SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

بامن بمان 18


 


اینم از این داستان ارام و زیبا...


بفرماید ادامه....

 

18

 

 

(جنگیدن)

 

 

 

ظهر شده و هنوز همونجا جلوی عمارت بود. سه ساعت فقط به گوشی، تماس قطع شده نگاه میکرد.. حرفهای کیو رو به دل نگرفت گذاشت پای شوخی.. یکدنده ایش.. سر بلند کرد به روبه روش خیره شد. چهره شاد اون لحظه جاشو به غم ، اندوه داده  بود با چهره عبوص به امارت خیره با فشردن موبایل توی دست گفت: نمیشم... من به این راحتی تسلیم نمیشم.. سختی این همه سال رو به این راحتی از دست نمیدم.. به این راحتی از دستت نمیدم... مطمئن باش ...  ماشین رو به آرومی مقابل در ورودی بزرگ لحظه ای نگه داشت توی ذهن خود گفت : منتظرم باش شیوون خان ..  و با خشم پا رو پدال گاز گذاشت به سرعت از جلوی امارت فاصله گرفت..

 

************

 

جلوی مدرسه ایستاده سر رو فرمان گذاشته بود که با باز شدن در ماشین سر بلند کرد به صندلی تکیه زد. جونگ اخم آلود سوار ماشین شد در رو قدری محکم بست به سمت مخالف نگاه کرد . دونگهه توجه ای به اخم بچه گانه او نکرد خم شد ماشین روشن کردن و قبلش ازش خواست تا کمربنده شو ببنده ... اما او توجهی نکرد ... سر چرخاند به او که از شیشه بیرون تماشا میکرد گفت : کمربنده تو ببند ...اما جونگ توجهی به حرفش نکرد  کوله شو بیشتر به خود فشرد با همان حالت برگشت گفت : نمیخوام ببندم.... دوست ندارم... اصلا چرا امدی دنبالم ... مگه من بچه دبستانیم که مدام مواظبم هستین... و دست انداخت دستگیره تا درو باز کنه که با صدای  دونگهه که سرش داد زد دستش از دستگیره جدا به صندلی میخکوب شد دیگه حتی جرات حرف زدن نداشت با دستهای لرزان مشغول به بستن کمربندش شد. دونگهه هم ماشین با یه بکس باد از جا کند به سمت خونه راه افتادند..

 

***************

 

شیوون هراسان کاغذها رو باز میکرد  روی میز میذاشت. کیو تعجب از رفتار گفت: شیوون آروم باش .. این فقط یه تیکه کاغذ ، نوشته بی معنی.. و بازوش گرفت تا دست از کارش بردارد.. شیوون کاغذ توی دستشو به سمت کیو گرفت تکان داد پرسید : کی اینو بهت داد....؟  کیوبه دسته لرزان شیوون که بخاطر عصبی بودنش میلرزید کاغذ توی دستش میفشورد انداخت چیزی نگفت... شیوون دوباره سوالش رو تکرار کرد : ازت پرسیدم کی این پاکت بهت داد...؟

کیو نگاهش رو از دست لرزانش گرفت بهش نگاه کرد گفت: یکی از همین   خدمه ها.... گفت یکی پایین هتل بهش داده... شیوون به سمت در خیز برداشت تا از خدمه ای که پاکت به اتاقش آورده بودازش درباره مشخصات شخصی که پاکت بهش داد بفهمه..

 

کجا میخواهی بری.... کیو جلوش ایستاد مانع رفتنش شد . شیوون:  برو کنار ... من باید بفهم کی این نامه رو ... ولی کیو امان ادامه بهش نداد کاغذ از دستش قاپید پاره کرد گفت : چی رو میخواهی بفهمی...  گفتم ایناهمش یه جور شوخی ... و بازوش گرفت اون روی مبل پشت سرش نشاند گفت : آروم باش... باز میخواهی حالت بد بشه... شیوون : گیریم که حرف تو درست یه جور شوخی باشه ولی چرا فقط به این اتاق میومد هر دفعه هم با یه موضوع مختلف .. و دوباره از جا بلند شد گفت : اینجوری نمیشه باید برم بفهمم کی این چرندیات رو میفرستاده... و قبل از اینکه کیو دوباره جلوش رو بگیره به سمت در و به جمله کیو که گفت : نه صبر کن... توجهی نکرد در بست خارج شد.

 

توی اتاق قدم میزد منتظر امدنش بود. در حین راه رفتن توجهش به پاکت که پایین میز افتاده  و ازش  یه عکسی  بیرون آمده جلب شد . خم شد پاکت رو برداشت از داخلش اون عکس کوچیک  رو برداشت نگاهش کرد.  دید اون عکس مطلق به شیوون ، مال زمان خروجش از شرکت هست  روش هم با یه ضربدر قرمزکشیده شده .از حالت شیوون  این عکس ترس برش داشت عکس چرخاند یه نوشته هم پشت اون عکس بود زمزمه کرد:

 

«تو هم مثل پدرت خواهی مرد .. »

 

با خوندن این جمله تمام وجودش یخ شد انگار توی یه گرداب سرد گیر افتاده . قلبش از ترس اینکه کسی بخواد به شیوون آسیب بزنه به شدت میزد از سینه ش داشت کنده میشد.  با دیر کردن شیوون یه نگاه به در بسته کرد  با صدای که شبیه ناله بود  گفت : شیوون ... شی. یو.. ن.... و نفهمید  چه جوری تن یخ زده از ترس با داشتن عکس  به دست  بیرون اتاق انداخت با وحشت تو راهرو هتل میدوید ، بدون توجه به افراد که از کنارش رد میشدن بهشون تنه میزد  پله ها رو به سرعت پایین میومد به دنبال او میگشت... سر به تمام نقاط برای پیدا کردنش میچرخاند... هر لحظه به ترسش افزوده میشد. به سمت سلف غدا خوری رفت بازهم ندیدش برگشت به کافی شاپ هتل رفت یکی یکی میزها رو با دقت نگاه میکرد ولی پیداش نمیکرد... ترسیده بود نمیدونست دیگه کجا رو دنبالش بگرده... اگه بیرون رفته باشه کجا میتونست بره ... بدون شیوون جای رو بلد نبود ؛ نمیشناخت تا برود دنبالش بگردد.. به اتاق مادرش هم نمیتونست بره  چون بارفتنش میدونست با سوالاتی که جوابی برایشون نداشت مواجعه میشد ... هنوز عکس توی دستش بود نگاهی دوباره بهش انداخت ... با چشمان نگران که درشون اشک جمع شده بود سر بلند کرد نگاهش رو دوباره به اطراف سالن کافی شاپ چرخاند گفت : کجا رفتی... شیوون تو کجایی....

 

******************

 

به چهره بت زده او نگاه کرد دوباره به جلوش خیره شد گفت : معذرت مخواهم.. نمیخواستم سرت داد بزنم ... جونگ با همون حالت برگشت گفت : شما دیواری کوچکتر از من پیدا نمیکنید... آخه من چه گناهی کردم که باید مدام دعواهای شما رو تحمل کنم...  دونگهه نگاهش کرد پرسید : دعوا....؟ 

جونگ: آره دعوا ... تو ، کیو هر موقع باهم دعواتون میشه تلافیش رو سر من خالی میکنید ... درست مثل الان حتما باز باهم بحثتون شده دوباره من بیچاره باید تحمل کنم...  دونگهه خندید دست به سر جونگ کشید گفت : بچه کوچولو.... جونگ با خشم : یاااااا .. من بچه کوچولو نیستم و نشان رو کتشو نشون داد گفت : جونگ هیون سال دوم دبیرستان....من بزرگ شدم... دونگهه دوباره خندید گفت : خیلی خب ... باشه .. بزرگترین مرد کوچک.... و هر دو باهم خدیدن...

 

 نزدیک خونه بودن  که جونگ پرسید: دونگهه میتونم ازت یه سوال بپرسم ... دونگهه: حتما .. بپرس... جونگ کمی به سمتش چرخید دوباره پرسید : راستشو بهم میگی... دونگهه نگاهش کرد گفت : چی میخواهی بدونی...  

جونگ دوباره به حالت اولیه برگشت پرسید : به نظرت رفتار کیو عجیب نیست...؟ دونگهه از سوالش جا خورد  هیچی نگفت . دوباره جونگ گفت : امروز به سونگیمن زنگ زدم ازش آدرس خونه ای که کیو با دوستاش هست بگیرم .... ولی سونگمین بهم گفت که کیو با دوستاش برای کاری رفته سفر نیستش.... دونگهه از شنیدن حرفهاش ماشین  به گوشه خیابون کشاند پا رو ترمز گذاشت .. جونگ برگشت پرسید : چی شد... چرا وایستادی.... ؟ دونگهه فرمان چنگ میزد سعی در کنترل خود داشت ولی فایده نداشت کمربندشو باز کرد از ماشین پیاده جلوی ماشین پشت به جونگ ایستاد. جونگ تعجب از رفتارش بهش نگاه میکرد. دونگهه برگشت به او که داخل ماشین بود  کرد.  ذوباره به سمت ماشین امد سوار شد ولی حرکتی نکرد...

 

جونگ: اتفاقی افتاده... حالت خوبه...  

دونگهه به آرومی گفت : کیو دانشگاه نمیره.... جونگ با تعجب پرسید : چی گفتی ...  دانشگاه نمیره.... و خندید گفت : داری سربه سرم میذاری ... کیو هیچ وقت حاضر به ترک کردنش نیست ... اون .. ولی  خندش ، حرفش با گفته بعدی دونگهه محو شد بهش ذل زد.. این امکان نداره... آخه برای چی... برای چی .... اون عاشق دانشگاه بود .. دونگهه : برای تو که راحت درستو بخونی... برای کمک به خانواده... برای همه چی...

جونگ : من باور نمیکنم... کیو همچین کار رو کرده باشه...  پس چرا به من چیزی نگفت ... و موبایلش رو از داخل کولش در آورد تا شماره کیو رو بگیره برای بهتر فهمیدن از زبان خودش بشنوه ... ولی با اشکی که ازچشماش جاری شد نتونست... با پاک کردن اشک ازرو گونش با صدای گرفته ش پرسید : اون الان کجاست ...  دونگهه : مگه سونگمین بهت نگفت.... سرش رو تکان داد  گفت : چرا گفت... دونگهه برای آروم کردنش دستشو گرفت : این باید یه راز بین خودمون  باشه ... نباید مادرت از این قضیه بفهمه.... میفهمی که چی میگم... جونگ سر بلند نگاهش کرد پرسید: تا کی... تا کی نباید بفهمه... ؟ بلااخره که میفهمه...پس چه لزومی ازش مخفی کنیم... پدر چی .. اون چی .. میدونه..؟ دونگهه به صندلیش تکیه زد گفت : آره .. اون میدونه .... وقتی منو؛ کیو توی اتاق باهم حرف میزدیم پشت در بوده شنیده وقتی هم حالش بد میشه با خود کیو حرف زده.... جونگ : الان که دیگه مشکلی نداریم پس چرا بهش نمیگی برگرده.. دونگهه نفس عمیقی کشید حرفی که نمیتونست بهش بزنه با خود گفت : هنوز یه مشکل هست.. اونم یه مشکل بزرگتر از قبل... ولی جمله ذهنشو با جمله برلب عوض کرد گفت : اون برمیگرده... خیلی زود برمیگرده...  و دست انداخت ماشین روشن حرکت کرد..  

 

*****************

 

با قلب آشفته ، ترس توی اتاق قدم  میزد هر چند بار در اتاق رو باز میکرد نگاهی به راهرو میکرد .  به عکس توی دستش نگاه میکرد ..هیچ وقت به ذهنش نرسیده بود که شیوون دشمنی داشته باشه بخواد بهش آسیبی بزنن.. قصد کشتنش رو داشته باشند.  حرفهای آجوما از جریان تصادف پدرش توی گوشش پیچید.  عکس چرخاند به جمله آن نگاه کرد و چیزی که ذهنشو درگیر کرده بود فکر میکرد..  با صدای زنگ دیواری به خود میاد بهش نگاه کرد که ساعت هفت  شب نشون میداد ولی هنوز شیوون برنگشته بود..  شماره شو برای بار دهم گرفت اینباربا چند تا بوق خوردن پاسخ داد شد گفت : الو.. شیوون... تو ... ولی صدای که از پشت گوشی شنید  صدای شیوون نبود فکر کرد اشتباه گرفته گوشی از گوشش فاصله داد نگاهی به شماره کرد درست بود ولی خود شیوون نبود با صدای لرزان از ترسش و من من کنان  پرسید : شما... ک.. کی هستین.. گوشی.. شیوون دست شما چکار میکنه ... شیوون کجاست...؟

صدای پشت خط خودشو کانگ بکهو صاحب یه دست فروشی معرفی کرد بهش گفت که شیوون مست کرده و الان هم  همونجاست ... کیو  نفس عمیقی کشید با گرفتن آدرس و تشکر از اون فرد از اتاق خارج و با گرفتن تاکسی به سمت  آدرسی که داشت راه افتاد..

 

مسیر هتل تا جای که آدرس داشت زیاد فاصه ای نبود به همین خاطر زود رسید.  با ایستادن کامل ماشین به سرعت پیاده شد به سمت مغازه رفت و سمتی که شیوون به خاطر خوردن زیاد سوجو سر روی میز گذاشته بود چرخید . از اینکه سالم دیدش خیالش راحت شد به سمتش رفت کنارش روی صندلی دیگه نشست به بطریهای روی میز نگاه گفت : آخه چرا اینقدر خوردی... نمیدونی برات خوب نیست ..  یه دست به روی میز ستون چونه خود کرد با دست دیگش صورت و چشمای بسته او ، لبهای خیس از نوشیدنی رو نوازش صداش زد : شیوونی.... گلم.. چرا امدی اینجا...  شیوون جونم بلند شو... بلند شو اینجا که جای خواب نیست...  و بلند شد یه دست شیوون به دور گردن خود انداخت و با دست دیگرش اونو بلند کرد به سمت تاکسی که قبلا باهاش امده بود برد سوارش کرد.

 

شیوون با اینکه سعی کرده بود با خوردن سوجوها مست بشه و ذهن داغونشوآروم کنه اما نتونسته بود و فقط وانمود میکرد که مست کرده  تا اینجوری به خود بفهماند قدری آروم بگیره... کیو شیوون در آغوش خود گرفت و سرش رو روی شانه خود گذاشت بادستش به نوازش دست شیوون که روی پاش بود شد. چشماشو باز نکرد همونجور در آغوش عشقش موند از نوازش دست او به روی دست خود لبخند کوتاهی بر لب نشاند و سرش رو بیشتر به گردن کیو نزدیک کرد آروم زمزمه کرد گفت : دوست دارم ... کیو هم  با شنیدن جمله اون لبخند زد بوسه ای به موهای او زد گفت : منم دوست دارم ... وبا نفسهای آرومی که شیوون میکشید متوجه شد به خواب رفته ....

 

********

با کشیدن لحاف به روش کنارش نشست بهش نگاه میکرد. شیوون آروم چشماشو باز کرد  نگاهش با نگاه او آمیخته شد گفت : نمیخوام به خاطر من تو خطر بیفتی....  بودن با من برات خطرناکه... میتونی وقتی برگشتیم برگردی بری پیش خانواده ت .. بری دنبال آرزوهات... دنبال سرنوشتت... از چیزی که میشنید تعجب زده بهش نگاه میکرد ... چی داری میگی.... کجا برگردم... برم دنبال چی.. چه سرنوشتی... معلوم هست چی میگی... تو الان حالت خوب نیست ... داری هزیون میگی....

 

شیوون به حالت نشسته در آمد تکیه به تخت زد گفت : من مست نیستم ... هزیونم نمیگم ... مگه  قبل از اینکه بیای  به عنوان یه خدمتکار کار کنی آرزوت بودن یه طراح مشهور نبود... مگه دوست نداری یه نمایشگاه از هنرهات بزنی...  مگه همه چیت دانش.... بقیه حرفش با جمله کیو که گفت : تو داری ازم میخواهی که ترکت کنم.... تنهات بذارم ... اونم تو همچین شرایطی...  نیمه ماند. لحظه ای سکوت کرد جدا شدن از او برای خودش هم غیر ممکن  بود .. تنهایش ، آرامشی که داشت همه از وجود او بود ولی حاضر به خطر انداختن جونش نبود نمیخواست اون رو هم مثل پدرش از دست بده... ولی برای اینکه از نقشه ای که داشت باید از خودش فاصله میداد تا بتونه اینجوری ازش محافظت کنه در امان باشه..... بعد از سکوت چند دقیقه بینشون شیوون لب باز کرد پرسید :  اون شب که تنهارفتم یادته...؟

 کیو : مگه میشه یادم بره اونم با اون حالی که برگشتی ...ادامه حرفش با گفته

 شیوون که گفت : اون شب یه مجرم رو ملاقات کردم... نیمه و با چهره تعجب از گفته او با دهانی باز نگاه با قورت دادن آب دهانش گفت : مجررررم.... شیوون سری تکان داد ، ادامه داد : اون خودشو دوست پدرم معرفی کرد یه دوست مخفی.. دوستی که فقط پدرم ازش میدونست با پدرم مخفیانه به کارهای عمو کیم دسترسی داشت ... کیو اینبار پرسید: مگه عموت چه کار میکرده که پدرت مخفیانه .... ادامه سوالش با جمله شیوون نیمه ماند.

 

شیوون گفت : اون دستش تو کار قاچاق.... اون به غیر از اینکه توی شرکت هست تو کار قاچاق هم هست ... از شرکت و از اسم پدرمن سواستفاده میکرده تو ماشینها که به خارج صادر میشده جنس مخفی میکرده... پدرم هم که متوجه میشه میخواد جلوش رو بگیره.....  از گفتش لحظه ای سکوت کرد باور کردنش هنوز براش سخت بود.. مرگ پدرش به دست عموش بدترین ضربه درد آوری بود که توی این همه سال زندگیش ندیده بود ..  کسی که تمام امید ... کسی که از چشماش بیشتر بهش اطمینان داشت حال باید باور میکرد که قاتل پدرش هست .... از سکوتش  فهمید چیزی که میخواهد بگوید ترس دارد بهش نزدیک تر شد دستش و گرفت فشرد گفت : چیزی نیست ... میخواهی یکم بخواب بعدا بهم بگو....

 

شیوون به دستش که توی دست کیو بود نگاه میکرد.. قدرتی که برای گفتن جمله اش از دست داده بود دوباره بدست آورد گفت : اون پدرم رو کشته... کیو نگاهش رو از دستش گرفت از جمله ای که شیوون به زبان آورد جا خورد پرسید: کشتتتن.... کی رو... شیوون سر بلند کرد گفت : اون  با یه تصادف همه مارو گول زده ... پدرم قربانی کارهای اون نامرد شد... اون لعنتی... بخاطر اینکه شهرت آشغالش از بین نره  دست .... از یادآوری تلخ ترین روز زندگیش دوباره اشک توی چشماش حلقه زد قطره ای از آن به روی گونه ش و به پایین قل خورد از نام بردن اسم قاتل پدرش عذابش میداد....

 

شوکه از حرفهای شیوون بود به صورتی که دوباره اشک و غم مهمان چهره او شده بهش نگاه میکرد .  با حرفهای که از شیوون می شنید گیج شده بود .. نمیدونست قضیه چیه.. ذهنش درگیر جملات شیوون بود .. مجرم .. تصادف ... کشتن..  شیوون لحاف رو میفشرد ماجرای اون شب رو براش تعریف میکرد..از اشکهای که از چشمان زیبای عشقش بی وقفه به روی  صورت زیباش میریخت قلبش رو به درد می آورد با هر قطره اشکش قلبش ذره ذره آب میشد ، اشک مهمان چشمای خود نیز شد.

شیوون : دوستش دشمنش شد....  کسی که من.. از کلمه عمو گفتن متنفر بود... کسی که پدرم از خودش بیشتر بهش اطمینان داشت .... کیو : شیوون تو که نمیخواهی بگی ... یعنی منظورم .... شیوون لحاف رو محکم با تمام خشمی که توی وجودش بود توی مشتش میفشرد. به زبان آوردن اسم لعنتیش قلبش  از خشمی که درونش بود رو به درد می آورد : کیم کانگین... و با نام بردن اسمش و با اشکی که هم چون سیلابی از چشمانش بی وقفه روی صورت غمگینش سیقل میخورد با صدای گرفته از هق هق گریه ش به سینه خود چنگ زد فریاد زد: اون لعنتیییی ... اون عوضییییی.. بهترین روز زندگیممم ... همدممووو ... وجودمممم... هم خونمووو... بهترین کسم رو ازم گرفتتتتتت.... اوننننن عوضییییی آشغال پدرمو ازم گرفتتتت... پدر مهربونم ازم گرفت... نابودممم کردههه... خودممم با همین دستام میکشم... کیو با هر ناله، شیون شیوون برای پدرش میکرد قبلش هزار تیکه ،آتیش میگرفت . اون فقط از قاب یه عکس میتونست بفهمه پدرش چه بوده کی بوده... اما برای شیوون که سالها باهاش زندگی کرده.. بهترین خاطرات خوب زندگیش باهاش داشته... هنوزم عاشق پدرش هست. با اینکه چند سال میگذره اما هنوز با خاطراتش اینگونه داغون میشه قلبش بیشتر عذاب میکشید.. اون لحظه تو دلش ارزو کرد کاش زمان به عقب بر میگشت شیوون تو اون شب تولدش  برای یه بار دیگه کنار پدرش     می بود.. اینجوری از دلتنگیش نابود نمیشد.. روی تخت خزید عشقش رو در آغوش گرفت به خود فشورد گفت : آروم باش عزیزم...آروم باش دلم ... جونم... آروم باش ... نفسم آروم باش...   ولی شیوون همانند کودکی که از مادرش جدا میشد بیتاب از نبودنش در آغوش کیو بیتاب نگاه  پدر .. دلتنگ نوازش دستان پدر  خنده های پدر ... آغوش گرم او بود.. اشک مثل چشمه جوشان از چشمان زیبایش روانه گونه هاش ، صورت زیبایش رو خیس میکرد.. شیوونم ... عزیزم.. آروم باش.. آروم باش همه زندگیم... عشقم آروم باش... کیو اونو محکم به خود میفشرد سعی در آروم کردنش داشت ... اما شیوون او لحظه  شدید دلتنگ پدرش بود.. بین گریه هاش در آغوش کیو زمزمه کرد : زندگیم... خوشحالیم... شادیم...  همه چیزم ازم گرفت... نمیذارم... نمیذازم به این راحتی قسر در بره ... تقاص زندگی از دست رفتمو میگیرم... ازش انتقام میگیرم..  و صداش بلند تر شد داد زد: پدررر چرا تنهامم گذاشتییییی... و دیگه نای براش نموند  از فریاد دل ؛ اندوه پدر در آغوش کیو از حال رفت بیهوش شد ...کیو تن بیحال عشقشش رو در آغوش صورت خیس اشکش رو نوازش صداش میزد: شیووناااا... چشماتو باز کن... گلم بهم نگاه کن...  و اونو به سینه خود فشرد زمزمه کرد: کجا برم وقتی داری اینجوری خودتو نابود میکنی... به چه آرزوی برسم وقتی بزرگترین آرزوم  داره  جلو چشمام پر پر میشه... سرنوشتم بودن در کنار توست.. بی انصاف چطوری میتونم تنهات بذارم... چطوری میتونم  قلبمو بذارم برم.... تو همه وجودمی.. زندگی دوبارمی... به چهره شیوون که رو دستش بود نگاه با انگشتانش اشکهای گوشه چشمش کنار زد با دلی از غم گفت:

 

" اشک گریان الانت را به اشک خندان فردایت تبدیل میکنم ...

به نوازش صورتش شد دوباره زمزمه کرد: چهره غمگینت را به آرامش دعوت میکنم ...

به لبهاش رسید گفت: فریاد غمهایت را به فریاد شادی تبدیل خواهم کرد...

دست روی سینه او سمت قلبش گذاشت گفت: غم دل عاشقت رو با بودن در کنارت پاک خواهم کرد.. انگشتانش قفل انگشتان او کرد فشرد گفت : سردی دستانت را با نیروی عشقی که بهت میورزم گرم خواهم کرد ... صورت گریان ، خیس از اشکش خود را به صورت او نزدیک کرد بوسه ی به پیشانی او زد با پس کشیدنش به چهره عزیزش نگاه گفت :

خودم میشم بادیگاردت ازت محافظت میکنم... نمیذارم اسیر پنجه عقابهای وحشی بشی... و همونجور که عشقش در آغوشش بود روی تخت دراز کشید لحظه ای اونو از خودش جدا نکرد و تا صبح  پلک رو هم نذاشت به چهره زندگیش نگاه میکرد...

 

****************

 

روی صندلی نشسته بود ششمین گیلاس شرابش رو بالا آورد خورد و دوباره درخواست پر کردنش رو داد ..  جوانک پشت پیشخوان که موهای بلند داشت، دم اسبی بسته بود ، قد متوسط ،هیکل تقریبا ورزیده  داشت با نگاه های تیزش نگاش میکرد. چوب پنبه بطری شراب دوم رو باز کرد مشغول پر کردن هفتمین گیلاس به خود جراعت داد پرسید: قسط خودکشی داری یا میخواهی از چیزی فرار کنی و نگاه تیزش رو باریک کرد کمی نزدیک شد گفت : نکنه تو عشقت شکست خوردی آره.... دونگهه گیلاس توی دست میچرخاند با چشمان خمار بهش نگاه گفت: بهتره سرت به کار خودت باشه .... جوان خنده ای گوشه لبش نسشت  کمر راست کرد گفت: اوکی...ولی از من میشنوی بهتره فراموشش کنی اونیکه ترکت کرده دیگه به سمتت برنمیگرده... دونگهه لیوانش رو محکم کوبید با عصبانیت  ، مستی گفت : خفه میشی یا خودم خفت کنم...و با صدای که گفت : اینجا چه خبره.. و کمی جلوتر امد نگاهش به روی میز افتاد گفت :  حق  با اونه ... فراموشی بهتر از خودکشی ... به سمت صدا چرخید نگاه خمار و تارش نمیذاشت تا خوب چهره اون شخص رو ببینه.... او فرد بهش نزدیگتر شد دوباره گفت: خوردن زیاد مشروب شاید راهی برای خلاص شدن باشه اما بعضی وقتها آدمو نمیکشه روی مغز فشار میاره دیوانت میکنه... دید تارش بهتر شده میتونست صورت ، هیکل اونو که یه ست سفید با یه جلیقه مشکی به تن داشت رو ببینه ... خم به ابرو داد پرسید : دکتری یا روانشناس... که تشخیص میدی چی برام خوبه چی بد.... نترس نمیخوام خودم دیونه یا بکشم ... به سمت اون جوان برگشت گفت : منتظر چی هستی... جوان چشم به اونو ، رئیسش  میچرخاند که کنار دونگهه ایستاده بود کرد و منتظر دستوری از او بود.  هیوک با اشاره سر بهش فهماند که تنهاشون بذاره ... جوانک با باز کردن پیشبند از ذور کمرش از آنها فاصله گرفت از بار خارج شد.. هیوک به کنار او و روی صندلی کنار دست دونگهه نشست نگاهش میکرد.

 

چند هفته ای میشد دونگهه رو مدام به بارش هردفعه هم با یه حال ؛ اوضاع آشفته میدید .. نگاه نگران او دلش رو به لرزه می انداخت .. نمیدونست چرا ولی هر دفعه به بار می آمد حس عجیبی نسبت به این فرد کنار دستش پیدا میکرد .. حسی که  به هیچ یک از کسای که باهاشون در ارتباط بود رو نداشت...  با اینکه پدرش اونو مسئول و جایگزین خود تو بار کرده بود اما هیچ وقت  نشده بود طبق دستور پدرش انجام دهد .. مدام پی خوشگذرونی بود...  فقط برای گرفتن درآمد صندوق به  بار سر میزد و بعد هم میرفت . اما از چند هفته قبل رفتارش عوض شده بود  مدام به بار می آمد .. انگار یه نیروی خاصی توی ساختمانش می پیچید که اونی که شب ، روزش فقط تفریح .. مهمانی بود حالا میخکوب بار شده بود . از صبح تا شب به انتظار کسی می نشست .. چند باری به تعقیبش بود و تنها یه بار اونم جلوی ساختمان  فقط در حد کمک باهاش هم کلام شده بود اون شب هم پشت سر او آروم می راند...   دونگهه نگاهش هرزگاهی به او میخورد .. چهره او برایش آشنا می امد اما  هر چی به ذهن داغش فشار می آورد کجا دیدتش نمیدانست .. لحظه ای توی فکر رفت و تازه متوجه شد و تا خواست بپرسد شخص کنارش دستش را برای آشنای دراز کرد گفت : اینهیوک هستم صاحب این بار .. میتونی هیوک صدام کنی ... دونگهه هم دستش دراز کرد گفت: لی دونگهه... دونگهه صدام کن... هیوک از لمس دست دونگهه قلبش به تپش افتاد .. نیروی عجیبی از دست دونگهه به سمت قلبش میخورد ... بدون اینکه متوجه باشه دست دونگهه رو توی دست خود فشرد .. دونگهه دستشو از دستش آزاد کرد از رو صندلیش بلند شد تلو تلو خوران راه میرفت ... هیوک هم با نگاهش تعقیبش میکرد... ولی نتونست طاقت بیاره به دنبالش رفت... اون شب  ماشین نیاورده بود به دنبال ماشینش میگشت... کجا گذاشتمش... یادمه همینجا پارک کردم.... با خودش میگفت..

 

دونبال چیزی میگردی.... چیزی گم کردی... هیوک پشت سرش ازش سوال کرد... دونگهه برگشت نگاهش کرد گفت : دارم دنبال ماشینم میگردم.. بنظرم همین جا گذاشتمش... هیوک  که دیده بود اون ماشین نیاورده بود به کنارش ایستاد گفت :  من ماشین دارم ... میخواهی برسونتمت... دونگهه : نه ..ممنون مزاحمت نمیشم یه تاکسی میگیرم ... هیوک از اینکه فرصت خوبی براش پیش امد تا لحظه ای در کنارش باشه لبخند زد گفت : مزاحم نیستی.. صبر کن الان بر میگردم.. و به خوشحالی به داخل برگشت چند دقیقه بعد با ماشین بی ام وی درست جلوی پای دونگهه نگه داشت و با سوار شدن دونگهه ماشینو از جا کند حرکت کرد...

 

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
wallar چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 01:38

دوباره سلاممممم اجی جون
هییییی اخه من به تو چی بگم درسته این داستان پری جونه ولی شماها همتون دست به یکی کردید شیون زجر بدید اره اخه چرا اخه این همه باید عذاب بکشه انصافه
هیوک جانم پیداش شد هر چند من قبلا به اون پسره که دیدش شک کردم ولی خوب خدا رو شکر چشمم بالاخره فشی دید و عاشقش شد ,اخیشششش کاشکی زودتر دونگهه هم بهش دل ببنده
دستت درد نکنه اجیییی جون خسته نباشی

سلام عزیزدلم...
این فیک تقصیر من نیست....
اره هیوک هم وارد شد...
خواهش عشقم ممنون

tarane سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 23:16

سلام گلم.
بیچاره شیوون چقدر داره درد و رنج تحمل میکنه . خوبه باز به کیو گفت یه ذره سبک شد . تا الان که همه چی رو ریخت توی دل خودش و خودش به تنهایی این رنج رو تحمل کرد . خیلی براش سخته.
امیدوارم هیوک بتونه نظر دونگهه رو به خودش جلب کنه و دونگهه رو از این حال و هوا بیرون بیاره . ع/شق یه طرفه خیلی سخته . دونگهه بخواد به این علاقه یه طرفه ادامه بده فقط خودش زجر میکشه.
مررررسی عزیزم . خیلی عالی بود.

سلام خوشگلم...
اره همش داشت عذاب میدی....
اره ..وب هیوکه وراد شد دیگه... همه چیز درست میشه ....
خواهش خوشگلم...ممنون ازت

maryam سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 21:53

Khaste nabashid

ممنون خوشگلم

Sheyda سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 21:37

ماهیم تو گلوی هیوکی گیر کرد
شیوون بیچاره تا کی باید اینجوری گریه و زاری کنه
مرسی عزیزم

اره زوج دونگهه هم پیداش شد...
هی چی بگم...
خواهش عزیزدلم

zeynab سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 21:17 http://sjlikethis.blogsky.com http://

فقط همین هیوک بتونه دونگهه رو از فکرکردن به کیو بیرون بیارههرچند خیلی سخته کسی رو که عاشقه رو از فکر معشوقش بیرون برد شیوون چقدر سختی کشیده مخصوصا وقتی کسی بهت خیانت میکنه اونم کسی که اینقدر بهش اطمینان داری که عمو صداش میکردی اونم وقتی بفهمی که باعث مرگ پدرت بودهباز خوبه کیو بود دستت درد نکنه

اره هیوک مطمینا میتونه...
اره خیانت ادمو نابود میکنه...
خواهش خوشگلم

sogand سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 20:30

هی شیونم بچم خودشو اینجوری نابود میکنه هیوک وارد میشود خخخخمرسی بیبی

اره هیوکی هم اومد ..خواهش عشقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد