...؟ شیوون با گزیدن گوشه لب از پنهان کردن درد دستش گفت: چیزی نیست.. یه سوءتفاهم بود. جسیکا خواست سوال دیگری بپرسد که با صدای خاله ش که قبلش به بدرقه دکتر لی رفته بود و حال دوباره به اتاق برگشته با چهره درهم به شیوون نگاه پرسید: یه سوءتفاهم... تو به این حالت میگی سوءتفاهم... این چه سوءتفاهمی بوده که به قصد... نتونست کلمه که از گفتنش ترس داشت رو به زبان آورد حرفش رو کامل کند. به سمت جسیکا امد و لبه تخت کنار پسرش نشست پرسید : اونا کی بودن... چند نفر بودن... اصلا چرا باید تو رو میزدن... شیوون دست سالمش رو ستون تخت کرد قدری تن درد رو بالا کشید به عقب تکیه زد گفت : چی میگی مامان... کی .. کی بود... دارم میگم اشتباه گرفته بودن...

مادرش : اشتباه...دست باند پیچی شیوون گرفت گفت : تو به این میگی اشتباه.... شیوون با گرفتن مچ دستش توسط مادرش نالید : آیییی.... جسیکا : خاله جان .. چه کار میکنید... شیوون دردش گرفت... با رها کردن دست شیوون از دست خود بلند شد به چهره درهم شیوون از درد مچ دستش نگاه گفت : اینجوری نمیشه... باید برم با جناب کیم صحبت کنم....شیوون با شنیدن اسم شیطان زندگیش حرکت سریعی کرد که دوباره سینه و پهلوی ضرب دیده اش به درد نالید : آیییی ...و با دست لحاف رو تو مشت خود فشرد با صدای ضعیف که با درد ؛ نفس کشیدنش ضعیفتر شنیده میشد گفت : نه... اینکار رو نکن.... مادرش با کمی فاصله گرفتن از تخت برگشت نگاهش کرد پرسید : چرا...؟ شیوون با فشردن پلکهاش به روی هم که اگه از چهره واقعی کانگین میگفت و با شناختی که از مادرش داشت مطمئن بود اوضاع از اینی که هست بدتر خواهد شد ... چرا نباید بگم....؟ با پرسش دوباره مادرش لب باز کرد گفت : چون نمی خوام اگه مشکلی هم باشه اونو تو کارم دخالت کنه... خودم.... حرفش با پرسش دیگه مادرش نیمه ماند.  مادرش با ایستان پای تخت پرسید : نمیخواهی.. چرا...؟ یعنی چی نمیخوام ... اون جای عموت حساب میشه ... و همین طور یه مدت دوست پدرته بوده ... باید بدونه تو چه مشکلی داری .. باید بیشتر حواسشو نسبت به تو .... با گفته شیوون که گفت : اون عموی من نیست...نیمه ماند.

شیوون به لبه تخت چرخی زد . درد هاش به خاطر تزریق مسکن کمی کمتر شده بود و نیاز داشت تا هوا بخورد کمی قدم بزند... درد داشت اما بیشتر ذهنش درد داشت... درد داشت و باید با فکر کردن ؛ چاره اندیشیدن این درد رو کاهش میداد. به آرامی از لبه تخت جدا ایستاد که با گرفتن بازوش توسط دست جسیکا ثابت شد به دست جسیکا و بعد به او نگاه کرد . جسیکا : کجا داری میری... تو باید استراحت کنی... هنوز... حرفش با گفته شیوون؛ کنار زدن دستش از بازوش گفت:من خوبم.. فقط میخوام برم توی حیاط ... جیسکا دوباره دست به بازوی او برد گفت : پس بذار کمکت کنم... شیوون : بی یان..( ببخش) و سر چرخاند به کیو که لبه پنجره ایستاده تکیه به قاب آن داده و سرش پایین با نوک کفش کف اتاق رو نوازش میکرد با صدای شیوون که گفت : میشه کمکم کنی ... سر بلند کرد نگاهش با نگاه شیرین او یکی شد با گرفتن کمر از قاب پنجره گفت : بله ارباب... حتما...

