SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه سفید 24


سلام ..

بفرماید ادامه ...

 

 

معجزه بیست و چهارم

"ببخشید به من گفتن پرفسور کینگ با من کار دارن ".. شیوون به منشی رئیس بیمارستان گفت. زن نگاهی به شیوون کرد گفت: ببخشید شما؟... شیوون جواب داد :من چویی  هستم...چویی شیوون... زن گفت: اه ...بله چند لحظه صبر کنید ...بهشون بگم که شما اومدین ... گوشی تلفن را برداشت دکمه ای زد گفت: جناب پرفسور دکتر چویی اومدن... بله چشم ... در حالی که گوشی را سرجاش میگذاشت با دست به در اشاره کرد گفت: بفرماید... پرفسور منظرتون هستن... شیوون تشکر کرد به سمت در رفت ضربه ای ارام به در زد با شنیدن کلمه بفرمایید در رو باز کرد پرفسور کینگ کنار پنجره با لبخندی که بصورت داشت ایستاده بود منتظر او بود .شیوون سلام کرد پرفسور جواب او را داد از شیوون دعوت کرد تا روی یکی از مبلها بشینه، خودش هم روبری شیوون روی مبل نشست پرفسور گفت: خوب دکتر چویی چطوری؟...

شیوون لبخندی زد گفت: خوبم ممنون...پرفسور گفت: خوب بخشت روبرای تخصص انتخاب کردی؟... شیوون سرشو پایین انداخت گفت: بله... خوب ...کدوم بخش؟....بخش اطفال... پرفسور دستاشو تو سینه ش جمع کرد به پشتی مبل تکیه داد گفت: پس درست شنیدم ...ولی اخه چرا؟...تویکی از بهترین انترنهای دانشکده پزشکی هستی ...تو باید تخصوصتو تو بخش مغز اعصاب یا قلب و عروق بگیری... دانشجوی با هوش براستعداد مثل تو حیف... تو میتونی یکی از متخصان برخسته تو ضمینه مغز واعصاب باشی...شیوون بدون اینکه به پرفسور نگاه کنه گفت:ولی دلیل من برای پزشک شدن این بود که میخواستم متخصص اطفال باشم... پرفسور کمی اخم کرد گفت:اخه چرا ؟...تو میدونی رئیس بخشای مغز اعصاب و قلب و عروق از خداشونه تو در خواست کارورزی به بخش اونا بدی... شیوون سرشو بالا اورد اروم گفت: من عاشق بچه ها هستم ...من از همه چیزم گذشتم تا یه متخصص اطفال بشم...جون خیلی از بچه ها رو نجات بدم... بزرگترین هدف زندگی من همیشه همین بود... دوباره سرشو پایین انداخت پرفسور بدون اینکه حرفی بزنه به شیوون نگاه میکرد ذهنش تماما درگیر این بود که یه راه حل درست برای این قضیه پیدا کنه.

************************** 

" اندرو کارت تموم نشد؟..." هلن و مگی در حالی که لباسشونو عوض کرده بودن جلوی شیوون که داشت چیزی رو توی پرونده یکی از مریضها یادداشت میکرد ایستاده بودن گفت. هلن وقتی بی تفاوتی شیوون رو دید اخم کرد دستشو به کمرش زد گفت: اهای اندرو خان...با توام... شیوون که کاملا حواسش به کارش بود با شنیدن صدای بلند هلن با گیجی به اون ها نگاه کرد در حالی که عینکشو روچشمش جابجا میکرد گفت: چیزی گفتی ؟...هلن که کلافه شده بود پوفی کرد به مگی که با دیدن قیافه شیوون ریز ریز میخندید  چشم غره رفت . مگی با دیدن چشم غره هلن سرفه ای کرد جلوی خندهش رو گرفت شیون پرونده رو با پرستاری که روی صندلی پشت سکو نشسته بود داد گفت: اگه یه وقت حال مریض بد شد با من تماس بگیر... هر موقع بود مشکلی نداره...پرستار گفت: چشم دکتر ....هلن که دیگه عصبانی شده بود با صدای بلندی گفت: دِ...زود باش اندرو... کریس تو ماشین از کی تا حالا منتظرمونه ...یه شب خواستیم باهم بریم بیرو ن شام بخوریما... شیوون در حالی که روپوشش رو در میورد سریع به سمت اتاق رفت گفت: باشه...باشه... الان میام...

...........

تو راه برگشت از رستوران هلن و مگی عقب نشسته بودن کریس رانندگی میکرد، شیوون هم کنار دستش نشسته بود کریس از اینه جلو به عقب نگاه کرد گفت: خوب سرراهمون اول مگی رو برسونیم بعدش تو رو میرسونیم هلن باشه؟.. هلن لباشو اویزان کرد گفت: یعنی امشب نمیای پیشم؟... کریس گفت: امشب نمیتونم ببخشید...فردا کلی کار داریم...تازه باید یه سری کارامم امشب  انجام بدم... هلن به حالت قهر سرشو به سمت پنجره برگردونند دیگه حرفی نزد .

ماشین جلوی خونه مگی متوفقف شد مگی در گوش هلن چیزی گفت دوتایی خندیدن بعد درحالی که از ماشین پیاده میشد گفت: خوب...خیلی خوش گذشت ...ممنون ...شب همگی بخیر... از ماشین پیاده شد هلن گفت: اره... شب تو هم خوش... کریس هم لبخندی زد به مگی به سمت جلوی ماشین امده بود کنار پنجره کنار راننده ایستاده بود گفت: ممنونمگی که امشب با ما اومدی ...شب بخیر.. مگی شیطنتش گل کرد شیوون رو صدا زد تا شیوون صورتش رو کامل به سمت مگی چرخاند خواست بینه که مگی چی میگه مگی بوسه ی سریعی به لبان شیوون زد درحالی که به سمت خونه میرفت میخندید برگشت برای هم هر سه نفر دست تکون داد. شیوون از این حرکت مگی چشمانش گشاد شد در حالی که شوک زده بود بدون هیچی عکس العملی به مگی نگاه میکرد ولی کریس و هلن از این حرکت مگی خندیدن .کریس در حالی که دنده رو برای به حرکت در اورن ماشین جابه جا میکرد گفت: چقدر این مگی شیطونه... زیر چشمی به شیوون که هنوز توی شوک بود نگاه میکرد. شیوون درسته که از این حرکت مگی شوکه شده بود ولی ته دلش احساس عجیبی داشت انگار از این بوسهی کوتاه خوشش اومده بود بقیه راه شیوون یک کلمه هم حرف نزد توی فکر بود.

****************************************

یک هفته از اون شب گذشته بود شیوون هر روز به اون شب فکر میکرد ،هنوز گرمای بوسه مگی رو روی لباش احساس کرد قلبشو به بازی میگرفت . سرشو به دو طرف تکون داد تا از فکرش در بیاد توی اتاقش داشت لباسهاشو عوض میکرد خواست بره بیرون باید برای خونه خرید میکرد. در همون لحظه گوشیش که روی میز بود زنگ خورد شیوون به سمت میز اومد موبایلشو برداشت اسم مگی رو نمایش دید ضربان قلبش دوباره بالا رفت باعث شد لرزش خفیفی توی بدنش ببینه، اب دهنشو به سختی قورت داد سعی کرد به خودش مسلط بشه دکمه اتصال رو زد گفت: سلام مگی...ممنون ...خوبم... چی شده؟... کتاب؟... چه کتابی؟... اهان...اره اونم دارم... شیوون به سمت کتابخونه کوچکی که گوشه اتاقش بود رفت کتابی رو از بین کتابها برداشت ادامه داد :من الان دارم میرم بیرون...ولی 5/8- 9 برمیگردم...اره ...باشه ...پس میبینمت...فعلا...تماس را قطع کرد.کتابی رو کهبرداشته بود روی میز گذاشت سریع از اتاق خارج شد.

ساعت 9:30 شب بود زنگ در خونه به صدا در اومد شیوون در حالی که به سمت در میرفت گفت: مگی با من کار داره...من خودم درو باز میکنم... اخه مگی نیم ساعت قبل با شیوون تماس گرفته بود وقتی مطمین شده بود شیوون خونه ست گفته بود که برای گرفتن کتاب تا نیم ساعت دیگه میاد. شیوون درو باز کرد مگی با شنیدن صدای در کامل به سمت شیوون چرخید با بیحالی گفت: سلام اندرو...ببخشید که مزاحم شدم... شیوون متوجه بی حالی  مگی شد به دقت به صورت مگی نگاه کرد صورتش رنگ پریده بود چشماش کمی قرمز بود. شیوون با نگرانی پرسید مگی حالت خوبه؟...چیزی شده؟...چرا بیحالی؟...مگی سعی کرد تا خودشو عادی نشون بده گفت: اره حالم خوبه...کتاب رو بهم قرض میدی؟... باید تا فردا یه مقاله و برای کلاس استاد حاضر کنم...

شیوون هنوز هم با نگرانی به صورت مگی نگاه میکرد  کتاب رو به سمتش گفت گفت: همین کتابه درسته؟... مگی نگاهی به کتاب انداخت در حالی که دستشو جلوی اورد تا کتاب رو بگیره گفت: اره خودشه...ممنون اندرو...همین که خواست کتاب رو بگیره دستش به دست شیوون برخورد کرد .شیوون احساس کرد که مگی خیلی داغه ، دستشو جلو برد سریع روی پیشونی تب دار مگی گذاشت .مگی از این حرکت شیوون جا خورد سریع سرشو عقب کشید شیوون چشماشو ریز کرد در حالی که اخم کرده بود گفت: تو تب داری؟ ...پیشونیت که خیلی داغه... سعی کرد دست مگی رو بگیره که  مگی متوجه شد یک قدم عقب رفت.

شیوون بدون اینکه تغیری به حالت صورتش بده گفت: تو داری تو تب میسوزی ...دختر حالت اصلا خوب نیست... مگی سرش به شدت گیج میرفت خواست قدمی به عقب برداره که ناگهان تعادلشو از دست داد ولی قبل از اینکه زمین بخوره شیوون اونو رو میون زمین و هوا گرفت گفت : مگی چی شده؟... مگی کاملا تو بغل شیوون بی حال شد بود به خاطر تب بالاش تند تند نفس میکشید. شیوون مگی رو که تو بغلش بود داخل خونه برد کریس داشت از اشپزخونه خارج میشد که با دیدن شیوون که مگی تو آغوشش بود چشماش از تعجب گشاد شد گفت: چی شده؟...شیوون در حالی که مگی هنوز تو بغلش بود گفت: داره تو تب میسوزه ...کریس گفت: باید به پدر ومادرش خبر بدیم... شیوون همنطور که از پله ها داشت بالا میرفت بریده بریده گفت: پدر ومادرش رفتن نیویورک ...داداششم رفته کمپ...

کریس با تعجب گفت: یعنی مگی تو خونه تنها بوده ؟... شیوون به بالای پله ها رسید نفس عمیقی کشید گفت : این طور که پیداست... شیوون ایستاده بود نگاه مرددی به اتاقها میکرد کریس متوجه تاَلل شیوون شد گفت: ببین نمیتونی بیاریش تو اتاق ما... اول لوهان ممکنه شب برگرده...دوما مگی دوست دخترتوئه... پس باید ببریش تو اتاق خودت... شیوون اخم کرد گفت: خیلی خوب... میدونم... نمیخواد بگی...به سمت اتاق خودش رفت ،مگی رو اروم روی تخت خوابوند رو به کریس که پشت سرش ایستاده بود کرد گفت: میشه با هلن تماس بگیری ازش بخوای بیاد اینجا... کریس با دست پشت گردنشو مالید گفت: هلن رفته پیش مادربزرگش خارج از شهره...فردا برمیگرده... در همون موقع مگی ناله ای کرد شیوون به سمت کیفش رفت اون رو برداشت به کنار تخت رفت در حالی که تو کیفش دنبال چیزی میگشت به کریس گفت: برو یه ظرف اب با حوله برام بیار...

کریس خمیازه ای کشید خودشو تو صندلی جابجا کرد به شیوون که داشت دمای بدن مگی رو کنترل میکرد نگاه کرد با نگرانی و اهسته گفت: هنوز تبش پایین نیومده؟... شیوون از کنار تخت بلند شد رو به کریس کرد گفت: تبش پایین اومده ...ولی نه خیلی... کریس پاشو برو سرجات بخواب... اینجوری اگه بخوابی بدن درد میگیری...کریس از روی صندلی بلند شد گفت: تو چی؟... به کمک احتیاج نداری؟... شیوون نگاهی به ساعت روی میز انداخت گفت: نه برو بخواب... چیزی به صبح نمونده...مگه نگفتی که صبح خیلی کار داری؟...کریس در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: اره ...یعنی انقدر کار دارم که داغونما...راستی اگه کمک خواستی یا کار داشتی صدام کن...باشه؟... شیوون عینکشو از روی چشمش برداشت کمی چشمش با دو انگشت مالید گفت: باشه...برو..برو بخواب ....

ساعت نزدیک 5 صبح بود خوشبختانه تب مگی قطع شده بود شیوون روی زمین نشست سرشو روی لبه تخت گذاشت چشماشو بست به خواب رفت.

شیوون از خواب بیدار شد به بدنش کش و قوسی داد به ساعت روی میز نگاه کرد  ساعت 7.30 رو نشون میداد ،از روی زمین بلند شد در همون لحظه پلکهای مگی  تکون خورد شیوون لبه تخت نشست منتظر شد تا مگی کاملا چشماشو باز کنه. مگی بعد از دو سه بار پلک زدن بالاخره چشماشو باز کرد نگاهشو چرخوند به اطرافش نگاه انداخت. اتاق براش نااشنا بود که ناگهان نگاهش با نگاه شیوون طلاقی کرد تمام اتفاقات دیشب یادش اومد . شیوون وقتی دید که مگی نگاهش میکنه لبخند کمرنگی زد مگی سعی کرد که روی تخت بشینه شیوون که متوجه شده بود با درست کردن بالش بهش کمک کرد تا نیم خیز بشه .مگی نگاهشو به پتوی که روش انداخته شده بود دوخت با صدای  که به سختی شنیده میشد گفت: ببخشید ...من...من واقعا نمیخواستم اینجور بشه...تو رو هم تو زحمت انداختم...ببخشید...

شیوون در حالی که هنوز لبخند به لب داشت دست مگی رو میون دستاش گرفت نوازش کرد گفت: چه زحمتی ...این حرفو دیگه نزن...هر کسی دیگه ای هم جای من بود همین کارو میکرد... بالاخره هر چی باشه تو دوست... که شیوون نگاهشو به سرم کرد بقیه  حرفشو خورد. مگی با شنیدن  کلمه " دوست " نگاهشو که در اثر جمع شدن اشک برق میزد به چهره شیوون دوخت خواست حرفی بزنه که شیوون مهلت نداد سریع از روی تخت بلند شد بدون اینکه به مگی نگاه کنه گفت: حتما گرسنته...برم برات صبحونه بیارم...خواست بره که مگی سریع دستش چنگ زد خواست شیوون رو متوقف کنه گفت: اندرو... که شیوون به خاطر کشیده شدن ناگهانی دستش تعادلشو از دست داد به روی مگی افتاد در اثر این افتادن صورتهاشون بهم نزدیک شد لباشون بهم برخورد کرد. مگی و شیوون هر دو در اثر این موقعیت دچار شوک شده بودن با چشمانی گشاد شده بهم نگاه میکردن مگی با احساس لبای نرم شیوون رویلباش تو دلش غوغای به پا شد اون چند سالی بود که ارزوش داشت تا طعم این لبهای خوش فرم و صورتی رو بچشه. حالا این اتفاق خیلی ناگهانی افتاده بود مگی خیلی اروم شروع به حرکت دادن لباش کرد.

شیوون انقدر از این برخورد شوکه شده بود که نمیتونست عکس العملی نشون بده شیوون ضربان شدید قلبشو که قفسه سینهش میکوبید احساس میکرد انقدر قلبش بیتاب شده بود که هر ان ممکنه مگی صدای ضربان قلبشو بشنوه . شیوون تو حالت خلسه مانند فرو رفته بود نمیتونست هیچ عکس العملی نشون بده .مگی هم برای اینکه نفس تازه کنه هم برای اینکه موقعیت رو کامل بسنجه لباشو از لبای شیوون جدا کرد به چشای شیوون خیره شد .شیوون هنوز با چشمای گشاد شده به مگی نگاه میکرد .مگی اینبار جراتشو بیشتر کرد دستاشو دور گردن شیوون حلقه کرد چشماشو بست دوباره لباشو روی  لبای شیوون گذاشت شروع به مکیدن لبای شیوون کرد. شیوون از این حرکت دوباره مگی به خودش اومد بدون اینکه دست خودش باشه شروع به حرکت دادن لباش کرد  خیلی اروم او هم جواب بوسه های مگی رو داد .هر دو واقعا از چشیدن  لبای هم لذت میبردن مگی به خودش جرات داد مگی دستشو پایین اورد همینطور که با ولع لبای شیوون رو میبوسید اولین دکمه پیراهن شیوون رو باز کرد خواست دومی رو باز کنه که شیوون سریع دستشو رو دست مگی گذاشت دست اون رو اروم از لباش جدا کرد به بوسشون خاتمه داد درحالی که از شهوت نفس نفس میزد بدون اینکه به مگی نگاه کنه سریع از روی تخت بلند شد کمی از تخت فاصله گرفت گفت: ببخشید ...ولی تا همین جا کافیه...اول تو حالت خوب نیست... دوما من نمیتونم ...نمیتونم تو رو به خودم وابسته کنم... معذرت میخوام... درحالی که داشت از اتاق خارج میشد گفت: میرم برات صبحونه بارم...توباید یه چیزی بخوری... مگی با چشمای گشاده شده در حالی که سعی میکرد چیزی بگه ولی نمیتونست به شیوون نگاه کرد ،با خارج شدن شیوون از اتاق بسته شدن در مگی به خودش اومد در حالی که با دستش به پتو چنگ میزد اشک تو چشمش حلقه زد با صدای بلند در حالی که بغض داشت گفت: لعنتی...لعنتی...چرا نمیتونی؟ ...دیگه نتونست اشکاشو کنترل کنه در حالی که اشکاش صورت رنگ پریده شو خیس میکرد با صدای خفه ای گفت: نمیبنی دارم از عشقت میسوزم...عشقت داره دیونه ام میکنه...چرا...چرا نمیتونی ؟... خدایا من چیکار کنم؟...

شیوون بیرون اتاق به دیوار تکیه داده بود صدای گریه مگی رو میشنید قطره های اشک روی گونه ش غلتید سرشو به دیورا تیکه داد خودشم از این وضعیت خسته شده بود ولی چاره ای نداشت نباید کسی رو به خودش وابسته میکرد اون باید برمیگشت کره .تیکه اش رو از دیوار گرفت اشکاشو پاک کرد به خودش گفت: من باید قوی باشم...نباید احساساتی بشم... به سمت دستشویی رفت .

توی اینه  دستشوی به خودش نگاه کرد ناگهان نگاهش رویلباش متوقف شد ناخوداگاه دستشو روی اونها کشید. واقعا از بوسه لذت برده بود هنوز گرمای لبای مگی رو روی لباش حس میکرد چیزی  ته دلش فرو ریخت به خودش گفت: نه... نه...من نباید بهش فکر کنم... چند مشت پر از اب پشت سرهم به صورتش پاشید این کار باعث شد تا سرحال بیاد داشت با حوله صورتشو خشک میکرد که در دستشوی باز شد کریس همنطور که چشماش بسته بود خمیازه ای کشید وارد دستشویی شد. شیوون حوله رو از روی صورتش پایین کشید گفت: خوبه قبل از وارد شدن در بزنی...کریس با شنیدن صدای شیوون با وحشت چشماشو باز کرد دستشو روی سینه گذاشت گفت: وای ...ترسوندیم... شیوون نیشخندی زد حوله رو سرجاش گذاشت گفت: اگه در میزدی میفهمدی کسی تو دستشویه اینجور نمیترسیدی...کریس خواست جواب شیوون رو بده ولی شیوون سریع از دستشویی حخارج شد.

شیوون تو اشپزخونه داشت برای مگی فرنی درست میکرد .کریس وارد اشپزخونه شد به سمت یخچال رفت همنیطورکه در یخچال رو باز کرده بود توی اون رو نگاه کرد گفت: راستی حال مگی چطوره؟... تبش قطع شده؟... شیوون بدون اینکه به کریس نگاه کنه جواب داد :تبش قطع شده ...حالش بهتره...الانم دارم براش فرنی درست میکنم تا ببرم تو اتاق بخوره... راستی میشه با هلن تماس بگیری ببینی از پیش مادربزرگش برگشته یانه؟... اگه اومده بود بهش بگو بیاد اینجا ...کریس لقمه ای رو که توی دهنش بود قورت داد گفت: برای چی؟... شیوون زیر گاز خاموش کرد از توی کابینت کاسه ای در اورد اون رو کنار گاز گذاشت گفت: من صبحی باید برم بیرون کار دارم...خوب باید یکی پیش مگی باشه... دیگه اون هنوز حالش کاملا خوب نشده.... کریس کمی از شیرتو لیوانشو خورد گفت: مگه نگفتی تبش قطع شده ؟... شیوون کاسه فرنی رو تو سینش گذاشت گفت: درسته تبش قطع شده ...ولی حالش کاملا خوب نشده...یکی باید پیشش باشه....داشت سینی به دست از اشپزخانه خارج میشد که کریس گفت: باشه...الان بهش زنگ میزنم...

شیوون پشت در اتاق ایستاد نفس عمیقی کشید سعی کرد تا  کاملا خونسرد باشه با دست ضربه ای به در زد مگی به ارومی گفت: بفرماید... شیوون اروم دروباز کرد وارد اتاق شد مگی درحالی که غم تو چشاش موج میزد به شیوون نگاه کرد گفت: من...من...که شیوون بدون اینکه اجازه بده مگی بقیه حرفشو بزنه به تخت نزدیک شد سینی رو روی پاهای مگی گذاشت در حالی که سعی میکرد نگاهشو از مگی بدزده گفت: بهتره تا سرد نشده بخوری...خواست از اتاق خارج بشه که مگی با بغض گفت: من معذرت میخوام...من نمیخواستم... شیوون سعی کرد که ارومباشه سریع گفت: مهم نیست ...فرنیتو بخور... از اتاق خارج شد. به محض خارج شدن شیوون دستشو روی سینه ش گذاشت نفس عمیقی کشید کریس از پله ها بالا اومد با دیدن شیوون گفت: به هلن زنگ زدم... خوشبختانه از پیش مادر بزرگش برگشته بود ...بهش قضیه رو گفتم ...گفت تا چند دقیقه دیگه خودشو میرسونه.... شیوون بدون اینکه به کریس نگاه کنه از کنارش رد شد گفت: ممنون... کریس نگاه متعجی به شیوون کرد در حالی که سرشو تکون میداد با خودش گفت: این امروز چشه؟...چرا اینقده تو فکره؟... شونه هاشو رو بالا انداخت به سمت اتاقش رفت.

هلن لبه تخت نشست به صورت غمگین ورنگ پریده مگی نگاه کرد با نگرانی گفت: حالت خوبه؟... چی شدی تو؟... پریروز که چیزیت نبود ...مگی بدون توجه به سوال هلن با بغض اهسته گفت: هلن میشه از اینجا بریم... هلن دستشو زیر چونه مگی گذاشت سراون رو بالا اورد در حالی که توی چشای مگی نگاه میکرد گفت: تو چته ...حالت خوبه؟...مگی لباشو جمع کرد بغضشو فرو داد زمزمه کرد: خواهش میکنم ...منو ببر... هلن وقتی حالی مگی رو دید گفت: خیلی خوب... باشه...میبرمت پیش خودم...

شیوون روی مبل نشسته بود توی فکر بود. کریس هم دم در بود داشت کفشاشو میپوشید درهمون لحظه هلن در حالی که به مگی کمک میکرد هر دو از پله ها پایین اومدن کریس با تعجب گفت: کجا؟... با این حرف کریس شیوون از فکر بیرون اومد به هلن و مگی نگاه کرد ،از روی مبل بلند شد به سمت اونا اومد با نگرانی به مگی نگاه کردو هلن گفت: مگی میخواد بره... شیوون خواست حرفی بزنه که مگی درحالی که سرش پایین بود اهسته گفت: بابت دیشب بخشید ...ممنون...به هلن گفت: بریم...هلن نگاهی به شیوون که با نگرانی به مگی چشم دوخته بود انداخت گفت: نگران نباش...من مراقبشم... میبرمش پیش خودم... شیوون به هلن نگاهی کرد سرشو به علامت تایید تکون داد کریس درخونه رو باز کرد گفت: میخوای برسونمتون  ؟...هلن کفشای مگی رو جلوی پاش گذاشت گفت: اره...مارو برسون... چون من ماشینم خراب شده بود نیوردمش.. مگی با بیحالی گفت: نمیخواد...از توی کیفش سوئیچ ماشینشو در اورد اون رو به طرف هلن گرفت ادامه داد : با ماشین من میریم... هلن سوئیچ رو از مگی گرفت رو به کریس کرد گفت: کریس ما با ماشین مگی میریم...تو برو به کارت برس... دیرت نشه؟... کریس به ساعتش نگاه کرد گفت: اوه...اوه... دیرم شده...پس فعلا خداحافظ...از خونه خارج شد. هلن و مگی هم از خونه خارج شدن.

شیوون درحالی که غمگین بود هنوز سرجاش وایستاده بود به درو برش نگاه کرد ناگهان نگاهش کتابی که دیشب مگی برای اون به اینجا اومدهبود رو دید سریع به سمت کتاب رفت اون رو از روی میز کنار مبل برداشت به سمت در دوید. هلن به مگی کمک کرد تا سوار ماشین بشه درو بست خواست که خودش هم سوار بشه که متوجه شد شیوون صداش میزنه به سمت شیوون برگشت. شیوون به کنار ماشین رسید  درحالی که از دویدن نفس نفس میزد کتاب رو بالا اورد گفت: اینو بده مگی...گفت که لازمش داره...هلن کتاب رو از شیوون گرفت در حالی که سوار ماشین میشد گفت: فعلا خداحافظ اندرو...شیوون دستشو به علامت خداحافظی بالا اورد به ماشین که ازش دور میشد نگاه کرد.

*****************************************

چهار نفری پشت میزرستوران نشسته بودن گارسون غذاهای رو که سفارش داده بودن اورد روی میز جلوی اونها گذاشت .لوهان با اخم نگاهی به میز کرد به پشتی صندلیش تکیه داد گفت: الان سه چهار ماهی میشه که هر وقت باهم میایم بیرون اندرو تو جمعمون نیست...تو خونه هم که درست حسابی نمیبینمش...اصلا خونه نمیاد ...کریس سرش پایین بود با غذاش بازی میکرد با صدای که غم تو اون موج میزد گفت: وقتی  بعد از چند روزی میاد خونه تازه اونم دیر وقت ...انقدر خسته ست کههنوز لباسشو عوض نکرده خوابش میبره...بارها شده دیدم داشته میرفته تو اتاقش بهم گفته اگه چیزی از شام مونده تا دوش میگیرم برام گرم کنی... غذا رو گرم کردم دیدم که دیر کرده رفتم تو اتاقش میینم اقا باهمون حوله لباس که ازحموم اومده رو تخت خوابش برده... بغض اجازه نداد بقیه حرفشو بزنه. مگی اهی کشید گفت: تو بیمارستان هم نمیشه یه جا پیداشکرد ...از این بخش میره اون بخش...از اون بخش میره اتاق عمل... اصلا یه جا بند نمیشه... هلن تو که یادته من سه چهار ماه پیش ازش یه کتاب قرض گرفتم ...باورت نمیشه این چند وقت با خودم این کتاب رو میاوردم و میبردم...ولی اصلا نمیتونستم اندرو رو ببینم... اخرشم رفتم تو اتاق استراحت گذاشتم روی وسایلش...

هلن نگاه گذاری به لوهان مگی و کریس انداخت در حالی که چنگالشو توی گوشت تکه کرده تو بشقابش فرو میکرد خیلی جدی گفت: وقتی  دوتا رشته انتخاب میکنه ...نباید هم وقت ازاد داشته باشه... کریس با چشمای گشاد شده به هلن که داشت لقمه روکه توی دهنش بود با بیتفاوتی میجوید نگاه کرد گفت: چی؟... دوتا رشته؟... اخه چه جوری؟... مگه امکان  داره ...هلن روی میز خم شد گفت: اره..اندرو هم داره اطفال میخونه هم جراحی ...خدایش هر دوشم سخته ...میدونی کریس همش تقصیر رئیس بیمارستان پرفسور کینگه...اون چون دیده اندرو درسش خوب خیلی باهوشه ...این موقعیت رو براش فراهم کرده تا بتونهتو دو تا رشته ادامه تحصیل بده... اندروهم داره همه تلاشو میکنه تا از پس هر دو برمیاد ... البته تا اونجایی که من میدونم رئیس هر دو بخش ازش راضین ...حالا هم بهتره غذاتون رو بخورید تا بیشتر از این سردنشده...خودش مشغول خوردن شد.

لوهان کریس مگی به هم دیگه وبعد به هلن که داشت با ولع غذاشو میخورد نگاه کردن کریس با نگرانی گفت: امیدوارم با این همه کار بالایی سرش نیاد... نفسشو با صدا بیرون داد ادامه داد: ازاین قضیه خیلی لاغر و ضعیف شده ...لوهان با سرحرف کریس رو تایید کرد مگی هم اهی  کشید گفت: اره خیلی....

**************************************

" دیدن این روزا دکتر چویی چقدر لاغر شده...اره این چند وقته رنگ و روش حسابی پریده ...اگه دوست پسرمن بود انقدر بهش میرسیدم تا دوباره سرحال بشه... یه لحظه چشم ازش بر نمیداشتم...."مگی در حالی که گوشه ای وایستاده بود به حرفهای  دوتا پرستار که بهم میزدن گوش داد، به سمت سکوی پرستاری نزدیک شد صداشو صاف کرد پرستاری که پشت سکو نشسته بودن  متوجه مگی شدن. یکی از پرستارها به مگی نگاه کرد گفت: دکتر جونس کاری داشتید؟...مگی کمی به اون دوتا نگاه کرد گفت:با دکتر چویی کار داشتم ...میدونین کجاست؟...پرستار گفت: الان تو اتاق عملن...مگی تشکر کرد به سمت اتاق عمل رفت .حرف پرستار تو ذهنش تکرار میشد "اگه دوست پسرمن بود یه لحظه هم ازش چشم بر نمیداشتم..."مگی به جلوی در اتاق عمل رسید ،در همون لحظه پرستاری از در خارج شد . مگی در حالی که به در اتاق عمل نگاه میکرد گفت: ببخشید دکتر چویی هنوز تو اتاق عملن؟...پرستار نگاهی به مگی انداخت گفت: اره...یه عمل اورژانسی بود ...ولی دیگه داره تموم میشه...احتمالا تا چند دقیقه دیگهدکتر چویی میان بیرون... البته اگه عمل دیگه ای پیش نیاد... مگی تشکر کرد پرستار رفت .

مگی ترجیح داد همین بیرون منتظر شیوون بمونه ،روی یکی از صندلی های نزدیک در اتاق عمل نشست تو فکر فرو رفت .خودشم نمیدونست چرا اینجا اومده ؟چرا میخواد شیوون رو ببینه؟ اصلا شیوون رو که دید چی میخواد بهش بگه؟ تو همین فکرا بود که شیوون به همراه پرفسور لیان و یکی دیگر از دکترها از اتاق عمل بیرون اومدن. دکتر لیان اروم دستشو رو شونه شیوون زد در حالی که لبخندی میزد گفت: کارت عالی بود دکتر چویی... خسته نباشی ...شیوون هم لبخندی زد سرشو از خجالت پایین انداخت گفت: ممنون پروفسور که بهم اعتماد دارین ...پرفسور لیان گفت: اره بهت اعتماد دارم ...تو باید کم کم شروع کنی ...یه سری عملها رو تنهایی انجام بدی ..بدون حضور من... شیوون سرشو سریع بالا اورد با تعجب پرفسور نگاه کرد خواست حرفی بزنه که پرفسور گفت: بعدا با هم مفصل حرف میزنیم...حالا هم بهتر ه بری ...بیشتر از این دکتر جونس رو معطل خودت نذار... چشمکی به شیوون زد.

شیوون به سمت مگی که ایستاده بود به انها نگاه میکرد چرخید مگی با سرسلام کرد دکتر لیان دستشو روی شونه شیوون زد گفت: الان برو خوب استراحت کن...لبخندی زد به همراه دکتر دیگه از شیوون دور شدن .شیوون هم بدون هیچ عکس العملی فقط بهمگی خیره شده بود ،پرفسور لیان وقتی که از کنار مگی رد میشد زیر چشمی بهش نگاه کرد خندهای  کرد سرش به سمت بالا و پایین تکون داد . شیوون خواست به سمت مگی بره که یکدفعه سرش به شدت گیج رفت همه چیز جلوی چشماش سیاه شد .مگی متوجه تغییر حالت صورت شیوون شد ولی قبل از اینکه بتونه خودشو به شیوون برسونه شیوون روی زمین افتاد از هوش رفت مگی خودشو به شیوون رسوند فریاد زد: اندرو...پرفسور لیان و دکتر دیگه که هنوز خیلی دور نشده بودن با فریاد مگی به عقب برگشتن با دیدن شیوون که بیهوش روی زمین افتاده به سمت اونها دویدن.

.............................................

مگی و هلن با نگرانی پشت در اتاق ایستاده بودن. هلن از اونجای که دنبال مگی میگشت متوجه قضیه میشد خودشو به مگی رسوند. حالا هر دو نگران پشت در اتاق به انتظار ایستاده بودن  ،هلن سعی میکرد که مگی رو که گریه میکرد اروم کنه در همون موقع دراتاق باز شد پرفسور لیان به همراه پرستار خارج شدن. مگی وهلن با چشمای منتظر جلوی پرفسور لیان ایستادن پرفسور بعدا از اینکه دستورات لازم رو به پرستار داد رو به انها کرد گفت: چیز خیلی مهمی نیست... همش از خستگیه... بالاخره این همه وقت حسابی از خودش کار کشیده بود ...تازه بیخوابی هم داشته... پس اینا دست به دست هم داده تا امروز از حال بره ...من براش تقویت کننده نوشتم ...ولی  تا بدنش نیروشو دوباره به دست نیاره بهوش نمیاد ...رو کرد به مگی با چشمانمی خیس از اشک و نگران به او نگاه میکرد گفت: بهتره از این به بعد بیشتر مراقبش باشین ...نذارین از خودش اینجوری کار بکشه... به هلن نگاه کرد گفت: بازم میام بهشون سرمیزنم...پس فعلا...مگی فقط در نگاه میکرد اروم اروم اشک میریخت .هلن از پرفسور تشکر کرد در حالی که شونه های مگی رو میون دستاش از پشت گرفته بود به او کمک کرد تا باهم وارد اتاق بشن .مگی لحظه ای ایستاد به شیوون که بیهوش روی تخت بود نگاه کرد دوباره گونه هاش میزبان اشکهای شد که از حصار چشمانش بی وقفه بیرون میومدن.

هلن سرشو خم کرد کنار گوش مگی گفت: اروم باش مگی...اون که چیزیش نیست ...چند وقت میخوابه دوباره سرحال میشه...اگه بخوایی گریه کنیمیبرمت بیرونا ...چرا خودتو اذیت میکنی؟... اگه اندرو تو رو اینجوری بیبینه حتما ناراحت میشه...بس کن دیگه...مگی در حالی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه با صدای که از بغض میلرزید گفت: باشه...باشه... دیگه گریه نمیکنم...هلن کمک کرد تا مگی روی صندلی کنار تخت بشینه خودش هم روی مبل اون طرف تخت نشست . مگی با دستای لرزون شیوون رو میون دستاش گرفت بوسه ای اروم به اون زد به صورت رنگ پریده چشمان بسته شیوون که از بیخوابی زیرش گود و کبود شده بود خیره شد .بغض دوباره به گلویش چنگ زد اشک توی چشماش حلقه زد . هلن دستاشو تو سینهش جمع کرد درحالی که گره ای به ابروهاش داده بود گفت: خیر سرتون شما دوتا دکتریت... این یکی که اونقدر از خودش کار میکشه تا از پا میفته...تو یکی هم مثل ماتم زدها نشستی داری گریه میکنی...اوفففففففففففففففف...از دست شما دوتا...مگی سرشو خم کرد گونه اش رو از بغل اروم روی دست شیوون گذاشت به صورتش که فقط خودش میشنید زمزمه کرد : زودتر چشای قشنگتو باز کن عشق من...من طاقت دیدن تو رو تو این حال ندارم...اشک مهمان گونه هاش شد.

*******************************

کریس با نگرانی به شیوون که هوز بیهوش بود نگاه کرد گفت: الان سه روزه که اندرو بی هوشه...من نگرانم... هلن...هلن با کلافگی نگاهی به کریس کرد گفت: ببین بدن اندرو به این استراحت نیاز داره...تا وقتی که کمبود بدنش جبران نشه انرژیش برنگرده همینجوری بی هوش میمونه...بدن وقتی حالت طبیعی برگرده اندرو به هوش میاد ...این عکس العمل طبیعه بدنه... در همون موقع مگی وارد اتاق شد گفت: ببخشید ..بخشید ...دیر کردم... داشتم به یکی از مریضهام که تازه اورده بودنش رسیدگی میکردم... هلن در حالی که کریس رو میکشید اون رو به سمت در اتاق میبرد گفت: من این اقا رو ببرم تا کمی استراحت کنه...چشم غره ای به کریس رفت به مگی نگاه کرد گفت:راستی تو چیزی خوردی ..تازگیها متوجه شدم خیلی کم غذا میخوری... مگی داشت روی صندلی مینشست بدون اینکه به هلن که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد گفنت: اره...یه چیزی خوردم... تو هم بهتره با کریس برین یه چیزی بخورین...یه کم استراحت کنین...بعد با دست روی اندازی رو که روی شیوون بود تا زیر گودی گردنش شیوون بالا کشید .هلن در حالی که کریس رو بیرون اتاق هول میداد گفت: خیلی خوب ...پس ما رفتیم... فعلا...مگی بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت: باشه...فعلا...

مگی همنطور که به صورت شیوون خیره بود خواست روی  صندلی بشینه که پشیمون شد حوله ای رو که روی کمد کنار تخت بود برداشت گفت: بذار یکم صورتتو تمیز کنم... بعد به سمت دستشوی گوشه اتاق رفت حوله رو کمی خیس کرد ؛دوباره به کنار تخت اومد حوله خیس رو اروم روی پشیونی شیوون گذاشت با دستش موهای شیوون که روی پیشونی بلندی نگاه عاشقانه ای به صورت شیوون کرد حوله رو اروم روی تیغه بینی شیوون به سمت پایین کشید گفت: اندرو بینی خوش فرمی داری...خنده ارومی کرد گفت: خیلی ها هستن که ارزشونه ببینی مثل تو داشته باشن...حوله رو روی پلکهای بسته شیوون کشید در حالی که بغض کرده بود اشک تو چشمای زیبای ابی رنگش حلقه زده بود با صدای که میلرزید گفت: میدونی عاشق چشای زیبا و بادومی شکلت شدم...چشای که وقتی نگاهشون میکنم ایندر نگاهشون عمیقه که تا ته قلبت نفوذ میکنه...چشای که حرفهای زیادی برای زدن دارن...میتونی پاکی رو صداقت رو توشون بخونی...

مگی با دستای لرزون حوله رو گونه لپهای شیوون کشید گفت: من دیونه اون چال لپاتم...میدونی چند وقته منو از دیدنش محروم کردی...خیلی بدی اندرو... بغض مگی شکست اشک بی امان گونه اش رو خیس کرد با پشت دست اشکاش پاک کرد حوله رو به سمت لبهای  بیرنگ شده شیوون برد دیگه نمیتونست تحمل کنه پس سرشو خم کرد بوسه ای نرم و عاشقانه بر لبهای شیوون زد اشک دوباره صورت زیباشو خیس کرد : خیلی بیانصافی ...نبینی دارم از عشقت دیونه میشم...چی میشد اگه یکم فقط یکم دوستم  داشتی... تو اصلا منومیبنی؟... حوله رو گوشه ای پرت کرد دستاشو رو صورتش گذاشت صدای هق هق گریه ش کل فضای اتاق رو پر کرد.

قطره اشکی از گوشه چشم شیوون بیرون غلطید به سمت شقیقه ش رفت ولی مگی ندید. مگی کمی اروم شده بود و روی صندل نشست بود نقطعه نامعلومی خیره شده بود.شیوون اروم لایه پلکهاشو باز کرد با صدای که به رزو شنیده میشد گفت: منو ببخش مگی... واقعا متاسفم...مگی نگاهشو از نقطه ای که خیره شده بود گرفت با ناباروی به صورت شیوون که با چشمانی غمگنیش نگاهش میکرد خیره شد چند دقیقه ای  طول کشید تا مگی متوجه موقعیت بشه بفهمه شیوون بهوش اومده داره نگاهش میکنه .مگی با هیجان فریاد زد : انـــــــــــــــــدرو ... سریع از روی صندلی بلندشد به طوری که صندلی از پشت به زمین افتاد .مگی نمیدونست از شدت هیجان چکار کنه با دستپاچگی گفت: برم دکتر رو خبر کنم.... شیوون  با بیحالی دستشو بلند کرد تا دست  مگی رو بگیره ولی چون هنوز ضعیف  داشت فقط انگشتاش به دست مگی خورد .مگی با برخورد دست شیوون به دستش به شیوون که لبخند کمرنگی روی لبای سفید شده بود نگاه کرد شیوون خیلی اروم گفت: تو خودت  مگه دکتر نیستی؟... میخوای بری دکتر خبر کنی...مگی اینقدر خوشحال بود که اصلا حواسش نبود با گیجی گفت: چی؟... در حالی که دستشو تو موهاش میکشد لبخندی زد ادامه داد: اوه...اممم... راست میگی... شیوون از هول کردن مگی لبخندش پررنگتر شد گفت: میشه بشینی؟... میخوام باهات حرف بزنم...

مگی در حال دنبال صندلی میگشت گفت: باشه...باشه... صندلی رو از روی زمین بلند کرد او  رو نزدیک تخت گذاشت روی اون نشست با نگاهی منتظر به شیوون خیره شد شیوون نگاهشو از مگی گرفت به دیوار روبرویش چشم دوخت با صدای غمگینی گفت: مگی یادته شش ماه پیش اون روزی که تولد کریس بود ....بعد مهمونی ما باهم حرف زدیم ...یادته من اونشب چی بهت گفتم؟... مگی به فکر فرو رفت ،اون شب رو به یاد اورد اون سوء تفاهم ،هم اون دلخوری ،بعد صبحتاش قراری که باهم گذاشتن، قرار بود دوستای خوبی برای هم باشن. مگی بعد از چند دقیقه سکوت سرشو پایین انداخت با صدای که به سختی شنیده میشد گفت: اره یادمه... شیوون نگاه مهربونی به مگی انداخت گفت: مگی باور کن از اون شب به بعد سعی کردم برات یه دوست خوب باشم....ولی این سه چهار ماه خودت که میدونی بخاطر ادامه تحصیلم تو دو رشته وقت ازادم خیلی کم بود...ولی شاید باور نکنی من تو این چند وقت خیلی بهت وابسته شدم... نمیدونم تو چرا میگی که من اصلا تو رو نمبینم...من اتفاقا فقط تو رو میبنیم دیگران رو ندیده میگیرم...من یه اخلاقی دارم ...یعنی به خودم قول دادم تابا دختری مورد علاقهم ازدواج نکردم بهش دست نزنم... من که بهت گفته بودم من  بعد اینکه درسم تموم شد باید برم کره... من نمیتونم اینجا زندگی کنم...مگی باور کن من همیشه دلم میخواست با دختری مثل تو ازدواج کنم...مگی با بهت فقط به شیوون نگاه میکرد شیوون بغض کرده بود بهسختی اب دهنشو قورت داد ولی هنوز بغض داشت با صدای لرزونی گفت: مگی من دوستت دارم باور کن... خیلی هم دوستت دارم ...بغض شیوون شکست دونه ی درشت اشک از گوشه چشمش به بیرون غلطید روی بالشت زیر سر شیوون چیکید .مگی تو شوک بود زبونش از خوشحالی بند اومده بود، بالاخره شیوون گفت که اونو دوست داره نمیدونست از خوشحالی چیکار کنه اونهم همراه شیوون شروع به گریه کرد.

( پایان فلش بک)

شیوون سرشو پایین انداخته بود در حالی که اشک صورت جذابشو خیس کرده بود با صدای لرزونی ادامه داد : بعد از اون روز رابطه من و مگی خیلی فرق کرد...خیلی بهم نزدیکتر شدیم...مگی حتی بهم گفت کهحاضره باهام بیاد کره اینجا زندگی کنه...ولی................


نظرات 5 + ارسال نظر
wallar جمعه 6 آذر 1394 ساعت 13:20

شیونییییی من چرا اخه اینقدر به خودت سخت میگیرییییفداش بشم دیگه خودشو نابود کرد
هیییی دلمم برای مگی سوخت گناه داره اما نفهمید چقدر شیونی دوستش داشت اونجا که اشکش دراومد

wallar جمعه 6 آذر 1394 ساعت 13:02

ولی هیچی داستان های فهیمه و فاطی خودم نمیشهههه چون معرکن

ممنون عشقم ,

sheyda سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 22:09

بیچاره وونی دوتا رشتهچقدر سختی کشیده
مرسی عزیزم

tarane سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 21:47

سلام گلم
بیچاره شیوون مگی رو دوست داشت اما میدونست در اینده نمی تونن با هم باشن برای همین ازش دوری میکرد. عیب نداره در عوضش الان کیو که هست.
این شیوون هم اینقدر از خودش کار کشید که بیهوش شد . چقدر به خودش سخت میگیره . یه ذره به خودش اهمیت نمی ده.
مررررسی گلم.عااالی بود

سلام عزیزم

sogand سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 20:19

بیبی این چرا دوبار تکرار شده؟ولی من دوسش داشتم سره مگی مگه چه بلایی اومده که نتونسته بیاد دارم از کنجکاوی خفه میشم

درسش کردم...شرمنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد