SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 3

 


سلام بچه ها...

بفرماید ادامه...

 

گل سوم

کانگین عاشق شیوون شده بود با کلی درگیری با خود پی به احساس خود برده بود .حال نمیدانست چطور این احساسش را با شیوون در میان بگذارد. اصلا نمیتوانست این احساس را به شیوون بگوید .دیوانگی محض بود .شیوون مافوقش بود ،بعلاوه مثل او گی نبود. هر چند خود کانگین هم گی نبود ،ولی با دیدن شیوون بطوری که خودش هم باور نمیکرد عاشق شیوون شده بود، دیوانه وار شیوون را میخواست .روز به روز بیشتر عاشقش میشد ،حتی رسوای همکارانش شد .همکارانش او را سر این قضیه دست میانداختند.

هنری چند قدم دوید به کانگین رسید گفت: سونبه... وایستا دیگه... مگه قرار نیست باهم بریم؟... کانگین با اخم به سرتاپای هنری نگاه کرد گفت: اگه میخوای اینطور لاک پشت وار بیای نه... نمیخواد همرام بیای...هنری چهره اش ناراحت و لبش را پیچاند گفت: سونبه ...من کجا مثل لاک پشت راه میرم؟... کانگین با اخم نگاهی به او کرد هنری ساکت شد ،قدمهای بلند برمیداشت تا به کانگین هم قدم باشد با او از راهرو خارج وارد سالن شده و به طرف در خروجی برود که متوجه شیوون که در طرف دیگر سالن در حال رد شدن بود، لباس اسپرت که شلوار لی آبی و پیراهن مردانه آستین کوتاه عینک آفتابی مشکی که به چشم داشت هیبت مردانه اش را خوش هیکلتر نشان میداد شد ،چشمانش قدری گشاد شد گفت: اوه... اوه... نگاهی به کانگین که رو برگرداند متوجه شیوون نشده بود کرد با آرنج به پهلوی کانگین زد گفت: سونبه... سونبه ...نگاه... شیوون... با سر به شیوون اشاره کرد گفت: معاون چویی ...عشقت داره رد میشه... نگاه کن... واااااااووو...عشقت امروز چی پوشیده... چه س//کسی و خوشتیپ شده...اوففففففففف...الان بره بیرون دخترها تورش میزننن...اوه... اوه.... معاون چویی از دستت پرید...برو...برو جلو ...که با پس گردنی که خورد چهره اش از درد درهم شد ناله زد : آخخخخخ... دست پس گردن خودش گذاشت رو به کانگین کرد گفت: چرا میزنی سونبه؟...

 کانگین دست به کمر اخم شدید نگاه میکرد با عصبانیت گفت: حقت بود... زدم تا زبون درازت کوتاه بشه... نمیخوام همرام بیای...گمشو برو... نمیخواد همرام بیای... میان چشمان گشاد شده هنری سریع به طرف در ورودی رفت.

********************

شیوون با لبخند ملایم زیبای به کیو نگاه کرد ،کیوهم نگاه مهربانش از شیوون گرفت با دست به تابلوی سفید کنار دستش اشاره کرد رو به بقیه افرادش که روی صندلی هایش نشسته بودنند کرد گفت: بقیه شو خود معاون چوی توضیح میده... چون طرح نقشه این عملیات رو خود معاون کشیده...بهتره خودشم توضیح بده؟... با لبخند رو به شیوون کرد با سرتکان دادن اشاره کرد که توضیح دهد.شیوون با لبخند  با سرتعظیمی کوتاهی به برادرش کرد با میله بسیار باریکی به دست داشت به تابلوی سفید اشاره کرد شروع به توضیح دادن کرد : خوب ...طبق گفته خبر چین ها این معامله دو روز دیگه انجام میشه...محلی که قراره انجام بشه یه انبار مطروکه ست...تو حومه شهره... افراد با نگاه جدی و دقت فراوان به حرفهای شیوون گوش میدادن فقط کانگین بود که با چشمانی خمار و مات شده خیره به لبان خوش فرم وصورتی رنگ شیوون بود .

چیزی نمیشنید فقط محو چشمان جذاب و گیرای شیوون بود ،حتی لیوان قهوه ای که با شروع حرفهای کیو درحال نوشیدنش بود را همانطور میان راه نگه داشته بود، انقدر محو شیوون بود که تنش از گر گرفته ای و ضربان بالای قلبش بی حس ی لذت شده بود اندامش شل شد. بخصوص دستش که لیوان قهوه را نگه داشته بود ارام آرام شل و لیوان کج شد قهوه داخلش روی رانش ریخت با ریخته شدن قهوه احساس سوختگی شدید حس کرد به خو د امد یهو از جا پرید لیوان دستش هم به هوا پرت شد لیوان چند قدم مانده به جلوی پای شیوون به روی زمین افتاد شکست خود .کانگین هم از سوختگی ران خود بالا و پایین پرید چهره ش از درد سوختگی به شدت درهم شد دست روی ران خود گذاشت فریاد زد : آی ...آی...سوختم... سوختم... آی... آی...

بقیه افراد با حرکت کانگین یکه ای خوردنند با چشمانی گشاد شده نگاهش کردنند. هیونجوبه کنار کانگین که بالا و پایین میپرید دوید سعی کرد بازویش را بگیرد نگهش دارد ولی کانگین بالا و پایین میپرید نتوانست هیونجو وحشت زده گفت: چی شده سونبه؟... سوختی؟... کیو که مثل بقیه روی صندلی نشسته بود با حرکت کانگین بلند شد دست به کمر و اخم الود به بالا و پایین پریدن کانگین نگاهش میکرد . شیوون هم که در حال توضیح دادن بود با فریاد کانگین شکستن لیوان جلوی پایش قدری چشمانش گشاد شد گیج شده به لیوان و بالا و پایین پریدن کانگین نگاه کرد گفت: چی شده افسر کیم؟...کانگین که از سوختگی رانش بالا و پایین میپرید بیتوجه به هیونجو و نگاه بقیه بود با شنیدن صدای شیوون سوختگی پایش را فراموش کرد یهو مثل مجسمه بی حرکت شد با چشمانی گشاد شده مات شیوون شد نفس زنان نگاهش میکرد گفت: هاااااااا...

شیوون به کانگین چند قدم نزدیک شد به لکه قهوه روی ران کانگین که لکه به شکل دایره بزرگی روی شلوار نخودی رنگش مشخص بود نگاه کرد چهرهش توهم شد گفت:پاتون سوخته؟... اوه... قهوه ریخته؟... کانگین مات شیوون که به او نزدیک شده بود ،از اینکه نگران حالش شده بود از خوشحالی مثل برق گرفته ها شده بود زبانش بند امده نتوانست جوابی دهد .بقیه افراد از حالت مات کانگین خنده شان گرفت . چون میدانستند این حال کانگین که مثل جادو شدها شده از چیست ،ریز ریز میخندیدند .هیونجو هم ریز ریز میخندید سرجلو برد با شیطنت گفت: سونبه ؟... سونبه خوبی؟... هی سونبه... حالا نمیسوزی؟...خوب شدی؟... سونبه؟... ولی کانگین صدای هیونجو را نشنید محو شیوون بود .شیوون هم که از حالت مات کانگین که جواب سوالش را نداد اول تعجب کرد نگاه گیجی به او و بقیه افراد که میخندیدند کرد با حرف هیونجو خنده ش گرفت پوزخندی زد با نگاه کردن به حالت کانگین که با دیدن لبخند شیوون چشمانش گشادتر و دهانش باز شد گوی نفسش هاش را ناله وار میزد ریز ریز میخندید. با خنده شیوون و بقیه حالت مات کانگین کیو هم با بقیه خندید .

*********************************************

(هفته بعد)

کانگین چمدان دستش را زیر پایش روی زمین گذاشت ساک دستش را رویش کولی پشتش را از پشتش گرفت رو ساک گذاشت ،ولی بخاطر نامیزون بودن ساک کولی داشت میافتاد که کانگین با دست نگهش داشت اخم کرد با عصبانیت به کوله نگاه کرد گفت: سرجات وایستا لعنتی...والا خودم نگهت میدارمتا...دستش را بالا برد مشت کرد به حالت تهدید به روی کوله پشتی گرفت با عصبانیت گفت: اگه واینستی  انقدر میزنمت که یادت بره کوله ای ...عقده اون پیرمرد خرفت خسیسم سرت خالی میکنم... عوضی... سرراست کرد نگاه اخم الود عصبانیش بی هدف در اتاق میچرخید گفت: پیرمرد عوضی خسیس... مگه چند ماه از اجاره تو ندادم... یه خونه درب و داغون سوراخ موشی دادی بهم ...به اندازه اجاره کاخ الیزه ازم پول گرفتی... فقط پنج ماه ...پنج ماه کرایه تو ندادم... تمام وسایلم خونمو جای اجارت گرفتی کمته ...منو نصف شبی انداختی بیرون ...چهره ش درهم و کلافه شد به سالن و میزهای همکارانش که خالی بود نگاه کرد گفت: حالا چیکار کنم؟... فرمانده بهم اجازه ...که با صدای گفتگوی جمله ش را تمام نکرد رو بگردانند شیوون و کیو را دید که از اتاق که به سالن راه داشت وارد شدند در حال صحبت کردن هستند متوجه کانگین نشدند.

شیوون که مثل همیشه لباس برازنده تنش بود، شلوار مشکی با پیراهن مردانه سفید اندامش شیک و شکیل کرده بود مثل همیشه قلب کانگین را به بازی گرفته بود.شیوون دستانش را در جیب شلوارش گذاشته گفت: نه بابا میگه اوضاعشون خوبه...مستقر شدن...کار شرکتش هم شروع شده...چهرهش درهم و ناراحت  کرد گفت: ولی میدونی هیونگ ...از حالا حسابی دلم براشون تنگ شدهه..معلوم نیست کی برای تعطیلات بیان... فکر نکنم بتونم این دلتنگی رو تحمل کنم... سرش را قدری کج کرد لب زیرنش را پیچاند با همان حالت گفت: تنها بودن توی اون خونه درن دشت هم این حالمو بدتر میکنه... کیوجلوی شیوون ایستاد اخم ملایمی کرد گفت: تنها؟... تنها چرا؟... اون خونه که پر خدمتکاره...تنها نیستی ...شیوون هم اخم ملایمی کرد گفت:خدمتکار؟... من بشینم با خدمتکارها حرف بزنم... هیونگ مسخره ام میکنی؟... بشینم با خدمتکارها چی بگم... من یه هم صحبت میخوام... خدمتکارها جز دولا راست شدن هی اطاعت کردن کاری نمیکنن... بهشون میگم انقدر نگید بله قربان ...چشم ارباب ...گوش نمیدن... اجوما هم که از همه بدتر... دو کلمه باهاش میخوای حرف بزنی میگه گشتنه ت نیست ...فلان چیزو درست کنم بخوری... چهره اش دوباره ناراحت شد گفت: من یه همصحبت مثل تو میخوام.. تو هم که نمیتونی بیای... زندگی خودتو داری... با زن داداش داری زندگی میکنی... بهتون میگم بیاید خونه پیش من زندگی کنید ...اونجا خونه پدری تو هم هست ...خونه به اون بزرگی میتونید راحت زندگی کنید... ولی زن داداش قبول نمیکنه....

کیوبا اخم و چشمان ریز شده به شیوون نگاه کرد گفت: خوب...حرفات درسته...ولی شیوونا...میتونی یه کاری بکنی... چطوره یه همخونه بیاری؟...شیوون اخم کرد گفت: هم خونه؟...من یه هم خونه بیارم تو اون خونه؟... کیو با سرتکان دادن گفت: اره ...یه هم خونه...یه مرد جوونی کسی که خونه... شیوون بدون تغییر به چهره اش گفت: فکر میکنی شدنیه؟... تابی به ابروهایش داد گفت: اونجا خونه باباهه ... فکر میکنی میتونم یه همخونه بیارم؟...اونم بدون اجازه بابا... من برم یه همخونه مرد حتی شده یه زن بیارم... کیو گره ابروهایش باز و لباش را غنچه ای کرد سرش را تکان داد گفت: آه...اره... راستت میگی... نمیشه... رو برگردانند نگاهش در سالن میچرخید لبخند میزد گفت: خوب ...فکر کنم دیگه باید به فکر دوست داختر باشی... حال دیگه ...که با دیدن کانگین که وسط سالن ایستاده بود طبق معمول خشکش زده خیره به شیوون بود جمله اش ناتمام ماند اخم کرد گفت: کانگین شی؟... شما اینجا چیکار میکنی؟...

کانگین با سوال کیو به خود امد با گیجی گفت : هااااا؟... شیوون هم متوجه کانگین شد با کیو هم قدم شد به طرف کانگین رفت گفت: سونبه شما هنوز نرفتی؟... کانگین با چشمانی گشاد و دهانی باز به شیوون و کیو که جلویش ایستادنند کرد گفت: هااااا؟...نه... راستش ...با گیجی به اطرافش نگاه کرد برای لحظه ای  یادش رفت در چه موقعیتی است نمیدانست چه جواب دهد که همزمان با سوال شیوون که متوجه چمدان کنار پای کانگین شد پرسید : اینا چیه؟... نگاهش به چمدان کنار پایش شد سرراست کرد گفت: اینا؟... چمدونامه...راستش ...راستتش ... آب دهانش را قورت  داد و چهره اش ناراحت شد گفت" صاحبخونه بیرونم کرده... اجازه چند ماهه نداشتم بدم... اونم جای اجاره عقب مونده وسایل خونمو برداشت ...به چمدان و ساک نگاه کرد گفت: این چمدون و ساک که لباسمه به دردش نمیخوره بهم داد... از خونش بیرونم کرد ...سرراست دوباره هم نگاه ان دو شد گفت: منم جای رو ندارم ...توی این شهر ...من مال اطراف سئولم... اونجا که فعلا نمیتونم برم... یعنی دیگه اونجا خانواده ای  ندارم... کارم اینجا تو سئوله ...پول اجاره خونه رو نداشتم... پولم به هتل مسافرخونه ای هم نمیرسه... چند تا دوست دارم... که فقط همکارام هستن ...نمیتونم برم خونه شون...اونا زن و بچه دارن... نمیشه برم... میخواستم اگه اجازه بدید یه چند شبی تو کلانتری بخوابم... شبو اینجا بگذرونم... تا برای خودم سرپناهی جایی پیدا کنم... سربرج نزدیکه ...حقوقمو که گرفتم میتونم ...

کیو اخمی کرد وسط حرفش گفت: شبو اینجا بمونی؟... نمیشه...خودت که میدونی اینجا نمیتونی بمونی... اینجا محل کاره...نمیشه... کانگین چهره اش درهمتر و ناراحتر شد حرفش برید گفت: قربان اجازه بدید ...یه چند تا شب ...جا پیدا کنم میرم... کیو دهان باز کرد تا مخالفت کند که شیوون امان نداد گفت: بیا خونه من... کانگین و کیو با هم رو به شیوون کردنند . شیوون با لبخند  زیبای که روی لبانش نشسته بود رو به کانگین گفت: اینجا نمون...بیا خونه من... کانگین چشمانش گشاد شد گفت: خونه شما؟...نه نمیشه ...من نمیتونم بیام خونه شما...شیوون بدون تغییر به چهره مهربانش گفت: چرا نمیتونی بیای؟... کیو سریع جای کانگین گفت: بابا...جواب بابا رو چی میدی؟... خودت که تازه گفتی مامان و بابا اجازه نمیدن همخونه بیاری...

شیوون اخم ملایمی کرد گفت: بابا و مامان با من... فقط کافیه بهش زنگ زنم ...خودم میدونم چی بهش بگم... اونم راضی که خودش میگه حتما اینکارو بکنم... لبخند دلنشینی زد گفت: تو که منو میشناسی ...میدونم چی بهش بگم... کانگین اخمی به چهره ناراحتش داد وسط حرفش گفت: نه قربان...نمیشه...من مزاحم شما نمیشم... نمیتونم بیام خونتون... شیوون اخم کرد گفت: چرا نمیتونی بیای؟... داری میگی تا چند روز دیگه برای خودت میخوای خونه پیدا کنی... منم که توی اون خونه تنهام... احتیاج به همخونه دارم... بعلاوه من که نمیگم برای همیشه بیای خونه من... تا وقتی که یه جایی برای خودت پیدا کنی بیا خونه ام... دوباره لبخند زد گفت: وقتی بیای خونه ام میبینی انقدر بزرگه و اتاق تو اون خونه ست که مثل هتله...تو جایی کسی رو تنگ نمیکنی...تا پیدا کردن جایی بیا خونه من...من هم از تنهای در میام... هم تو اواره نیستی...

کیو هم امان نداد در تایید حرفهای شیوون سری تکان داد گفت: شیوونی درست میگه ...لبخند زد گفت: کانگین شی بیا برو خونه برادرم... یه چند وقتی اونجا باش ...تا هم برادرمو از تنهای در بیاری ...هم مراقبش باشی...چشمکی  به کانگین زد به شوخی گفت: برادرمو به دست تو میسپارم...سالم دستت میدم سالم ازت تحویل میگیرم...مسئولیت سنگینه...ولی باید قبول کنی... خندید. شیوون هم خنده ارامی کرد به کانگین که چهره اش درهمتر شد با انکه قلبش از این پیشنهاد شیوون و کیو از شادی ضربانش فریاد میزد ولی معذب بود نمیخواست قبول کند گفت : ولی قربان ... شیوون امان نداد با بالا بردن دستانش به حالت شوخی گفت: خوب دیگه تموم شد... هیونگم که منو دست شما سپرد...شما میاید خونه من...خم شد سریع چمدان و ساک کانگین رو گرفت گفت: بهتره دیگه بریم که دیر وقته... کانگین با حرکت شیوون هول کرد با چشمانی گشاد شد دستپاچه دسته چمدان و ساک را از دست شیوون گرفت گفت: چیکار میکنید قربان...خودم میارمشون... به شیوون اجازه نداد که انها را بگیرد شیوون جایش کوله پشتی را برداشت با لبخند پهن شیرینی که چال گونه هایش مشخص شد قلب کانگین دوباره بیهوش شد گفت: خوب پس قبول کردید ؟... بریم....

***************************************

عمارت چویی)

 گانگین با چشمانی به شدت گشاد شده و دهانی باز که میشد طی حلقش هم دید وارد سالن بزرگ خانه شیوون که کاخ مرمری سفید بود شد .نگاه چشمان میچرخید ولی گویی چشم کم اورده بود که همه زیبای و هیبت خانه را ببیند .عمارت خانه چویی خیلی بزرگ بود .گانگین سوار بر ماشین "آی یو دی "سرمه ای رنگ شیوون از درهای آهنی بزرگ خانه که چهار دربان جلوی در ایستاده بود وارد خانه شد .از جاده باغی خانه که دو طرف جاده درختانی که متصل به باغ بودنند که ته باغها مشخص نبود با تیرک چراغهای رنگی جاده چون روز روشن بود زیبای چشم نواز باغ داده بود به طرف خانه رفت. کانگین با دیدن عمارت دو طبقه خانه که کاخ سفید که دیوارهایش از سنگهای مرمر سفید و پیچکهای گل تا زیر بالکنهای پنجره طبقه دوم را پوشانده بود از تعداد پنجرها مشخص بود که اتاقهای زیادی در خانه بود از شگفتی شوکه شد .در حیاط جلوی خانه که بخاطر متصل بودن به باغ دو طرف مریع شکل بود حوض بزرگ که فواره ای که با چراغهای رنگی که داخل حوض بود به رنگ رنگین کمان بود زیبای وصف نشدنی به حیاط خانه داده بود.

داخل خانه که از بیرون خانه مطمینا زیباتر و مجلل تر بود. تابلوهای و گلدانهای گران قیمت و مجسمه های برنزی و طلای همراه پردهای سنگین و شیک که به پنجرها اویزان بود زیبای وصف نشدنی به خانه داده بود .در ورودی خانه به سالن که در یک گوشه به آشپزخانه بزرگ راه داشت و روبروی اشپزخانه یعنی طرف مقابل سالن میز نهار خوری 12 نفری بود، وسط سالن هم به دو دست مبلمان به رنگ سفید و مشکی که چرمی بودن در هم به طرز زیبای چیشده بودنند معنی سالن پذیرای را داشتند. روبروی در رودی خانه هم راه پله سنگی پهنی بود که با نردهای طلای که گلدانهای کوچک در دو طرف راه پله را تزیین کرده بود دو طرف زیر راه پله دو در وجود داشت که یکی به استخر و سونا و دیگری به گلخانه راه داشت .

   کانگین آن زمان نمیدانست این درها به کجا راه دارد. کانگین بهت زده محو تماشای اطراف بود که با حرف شیوون به خود امد : هیونگ چرا ایستادی؟...بیا دیگه؟... با رو کردن کانگین که بدون تغییر به چهره اش چشمان گشاد و دهان بازش رو به او کرد لبخند زیبای زد گفت: میتونم هیونگ صدات کنم دیگه نه؟... اینجا دیگه بهت نمیگم سونبه... تو خونه صدات میکنم هیونگ... دوست دارم تو خونه دیگه صمیمی صدات کنم...همممم؟...کانگین شوکه خانه بود با حرف شیوون که میخواست با او صیمی شود بیشتر شوکه شد .از خوشحالی گویی لال شده بود نمی توانست جوابش را بدهد با همان حالت بهت زده نگاهش کرد. شیوون از چهره بهت زده کانگین خنده ش گرفت  خندید با چند قدم به کانگین رسید مچ دستش را گرفت با خود همراهش کرد گفت: بریم طبقه بالا...اتاقتو بهت نشون بدم... رو به خدمتکارهای زن و مردی که جلوی در  آشپزخانه با احترام صف کشیده بودنند پیرزنی از همه جلوتر ایستاده بود گفت: آجوما...لطفا شامو اماده کن که از گشنگی دارم میمیرم... تا من کانگین هیونگ رو میبرم اتاقشو نشون میدم شما میزو بچینید ...ما میام شامو میخوریم...

پیرزن لبخند زد گفت: چشم پسرم...الان اماده اش میکنم... شیوون با پررنگتر کردن لبخندش گفت: ممنون آجوما... کانگین را که با گرفته شدن مچ دستش توسط شیوون قلبش از شادی و هیجان دیوانه وار به سینه میکوبید تغییر در چهره بهت زده اش نداده با خود همراه از راه پله بالا برد.

شیوون دست کانگین را میکشید او را دنبال خود در راهرو راهی میکرد برایش توضیح میداد و خدمتکاری نیز چمدان و ساک کانگین دنبالش میاورد. کانگین به ظاهر به توضیحات شیوون گوش میداد ولی محو فضای خانه بود .طبقه دوم خانه نیز مانند طبقه اول مجلل و شیک بود راهروی پهن و طولانی که درهای سفید رنگ زیاد در دو طرف وجود داشت .طی راهرو دری بزرگ بود که به بالکن راه داشت .سنگ فرش راهرو با فرش قرمزی پوشانده شده بود. پشت درهر اتاقی گلدان گلی وجود داشت. مطمیمنا داخل اتاقها هم زیبا و مجلل بود. شیوون به یک یک درها اشاره میکرد که برای چه کسی است: اینجا اتاق بابا و مامانه که رفتن کانادا... اونا برای همیشه رفتن کانادا زندگی کنن... ولی خوب اتاق خوابشون همینجور مونده... اینجا هم اتاق هیونگه که با همسرش یونا و دخترشون نینا تو خونه خودشون زندگی میکنند... این اتاق خوابه که هیونگ تاقبل ازدواجش بوده...اینجا هم اتاق رختکن و انبار  و اتاق دعا و کتابخونه ست... به چند اتاق هم اشاره کرد گفت: اینا هم اتاق مهمانه...هر وقت مهمونی داریم توی اتاقها مستقر میشین... تقریبا به ته راهرو رسیدن جلوی در ایستاد لبخند زیبایش پررنگتر شد با بی انصافی دوباره چال گونه هایش برای بیتاب کردن قلب کانگین مشخص شد به در اتاق اشاره کرد گفت: اینجا اتاق منه... به اتاق روبروی اشاره کرد گفت: اینجا هم میشه اتاق شما... اتاق شما روبروی اتاق منه... با شیطنت با مزه ای که معمولا قلب کانگین قنج میرفت چشمگی زد گفت: البته اتاق شما به بزرگ اتاق من نیست... یعنی هیچ اتاقی تو این خونه به بزرگی اتاق من نیست...حتی اتاق بابا و مامانم... چون ته تاقاریم ...همه چیزهای خوب خونه مال منه... ولی خوب اتاق شما هم خوبه... لبخندش کمتر شد گفت: البته ببینید اتاق رو ...اگه خوشتون نیومد یه اتاق دیگه رو بهتون نشون بدم... با دست به درها اشاره کرد گفت: اتاق اینجا زیاده...

کانگین تمام مدت محو خانه و شیوون و حرفهایش بود باورش نمیشد در خانه شیوون باشد .از خوشی اینکه در خانه شیوون است قرار است با او در یک خانه زندگی کند بخصوص اتاق روبروی اتاق شیوون زبانش بند امده بود جوابی نمیداد. با جمله اخر شیوون که  میخواست اتاقی غیر اتاق روبروی اتاق او بدهد گویی به خود امد چشمانش گرد شد ابروهایش بالا رفت هول شده دستش را بالا برد گفت: نه...نه قربان... همینجا خوبه... اتاق دیگه نه... همین خیلی عالیه... خیلی قشنگه...بهترین اتاقه... شیوون از حرف و دستپاچگی کانگین خنده ش گرفت آرام خندید با شیطنت گفت: اتاق خیلی قشنگیه؟... شما که هنوز اتاقو ندیدید میگید قشنگه... مگه دیدی اتاقو؟..

کانگین از سوال شیوون با گیجی جواب داد : هااااااا... نه قربان ...هول کرده بود خودش هم نمیدانست چه میگوید سعی کرد خود را جمع و جور کند چهره ش مچاله شد دست پشت گردن خود گذاشت خوارند گفت: نه...من که اتاقو ندیدم... ولی برای من که توی یه سوراخ موش داشتم زندگی میکردم ... رو برگردانند با دست به اطراف اشاره کرد گفت: این کاخ با این اتاقهای که مثل هتله ...گونه های باد کرده اش  را با پوف کردن خالی داد گفت : عالیه... عالـــــــــــــــــی ...شیوون دوباره از حرکت کانگین خندید گفت : خیلی خوب... به دستگیره در اتاق چنگ زد در را باز کرد گفت: حالا دیگه بهتر بریم داخل اتاق ...شما وسایلتو بذارید ...بعد هم بریم شام بخوریم... چهره اش را درهم دست روی شکم خود گذاشت گفت: من که دارم از گشنگی میمیرم... شما هم حتما گشنتونه... در اتاق را کامل باز کرد وارد شد با دست به کانگین اشاره کرد گفت: بفرما....

 کانگین با اشاره شیوون وارد اتاق شد چشمانش دوباره از زیبای اتاق گشاد شد. اتاق نسبتا بزرگی بود یعنی این اتاق به اندازه تمام خانه اجاره ای بود که کانگین دران زندگی میکرد. فضای اتاق سفید و روشن بود دیوارها و درها که به اتاق متصل میشد سفید و تخت مشکی با روتختی سفید پرده حریر به پنجره سفید و کمدو کمد آینه دار و میز و صندلی که دورش  مشکی و گلدانهای کوچک و بزرگ برای تزیین سفید و مثل همه جای خانه در این اتاق هم گل وجود داشت. شیوون چند قدم جلوی رفت به درها اشاره کرد گفت: این در دستشوی و حمامه...این در اتاق پرو ...که میتونید لباسهاتونو  اینجا بذارید... رو به کانگین با لبخند گفت: هر چی دیگه هم لازم داشتید کافی به خودم بگی... سه صوته برات حاضر میکنم... خوب خوبه ؟... اتاقش مورد پسند هست؟...

کانگین با همان حالت بهت زده به همه جا نگاه رو به شیوون گفت:این عالیه...خیلی خوبه...لبخندی از شگفتی زد گفت: ممنون قربان... یه دنیا ممنون...ممنون که منو به خونتون .... شیوون تابی به ابروهایش داد وسط حرفش گفت:خواهش میکنم... من که کاری نکردم... لازم هم نیست انقدر تشکر کنی... من کاری نکردم که...خودت که میبینی این خونه چقدر بزرگه... برای من زیادیه... تو اومدی اینجا تا منو از تنهای دربیاری... پس انقدر تشکر نکن... اخم ملایمی کرد با دلخوری گفت: در ضمن هیونگ میشه انقدر بهم نگی قربان... اینجا خونهست... اداره  نیست که تو همش بهم میگی قربان... به اندازه کافی خدمتکارهای این خونه بهم میگن قربان...ارباب... شما دیگه نگو... لبخند زد گفت: شما بهم بگو شیوون... گفتم که میخوام چند وقت تو این خونه باهم زندگی کنیم... من میخوام باهم صمیمی باشیم... پس من بهت میگم هیونگ...تو هم بگو شیوون... باشه؟...

کانگین چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...من به شما بگم ...اوه...نه... شیوون اخم کرد وسط حرفش گفت: چرا نه؟...دارم میگم اینجا خونه ست... محل زندگی نه اداره... شماهم باید بهم بگید شیوون...اصلا این یه دستوره... همراه اخم لبخند زد به شوخی گفت: فهمیدید؟...منو شیوون صدا کنید... اگه شیوون صدام نزنی از کار اخراجت میکنم... باشه؟... کانگین هم از حرف شیوون لبخند زد گفت: باشه...قربان... نه...یعنی باشه شیوون شی... شیوون گونه هایش را باد کرد با پوفی بیرون داد گفت: پـــــــــــــــــوف...نخیر تا اینم بگه شیوون راه درازی داریم...با اخم انگشت اشاره به حالت تهدید جلوی کانگین گرفت گفت: شیوون... فقط بگو شیوون... کانگین لبخند پهنی زد دهان باز کرد جواب دهد که فرصت نکرد چند ضربه به در اتاق نواخته شد آجوما در  استانه در که نیمه باز بود ظاهر شد گفت: پسرم ...شما حاضره...نمیای بخوری... سرد شدا...

****************************************

کانگین در خانه شیوون مستقر شد خانه ای بزرگ و زیبا با کلی خدم و حشم که کانگین تا به امروز به عمرش ندیده بود . همه چیز به وفور نعمت حاضر بود روزهای راحت و خوبی را در ان خانه میگذراند. از همه چیز بهتر این بود که شیوون در آن خانه بود یعنی کانگین کنار شیوون داشت زندگی میکرد. آرزوی که کانگین فکر میکرد هیچوقت به آن دست نمییابد. به نظر میرسید ارزوی هم اتاق بخصوص هم تخت شدن هم برای کانگین نباید محال میبود ولی خوب هنوز برای کانگین محال بود که شیوون گی شود روزی در آغوشش باشد.

شیوون در اداره پلیس مثل یک مرد بالغ و جاافتاده بسیار جدی و پرجذبه که کانگین عاشق جذبه پلسیش بود در عوض در خانه شیوون مانند همه پسرهای جوان 20 ساله شیطان و پر انرژی و مهربان بود که خانه را بهم میریخت و فریاد آجوما را بلند میکرد، خنده بر لب کانگین میانداخت . از کمک و مهربانی هیچ از کانگین دریغ نمی کرد او را غرق لطف و مهربانی خود میکرد کانگین تشنه تر و دیوانه تر عاشق خود میکرد . صبر کانگین را برای بدست اوردن خودش کمتر.

.......................

(چند روز بعد )

 کانگین گوشی موبایل خود را از روی میز برداشت با دیدن اسم فرماند چویی ( کیو) چشمانش گشاد شد سریع به گوشش چسباند  جواب داد : الو...سلام قربان...بله خودمم...نه...ممنون... مکثی کرد گفت:نه خونه ام... هول شد گفت: نه یعنی خونه شما ...یعنی خونه معاون چویی... کیو خندید گفت: ای بابا ... شیوون اون دور برا نیست نه؟... اگه بود با گفتن منسبش تو خونه الان سرت داد میکشید... کانگین از حرف کیو لبخند زد گفت: اره ...درسته... نیست... کیو مهلت نداد جمله اش را تمام کند گفت: کانگین شی تو اتاقتی؟....شیوون کجاست ؟... اون دور برا نیست؟... کانگین ابروهایش بالا رفت گفت: شیوون شی؟... نه من تو اتاق خودمم...نمیدونم... کیو گفت: اها ...میشه یه زحمتی بکشی... میشه ببینی شیوون کجاست؟... به موبایلش جواب نمیده... فکر کردم خوابه... ولی خوب با زنگ باید بیدار میشد...میخواستم به تلفن خونه زنگ بزنم... فکر کردم شایدم تو اتاق توه... برای همین  بهت زنگ زدم...اصلا ولش کن ...زحمت نکش...به تلفن خونه زنگ میزنم... به خدمتکارها ... کانگین چشمانش گشاد شد یهو از لبه تخت بلند شد وسط حرفش گفت: نه...نه... چه زحمتی... الان میرم میبینم کجاست... دارم میرم صبر کنید... دوان به طرف در اتاق رفت گفت: قطع نکنید ... از اتاق خارج به اتاق روبروی که اتاق شیوون بود رفت به در اتاق ضربه زد گفت: شیوون شی... شیوون شی...ولی کسی جواب نداد .

کیو هم از پشت خط گفت: کانگین شی شیوون تو اتاقش نیست...مطمینا تو گلخونه طبقه پایینه... امروز یکشنبه ست... شیوون امروز تو گلخونه میگذرونه...کانگین اخم کرد گفت: گلخونه؟... گلخونه کجاست؟... کیو گفت: چی ؟...نمیدونی گلخونه کجاست؟... شیوون بهت نشون نداد ...عجیبه که بهت نشون نداده... ببین  زیر راه پله دوتا در هست که در سمت راستی زیر پله ها ...که..مکثی کرد گویی به کسی جواب میداد گفت: بله عزیزم... الان اومدم...کانگین شی ببین من باید برم... بیزحمت شیوونو پیدا کن...بهش بگو که نهار تو اون بیاد بریم رستوران... باشه؟... اصلا بهش بگو یه تماس بگیره باشه؟... بهش بگی ها باشه؟... ممنون... بای... به کانگین فرصت جواب نداد قطع کرد کانگین هم با قطع تماس با قدمهای بلند به راه پله از ان پایین به طبقه پایین رفت چرخید طرف زیر راه پله سمت راست و در سفید را که کیو گفته بود دید زیر لب گفت: اینجاست؟... به طرف در رفت بازش کرد که به راهروی کوتاهی باز شد که ته راه راهرو مشخص بود که به محوطه ای سرسبز راه دارد. راهرو را گذارند به محوطه رسید که قسمتی از باغ پشت خانه بود یک کلبه ای شیشه ای بسیار بزرگ که دیواره و سقف و درش همه از شیشه بیرنگ بود. سقف گلخانه به حالت کشویی باز بود آسمان مشخص بود ،داخلش گل های زیبای بود یعنی انجا گلخانه بود. کانگین به طرف در گلخانه رفت ارام در را باز کرد وارد شد نگاهش میان گلهای زیبا که از همه نوع و رنگ بود چرخید گلهای که عطر خوششان مشام را پر میکرد زیباییش چشم را نوازش.

میان این بهشت کوچک شیوون را یافت که با پیراهن مردانه شلوار سفید میان بوته های رز سرخ و یاس های سفید چون فرشته ای نشسته بود. ضربان قلب کانگین را به فریاد انداخت نفسش بند امد چشمانش خمار و تنش بی حس شد .معشوق زیبایش چه بی رحمانه چون فرشته ای میدرخشید پاهای سست شده اش به زور او را ایستاده نگه داشتند ،حال خود را نمیفهمید که با صدای شیوون به خود امد . شیوون که با باز شدن در گلخانه رو بگردانند کانگین را دید لبخند زیبای زد چال گونه هایش نمایان شد قدری چشمانش گشاد شدش گفت: هیونگ... اینجایی؟...چطور فهمیدیدی من اینجام؟...

کانگین به سختی آب دهانش را قورت داد گفت: من...من...یعنی فرماند چویی... گفتن ... شیوون که چمباتمه زده نشسته بود بلند شد همانطور لبخند صورتش را زیباتر کرده بود بیتوجه به حرف کانگین وسط حرفش گفت: خوب شد که اومدی...میخواستم اینجا رو بهت نشون بدم... ولی فرصت نشد ...چند  قدم جلو امد دستانش را ازهم به دو طرف باز کرد لبخندش پهنتر شد گفت: اینجا بهشت کوچک منه...به بهشت من خوش اومدی... کانگین از حالت ایستادن شیوون که مانند قوی سفید دستانش میان بوته های رز سرخ و سفید باز کرده بود چشمانش گشاد شد نفسش از شهوت خواستن بند امد قلبش از شدت ضربان به دیواره سینه اش میکوبید به سختی خود را کنترل کرد تا به طرف شیوون نرود او را به آغوش نکشد بر لبانش بوسه نزند. البته خود شیوون هم به دادش رسید تا خود را کنترل کند.

 شیوون دستاشن را پایین اورد با همان لبخند گفت: از اینجا خوشت میاد؟...قشنگ نیست؟... به طرف کانگین امد دستانش را تکان میداد با هیجان گفت: البته من یه باغ رز هم دارم که اینجا نیست...اونجا فقط بوته های رز هست از همه رنگ و از همه نوع... میدونی رز هم انواع مختلف داره... 150 گونه رز داریم... رز ویرجینیایی... رز روگوزلا... رز خوشه ای که ژاپنیه... رز چینی... رز آبشار طلا... رز چروکی... رز براکتیانا... رز ماسک... رز آلبا... رز لوسیا که اونم ژاپینه... رز گیگا نتی که مال چینه... خیلی نوع دیگه... که من همشو دارم.. یعنی کمتر باغی تو دنیا وجود داره که از همه نوع رز وجود داشته باشه... البته توی اون باغ من از گل یاس هم دارم...اونم از همه نوعش... نمیدونی چه باغیه... باید خودت ببنیش...یه روز میبرمت نشونت میدم.. جلوی کانگین ایستاد نگاه چشمان کشیده ش که میشد عشق را در ان دید به گلها نگاه کرد گفت: من عاشق گلهام... اگه پلیس نمیشدم مطمنا گل فروشی باز میکردم... نگاهش دوباره به کانگین شد با لبخند ملایمی گفت: شاید بگی عاشق گلی انوقت اونها رو میخوای بفروشی؟... اره میخوام بفروشم... چون گل نشونه عشقه... منم میخوام عشق به مردم بفروشم... دوستی و دوست داشتن

شیوون حرف میزد ولی کانگین چیزی نمیشنید نگاهش به لبان صورتی شیوون بود که تشنه چشیدنش بود که با حرکت شیوون به خود امد. شیوون دست روی شانه کانگین گذاشت لبخندش کمی پرنگتر شد گفت: نشنیدی چی گفتم هیونگ؟...حواست کجاست؟... کانگین چشمانش را گشاد و با گیجی گفت: هااااا؟... شیوون اخم ملایمی همراه لبخند کرد گفت : هیچی ...میگم تو از چه گلی خوشت میاد؟... اصلا گل دوست داری؟... کانگین نگاه تشنه عاشقش به چشمان کشیده شیوون بود نجوای دلش را آهسته و زمزمه وار به زبان اورد : تنها گل زندگیم تویی... شیوون که نشنید کانگین چه گفته قدری ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... چی گفتی؟.... کانگین که نمیخواست شیوون بفهمد چه گفته برای عوض کردن حرف لبخند کمرنگی زد گفت: هیچی...گفتم هیونگت زنگ زده گفته کارت داره... بهش زنگ بزنی...  ....


نظرات 6 + ارسال نظر
maryam پنج‌شنبه 5 آذر 1394 ساعت 16:59

خیلی خوب بودخواهشا ادامه بدید

maryam دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 20:10

وای عالیه این فیک خیلی دوسش دارمخوش به حال کانگ شد واقعا.مثل همیشه عالی بود دوستم

sogand دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 13:54

خخخخ همه جوره خوش به حال کانگ شدای جان با توصیفاتی که تو میکنه قشنگ فضا واسم معلوم میشه و میتونم تصور کنم مرسی که جز به جز توصیف میکنیمن خیلی از این فیک خوشم میاد مرسی بیبی عاشقتتتتتتتتممممم

tarane دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 00:39

سلام گلم.
اون پیرمرد صاحب خونه کانگین رو بیرون کرد زیادم براش بد نشد . رفت پیش وونی . کلی هم امکانات در اختیارشه ، پیش وونی هم که هست همیشه میبینتش دیگه چی میخواد
وای اونجا که خودشو سوزوند بعدشم لیوان رو پرت کرد خیلی بامزه بود.
خییییلی ممنون گلم . عاااااالی بود.

سلام عزیزدلم

Sheyda یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 23:19

میگم کانگین با حقوقش چیکار میکرد که پنج ماه اجاره نداده
چه خوشی میگذره به کانگ
یعنی کیو که خودش عاشق شده و ازدواج کرده از نگاه های کانگ به شیوون چیزی نفهمیده
یک قسمت تو هفته خیلی کمه
مرسی عزیزم

aida یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 21:34

ععععععه خو بهش میگفتی دیگهههههه
این فیکو دوست دارم .. روند داستان فوق العادس آروم و قشنگ
وایییی شیوونی وایییی کانگینی
خخخخخ منم میخوام بهش بگم معاون چوی دلم میخواد لجشو دربیارم
مرسی عزیزم خیلی قشنگههههههه خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد