SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 28


سلام دوستای گلم.....


این داستانم که از ماجرای واقعی گرفته شده رو با یه قسمت دیگه اش اومدم....


بفرماید ادامه ....


  

بوسه بیست و هشتم


(اسیر ناجیمه؟)

6

فوریه 2012


(( روز پنجم روبوده شدن ))


(بیمارستان )


پلکهای سنگینش را بیاختیار باز کرد پرده ای تار ونامفهوم جلوی دیدش را گرفته بود صدای همهمه ای را میشنید " اه فکر کنم به هوش اومد؟...کیوهیون پسرم صدامو میشنوی؟... کیو...هیونگ...هیونگ...صدامونو میشنویی؟...پسرم کیوهیون..."همراه با صدای ضربان قلبی که از مانتیورنگ شنیده میشد .کیو به شدت بیحال بود توان جواب دادن نداشت، فقط با بیحالی پلکی زد تا از تاری چشمش کم کند. اجوما و مین هو و سونگمین را با صورتهای رنگ پریده و چشمانی خیس و سرخ شده بالای سرخود دید و سرمی که بالای سرش . اجوما دست لرزانش را روی گونه کیو گذاشت با بغض و صدای لرزانی نالید : کیوهیون... عزیزدلم... صدامو میشنوی؟... مین هو هم امان نداد دست کیو که سرم به مچش وصل بود را گرفت فشرد با صدای گرفته ای گفت: هیونگ...

کیو تنش به سنگینی کوه بود حس ضعف شدید میکرد با چشمانی خمار و بیحال نگاهشان میکرد تمام توانش را جمع کرد با صدای ضعیفی گفت: من کجام؟... سرش را به ارامی چرخاند به اطرافش نگاه کرد تن لخت خود را دید که لخت است سیم مانیتورینگ به سینه اش وصل است. در اتاق مین هو جلوی چشمان وحشت زده ش از درد قلب بیهوش شد حال که به هوش امد، برای لحظه ای نفهمید چه اتفاقی برایش افتاده، فقط ان سه را بالای سرخود دید پرسید تا بفهمد که کجاست ،حتی برای لحظه ای همه چیز را فراموش کرد بی اختیار به دنبال شیوون میکشت نگاهش را میان ان سه چرخاند نالید : شیونی ...شیوونی کجاست؟... که به جای ان سه نفر صدای امد : اوه اینجا چه خبره؟...  چقدر دورشو شلوغ کردید؟... شماها هنوز اینجاید؟... همه نگاها چرخید دکتر یسونگ ( دکتر خانوادگی چویی ) به همراه دکتر دیگر و پرستار وارد اتاق شدند.

سونگمین که پایین تخت ایستاده بود زودتر از بقیه گفت: به هوش اومده...دکتر یسونگ و بقیه کنار تخت رسیدند، دکتر همراه یسونگ نیم نگاهی به مانیتورنگ کرد رو به کیو گفت: خوب  آقای چو حسابی بقیه رو ترسوندی... ولی خوشبختانه همه چیز خوبه...اجوما که بالای سر کیو ایستاده بود کمر راست کرد رو به دکتر با نگرانی وصدای لرزانی پرسید: آقای دکتر حال پسرم چطوره؟...آزمایشش چطور بوده؟... گفته بودید قلبش مشکل داره؟... دکتر رو به اجوما کرد لبخند کمرنگی برای ارام کردن اجوما و بقیه زد گفت: نگران نباشید...حال پسرتون خوبه... آزمایشات خوب بوده...فقط... لبخندش محو شد نگاهش به کیو بیحال شد ادامه داد: قلبش بخاطر بیخوابی و استرس زیاد یکم ضعیف شده...این بیهوشیم بخاطر حمله ای که بهش دست داده... میگید که چند روزه نخوابیده...برای همینه که از دیشب تا حالا بیهوش بوده... قلبش دچار حمله شده...

آجوما و مینهو و سونگمین با حرف دکتر چشمانشان گشاد شد آجوما جای همشان با صدای کمی بلند گفت: حمله؟...قلبش ضعیف شده؟... دکتر با سرتکان دادن گفت: بله...قدری اخم کرد گفت: ولی گفتم که جای نگرانی نیست...به موقع اوردینش بیمارستان... مشکلش حاد نشده...با یه سری  قرص و دارو که براش تجویز میکنم حالش خوب میشه... فعلا هم یه چند روزی باید مهمون ما باشه... سونگمین با چهره ای غمگین به کیو نگاه میکرد رو به دکتر پرسید : پس باید چند روزی بستری باشه؟... دکتر یسونگ به جای دکتر دیگر گفت: بله...یه چند روز باید بستری بشه...تا مشکل قلبش حل بشه...بعدشم تو خونه باید استراحت کنه.... نگران نباشید...کیوهیون شی حالش خیلی زود خوب میشه....

آجوما با چشمانی خیس و بغض تعظیم کوچکی با سر کرد گفت: ممنون آقای دکتر... دکتر لبخند کمرنگی زد گفت: خواهش میکنم...ما که کاری نکردم...وظیفمونه... فقط لطفا دور مریض رو خلوت کنید تا استراحت کنه.... خود شما هم به استراحت احتیاج دارید...از دیشب تا حالا اینجاید.... سونگمین سری تکان داد گفت: چشم اقای دکتر.... به مین هو اشاره کرد گفت: من و آقای لی دیگه داشتیم میرفتیم... مین هو با حرف سونگمین یهو رو به او کرد با اخم ملایمی نگاهش کرد زیر لب طوری که فقط کیو بیحال شنید چون مین هو کنار تخت کیو ایستاده بود گفت: ما کی قرار بود بریم؟...از طرف خودش قول میده...هر کی جای کیو بود با این حرکت و حرف مین هو میخندید یا حداقل لبخند میزد ولی کیو اینکار رو نکرد چون برایش خنده دار نبود ،دیگه هیچ چیز دنیا برایش خنده دار نبود حتی خنده دارترین جوکهای دنیا. تنها یک چیز برایش مهم بود " شیوون"

لحظه اول که بهوش امد نفهمید کجاست و برای چه انجاست حتی میان ان سه نفر دنبال شیوون میگشت فراموش کرده بود که شیوون را دزدیده بودن، ولی کم کم یاد اورد که چه اتفاقی افتاده با بیحالی به دکتر و بقیه نگاه میکرد اهمیتی برایش نداشت  آنها در مورد قلب  وبیماری او حرف میزدنند، چون قلب او بخاطر شیوون بیمار بود تنها درمان درد قلب او شیوون بود . با این فکر به جای لبخند زدن به حرف مین هو اشک و بغض چشمانش را خیس کرد سرچرخاند رو از بقیه گرفت، دلش میخواست فریاد بزند گریه کند .بی توجه به حرف دکتر و بیرون رفتن انها از اتاق بود نگاه چشمان خیسش به پنجره اتاق، سعی میکرد بغضش را با قورت دادن اب دهانش فرو دهد که با صدای زنگ موبایل مین هو به خود امد با جواب دادن مین هو که گفت: الو... سلام عمو... نه همین الان به هوش اومد... رو برگردانند نگاه بغض الودش به مین هو شد که مین هو همنطور که موبایل به گوشش بود با صدای اهسته ای به اجوما که نگاهش میکرد گفت: عمو هیوکجه ست...با صدای عادی به هیوک که پشت خط گفت: نه ...دکتر همین الان اومد دیدتش... نه گفت یکم قلبش مشکل داره...باید چند روزی بستری بشه... اهم...باشه... بهش میگم... نه میام ..باشه...خدا حافظ... با قطع تماس نگاهش به کیو شد گفت: عمو هیوکجه بود... خیلی نگرانتون بود...گفت عصر تونست میاد بهتون یه سرمیزنه...از شب قبل که در خانه بی هوش شد به بیمارستان اوردنش اجوما و سونگمین و مین هو در بیمارستان بودن ولی هیوک نیامده بود مطمینا از دست کیو بخاطر گروگان گرفته شدن شیوون دلخور بود برای همین با بقیه همراه نشد .

کیو با چشمانی خمار و خیس به مین هو نگاه کرد با صدای ارام و بیحالی گفت: عمو از دستم دلخوروعصبانیه... از من بدش میاد...حقم داره...من باید از شیوونی محافظت میکردم...ولی... آجوما دست روی گونه کیو گذاشت با صدای لرزانی از بغض حرفش را برید گفت: نه عزیز دلم... این حرفا چیه؟... عموت دوستت داره...خیلی هم نگرانته...فقط عصبی و ناراحته... بخاطر شیوون ...مین هو هم امان نداد اجوما حرفش را تمام کند گفت: درسته عمو خیلی نگرانته...از دیشب تا حالا 100 بار بیشتر بهم زنگ زد ...همش نیم ساعت یه بار زنگ میزد میپرسید که به هوش اومدین ....ولی خوب بخاطر شیوونی ...با اوردن اسم شیوون بغض اجازه نداد جمله اش را تمام کند سرپایین کرد نگاه چشمان خیسش را از کیو گرفت دست کیو را میان دست خود فشرد.

کیو هم دیگر به حرفهای انها گوش نمیداد رو برگردانند نگاهش به پنجره اتاق شد به ساختمانهای شهر که از پنجره مشخص بود نگاه میکرد. در نقطه ای از این شهر شیوون بود اما در چه حال ؟ دلتنگی و بیتابی برای شیوونش دوباره قلبش را به درد اورده بود، با یک بیهوشی او را به بیمارستان رسانند تا صبح بالای سرش بودنند اینطور نگران و بیتابش بودنند همه دور او جمع شده مراقبش بودن. ولی کی از شیوونش مراقبت میکرد ؟حال کسی دور وبر شیوون نبود ،مطمینا در دست دشمنان شکنجه میشد کسی نبود که نجاتش دهد. شیوونش در چه حالی بود؟ حالش خوب بود یا بد؟ شیوونش تنها و بی کس اسیر نانجیبان بود او نمیتوانست نجاتش دهد .با این فکر بغض ترکید هق هق گریه ش ارام درامد چشمانش را بست اشک میریخت آجوما و مین هو و سونگمین هم که میدانستند کیوبرای کی اینطور بیتاب اشک میریزد حال انها هم بهتر از کیو نبود ارام شروع به گریه کردنند.

**********************************************

(مقر شکنجه)

دونگهه قدمهای بلند و محکم برمیداشت در چهره اش خشم  بیداد میکرد ،همیشه اخم الود بود سردی و بیتفاوتی موج میزد، ولی امرزو گویی عصبانی بود. عصبانی از دست همه حتی از خودش. با دادن شیوون دست عده که مهر خلافکاری به پیشانی داشتن قصد داشت ثروتمند شود، هم انتقام خود را از خانواده چویی بگیرد هم دیگر نوکری انها را نکند، ولی نمیدانست چرا از همون روز اول چیز عجیبی به جانش افتاد. پشیمانی ؛ عذاب وجدان ، بخصوص وقتی گریه ها وحال بد هیوک را میدید، انقدر پشیمان میشد که دلش میخواست همان لحظه شیوون را برگرداند . ولی نمیتوانست خود میدانست شیوون رابه چه گروه خطرناک و بی رحمی داده. هیچوقت نمیتوانست شیوون را عادی از آنها پس بگیرد مطمینا به قیمت جان خودش و شیوون تمام میشد. آری جان شیوون ، او حتی حال نگران حال شیوون بود ،حس میکرد بزرگترین اشتباه زندگیش را کرده بود .

او شیوونش، اربابش را تحویل نامردا داده بود. از شیوون هیچوقت رفتاربد یا حرف بدی ندیده و نشنیده بود .شیوون همیشه با مهربانی ومودب با او رفتار میکرد ،بعلاوه شیوون چطور میتوانست بد باشد که افراد که دوربرش هستند  اینطوری از نبودنش بیتاب و مریض شدند .اگر ادم بدی بود هیچوقت اطرافش اینطوری برایش گریه نمیکردن نگرانش نبودن یه لشکر ادم دنبالش نبودن یا بی تابش. اوچطور توانسته بود این فکر را بکند که شیوون ادم بدی هست در حال ساختن بمب؟ او چرا فراموش کرد شیوون چطور ادمی است ؟او بارها دیده بود که شیوون چه عاشقانه پسر عموی نوزادش را دوست دارد .از مرگ دیگران حتی ادمهای که نمیشناسد اشک میریخت گریه میکرد . انوقت بمب میساخت انسانها را میخواست بکشید؟ نه این درست نبود، دونگهه اشتباه بزرگی کرده بود از نظر خودش نامردترین فرد روزگار شد نمک خورد نمکدان شکست شیوون همچین ادمی نبود.

باید شیوون راپس میگرفت ،باید شیوون برمیگردانند به خانه پیش هیوک، اری باید شیوون را به خانه برمیگردانند تا هیوک را خوشحال میکرد. حال خوشحال کردن هیوک مهمترین دقدقه زندگیش بود، نمیدانست از کی فقط شادی و حال خوش هیوک برایش مهم بود ؟ حال هم به مقر خلافکارها امد نمیدانست شیوون را در همین ساختمان نیمه خراب که بیرون از شهر سئول بود هست یا جای دیگری به بند دارنش؟ راهروهای ساختمان را گذر میکرد که شاید چیزی میفهمید اثری از شیوون .نمیدانست چطور باید نجاتش میداد ولی باید نجاتش میداد، دنبال راهی برای نجاتنش بود که با صدا زده شدن نامش ایستاد:  لی دونگهه ...برگشت، گونهی را دید که جلوی در اتاق نیمه بازی ایستاده .دونگهه گره ابروهایش بیشتر به طرف گونهی رفت وگونهی هم دستش را داخل جیبش گذاشت با اخم به دونگهه نگاه کرد چند قدم از در اتاق فاصله گرفت گفت: اینجا چیکار میکنی؟...برای چی اومدی؟...دونگهه جلوی گونهی ایستاد نگاهی به پشت سر گونهی که اتاقی بود کرد، اتاق شبیه به دفتر کار بود با خود فکر کرد مطمنا شیوون را دراین اتاق که نگه نمیدارن ؛نگاهش به گونهی شد گفت: اومدم...ببینم کی پولمو میدید... تا کی باید منتظر باشم...

گونهی اخمش بیشتر و چشمانش را هم ریز کرد گفت: پولتو میخوای؟... اومدی پولتو بگیری؟... چرا اومدی اینجا؟... مگه بهت نگفتم خودمون خبر میکنم ...اگر تعقیبت کرده باشن چی؟...دونگهه هم اخمش بیشتر شد گفت: اره...پولمو ... چیه فکر کردی دلم برات تنگ شده... ازم یه کاری خواستید ...منم انجام دادم حالا پولمو میخوام ...من تا کی باید منتظر بمونم تا پولمو بگیرم؟... بعلاوه من مراقبم ...کسی تعقیبم نکرده ...احتیاط لازم رو کردم... اومدم اینجا... مطمنا دونگهه اگر تمام این ساختمان را میگشت نمیفهمید شیوون کجاست .نمیتوانست از کسی بپرسد او را کجا نگه داشتند ،حتی نمیتوانست از احوال شیوون بپرسد. او گفته بود که از شیوون متنفراست حتی اگر بکشدنش هم فرقی براش ندارد، حال اگر از احوالش میپرسید شک برانگیز بود ولی با این سوال میتوانستد از شیوون بفمند.

گونهی بدون تغییر به چهره اخم الودش گفت: تا هر وقت که زبون این جوجه اربابت باز بشه ...لعنتی به دهنش قفل زده ...کلیدشم فراموش کرده کجا گذاشته...اون حرف نمیزنه...نمیگه اون فرمول لعنتی چیه... ما بهت گفتم نصف پولو با تحویلش میگیری ...نصف دیگرشو وقتی این لعنتی حرف بزنه... دونگهه فهمید که شیوون هنوز زنده ست، فرمول را لو نداده؛ ولی حالش چطور بود ؟ کجا نگهش داشتن؟چطور میتوانست از اینا بفهمه؟ باید امتحانی بکنید اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت : یعنی هنوز فرمولو لو نداده؟... شماها دارید چیکار میکنید ؟... چطور نتونستید ازش حرف بکشید؟... گونهی هم چهره اش از خشم تاریک شد گفت: نخیــــــــــر ...حرف نزده... اون حرومزاده دهنش قفله...با هیچی هم باز نمیشه... تقریبا نیمه جون شده... ولی زبونش باز نمیشه ...نگاهش را از دونگهه گرفت به ته راهرو نگاه کرد با صدای خفه ای گفت: ولی ما زبونشو باز میکنیم... دونگهه از شنیدن کلمه نیمه جون قلبش لرزید همراه اخم چشمانش را ریز کرد پرسید: نیمه جون شده؟... با مکث گفت: یعنی ...گونهی رو به دونگهه کرد بدون تغییر به چهره اش وسط حرفش گفت:اره نیمه جون شده ...ولی همچنان داره مقاوت میکنه... اینگار نه اینگار داریم شکنجه اش میدیم... هیچی نمیگه... دونگهه با هرکلمه گونهی تنش میلرزید او با اربابش چه کرده بود ؟چه بلایی سر شیوون در اوردن ؟کجا بود؟ حالش چطور بود؟مطمینا وضعیت بدی داشت ولی چه کار میتوانست بکند ؟چطور میتوانست نجاتش دهد؟ مستسل و درمانده اما اخم الود به گونهی نگاه میکرد که فرصت عکس العمل پیدا نکرد حتی یک پرسش دیگر با صدای بسته شدن محکم در طی راهرو نگاه او و گونهی با هم به طرف صدا شد . هیچل را دیدند که از ان اتاق بیرون آمد با قدمهای سریع گویی از چیزی فرار میکرد به طرف اتاق دیگری رفت.

گونهی با دیدن هیچل اخم تاب داری کرد بدون رو کردن به دونگهه گفت: حالا دیگه برو ...گفتم که وقتش شد خبرت میکنم...برو دیگه اینورا نیا ...بدون اینکه به دونگهه نگاهی بکند به طرف هیچل رفت وصدا زد :هیچل...دونگهه هم با اخم شدید به هیچل و گونهی نگاهی کرد نگاهش به در اتاق ته راهرو شد به بیشتر این اتاقها سرک کشیده بود؛ ولی ان اتاق ته سالن نه ،یعنی شیوون در ان اتاق بود؟ یعنی آنجا شکنجات شیوون بود؟ نمیدانست نمیتوانست که فعلا بفمهد ولی فکر به ذهنش رسید با بیشتر کردن اخم نگاهش را با مکث از آن دو گرفت چرخید به طرف در خروجی رفت. گونهی هم به هیچل که با صدازدن وسط راهرو ایستاد رسید با اخم شدید نگاهی به در اتاق کرد رو به هیچل پرسید :چیکار کردی؟... برای چی رفتی اونجا؟... اونم ...بدون حضور من هیچل که رنگ از رخسارش پریده بود گیج به نظر میرسد با سوالات گونهی به خود امد با قورت دادن اب دهانش اخم کرد چهره اش را سعی کرد مثل همیشه اخم الود خشک نشان دهد گفت: هیچی رفتم ببینم...درچه وضعیتیه...توی این چند روز فقط شکنجه اش دادیم... اب وغذا هم که بهش خیلی کم میدم...  رفتم ببینم مرده ست یا زنده ست...

گونهی همراه اخم شدید چشمانش را ریز کرد نگاه مشکوکی به هیچل میکرد گفت: رفتی بینی زنده یا مرده ست؟.... چیه نگران حالش شدی؟...هیچل هم اخمش بیشترشد مهلت نداد با عصبانیت گفت: نگران حالش نشدم... ولی فکر نکنم مرده اون به درد ما بخوره نه ؟... باید زنده باشه...فرمول رو بده ...نکنه میخوای از یه مرده حرف بکشی... با دست به سینه گونهی زد او را به عقب هول داد با قدمهای بلند به طرف  در اتاق خود رفت .گونهی هم حرفی نزد چون هیچل درست میگفت شیوون زنده به دردشان میخورد ولی بفمید هیچل برای چه به اتاق شیوون رفته هیچل دروغ گفته بود اوبخاطر .

(( چند دقیقه قبل))

هیچل از اتاقش بیرون امد به سمت طی راهرو رفت تا به زیر زمین ببرود با خوابی که دیده بود اشفته بود میخواست برود ببیند دیوید( شیوون) همان پسرک ناجی دوران کودکیش هست یا نه؟ هر چند با دیدن چهره که به جایی نمیرسید ولی پاها و قلبش اختیار بدنش را به دست گرفته بودننداو را میبردنند . در راهرو میرفت که با شنیدن اسم دیوید از اتاق گونهی که درش قدری نیمه باز بود ایستاد با قدمهای اهسته بی صدا به طرف در رفت نمیدانست چرا کارهای میکرد که اختیارش دست خودش نبود انهم بخاطر دیوید . شنیدن اسمش بخصوص دیدن خود دیوید ضربان قلبش را بالا میبرد. دیگر تاب  تحمل شکنجه دادنش را نداشت بطور عجیبی دلش به حال این جوان میسوخت . چیزی در درونش میگفت که شاید اشتباه کرده . این جوان انی نباشد که میگویند. شاید چون گی بود دیوید جوان بسیار جذاب و خوش اندام بود حسابی هوس تنش را کرده بود .نمیخواست کسی این اندام زیبا را صاحب شود. دیوید برای خودش میخواست ؛ هر چه بود حسابی هیچل را آشفته و درگیر کرده بود .

حال هم که با خوابهایی که میدید فکری مثل خوره به جانش افتاد که این همان پسرک ناجی هست یا نه. وادارش کرد که به سراغ دیوید برود که در راه با شنیدن اسم دیوید از اتاق گونهی راه کج کرد پاورچین پاورچین به دراتاق نزدیک شد سرش را به در نزدیک کرد با شنیدن حرفهای گونهی که با سومان داشت میزد تنش لرزید .

 " گونهی گفت: هیچکدوم از این روشها فایده ای نداشت ...این دیوید لعنتی حرف نمیزنه که فرمولو بگه...لی سومان با صدای خفه ای گفت: این فرمول خیلی مهمه...دوباره از امریکا تماس داشتم...منتظر این فرمولن...دیگه صبرشون داره تموم میشه...دستش را به روی میز کوبید عصبانی گفت: حقمم دارن...یعنی این همه ادم مثلا حرفه ای نمیتونید از یه جوجه دانشمند حرف بکشید.... یه فرمول رو ازش بگیرید ...این فرمول به درد این دانشمنده نمیخوره... باهاش میخواد یه سری کارهای مسخره ساده ...چه میدونم پزشکی از این جور کارها بکنه...مثلا میخواد باهاش مریض ها سالم کنه... جون ادمها رو نجات بده... ولی برای ما خیلی مهمه...باهاش میتونیم رو دنیا حکومت کنیم... همه جا رو زیر سلطه خودمون بگیریم... باید این فرمولو ازش بگیریم...باید ...فهمیدی؟... "

هچل بدشن یخ زد چشمانش گشاد شد به در اتاق نگاه میکرد کلمات در ذهنش تکرار میشد " مریض ها سالم کنه" ...." جون ادمها رو نجات بده"...کسی در ذهنش فریاد زد " دیوید میخواد جون ادمها رو نجات بده ...اون جنایتکار نیست...اون قرار نیست بمب بسازه.." با این فریادها تنش لرزید پاهای لرزانش به عقب قدم برداشتند از در فاصله گرفت حس میکرد چنگ دستی به گلویش فشار میاورد نفسش را بند اورده بود با دهانی باز صدادار نفس نفس میزد او داشت بیگناهی را شکنجه میداد . دیوید جنایتکار نبود فرشته ای بود که برای کمک به مردم تلاش میکرد حال جانش را از دست میداد فریادها چون باتومی برسرش میکوبیدند تنش از شدت خشم و فریاد میلرزید رو برگردانند به در زیر زمین نگاه کرد پاهایش بیاختیار شروع به دویدن کرد چون یوزپلنگی تیز او را به در رساند بینفس در را باز کرد دوان از پله ها پایین رفت نمیفهمید چه میکند برای چه اینطور دیوانه وار میدوید فقط میخواست به سراغ دیوید برود، پاهایش چون باید میدوید او را از راه پله های تنگ پایین برد به در تنها اتاق زیر زمین رساند در اهنی را باز کرد وارد اتاق شد بوی نم وتعفن مشام را ازار میداد ولی هیچل هر بار که وارد میشد بوی عطر تن شیوون که با بوی خون سرخ تنش در امیخته بود مشامش را پر میکرد.

حال هم این بوی خوش چون بازدم ناجی مشامش را پر کرد هیچل با پاهای لرزان به زور قدم برمیداشت چشمانش که از اشک شرم خیس بود به تخت اهنی که شیوون را که کاملا لخت بود به ان بسته بودنند نگاه میکرد تمام تن لخت شیوون از کبودی و سرخی خون رنگین شده بود جای سالم  در بدنش نبود طرز بسته شدن .شیوون به تخت را بعد از عشق بازی ناقصی که هیچل با او کرده بود عوض کرده بودنند. دستان شیوون را به بالای تخت بهم قفل کرده بسته بودنند پاهایش هم به پایین تخت بدنش کش امده بود ،ولی شیوون هنوز بیهوش بود از ان همه درد که زخمایش داشت شدید شدن سرماخوردگیش که از تب شدید میسوخت نایی برای به هوش امدن نداشت.

هیچل کنار تخت ایستاد چشمان خیسش به سرتاپای شیوون نگاه میکرد دست لرزانش ارام بالا اورد روی سرشیوون گذاشت ارام نوازش کرد اهسته زمزمه کرد: ببخش ...من...من...اشتباه کردم...من با تو چه کردم... تو که گناهی نداری...من با تو چه کردم...نگاه چشمان خیسش به صورت جذاب اما خونی شیوون بود ،این اندام سکس دیگر هوس انگیز نبود برعکس قلبش را پر درد میکرد. ذهنش در حال مقایسه ببین خوش حالت و لبان خوش فرم که حلال زیبایش مانند لبان پسرک ناجیش  که تیر عشق را به قلب هیچل راهی کرد فپیشانی بلند و ابروهای پر پشت.  چقدر شباهت ؟یعنی واقعا این امکان نداشت، دست لرزانش به چشم بند شیوون چنگ زد ارام با مکث پایین اورد برای لحظه ای همه چیز برایش ساکن شد ،چشمانش گشاد و زمان برایش متوقف شد حالت چشمان کشیده با اینکه بسته بود ولی کاملات شبیه پسرک ناجی بود این صورت کاملا شبیه صورت پسرک ناجی هیچل بود.

گویی صورت پسرک بود که حال بزرگ شده باشد این امکان نداشت .هیچل بی حرکت ومات با چشمانی گرد شده دهانی بار که به زور نفسش بالا میامد به جوانک اسیر در بند نگاه میکرد ،یعنی واقعا این مرد جوان همان پسرک ناجی بود؟ امکان نداشت، شباهت دو چهره که دلیل نمیشد این همان پسرک باشد. این همه انسان در دنیا وجود دارند که بهم شبیه هستند، ولی نه در این شباهت هیچ نقصی نبود این چشمان کشیده با مژه های بلند و پر پشت فریاد میزد که " من همان ناجی تو هستم" .."من ناجی تو هستم تو قصد جانم را کردی".." من نجاتت دادم تو داری منو میکشی" ...فریادها بر سرهیچل زده میشد دیوانه اش کرد گویی میخواست از واقعیت فرار کند واقعا این که این مرد جوان همان پسرک ناجی بود نمیخواست قبول کندف او داشت ناجی خود را میکشت، ناجی که از همان کودکی عشقش را دردلش نهاده بود، ارزویش این بود که دوباره پسرک را ببیند کاری که برایش کرده بود تمام عمر تشکر کند احساسش را به او بگوید احساسی که عشق هیچل به دیوید بود، همیشه دنبالش میگشت نمیتوانست بیابدش، حال او را اسیر و شکنجه شده توسط خود یافته بود این باورپذیر نبود او داشت ناجی که عاشقش بود را میکشت .

با این فکر به رمز جنون رسید چشم بند را سریع دوباره روی چشمان شیوون گذاشت صدای نفس زدنش که با دهانی باز میزد در اتاق پیچید چهره اش از اشفتگی به حالت گریه افتاد به عقب قدم برمیداشت از تخت فاصله گرفت سرش را به دو طرف تکان میداد نالید : نه این امکان نداره ...دیوید ناجیه نیست... نه اون نیست... یهو برگشت دوان از اتاق خارج شد از پله ها بالا رفت در راهرو با گونهی برخورد کرد به دروغ گفت که رفت ببیند دیوید زنده ست یا نه بی توجه به نگاه اخم الو گونهی به اتاق خود رفت تا انچه بر سرش امده فکر بکند بفهمد چه شده راه چاره ای بندیشد.

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

(مقر شکنجه)

دونگهه پک عمیقی به سیگارش زد با مکث دودش را بیرون داد با اخم شدید چشمان ریز شده به مرد جوانی که کلافه بود موهای سرخود را بهم میریخت نگاه کرد گفت: این یعنی نمیخوای کمک کنی؟... مرد جوان که گویی با سوال دونگهه با خود یهو نگاهش به دونگهه شد با چهره ای درهم و حالتی درمانده گفت: کمک؟... اخه این خیلی خطرناکه....میدونی که اگه گیر بیافتیم چه اتفاقی میافته؟...جفتمون رد جا میکشن... دیوید زنده نمیزارن...دونگهه با  اخم شدید به سیگار دست خود نگاه میکرد با حالتی عصبانی اما خفه و ارامی گفت: گیر میافتیم؟...مگه ما میخوایم چیکار کنیم؟...یعنی تو میخوای چیکاری کنی؟...نمیخوای که فراریش بدی که گیر بیافتیم... فقط ازت خواستم جاشو برام  پیدا کنی...ببینی توی این ساختمون خراب شده هست یا نه؟... سرراست کرد نگاه اخم الود و تاریکش به مرد شد گفت: فقط کجاست...امارشو برام در بیار... ببین تو چه وضعیتیه... بقیه ش با من...خودم میدونم چیکار کنم....همین...مرد با کلافگی چنگی به موهای خود زد گفت: همین؟...همچین میگی همین که انگار کار اسونیه... دونگهه شی چی فکر کردی ...تو این ادمهای رو نمیشناسی؟.. نمیدونی کین؟... خودت که خوب میشناسیشون....تا حالا هم زنده نگهت  داشتن خیلی زیاده...برو خدا رو شکر کن... تو قرار بود دیوید برسونی دستشون همین... میدونی تو چقدر براشون خطرناکی...اگه پلیس بگیرد و لوشون بدی چی؟... این یعنی تو یه مهره سوخته ای...انوقت تو حالا خیلی ریلکس اومدی اینجا درخواست بقیه پولوتو کردی...بعدشم اومدی سراغ من میگی جاسوسیشون رو کنم... ببینم دیوید کجای این ساختمون نگه داشتن...این یعنی ...

دونگهه اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: جانسوگ ...بگو میترسم خلاص.... بیخودی بهونه نیار...اونا نمیتونن با من کاری بکنن...دست به من بزنن خودشون بیشتر ضرر میکنن... خودتم خوب میدونی همه چیزو...گونهی خوب منو میشناسه...چند ساله من و تو گونهی همو میشناسیم... توی خلافهای ریز و درشت باهیمیم.... میدونه من وقتی کار خلافی رو شروع میکنم پشتوانه ای هم برای خودم دارم... من ادرس اینجا و کلا هر چیزی که از اینجا رو میدونم رو توی نامه ای نوشته ام...اگه اتفاقی برام بیفته میرسه دست پلیس ....گونهی هم اینو خوب میدونه...پس کاری با من نمیتونه بکنه...این بهانه رو هم نیار ...بگو عرضه شو ندارم...میترسم نمیخوام کاری برات کنم... مرد چهره اش بیشتر درهم شد با عصبانیت گفت: اره میترسم...اره عرضه شو ندارم...راحت شدی ...دونگهه اخم تاب داری به ابروهایش داد با سایدن دندانهایش نگاه پرخشمی به جانسوگ کرد با صدای خفه ای گفت: باشه ...کمکم نکن... اون زمان که برادر قاچاقچیت تو زندان زیر دست پا داشت سقط میشد... از من کمک میخواستی حاضر بودی تو دهن اژدها هم بری ترسو نبودی...من احمق برادر عوضیتو از زندان فراری دادم ...تو حرومزادهم دستتو اینجا بند کردم... که حالا میبینم اشتباه کردم...حالا که بی عرضه تشریف داری میترسی... کاری میکنم که از اینجا بندازنت بیرون... یعنی بفرستن اون دنیا....خودت میدونی که کافیه یه کلمه بهشون بگم... به دو دقیقه هم نمیکشه... صد تا گلوله تو تنت خالی میکنن... اون برادرتم دوباره میفرستم حلوفدونی.... تا مردهای گی زندان بی نسیب نمونن  حسابی حال کنن... اب دهانش را جمع کرد تفی زیر پای جانسوگ انداخت، میان چشمانش گشاد شده از وحشت جانسوگ رو برگردانند تا برود که جانسوگ یهو به بازویش چنگ زد با وحشت گفت: نه نه باشه... دونگهه شی خواهش میکنم... هر کاری بگی میکنم...جای دیوید رو برات پیدا میکنم...قول میدم... فقط به برادرم کاری نداشته باش.... به گونهی هم چیزی نگو... خواهش میکنم... دونگهه رو برگردانند نگاه سرد و اخم الودی به جانسوگ کرد با مکث گفت : باشه...نمیگم... ولی تو هم کارتو خوب انجام بده... فقط جای دیوید برام پیدا کن... بگو تو چه وضعیته...بقیه اش با من فهمیدی؟....

.........................................................................

(بیمارستان )

کیو با صورتی رنگ پریده نگاه اخم الودی به چانگمین کرد دوباره رو بگردانند به لحاف که روی پاهایش کشیده بود شد به حرفهایش گوش میداد  کیو نشسته به روی تخت و لباس بیمارستان به تن داشت چانگمین کنار تختش ایستاده بود با اخم ملایمی نگاهش میکرد گفت: این گروه خودیه... یعنی افرادش کره ایند....یه باند زیر زمینی که از خلافکارکار حرفه ای سابقه دار تشکیل شده... ولی زیر نظر امریکاست... فهمیدم که همراه بازگشت پرفسور چویی به کره جاسوس هم همراه اومده ...توی این مدت مطمینا زیر نظرش داشتند...توی این چند ماه تو کمینش نشسته بودنند... از این باند خلافکار فعلا چیزی در دست ندارم...جز اینکه وابسطه به کجان و یه سری خلافکارن...خبرچینامون دارن اطلاعات جمع میکنن تا جاشونو برامون پیدا کنن... اینکه مشخصه از اونشب قرار هم خبر داشتن...یکی بهشون خبر داده... نمیدونم کی چطور اینا باخبرشدن...اونا این ادم ربای رو برنامه ریزی کردن...اون گارسونه که به اسم جان لیو میشناسمش از افراد باند بوده... از این قضیه رئیس رستوران خبر داشته...اول که چیزی نمیگفت اظهار بی اطلاعی میکرد... ما هم گفتیم مگه میشه یه گارسون اونم معلوم نیست کیه اوردی به رستورانت ...اونم همون شب ناپدید بشه... اونم بالاخره حرف اومد که اون باند دخترشو گروگان گرفته بودنند تهدیدش کرده بودنند ...اونم مجبور شده همکاری کنه... که این نقشه ادم ربایی تو رستورانش اجرا کنند...توی دستشویی یه درهم به پشت ساختمون راه داشت که مطمینا با بیهوش کردن پرفسور چویی توی دستشوی اونو از اونجا بردن...از افراد اون باند هم جز همون گارسون و دوتا مرد که همراش بودن اونا پرفسور چویی رو بیهوش کردن بردن....ندیده ...یعنی جز اون سه نفر هیچ دیگه ای رو ندیده ...کیو سرراست کرد با اخم چشمانش را ریز کرد وسط حرفش گفت: از اون جاسوسه هیچ ردی نیست... الان کجاست؟... از افراد اون باندم هیچی رو نمیشاسید؟...

چانگمین چهره اش درهم شد سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نمیدونیم...جای مشخصی نداره...هر ردی ازش پیدا میکنیم میریم سراغش ناپدید میشه.... اونم داریم مثل باند شناسای میکنم... کیو رویش را برگردانند گفت: نمیدونیم...پوزخندی زد گفت: ما مثلا پلیس امنیتیم.... یه دانشمندمونو دزدیدن ...انوقت ما بعد از 5 روز هنوز هیچی نمیدونیم... بیعرضه ترین پلیسیم...باید کارتامونو تحویل بدیم بریم دستفروشی.... چانگمین امان نداد کیو بقیه حرفش را بزند اخم کرد با چشمانی ریز شده به لبه تخت نگاه کرد چیزی که به ان فکر میکیرد را به زبان اورد بیتوجه به متلکهای کیو گفت: اونا از کجا فهمیدن پرفسور چویی همچین فرمولی ساخته... وقتی خود رئیس سازمان خبر نداشت اونا چطور فهمیدن...پرفسور چویی فرمول مهمی ساخته؟... از محل این قرار هم از کجا خبر داشتن؟... یعنی اون جاسوسه  خبرشون کرده؟... نگاهش به کیو شد ادامه داد : ولی این نقشه تو رستوران از قبل کشیده شده...گروگان گرفتنش دختر صاحب رستوران ...بقیه کارها از صبح قرار انجام شده...پس یکی این قرار و به اونا گفته...از قبل میدونسته...از این قرار هم که پرفسور لی و محافظ لی و راننده مخصوص خبر داشتن که پرفسور لی و سونگمین شی که محاله ...ولی راننده مخصوصشون ...یعنی کار اونه؟...اخمش بیشتر شد گفت: من از اول به این راننده تون مشکوک بودم....یه نگاه عجیب...

کیو هم به دونگهه مشکوک بود ولی نمیشد ثابتش کرد دونگهه از بچگی خدمتکار خانه انها بود باورش سخت بود خودش در پی دونگهه بود تابفهمد او اینکارو کرده یا نه میخواست قبل از او چانگمین و افراد پلیس بفهمند اخمش بیشتر شد وسط حرف چانگمین گفت: نگاه اون همیشه همینجوریه...انگار باهمه دعوا داره...اخلاقش اینه... دونگهه شی از بچگی خدمتکار خونه ما بوده...پدرش تا قبل از مرگش خدمتکار مخصوص پدرم بوده..بعدشم دونگهه شی رو اورد  راننده شیوون کرد...اصلا چرا باید دونگهه شی اینکارو بکنه؟...اون تو خونه ما زندگی میکنه...همه چیز هم داره...ماشین  یه خونه جدا... حقوق خوبی هم میگیره... چانگمین وسط حرفش گفت:خوب شاید بیشتر میخواست...میخواد دیگه راننده شما نباشه... که همین زمان چند ضربه به رد اتاق نواخته شد چانگمین جمله ش ناتمام ماند نیم نگاهی به کیو که با اخم به روبرو نگاه میکرد رو برگردانند رو به در گفت: بله...بفرماید...دراتاق باز شد سونگمین وارد اتاق شد با سرتعظیم کوتاهی کرد گفت: سلام...ببخشید  ...من مزاحم...چانگمین کامل به طرف سونگمین برگشت مهلت نداد گفت: سلام...بیا تو....نه من دیگه داشتم میرفتم...رو به کیو کرد گفت: من دیگه برم...توهم خوب استراحت کن...بازم میام بهت سرمیزنم...فعلا بای....

کیو با اخم سری تکان داد گفت: خداحافظ...چانگمین به طرف در اتاق رفت به سونگمین که با سرتعظیمی کوتاهی گفت: خداحافظ... سری تکان داد از در اتاق خارج شد. سونگمین هم به طرف تخت کیو رفت با چهره ای رنگ پریده و غمگین به کیو نگاه میکرد گفت: حالت چطوره؟...بهتری؟...درد نداری؟...چرا نشسته ای...دراز بکش... باید استراحت کنی... صبح وقتی به هوش امدی شنیدی که دکتر گفت بخاطر بیخوابی بی هوش شدی...ساکت شد منتظر جواب کیو شد ؛ولی کیو رو برگردانند با اخم شدید به پنجره اتاق نگاه میکرد حرفی نزد حتی برنگردانند تا به سونگمین نگاه کند.

سونگمین چهره ش غمگین تر شد سرپایین کرد اهی کشید برای زدن حرفی امده بود با رفتار کیو گویی باید حرفش را زودتر میزد سرش پایین بود با انگشتان دست خود بازی میکرد  با صدای گرفته و ارامی گفت: کیوهیون...من...من ...امدم بگم که...میخوام برم...دارم انتقالی میگرم که برم ...سرراست کرد به کیو که با مکث رو برگرداننده بود با اخم شدید نگاه بیتفاوتی به او میکرد نگاه کرد گفت: میخوام برم جیجو...پیش خانواده ام...با این قضیه که پیش اومده...یعنی این ماجرا تقصیر منه...منم دیگه نیمتونم اینجا باشم... دیگه نمیتونم تو روت نگاه کنم...یعنی حس میکنم تو دیگه نمیخوای منو ببینی...ازم متنفری... منم میخوام ازجلوی چشمات دور بشم... برای همین دارم انتقالی میگیرم برم...

کیو بدون تغییر در نگاه اخم الودش با صدای گرفته ای گفت: برو...بروگمشو... برادرمو تحویل نامردا دادی...معلوم نیست چه بلای سرش اومده حالا هم داری میری... بهتر که خودت داری میری... برگه انتقالیتو خودم برات امضا میکنم...چون دیگه حالم ازت بهم میخوره...نمیتونم ببینمت... سونگمین از حرفهای کیو چشمانش خیس اشک شد قدری گشاد انتظار نداشت کیو اینقدر تند با او بخورد کند انتظار هم نداشت مهربان باشد مانع رفتنش بشود، ولی انتظار این حرفها را هم نداشت. هر چند به کیو حق میداد؛ کیو این روزها بخاطر شیوون بیرحم شده بود عشقش را دزدیده بودنند هیچ اثری از او نبود کیو از نگرانی و اشفتگی دیوانه و بیمار شده بود در این اتفاق سونگمین را هم مقصر میدانست باید هم این رفتار را با او داشت عکس العمل سونگمین هم به جواب کیو چشمان خیس بود گزیدن گوشه لبش تا مانع ریختن اشکایش شود  که با حرکت کیو چشمانش گشاد شد. کیو با تمام شدن حرفش لحاف را از روی پاهای خود کنار زد پاهایش را از تخت اویزان کرد مشغول گرفتن سرنگ سرم از مچ دست خود بود سونگمین با وحشت به طرفش رفت بازویش را گرفت گفت: چیکار داری میکنی؟... دوباره که بلند شدی.... تو نباید از جات بلند شی...چند روزی باید بستری بمونی...

کیوبازویش را از چنگ دست سونگمین با خشم بیرون کشید نگاه اخم الود پرخشمی به سونگمین کرد گفت: من یه دقیقه دیگه ام اینجا نمیمونم...حالم خوبه... لازم نیست تو نگرانم باشی...خودم میدونم دارم چیکار میکنم... به سونگمین که دهان باز کرد تا اعتراض کند امان نداد گفت: به مسولیت خودم میرم...به هر دکتر یا پرفسوری توی این بیمارستان هر تعهدی لازم باشه میدم با مسئولیت خودم میرم...چون باید برم...باید برم شیوونم ..عشقمو گرفتن...من اینجا دارم استراحت میکنم...دفعه قبل هم بهت گفتم ...دوای درد من این ...شلنگ متصل به مچ دستش خود را گرفت تکان داد گفت: این داروها نیست ...دوای درد من شیوونه...دارم میرم دوامو پس بگیرم...با شل شدن دستان سونگمین  که دوباره بازویش را گرفته بود با چشمانی خیس و شرمنده نگاهش میکرد بازویش را از دستان سونگمین جدا کرد از تخت بلند شد.

***********************************************

( مقر شکنجه)

هیچل سرش میان دستان گرفته و ارنجایش را به روی زانوهای خود ستون کرده بود لبه تخت نشسته بود فکر میکرد درذهنش غوغایی به پا بود " دیوید دانشمند هسته ای که زیر دست شکنجه گرها در حال جان دادن بود  پسرک ناجی نوجوانی او بود... کسی که جان هیچل را نجات داد..." حال هیچل درمانده در نجات دادنش به زیرزمین رفته بود با برداشتن چشم بند دیوید فهمید او کیست ولی گویی از واقعیت فرار میکرد به اتاق خود پناه برد ولی بعد پشیمان شد که چرا دستان دیوید را باز نکرد فراریش نداد اما چطوری؟ نمیتوانست دیوید را از زیر زمین بیرون بیاورد چه به فرای دادن، نه تنها کشته میشد دیوید نیمه جان هم به کشتن میداد .پس راهی نبود هیچل درمانده بود به راهی برای نجاتش دیوید فکر میکرد که صدای زنگ موبایلش او را به خود اورد بدون تغیر به وضعیت نشستنش گوشی را زا جیبش دراورد با وصل تماس چسباندن به گوشش با صدای گرفته ای از گریه گفت: الو...صدای لیتوک امد که گفت: الو...هیچلا..خودتی؟...خوبی؟...چیکار میکنی پسر؟...حالت خوبه؟...هیچل دستش را به روی چشمان خود گذاشت قدری کمر راست کرد گفت: سلام عمو...اره خوبم... شما چطورید؟...عمو کانی خوبه؟... شینی خوبه؟...

لیتوک گفت : اره خوبیم...همه خوبیم...که صدای شیندونگ امد که گفت: بده من..بده من با هیونگ حرف بزنم...لیتوک هم گفت: الو هیچل بیا با شیندونگ حرف بزن...این بچه منو ذله کرد از بس گفت بریم پیش هیونگ... هیونگم کجاست؟.. گوشی... به هیچل امان نداد سریع گوشی به دست شیندونگ داد که گفت: الو...سلام هیونگ...کجایی؟... دلم برات تنگ شده... کی میای؟... هیچل چشمانش را بسته و اخم شدید کرده بود لب زیرنش را به دندان گرفته بود میگزید با مکث گفت: سلام شینی... خوبی؟... دل منم برات تنگ شده...میام داداش ...میام... که چند ضربه به دراتاق نواخته شد بدون مهلت جواب به هیچل دادن در باز شد گونهی قدری داخل شد گفت: هیچل بیا ...بیا باید به کارمون برسیم...

 هیچل  هم از لبه تخت بلند شد به شنیدونگ که درحال حرف زدن پشت تلفن بود گفت: الو شینی...ببین من کار دارم..بعدا ...بعدا با هم حرف میزنم... باشه؟... خداحافظ... سریع تماس را قطع کرد به طرف دراتاق رفت.

هیچل پشت سر گونهی وارد اتاق زیرزمین شد نگاه چشمان خیسش که با اخم شدید مخفیش میکرد به تخت اهنی وسط اتاق شد که شیوون را لخت کامل به تخت بسته بودنند تنش میلرزید قلبش از درد معشوق فشرده شد مستسل و درمانده بود که در اهنی اتاق دوباره باز شد هیچل رو برگردانند مرد جوانی را به همراه دو مرد وارد اتاق شد دید گونهی هم با به مرد جوان لبخند کجی زد گفت: اوردینش...بیا هنری...بیا که فقط کار خودته...هیچل با حرف گونهی اخمش بیشتر شد با چشمانی ریز شده به مرد جوان نگاه  میکرد فهمید هنری کیست. هنری خیلی جوان نشان میداد با اخم شدید به تخت شیوون بیهوش نگاه میکرد بیتوجه هرحرف گونهی بود چشمانش گشاد با صدای بلند گفت: باید به این بزنمش؟...نه امکان نداره...بهش که بزنم میمیره...باهاش چیکار کردید...نمیشه به این بزنمش...من اینکارو نمیکنم...


نظرات 8 + ارسال نظر
aida شنبه 19 دی 1394 ساعت 16:01

توی این فیک من دیگه تمام حواسم پیش هیچول هستش,,شیوون و هیچل کسایین که بیش از همه عاشقشونم
یعنی وابستم بهشون شدیییید
دلم به حال هیچولم میسوزه.. آخیییی گناه داره بچم
یاااااا کیو نکبتتتتت با مینی درس حرف بزن,,آخه اونم گناه داره

من منتظر جاهای خوشحال کنندش هم هستم
مرسی عشق من,,مثل همیشه عالی و قشنگ و جذااااااب

شرمنده این فیکم شیچول نیست
جاهای خوبشم میرسه...
ممنون عزیزدلم

sogand شنبه 19 دی 1394 ساعت 00:46

امیدوارم بتونن یه کاری بکننمرسی بیبی

خواهش عشقم

wallar شنبه 19 دی 1394 ساعت 00:28

سلاممممم عشقم شبت بخیر
ابن کیو واقعا پرو هستش شیطونه میگه هر چی دم دسته پرتش کن چرا تقصیرهای خودشو گردن سونگ مین میندازه هر بلای سر شیون میاد تقصیر خودشه
دونگهه نقشش اخر باحاله خاکستری همیشه شخصیت دونگهه خنگ و فشی مهربون بوده اولین باره دونگهه نقش منفی که بد خوندم عالیهههه
شیونمم که حرف نزم سنگین ترم عشقم کشتی رفت دیگه هیچی جون براش نذاشتی
مثل همیشههههه عالی بود عشقم

سلام عشقم
هر دوشون مقصرن..هر دو کوتاهی کردن..
خوبه از نقش دونگهه خوشت اومده...
خواهش عشقم

Sheyda شنبه 19 دی 1394 ساعت 00:02

حالا اگه این ماهی و گربه دست به کار شدن و وونی رو نجات دادن
چقدر دلم بحال مینی سوختآخه سونگمین بیچاره چه تقصیری داشت
کیو.......
مرسی عزیزم

خوب شاید یه کاری بکنن...
خوب تقصیر سونگمین هم بود دیگه...
خواهش عزیزم

sara83 جمعه 18 دی 1394 ساعت 21:36

خیلی عالی بود مرسی عزیزم

خواهش عزیزدلم

tarane جمعه 18 دی 1394 ساعت 21:30

سلام عزیزم.
بیچاره شیوون . ول نمی کننش چرا . هیچول الان حسابی عذاب وجدان گرفته که چرا ندونسته دست به این کارا زده . واقعا هم بدون اینکه خبر داشته باشه از روی حرف دو تا ادم خلافکار اومد خودش رو وارد این بازی کرد شیوون بدبخت رو هم عذاب داد.
دونگهه که شیوون رو میشناخت چرا دست به این کار زد؟ الان تازه یادش اومده که وونی هیچ بدی بهش نکرده بود؟
کیو نباید با سونگمین این طور رفتار کنه . همچین همه چی رو میندازه گردن مین انگار خودش تقصیری نداره . خودش هم کم شیوون رو اذیت نکرده بود.
خدا کنه یه نفرشون بالاخره وونی رو نجات بدن.
مرررسی گلم خیلی عالی بود.

سلام عزیزدلم...
هی شبوونم
اره همینو بگو..هیچل خیلی احمقه...
خوب پول چشمشو کور کرده دیگه..دونگهه هم دنبال پوله هم دبنال یه چیز دیگه....
اره همینو بگو...کیو خودشم مقصره...
هی چی بگم..فقط بگم چند نفر به کمک هم نجاتنش میدن...
خواهش نفسم...ممنون که میخونیش

maryam جمعه 18 دی 1394 ساعت 21:22

نه نمیده خودم حدس میزنم

خوب باشه خودت حدس بزن... فقط بگم چند نفر به کمک هم نجاتش میدن....
راستی داستانت چی شد؟؟..نمیخوای داستان بدی؟

maryam جمعه 18 دی 1394 ساعت 20:16

یعنی دونگهه وهیچول نجاتش میدن؟یا کیونجاتش میده

هههم؟چی بگم..هر چی بگم لو میره... بگم؟.. از اینکه بفهمی چی میشه بهت مزه میده بقیه شو بخونی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد