SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 20


اینم از این یکی داستان....

اینم مثل هر شب اپ کردم...

بفرماید ادامه....

  

 

 

از فریاد توی کابوس از خواب پرید .. خیس از عرق .. ترس توی خواب دست روی سینه خود ازشدت ضربان قلبش  نفسهاش تند شده بود نفس راحت نمیکشید... با فرو بردن آب دهانش خشکی گلوش رو  تر کرد . هنوز قلبش به شدت میزد نگاهش به سمت پنجره که تاریکی شب جاشو به سپیده داده بود، به سمت شیوون که کنارش راحت خوابیده کرد.. با کشیدن نفس راحتی که  اون فقط یه خواب بود چرخی زد با دست لحاف رو کامل به روی سینه او  کشید . ترس خواب رو هنوز میتونست حس کنه .. از اینکه شیوون رو اسیر چنگالهای اون عقابها ببیند تنش به لرزه می افتاد. با کشیدن لحاف به روی شیوون سر خم بوسه ای آرومی جوری که بیدارش نکند به پیشانیش زد، با پس کشیدن با کنار زدن لحاف از روی خود از تخت جدا از اتاق خارج شد...

 

شیوون که همیشه زودتر از همه بیدار میشد صبح تا یک ساعت ورزش نمیکرد راضی نمیشد.. صبحش رضایت بخش نمی بود .. اما حالا از فرط خستگی... بیدارخوابی  چند شبش دیر چشم باز کرد نگاهش که هنوز خواب آلود بود به اطراف به پنجره که با باز بودنش نسیم خنکی ازش به داخل اتاق میوزید ؛ پرده حریر سفید آن رو مثل موجی تکان میداد . نگاهش به سمت ساعت رو میزیش شد که عقرب هاش نشان از ساعت دقیقا 9 رو نشان میداد . با دیدن ساعت بیکباره از جا کنده شد  که همون موقع در اتاق باز شد . کیو با در دست  داشتن یه سینی که روش یه لیوان آب پرتغال ... فنجان چای .. یه تخم مرغ عسلی ، غیره... وارد اتاق شد . قبل ازآن چند بار به اتاق سر زد بود که اگه شیوون بیدار شده باشد براش صبحانه بیارد... شیوون با دیدن او پرسید : چرا بیدارم نکردی... ؟ کیو با گذاشتن سینی روی میز به سمت تخت امد لبه آن نشست گفت : بخاطر اینکه خیلی خسته بودی... چند بار خواستم بیدارت  کنم.. اما دلم نیومد نکردم تا بیشتر استراحت کنی... شیوون : دلت نیومد... مگه نمیدونی.... کیو با تکان دادن سر گفت : چرا میدونم...

شیوون : پس باید بدونی که الان وقت استراحت کردن نیست.. و با زدن لحاف از روی خود برای یه دوش سریع به سمت حمام رفت.

 

 کیو حلقه کروات رو به دور گردن شیوون انداخت مشغول مرتب کردن آن گفت : نمیشه نری... هنوز خسته ای ... بهتر بمونی استراحت کنی... شیوون که سرش قدری به خاطر بستن کروات بالا گرفته بود گفت: نه .. باید برم ... نمیتونم بیشتر از این صبر کنم  و با محکم کردن گره کروات سر پایین کرد دوباره گفت : تو شرکت حتما چیزهای باید باشه ... باید پیداشون کنم... کیو با برداشتن کت سرمی شیوون از لبه تخت و با گرفتن دو لبه آن گفت : نمیدونم چرا.. ولی نگرانم.. حس عجیبی از صبح دارم ... شیوون با دست انداختن به آستین های کت گرفتن دو لبه آن به سمت آینه برای مرتب کردنش چرخید گفت : نگران نباش... چیزی نمیشه... و به سمت کیو چرخید لبخند زد گفت: من که نمیرم باهاش رو درو بشم... فقط میخوام برم یه سر به پروندهای گذشته بزنم... مطمئن پدرم از قبل چیزی نگه داشته.. کیو با دست یقه ، روی شانه ها شیوون رو درست میکرد اما هنوزم نگران بود . دست خودش نبود با  او خوابی هم که دیده بود بیشتر نگران بود به شیوون نگاه گفت : به یه شرط میذارم بری.... شیوون دست کیو که مشغول بستن دکمه کتش بود رو گرفت با همون لبخند گفت: چه شرطی... و اینبار دست دیگرش رو به دور کمر کیو کشید به خودش نزدیک گفت: بوس میخواهی... کیو با گرفتن کروات شیوون به دست گفت : منحرف.... شیوون خندید گفت : اوه ه ه... ببین کی به کی میگه منحرف... و با چسبوند بیشتر کیو به خود پرسید : نگفتی ... ؟ کیو : چی رو ... شیوون با کمی کج کردن سرش به سمت چپ پرسید : حالا من منحرفم یا تو...؟ کیوبا دستش به سینه او زد که شیوون برای اینکه نشون بده دردش امد ناله کرد : آخخخ... کیو از ناله او نگران شد پرسید : چی شد ... درد امد...؟ شیوون خندید گفت: نه... شوخی کردم....  کیو بدون تغییر به چهره گره کروات شیوون کشید گفت : حالا منو دست میندازی...  شیوون میخندید با یه دست که به عنوان تسلیم بالا آورده بود گفت : باشه... دیگه نمیکنم... کیو دست از کارش کشید  خواست به سمت میزی که کیف شیوون بود برود برش دارد با کشیده شدن دست خود توسط دست شیوون تعادلش رو لحظه ای از دست داد  با فاصله کمی که از تخت گرفته بود روی تخت به پشت افتاد ، شیوون با زانو زدن به لبه تخت بالای سر او قرار گرفت.

کیو لبخند نازکی کرد گفت: منحرف... شیوون هم خندید گفت : این منحرف میخواد جواب شرطتو  بده... کیو لبخند پهنی زد گفت: من که هنوزشرطم نگفتم... شرط من... جمله ش با بوسه شیوون به لبهاش نیمه ماند.... کیو هم با جواب  دست به زیر کت شیوون تن او رو از رو بلوزش لمس میکرد.

 

از صدای تق تق در اتاق که بی موقع زده شد شیوون دست از بوسه اش کشید تا قبل از اینکه در باز شود از روی کیو بلند شد به حالتی که انگار درحال مرتب کردن لباسش هست به سمت آینه چرخید . کیو هم با قرار گرفتن پشت سرش کنارش ایستاد. در کامل باز شد مادرش با گفته : شیوون عزیزم... وارد اتاق شد . شیوون به سمت مادرش چرخید  خانم چوی لبخند برلب تقریبا وسط اتاق ایستاد گفت : عزیزم امروز یکم زودتر بیا.... میدونی که امشب چه شبی... شیوون با درست کردن کرواتش گفت : نمیتونم ... امروز کار زیاد دارم... نمیتونم بیام .. خانم چوی قدمی به جلو، مقابل شیوون  ایستاد با همون لبخند که از رو مهربانی میزد دست شیوون بین دست خود نوازش میکرد گفت : یه امشب نمیشه کارتو زودتر تمام کنی  بیایی... تو که باید جسیکا رو بهتر بشناسی ....اون دوست داره تو .. توی این جشن بازگشایی گالریش باشی... میدونی که اون چقدر دوست داره... توی این مدت که آمریکا بودی اون همیشه دلتنگت بود... و چهره شو کمی تغییر داد دوباره گفت : نمیدونم چی شده یا من اشتباه میکنم .. به نظرم جسیکا یه مدتی از چیزی ناراحت ... و دوباره به شیوون نگاه پرسید: تو میدونی عزیزم... شیوون با کشیدن دستش از دست مادرش با دور زدنش گفت: نه نمیدونم... حتما تو کالری مشکلی داره... در صورتی که میدونست اما چیزی به مادرش نگفت.. مادرش با چرخش او برگشت دوباره گفت : منتظرت  میمونم تا بیای .... شیوون با برداشتن موبایل از روی میز عسلی گفت : منتظرنمون .. هر موقع کارم تمام شد خودم میام ... و با گفته این جمله از اتاق خارج شد ، کیو هم با دیدن کیف شیوون که یادش رفت برش داره  از روی میز برداشت پشت سر شیوون از اتاق خارج شد.

 

  کیو حواسش نبود که وقتی تنها هستن میتونه شیوون به اسم صدا بزنه در غیر اینصورت باید اونو ارباب خطاب میکرد.. شیوون نزدیک به در خروج بود که کیو اسمش رو صدا زد: شیوون .. صبر کن.... شیوون با شنیدن اسمش برگشت. خدمه ها که تو سالن در حال گذر بودن با تعجب به کیو نگاه که شیوون به اسم خطاب کرد.. در صورتی که هیچ یک از  اونو حتی زمان کودکیش تا الان به اسم خطاب نکردن.. فقط میگفتن : بله ارباب... چشم ارباب... فقط  کلمه  ارباب  از زبانشان خارج میشد ، این دستور توسط آجوما گذاشته شده بود .. که حال با گفته کیو که اونو به اسم خطاب کرد  با تعجب به او و خود نگاه میکردند.. شیوون کمی اخم کرد تا مقابل بقیه خودی نشان دهد با نزدیک شدن کیو که کیفش رو دست داشت با همان حالت گفت : با کی بودی.... شیوون یعنی چی... مثل اینکه یادت رفته .... کیو با گفته شیوون تازه متوجه شد چی گفت برای درست کردنش گفت: ببخشید ارباب... و کیف به سمتش گرفت دوباره گفت : بفرمائید کیفتون... با عجله امدین بیرون یادتون رفت برش دارید... شیوون با باز کردن اخمش ، نگاه کوچکی به اطراف گفت : شما ها کاری ندارید... چرا وایستادین ؛ ذل زدین ... برید به کارتون برسید... و با گفته : بله ارباب ... اون خدمه ها ،رفتنشون.. نگاهش به سمت کیو چرخاند با گرفتن کیفش جوری که دستش دست کیو رو لمس کند گرفت آروم گفت : ببخش ... و با چشمک ریز به سمت در خروج چرخید سوار ماشین شد از امارت خارج شد..

 

 ************************

         

تو مسیر شرکت توی فکر به بیرون نگاه میکرد که با صدای پیامک گوشی به خود از جیب بیرون بازش کرد... مواظب خودت باش... خودتو خسته نکن... زود برگرد... این شرط من بود... کیو بود که بهش پیام داده بود.. با خوندن پیامک تبسمی گوشه لبش نشست تایپ کرد :

اوممم... دلم برات تنگ شده... دکمه ارسال زد.. چند دقیقه بعد جوابش امد : منحرف... و دوباره دریافت کرد: دل منم برات تنگ شده... شیوون به کیو: پس منتظرم باش... کیو به شیوون : خیال کردی... نمیذارم... شیوون خنده آرومی کرد نوشت : میگیرمش... کیو به شیوون : امکان نداره.... شیوون به کیو : باشه ... پس خودت خواستی... همین جور با هم در حال گفتمان بودن که هر دو با صداهای جداگانه دست از پاسخ دادن کشیدن... شیوون با صدای رانندش که جلوی شرکت ایستاده بود به خود ، کیو هم با صدای یکی از خدمه ها موبایل به جیب گذاشت به سمت او رفت .

 

شیوون  با باز کردن در ماشین توسط  یونگ(رانندش) از ماشین پیاده شد. از وقتی که از بوسان برگشته بود دیگه اون شیوون قبلی نبود . مدام به کوچکترین چیزی گیر میداد .. حتی به کارمندای که قبلا فقط چند دقیقه دیر به سرکارشون میامدن که قبلا این موضوع براش اهمیت نداشت اما حالا شده بود یه رییس سر سخت ... جدی... با ورود به شرکت اولین کاری که کرد به منشی پارک دستور آوردن پرونده های گذشته رو داد که  باعث تعجب منشی پارک شد که چطور یکدفعه به فکر اونا افتاد پرسید: میخواهید چکارشون کنید...؟ شیوون نزدیک دراتاقش ایستاد برگشت نگاهش کرد پرسید : با پرونده ها چه کار میکنن... میخوام یه نگاهی بهشون بندازم... اشکالی داره... یا اینکه  باید برم از کس دیگه اجازه بگیرم.... لیتوک با تکان دادن دست گفت : نه قربان... اینطورنیست.... شیوون با باز کردن در اتاقش قبل بستنش گفت : تا یه ربع دیگه روی میزم باشه.... و در اتاق بست...

لیتوک  فوتی از کلافگی کرد به سمت اتاق بایگانی که پرونده ها از قبل رونگه میداشتن رفت ...

 

یک به یک با دقت به پروندها نگاه میکرد... حتی هر کدومش رو دوبار برسی کرد ولی باز هم نتوانست چیزی از لای آنها بدست بیارد . دست انداخت آخرین زومکن رو برداشت ورقهاشو یکی یکی کنار میزد تا اینکه چشمش روی موضوع عجیبی خورد.  دوباره کاغذها رو از اول مرور کرد ولی فقط همون کاغذ داشت... همه اون سندها توسط پدرش امضا شده بود ولی این یکی توسط عموش و با پرداخت کردن پول کلانی که بالای میلیون بود توجهش بهش جلب شد و تونست اولین سر نخ رو بدست بیاره... با صدای زنگ موبایلش به خود امد همون جور که به کاغذ نگاه میکرد جواب داد : بله... مادرش بود که با تاریک شدن هوا دیر کردنش زنگ زده بود... شیوون ... تو کجایی.. هنوز شرکتی.... شیوون با گذاشتن کاغذ به روی میز گفت : آره ... من که قبلا گفتمه بودم کار دارم...  مادرش از پشت خط : شیوون عزیزم ... یه نگاه به ساعت انداختی.... مگه قرار نبود بیای.... شیوون با نگاه کردن به ساعت دیواریش که ساعت 8 شب نشون میداد از بس مشغول برسی بود متوجه گذر زمان ؛ تاریکی هوا نشده بود. با زدن در اتاقش لحظه ای  گوشی رو از گوشش فاصله گرفت گفت : بله... منشی لیتوک با باز کردن کامل در وارد شد گفت : قربان ... دیر وقته... نمیخواهید برید..

 

شیوون از رو صندلیش بلند شد گفت : چرا ... همین الان کارم تمام شد ... و گوشیش رو به سمت گوشش گرفت گفت : دارم میام... و تماس قطع کرد. با برداشت اون کاغذ به داخل جیب گذاشت میز رو دور زد قبل از خروج از اتاق چیزی یادش امد برگشت رو به لیتوک کرد پرسید: هیونگ میتونم ازت چیزی بپرسم... ؟ شیوون چون از لیتوک کوچکتر بود زیاد اونو به عنوان منشی نمیدید بیشتر به چشم برادر بزرگش میدید .  لیتوک با پرسش شیوون گفت : بله... شیوون کاغذ از جیب داخل کتش بیرون آورد جلوی او گرفت گفت : تو میدونی این مبلغ کجا پرداخت شده...؟ لیتوک با گرفتن کاغذ نگاه کرد گفت : خیر قربان.. من  اطلاع ندارم... شیوون با پس گرفتن کاغذ گذاشت به جیب گفت : اوکی... و به سمت در اتاق رفت لیتوک هم پشت سرش میرفت .. تو آسانسور لیتوک کنجکاو شده بود بدونه که چرا شیوون پرونده گذشته شرکت رو که تا حالا کسی تووجهی نمیکرد یدفعه او در خواست داده بود.. لب باز کرد پرسید: قربان میتونم ازتون یه سوال بپرسم... شیوون به سمتش سری چرخاند  گفت : بپرس.... لیتوک : مشکلی پیش امده ... شیوون پاسخ داد : چطور...

لیتوک : چرا دارین رو گذشته شرکت کار میکنید...؟ با ثابت شدن آسانسور باز شودن درهای آهنیش با خروجش پرسید : اشکالی داره... ؟ لیتوک جواب داد: نه ولی ... شیوون برگشت نگاهش کرد که متوجه شخصی پشت سر لیتوک شد که همون موقع صدای پیامک گوشیش شد بازش کرد... مواظب خودت باش شیوون شی ... با خوندنش سر بلند کرد دوباره به پشت سر لیتوک نگاه که دیگه کسی نبود.. لیتوک با دیدن حالت او به پشت سرش نگاه  دوباره به او پرسید : چیزی شده...؟ شیوون با تماس مجدد مادرش به خود از لیتوک بدون پاسخ دادن جدا سمت ماشین رفت.

 

سر رو به صندلی عقب تکیه داده از خستگی چشمهاشو بسته بود...خواب نبود  چون با پرسش رانندش که پرسید: خونه میرید.. یا گالری...؟ شیوون جواب داد گفت : برو خونه... خسته م حوصله اونجا رو ندارم....با اطاعت کردن راننده مسیرشو تغییر داد به سمت خونه چرخید .. شیوون همچنان چشماشو برای فرار از خستگی بسته بود که با ترمز گرفتن شدید راننده به جلو و سرش به صندلی جلو برخورد کرد که باعث خشمش شد پرسید : چه کار میکنی.... این چه طرز نگه داشتن... ؟ راننده یونگ بدون پاسخ فقط به جلوش خیره بود .

 

شیوون به خاطر بسته بودن چشمام متوجه اطرافش نبود که از زمانی که از شرکت خارج شده بود دو ماشین در کمین او ، در تعقیبش بودند... و زمانی که یونگ به سمت جاده خلوت پیچید که فرصت مناسبی برای اون دو ماشین بود با سرعت گرفتن یکی از اون ماشینها درست مقابل ماشین ترمز گرفت ایستاد و ماشین دیگر پشت سر آن قرار گرفت سد راه برگشت ماشین شد. راننده یونگ چرا جواب نمیدی.... چرا ... که با گفته یونگ که از ترس اسلحه که به سمتش گرفته شده بود لب باز کرد گفت : ببخشید قربان ... مجبور شدم....  شیوون خواست سوال دیگه بپرسد که در سمت خودش باز شد. نگاهش به سمت در به اون مرد نقاب دار که به صورت برای پنهان کردن چهره ش کشیده بود شد . مرد نقابدار با گرفتن اسلح به سمت شیوون با صدای محکم گفت : بیاااا پایین... شیوون با گفته : تو کی هستی... چی میخواهی... ولی اون مرد نقابدار توجهی به حرفش نکرد یقه کت شیوون گرفت از ماشین بیرون کشید... با این حرکت اون مرد نقابدار راننده به سمت شیوون چرخید گفت : لعنتی چه کار میکنی و دست انداخت دستگیره در رو باز کرد پیاده شد خواست به سمت اربابش بره که توسط مرد دیگر نقابدار به روی کاپوت ماشین با گرفتن دستاش از پشت ثابت ماند. تقلا میکرد برای آزادی خود میگفت : لعنتی ها .. شما کی هستین... ولی بی فایده بود با گذاشتن لوله اسلحه به روی سرش گفتن او مرد نقابدار : اگه جونتو دوست داری بهتر خفه شی.... شیوون که توسط مرد نقابدار دیگر از ماشین بیرون کشیده شده بود با گرفتن دستاش توسط دونفر دیگه که سعی بردنش به سمت ماشین رو به رو داشتن .. با مقاومت کردن و در گیری کوتاهی که با اون دوتا ایجاد کرد اما نتونست با صدای شلیک گلوله ثابت ماند به پشت سرش برگشت  که متوجه مرد کلاهی با موهای بلند به رو صورتش شد . با دقیق شدن شناختش... خواست به سمتش بره که توسط یکی از اون نقابدار که با لگد به شکمش زد با فریاد یونگ که گفت : ولششش کنیدددد..... کثافتاااا... چی از جونش میخواهیدددد... ولششش کنیددد.... ولی کسی توجهی به فریاد او نمیکرد.

شیوون با ضربه پای او نقابدار چهره اش درهم روی زمین زانو زد سولفه کرد که از دهانش خون بیرون ریخت... با صدای اون مرد که کمی با فاصله تکیه به ماشین مشغول روشن کردن سیگارش بود گفت : بیاردیش.... دستهای شیوون رو از پشت گرفتن به سمت اون مرد بردنش مقابل او مجبور به زانو زدنش کردن.. مرد مو بلند با زدن پوکی به سیگارش خرج کردن دودش از دهانش به شیوون نگاه لبخند تمسخر زد گفت : باید تهدیداتمو جدی میگرفتی... و خم به کمر داد صورتشو نزدیک صورت شیوون آورد با انگشت به نوازش صورت او شد که شیوون با عقب کشیدن صورتش نذاشت انگشتشت بیشتر به رو صورتش باشد ...  شیوون با حالت خشم  به او فرد نگاه پرسید : کی هستی... چی میخواهی... مرد با پرسش او خندید با دست چانه شیوون بالا گرفت گفت : بکش کنار... اگه میخواهی زنده بمونی... بهتره پاتو از گلیم خودت بیشتر دراز نکنی... تو کارهای که بهت مربوط نیست دخالت نکن...  شیوون با آزاد کرد چونه ش از دستش با همان حالت غضمناک پرسید: پس شما از طرف همون قاتل هستین ... خیال کردین میزارم نفس راحت بکشین .... شما همتون.... با مشت که به دهانش خورد جمله اش ناتمام خون دهانش رو با تف کردن به بیرون ریخت ....

 

مرد مو بلند با روشن کردن سیگار دوم گفت : دختر خاله ت به نظر میرسه یه خانم کامل شده ... شیوون از شنیدن اسم جسیکا از زبان کثیف او با تقلا کردن توانست دستهاشو آزاد به سمت اون مرد هجوم ببره و با فشار دادن گلوش با دستشاش گفت :  آشغال ... عوضی جرات داری نزدیکش بشو ببین باهات چکار میکنم... یه انگشتت بهش بخوره خودم میکشمت ... فهمیدیییییی حرومزادهههه.... میکشمتتتتتت.... با گرفتن دستاش توسط اون دو مرد نقابدار جدا کردنش به روی آسفالت انداختنش با پاهاشون به بدن شیوون ضربه میزدند... فریاد یونگ که خود اسیر یکی دیگه بود مدام میگفت : ولششش کنیدددد.... دارید میکشیدششش... نزنیدشششش.... شیوون شییییی.... و سعی در آزاد کردن خود داشت تا به کمک اربابش رود اما نمی توانست .... ولشش کنیدددد... عوضییااااااا.....

شیوون با ضربات اون دو مرد دیگه جونی براش نمونده بود توان مقاومت نداشت... بدنش بیحال کف آسفالت افتاده بود با گفته مرد مو بلند : کافی .... بسشه.... به بالای سر شیوون امد با گرفتن یقه خونی بلوزسفید شیوون به سمت خود بالا آورد گفت : نباید کاری کنی که عصبی بشم.... صورت شیوون با چشماش برانداز میکرد دوباره گفت : ببین چه بلای سر صورت قشنگت امده ... و سر به سمت افرادش چرخاند گفت : احمقها چرا به صورتش زدین... و دوباره به شیوون نگاه گفت: نباید عصبانیشون میکردی.... افراد من به هیچ کس رحم نمیکنن...  شیوون با صدای که از درد ضعیف شنیده میشد لب باز کرد گفت : می..کش  شمت ... مرد مو بلند متوجه گفته ش نشد سر به جلو آورد پرسید : چی گفتی.. چه کار میکنی...؟  شیوون با همان حال دوباره گفت : پیدات میکنم ...خودم میکشمت....

مرد مو بلند خندید با بالا کشیدن یقه شیوون به سمت خود گفت : باشه... منتظرت میمونم.... و با بوسیدن گونه شیوون اون از چنگال خود رها که  تن بی جون شیوون روی آسفالت دراز کشید... با بلند شدن از روی شیوون به سمت ماشین دستور سوار شدن به بقیه افراد ش داد ، خود با سوار شدن به عقب ماشین پایین دادن شیشه آن نگاهی دوباره به شیوون کرد دو ماشین سیاه با سرعت گرفتن از مقابل چشمان تار شیوون که فقط صدای رانندش : ارباب.... شیوون شییی... میگفت رو میشنید که صداش میزد نزدیکش میشد دیگرهیچ ندید چشمانش بسته ، از حال رفت... 


     

نظرات 4 + ارسال نظر
sogand شنبه 19 دی 1394 ساعت 01:03

ایش امیدوارم این دختره بوق زودتر گورشو گم کنه بچمو کشتن نامردامرسی بیبی

من به نویسنده شا گفتم شرشو کم کنه..
خواهش عشقم

tarane پنج‌شنبه 17 دی 1394 ساعت 22:41

سلام عزیز دلم.
ماجرا داره هیجان انگیز و جالب میشه.
بیچاره شیوون . دنبال این جور کارها بودن دردسر هم داره . از همون اول این ماجرا بوی خطر میداد.
خییییلی ممنون عزیزم.
ببخشید من گاهی سرم واقعا شلوغ میشه نمی تونم نظر های کامل تری بذارم . ولی کارتون عاااالیه.

سلام عزیزجونی
اره...شیوون همیشه دنبال خطره....
خواهش خوشگلم...
اشکال نداره خوشگلم... راحت باش... لازم نیست همیشه کامنت بلند بالا بذاری... به کارت برس نازنینمدوستت دارم

Sheyda پنج‌شنبه 17 دی 1394 ساعت 22:03

شیوون بیچاره
از شر جسیکا راحت بشیم خوبه
مرسی عزیزم

هی حالا حالا جسیکا هست...به نویسنده اش گفتم زودتر شرشو کم کنه....
خواهش عزیزدلم

WBiL پنج‌شنبه 17 دی 1394 ساعت 20:20

شناختش؟؟؟؟؟؟؟
مرسی

اره...خوب چی بگم..هر چی بگم لو میره...
خواهش نفسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد