SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

انتظار

 


سلام بر دوستای گلم....

برای خودندن تک شاتی بفرماید ادامه....


 

انتظار

سلام

 میخوام یه داستان خیلی خیلی قشنگی رو براتون بذارم ...داستانی که چند بار خوندمش باهاش اشک ریختم و لذت بردم ... داستانی که جز کادوهای تولدم بود ... از عشقم فاطمه جون ( نویسنده معجزه سفید).  یه دنیا ممنون که این هدیه به این لطیفی و قشنگی رو برام نوشته... دوستت دارممممم.....


..........................................................................................................................................................


" لعنتی یه هفته ست ازش خبری ندارم "..." حتی گوشیشم خاموشه"..." نه چیزی توییت کرده "..."نه وبشو آپ کرده" ..."واااااای دارم دیوونه  میشم"... "هیونگ منیجرم به موبایلش جواب نمیده"... "یا اگرم میده اونقدر عجله داره که نیمزاره حرف بزنم..." کیو درحالی که از عصبانیت دستاشو مشت کرده بود با اخم به صحفه ی لبتاپش خیره شده بود بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشه بلند بلند با خشم حرف میزد . سونگمین اروم کنار کیو روی لبه ی تخت نشست دستش رو روی دست مشت شده کیو گذاشت با نگرانی گفت: اروم باش کیونا ...حتما سرش خیلی شلوغه که حتی تلفنشم خاموش کرده ... کیو در حالی که از  عصبانیت نفس های صداداری میکشید رو به سمت سونگمین چرخوند خواست حرفی بزنه که درهمون لحظه در اتاق بدون در زدن باز شد ،هیوک با چهره ای توهم در حالی که موبایلش رو تو دستش محکم نگه داشته بود وارد اتاق شد و پشت سرش دونگهه هم که نگرانی تو چهره اش موج میزد داخل شد. کیو که از بی اجازه وارد شدن هیوک عصبانیتش بیشتر شده بود منتظر بود تا خشمش رو سر یکی خالی کنه با عصبانیت از لبه تخت بلند شد با فریاد گفت: شماها  کی یاد میگیرین در بزنین ... وقتی میخوای برین تو اتاق یکی دیگه سرتون رو پایین نذارین برین تو ... سونگمین و دونگهه با تعجب و وحشت به کیو و هیوک نگاه کردن منتظر عکس العمل هیوک بودن . هیوک با حالت گرفته ای گفت: جواب تلفنا و پیامهای تو رو هم نمیده؟... الان یه هفتهس به هیچ پیام من جواب نمیده ... من خیلی نگرانشم کیوهیون ...این کارش سابقه نداره ... اشک توی چشمای هیوک حلقه زد. کیو هم با دیدن حالت داغون هیوک حالتش عوض شد در حالی که بغض کرده بود با صدای ناله مانندی گفت: نه هیونگ ... به پیامهای من حتی تو اینترنت هم جواب نمیده ... دارم دیوونه میشم... نمیدونم چیکار کنم... منم مثل تو میترسم اتفاقی براش افتاده باشه... اخه بدجور دلم شور میزنه... کیو سرش پایین انداخت قطره اشکی روی گونه اش چکید .

دونگهه با دیدن حال کیو فهمید که قضیه خیلی جدی تر از این حرفاست، چون مکنه گروه به این راحتی جلوی دیگران گریه نمیکرد. دونگهه هم بغض کرد. سونگمین که حال کیو را دید به کیو نزدیکتر شد سر کیو را به اغوش گرفت با دستش پشت کیو را نوازش کرد گفت: اروم باش کیونا... من مطمینم اتفاق بدی براش نیافتاده... در حالی  که این حرف رو  زد که خودش هم از حرفش مطمین نبود اخه دل خودش هم بدجور شور میزد . کیو که تو اغوش سونگمین کمی اروم شده بود خودشو از اغوش سونگمین جدا کرد چهره اش توهم رفت با اخم گفت: وای به حالش ...اگه دستم بهش برسه میدونم چه بلایی سرش بیارم ...حالا منو نگران میکنه... نشونش میدم...

هیوک که هنوز تو عالم خودش بود با لحن غمگینی گفت: مثلا لیتوک هیونگ به من اعتماد کرده ...همه رو به دست من سپرده... اگه الان زنگ بزنه از حال همه بپرسه ...من چی جوابشو بدم... دونگهه خودش رو به هیوک نزدیکتر کرد گفت: هیوکی اروم باش... اولا که هنوز اتفاقی نیوفتاده... دوما لیتوک هیونگ سربازیه... به راحتی نمیتونه زنگ بزنه...هومممم... هیوک به دونگهه نگاه کرد با همون حالت غمگین گفت: اگه از شانس منه همین امروز زنگ میزنه... دونگهه خواست جواب هیوک رو بده که در باز شد شیندونگ گفت: ریووک گفته صداتون کنم بگم غذا حاضره... ناگهان کیو فریاد زد: چرا هیچکس تو این خوابگاه یاد نمیگیره در بزنه؟... شیندونگ با شنیدن فریاد کیو چشمانش از ترس گرد شده بود بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.

همه پشت میز غذا خوری نشسته بودن ولی جزو کانگین و شیندونگ کسی غذاشو درست حسابی نخورده بود. ریووک با ناراحتی  به بشقابهای جلوی اونها نگاه کرد گفت: چرا شماها غذاتون رو نمیخورید؟... نکنه خوب نشده؟... شیندونگ در حالی که دستش رو روی شکمش کشید گفت: نه ریووکا ... خیلی هم غذات خوشمزه بود ...  رو به بقیه کرد با شوخی گفت: اگه نمیخواین بخورین ...من هنوز جا دارما؟... ولی اون چهارنفر اونقدر توهم بودن که اصلا متوجه حرفهای اونها نشدن  فقط با غذاشون بازی میکردن. ناگهان کیو درحالی که حسابی بهم ریخته بود از سر میز بلند شد بدون اینکه به ریووک که با نگرانی نگاهش میکرد نگاه کنه با صدای که بزور شنیده میشد گفت: ممنون ریووکا ... ریووک با نگرانی  گفت: تو که چیزی نخوردی؟... کیو درحالی که داشت از اشپزخونه خارج میشد گفت: میل ندارم... همین که کیو از اشپزخونه بیرون رفت سونگمین و دونگهه و هیوک هم از روی صندلیها شون بلند شدن تشکری کردن از اشپزخونه خارج شدن. ریووک و کانگین و شیندونگ فقط با تعجب به انها نگاه میکردن ،بعد از چند لحظه کانگین به شیندونگ و ریووک نگاه کرد گفت: اینا چشون بود؟... چرا غذاشون رو نخوردن؟... شیندونگ هم گفت: کیو رو بگو ... هیچ وقت سابقه نداشت که از غذا خوردن دل بکنه...امروز چش بود که حتی به غذاش هم دست نزد؟... ریووک شونه هاشو بالا انداخت گفت: نمیدونم ... ولی انگار خیلی ناراحت بودن... شیندونگ پشت گردنش رو با دستش مالید گفت: یعنی چی شده؟...چه اتفاقی افتاده؟....

ریووک توی اشپزخونه خودش رو با شستن ظرفها سرگرم کرده بود . ولی بقیه اعضا روی مبلهای وسط حال نشسته بودن هر کدوم غرق افکار خودشون بودن . کانگین و شیندونگ از این حالت اونها حسابی کلافه شده بودن به هم نگاهی کردن ،شیندونگ دهن باز کرد تا دلیل ناراحتی اون چهار نفر رو به پرسه که همون لحظه موبایل هیوک زنگ خورد. هیوک اونقدر تو فکر بود که متوجه زنگ موبایلش نشد که دونگهه با دست به پهلویش زد گفت: هیوکی خودشو کشت... نمیخوای به گوشیت جواب بدی؟... هیوک با بی میلی بدون اینکه به صحفه گوشیش نگاه کنه بالاخره موبایلش رو جواب داد ؛ بعد از چند ثانیه ناگهان سیخ نشست در حالی که اخماش توهم رفته بود با صدای بلندی گفت: ماشی کجای؟... یه هفته ست ازت خبری نداریم... چرا جواب پیامهامون رو نمیدی؟... چرا گوشیت خاموشه؟... هیوک خواست چیز دیگه ای بگه که با تعجب گفت: چییییییی؟... یاااااااااا... شیوونااااااااا... یاااااااااااا... و در حالی که به شدت اخم کرده بود گوشی رو جلوی صورتش گرفت با عصبانیت گفت: لعنتی چرا قطع کردی ؟... وای به حالت چویی شیوون ... اگه دستم بهت برسه...

دونگهه و کیو و سونگمین که با شنیدن اسم شیوون با وحشت به سمت هیوک خیز برداشته بودن با نگرانی به صورت اخم الود هیوک نگاه کردن. کیو با عصبانیت گوشی رو از دست هیوک چنگ زد فریاد زد: قطع کرد؟... چی شده؟... شروع کرد با گوشی هیوک ور رفتن. هیوک هم با اخم فقط به کیو نگاه میکرد سونگمین با نگرانی در حالی که به کیو نگاه میکرد گفت: هیوکی شیوون بود؟... کجا بود؟...چی گفت؟... هیوک که حسابی اعصابش بهم ریخته بود پوفی کرد خودش رو روی مبل انداخت بدون اینکه به بقیه نگاه کنه گفت: اره خود لعنتیش بود ... بعد با کلافگی موهاشو بهم ریخت ادامه داد :چیز خاصی نگفت...فقط گفت دو روزدیگه میاد خونه ... بعدش باهامون تماس میگیره ... کیو همانطور که با گوشی هیوک کلنجار میرفت گفت: از کجا زنگ میزد؟... چیز دیگه ای نگفت؟... هیوک دستاشو تو سینه ش جمع کرد گفت: مگه ندیدین اصلا مهلت حرف زدن بهم نداد ...فقط همین رو گفت و تلفن رو قطع کرد... بعد یکدفعه هیوک گفت : اهان... اینم گفت  که اول به کیو زنگ زده ولی گوشیش رو جواب نداده ... کیو با شنیدن این حرف چشماش گرد شد موبایل هیوک رو تو بغلش پرت کرد در حالی که به طرف اتاقش میدوید با صدای بلند گفت: لعنتی ... لعنتی...

گوشی موبایلش رو از روی میز عسلی کنار تختش برداشت صحفه اون رو روشن کرد . درست بود کیو یه تماس بی پاسخ داشت اشک تو چشماش حلقه زد بغض گلوشو فشار داد . به سمت تماسهای بی پاسخ گوشیش رفت شماره ناشناسی روی صحفه موبایلش خود نمایی کرد . کیو ناخوداگاه دستش رو روی شماره کشید، گزینه تماس رو انتخاب کرد امید داشت که خود شیوون به تلفن جواب بده . ولی صدای ضبط شده ای گفت که گوشی مورد نظر خاموشه .کیو تموم امیدش از بین رفت اشکای که تا اون لحظه با ریختنشون مبارزه کرده بود حالا بی اجازه  گونه اش رو خیس کردن . کیو اونقدر تو حال خودش بود که متوجه نشد که سونگمین چند قدم عقبتر از اون با چشمای خیس از اشک بهش نگاه میکنه. شیندونگ و کانگین با اتفاقاتی که چند دقیقه قبل جلوی چشماشون افتاده بود حسابی عصبی شده بودن . کانگین با خشم رو به دونگهه و هیوک گفت: اینجا چه خبره ؟... چرا هیچی به ما نمیگید؟... کیو چرا اینقدر بهم ریختس ؟... دونگهه که حال اون دوتا رو دید همه جریان رو برای اون دوتا تعریف کرد.

.............................................

این دو روز به اندازه دو سال برای کیو و بقیه ی اعضا که حالا نگران شیوون بودن گذشت . کیو به ساعت دیواری که به دیوار حال نصب بود نگاه کرد با اضطراب و نگرانی گفت: ساعت دو بعد از ظهره ... پس چرا شیوون هنوز تماس نگرفته؟... سونگمین که کنار کیو روی مبل نشسته بود دست کیو رو میون دستانش گرفت در حالی که اروم اون رو نوازش میکرد گفت : کیونا شیوون گفت دو روز دیگه تماس میگیره ... ولی ساعت خاصی رو برای زنگ زدن مشخص نکرده... حالا هم اروم باش... خودتو تو اینه دیدی ؟... رنگ به رونداری...اگه شیوون تو رو با این حال ببینه ...حتما وحشت میکنه... کیو خواست جواب سونگمین رو بده که در همون لحظه گوشی کیو زنگ خورد .سونگمین و کیو هر دو با اضطراب به گوشی توی دست کیو نگاه کردن ،اینبار شماره خود شیوون روی صحفه گوشی کیو خودنمایی میکرد. کیو با دست لرزون تماس رو برقرار کرد خواست سمت گوشش ببره که سونگمین سریع دستش رو روی حالت بلند گوی گوشی کیو کشید ، کیو فقط با تعجب به سونگمین و گوشیش نگاه میکرد کسی از اون طرف خط با صدای بی حالی گفت: الو ... کیوهیونا؟... الووو... این صدای شیوون بود. بقیه اعضا هم با شنیدن صدای گوشی کیو به سمت مبلها اومدن همه دور کیو وسونگمین نشستن . کیو با شنیدن صدای شیوون اشک تو چشماش حلقه زد در حالی که بغض کرده بود با صدای لرزونی گفت: شیوونا... شیوون با شنیدن صدای کیو گفت: سلام کیوهیونا...میدونم یه معذرت خواهی بهت بدهکارم... ولی اگه بیای خونم...همه چیز رو برات توضیح میدم... درهمون لحظه هیوک با صدای بلندی گفت: یااااا... شیوونااااااااا... تو معلوم هست ده روزه کجایی؟... نمیگی ما نگرانت میشیم... به بقیه اعضا که با نگرانی به گوشی دست کیو نگاه میکردن  نگاهی انداخت گفت: تو اصلا عقل تو کلت هست ؟... تو اسب احمق هشت تا ادم رو نگران خودت کردی... شیوون که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت: سلام هیونگ... ببخشید ... واقعا معذرت میخوام... ولی اگه بیان خونه ی من همه چیز رو می فهمین ...من از تک تک پسرا معذرت میخوام... جبران میکنم... قول میدم... مکثی کرد گفت : کیوهیون صدامو میشنوی؟... کیوهیون؟...

سونگمین به کیو نگاه کرد دید کیو خیلی داره تلاش میکنه تا بغضش نشکنه در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده پس به جای اون گفت : اره شیوونا ...اون صداتو میشنوه...شیوون با شنیدن صدای سونگمین گفت: هیونگ لطفا بیاین اینجا ...کیوهیون رو هم با خودتون بیارید باشه؟... منتظرما...سونگمین گفت : باشه  شیوونا حتما میایم... شیوون هم گفت: پس میبینمتون... فعلا... سونگمین هم گفت: فعلا... شیوون تماس رو قطع کرد . کیو هنوز بهت زده به صحفه خاموش گوشیش خیره شده بود. صدای شیوون یه حالتی بود یا اینکه شیوون سعی کرده بود عادی صحبت کنه ولی صدایش کمی میلرزید خیلی بی حال بود . کیو اینو مطمین بود که این شیوون ؛ شیوون سرحال همیشگی نبود . کیو با خوردن دستی به شونه اش به خودش اومد به چهره سونگمین که کنارش نشسته بود نگاه کرد. سونگمین لبخندی زد گفت: پاشو کیونا ...مگه نمیخوای بیای ؟... همه بچه ها رفتن حاضر بشن... فقط من و تو موندیم... پاشو دیگه... کیو با کشیده شدن دستش  توسط سونگمین از روی مبل بلند شد اون دو هم برای اماده شدن به سمت اتاق خودشون رفتن.

***************************************

هر هشت نفر اعضای سوجو تو اتاق شیوون دور تخت اون نشسته یا ایستاده بودن ، بدون اینکه هیچکدوم حرفی بزنن با نگرانی به صورت رنگ پریده و بی حال شیوون که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکردن . هیوک بالاخره سکوت رو شکست رو به شیوون گفت: چه بلایی سرخودت اوردی پسر؟...  چرا اینقدر داغونی شیوونا؟... شیوون لبخند کم رنگی روی لباش بود به تک تک اعضا نگاه میکرد رو به هیوک کرد گفت: چیزی نیست ... خدارو شکر الان خیلی بهترم... فقط یکم ضعف دارم همین... هیوک عصبانی شد با صدای بلندی گفت: همین؟... همین دیگه هان؟... ببین با خودت چیکار کردی؟... انوقت فقط میگی همین... پس این چند وقت که ازت خبر نداشتیم ...جنابعالی مریض بودی هان؟... حالا بعد از ده روز اومدم میبینم که اقا بی حال افتاده توی تختش...میگه همین... شیوون با نگاه مهربونی به هیوک گفت: اروم باش هیونگ... باور کن الان حالم خوبه... فقط باید یه دو  سه روزی استراحت کنم...همین... هیوک با همون عصبانیت گفت: میدونی تو این چند روز که ازت خبری نبود فنات چه بر سر ما اوردن؟... هی فقط میگه همین... همین... بابا هر جا رفتیم حال تو رو ازمون میپرسیدن... بیچاره مون کردن از بس باید جواب سوالهای اونا رو میدادیم... با دست به بقیه اعضا اشاره کرد گفت: اینا همه شاهدن ...درست نمیگم هایه؟...دونگهه به هیوک نزدیک شد پشت هیوک رو نوازش کرد گفت: اروم باش هیوکی... خودتم میدونی که شیوون کاری رو بی دلیل انجام نمی ده ...حتما برای اینکارشم دلیلی داشته...

شیوون چهره اش ناراحت شد گفت: میدونم هیونگ ...من که گفتم معذرت میخوام... ولی باور کنید بهم اجازه نمیدادن به کسی خبر بدم... حتی خونواده ام ...پدر ومادرم تازه چهار روز قبل فهمیدن... اونا هم تا چهار روز قبل چیزی نمیدونستن... دونگهه با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود گفت: واقعا ؟... یعنی اونا هم تازه چهار روز پیش فهمیدن؟... شیوون فقط سرشو به علامت تایید تکون داد. ریووک بدون توجه به حرف دونگهه با نگرانی گفت:هیونگ الان حالت خوبه؟... مشکلی نداری؟... شیوون به ریووک نگاه کرد لبخندی زد گفت: نه مشکلی ندارم... حالم خیلی بهتره ...گفتم که فقط کمی ضعف دارم...شیندونگ گفت :خوب بازم خدارو شکر که الان حالت خوبه... شیوون به شیندونگ که پایین تختش ایستاده بود نگاه کرد گفت: ممنون هیونگ... سونگمین خم شد دست شیوون رو میون دستاش گرفت گفت: خوب استراحت کن تا حالت کاملا خوب بشه... زود از جات بلند شی شیوونا... شیوون هم با لبخند گفت: چشم حتما...  شیوون  رو به بقیه اعضا کرد گفت: ببخشید که این چند روز نگرانتون کردم...ممنون که به درخواستم اومدین خونم... سونگمین  که هنوز دست شیوون رو میون دستاش گرفته بود گفت: این حرف رو نزن شیوونا... وظیفمون بود که بیام ... رو به بقیه کرد گفت: حالا هم بهتره ما بریم تا توهم یکم استراحت کنی ... از قیافت معلومه حسابی خسته شدی... کمر راست کرد گفت: خوب پسرا بریم دیگه...شیوونا باید استراحت کنه... همه اعضا با این حرف سونگمین به طرف شیوون  اومدن بعد از اینکه باهاش دست دادن خداحافظی میکردن از اتاق خارج میشدن به جز یک نفر که درتمام مدتی که اعضا توی اتاق بودن گوشه ای ایستاده بود با چشمانی که اشک در اون حلقه زده بود به شیوون بیحال روی تخت نگاه میکرد حتی کلمه ای حرف نزده بود. شیوون هم تمام حواسش به کیو بود ولی جلوی بقیه اعضا نمیخواست که چیزی بگه یا عکس العملی نشون بده. صبرکرد تا هیوک و دونگهه که اخرین نفر بودن از اتاق خارج بشن وقتی مطمین شد که تنها شدن رو به کیو که گوشه اتاق ایستاده بود نگاهش میکرد کرد لبخندی روی لبش نشست که باعث شد چال گونه هاش که کیو دیوونه وار دوسشون داره نمایون بشه بعد با دست به لبه تخت کنار خودش اشاره کرد گفت: بیا اینجا کیوهیونا... بدو... کیو هنوز اون گوشه بدون هیچ عکس العملی ایستاده بود، وقتی شیوون تعلل کیو رو دید لبشو آویزون کرد دستاشو از هم باز کرد گفت: بیا دیگه ... دلم برات خیلی تنگ شده... کیو با دیدن قیافه شیوون که خیلی بامزه شده بود طاقتشو از دست داد سریع به طرف تخت رفت و خودش رو تو آغوش گرم شیوون انداخت بغضش شکست، اشکاش چشمای درشتشو خیس کردن.

پسرها به ون نزیک میشدن که ناگهان دونگهه درحالی که سرشو به اطراف میچرخوند گفت: بچه ها صبر کنید .... پس کیوهیون کو؟... مگه اون با ما نیومده بود؟... ولی الان نیست ... من برم ببینم کجا مونده پس؟...همین که خواست به سمت ساختمان برگرده هیوک بازویش را گرفت گفت: بیا بریم فیشی... بیخیال کیوهیون... خودش میاد... بازوی دونگهه رو کشید و دونگهه که هنوز گیج بود رو با خودش به سمت ون برد.

شیوون در حالی که لبخند میزد با دست اشکای کیو رو پاک کرد گفت: گریه نکن کیوهیونا.... ببین حالا من حالم خوبه... باور کن فقط بدنم یکم ضعیف شده که اونم با چند روز استراحت و داروهایی که دکتر بهم داده خیلی زود رو پا میشم...کیو به صورت پریده شیوون نگاه کرد با صدای که به خاطر گریه کمی دو رگه شده بود گفت : همه چیز رو برام تعریف کن ... یالا ... مشتی اروم به سینه خوش فرم شیوون زد با اخم ساختگی گفت: حتی یه لحظش رو هم جا ننذار ... فهمیدی... شیوون خنده کوتاهی کرد گفت: اخه چی بگم ...که کیو بهش مهلت نداد کمی صداش رو بالاتر برد گفت: گفتم همه چیزو بران تعریف کن ... فهمیدی... اگه تعریف نکنی دیگه باهات حرف نمیزنم... به حالت قهر صورتش رو برگردوند. شیوون با دست چونه کیو رو گرفت صورتشو رو به طرف خودش برگردوند گفت: باشه ... قهر نکن ...همه چیزو برات تعریف میکنم... سرشو پایین انداخت گفت: راستش این اواخر که برای فیلم برداری چین بودم حس میکردم حالم بده... بدنم هم عکس العملهای عجیبی نشون میداد ... مثلا یکدفعه دل درد شدیدی سراغم میومد ... یا یکدفعه دچار سرگیجه میشدم... یا حتی سردرد هایی داشتم که با مسکن هم خوب نمیشدم... چندروز اخرم همش تب داشتم که به راحتی قطع نمیشد... مخصوصا شبها... تا اینکه یازده روز پیش حالم خیلی بد شد...علاوه برتب ...بدن دردهم سراغم اومد... با هیونگ منیجر تصمیم گرفتم برای معالجه بیایم کره ...اخه توی چین دکترا متوجه بیماری من نشده بودن ... قرار شد به هیچکس خبر ندیم... هیونگ منیجر گفت منو می ببره پیش یکی از دوستاش که پزشک ماهریه... بدون اینکه به کسی اطلاع بدیم باهم اومدیم کره... اون منو مخفیانه پیش دوستش توی بیمارستان برد ...اون دکتر تا منو دید و معاینه کرد گفت که باید بستری بشم...

( فلش بک)

" خوب اقای چویی من باید رک باهاتون حرف بزنم"..."اینطور که من از علائم بیماری شما متوجه شدم" ... "با چیزهایی که شما از حالتون برام تعریف کردین"..." به این نتیجه رسیدم که شما دچار یه بیماری نادر شدید که این بیماری رو بعضی از مسافرینی که به چین میرن دچارش میشن..." دکتر رو به شیوون که با بی حالی روی صندلی مقابلش نشسته بود منیجرکه با نگرانی به او نگاه میکرد گفت . منیجر به شیوون که از تب با دهنی باز نفس نفس میزد با نگرانی نگاه کرد به دکتر گفت: خوب الان باید چیکار کنیم؟... دکتر متفکرانه گفت: اول باید یه سری آزمایش  انجام بشه تا از نوع بیماری مطمین بشیم...انوقت ببینم که تو کدوم یکی از مراحل بیماری قرار داریم... بعد معالجه رو شروع کنیم... فعلا من اقای چویی رو تو یه اتاق خصوصی بستری میکنم ...از یکی از پرستارها که مورد اعتماد من هست میخوام که 24 ساعته از ایشون پرستاری کنه... تا ببینیم چی میشه... من همه تلاشم رو برای خوب کردن مریضی ایشون میکنم...منیجر در حالی که لبخند میزد از روی صندلی که روی اون نشسته بود بلند شد به طرف دکتر رفت گفت: ممنون هان سون... واقعا ممنون... یه روزی این لطفتت رو جبران میکنم... دکتر هم لبخندی زد گفت: خواهش میکنم... من که کاری نمیکنم... راستی برای ازمایش باید از آقای چویی مایه نخاعی بگیریم... بعد هم موبایلش رو از روی میز مقابلش برداشت با یه نفر تماس گرفت . شیوون و منیجر هر دو با اضطراب و نگرانی به او نگاه میکردن.

دکتر در اتاقی رو باز کرد گفت: خوب اقای چویی اینجا اتاق شماست ...الان هم پرستار پارک برای کمک و همراهی شما میاد ...ایشون همون پرستاری هستن که براتون گفتم... لطفا لباساتون رو عوض کنید ...بعد ایشون کمک میکنن تا برای گرفتن مایه نخاعی حاضر بشید...

 شیوون با بالا تنه لخت روی تخت به پهلو دراز کشیده بود روی بدنش توسط پارچه ابی رنگی پوشیده شده بود .دکتر پشت شیوون در حالی که دستکش به دست داشت و سوزن مخصوص تو دستش بود ایستاده بود رو به منیجر کرد گفت: همون طوری که بهت گفتم محکم پایین تنه  و پاهاشو نگه دار... نباید کوچکترین حرکتی بکنه باشه ؟... منیجر روی پاهای شیوون خم شد اونها رو محکم با دستاش نگه داشت گفت : باشه... پرستار هم رو به روی شیوون ایستاده بود دستا وسرشونه شیوون رو محکم گرفته بود. دکتر گفت: آماده این؟... بعد سوزن بلند رو از قسمت پایین کمر شیوون وارد کرد. شیوون برای لحظه ای از شدت درد نفسش بند اومد اشک توی چشماش حلقه زد یک لحظه بدنش تکون شدیدی خورد که دکتر بدون اینکه به پرستار و منیجر نگاه کنه گفت: محکم نگهش دارین... شیوون برای اینکه ناله اش رو خفه کنه لباشو به داخل دهنش جمع کرد و شدیدا اونها رو روی هم فشار داد وچشماشو بست . پرستار سرشو به صورت شیوون نزدیکتر کرد با مهربانی گفت : یکم دیگه تحمل کنید ...الان تموم میشه ...

شیوون از شدت درد نمی تونست هیچ عکس العملی نشون بده .بعد از چند دقیقه بالاخره دکتر اروم سوزن رو از کمر شیوون بیرون کشید گفت : خوب تموم شد ... پرستار ومنیجر باهم همزمان شیوون رو رها کردن . شیوون با بیرون کشیدن سوزن اه بلندی کشید قطره اشکی از زیر پلکهای بسته ش به بیرون غلتید. دکتر روی شیوون خم شد گفت : تموم شد اقای چویی... الانم میگم پرستار بهتون یه سرم و آرامش بخش تزریق کنه تا یکم استراحت کنین ... شیوون با بی حالی چشماشو باز کرد با چشمای قرمز شده از درد به دکتر نگاه کرد سعی کرد که در جواب دکتر لبخند بزنه. دکتر رو پرستار کرد گفت: اون کاری که گفتم انجام بدین ...حواستون روهم کاملا جمع کنین ... پرستار چشمی گفت و مشغول کار خودش شد دکتر رو به منیجر کرد گفت: من هم برم نمونه رو زودتر برسونم آزمایشگاه تا زودتر هم جوابش برامون بیاد ...شما هم بهتره بیای بیرون بذاری آقای چویی استراحت کنه...منیجر با گفتن چشم به دنبال دکتر از اتاق خارج شد.

شیوون بی حال و تبدار روی تخت دراز کشیده بود سرمی به دستش وصل بود، پرستار پارک در حال چک کردن سرم بود که دکتر از در اتاق به همراه منیجر وارد شدن .دکتر در حالی که چهره اش توهم بود به برگه ای که توی دستش بود نگاه میکرد . منیجر هم که با اضطراب و نگرانی به چهره درهم دکتر نگاه میکرد پرسید : چی شده هان سون؟... وضعیتش خیلی بده ؟... دکتر سرش بالا اورد با همون چهره ی توهم به سه جفت چشم منتظر نگاهی کرد گفت: خوشبختانه هنوز اوایل بیماریه ...واین خوبه اما...منیجر که دید دکتر سکوت کرده با نگرانی گفت: اما چی ؟... دکتر رو به منیجر کرد گفت: اما اینکه ما داروش رو نداریم ...منیجر با وحشت گفت:نداریم ؟...یعنی چی؟...خوب منظورم اینکه که از کجا باید دارو تهیه کنیم؟... دکتر گفت: نگران نباش... من میتونم اون دارو رو تهیه کنم... ولی هزینش یکم میفهمی که چی میگم...منیجر سریع گفت: تو تهیش کن هزینش اصلا مهم نیست... دکتر به شیوون نگاه کرد گفت: یه چیز دیگه هم هست ...راجع به طریقه ی معالجه که این مربوط میشه به آقای چویی ... نزدیک تخت شیوون اومد کمی خم شد گفت: درمان این بیماری یکم دردش زیاده ...در ضمن ممکنه طول هم بکشه تا حالتون کاملا خوب بشه... البته با وضعیت جسمی که ازشما میبینم میتونم بگم که خیلی زود خوب میشین... شیوون با بی حالی به دکتر نگاه کرد گفت: اگه این بیماری درمان نشه چه اتفاقی برای بیمار میوفته ؟... دکتر کمر راست کرد با ناراحتی گفت: احتمال مرگ بیمار زیاده... تا الان من کسی رو سراغ ندارم که به این بیماری دچار شده باشه ... درمان نکنه و زنده مونده باشه...

منیجر با وحشت گفت: پس منتظر چی هستی؟... زودتر برای تهیه دارو اقدام کن هان سون...دکتر سرش رو به علامت باشه تکون داد گفت: راستی اوردن تلفن یا هر وسیله الکتریکی دیگه ای که سیگنال ایجاد میکنه به این اتاق به خاطر وجود وسایل پزشکی حساس ممنوعه... رو به پرستار کرد گفت: حتی شما پرستار پارک ... البته این قانون تازمانی هست که اون دستگاها داخل اتاق باشن... با خارج کردن اون دستگاها همه چیز درست میشه... در ضمن پرستار پارک شما فقط پرستار مخصوص آقای چویی هستید... به خاطر خود ایشون هیچکس نباید بدونه که ایشون تو این اتاق... اصلا تو این بیمارستان بستریه...فهمیدین؟... پرستار رو به دکتر گفت: بله آقای دکتر متوجه شدم... خیالتون از طرف من راحت باشه... حرف یا خبری از این اتاق بیرون نمیره... دکتر درحالی که با منیجر به سمت در اتاق میرفت گفت: من به شما اعتماد کامل دارم پرستار پارک...از اتاق خارج شدن.

دکتر شیشه کوچکی رو توی دستش داشت اون رو به طرف شیوون گرفت گفت: آقای چویی این همون دارویی که بهتون گفتم... این دارو تو سه مرحله باید بهتون تزریق  بشه... روز اول دردش خیلی زیاده... ولی مطمینم روز سوم دردش خیلی کمتر میشه... البته جای تزریقش هم یکم خاصه... شیوون با بیحالی گفت: مگه کجا باید تزریق بشه؟... دکتر به شکم شیوون نگاه کرد گفت : راستش باید از طریق ناف تزریق بشه ...شیوون وحشت کرد کمی چشماش ازحالت خماری در اومد با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: از ناف ؟... خیلی درد داره ؟... دکتر سرنگی رو ازجیش دراورد گفت : نگران نباش ... سرنگش هم مخصوصه... از اول هم که گفته بودم درمان این بیماری درد داره... ولی آمپولش زیاد درد نداره... راستش بعد از تزریق تازه دردش شروع میشه ... ولی من مطمیئم شما میتونید تحمل کنید... شیوون شوکه به سرنگ توی دست دکتر نگاه میکرد . سرنگ معمولی بود ولی سوزنش با همه سوزنها فرق داشت کوتاهتر و نازکتر بود . شیوون چشماش رو بست سعی کرد تا به خودش آرامش بده درد دلش از خدا کمک خواست.

"ببخشید آقای چویی چون نمیتونیم از کسی کمک بخوایم مجبورم دستای شما رو به لبه تخت ببندم..." پرستار پارک در حالی که مشغول بستن دست شیوون بود برای شیوون توضیح میداد. شیوون از بس وحشت کرده بود اضطراب داشت زبونش بنده اومده بود پس فقط سرش رو به علامت فهمیدن تکون داد. سینه و شکم خوش فرم شیوون کاملا لخت بود ملافه سفید رنگی فقط روی پاهایش رو پوشانده بود . در همون لحظه دکتر وارد اتاق شد به تخت نزدیک شد در حالی که لبخند میزد گفت: اقای چویی من تمام تلاشم رو برای بهبودی شما میکنم مطمین باشید... الان هم اروم باشید... شیوون که از اضطراب و نگرانی نفس نفس میزد با صدای که به زور شنیده میشد گفت: ممنون... دکتر رو به پرستار پارک گفت: همه چیز اماده ست؟... پرستار گفت: بله آقای دکتر... دستاشون رو که بستم... به پاهاشون هم بی حسی تزریق شده...  امپول رو به سمت دکتر گرفت. دکتر درحالی که سرش رو تکون میداد گفت: خوبه... امپول رو از دست پرستار گرفت گفت : محکم نگهشون دارین... پرستار چشمی گفت دست روی سینه ی شیوون گذاشت و اون رو محکم نگهداشت . دکتر نگاهی به شیوون که با صورت رنگ پریده و وحشتزده بهش نگاه میکرد انداخت گفت: نگران نباش... خیلی زود تموم میشه... بعد خم شد سوزن رو توی ناف شیوون فرو کرد ماده داخل اون رو تزریق کرد. شیوون از شدت درد چشماشو بست سرش رو توی بالش زیر سرش فرو کرد و بلند گفت: آیییییییییییی... به خاطر بی حسی پاهاش رو نمیتونست تکون بده پس با دستاش به میله ای که به اونها بسته شده بود محکم چنگ زد به طوری که سر انگشتانش از فشار سفید شده بود چند ثانیه ای طول کشید تا دکتر گفت: خوب تموم شد... سوزن رو دراورد شیوون نفسش رو با صدا بیرون داد بدنش که از شدت درد منقبض شده بود شل شد به حالت اولش برگشت .

پرستار دستاشو از روی سینه شیوون برداشت از تخت کمی دور شد، دکتر به سمت بالای تخت اومد رو به شیوون که حسابی بی حال شده بود با چشمای خمار به دکتر نگاه میکرد گفت: خوب اولیش تموم شد ... لبخندی زد ادامه داد: خوب طاقت اوردین... با دستش شونه شیوون رو به ارومی فشار داد بعد رو به پرستار کرد گفت: به احتمال زیاد تا نیم ساعت دیگه دچار تب و لرز و بدن درد شدیدی میشه... ولی همش طبیعیه... فقط کاری که شما باید بکنید اینکه نباید بذارید تبش خیلی بالا بره... ولی برای بدن دردش باید روز اول تحمل کنه... به خاطر اختلالی که ارام بخش با این دارو ایجاد میکنه ...نمیتونیم بهشون ارام بخش تزریق کنیم... پرستار به شیوون که با بیحالی نفس میکشید چشماشو بسته بود نگاه کرد گفت: چشم دکتر...خیالتون راحت باشه... دکتر گفت: هر اتفاق دیگه ای هم که افتاد به من خبر بدید ...خودم رو سریع میرسونم...

درد توی تمام بدن شیوون میپیچید ولی به خاطر بی حالی و تب بالایی که داشت نمیتونست هیچ عکس العملی نشون بده ؛فقط صدای نفس های ناله وارش توی اتاق میپیچید . پرستار پارک هم کیسه یخی رو روی پیشونی شیوون گذاشته بود با دستمال خیسی به بالاتنه ی لخت شیوون میکشید و سعی میکرد اون رو خنک کنه تبش رو پایین بیاره در حالی که پاهای شیوون داخل تشت اب خنکی بود . بالاخره اون روز و شب هم گذشت بدن درد و تب شیوون نزدیکای سحر کمتر شد شیوون به خواب عمیق رفت.

( پایان فلاش بک)

شیوون با یاد اوردن اون روزها چشماشو بسته بود چهره اش توهم رفته بود قطره اشکی از گوشه چشمای بسته ش به بیرون غلطید از روی گونش به پایین لغزید . کیو به صورت رنگ پریده شیوون خیره شده بود به خاطر زجرهای که شیوون تو این ده روز کشیده بود بیصدا گریه میکرد با چشمانی خیس و سرخ از اشک به شیوون نگاه میکرد . حالا که خوب دقت میکرد متوجه میشد که شیوون لاغرتر شده بود . با دستش اروم دست شیوون رو گرفت با انگشت شصتش پشت دست اون رو نوازش کرد. شیوون چشماشو باز کرد با صدای که از بغض میلرزید بدون اینکه به کیو نگاه کنه گفت: سه روز اول با درد و تب و لرز بالاخره گذشت... خدارو شکر بعد از اون سه روز من کم کم رو به خوب شدن رفتم... به لطف بدن اماده ام زودتر از پیش ببینی دکتر حالم خوب شد... باورت نمیشه تو اون هفت روز که من نمیتونستم به کسی زنگ بزنم ... منیجر هم اجازه نداشت به خاطر اینکه اتاق رو استریل کرده بودن به دیدنم بیاد... واقعا خیلی برام سخت گذشت ... تا اینکه بعد ازهفت روز دکتر درحالی که موبایلی تو دستش بود اومد پیشم ...اون رو بهم داد گفت که فقط اجازه دارم به خونواده م  ویکی از دوستام زنگ بزنم... اول به مامان و بابا خبر دادم...تا از نگرانی درشون بیارم...چون منیجر بهم گفته بود که خیلی تو این هفت روز اذیت شدن... بعدش به گوشی تو زنگ زدم... ولی تو جواب ندادی... مجبور شدم به هیوکجه زنگ بزنم... کیو سرش پایین انداخت گفت:ببخشید ...تو اون هفت روز که ازت خبری نداشتم مثل دیوونه ها به زمین و زمان گیر میدادم... سونگمین و بقیه به زور یکم ارومم کرده بودن... گرچه بقیه هم حالی بهتر از من نداشتن ...هیوکجه هم که حسابی قاطی کرده بود... بعد از اینکه تو زنگ زدی با این که از دستت خیلی عصبانی بودم... ولی حداقل خیالم راحت شد که صداتو شنیدم... باورت نمیشه ... یه چیزی ته دلم میگفت یه اتفاقی برات افتاده...اون دو روز بعدش برام مثل جهنم بود... هر شب خوابت رو میدیم... که تو خوابم گریه میکردی...من سعی میکردم بغلت کنم... ولی نمیتونستم ... با وحشت از خواب میپریدم...کیو گریش شدت گرفت هق هقش بلند شد . شیوون با چشمانی قرمز و خیس از اشک به صورت خیس از اشک کیو نگاه کرد با دستش اون رو به سمت خودش کشید کیو رو به اغوش کشید . کیو سرش رو روی سینه شیوون گذاشت سعی کرد با شنیدن صدای قلب شیوون ؛از آغوش گرمش آرامش بگیره ، آرامشی که ده روز بود از او دور بود.

شیوون هم صورتش رو روی سرکیو گذاشت سعی کرد تا عطر تن کیو رو وارد ریه هاش کنه با اون تن خسته ش رو اروم کنه. چند دقیقه ای گذشت با شنیدن صدای نفس های کیو که منظم شده بود حس کرد که کیو توی آغوشش به خواب رفته سرشو پایین اورد به صورت آروم و غرق در خواب کیو نگاه کرد. خودش رو روی تخت دو نفرش جابه جا کرد بدن کیو رو اروم کنار خودش روی تخت کشید ،کیو کمی خودش رو جابه جا کرد دستش رو دور تن شیوون حلقه کرد ولی بیدار نشد شیوون لبخندی زد بوسه ای آروم به پیشونی کیو زد همینطور که به صورت زیبای کیو خیره شده بود پلکاشو سنگین شد او هم به خواب رفت . اون دو بعد از ده روز سختی که هر کدوم به نوعی تحمل کرده بودن حالا اروم کنار هم تو آغوش گرم یکدیگر به خواب شیرینی فرو رفته بودن.



نظرات 6 + ارسال نظر
wallar یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 11:54

سلام اجی گل
میانه ابنقدذ دیر دیدمش راستش من اینو خونده بودم قبلا خیلی قشنگ با احساس بود ادم دلش برای کیو و شیون کباب میشد مثل بیماری همونتتک شاینی که فاطی بهم داد
جالب بود بسیییی

سلام عزیزم...

maryam پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 14:20

سلام حنانه جون.خیلی قشنگ و احساسی بود.بیچاره شیوونم تنهایی اینهمه درد کشید بچمخداروشکر آخرش خوب شد.شیوونم که رفت سربازی
مرسی عزیزم عالی بود مثل همیشه

سلام...

tarane پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 00:46

سلام عزیزم.
اخی کیو چقدر نگران شیوون بود . یه ذره دیگه میگذشت و وونی بهش زنگ نمی زد دور از جونش دق میکرد بچه .
شیون چه مریضی گرفته بود .چقدر درد کشید خدا رو شکر خوب شد.
ممنون عزیزم خیلی قشنگ بود . دست فاطمه خانم هم درد نکنه.

سلام عزیزم...

Sheyda پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 00:20

وونی بیچارم
مرسی عزیزم

sogand چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 21:30

عررررررررررررر شیوونممن طاقت ندارم فردا میره مرسی بیبی

hanie چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 21:03

خیلی قشنگ بودش.مرسی.

خواهش عزیزم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد