اینم از این قسمت این داستان....
بفرماید ادامه.....
17
سرانجام
پشت پنجره بخار گرفته از سرمای بیرون و قطره های الماسی شکل باران که آروم سر میخوردن به پایین میرفتن به صدای شر شر باران و روشنای آسمان که با هر صدای رعد ،برق به شدت باران می افزود ایستاده بود . توی اتاقش بود .. اتاقی که بعد از رفتن صاحبش حالا متعلق به او شد . لیوان چای توی دستش را بالا آورد جرعی از آن خورد. تنها دل خوشی همین اتاق ، فضای آن هست که آرامش میتونست کمی از دلتنگیش رو آروم کند .. چند هفته از رفتنش نگذشته اما انگار برای اون سالهاست که کنارش نیست... از دوریش آروم ندارد.. از قاب شیشه ای کنده به سمت تخت روانه نشست لیوان چای رو لبه میز کنار آن گذاشت .. دست انداخت کاغذهای که هرشب کارش نگاه کردن به آنها بود رو نگاه میکرد لبخند به لب داشت .. به یاد لحظه ای که شده بود مدل نقاشیش افتاد..
کیو: تکون نخور... دونگهه: خسته شدم تمام نشد...
کیو در حالی که به بوم توی دست نگاه مشغول کشیدن : هنوز یکم دیگه مونده... دونگهه : نمیشه بقیه اشو بعدا بکشی.. پاهام دیگه بی حس شد..
کیو نگاه از بوم گرفت : نمیشه... هنوز نصفش مونده باید تمام بشه.. بعدا میتونی استراحت کنی... دونگهه دستهاشو که به کمر زده بود حالت کشیده کیو بود از کمرش جدا با حالت تعجب : چی..! و قدم برداشت تا به سمتش بیاد که کیو : یاااا بهت میگم تکون نخور خراب میشه... دونگهه: اصلا من میخوام ببینم چی کشیدی .... کیو این بار صداش بالا تر برد : یااااا ... میگم سر جات وایستاااا.. و از جاش بلند شد به طرفش رفت بازوش گرفت عقب بردش گفت : بهت میگم سرجات وایستااا.. اینقدر هم غر نزن ... تکون نخور ... دونگهه : خیلی خب جناب نقاش .. اسطوره هنر....
اسطوره هنر... جناب نقاش ... با خودش زمزمه میکرد . چهره ش کمی تغییر کرد دیگه نه اسطوره بود نه خبری از اسطوره شدن .. به دست خودش یاد سیلی که بهش زده بود افتاد .. از خودش تو لحظه متنفر بود که چرا بهش سیلی زده بود دستشو مفشرد : لعنت بهت .... نباید میزدیش.. عاشق هنرش کاغذها رو پایین آورد به موبایل که روی میز کنار تخت نگاهی انداخت که تا الان هیچ تماسی از او نداشته خودشم که هر وقت تماس میگرفت یا خاموش بود یا جواب نمیداد.. برش داشت تیک اسمش زد.. هوای شنیدن صدایش رو داشت اما بازم هم فکر میکرد مثل قبل جواب نده خاموش باشه .. به همین خاطر فقط به زدن پیامک راضی شد.. دلم برات تنگ شده... تایپ کرد دکمه ارسال رو زد.. دوستت دارم.. دوباره نوشت ارسال کرد... عاشقتم کیو و باز ارسال کرد.. گوشی رو روی سینه خود روی تخت کنار طرحها دراز کشید به سقف خیره شد.
خوشحال که بهانه تولد راهی بود میتونست بعد این مدت دوری ، ندیدنش ببیندش ، کنارش باشه بودن در کنارش لذت ببره از اون قصر لعنتی دورش کند به امید رویای فردا پلک رو هم گذاشت به خواب رفت...
********
شب زیبا ، عاشقانه ، وصال ناپذیر .. شبی که هیچ وقت فکر اینکه روزی با دیدن همدیگه و تپیدن قلبهای عاشقانه برای هم و اینگونه کنار هم ، در آغوش هم از وجود یکدیگر آروم ، لذت ببرند... عشقی که حاظر به دوری از هم نمیشوند .. احساسشان، قلبهای عاشقانشان بهم قفل شده و تنها کلیداین قفل در دستان خود و تنها یه اتفاق یا جدایی از هم میتواند این دو عاشق و باعث شکستن طلسم آنها شود.
سر بر سینه او و لذت از از دقایقی که بهترین شب ، شیرینی طعم عشقبازی با معشوق لبخند بر لب داشت با اینکه درد داشت اما برایش مهم نبود و بودن در کنار عشق و علاقه ش میتوانست تحمل کند.
باانگشتانش سینه لخت او رو نوازش میکرد به نوای طپش قلب او که از هر نوای موسیقی برایش دلنشین ، آروم بود گوش میداد.. سر بلند کرد به چهره زیبایش که دیگه خبری از افسردگی و ناراحتی توی چهره اش نیست خوشحال و لبخند آرومی بر لبانش نشست....
شیوون سر به سمت پنجره به تماشای قطره های باران که از شیشه ی بزرگ اتاق که با روشنایی نورهای بیرون تابیدن بر شیشه قطره های باران را مانند نگینی برق میزد از قاب شیشه ای آویزان به پایین سر میخوردن نگاه میکرد تا اینکه با بوسه کیو که به گونه ش زد نگاهش رو از آن گرفت با لبخند بر لب بهش نگاه کرد ... دستی که به دور شانه های کیو بود رو بالا آورد انگشتانش به نوازش موهای او شد. کیو با گذاشتن سر بر شانه او ، نوازش سینه لختش صداش زد... شیوون...شیوون سر تکیه به تاج: هوم ... کیو سر بلند کرد نگاهش با نگاه او آمیخته شد گفت : خوشحالم میبینم حالت خوب شده... شیوون بوسه ای به پیشانی او زد گفت : ازت ممنونم عشقم... کیو دوباره سر برشانه او گذاشت میدونست اگه سوالش رو بپرسد ناراحت شود اما برای اینکه مطمئن شود پرسید : شیوون .. دیگه کابوس نمیبینی... منظورم ... بقیه حرفش با جمله شیوون که میدونست منظورش چیست گفت : نه... دیگه نمیبینم.... نیمه ماند . شیوون دستی که به نوازش دست کیو روی سینه خود بود رو به سمت صورتش و چانه ش رو به طرف خودش چرخاند به چشمهای که هنوز تهش نگرانی موج میزد نگاه گفت : نگران نباش.. من دیگه حالم خوبه... هوم... کیو هم با یه بوسه بر لب جواب خوشحالیش رو داد با پس کشیدن سر شکستن بوسه گفت : دوست دارم شیوونااا... شیوون هم برای جواب دادن بوسه بر لب او و دست دور کمرش و بدون شکستن بوسه اش گفت : منم دوست دارم... عاشقتم ... کیو هم با قفل کردن دستانش به دور گردنش عاشقانه لبهای آن رو ما بین لبهای خود گرفت و شب را با بوسه ها و قلبهای عاشق خود مشغول عشقبازی دوباره شدند...
**************
صبح طبق عادت همیشگیش زودتر از همیشه ، سپیده نزده با پوشیدن لباس گرمکنش از خونه برای ورزش خارج شد. با گذاشتن هدفون به داخل گوش و زدن دکمه شروع موسیقی به قدمهاش سرعت داد شروع به دویدن کرد..به دور پارک که همون نزدیکها بود مشغول دویدن ، نرمش بدن شد .. نفسهاش با قدمهای تندی که بر میداشت تندتر میشد و عرق بر پیشانی او نشسته بود و همچنان میدوید .. در دل ، ذهن نوای شوق سر میداد . شوق دیدار عشق .. قدمهایش هم به انگار مانند ذهن ، قلبش آروم نداشت هر لحظه تندتر میشدند... نفس کم آورد لحظه ای برای جون گرفتن ایستاد دستهاشو به زانو قفل کرد سر به پایین گرفت تا نفسی تازه کند . با جا امدن قدری از حال کمر راست کرد دست به کمر زده به اطراف نگاهی انداخت و دیگه وقتش بود به خونه برگردد و اینبار و برای آخرین بار مسیر خونه رو دوید..
وارد خونه شد . از شدت دویدن بدنش حسابی خیس عرق ، خسته شده بود . از پله ها بالا رفت و با پشت دست سعی به خشک کردن عرق روی پیشانیش شده و به سمت اتاق میرفت تا لباسی برای دوش گرفتن بردارد که با باز شدن در اتاق جونگ برگشت . جونگ با پوشیدن یونیفورم مدرسه و گذاشتن کولش به دوش با چهره درهم از اتاق خارج و متوجه دونگهه شد که ایستاده اما توجهی نکرد با محکم کردن کوله ش به رو شونه قسط رفتن به پایین بود که دونگهه صداش زد : صبر کن ... جونگ برگشت بهش نگاه کرد.. دونگهه به سمتش رفت گفت: باز که این قیافه رو به خودتت گرفتی.. مگه ما باهم حرف نزدیم... جونگ با همون چهره در حالی که سر به پایین داشت داد گفت : چرا .. زدیم.. و سر بلند کرد بهش نگاه دوباره گفت : ولی نمیشه... دونگهه : نه نمیشه ... و برگشت تا به سمت اتاق بره یه لحظه ایستاد گفت : صبر کن یه دوش بگیرم خودم میرسونمت... جونگ به سمت پله ها خیز برداشت و همونجور که میرفت گفت : نمیخواد .. خودم میرم ... تا تو بیایی دیرم میشه... دونگهه : پس بعد از مدرسه میام دنبالت ... و با نشنیدن جواب آروم او که گفت : یکی کم بود .. دومی هم اضافه شد .. انگار بچه م که مدام دنبالمو دارن... و با بستن در و خروج او متوجه شد که رفتش و خودش هم به سمت اتاق رفت..
****************
با طلوع خورشید تابیدنش به اتاق از خواب بیدار، برای کاهش نور به روی صورت دستش را سایبان چشمانش قرار داد . هنوز دستش به دور کمر ، در آغوشش بود . دست انداخت آروم جوری که بیدارش نکند دستشو از دور خود کنار زند و از جاش بلند شود ولی شیوون نذاشت اونو بیشتر به خود نزدیک کرد و باحالتی که انگار خوابه و چشمانش بسته گفت : فقط چند لحظه... کیو به نوازش دست او شد و با نگاه کردن بهش گفت : دیگه وقتش بلند بشیم ... شیوون : اوممم.. چرا ... اینجا کاری ندارم.. نه شرکتی هست ... نه ... خواست ادامه بده کیو نذاشت گفت : درسته .. کاری نداری ... شرکتی نیست ولی این دلیل نمیشه که همش توی اتاق باشی ... سر به سمت پنجره به بیرون اشاره کرد گفت : امروز هوا حسابی عالی جون میده برای یه گردش... شیوون با چشمان خمار یا به نحوی خوابآلود کمی سر از بالشت جدا به بیرون نگاه که دیگه خبری از بارون نبود و هوا کاملا صاف ،آفتابی دوباره سر رو بالشت به پشت دراز کشید ... اوففف باز یه صبح دیگه شروع شد ... کیو با کنار زدن لحاف از روی خود با برداشتن شلوار و پوشیدنش بلند شد رو به او که هنوز دراز کشیده کرد گفت : بلند شو تنبل خان... شیوون اینبار بیشتر لحاف رو به روی خود کشید باخمیازه خواب الود گفت : خوابم میاد... بذار یکم دیگه بخوابم... و چشمانشو به حالت خواب بست. کیو تخت رو دور زد و درست بالا سرش و کنار تخت دست به سینه ایستاد حرفی نزد. شیوون از سکوت اتاق فکر کرد بیرون رفته به آرومی چشم باز کرد که با دیدن کیو که درست بالا سرش ایستاد و منتظر هست جا خورد وای خدا .. این چه کاری.... ترسیدم... کیو بدون اینکه حرفی بزنه فقط سرش رو به سمت در اتاق اشاره میکرد.
شیوون به سمتی که اشاره میکرد نگاه با خاروندن پشت سرش گفت : یعنی هیچ راهی نداره.... حتی یه دقیقه... کیو باز هم بدون گفتن کلمه ای با بالا انداختن ابرو بهش فهماند و اینبار با انگشت به در اتاق اشاره کرد...
شیوون با نشستن روی تخت گفت : مثل اینکه نمیشه کاریش کرد ... خیلی خب .. با دادن لباسش از لبه تخت پوشیدنش، گره بندهاش به دور کمر جلو رفت و کیو هم پشت سرش از اتاق خارج شد ولی بازهم همون جور غر میزد : باز صبح شد... باز باید یه روز دیگه رو تحمل کنم ... اه ه ه... خونه آجوما کم بود .. اینجام باید به لطف .. و قبل از اینکه جملشو کامل کنه برگشت به کیو که درست پشت سرش می آمد چرخید گفت : امروز میخواهی به زور کجا ببری.... گفته باشم من امروز اصلا حوصله بیرون رفتن ندارم... با پیچ تاب دادن خودش ناله الکی از درد کرد گفت : ببین هنوز از اون بازی دیروز بدنم گرفته ... نمیخواهی که با این حالم بیرون بیام ... سولفه الکی کرد دوباره گفت : ببین تازه سرما هم خوردم... به سمت اتاق قدم برداشت ... ولی باز هم نذاشت رو به روش ایستاد گفت : نوچ.. دیگه گول این کلکهاتو نمیخورم .... حالا هم برو دوش بگیر تا من هم برم زنگ بزنم برامون صبحانه بیارن.. و چرخید به سمت میزی که تلفن به روش بود رفت.
شیوون : ولی گفته باشم من نمیام هاااا... کیو : دوش یادت نره... شیوون به سمت حمام چرخید همون جور غر میزد.. من میگم نمیام... میگه دوش یادت نره ... اههههه .. از دست اینا.... از رفتارش خنده ش گرفت جوری که متوجه نشه ریز خندید...
وایییییی ... آخ دستمم .. آییییی بدنممم .. درد میکنه... همه جای بدنم درد میکنه .. من حالم اصلا خوب نیست ... من باید استراحت کنم ... توی حمام بود مدام بهانه های الکی میاورد تا شاید از رفتنش منصرفش بکنه... پشت در حمام ایستاده میخندید... الکی ناله نکن ... هر کاری بکنی نمیتونی فرار کنی.. اگه بدونی امروز چه برنامه ای دارم خودت بیشتر مشتاق میشی... با باز بودن دوش آب و شرشر آن به روی کف حمام متوجه حرفش نشد گفت : چیزی گفتی...؟ کیو اینبار بلند تر گفت : دوست داری امروز بریم ماهیگیری... شنیدم ساحل ، دریاش عالی ... شیوون دست از شستن برداشت با بستن شیر آب و حوله ای به دور کمر به سمت در حمام آمد بازش کرد : چی... ماهیگیری... کیو تکیه بر لبه در اما حواسش به جای حرف او نگاهش به تن خیس او و قطره های که از بدنش سر میخوردن بود تا اینکه با جمله شیوون : تو از کجا میدونی من عاشق ماهیگیریم.. به خود بیاد.
خب.. شیوون به یکباره به یاد آجوما افتاد گفت : حتما آجوما بهت گفته... نه.. کیو : نه .. راستش .. اصلا ولش کن ...حالا چی میگی... شیوون با همان حوله به دور کمر از حمام بیرون به سمت اتاق رفت تا لباسی به تن کند... کیو هم که همونجا ایستاده بود گفت: امروز هوا خوب... هم یه گردشی میکنیم .... هم برای یه روز ماهیگیری عالی.. اما چطوره قبل ماهیگیری بریم یکم این دور اطراف بچرخیم... هوممم .. چی میگی.. موافقی...؟ شیوون توی اتاق صحبتهای او رو میشنید اما جوابی نداد . کیو دوباره سوالش رو تکرار کرد.. نگفتی ... موافقی...؟ ولی باز هم از او پاسخی نشنید .. این بار درحالی که میگفت : شیوون شنیدی چی گفتم... چرا چیزی نمیگی .... به در اتاق نزدیک شد ... شیوونااا... ش ..ن..یدی ..چی... کلامش با حالت او که با همون حوله به دور کمر با تنی خیس روی تخت نشسته آروم شد پرسید : چیزی شده ...؟
شیوون سر بلند کرد گفت : نه ... چیزی نیست... به کنارش اومد پرسید : پس چرا اینقدر توهمی.... شیوون : گفتم هیچی نیست... و بلند شد به کمد لباس رفت با باز کردنش پرسید: کی میریم..؟ کیو : اوممم.. خب چطوره بعد از خوردن صبحانه بریم.... شیوون با براشتن یه بلوز بستن در کمد گفت : باشه خوبه... و همون لحظه صدای تق تق در اتاق شد.
از جاش بلند شد گفت : مثل اینکه صبحانه رو آوردن من میرم باز کنم ..
شیوون : نمیخواد .. من خودم میرم ... تو بهتره بری یه دوش بگیری... نمیخواهی که با این شکل بیرون بری.. کیو یه نگاه به خود انداخت خندید گونه اش بوسید گفت : تو بهترینی... و برای دوش گرفتن از اتاق خارج شد. با خروج او از اتاق شیوون هم خندید، با پوشیدن لباس از اتاق برای باز کردن در خارج شد..
***************
دستهاشو به دو طرف باز کرد چشماشو بست ، نفس عمیقی از اعماق وجودش کشید ، بوی نم ساحل و نسیمی که از روی دریا به صورتش میخورد لذت میبرد .اوممم.. این عالییی... روی پلی که تقریبا به نیمه دریا واقعه کمی آن طرفتر هم فانوس بزرگی که برای روشنای و هدایت قایقها در شب روشن میشد قرار داشت ایستاده بودن .. به نرده ها پل تکیه پشت به دریا شد به اطراف نگاه از روشنایی روز و آبی آسمان ، دریا خوشحال خنده بر لب داشت.. شیوون هم کنار او با آرنجش به نرده های پل تکیه به تماشای آبی دریا که با تاپش نورهای طلایش به روی آن زیبای چندانی میداد بود.
شیوون ... کیو صداش زد که سر به سمت او چرخاند.. نگاهش کرد گفت: هیچی ... قد راست کرد او هم پشت به نرده ها تکیه زد. ته دلش حس عجیبی نهفته بود که خودشم نمیدونست چرا .. به نیم رخ شیوون که چرخیده بود سمت مخالف رو نگاه میکرد نگاه .. نمیدونست چرا این حس بهش میگفت که یه روزی دیگه این چهره رو نمیبینه .. سری چرخاند به سمت فانوس بزرگ نگاه انداخت متوجه عکاسی شد که مشغول عکس گرفتن از کسانی که دوست داشتن با اون فانوس عکس یادگاری بندازن شد.. دست شیوون گرفت گفت : دنبالم بیا... شیوون : کجا... لحظه ای ایستاد نگاهش کرد گفت : بیا یه عکس بگیریم... شیوون : عکس... برای چی .. ما که به عکس نیاز نداریم.... نه اینکه بخواد ازش عکس داشته باشه ..اون از شیوون لحظه به لحظه توی گوشیش عکس داشت وحالا هم که کنارش ، عاشقش نیاز به عکس نداشت و حق با شیوون بود .. اما دست خودش نبود این حس بود که بهش میگفت که این کار رو بکند و عکسی از هم داشته باشن... دست شیوون کشید گفت : بیا دیگه... شیوون هم مخالفت نکرد همراهش و ایستادن کنار اون فانوس بزرگ عکس یادگاری باهم انداختن.
********************
به چی فکر میکنی... کیو ازش پرسید. شیوون همونجور که محو تماشای موجهای که آرام به کف قایق میخوردن نگاه میکرد گفت: عاشق ماهیگیری بود .. همیشه روزهای تعطیل .. غیر تعطیل.. کار نداشت یا مشکلی توی شرکت داشت و نمیتونست خوب تمرکز کنه دست منو میگرفت باخودش به ساحل ( سوکچو) میبرد اونجا باهم ماهیگیری میکردیم ... 7 سالم بیشتر نبود .. اون موقع هنوز بلد نبودم که چه جوری غلاب رو توی آب بندازم.. با هر غلابی که به آب می انداختم نمیتونستم ماهی بگیرم ... خنده ی گوشه لبش نشست گفت : یه ماهی به سمتم گرفت هنوز زنده بود.. توی دستش تکون میخورد ... من ازش میترسیدم .. حتی حاظر نبودم بهش دست بزنم که یدفعه انداخت روم منم وحشت کردم پا به فرار گذاشتم .. فکر میکردم هر آن ممکنه گازم بگیر..
کیو : این کسی که ازش حرف میزنی کیه... نکنه... شیوون مکث کوتاهی کرد با تکان دادن سرش گفت : آره.. خودشه ...پدرم... همیشه بهم میگفت هیچ وقت مثل ماهی لغزنده نباشم ... همیشه قوی ؛نترس باشم ... اون موقع بچه بودم متوجه منظورش نمیشدم ولی حالا... بغضی که کرده بود امان ادامه به حرفش رو نداد . مرور خاطرات کودکیش تنها یادگاری بود که از پدر براش باقی مانده بود و هر موقع دلتنگش میشد با مرور بر آنها قلب دل تنگش رو آروم میگرد.
کیودر همه موارد میتونست اونو درک کنه اما تنها در این مورد درک کردنش براش سخت بود: معذرت میخوام .. من نمیدونستم.. وگرنه .. ادامه حرفش با زنگ موبایلش نیمه ماند.. به صفحه موبایل ذل زده بود. از تماسهای مکررش؛ پیامکهای عاشقانش خسته شده بود .. نمیخواهی جواب بدی...؟ از سوال شیوون به خود میاد .. نه.. شیوون : چرا مگه کیه..؟ کیو : هیچکی... و تماس رو قطع کرد. شیوون یه نگاه به حالت او انداخت پرسید : چیزی شده . ؟
کیوبا خنده : نه .. چطور ... خواست ادامه دهد که دوباره موبایلش زنگ خورد ولی توجهی نمیکرد سرگرم چوب ماهیگیریش شد. از تماس قبلی ثانیه نگذشت که دوباره زنگ خورد که اینبار مجبور به پاسخ شد : چیه... چرا تمومش نمیکنی .. حالتش قدری عصبی بود که باعث تعجب شیوون شد..
دونگهه در حالی که سر به صندلی ماشین زده به تماشای قصر رو به رویش بود خندی کرد پرسید : چی رو تموم کنم ... دوست داشتنو... انتظار کشیدنمو.. ندیدنت ... کدومش..؟ کیو فوتی از خستگی کرد پرسید: چی میخواهی...؟ دونگهه : تو رو .. تو رو میخوام... میخوام ببینمت... کیو یه نگاه به شیوون کرد از کنارش بلند شد به سمت دیگر قایق ایستاد گفت: میگی چکار داری یا قطع کنم...
دونگهه : مربوط به جونگ... ترس برش داشت پرسید : چی ... جونگ چیزیش شده... اتفاقی براش افتاده.... حالش خوبه... ؟
دونگهه: امروز تولدش... کیو از ترس متوجه حرفش نشد پرسید: چی داری میگی ... تولد کیه..؟
حالت خوبه... مشکلی هست...شیوون پشت سرش ایستاده بود برگشت فقط نگاش کرد.. دوباره مشغول به صحبت شد: تولد... لحظه ای مکث کرد، با کف دستش به پیشانیش زد : ای وایییی....
دونگهه: انگار حسابی توی این خونه لعنتی بهت خوش میگذره تولد برادرت روز به این مهمی رو فراموش کردی....
کیو این بار داد زد : من فراموش نکردمممممم .. فقط یادم رفته بود... همیننن... شیوون همون جور ایستاده بود نگاهش میکرد .. از چهره او خواند که باید موضوعی باشد ولی چون نمیخواست دخالت کند به همین خاطر چیزی نگفت..
بیا بیرون کیو ... از این خونه لعنتی بیا بیرون ....من منتظرتم...
چهرش کمی درهم شد پرسید : خونه ... نمیخواهی بگی که.. دونگهه: چرا..... امدم دنبالت ...الانم بیرون منتظرتم.... کیو : دنبال من .. برای چی... مگه نمیدونی.... دونگهه حرفش رو با کلام خودش نیمه گذاشت : حواست کجاست پسر ... مثل اینکه تولد برادرته... دلش میخواست برای اولین بار تولدشو با دوستاش جشن بگیره اما بخاطر تو ... بخاطر تو که زیاد اهل خوشگذرونی نیستی مجبور شد بازم توی خونه بگیره ... الانم من امدم دنبالت تا باهم بریم براش جشن بگیریم...
دلش برای خانوادش تنگ شده بود مخصوصا حالا هم که تولد برادرش بود دوست داشت دورهم باشن اما با بودن تو سفر نمیتونست چهرش کمی غمگین شد گفت : من نمیتونم بیام .. از طرف من... دونگهه نذاشت با حالت عصبانیت که از چنگ زدن فرمان سعی داشت خودشو کنترل کنه با خروج نفس از بینی گفت : چرا نمیتونی... دیگه چه لزومی داره که توی این خونه بمونی ... من همه چی رو حل کردم دیگه نیاز به کار کردن تو نیست ... میتونی برگردی به همون...
من تو سفرم.. دونگهه از حرفش جا خورد با تعجب گفت : سفر...! کیوبه سمتی چرخید نگاهش رو از شیوون گرفت به آرومی گفت : بخاطر افسردگی شیوون همراهش امدم بوسان...به همین خاطر نمیتونم ....
چی .. چی گفتی .. بوسان.. افسردگی... من الان نمیفهمم ... گیج شدم.. صبر کن ببینم تو الان گفتی با کی هستی... با شیوون .. یعنی میخواهی بگی سئول نیستی... داری با اون خوش میگذرنی....؟ کیو با کلافکی پاسخ داد : آره .. آره... چند دفعه میپرسی ... زبانش بند امد دیگه نمیتونست چیزی بگه از چیزی که شنید مثل آدمی که برق گرفته باشه خشکش زد .. باور کردنش براش سخت بود عشقش در کنار رقیب ناشناس باشه ... انگار اون چیزی که ذهنش رو درگیر کرده بود بلااخره داره اتفاق میفته... این امکان نداره... داری دروغ میگی... باور نمیکنم... تو نباید این کار رو با من بکنی ... نباید... با خودش زمزمه میکرد و حواسش به گوشیش نبود که هنوز کنار گوشش هست و کیو میشنود... کیو : چی داری میگی... دیونه شدی... اون لحظه دلش میخواست داد بزنه بگه آره دیونم ... تو دیونم کردی... ولی هیچی نگفت که همون موقع صدای شیوون که کیو رو صدا زد شنید.. اما قبل از اینکه کیو بخواد جواب شیون بده ازش پرسید : خانواده ت مهمه یا کارت...؟ کیو سر جاش ایستاد نگاه به شیوون که چطور گیره غلاب رو میچرخاند خوشحال هست سعی در بالا آوردن ماهی بود... جوابمو بده کیو .. کارت مهمه یا خانوادت..؟ کیو : این چه سوال مسخره ی که میپرسی...
دونگهه اینبار داد زد که باعث شد کیو گوشی رو قدری از گوشش فاصله بگیره : بهت میگم خانوادت مهمه یا کارتتتتتتت ؟ کیو : یاااااا چرا داد میزنی....گوشم کر شد... جواب بده ... کیو: خب... لحظه ای سکوت کرد چیزی نگفت ... سوال دونگهه براش مثل راه دوراهی بود . نمیتونست هیچ یک رو از دست بده ... نه میتونست از عشقش دست بکشه و نه از خانوادش بگذرد...
دونگهه از سکوتش استفاده کرد گفت : پس درسته ... تو کارتو بیشتر از خانوادت دوست داری... تو حاضری خانوادت رو فدای کارت بکنی ... تو همه چی رو فراموش کردی کیو .. حتی دلیل کار کردنتو رو فراموش کردی .... برات متاسفم ... متاسفم کیو که همه چیزت شده اون شیوون ... خونه ش ... انگار شهرت ؛ ثروتش کورت کرده... دیگه اون کیوی که میشناختم نیستی.... تا حالا شده یه زنگ بزنی حال مادرت رو بپرسی ... شده یه بار بدونی پدرت داره چه کار میکنه ... شده... نه ... نشده... تو از وقتی پاتو توی این خونه گذاشتی همه چیز رو فراموش کردی ... میفهمی فراموش ....
کیو از حرفش به شدت خشمگین شد از فریادش شیوون دست از تلاش بر دارد به سمت او برگردد.. تا حالا اونو این جور خشمگین ندیده بود.. کسی که چهرش آروم بود حالا با این تماس اینگونه به وجه بیاد داد بزنه...
کیو دیگه تحمل نکرد داد زد : بسسسسس کننننننن.... لعنتی بسسس کننننن.... تو به چه حقی با من اینحوری حرف میزنی ...حالا گوش کن ببین من چی میگم ... نمیخوام وقتی بر میگردم یک لحظه اونجا ببینمت ... بودنت توی اون خونه .. تحملت برام عذاب آوره... نه تنها الان خیلی وقت پیش.... حرفهاش با صدای شیوون که میگفت: هی .. مواظب باش ...نیمه ماند و به سمتی که شیوون نگاه میکرد برگشت... که متوجه قایقی شد که در حال امدن به سمتشان هست اما فکر اینکه اون قایق کنترلش از دست صاحبش خارج شده است نبود ؛ فقط میدید که بادست به سمت اون قایق تکان میدهد .. توجهی نکرد رو برگرداند دوباره ادامه دهد اما با سرعتی که اون قایق داشت و با موجی که ایجاد کرد پاشیدن آب به سمتشان ؛ برخورد و تکان خطرناک باعث شد گوشیش از دستش به کف قایق؛ خود نیز داخل آب بیفته... شیوون که خودش رو با گرفتن میله قایق محکم ثابت نگه داشته بود اما با برخورد اون قایق نتونست کف قایق افتاد دستش با برخورد به لبه قایق درد گرفت... سر چرخاند تا از وضعیت کیو هم مطلع بشه اما اونو ندید و متوجه افتادنش به داخل آب نشده بود... تا اینکه با صداش به خود امد از جا بلند شد به سمت نیمه دیگر قایق رفت و به محض دیدنش و با دست ، پا زدنش متوجه شد که شنا بلد نیست .. برای کمک شیرجه به آب زد شنا کنان به سمتش رفت با دست انداختن به دورش اونو به سمت قایق شنا کنان میبرد . لبه قایق رو با دستی که آزاد بود گرفت کیو هم با گرفتن لبه قایق و کمک شیوون تن خیس از آبش رو به داخل قایق انداخت . کف قایق دراز؛ نفس های از ترس اینکه نزدیک بود غرق شود میزد. شیوون هم با کمک گرفتن از لبه قایق خود رو بالا میکشد ولی بخاطر دستش که موقع افتادن آسیب دیده بود نتونست.. دستش رها میشه.. کیو متوجه حالتش میشودبا صدا زدنش... شیووناااا... از جا کنده با گرفتن بازوش اونو به داخل قایق میکشد..
هر دو خیس از آب کنار هم کف قایق دراز کشیده .. شیوون به رو آرنج تکیه زد پرسید : خوبی.... طوریت نشده... کیو کمر از کف قایق گرفت نشست به یاد گوشیش افتاد به دنبالش گشت : موبایلم .. موبایلم کجاست ... شیوون : حتما موقع که افتادی اونم توی آب افتاده... کیو : نه .. فکر نکنم... و برای گشتن سر به اطراف قایق میچرخاند ... تا اینکه گوشه ی از قایق پیدا چهار دست پا به سمتش رفت برش داشت به صفحه ش نگاه کرد تماسش قطع شده بود .. به یاد حرفهای که به دونگهه زد افتاد ... از این که اونجوری رنجودش دلش سوخت .. موبایلش رو توی دست فشرد گفت : منو ببخش... ببخش دونگهه.... نمیخواستم...
آیییی ... از ناله شیوون برگشت نگاهش کرد متوجه شد دستش رو گرفته ناله میکنه ... موبایل توی دستش از ترس همونجا انداخت به طرفش رفت ... شیوون .. چی شده... شیوون از درد دستش چهره ش در هم دستشو گرفته بود ... نمیدونم ... فکر کنم موقع که افتادم دستم به جای خورد... کیو دستشو گرفت گفت : بذار ببینم... آستین بلوزش رو اروم از روی مچش بالا زدن و دیدن کبودی ، زخم کنار مچ دستش از بغضی که داشت چشمانش از اشک خیس شد.. با تعجب نگاهش میکرد پرسید : چرا داری گریه میکنی... کیو نتنها به خاطر دست شیون بخاطر حرفهای که دونگهه بهش زده بود بغض کرده بود...
شیوون : کیوهیون... کیو با چهره بغض کرده سر بلند کرد نگاهش کرد... اما طاقت نیاورد بغلش کرد اشکهاشو روانه گونهاش کرد.... شیوون هنوز در تعجبش بود .. یعنی یه کبودی ساده اینقدر ناراحتش کرده بود... هییی آروم باش .. من خوبم... ولی گریه کیو بیشتر میشد قفل دستاشو بیشتر میکرد با همان حالت گفت : نمیخوام از دستت بدم... اینبار شیوون اونو از خودش جدا کرد به چهره اشک آلود او نگاه گفت : چی شده .... چرا این فکر رو میکنی.... چرا یدفعه اینجوری شدی... و با انگشت به صورت و اشگهای که بی وقفه از چشمان کیو جاری میشد انداخت کنار میزد.. بهش لبخند زد گفت : تو هیچ وقت منو از دست نمیدی ... مطمئن باش... هومم... و برای آروم کردنش بوسه ای به لبان او گذاشت قدری تو همون حالت ماند با پس کشیدن گفت : دیگه بهتره برگردیم ... فکر کنم باید دستمو به یه پزشک نشون بدم.... کیو دوباره به دستش نگاه با تکان دادن سر قبول کرد گفت : باشه.. بریم... و با روشن کردن قایق به سمت ساحل به راه افتادن....
****************
زخم و کبودی دستش زیاد وخیم نبود و با چند بخیه و با پیچیدن باند به دور مچش برای کاهش درد از مطب دکتر خارج به سمت هتل راهی شدند. مچ دستش درد میکرد با گزیدن لب سعی میکرد مخفی کند ... از تاکسی پیاده اما قبل از ورود با صدای مادرش که قصد خروج از هتل رو داشت مواجعه شد... چهره هر سه آنها از ظاهر شیوون ، کیو تعجب با دهان باز نگاه تا اینکه مادرش گفت : شیوون ... این .. این چه ظاهری... چرا اینجوری شدی... چرا لباست اینجوری..... و همون جور که به سر تا پای شیوون نگاه میکرد چشم به دست باند پیچی شده او خورد تعجبش جاشو به وحشت داد: دستت.... دستت چی شده... مچ دست شیوون گرفت که شیوون از درد ناله ای کرد : آییی .. چه کار میکنی مامان... مادرش : چه اتفاقی افتاده.. چرا دستت باند پیچی.. با کسی دعوا کردی....
شیوون دستشو آزاد کرد گفت : چیزی نشده ... یه زخم کوچکی که توی قایق اینجوری شده... مادرش اخمی به ابروهاش داد گفت : من تو رو بزرگ کردم خوب میشناسمت که هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبودی ... راستشو بگو .. این سر وضع ، دست پاند پیچی مال قایق نیست ... و به چشمای شیوون ذل زد گفت : بهم بگو کی این کارو باهات کرده... شیوون : اههههه .. کلافم کردی .. میگم با کسی دعوا نکردم ... با کیو رفته بودم ماهیگیری.... جسیکا که پشت سر خاله ش ، کنار مادرش ایستاده بود از حرف شیوون خنده مزحکی رو لبانش نشست .. خانم چوی : پس چرا جسیکا رو با خودتت نبردی.. ازت خواسته بود که باهاش بری ولی انگار تو مخالفت کردی... شیوون برای اینکه از دست سوالات مادرش فرار کنه چون میدونست تا مادرش قانع نشه دست بردار نیست به همین خاطر از کلکهاش استفاده خودشو به بیحالی زد ناله کرد : آخخخ .. سرم .. و خودشو به حالتی که انگار بیهوش میشه زد کیو هم با گرفتن زیربغلش بهش کمک کرد گفت : چی شد ... شیوون باهمان حال که گرفته بود گفت : نمیدونم .. یه دفعه سرم گیج رفت ...فکر کنم امروز خسته شدم .. حالم خوب نیست ... سرم .. سرم خیلی درد میکنه... مادرش با دیدن حالتش نگران شد : شیوون ... حالت خوب نیست .. و رو به کیو کرد گفت : زود یه ماشین بگیر باید ببریمش بیمارستان... ولی شیوون همون جور که خودشو بیحال گرفته بود با تکان دادن دست گفت : نمیخواد ... حالم زیاد بد نیست .. یکم استراحت کنم خوب میشم ... مادرش : ولی عزیزم ... بهتره بریم ... شیوون دوباره مخالفت کرد گفت : نیاز نیست ... . همون جور که کیو بازوش گرفته بود دست به دور گردنش انداخت گفت : کمک کن برم .... کیو هم با دست انداختن به دور کمرش بهش در راه رفتن کمک کرد ...
شیوون ..عزیزم .. مطمئنی نمیخواهی بری ... روی تخت دراز کشیده بود برای اینکه مادرش متوجه کلکش نشه با حالت درهم گفت : خوبم .... گفتم یکم استراحت کنم خوب میشم... مادرش : ولی من هنوز نگرانتم ... شیوون : نگران نباش ... یکم خستم ... استراحتت کنم بهتر میشم... مادرش با اینکه ناراحت بود دست پسرش رو نوازش میکرد گفت: خیلی خب عزیزم ... باشه ... هر جور راحتی... و رو به کیو که درست مقابل سمت دیگر تخت ایستاده بود گفت : مواظبش باش ... از کنارش جوم نمیخوری ... هر مشکلی پیش امد سریع میای بهم خبر میدی... متوجه شدی..
شیوون سر بر بالشت به سمت کیو چرخاند نگاش کرد کیو به سختی خودش کنترل میکرد که خندش نگیره به شیوون نگاه پاسخ داد : مطمئن باشید .... نمیذارم از جاش تکون بخوره ... با نوازش دست پسرش و کشیدن لحاف به روش گفت: خوبه .. و از کنارش بلند شد از اتاق خارج کیو هم به دنبالش برای بدرقش از اتاق خارج شد .. شیوون فوتی از رهایی مادرش سر داد گفت : تا خیالش راحت نشه دست از سرم بر نمیداره...
خب یه مادره ... نگرانت میشه ... کیو تکیه به چارچوب در زده ... حالا مریض چی میل دارن براشون بیارم ...... یا نه اول بذار قرصاتو بدم .. از چارچوب جدا به سمت میز کنار تخت امد... شیوون کمر از تخت گرفت تکیه به تاج آن گفت : من که مشکلی ندارم ... چرا باید بخورم... کیو : چرا شما سرتون درد میکنه ... سر گیجه دارید ... ضعف دارید ... باید قرصتون بخورید .. مگه نشنیدی چی گفت .. کیو همونجور که آب به داخل لیوان میرخت قرصی رو از جلدش جدا میکرد گفت : اگه بیاد ببینه که حالت خوب نیست اونوقت منو سرزنش میکنه .. ها... بیا اینو بگیر بخور ..
شیوون :نمیخوام... خودت بخور من بهش نیاز ندارم....
کیو خندید گفت : مسکن... برای درد دستت .. میدونم درد داری...
**************
شیوون سر رو زانوش گذاشته مشغول تماشای عکسای مجله توی دست ؛ ورق زدن آن گفت : دلشون خوشه با گرفتن عکس ... چاپ تو مجله ها مشهور میشن... آخه مانکن بودن هم شغلی ... مجله رو به سمت کیو گرفت گفت: اینو ببین تمام صورتش عملی .. اونوقت میگن ما همینجوریم... ولی کیو متوجه صحبتهای او نشد .. توی فکر بود .. فکر دونگهه .. که اگه باهاش رو به رو بشه چه عکس العملی از خودش نشون میده... با اینکه از علاقه ش میدونست اما بازم سعی میکرد اونو از خودش دور کنه... ناخواسته کلمه : متاسفم ... رو به لب آورد که شیوون متوجه شد نگاهش کرد پرسید : خوبی...؟ از سوالش به خود میاد هااااا .. چیزی گفتی... شیوون مجله توی دستشو پایین آورد همونجور که بهش ذل زده بود گفت : به نظر میاد حالت خوب نیست ... نکنه به خاطر افتادن توی آب سرما خوردی .. بذار ببینم ... دستشو برای چک کردن بلند کرد اما نذاشت بجاش اون دستش گرفت نگاه کرد پرسید : هنوزم درد داری.. ؟ شیوون مچ دستشو گرفت گفت : نه زیاد... کیو : چرا آخه مواظب خودت نیستی .. چرا همیشه باید آسیب ببینی... شیوون با تعجب نگاش کرد : تو .. الان نگران منی یا داری دعوام میکنی.... کیو به بازوش زد گفت : معلوم که نگرانتم ... نگران تو ... نگران حالت... نکران خودم ... نگران خانوادم .... نگران ... دیگه نتونست ادامه بده سر به سمت مخالف چرخاند تا بغضی که کرد متوجه نشه..
شیوون : هی... چرا ناراحت شدی ... من شوخی کردم... چرا یدفعه اینجوری شدی... اصلا چرا خودت مواظب نبودی... با یه ابرو به بالا گفت : چرا نگفته بودی شنا بلد نیستی.... کیو تو همون حالت : به چه دلیل باید بهت میگفتم... شیوون لب باز کرد که جواب دهد تق تق در اتاق رو شنید
گفت : حتما خانم مارپل هست ... کیو : خانم مارپل... شیوون : مادرمو میگم ... حتما دوباره امده یه سر به نی نی کوچولوش بزنه .... کیو خندید گفت : خب نی نی کوچولوی دیگه .. اگه نبودی که من الان کنارت نبودم... شیوون : یااااا .. کیو هیون ... کیو : خیلی خب حالا عصبانی نشو ... بلند شو بذار برم در رو باز کنم ببینم کی ....
کی بود .. اون چیه توی دست.... شیوون مقابلش ایستاده بود سوال کرد. کیو به کاغذ توی دست نگاه گفت : نمیدونم ... هیچ نشونی روش ننوشته... بذار بازش کنم .. شیوون : بده من بازش میکنم ... از دستش گرفت با پاره کردن لبه پاکت کاغذ توش رو براداشت بازش کرد ..
« به هیچکس اعتماد نکن ... حتی اونی که الان رو به روت ایستاده»
چی شد... چرا ساکت شدی... چی نوشته .... نکنه از همون نامه های الکی که میومد هست.... بده ببینم این دفعه چی نوشته... شیوون کاغذ توی دستش رو پایین آورد پرسید : چی گفتی... نامه های الکی... مگه قبلا ... ادامه حرفش با گفته کیو به سمت اتاق میرفت : آره... هر دو سه روزی یکی از همین نامه ها میومد ... شیوون به دنبالش تو چار چوب در ایستاد گفت : هر دو سه روز .. انوقت هیچی نگفتی... کیو روی کاناپه نشست گفت : خب فکر کردم یه جور شوخی... شیوون : کجاست ...
کیو : چی کجاست .... شیوون : همین نامه های الکی که گفتی ... بقیه اش کجاست...
کیو : انداختمشون تو سطل زباله کنار میز فکر نکنم دیگه باشه ... شیوون سرآسیمه به سمت میز که کیو گفت رفت ... خدمه هتل که برای نظافت اتاق می امد حواسش به خالی کردن سطل زباله نبوده و هنوز نامه های که کیو دریافت میکرد مچاله شده داخل ش بود.. سطل روی میز بزرگ وسط اتاق خالی کرد یکی یکی کاغذهای که مچاله شده بود رو باز میکرد کنار هم میذاشت... از حرکاتش سر در نمیآورد چرا چند کاغذ ، نوشته الکی باید اینجوری اونو به لرزه بندازه.... شیوون چه کار میکنی ... اینا همش الکی ... آروم باش.... شیوون توجهی به صحبتهاش نمیکرد یکی یکی کاغذها رو برانداز میکرد ... هیچ یک از اون نوشته ها تو کاغذ به چیزی که فکر میکرد نبود .. خیالش راحت شد روی تک کاناپه پشت سرش نشست به جمله توی کاغذ خیره شده بود . کیو نگران حالش ، اوضاع آشفتش شد یه نگاه به کاغذهای که روی میز کنار هم چیده بود کرد یه نگاه به شیوون پرسید : چیزی شده ....
نمیشه یه فکری به حال دونگهه بکنییییی خوب واقعا کیو دوست داره هر چند عشقش یک طرفست اما نمیشه یه هیوکی سر راهش بزاری که اینقدر اذبت نشه



عجیبه کیو که خیلی خانوادشو دوست داشت چرا یه زنگ نزد حالا میخواد چکار کنه نمیتونه که شیون ول کنه ,اونم وقتی که این دختره نکبت سیرش همش اویزونه
دستت درد نکنه عشقمممممم و همینطور پری جون
خوب اول این داستان مال من نیست..دوما هیوکی سرراهش هست دیگه...متوجه نشدی اون پسره که بهش سویئچچ داد هیوکی بود دیگه...


میفهمی چه میکنه....
خواهش نفسم...منم ممنون که میخونی داستانمو
مرسی عزیزم
خواهش عزیزم
هی دونگهه خیلی گناه داره عشق یه طرفهبد چیزیه کیو عزیزم دلش برا خانواده اش تنگ شده هم نمیتونه دل از عشقش بکنه و اونو تنها بزاره
اره عشق دونگهه یه طرفه ست...
اره کیو تو دو راهی مونده...
این دونی هم شورشو دراورده حیف دلم نمیاد وگرنه میدادم کوسه ها بخورنش
اینا که باز داغون شدن
مرسی بیبی
اوه..اوه..اروم عشقم
اره اینا همیشه داغونن...خواهش عشقم :
:
شبت خوش گلم.
. باید از این ع/شق یه طرفه دست بکشه . چون هم خودش و هم کیو اسیب میبینن
. ولی این حرف دونگهه یه جورایی درسته توی این مدت اینقدر سر کیو شلوغ بود که یه خبر از خانوادش نگرفت . حداقل باید به اونا یه زنگ میزد . خانوادش براش نگران میشن.
وگرنه حتما میخواست مجبورش کنه با اون دختره ی اویزون برن بیرون
.
دونگهه واقع کیو رو دوست داره اما وقتی دل کیو پیش یه نفر دیگه اس هر چه قدر هم که تلاش کنه تا به دستش بیاره فایده نداره و خودش اذیت میشه
این شیوون هم خوب از مریضیش استفاده کرد از زیر حرفای مادرش در رفت
ممنون گلم خیلی خوب بود.
شب خوش خوشگلم...

اره دونگهه عشقش یه طرفه ست...
هی چی بگم از دست دونگهه.
اره جسیکای لعنتی نمیدونم کی از زندگی اینا میره
خواهش نفسم..