سلام بچه ها...
این فیک جدید که قولشو داده بودم... این فیک رو عسل جون نوشته برای نازنین جون... نازنین جون هم اونو تو سایت وونکیو آپ میکرد که با بسته شدن سایت داد به من که بذارمش اینجا... داشتانش وونکیوه . همین دیگه میزارم بخونید....دست عسل جون و نازنین جونم درد نکنه ....
پارت 1
با دیدن آقای چو که همراه سایر مسافرها از میان درهای شیشه ای خارج شد به سرعت جلو رفت تعظیم کرد و گفت:خیلی خوش اومدین... من پسر آقای چوی هستم
دستش جلو برد و تا با آقای چو دست بده، آقای چو لبخند زد و درحالیکه با شیون دست میداد گفت:پس تو شیونی
شیون پشت چرخ قرار گرفت و درحالیکه چرخ به جلو هول می داد گفت:از اینکه دعوتمون قبول کردین ازتون ممنونم
آقای چو خندید و گفت:امیدوارم تا آخرش نظرت همین باشه
باتعجب به چهره خندان آقای چو نگاه کرد، منظورش از این حرف چه بود؟
آقای چو:خب بگو ببینم آقای چوی کجاست
-بابا بخاطر اتفاقی که توی یکی از شعبه ها افتاد مجبور شد بره بیمارستان
شیون دزدگیر ماشین زد و آقای چو پیش از آنکه سوار ماشین شود گفت:پس بریم بیمارستان
وسایل آقای چو توی صندوق گذاشت و پشت فرمان نشست
آقای چو از آیینه وسط نگاهی به شیون انداخت، صورت مردانه شیون و تن مردانه اش او را خواستنی کرده بود، باید راهی برای نزدیک شدن به شیون پیدا میکرد، شاید شیون برگه برنده اش میشد!
-خب شیون چند سالته؟
از اینکه اینقدر ناگهانی مورد خطاب گرفته بود شوکه شد اما از آیینه نگاهی به چشم های منتظر آقای چو انداخت و گفت:بیست و پنج
آقای چو لبخندی از سر رضایت زد و شیون به خیابان مقابلش چشم دوخت
-تو باید توی کارت حسابی وارد باشی که پدرت مدیریت تام شرکت بهت دادهُ تورو برای استقبال ازم به فرودگاه فرستاده
شیون لبخند کمرنگی زد و گفت:از تعریفتون ممنونم
آقای چو لبخند پررنگی زد و گفت:تو پسر بامزه ای هستی!
بامزه؟!! این تعریف بود یا تمسخر؟ این بار سعی کرد به زور هم که شده لبخند بزند
-تو ازدواج کردی؟
-خیر
-نامزد چی؟
-خیر
-کسی توی زندگیت هست؟
اصلا این مرد را درک نمیکرد، چرا این سوال ها را میپرسید و این حرف را میزد؟ آنها قرار بود فقط توی یک قرارداد باهم شریک شوند، پس به این سوال و جواب ها نیاز نبود و چه خوب که امروز خیابان ها خلوت بودند با رسیدن به بیمارستان این سوال و جواب های عجیب تمام شدند
بدنبال شیون از ماشین پیاده شد و وارد بیمارستان شدند، شیون به سمت پذیرش رفت و گفت:روزبخیر، بیماری که از شرکت چوی به اینجا انتقال داده شده کجاست؟
پرستار ابرویی بالا انداخت و گفت:به جزئیات بیشتری نیازه، مثلا اسم بیمار
-نمیدونم، فقط میدونم یه خانم حالشون بد شده
پرستار دیگری جلو آمد و گفت:آقای چوی؟
شیون با سرش احترام گذاشت که پرستار جدید گفت:اگه بخاطر اون خانم اینجایین باید بگم حالشون خوبه، پدرتون پیششون هستن، همسرشم چند لحظه پیش رسیده
شیون:علت بیهوشیش مشخص شده؟ مشکلش که جدی نیست؟
پرستار لبخند زد و گفت:اون خانم باردار بودن، بوی رنگ باعث شد حالشون بهم بخوره
چشم های شیون گرد شدند، بانگرانی پرسید:کجان؟
-به اصرار پدرتون ایشون به یکی از اتاقا منتقل کردیم، اتاق صدوبیست!
-ممنونم
به پرستار احترام گذاشت و به سمت آقای چو برگشت و پرسید:شما اینجا میمونین یا میاین؟
-باهات میام
شیون با گام هایی نامطمئن به سمت انتهای راهرو به راه افتاد، باید هرچه زودتر با آن زن حرف میزد، چه کسی او را مجبور کرده بود که با آن حالش سرکار بیاید؟
برای چندلحظه مقابل اتاق صدوبیست مکث کرد، نفس عمیقی کشید در زد و بعد از شنیدن صدای آشنا پدرش که اجازه ورود داد وارد اتاق شد
پدرش:وون تو اینجا چیکار میکنی؟
زن:آقای چوی
بدنبال شیون آقای چو وارد اتاق شد، آقای چوی با دیدن آقای چو از روی صندلی بلند شد، نگاه تاسف باری به شیون که اصلا حواسش نبود انداخت و رو به آقای چو گفت:متاسفم، همین الان به راننده میگم شما رو به هتلتون ببره
آقای چو:ایرادی نداره، من خودم خواستم بیام
شیون به سمت تخت رفت، مردی کنار تخت نشسته بود و دست همسرش را گرفته بود
شیون:چرا نگفتین باردارین؟
زن:کارمون عقب بود، نمیخواستم برای قرارداد جدید توی دردسر بیافتین
-من که قبلا گفته بودم سلامتی همه شما برام مهمتره
-میدونم اما اینجوری ضرر میکردین
-اگه جون اون بچه به خطر می افتاد چی؟ کی میتونه جبران جون اون بچه رو بکنه؟
همسر زن:نگران نباشین آقای چوی
شیون:به سرپرستتون میگم فعلا تا بعد از زایمانتون اجازه نده شما سرکار بیاین... اون چطور اجازه داده شما کار کنین
زن:آخه هیچکس نمیدونست!
شیون دست دیگر زن گرفت بانگرانی گفت:خواهش میکنم بیشتر از اینا مراقب خودتون باشین
زن:پس اون قرارداد چی؟
-پس من چیکارم؟ خودم تمومش میکنم
چشم های زن گرد شدند
-اما شما مدیرین
-من با این مسئله مشکلی ندارم
همسر زن:من... اگه اجازه بدین من به جاش میام
شیون:اوه نه، لازم نیس، شما باید پیش همسرتون باشین
همسر زن بلند شد و چندبار پشت سرهم تعظیم کرد و از شیون تشکر کرد، چشم های زن اشک زده بودند، شیون شانه مرد گرفت تا او را هزار بار تعظیم کردن منع کند، لبخند گرمی زد و گفت:به جاش یه بچه خوشگل به دنیا بیارین
اشک روی گونه های زن سر خورد و گفت:ممنونم آقای چوی
شیون سرش به علامت تایید تکان داد و گفت:با سرپرستتون صحبت میکنم، اگه به مشکلی برخوردین یا به پول نیاز داشتین حتما بهش بگین
این رفتار شیون همان چیزی که بود به آن نیاز داشت و احتمالا میتوانست همه چیز را عوض کند
آقای چو:شیون همیشه اینجوریه؟
-بله
-خب قبل از اینکه راجب قرارداد صحبت کنیم خوشحال میشم یه صحبت خصوصی سه نفره داشته باشیم
آقای چوی باتعجب به چهره مرموز آقای چو نگاهی انداخت و از سر اجبار سرش به علامت تایید تکان داد، به هرحال قرار بود اولین شرکت کره ای باشند که با بزرگترین شرکت آمریکایی قرارداد همکاری میبندند
-شیون هر زمان کارت تموم شد ما بیرون منتظرتیم
شیون:الان میام
کیف پولش بیرون آورد و چند اسکناس به سمت مرد گرفت
مرد:نمیتونیم قبولش کنیم، آقای چوی حتی هزینه بیمارستان پرداختن
شیون پول روی تخت گذاشت و گفت:این بخاطر بی دقتی مائه
قدمی به عقب برداشت و به نشانه عذرخواهی تعظیم بلندی کرد و گفت:متأسفم
راست ایستاد، سرش به نشانه خداحافظی کمی خم کرد و پیش از آنکه از اتاق خارج شود گفت:مراقب خودتون باشین!
پدرش و آقای چو توی راهرو ایستاده بودند، به سمت آنها رفت، احترام گذاشت و گفت:بخاطر اینکه منتظر موندین متاسفم
آقای چو:ایرادی نداره، با یه نوشیدنی چطورین؟
شیون:میتونیم بریم به هتلُ توی کافه باهم صحبت کنیم
آقای چو سرش به علامت تایید تکان داد، پیشنهاد خوبی بود، تکیه اش از دیوار گرفت و گفت:خب پس منتظر چی هستین؟
داخل سوئیت آقای چو نشسته بودند، پیشخدمت فنجان های قهوه اشان را پر کرد و روی میز مقابلشان گذاشت، احترام گذاشت و گفت:امر دیگه ای ندارین؟
آقای چو به صد دلاری روی میز اشاره کرد و گفت:انعامت
چشم های پیشخدمت برق زدند، صد دلاری برداشت، تعظیم نود درجه ای کرد و آنها را تنها گذاشت
آقای چو نگاهی به پدر و پسر منتظر انداخت، با کمی مکث فنجان قهوه اش را از روی میز برداشت، کمی قهوه را داخلش چرخاند، بویید و آن را مزه کرد
آقای چو:شما قهوه نمی نوشین؟ یا شاید باید چیز دیگه ای سفارش میدادم؟
آقای چوی فنجان قهوه اش را برداشت و کمی از آن را نوشید اما شیون برخلاف پدرش سعی کرد نگرانیش را کنترل کند، فنجان قهوه اش را برداشت، به پشتی صندلیش تکیه داد، پا روی پایش انداخت قهوه اش را عمیقتر از آقای چو بویید و خیلی کمتر از آقای چو از آن نوشید
آقای چو با دیدن رفتار شیون از انتخابش مطمئن شد، شیون احتمالا بهترین گزینه برای حل کردن تمام مشکلاتشان بود، حداقل اینکه امیدوار بود بهترین گزینه باشد
-من قراردادتون بدون اینکه مطالعه کنم امضاش میکنم!
آقای چوی ابرویش بالا داد اما شیون برخلاف پدرش اخم کرد
-مهم نیست چی توش باشه، اینکه این یه قرارداد مادام العمر باشه یا شما حق انحصاری تجارت با منو بخواین یا هرچیز دیگه ای من چشم بسته امضاش میکنم
خب مسلما این همه دست و دلبازی دلیل مهمی داشت
-اما یه شرط دارم
این بار آقای چوی اخم کرد اما بازهم عکس العمل شیون فرق داشت، اینبار چشم هایش را ریز کرد، گویی این پسر یک قدم جلوتر بود!
آقای چو با دیدن این عکس العمل های درست و به جایِ شیون فنجان قهوه اش روی میز گذاشت و با خیال راحت به صندلیش تکیه داد و سکوت کرد
آقای چوی با دیدن نگاه خیره آقا چو به پسرش فهمید این یک بحث جدی میان آن دوست!
شیون کمی از قهوه اش نوشید، درحالیکه به حرکت موج های کوچک داخل فنجان قهوه اش چشم دوخته بود پرسید:و اون شرط چیه؟
-تو!
شیون یکی از ابروهایش بالا داد، نگاهش از موج های تمام شده داخل فنجانش گرفت درحالیکه به آقای چو چشم دوخته بود منتظر ادامه حرفش ماند
-من یه پسر دارم، اون از بچگی آم'ریکا بزرگ شده و یه جورایی سبکش شبیه سبکای آم'ریکاییا شده، هرچند بخاطر اتفاقی که چند سال پیش براش افتاد این ماجرا شدتش بیشتر شد، اما من با دیدن رفتار تو فکر کردم شاید تو بتونی اون سبک سردِ خشکِ آم'ریکایی عوض کنی
شیون کمی از قهوه اش نوشید و گفت:ینی قراره پرستار یه بچه بشم؟
آقای چو به این تعبیر شیون لبخند زد و گفت:نه، اون همش دوسال ازت کوچیکتره
در حالیکه نگاهش به فنجان قهوه اش بود گفت:خب به هرحال این چیزی که شما ازم میخواین ینی باید از یه بچه سردِ خشک پرستاری کنم!
کمی از قهوه اش نوشید به آقای چو نگاه کرد
اگر تا چند لحظه پیش شک داشت که شیون بتواند پسرش را عوض کند حالا مطمئن بود! رفتار گرم و عاطفی شیون، چهره و استایل مردانه اش و این اقتدارش در این موضع ضعف که به بستن قرارداد با آنها نیازمند بودند یعنی انتخابش درست بود
-من به ازاش دارم یه قرارداد نخونده رو امضا میکنم!
شیون:و از کجا معلوم که ما تا همیشه محتاج شما باشیم؟ همه قرار نیس تا ابد توی اوج باشن، شما ممکنه سال دیگه ورشکست بشین، من هیچوقت یه قرارداد مادام اعمر با کسی نمی بندم، اونم با کسی که میخواد چشم بسته قرارداد ببنده
آقای چوی:شیون...
فنجان قهوه اش روی میز گذاشت و گفت:نه پدر! من پشیمون شدم! این قرارداد نه تنها کمکمون نمیکنه بلکه حتی ممکنه برام ضررم داشته باشه
شیون خیلی خوب بلد بود چطور همه چیز را عوض کند، هرچند که آنها محتاج قرارداد بستن بودند اما شیون خیلی خوب توانسته بود بازی را بدست بگیرد و حالا آقای چو بود که محتاج آن ها شده بود! شاید هرزمان دیگری که بود قید همه چیز را میزد و کسی که اینچنین او را به بازی گرفته است را نابود میکرد اما حالا هیچکدام از این ها اصلا برایش مهم نبود، نه حالا که امید داشت پسر سردش با کمک شیون گرم شود!
شیون از روی صندلی بلند شد، سرش را به نشانه احترام خم کرد و گفت:از دعوتتون ممنونم
پیش از آنکه آقای چوی بلند شود گفت:به ازاش هرچی که بخوای قبول میکنم، هر شرطی که بزارین قبول میکنم اما قبول کن که پسرم بیاد پیشت
-باید راجبش فکر کنم!
-من برای امشب بلیط گرفتم برمیگردم آم'ریکا، کیو با جت شخصیش میاد
-و من هنوز پرستار یه بچه بودن قبول نکردم
آقای چو بلند شد مقابل شیون ایستاد و گفت:فقط کیو رو قبول کن، تا هر زمان که بخوای وقت داری هرچقدر که میخوای برام شرط بزاری، من دارم از جون پسرم مایه میزارم، پس پسر من بزرگترین برگ برنده توئه
-و اگه من بهش آسیب زدم؟
-نمیزنی! حتی اگرم بزنی تو تقصیری نداری، این نشون میده که انتخاب من اشتباه بوده
-متأسفم آقای چو اما من نمیتونم بهتون اعتماد کنم
این سرسختی شیون در کنار آن همه محبتش عجیب بود اما خوب بود، این یعنی اینکه قرار بود پسرش را دست آدم درستی بسپارد، پسری منطقی که به وقتش مهربان و خوب بود
-شیون من رفتارت توی بیمارستان با اون زن دیدم، اصلا نمیخوام با پسرم مثه من رفتار کنی، من فقط میخوام کمک کنی خوب بشه، گرم و صمیمی، یکی مثه خودت، نمیخوام مثه آم'ریکاییا سرد و خشک و مغرور و بی عاطفه باشه، خواهش میکنم
شیون سرش به علامت مثبت تکان داد و گفت:سفر خوبی داشته باشین
به سمت در رفت که آقای چو گفت:نمیخوای عکسش ببینی یا بدونی کی میرسه؟
-من این اجازه رو دارم که باهاش مثه شما رفتار نکنم، پس خودش بیاد شرکت
-قرارداد برام فکس کنین
سرش به علامت تایید تکان داد و از سوئیت خارج شد، چیزی راجع به این مرد و پسرش درست نبود، چه دلیلی داشت آقای چو بزرگترین سرمایه دار آم'ریکایی بخواهد پسرش را گروی او بگذارد؟
مقابل در آسانسور ایستاده بود و به شدت درگیر آقای چو و پسرش بود
آقای چوی:شیون حالا میخوای چیکار کنی؟
-نمیدونم
-مراقب پسرش باش! خیلیا رو دو روزه ورشکست کرده، درسته که گفت باهاش مثه خودش رفتار نکنی اما تو نباید اونو دست کم بگیری، تو باید خیلی بهتر از پدرش باهاش رفتار کنی! آقای چو منطقیه اما هیچکس نمیدونه کیو هرلحظه ممکنه چه رفتاری داشته باشه
درهای آسانسور باز شدند و پدر و پسر سوار آسانسور شدند
-شما کیو رو میشناسین؟
-کیه که اونو نشناسه! اون کابوس هر شرکتیه! اونقدر افتضاحه که همه جای دنیا اونو میشناسن و من متعجبم که تو نمیشناسیش
-پس باید راجبش تحقیق کنم
-چو کیوهیون! چیز زیادی گیرت نمیاد اما خاطرات آدمای زیادی راجب رفتارش میتونی توی اینترنت پیدا کنی
خب او دنبال خاطرات آدم ها نبود، درحقیقت بدنبال فهمیدن حقیقت کیو بود! اینکه او چه کسی است، اینکه این پسر آم'ریکایی شده بود فقط بخاطر این بود که بزرگ شده آم'ریکاست یا اینکه چیزی دیگری دلیل این همه آشفتگی و سرد بودن کیو بود؟
-->کیو واقعا کیه؟
چرا آقای چو اونو به شیون سپرد؟
کیو قراره به همون بدی که همه میگن باشه؟
اینکه شیون قرار نیست بره دنبالش و کیو خودش بیاد شرکت چقدر میتونه خوب باشه یا بد؟
رفتار شیون قراره باهاش چه جوری باشه؟ یه رفتار آم'ریکاییِ سرد و خشک و مغرور مثه خودش؟ یا یه رفتار عاطفی و پرمحبت مثه شخصیتی که توی بیمارستان داشت؟ یا یه رفتار منطقی و عقلانی مثه رفتاری که توی سوئیت آقای چو داشت؟
احیانا این نازی همون نازی خودمونه تو اینستاگرام؟؟؟
جالبه موضوعش هر چند فهیمه خودم یه چیز دیگست ولی خوشحالم داری یه داستان جدید اپ میکنی,قسمت اولش که خوب بود
اره خودشه...
سلامممم عشقمممم اووو داستان جدید پیش به سوی ادامه حالا واقعا اینا کین؟
نازی جون ببخش گلم اشتباه شد من یکی ممنونم که مارو شریکه این داستانه زیبا کردی مرسی گلم
مرسی فهمیه ی عزیزم که قبول کردی تو سایتت اپش کنی


چرا همه گفتن دست عسل و نیلوفر درد نکنه؟؟
نیلوفر کیه؟
من نازنین هستم خخخپعسل جون این فیک رو برای من نوشت
منم دلم نیومد تک خوری کنم گفتم اپ بشه بقیه هم بخونن
من نازنینم
بگید دست عسل و نازنین درد نکنه خخخ
خواهش عزیزم...من ازتو و عسل جون ممنونم که داستانتونو بهم دادین بذارم..
واااو به نظرم خیلی جالبه...اصلا من عاشق شخصیت پوکر فیس کیوعم
خیلی قشنگه فیکش.به نظر داستانش باحال و چالشیه.ممنون که گذاشتین
عاشقش شدم.عالیه.باید جذاب باشه.
وویی چه باحاله من خوشم اومد دست عسل و نیلو درد نکنه
مرسی بیبی که زحمت گذاشتنشو قبول کردی
من تا قسمت دو رو قبلا خونده بودم.موضوع خیلی جالبی داره
بیصبرانه منتظر قسمتهای جدید هستم
فقط چه روزهایی آپ میشه
مرسی عزیزم
همین شبی که گذاشتم اپ میشه...
سلام عزیزم.
. به نظر میاد قراره باحال بشه
.منتظر قسمت های بعدش هستم.


.
قسمت اولش که خیلی جالب بود
دست شما و عسل جون و نیلوفر جون درد نکنه و ممنون
سلام عزیزم...
فدای تو