*****************

 فصل خزان ، برگ ریزان رو به پایان .. زردی.. قرمزی برگهای درختها یکی یکی از شاخه ها جدا به روی زمین می افتاد.. جاشون شاخه های خالی از برگ و خشکی میگرفت .. سوز سرد ، لرزان هوا نشان از آمدن فصل زمستان رو میداد و بعد چند روز شروع فصل با بارش اولین برف زمستانی آغاز شروع به باریدن بر سر شهر شلوغ ، پر دود سئول . شاخه های لخت درختان با لباس سفید زمستان پوشیده شد. خوشحالی و ذوق برف بازی ، درست کردن آدم برفی رو بر لبان کودکان مینشاند..

چند روز مدام در پی فهماند سوالات ذهنش ؛ کنجکاویش مشغول و به دنبال شناختن بود ..به دنبال کسی بود که باعث از دست رفتن انتظار هشت ساله اش شده بود.. هشت سال تحمل درد عشق... عشق به کسی که هر لحظه به یاد بودنش براش آرامش داشت.. اما حالا این هشت سال داشت در عرض چند هفته نابود میشد.. تحمل این براش از هر اتفاقی سختر.. طاقت فرسا بود...

 در طول چند روز تنها تونسته بوده ازش شناخت چندانی بدست آورد که این برایش زیاد رضایت بخش نبود.. او فقط توانسته بود به غیر از اون خونه که قصر رویایی کیو محسوب میشد .. از تاجر بودن ...  تک پسر.. پسر تاجر مشهور بزرگ که صاحب یه کارخانه خودروسازی... شرکت خدماتی و همین طور سهامدار بزرگ و جانشین پدر که در گذشته بر اثر یه تصادف فوت کرده است .. به تازگی از آمریکا برگشته .. سمت پدرش رو دراختیار گرفته...  مشهوریت شرکتش زبان زده عالم ، آدم هست بیشتر رو عصابش بود بهش فشار می آورد.

اوه ه ه ه .. چوتااا( چقدر سرده).... هیوک به روبروی دونگهه که با بی حوصلگی ، کلافگی با موبایل ور میرفت نگاه مقابل او نشست... دونگهه متوجه کسی مقابلش شد سر بلند کرد متوجه هیوک شد. به اطراف نگاه و بعد پرسید : تو اینجا چه کار میکنی..؟ هیوک با در آوردن دستکش هاش از دست گذاشتن به روی میز گفت : قربون حواس جمع... و موبایلش رو به سمت دونگهه گرفت  گفت:  مثل اینکه خودت ازم خواستی بیام... دونگهه که تازه متوجه شد گفت: آآآ.. آره... هیوک به اطراف نگاه پرسید : چرا امدی اینجا ... چرا نیومدی به بار...؟ دونگهه با تکیه به صندلیش گفت : اونجا خیلی پر سر و صداست.. نیاز به یه جای خلوت داشتم... به همین خاطر اینجا رو انتخاب کردم... هیوک : خب .. اونجا رو که  من نمیتونم تغییر بدم همش طبق خواسته پدرم هست که من فقط ادارش میکنم... دونگهه : اوکی...بیخیال .. نمیخواد باز شروع کنی... به اندازه کافی شنیدم... و پرسید: چی میخوری ...؟ هیوک با  پیچدون لباش گفت : فرقی نمیکنه.. یا نه بذار این بار من بهت یه نوشیدنی خوب بدم و یکی از پادوی رستوران رو صدا زد..

خوشت نمیاد...دوسش نداری ... میخواهی یه چیز دیگه سفارش بدم... دونگهه با لیوان نوشیدنیش بازی میکرد با گفته هیوک سر بلند کرد نگاهش کرد پرسید : چیزی گفتی..؟ هیوک : خوبی .. دونگهه : آره .. چطور..؟ هیوک به لیوان دستش اشاره کرد گفت : پس چرا نمیخوری .. خوشت نمیاد...

دونگهه تبسمی رو چهره اش نشست گفت : چرا خوشم میاد... و لیوانش رو بالا آورد جرعی از نوشیدنیش خورد با پایین آوردن دوباره گفت: واووو پسر  .. این چقدر خوبه...  هیوک بدون توجه به حرف دونگهه کمر از صندلی گرفت به روی میز خم شد بهش ذل زد ..  دونگهه از نگاه هیوک به روی خود گفت : اوه ه ه.. چرا اینجوری نگاه میکنی ... گفتم که واقعا عالیه ... یادم بنداز اسمشو ازت.... با پرسش هیوک که همونجور بهش ذل زده بود حرفش ناتمام ماند.. هیوک با چشمان ریز کرده به دونگهه نگاه پرسید : چی شده...؟

دونگهه دوباره جرعه دیگری از نوشیدنیش خورد گفت : مگه باید چیزی بشه که دو دوست باهم قرار بذارن...  هیوک ناخواسته دست دونگهه که به روی میز بود رو گرفت پرسید : چرا یه چیزی هست ؟ نکنه هنوز مربوط به اونی که دوسش داری... ؟ دونگهه به لیوانش نگاه گفت : به کمکت نیاز دارم...  هیوک با فشردن دست دونگهه گفت : هر کمکی باشه برات انجام میدم... دونگهه سر بلند کرد گفت: ممنون هیوک... مطمئن باش یه روز این همه محبتت رو جبران میکنم... هیوک خنده ای کرد در ذهن خود گفت : نیاز نیست عشقم... همین که کنارم هستی برام کافی... و لب باز کرد پرسید : چکار میتونم بکنم...؟ دونگهه دستشو از دست هیوک بیرون کشید و تکیه کاغذی رو از جیبش بیرون آورد به روی میزگذاشت به سمت هیوک هلش داد پرسید : این اسم برات آشناست...؟

هیوک اسم رو کاغذ رو خوند : شیوون....

دونگهه : میشناسیش...

هیوک : این اسم منظورم .. همین چوی شیوون .. پسر یکدونه تاجر بزرگ شهره دیگه.. دونگهه : اوهوم.. میشناسیش....؟

هیوک تکیه به صندلیش زد گفت : کی که نشناستش.... پولدار... خوشتیپ... تحصیل کرده آمریکا... دور دونه خانواده.... بزرگترین سهامدار ... نجیب عین یه اسب...

دونگهه : اینارو که خودم میدونم... زحمت کشیدی...

هیوک کمر از صندلی گرفت به جلو خم شد پرسید : ببینم ... تو با چوی شیوون مشکلی داری...نکنه توهم از خانوادش زخم خوردی...

دونگهه : زخم...؟ هیوک : آره  زخم.. من.. البته نه خودم .. پدرم زخم خورده اون خانواده هست...

دونگهه سوالی نگاهش کرد پرسید :  برای چی...؟

هیوک با انگشت به روی میز میکشید نگاهش به سمت پنجره به گوله برفهای که تازه شروع به باریدن کرد  مرور بر گذشته براش سخت  بود با مکث کوتاه بدون تغییر حالت گفت : چند سالی از اون ماجرا میگذره... پدرم توی شرکت پدر همین شیوون خان کار میکرد..درست کاریش باعث شده بود اعتماد رئیس شرکت رو به خود جلب کنه با پدر شیوون دوست بشه... اما این دوستیشون زیاد طول نکشید... با پاپوشی که برای پدرم درست کرده بودن بهش تهمت خرابکاری.. و گذاشتن یه سری اسناد دستکاری شده توی دفتر پدرم و با پیدا کردنشون باعث شد اعتماد ..صمیمیت بین دو دوست کمرنگ تر شود و پدرم با پرداخت جریمه به شرکت از اونجا اخراج کردند... دونگهه به چهره آشفته هیوک نگاه از شنیدن حرفهاش  دلش به حالش سوخت ... هیوک با مکث کوتاهی که کرد دوباره ادامه داد گفت : بعد از فهمیدن این ماجرا تصمیم گرفتم دنبالش رو بگیرم که بلااخره فهمیدم نتنها کار پدر من نبوده ..بلکه  این کار کثیف از طرف یه شخص دیگه بوده چون نمیتونسته صمیمیت اونها رو ببینه دست به این کار میزنه... باگذاشتن دست دونگهه به روی دست خود نگاهش رو از بیرون گرفت به دونگهه نگاه و خود نیز دست دونگهه رو توی دست فشرد گفت : بیان... با حرفهام ناراحتت کردم.... دونگهه : نه .. اینطور نیست ... من باید ازت معذرت بخوام که باعث شدم یاد گذشته بیفتی.. هیوک تبسمی بر لب نشاند گفت : مهم نیست .. دیگه بهش عادت کردم.. و برای تغییر جو بلند شد دست دونگهه رو گرفت گفت : بریم... دونگهه با تعجب نگاه پرسید : کجا...؟

 هیوک از همون لبخند های همیشگیش که همه دخترها عاشقش هستن زد . ولی اینبار مقابلش دختر نبود با کشیدن دست دونگهه گفت : بعدا خودت میفهمی... و دونگهه رو به دنبال خود از رستوران خارج شدند..

*************

لیتوک تعجب زده به کیو که پشت سر شیوون با تیپ متفاوت یه دست کت ؛ شلوار مشکی با یه بلوز سفید کروات مشکی به دور گردن که توی  اون لباس شبیه به یه محافظ ( بادیگارد ) شده همراه محافظ دیگه که از ماشین  دومی پیاده  شدن نگاه میکرد. شیوون از نگاه اوبه کیو در دل لبخند زد گفت: اینقدر جذاب شده که همه نگاه ها رو به خود گرفته...

چند شب قبل زیر درخت :

زیر درخت جای که تنها یادگار پدرهست نشسته سر به تنه آن تکیه زده درد دست ، سینه ضرب دیده اش که حتی نفس آروم هم میکشید درد میگرفت با گزیدن لب مخفی میکرد. کیو با گذاشتن پوشش گرم به روی سینه و کشیدنش تا رو شانه هاش پرسید : خوبی..؟ درد داری..؟  میرم برات مسکن بیارم.. و به حالت نیم خیز درآمد تا برود که با گرفتن دستش توسط دست شیوون مانع از رفتنش شد آروم گفت : کنچنیو( خوبم)...نمیخواد.. لطفا بشین...کیوکنارش نشست تکیه به درخت زد. سر به پایین با دست چمن دور درخت رو نوازش میکرد . سکوتش گوای همه چیز رو میداد. بغض که در گلو نهفته.. حلقه اشک که چشمان نگرانش رو گرفته بود با سر خم کردن به روی سبزی چمن میچکید.. دست سالمش نوازشگر دست کیو که چمن رو میفشرد شد گفت : بیانه(متاسفم)...کیو سر چرخاند چهره اشک آلودش به صورت زخمی شیوون شد چشمهاش چسب و کبودی های روی صورتش میچرخاند پرسید: مغا (برای چی)...شیوون سر بر شانه ش گذاشت  گفت : برای اینکه دوباره چشمهاتو گریان کردم....

کیو :  ولی من که گریه نمیکنم....

شیوون همونجور که سر بر شانه گذاشته  نگاهش رو به بالا پرسید : پس این اشکها برای چی...؟ کیو : به خاطر باده چشمامو میسوزنه...

شیوون نگاهش به شاخه بالای سر که فقط با نسیم ملایم سردی که میوزید تکانش میداد نگاه گفت : میاناتا( متاسفم) ... کیو با پشت دست اشکهای گوشه چشمش رو پاک کرد سر خم کرد پرسید : اینبار برای چیه..؟

شیوون همونجور که به شاخه نگاه میکرد گفت : کاش میتونستم جلوی باد رو میگرفتم... کیو با خم کردن یه پاهاش به آسمون کم ستاره که با پوشش ابر مخفی شده بودن نگاه پرسید: چرا..؟ شیوون سر از شانه کیو برداشت نگاه خواستنی هردو به روی هم شد.

شیوون نگاهش به چشمهای دوست داشتنی عشقش با بالا آوردن دست زخمیش به نوازش پلکهای خیس او شد گفت : چون اشکتو در آورده... کیو بوسه به دست شیوون جای که باند پیچی بود زد با گرفتن صورت زخمی شیوون بین دستاش نگاهش کرد گفت : باد که هیچی اگه دنیا رو هم نگه داری بازم نگرانتم .. و آغوش گرمش تن ضعیف عشقش رو جوری که دردش نگیره به آغوش کشید بوسه کوتاهی به گردن او زد پرسید : کار خودشه .. درسته نه...؟

شیوون سر بر شانه او گذاشت هیچ نگفت.. کیو از سکوتش ، درست بود حدسش گره دستهاشو قدری محکمتر کرد گفت: دیگه نمیذارم.. دیگه تنهات نمیذارم.. باهات میام .. هر جا شد... چه شرکت... چه هر جای دیگه .. دیگه تنهات نمیذارم... باهات هستم.. محافظت میشم... بادیگارد شخصیت میشم..

به خاطر سردی هوا که کمک هم داشت به سرماش افزوده میشه  از حیاط به اتاق برگشت روی تخت دراز کشید... کیو آروم لحاف رو به روی سینه او کشید لبه آن رو تا ؛ کمر راست کرد ایستاد.. استراحت کن عزیزم.. و چرخید تا به سمت در اتاق برود با پرسش شیوون : کجا داری میری...؟ ایستاد برگشت نگاهش کرد گفت : برمیگردم... و دوباره  چرخید تا به سمت در بره دوباره شیوون گفت: نرو ... کیو دوباره برگشت گفت : من که جای نمیخوام برم میرم اتاقم زود بر میگردم... شیوون : میترسم کیو... کیو اینبار به سمت تخت امد لبه آن نشست دست شیوون گرفت پرسید:  از چی میترسی... اینجا که چیزی نیست.. شیوون : میترسم خوابم ببره اون لعنتی دوباره بخوابم بیاد... کیو با کشیدن قدری از لحاف به روی شیوون گفت : قبل از اینکه خوابت بگیره میام... اوکی... شیوون با سر به نشانه (باشه) کیو از لبه تخت جدا به سمت در خارج شد..

به اتاقش رفت در رو پشت سر بست همونجا زانو زد صدای گریه ش فضای اتاق تاریکش پیچید.. عوضی... آشغال.. به سینه خود چنگ میزد ازحال شیوون گریه.. بر لب کانگین رو حرف میگفت .. گریه هاش تبدیل به هق هق شد تو همون حالت گفت : نمیذارم... دیگه نمیذارم یه انگشتت بهش بخوره .. مطمئن باش جناب کیم ... خودم از صحنه روزگار محوت میکنم... مطمئن باش... از جا بلند شد با برداشتن یکی از کتابهای داستانش که قبل قدری از آن رو خوانده بود و چون میدانست ممکنه شیوون خوابش نبرد براش کتاب بخونه  تا ذهنش از افکار خسته کننده دور کند... با برداشتن کتاب از اتاق خارج به سمت اتاق شیوون راهی شد با باز کردنش وارد اتاق شد .. با دیدن پلکهای بسته شیوون فکر کرد خوابیده به آرومی عقب رفت لامپ اتاق رو خاموش و فقط  با  روشن بودن لامپ چراغ خواب  فضای اتاق رو روشن میکرد. آروم به روی تخت زانو زد با کنار زدن لحاف کنار شیوون تکیه زد .

قسمت علامت زده کتابش رو باز کرد مقابل خود گرفت با چشمام شروع به خوندن کرد که با صدای شیوون که گفت : میشه بلند بخونیش... کتاب رو پایین نگاهش به شیوون خورد پرسید : تو خواب نبودی...؟ شیوون چرخی به روی تخت زد گفت : میخوام بخوام .. اما نمیتونم.... میترسم.... کیو با چرخیدن به سمت او گفت : چرا میترسی... مگه قول پدرت رو از یاد بردی... مگه پدرت ازت نخواسته بود که محکم .. قوی عین الان اون درخت توی باغ باشی...  پس الانم از هیچی نترس آروم چشماتو ببند منم برات یه قسمت از کتابم میخونم تا خوابت بگیره... اوکی... بیبی...

شیوون : یادم نرفته .... ولی نمیتونم ... هر کاری میکنم جلوش یه سد هست... دیگه نمیدونم چکار کنم..

هی..هیچی نیست... من مطمئنم تو میتونی جلوش وایستی ... شیوون سر چرخاند نگاهش کرد پرسید : آخه چطوری....؟ کیو : به همین زودی یادت رفته..قرارمون چی بود .. باهم بودن... ما با هم جلوش می ایستیم... هوم... شیوون یه نگاه بهش و کمر از تخت جدا نشست . کیو نگاهش کرد پرسید : چرا بلند شدی... ؟  ولی شیوون هیچ نگفت و بجاش صورتشو جلو آورد تا  ببوسدش که با مخالفت کیو مواجع گفت : الان نه... تو حالت خوب نیست... شیوون با کمی پس کشیدن سرنگاهش کرد گفت : من خوبم... و دوباره سر به جلو لبهای کیو رو بازی لبهای خود گرفت  بوسیدش......

صبح زودتر از شیوون بیدار با تصمیمی که گرفته بود به امید اینکه مادر   شیوون راضی کنه پشت در اتاق ایستاده با کشیدن نفس عمیق در زد.. بله... با جواب وارد اتاق شد. خانم چوی کنار پنجره در حال صحبت با شخصی پشت خط بود . با ورود کیو توجهش بهش خورد نگاهش کرد با پایین آوردن موبایلش با حالت نگران پرسید : چی شده .. شیوون حالش خوبه...؟  کیو با ایستادن گفت :  بله .. ایشون حالشون خوبه .. خوابن..  خانم چوی دو مشغول صحبت با شخص پشت خط  شد گفت: همین امروز میخوام اینجا باشن... بهترینشو برام بفرست... حتی اگه شد پلیس هم باشه موردی نداره.. فقط میخوام ازش خوب محافظ بشه...  کیو از حرفهاش با شخص پشت خط فهمید که مربوط  به چیزی که میخواست بگه هست .. و اون برای شیوون از قبل محافظ انتخاب کرده .. منصرف از گفتنش برگشت تا اتاق رو ترک کند که با قطع کردن تماس پرسید : کجا داری میری..؟ کیو برگشت نگاهش کرد گفتنش براش بی فایده بود چون او از قبل برای پسرش انتخاب کرده بود و همین طور چون اون به عنوان خدمتکار برای شیوون بود مطمئن قبول نخواهد کرد. مشکلی پیش امده... ؟ کیو با پرسش با امیدی که بتونه موافقت اون بگیره لب باز کرد گفت :  نه.. راستش میخواستم درباره یه موضوع باهاتون صحبت کنم..

خانم چوی: چه موضوعی ... و به سمت میزش رفت روی صندلی آن نشست.. کیو با غورت دادن آب دهانش برای دور کردن استرسش لب باز کرد گفت: ازتون میخوام اجازه بدین به عنوان محافظ شیوون شی یعنی ارباب کار کنم..  خانم چوی با تعجب نگاه پرسید : محافظ.. تو ... ؟ کیو قدمی به جلو گذاشت گفت : میدونم نمیشه .. ولی ازتون میخوام ... حرفش با گفته خانم چوی که گفت : نمیشه... تو خدمتکارشی .. یه خدمتکار نمیتونه جای یه محافظ براش بگیره... و پرسید: مگه تو از بادیگارد بودن چیزی میدونی..؟ میدونی باید از کسی میخواهی محافظ کنی... باید جونت رو هم به خطر بندازی .. این چیزا رو میدونی..؟  کیو از حرفهاش در ذهن میگفت : به خاطر عشقم هم که شده ... تا پای خطر میرم... جونم براش میدم ... با صدای خانم چوی که پرسید : شنیدی چی گفتم..؟ به خود امد با دلی افسوس گفت: بله .. شنیدم... حق باشماست... خانم چوی با برداشتن گوشی تلفن روی میز و قبل از گرفت شماره گفت : خوبه... اگه چیز دیگی نیست.. برو صبحانشو آماده کن ..  کیو چرخید تا برود اما قبلش با گفته خانم چوی ایستاد برگشت نگاهش کرد. خانم چوی با گذاشتن گوشی به سر جاش گفت: اگه خواست کاری بکنه  یا جای بره ... هرچند با این حالش جای نمیتونه بره... اما از اونجای که کله شقتر ازقبل هست ... میایی بهم خبر میدی و حواست خوب جمع میکنی ... نمیذاری این دو روز از جاش تکون بخوره... فهمیدی... کیو: بله ... متوجه شدم و با احترام گذاشتن دیگر هیچ نگفت  به سمت در ؛ از اتاق  او خارج شد ...

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
tarane شنبه 19 دی 1394 ساعت 20:47

سلام گلم امشب اومدم کاملش رو خوندم.
خییییلی عالی بود عزیزم

سلام عزیزدلم..
شرمنده که دیشب بد گذاشتم
ممنون

sogand شنبه 19 دی 1394 ساعت 01:14

مرسی بیبی

خواهش عشقم

wallar شنبه 19 دی 1394 ساعت 00:34

یه نمه عجیب بود چطور اینقدر سریع !!؟!؟انگار یه چیزی جا موند
ولی بازم مرسیییی

من نمیدونم...نویسنده ش یه نفر دیگه ست...
خواهش

Sheyda شنبه 19 دی 1394 ساعت 00:29

دونگهه و هیوک چه سریع باهم دوست شدن
حالا ایونهه هم به دشمنای شیوون اضافه شدن
مرسی عزیزم

اره اونا هم شدن دشمنای شیوون
خواهش عزیزم

tarane جمعه 18 دی 1394 ساعت 21:13

سلام گلم.
انگار داستان کامل نیست نصفه اس.نه؟

سلام نازنیینم... درستش کردم..اره نصفه بود شرمنده...

maryam جمعه 18 دی 1394 ساعت 20:17

ممنون برای داستان زیباتون

خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد