SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه سفید 23

 


سلام بچه های عزیز....

خوبید؟....

حرفی نیست ..فقط بگم از هفته دیگه یه  داستان دیگه وونکیو که یکی از دوستام زحمتشو کشیده بهم داده رو هم به اپ ها اضافه میکنم... توضیحتاشو موقع گذاشتن میگم... بفرماید ادامه .....

 

معجزه بیست وسوم

چند روزی از اون اتفاق میگذشت ،شیوون تو این چند روز سعی کرده بود مگی رو گیر بیاره ازش عذرخواهی کنه .ولی نتونسته بود چون مگی که همیشه همه جا باهاش بود این چند روز ازش فرار میکرد ،سعی میکرد جلوی چشمای شیوون نیاد دیده نشه . هلن هم متوجه رفتار عجیب مگی شده بود .هلن بالاخره مگی رو توی یکی از اتاقها که انترنها استراحت میکردن گیر اورد کنارمگی نشست هلن با خشم گفت: هیچ معلوم هست تو داری چیکار میکنی؟... چرا از اندرو فرار میکنی ؟... مگه این خودتو نبودی که اصرار کردی شیفت تو با اندرو یکی باشه؟... حالا این چند روز چت شده؟...حتی دوبار هم شیفتت با انترنها دیگه جابجا کردی... مگی فقط سرشو پایین انداخته بود به زمین خیره شده بود .هلن که حسابی از این سکوت مگی کلافه شده بود شونه های اون رو گرفت به سمت خودش چرخوند با مهربانی گفت: با من حرف بزن مگی ...تو چهار ساله عاشق اندروی...حالا این چند روزه چه اتفاقی برات افتاده که ازش فرار میکنی؟...

مگی بدون اینکه به صورت هلن نگاه کنه با صدای که به سختی شنیده میشد جواب داد : هیچی ...فقط دارم سعی میکنم دیگه عاشقش نباشم... هلن با شنیدن جواب مگی دستاش شل شد از شونه مگی پایین افتاد با ناباوری گفت: چی؟... تو چی گفتی؟... این حرف یعنی چی مگی؟... من نمیفهمم؟... مگی اشک تو چشاش حلقه زد با بغض گفت: اون ازم متنفرههلن...میفهمی... اون از من بدش میاد...من خیلی دوسش دارم... برای همین نمیخوام اذیتش کنم... حالا که اون منو نمیخواد ...از زندگیش میریم بیرون... قطره اشکی روی گونش به پایین غلتید.هلن از شنیدن صحبتهای مگی تعجب کرده بود با چشمای گشاد شده با ناباوری گفت: تو اشتباه میکنی مگی...باور کن... اون ازت متنفر نیست... من مطینم... مگیهیچی نگفت فقط اروم اروم اشک میریخت.

..................................

شیوون پشت میز اشپزخونه روی صندلی نشسته بود سخت تو فکر بود. کریس که متوجه شیوون شده بود به سمت اون رفت دستشو روی شونه شیوون زد. شیوون با این حرکت کریس به خودش اومد با نگاهی که غم در اون موج میزد به اون نگاه کرد. کریس صندلی کنار صندلی شیوون رو بیرون کشید روی اون نشست گفت: چی شده اندرو؟...چند روزه که میبنیم ناراحتی... اتفاقی افتاده؟... شیوون سرشو به علامت منفی به دو طرف تکون داد نگاهشو به میز دوخت .کریس به پشتی صندلی تکیه داد گفت: یالا اندرو حرف بزن ...میدونم که یه چیزیت هست...بگو شاید بتونم کمکت کنم... شیوون درحالی که ناراحتی تو صداش موج میزد بدون اینکه نگاهش از میز بگیره گفت: من چند روزه میخوام تا از مگی معذرت بخوام... ولی هر چی سعی میکنم اون خودشو ازم مخفی میکنه... من هم نتونستم این چند روزه بخاطر رفتارم ازش عذر خواهی کنم... کریس خودشو جلو کشید به صورت شیوون نگاه میکردباناورای گفت: مگه تو چیکار کردی هان؟... شیوون اتفاقی که توی بیمارستان بین اون و مگی افتاده بود تعریف کرد کریس چند دقیقه ای فکر کرد گفت: من با هلن صحبت میکنم...اون میتونه بهت کمک کنه...هر چی باشه اون مگی دوستای صمیمی هستن... شیوون بدون اینکه حرفی بزنه فقط سرشو به علامت تایید تکون داد.

.................................................................

" این همه جریان بود...هلن تو میتونی کاری بکنی؟... این قضیه اندرو رو حسابی بهم ریخته... این چند روزه خیلی ناراحته"... کریس درحالی که نگرانی تو صداش موج میزد به هلن که سخت تو فکر بود نگاه کرد منتظر جواب هلن شد . هلن متفکرانه گفت: پس همه این کارها از یه سوء تفاهم شروع شد؟... اخم کرد به کریس کرد با کمی خشم گفت: اخه چرا شما مردا نگرانیتونو با عصبانیت و داد زدن نشون میدید؟... اگه با مهربونی نگراتیونوبگید به جای برمیخوره؟... کریس از حالت هلن ترسیده بود اب دهنشو به سختی قورت داد با چشمای گشاد شده گفت: حالا چرا با من دعوا میکنی...من که کاری نکردم... هلن با دیدن حالت بامزه صورت کریس خندید .

...................................

" کریس همه چیز رو برام تعریف کرد ... یادته که اخر این هفته تولد کریسه؟...من میخوام براش یه جشن کوچیک بگیرم... چند تا از دوستامون رو دعوت کنم...مگی رو هم میخوام بگم که بیاد... من کاری میکنم تو بعد مهمونی بتونی باهاش حرف بزنی... " هلن در حالی که کنار شیوون روی مبل استراحت انترنهای بیمارستان نشسته بود گفت. شیوون به پشتی مبل لم داد درحالی که دستشو رو گیجگاهش فشار میداد تا سردردش کمتر بکنه گفت: ممنون هلن...اگه برای تولد کریس کمک خواستی حتما بگو... هلن لبخندی زد گفت: این که حتما...باید کمکم کنی... چون قراره مهمونی تو خونه شما برگزار بشه...باید اخر هفته خونه رو تزیین کنیم... لوهان هم قرار شدکریس رو از خونه ببره بیرون... سرشو گرم کنه تا ما به کارمون برسیم... شیوون نفسشو با صدا بیرون داد گفت: اوففففففففففففف... عالی شد ...هلن نیشخندی زد گفت: چیزی گفتی؟... شیوون در حالی که هل کرده بود گفت: نه نه ...چیزی نگفتم... هلن ریز ریز خندید.

..............................

" نه اندرو... اونو اونجا نزن...یکم این طرفتر ...میگم اون ورتر ...حواست کجاست؟"... هلن در حالی که دستشو به کمرش زده بود داشت به شیوون که بالای نردبون بود دستور میداد .شیوون که از دستور دادن هلن کلافه شده بود گفت: هلن من واقعا خسته شدم...زود باش دیگه... چهار ساعته داریم خونه رو  تزیین میکنیم...الانه که مهمونها سرو کلشون پیدا بشه... هلن همانطور که دست به کمرش بود گفت: خوب منم میخوام همینو بگم... یالا زود باش تمومش کن... شیوون دوباره دستشو که ریسه تو دستش بود به دیوار گرفت گفت: اینجا خوبه؟...هلن نگاهی کرد گفت: اره...همون جا خوبه...بزن... شیوون همنجوری که داشت ریسه رو میزد گفت: راستی کیک چی؟...کی میری اونو میگیری؟... دیر میشها...هلن در حالی که داست وارد اشپزخونه میشد گفت: نگران نباش...قرار شد مگی سرراه کیک رو بگیره بیاد... شیوون با شنیدن اسم مگی چهره اش درهم شد هلن که وارد اشپزخونه شده بود چهره درهم شیوون رو ندید.

............................

مهمونی تمام شده بود تقریبا تمام مهمونا رفته بودن ،البته به غیر از مگی .چون هلن بهش گفته بود که باهاش کار داره به جاش لوهان به خونه یکی از دوستاش رفته بود گفته بود که شبو برنمیگرده. شیوون توی حال روی یکی از مبلها از خستگی ولو شده بود با ناراحتی به خونه بهم ریخته پر از آشغال نگاه میکرد. انقدر خونه بهم ریخته بود که شتر با بارش رو اگه اون وسط ول میکردن گم میشد. کریس و هلن تو اشپزخونه بودن، مگی هم پشت پنجره ایستاده بود از اونجا به فضای بیرون از پنجره خیره شده بود. کریس از اشپزخونه بیرون امد از پشت به شیوون  نزدیک شد سرشو خم کرد  کنار گوش شیوون با صدای اهسته که فقط شیوون بشنوه گفت: االان بهترین فرصته پسر...برو باهاش صحبت کن... شیوون چون تو حال و هوای خودش بود متوجه حضور کریس نشده بود با شنیدن صدای کریس نزدیک گوشش حس کردن نفسش روی صورت و گردنش ترسید با چشمانی گردشده به سمتش چرخید تقریبا با  صدای بلند گفت: چی؟... تو کی اومدی تو حال که من نفهمیدم...؟ کریس که از ترسیدن شیوون جا خورده بود گفت: ببخشید نمیخواستم بترسونمت ...فکر کردم متوجه حضورم شدی...با چشماش به مگی که برای لحظه ای با فریاد شیوون به سمت اونا برگشت دوباره بیتفاوت به بیرون پنجره خیره شد بوده دوباره با صدای اهسته ای گفت: پس منتظر چی هستی ؟...پاشو دیگه اندرو... مگه تو همینو نمیخواستی؟... شیوون با حیرت یک نگاه به مگی بعد به کریس انداخت به سختی اب دهانشو قورت داد گفت: چرا...کریس کمی خشمگین شد درحالی که شیوون رو وادار میکرد تا بلند شه با صدای خفه ای گفت:ِدِ...پاشو دیگه...

شیوون از جاش بلند شد در حالی که با قدمهای کوتاه و ارام به مگی نزدیک میشد به کریس که جلوی در اشپزخانه ایستاده بود انگشتشو به علامت اوکی به او نشان میداد  نگاه کرد خیلی اروم کنار مگی پشت پنجره ایستاد صداشو صاف کرد با لکنت گفت: می...میتونم... با...باهات صحبت کنم؟...مگی بدون اینکه نگاهش ازمنظره  پنجره بگیره گفت: بله ...خواهش میکنم...چشماشو چند لحظه بست دوباره باز کرد شیوون هم به منظره پشت پنجره خیره شد با صدای که توی اون موج میزد گفت: من بابت رفتار اون روزم توی بیمارستان عذر میخوام...نباید سرشما داد میزدم... باور کنید دست خودم نبود... خیلی نگرانتون شده بودم ...ناخواسته با شما اونجوری برخورد کردم...خواهش میکنم منو ببخشید...نمیخواستم شما رو ناراحت کنم...از اون روز هر چند دفعه خواستم  معذرت خواهی کنم ولی شما منو میدید راهتونو کج میکردید...به طرف دیگه ای میرفتید ...مگی اه غمگینی کشید با غمی که تو صداش بود گفت: آقای چویی میتونم سوالی ازتون بپرسم؟...شیوون که از اینکه توسط مگی آقای چویی خطاب شده بود حیرت کردبا چشمانی گشاد شده به مگی که سرشو پایین انداخته بود نگاه کرد گفت : بله...حتما...

مگی بغض کرده بود پس با صدای لرزونی گفت: شما از من خوشتون نمیاد؟... شیوون که از این سوال مگی تعجبش بیشتر شده بود دستاش و از هم باز کرد با صدای تقریبا بلندی گفت: نه...نه...چرا همچین فکری کردین؟... چرا فکر کردین من از شما خوشم نمیاد؟...مگی با شنیدن حرف شیوون سرشو بالا اورد با چشمانی که اشک توی اونا حلقه  زده بود به شیوون نگاه میکرد با صدای لروزنی گفت: پس چرا ازم دوری میکنید؟... پس چرا تو این چهار سال که عاشقتون شدم خواستم بهتون نزدیک بشم ازم فاصله گرفتید؟... چرا ندیده ام میگیرید؟... اره من عاشقتون شدم... ولی شما ...گریه دیگه اجازه نداد تا بقیه حرفاشو بگه.شیوون از حرفهای مگی شوک شده بود با چشمانی گشاد شده و دهنی باز بدون هیچ عکس العملی فقط به مگی که به شدت گریه میکرد نگاه میکرد حرف مگی تو ذهنش تکرار میشد " تو این چهار سال که عاشقتون شدم "

مگی چهار ساله که عاشق اون شده؟ پس چرا هلن به او نگفته بود؟ناخوداگاه بعد ازچند دقیقه که توی شوک بود مگی رو تو اغوش گرفت شروع به نوازش  موهای مگی کرد با صدای که به سختی شنیده میشد گفت: متاسفم ...مگی با احساس اغوش گرم و مهربان و امن شیوون احساس ارامش کرد گریه اش کم شد . چقدر به این اغوش احتیاج داشت . احساسهای مختلفی روی برای چند لحظه حس کرد. شیوون اروم به طوری که فقط خود مگی میشنید گفت: مگی من نه تنها از تو بدم نمیاد...بلکه تا حدی خوشم میاد...باور کن اگه قرار بود اینجا زندگی کنم...حتما تو رو به عنوان همسرم انتخاب میکردم...چون هم مهربونی هم منو خوب درک میکنی...تو واقعا اون چیزیهای که من از همسرم اینده ام توقع دارم رو داری...ولی... شیوون مکثی کرد مگی اروم از آغوش شیوون کمی جدا شد با چشمانی خیس ازاشکش به چشمان مهربون و غمگین شیوون نگاه کرد منتظر ادامه صحبت شیوون شد.

شیوون نگاهشو از چشای مگی گرفت به سرامیک زیر پاش دوخت با صدای غمگین گفت: من نمیتونم اینجا زندگی کنم...من باید بگردم به کشورمکره ...من فقط برای ادامه تحصیل به کالیفرنیا اومدم...من میخوام به مردم خودم خدمت کنم...من کسانی رو تو سئول دارمکه منتظرم هستند...من به خاطر همین قضیه تو این چند سال اگه دقت کنی با هیچ دختری بجز تو و هلن دوستنبودم...مگی شیوون رو خیلی دوست داشت ولی شک داشت که میتونه پدر ومادرشو راضی کنه تا باشیوون به کره بره اونجا باهاش زندگی کنه، پس دستای شیوون رو میون دستاش گرفت در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت: اندرو...میفهم که چی میگی...تا حدی احساستو درک میکنم...پس بیا دوستای خوبی برای هم باشیم....دوتا دوست خیلی خوب...باشه؟... اینجوری اون دخترهای رو که میخوان بهت بچسبن رو هم ناامید میکنیم...

شیوون به چهره مگی  نگاه کرد از حرف اخر مگی خندید و چال گونه هاش پیدا شد مگی چشماش با دیدن اونها برقی زد گفت: این چال گونه هات ادمو دیوونه میکنهاندرو... باور کن... شیوون خندش بلندتر شد با دستش لپ مگی رو کشید گفت: خیلی شیطونی مگی...مگی هم خندش عمیقتر شد دستشو جلو ارود گفت: پس دوتا دوست خوب...باشه؟... شیوون دست ظریف مگی رو میون دست مردونه ش گرفت گفت: دوتا دوست خوب... خندید.

کریس و هلن با شنیدن صدای خنده اون دوتا از اشپزخانه بیرون اومدن کریس در حالی که هلن رو از پشت تو اغوش گرفته بود کنار گوش هلن به ارومی گفت: خیلی بهم میان نه؟... هلن تو اغوش کریس خندید بوسه ای سریعی به لبای کریس زد در حالی که با دکمه لباس کریس بازی میکرد گفت: از ما که بیشتر بهم نمیان...من وتو از اونا خیلی خوشگلتریم... کریس او طرف صورت هلن رو با دستاش گرفت گفت: این که صد البته...بوسه عمیقی به لبای هلن زد هلن هم جواب بوسه کریس رو داد. آنها غرق در بوسیدن هم بودن که ناگهانکسی گفت: شما دوتا بهتره برین تو اتاق از این کارا بکنی ...نه جلوی چشم دوتا جوون دیگه...کریس و هلن با دستپاچگی از هم جدا شدن به مگی که با لبخند به اونها نگاه میکرد به شیوون که دست به کمر درحالی که اخم کرده بود ولی لبخندی میزد نگاه کردن.

کریس در حالی که با دستش پشت گردنشو میمالید گفت: ببخشید یه دفعه ای شد... شیوون با دیدن حالت دستپاچه اونها لبخندش پررنگتر شد گفت: خیلی خوب ...حالا کریس سوئیچ ماشین کجاست؟...میخوام مگی رو برسونم خونه شون... کریس به سمت جا کلیدی دم در اشاره کرد گفت: مثل همیشه سرجاش... شیوون در حالی که داشت از کنار کریس رد میشد چشمگی زد خیلی اروم گفت: امشب بچه خوبی باش... به سمت در خونه رفت . مگی هم با برداشتن کیفش از روی مبل ازهلن و کریس خداحافظی کرد پشت سرش شیوون از خونهخارج شد.

...............................

شیوونمگی رو به خونشون رسونده بود چند دقیقه ای میشد که توی خیابونها بدون هیچ هدفی رانندگی میکرد ساعتنزدیک یک نصف شب بود مهمونی حسابی شیوون رو خسته کرده بود .حالا هم یکساعتی میشد که داشت رانندگی میکرد دیگهتوانی براش نمونده بود پس تصمیم گرفت به سمت خونه بره. او این همه وقت تلف کرده بود تا زمان بیشتری به کریس و هلن بده .در خونه که رسید ماشین رو پارک کرد خواست پیاده بشه ولی دودل بود امشب لوهان هم خونه نبود پس صندلی راننده رو کاملا خوابوند در حالی که میخوابید به کریس پیام داد : هول نکن ...تا صبح وقت زیاد داری... یک شکلک چشمک زن براش گذاشت .بعد گوشیشو خاموش کرد روی صندلی خوابید دستاشو تو سینه ش جمع کرد انقدر  خسته بود که سریع به خواب رفت .

....................

کریس لیوان رو که اب خورده بود روی میز اشپزخونه گذاشت که صدای زنگ اس م اس گویش بلند شد ،گوشیش رو از جیب شلوارش دراورد به صحفه اون نگاه کرد پیغام شیوون رو خوند لبخندی زد گفت: عاشقتم اندرو جونم... به سمت هلن که روی مبل لم داده بود رفتو اونو براید استایل بلند کرد هلن از این کار  کریس  جیغ کوتاهی کشید در حالی که میخندید گفت: چیکار میکنی؟... کریس نیشخندی زد گفت: میخوام ببرمت تو اتاقم ...ما امشب تنهایم...هلن در حالی که دستاشو دور گردن کریس حلقه کرده بود تا نیوفته با تعجب پرسید : پس اندرو چی؟... کریس در حالی که از پله ها بالا میرفت نفس نفس میزد به سختی گفت: اون پیغام داد که امشب نمیاد...لبخند پررنگی زد . هلن سرشو به سینه کریس  چسبوند گفت: وای چه عالی... واقعا من ازش ممنونم... دوست خوب خیلی خوبه عزیزم...همینطور که تو آغوش کریس بود چشماشو بست.

********************************************

صبح شده بود کریس در حالی که با حوله موهاشو خشک میکرد به سمت اشپزخونه اومد هلن پشت میز اشپزخونه که با انواع خوراکی ها به نحو زیبای چیده شده بود نشسته بود مشغول خوردن صبحونه بود. کریس با دیدن میز سوتی زد درحالی که پشت میز رو یکی از صندلی ها مینشست با شگفتی به خورکی های روی میز نگاه کرد گفت: اینا رو کی حاضر کردی شیطون؟... هلن در حالی که از لیوان شیرش میخورد بدون نگاه کردن به کریس کاغذی رو که تا شده بود جلوی کریس کشید. کریس در حالی که لقمه ای از صبحونه رو توی دهنش میذاشت کاغذ رو از روی میز برداشت تای اون رو باز کرد شروع به خوندن کرد

"سلام صبح بخیر .این میز صبحونه فقط برای دوتا مرغ عشق چیده شده . امیدوارم از خوردن صبحونتون لذت ببرید.دوست همیشگی شما شیوون " در اخر نوشته بود: "کریس جان لطفا هول نکن اینا همش مال خودته والبته هلن ^ _ ^ "

کریس لبخندی زد بدون اینکه مخاطبی داشته باشه گفت: یه روزی من هم تلافی میکنم اندرو خان ...حالا ببین...

......................

کریس داشت لباس میپوشید که گوشیش زنگ خورد هلن پایین منتظرش بود،به صحفه گوشیش  نگاه کرد شیون بود .تماس رو برقرار کرد سریع از اتاق خارج شد داشت از پله ها پایین میومد که گفت: باید ازت تشکر کنم اندرو... میز صبحونه عالی بود ...ولی ناگهان با شنیدن صدای غریبه ای پشت خط تعجب کرد گوشی رو از گوشش جدا کرد به صحفه نمایش نگاه کرد شماره شماره موبایل شیوون بود ولی کسی دیگه پشت خط بود وحشت کرد گوشی رو به گوشش نزدیک کرد گفت: ببخشید شما کی هستین؟... گوشی دوست من دست شما چیکار میکه؟...براش اتفاقی افتاده؟... کریس با شنیدن حرفهای شخص پشت خط وحشتش بیشتر شد با چشمانی گشاد شده به هلن که متوجه وحشت کریس شده بود شوک زده روبروی کریس ایستاد بود با نگرانی به اون نگاه کرد خیره شده بود کریس با ترس گفت: اون الان کدوم بیمارستانه؟... لطفا ادرس بیمارستانو بدین... کریس بعد از شنیدن ادرس بیمارستان تماس رو قطع کرد بدون توجه به هلن که با نگرانی نگاهش میکرد سریع به سمت در خروجی خونه رفت.

هلن پشت سر کریس دوید با وحشت از حالت کریس گفت : چی شده کریس ؟...چه اتفاقی افتاده ؟...کریس که تازه متوجه شده بود ماشین پیش شیوونه رو به هلن کرد با صدای بلند گفت: ماشینتو کجا پارک کردی هلن؟...هلن حسابی وحشت کرده بود بدون هیچ حرفی با انگشت ماشین رو به کریس نشون داد کریس گفت: سوئیچ... سوئیچ ماشینو بده ...هلن سوئیچ ماشین رو به طرف کریس انداخت در حالی که پشت سر کریس میدوید گفت: نمیخوای بگی چی شده؟... چه اتفاقی افتاده؟... کریس داشت سوار ماشین میشد گفت: بشین تو راه برات تعریف میکنم...

 هلن که از سرعت زیاد ماشین کمی ترسیده بود رو به کریس کرد گفت: ارومتر کریس...اینجوری تصادف میکنیما...راستی تو نمیخوای بگی چی شده؟... کریس بدونه اینکه به هلن نگاه کنه گفت: اندرو تصادف کرده ...چند دقیقه پیش یه نفر از بیمارستان با گوشی اندرو به گوشی من زنگ زده گفت که اندرو تصادف کرده...ازم خواست به بیمارستان برم... هلن از حرف کریس شوک شده بودبا چشمانی که از وحشت گشاد شده بود با صدای که میلرزید گفت: اندرو تصادف کرده؟... وای خدا...حالا وضعیتش چطوره؟... حالش خیلی بده؟... کریس بدون اینکه به هلن نگاه کنه درحالی که فرمون رو تو دستش فشار میداد با صدای بلندی گفت: من چه میدونم ...پرستار چیز زیادی بهم نگفت...

................

با سرعت وارد بخش اورژانس بیمارستان شدن به سمت ایستگاه پرستاری رفتن. پرستاری روی صندلی نشسته بود داشت چیزی رو توی پرونده ای یادداشت میکرد کریس رو سکو خم شد با نگرانی گفت: ببخشید با من تماس گرفتن گفتن که بیمار تصادفی به اسم چویی شیوون رو اوردن اینجا...پرستار نگاهی به کریس و هلن که با نگرانی به او نگاه میکردن کرد گفت: بله...کریس بدون اینکه اجازه حرف بیشتربه پرستار بده با اضطرابگفت: اون الان کجاست؟... خیلی اسیب دیده؟...اسیب دیدگیش جدیه؟....پرستار با دهانی باز و چشمانی گشاد شده فقط به کریس نگاه میکرید کریس چند لحظه ای سکوت کرد پرستار سریع گفت: نه خوشبختانه...اسیبدیدگیش جدی نبود...فقط دوتا از دندهاش با دست سمت چپش و یکی از پاهاش شکسته ...خوشبختانه به سرش ضربه ای نخوره...الانم تو اتاق عمله... تا چند دقیقه دیگه هم عملش تموم میشه....شما هم میتوندی روی اون صندلی ها بنشنید منتظر بمونید ...هر وقت بردنش تو بخش خبرتون میکنیم...کریس کهکمی خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید هلن اروم بازوی کریس رو نوازش کرد کریس نگاه غمگینشو به صورت هلن کرد لبخند کم رنگ و اطمینان بخشی زده بود دوخت .

هلنبازوی کریس رو کشید تا برن روی صندلی بشینن هنوز یکقدم بیشتر از ایستگاه پرستاری فاصله نگرفته بودن که پرستار از روی صندلی بلند شد در حالی که چیزی تو دستاش بود انها رو به طرف کریس و هلن گرفت گفت: راستی اینا مال اقای چوی شیوونه... کریس و هلن به دستای پرستار نگاه کردن کریس دوباره برگشت اشیای رو که تو دستای پرستار بود گرفت. موبایل شیوون و کیف پول شیوون که توش کارت اعتباریش و کارت دانشجویش بود یک چاقو. کریس با دیدن چاقو چشماش از تعجب گشاد شد گفت: این چاقو مال دوست منه؟... پرستار نیشخندی زدگفت : اره ...این چاقو تو جیب شلوارش بود ...کریس نگاهی دوباره به چاقو انداخت اینبار با بهت به هلن که اون هم از دیدن چاقو تعجب کرده بود نگاه کرد رو به هلن گفت: اندرو که هیچ وقت از این چیزا  تو جیبش نمیذاشت...تازشم مخالف صد در صد این جور چیزا ست...هلن بدون اینکه حرفی بزنه شونه ها شو بالا انداخت.

هلن و کریس چند دقیقه ای میشد که روی صندلی به انتظار نشسته بودن .کریس هنوز ذهنش درگیر چاقوی بود که پرستار میگفت جزء وسایل شیوون بوده .پرستار از پشت سکوی پرستاری صدا زد : اقا...اقا... کریس با شنیدن صدای پرستار به سمت اون برگشت  پرستار گفت: همین الان عمل دوستتون تموم شد...اونو بردن داخل بخش... میتونید برید ببیندش ...ولی هنوز بیهوشه... هلن به جای کریس گفت: ممنون از کدوم طرف باید بریم...پرستار دری رو نشون داد گفت: طبقه دوم...بخش جراحی اتاق 214 ...هلن تشکر کرد دست کریس که بهت زده بود کشید از روی صندلی بلند کرد با هم به سمت بخش جراحی رفتن.

تا دم اتاق رسیدن پرستاری که داشت از تاق خارج میشد جلوی اونا قرار گرفت پرستار به هلن و کریس که حسابی نگران و مضطرب بودن نگاه کرد گفت: با کی کار دارین؟...کریس با صدای که نگرانی دراون موج میزد گفت: با چویی شیوون...من دوستش هستم...پرستار گفت : اون هنوز بیهوشه..خوشبختانه عمل موفقیت امیزی داشت...مطمینا وقتی بهوش  بیاد به خاطر اینکه دوتا از دندهاش شکسته درد زیادی داره...بهتره مراقبش باشد...کریس بدون اینکه به پرستار نگاه کنه وارد اتاق شد.  هلن بجای کریس از پرستار تشکر کرد

 پرستار و هلن هنوز از هم جدا نشده بودن که کریس با عجله از اتاق بیرون اومد با اضطراب گفت :پس دوست من کوش؟... پس شیوون کوش؟...هلن و پرستار هر دو متعجب به کریس نگاه کردن پرستار با همون حالت متعجب قدمی به سمت  داخل اتاق برداشت با دست به مردی که بی هوش روی تخت خوابیده بود اشاره کرد گفت: اوناهاش...اونجا بی هوش روی تخته...آقا شما حالتون خوبه؟...

کریس با تعجب به مرد نگاه کرد گفت: ولی خانم پرستار... این مرد که چویی شیوون دوست من نیست...هلن هم با تعجب و چشمای گشاد به چهره مرد ناشناس نگاه کرد پرستار که از حرفهای کریس کلافه شده بود گفت: من نمیدونم...این اقا دوست شماست  هست یا نه...فقط میدونم مشخصات ایشون چویی شیوون 23 ساله...با گروه خونی "بی مثبت "هست...کریس با گیجی دستی به پیشونیش کشید گفت: اینها که گفتید مشخصات دوست منه...ولی این اقا دوست من نیست...پرستار که حسابی کلافه شده بود گفت: من نمیدونم...از پایین به ما که این مشخصات رو دادن...شما میتونید برید پایین از خودشون سوال کنید ..هلن که تا  الان ساکت متعجب فقط به حرفهای کریس و پرستار گوش میداد به سمت پرونده ای که پایین تخت اویزان بود رفت اونو برداشت خوند .در حالی که رو به کریس کرد گفت: کریس ...اینجا اشتباهی شده...توی پرونده هم اسم و مشخصات شیوونه...پرستار نگاه حق به جانبی به اونا کرد گفت: اینجا مریض خوابیده ...احتیاج به استراحت داره... لطفا برین پایین...از اونا سوال کنید...

کریس و هلن رو به پرستار اولی که دیده بودن کردن گفتن : خانم پرستار این مریض که شما به ما گفتید که دوست ما چویی شیوونه نیست...این مرده یکی دیگه ست...پرستار نگاه متعجبی به اون دو انداخت گفت: من نمیدونم ...من برطبق چیزهای که باهاش بود مشخصتاشو فهمیدم ...تازه اون موبایلی که من چند دقیقه قبل  به شما دادم مال ایشون بود...من با اخرین شماره همین موبایل با شما تماس گرفتم... کریس که تقریبا عصبانی بود با صدای بلندی گفت: این موبایل و کیف پول مال دوست منه...ولی اون اقای که تصادف کرده دوست من نیست...پرستار با بیتفاوتی گفت: من دیگه اینونمیدونم که وسایل دوست شما پیش اون اقا چیکار میکنه...ما بر اساس این وسایل هویت اون مردو مشخص کردیم... کریس که حسابی از بیتفاوتی پرستار عصبانی شده بود داد زد : من این اقا رو نمیشناسم... دوست من کجاست؟...چه بلای سرش اومده؟... پرستار هم از فریاد کریس عصبانی شد با خشم گفت: آقا صداتون رو بیارید پایین اینجا بیمارستانه ...در ضمن من چه میدونم دوست شما کجاست...همین الان از توی سالن برید بیرون...وگرنه نگهبانی رو خبر میکنم...کریس خشمناک فقط به پرستار نگاه کرد.

هلن که تا الان سکوت کرده بود بازوی کریس رو گرفت ان رو به زور از سالن خارج کرد ،وارد محوطه باز بیمارستان شدن  .کریس هنوز هم عصبانی بود با یک حرکت سریع بازوشو از میون دستای هلن بیرون کشید وایستاد هلن که از این حرکت  جا خورد بود به سمت کریس برگشت با صدای تقریبا بلندی گفت: چته تو ؟...چرا اینجوری مکنی؟...چرا سراون پرستار بیچاره داد میزنی؟... اون که این وسط تقصیری نداره...بیا یکم فکر کنیم ببینم چطوری میتونم بفهمی که اندرو کجاست ...کریس که با فریاد هلن به خودش اومد کمی ارومتر شده بود با قدمهای کش دار خودش رو به اولین نیمکت رسوند روی اون نشست.

هلن هم کنارش نشست کریس با درمانگی ناله گفت: یعنی اندرو  الان کجاست؟...چه بلای سرش اومده؟...چرا وسایلش پیش این مرده بود؟... اصلا این مرد کیه؟... سرشو پایین انداخت تا هلن اشکهاشو که تو چشماش حلقه زده بود نبینه .هلن بعد از چند لحظه سکوت فکر کردن گفت: بیا با مگی تماس بگیریم ...اون الان بیمارستانه ...الان شیفته... اندرو هم الان شیفته داشت ...شاید مگی بدون اندرو کجاست...گوشیشو از کیفش دراورد شماره مگی رو گرفت .کریس فقط با چشمای منتظر و نگران به هلن نگاه میکرد. بعد از چند بوق خوردن بالاخره مگی جوابداد هلن که نگاه نگران مضطرب کریس رو دید گوشی رو روی بلند گو گذاشت تا کریس هم صحبتهای مگی رو بشنوه: سلام مگی... سلام هلن ...کجایی تو پس دختر؟...مگه تو الان نباید سر شیفت باشی؟...اره میدونم ولی کاری پیش اومده مجبور شدم شیفتمو با یکی از بچه ها عوض کنم... یعنی صبحی نمیای بیمارستان نه؟...ولش کن حالا این حرفا رو هر وقت دیدمت برات توضیح میدم...راستی مگی اندرو کجاست؟...چطور؟...کارش داری؟...اره ...چی کارش داری؟...تو بگو کجاست؟...هیچی الان تو اتاق عمله...کریس وحشتزده شد هلن با اضطراب گفت: اتاق عمل؟...برای چی؟... مگی جوابد داد :خوب معلومه به عنوان دستیار اتاق عمل پرفسور کری ...خودت که میدونی دکترا برای اینکه اندرو رو بکشونن سمت بخش خودشون دارن تلاش میکنن...باشه مگی کاری نداری...میبینمت بای... چرا اتفاقا باهات کار داشتم... فعلا که نمیای بعدا که دیدمت بهت میگم... پس فعلا بای...

هلن تماس را قطع کرد به صورت رنگ پریده کریس نگاه کرد گفت: خوب خدارو شکر... شنیدی که مگی گفت حال اندرو خوبه... حالا کیف و موبایل اندرو پیش اون مرده چیکار میکرده... چیزیه که خود اندرو باید توضیح بده... کریس ناگهان از روی نیمکت بلند شد گفت: بیا بریم بیمارستان ...هلن با تعجب به کریس نگاه کرد اوهم از روی نیمکت بلند شد گفت: بیمارستان؟... کریس درحالی که به سمت ماشین میرفت گفت: مطمینا اندرو از صبح تا حالا برای گم کردن وسایلش خیلی نگران و ناراحته...میخوام هم خودم خیالم راحت بشه ..هم اونو از نگرانی در بیارم... هلن در حالی که روی صندلی کنار راننده نشست گفت: ولی اندرو که هنوز تو اتاق عمله... کریس بدون اینکه به هلن نگاه کنه ماشین رو از تو پارک دراورد گفت: تا ابد که نمیخواد تو اتاق عمل بمونه...بالاخره که میادبیرون... هلن کمربند شو بست گفت: خوب باشه بریم ...اتفاقا مگی بهم گفت که با من کار داره... بریم ببینم چی کار داره....

..............

هلن در اتاق انترنها رو باز کرد گفت: کریس تو برو تو بشین تا اندرو بیاد...مطمنا بعد عمل میاد تا کمی استراحت کنه...منم برم مگی رو پیدا کنم...کریس وارد اتاق شد. دو طرف اتاق دوتا تخت دو طبقه بود، وسط اتاق هم یک میز گرد با چهار تا صندلی دورش. گوشه ای دیگه اتاق یک میز مطالعه که روی اون چراغ مطالعه و مانیتور کامپیوتر چند تا کتاب بود قرار داشت. یه کتابخانه کوچک هم پر ازکتاب کنار میز مطالعه بود ،دیوارهای اتاق هم پر بود از اناتومی قسمتها مختلف بدن. گوشه دیگه اتاق کنار پنجره یک کمد فلزی بزرگ با هشت در که روی هر در شماره ای وجود داشت که معلوم بود هر کدوم از کمدها مال یکی از انترنها برای وسایلشخصیشون هست.کریس با خودش فکر کرد یکم سربه سر شیوون بذاره دلش برای خنده های قشنگ شیوون تنگ شده بود .روی یکی از صندلی های پشت میز نشست منتظر شیوون شد.

شیوون همراه پرفسور کری و دکتر اسمیت از در شیشه ای اتاق عمل خارج شدن. پرفسور کری توضیحات عمل را به دکتر اسمیت سپرد تا برای خانواده بیمار بگه همراه شیوون به سمت بخش راه افتاد. همنطور که توی راهرو میرفتن پرفسور به شیوون که کنارش بود گفت: دکتر چویی کارت امروز خیلی خوب بود... عمل طولانی و سختی بود حتما خیلی خسته شدی... رو به شیون کردبا لبخند گفت: بهتره بری یکم استراحت کنی...میخوام وقتی برای معاینه مریض میریم تو هم باشی... شیوون هم لبخندی زد گفت: من از شما خیلی چیزها یاد گرفتم... واقعا ممنونم پرفسور ...چشم...ممنون از اینکه اجازه میدین کنارتون باشم... پرفسور کری دستی به شونه شیوون زد گفت: تو دکتر خوبی میشی... دکتر چویی من مطمینم ...شیوون کمی سرخم کرد تعظیم کوتاهی کرد گفت: ممنون پرفسور... پرفسور گفت: برو...برو چند دقیقه ای استراحت کن... خودش به سمت اتاقش رفت.

 شیوون واقعا خسته بود، دیشب که اصلا تو ماشین خوب نخوابیده بود. صبح هم که اون بلا سرش اومده بود حسابی کلافش کرده بود .حالا هم که عمل سخت و طولانی رو انجام داده بود ،پس با قدمهای بیحال و خسته به سمت اتاق استراحت رفت. همین که در رو باز کرد کریس رو دید که روی یکی از صندلی های پشت میز نشسته در حالی که تعجب کرده بود لبخند زد گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟...کریس با دیدن شیوون از روی صندلی بلند شد تو دلش با دیدن صورت خسته شیوون غوغایی به پا شد، ولی برای اینکه شیوون متوجه نشه لبخند زد گفت: اولا سلام... دوما با هلن اومدم... با مگی کار داشت یعنی مگی باهاش کار داشت منم باهاش اومدم...چیه از دیدم ناراحت شدی ؟...

شیوون در حالی که روی یکی از تختها مینشت گفت: نه دیوونه...برای چی ناراحت... راستی مگه هلن صبحی نباید سر شیفتش باشه؟... کریس کنار شیوون نشست گفت: چرا ...ولی جاشو با یکی دیگه عوض کرده...راستی ببینم چرا من هرهیچی از صبح تا حالا به گوشیت زنگ میزنم جواب نمیدی؟...شیوون با شنیدن کلمه گوشی چهره توهم رفت با ناراحتی گفت: صبح که یه سر اومدم تو خونه گوشیمو وکیف پولمو روی داشبورد ماشین جا گذاشتم یادم رفت برشون دارم... نمیدونم کدوم نامردی پیداش شد کیف و گوشیمو با باز کردن قفل ماشین از روی داشبورد دزدید...باورت نمیشه  کریس حسابی داغونم...کارت اعتباریم...کارت دانشجویم...عکس عزیزترین کسام...همه زندگیمو دزدید ...نمیدونی از صبح چقدر کلافه و ناراحتم... فرصت نکردم برم پیش پلیس... گزارش بدم...کریس با شنیدن حرف شیوون کمی تعجب کرد با خودش فکر کرد عجب دنیای عجیبیه.

شیوون که دید کریس تو فکره گفت: به چی فکر میکنی؟...کریس به خودش اومد گفت: به هیچی...هیچی... شیوون از روی تخت بلندشد گفت: قهوه میخوری؟...کریس دست شیوون روگرفت اون رو وادار کرد تا دوباره روی تخت بشینه گفت: من هیچی نمیخوام... تو بگیر بشین...داری از خستگی از پا در میای... قیافتو تو اینه دیدی...رنگ به صورتت که نیست ...چشات قرمز شده...یکم استراحت کن...خودت میدونی که خستگی زیاد برات خوب نیست... ولی تو بیشتر خودتو خسته میکنی...میخوای دوباره حالت بد بشه معده ات خونریزی کنه؟... شیوون رو تخت کمی به عقب هول داد تا دراز بکشه. شیوون که توانی براش نمونده بود با این حرکت ککریس خودشو روی تخت انداخت در حالی که دراز کشیده نفس عمیقی و صداداری کشید به زیر تخت بالای  خیره شد .

کریس  اروم موبایل و کیف پول شیوون رو از جیب کتشدراورد روی تخت خودش گذاشت بعد گوشی  خودش رو دراورد شماره موبایل شیوون رو گرفت صدای زنگ موبایل توی فضای اتاق پیچید . شیوون بدون اینکه نگاهشو از جای که خیزه شده بگیره با غمی که تو صداش بود گفت: چقدر زنگ موبایلش شبیه زنگ موبایل منه...کریس نیشخندی زد گفت: نمیخوای جواب بدی؟... شیوون در همون حالت گفت ...نه مال من که نیست...درست نیست که جواب بدم...کریس گوشی شیوون رو به سمتش گرفت گفت: یالا دیگه دستم خسته شد... شیوون به دست کریس که موبالیشو به سمت صورتش گرفته بود نگاه کرد یکدفعه از جاش نیم خز شد سریع گوشیشو از دست کریس گرفت در حالی که چشماش از خوشحالی برق میزد با خنده گفت: این گوشی منه که پیش تو چیکار میکنه؟... کریس تماس رو از گوشی خودش قطع کرد در حالی که کیف پول رو هم به سمت شیوون میگرفت با لبخند از خوشحالی شیوون گفت : داستانش مفصله...بیا کیفتم بگیر...دارز بکش تا برات بگم... شیوون که از خوشحالی اشک تو چشماش حلقه زده بود با دست دیگهش در حالی که از ذوق میلرزید کیف پول رو ازکریس گرفت.

کریس به شیوون که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه نگاه میکرد خندید گفت: حالا دراز بکش تا برات جریان رو بگم... شیوون لای کیف پولشو باز کرد عکس پدر و مادرش و لیتوک نگاه کرد بعدشم با خوشحالی کیف رو به لبش چسبوند گفت: خدایا شکرت ...واقعا ممنونم... کریس که داشت همنطور به شیوون نگاه کرد گفت : نمیخوای دراز بکشی؟...اگه دراز نکشی جریان رو برات تعریف نمیکنما... شیوون به کریس نگاه میکرد درحالی که دوباره روی تخت دراز میکشید گفت: باشه...باشه... دراز کشیدم...حالا بگو جریان چیه؟...

کریس همه ماجرا رو که از صبح اتاق افتاده بود برای شیوون تعریف کرد. شیوون بعد از صبحتهای کریس در حالی که بهت زده بود گفت: یعنی اون مرده الان به اسم من تو اون بیمارستان بستریه؟...کریس سرشو به علامت تایید تکون داد گفت: اره... شیوون هم گفت : بعد از اینکه شیفتم تموم شد میخوام برم ببینمش...جالبه... دنیا چه بازیهای داره...کریس گفت : اوهوم...واقعا جالبه... هر دو مشغول فکر کردن به اتفاقاتی که امروز افتاده بود شدن.


نظرات 7 + ارسال نظر
sogand چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 00:18

اوه خدارو شکر که وونی نبود داشتم سکته میکردم خوبه با دختره فقط دوست موند وگرنه وونکیو نمیشداخ جووووونن داستانه جدید پیشاپیش از دوستتم تشکر کن جیگر

باشه عشقم...ازش تشکر میکنم....
ممنون که خوندیش

tarane سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 23:57

سلام عزیزم
تازه داشتم با خودم میگفتم توی این داستان چقدر بلا سر شیوون اومد و فقط تصادف کم بود که کریس گفت این اقا دوست من نیست . سر اون چاقو و اینکه شیوون نبود حدس زدم طرف دزد باشه . واقعا دنیا خیلی کوچیکه .
پس قرار شد شیوون و مگی دوست باشن . پس همین مگی بود که شیوون به کیو میگفت حسایی بهش داشته .
ممنون گلم عاللللی بود

سلام عزیزم...
افرین حدست درست بود...
اره همون بود....
خواهش خوشگلم...ممنون که خوندیش

Sheyda سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 23:51

وونی بیچاره چه شانسی آورد تو این قسمت این تصادف نصیبش نشد
زوج کریس و شیوون هم بد بنظر نمیاد
مرسی عزیزم

خواهش عزیزدلم که خوندیش

wallar سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 23:28

خخخ از این رفتار کریس و هلن خیلی خوشم میاد خیلی بانمکن خصوصا کریس خخخخ
هییییی وقتی نوشتی تصادف کرد وا رفتم هاااا,حسابی داشتی میبریم تو پنچری
ولی دمت گرم عالییییی بود خیلییییی
خسته هم نباشی اجی

خواهش عزیزم...
کار من نیست..اینو فاطمه نوشته.... دم فاطمه گرم...

wallar سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 23:24

پس بالاخره اعتراف کرد به مگی,ولی واقعا نمیشد ببرش ک ه,مگی چه خوب با این قضیه کنار اومد
ولی من هنوز نفهمیدم چرا شیون به عشق اولش فکر کرد یعنی ممکنه برای مگی اتفاقی بیفته؟؟

اره بهش اعتراف کرد...
بعدا میزارم میفهمید

wallar سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 23:12

دوباره سلاممممم بهههه اینم که اوردی اخ جون اینم بخونم,یه داستان دیگه وونکیو چی هست؟

علیک سلام...بله اینو گذاشتم...
یه فکیه دیگه...خودم هنوز کامل نخوندم

aida سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 21:44

حرفم نمیاد
حالم بده ..... ببخشید یهو ریختم بهم .. ایونهه رو تازه تونستم باهاش کنار بیام اما شیوونو نمی تونم...
عشق بده..خیلی بده سخته .. شرمنده عشقم فقط میتونم بگم مرسی قشنگ بود

خواهش عزیزم...ممنون که خوندیش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد