سلام دوستای گلم...
خوبید؟...
امشب اومدم با یه تک شاتی اروم...بدون استرس یا کمدی اروم و عاشقانه... امیدوارم خوشتون بیاد...
برید ادامه بخونید این تک شاتی رو نمیدونم اینو قبلا خوندید یا نه....بفرماید ..
*سلام کیوی عزیزم.
کیوهیون دوست داشتنیم نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده. کیو عزیزتر از جانم دنیایم بی تو همچون قفسی تنگ و تاریک مرا در خود محبوس کرده. زمان بدون تو برایم از حرکت باز ایستاده. جانم تمنای وجود تو را دارد. میدانم دلشکسته ای. میدانم قلبت را رنجانده ام. میدانم مرا که بزرگترین گناه را در حقت کردم، گناه ترک کردنت، گناه رنجاندنت، نخواهی بخشی. ولی مهربانم برای جبران این گناه نابخشودنی فرصتی میخواهم، فرصت با تو بودن، فرصت بخشیده شدن. ای تنهاترین عشق زندگیم این فرصت را به من بده تا به پایت بیفتم و طلب بخشش کنم. و به تو ثابت کنم که عاشقانه دوستت دارم. و دنیای زیبای عاشقانه ای را برایت بسازم. دنیایی که دیگر در ان جدایی، تنهایی، غم، دلشکستگی نیست. دنیایی که طعم شیرین عشق را مستانه خواهی چشید. این فرصت را به من بده ای زیباترین موجود دوست داشتنی من. این تمنای من را بپذیر. من منتظر پاسخ تو هستم تا همچون پروانه ای عاشقانه خود را به تو برسانم و از روشنایی شمع وجودت سیراب شوم.
عاشقانه دوستت دارم ژرمی گناهکار*
نامه را مچاله کرد در مشتش فشرد طوری که ناخن هایش کاغذ را پاره کرد و در گوشت کف دستش فرو رفت. کلمات نامه گویی چون زهر ذره ذره در جانش رخنه کردند و آتش به جانش زدنند. دندانهایش را بهم سایید و صدایش از لای دندانهایش درامد: عاشقانه دوستت دارم... ژرمی گناهکار... دوباره کاغذ را باز کرد با چشمان از نفرت سرخ شده به کاغذ خیره شد، با خشم پوزخندی زد زمزمه کرد:اره دوسم داری... میمیری برام... بهتر بیای تا ببینی باهات چیکار میکنم... و شروع به تکه تکه کردن کاغذ کرد با صدای بلندی گفت: بیا ببین چطور تیکه تیکه ات میکنم... بیا ببین چقدر منتظرتم... منتظرتم تا بکشمت... تا نابودت کنم... آره بیا... و با حرص تکه های ریز شده کاغذ را بیشتر تکه کرد و با شدت به داخل سطل آشغال پرت کرد و گفت: آره بیا منتظرتم لعنتی... بیا...و با انگشت های مشت کرده نفس نفس زنان از خشم خیره به سطل آشغال نگاه کرد زیر لب زمزمه کرد: ازت متنفرم لعنتی... متنفر... و بی اختیار یاد خاطراتی افتاد خاطراتی که قلبش را به درد آورد، خاطراتی که چشمانش را خیس اشک کرد. خاطراتی از چهار سال قبل. آن شب قرار بود آخرین شب زندگیش باشد.
**چهار سال قبل (زمستان 5 فوریه )**
کیو جلوی ژرمی زانو زده بود با چشمانی از اشک و التماس سرخ شده و دستان لرزان به چمدان ژرمی چنگ زده بود با صدای لرزان التماس میکرد: ژرمی تو رو خدا منو تنها نذار...ژرمی ... ژرمی من عاشقتم... من دوستت دارم... خواهش میکنم... ژرمی هم رویش را برگرداننده چمدان را از چنگ کیو با عقب کشیدن درآورد گفت: نه نمیشه... هان بهم احتیاج داره... خودت که میدونی... اون مریضه... باید برم پیشش... کیو با گریه گفت: خوب برو... من که نمیگم نرو... برو ولی برگرد... باشه... برگردژرمی ... ژرمی من.... که ژرمی امانش نداد و گفت: گفتم نمیشه... من به هان قول دادم... من عشقشو پذیرفتم... گفتم که قراره باهاش ازدواج کنم... من عاشقشم... دوسش دارم...
کیو که با شنیدن این جمله گریه اش به هق هق تبدیل شد گفت: چی میگی ژرمی ؟... تو چی رو قبول کردی؟.... پس من چی؟... فقط به خاطر اینکه اون مریضه قبول کردی... پس من چی؟.... تو که همیشه بهم میگفتی دوسم داری؟... حالا که هان ... ژرمی به طرف در اتاق قدم برمیداشت گفت: اینطور نیست... کیوهیون من دوستت داشتم... ولی عاشقت نبودم... من عاشق هانم... ربطی به بیماریش نداره... من از قبل دوسش داشتم... ولی نمیدونستم اونم عاشقمه... حالا که فهمیدم میخوام برم پیشش.....
کیو با چشمانی گرد شده از جایش بلند شد دیگر گریه نمیکرد بلکه از حرف های ژرمی از چیزی که فهمیده بود گیج و وحشت زده بود گفت: ژرمی تو عاشقش بودی اونوقت با من میخوابیدی؟... تو از من استفاده کردی که به هان برسی... تو با عشقبازی با من... تو با گفتن اون حرف های قشنگ جلوی هان میخواستی تا بهش برسی... میخواستی حسادتشو در بیاری... میخواستی......
ژرمی به دستگیره در چنگ زد و بازش کرد به عقب برگشت با نگاه سرد و بی روحی به کیو رو کرد گفت: آره متاسفم کیوهیون ... من مجبور بودم ...من هان رو خیلی دوست دارم... باید کاری میکردم... و از تو استفاده کردم... واقعا متاسفم... نمیخواستم اینکارو بکنم... تو خودت عاشقم بودی... بهم اجازه این کارو دادی... تو بودی که همیشه میگفتی عاشقمی... ولی من فقط گفتم... دوستت دارم... نه عاشقتم... واقعا متاسفم... با گفتن آخرین جمله از اتاق خارج شد،و کیو را در دریای غم و دلشکستگی رها کرد.
کیو بخاطر ژرمی از خانواده اش برید تمام زندگیش مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت. کیو هیون پسر دوم وزیر کیم وزیر اقتصاد بود، او در ثروت و محبت خانواده غرق بود، برای همین پسری شاد و سرزنده و سرشار از محبت بود. تا اینکه در دانشگاه که در رشته وکالت تحصیل میکرد با ژرمی که یک دانشجوی بورسیه از چین بود آشنا شد و در نگاه اول عاشق و دلبسته او شد. ژرمی هم به او گفت که دوسش دارد و عشق کیو بیشتر شد. و کیو به خانواده اش در مورد عشقش به ژرمی گفت، ولی با مخالفت شدید خانواده مواجه شد و درگیریشان آنقدر بالا گرفت که پدرش بخاطر ابروی سیاسیش کیوهیون را از خانواده طرد کرد و دیگر او را به عنوان فرزندنش قبول نکرد. البته پدرش میخواست کیوهیون را به خارج بفرستد تا از ژرمی جدا شود و یا ژرمی را از کشور اخراج کند که کیو فهمید و تهدید به خودکشی کرد، و حتی حاضر شد بخاطر ژرمی و زندگی با او از همه چیز و همه کس حتی خانواده اش دست بکشد و از ارث محروم شد تا با ژرمی باشد. و حال بعد از دوسال زندگی با ژرمی به او گفت که عاشق دوست قدیمی اش هانه که او هم در همین دانشگاه درس میخواند است و از کیوهیون برای رسیدن به عشقش استفاده کرده و کیو را ترک کرد.
کیوهیون آنقدر عاشق ژرمی بود که دیگر زنده بودن و زندگی برایش مفهمومی نداشت و فکر می کرد مطمئناً امشب آخرین شب زندگی اش خواهد بود. او زندگی را بدون ژرمی نمیخواست و با شنیدن حرفهای ژرمی دیگر زنده بودن چه فایده داشت، مرگ یعنی خودکشی شیرین ترین مرگ بود، بجای این زندگی نکبت بار. نمیدانست چند ساعت خیره به در نشسته بود و بی صدا با چشمانی خمار و بی روح فقط اشک میریخت. فقط فهمید روشنایی روز رفته و سیاهی دنیا را فرا گرفته. با پاهایی لرزان از جایش بلند شد، بدون گرفتن هیچ لباس گرمی با بلوز مردانه و شلوار لی که به تن داشت از خانه خارج شد. داشت بی هدف میرفت، دیگر سرمای زمستان اهمیتی نداشت او که داشت به سوی مرگ میرفت، پس پوشیدن لباس گرم لازم نبود. قدمهایش را روی زمین میکشید، توانی نداشت ولی باید میرفت حال فقط مرگ میتوانست دوای دردش باشد. درد قلبش، درد جسمش، درد جانش، درد روحش بدون توجه از خیابان رد شد صدای بوق ممتد ماشین ها وادارش کرد قدری تامل کند و دوباره راه افتاد.
تصادف با ماشین فکر بدی نبود ولی نه اگر در تصادف میمرد انوقت جسدش را به خانواده اش تحویل میدادند و برای پدرش دردسر میشد چون پدرش سیاستمدار بود و این جور اتفاقات ناخوشایند به کارش لطمه میزد، از طرفی گویی هنوز ژرمی را دوست داشت با تصادفش ژرمی توی دردسر میافتاد، مطمئناً پدرش اگر رفتن ژرمی را می فهمید، ژرمی را زنده نمی گذاشت و او این را نمی خواست.
ولی اگر در این وقت شب از پل"سئوگنگ "روی رودخانه "هان"خود را به داخل آب می انداخت کسی او را نمی دید و نجاتش نمی داد آب هم جسدش را باخود می برد و کسی هم در این شهر او را پیدا نمی کرد و در شهر دیگر هم کسی نمی دانست او کیست. و او همین مرگ را میخواست، همانطور که زندگیش نابود شد با مرگش هم میخواست فراموش شود، آری باید این کار را میکرد.
چقدر یاداوری این خاطرات دردناک بود، حتی حالا هم با یادآوریش قلبش به شدت درد گرفت، نفس هایش به شماره افتاد، دستی را روی سینه اش گذاشت آن را چنگ زد با دست دیگر به روی میزش ستون کرد تا نیافتد، چشمانش از نگه داشتن اشکهایش میسوخت تنفر و خشم داشت او را دیوانه می کرد از خشم آنقدر دندانهایش را بهم فشرد که حس کرد دندانهایش در حال شکستنند.
ژرمی چه راحت آن شب و آن حرفها را فراموش کرده بود. این چندمین نامه ای بود که طی این چهار ماه که به این خانه برگشته بود از چین برایش میرسید، و در همه نامه ها از او طلب بخشش میکرد چون تازه فهمیده بود که عشق واقعیش کیوهیون است. بعد از چهار سال زندگی با هان حال کیوهیون عشقش بود، حتما از هان هم خسته شده بود، یا شایدم هان او را رها کرده بود و حال او دوباره به کیوهیون رو آورده بود. ولی دیگر اهمیتی نداشت چون برای کیوهیون ،ژرمی مرده بود دیگر شخصی به نام ژرمی در زندگیش وجود نداشت. غرق افکار خود بود که صدای رعد آسمان و شدت گرفتن قطرات باران که به شیشه پنجره دیوانه وار برخورد میکرد وادراش کرد روبه پنجره کند. گویی از کابوسی بیدار شده باشد چند بار پلک هایش را بهم زد با چشمانی گشاد به همه جای اتاق نگاه کرد.
ناگهان صدای شکستن چیزی از آشپزخانه آمد متعجب شد یعنی چه کسی بود، مطمعناً شیوون باید خواب باشد. بدون معطلی از اتاق خارج شد که دید شیوون در آشپزخانه کنار اپن زانو زده و دارد تکه های شکسته کاسه ای چینی را جمع میکند که ناگهان با گفتن آخی بلند دستش را پس کشید. کیوهیون سراسیمه با گفتن: چی شده؟... خود را به شیوون رساند کنارش زانو زد. شیوون با دیدنش لبخندی زد و چاله های گونه هایش را به نمایش گذاشت و گفت: دست پا چلفتی شدم... کاسه از دستم افتاد شکست... کیو هیون بی توجه به حرفش با نگرانی به انگشت شیوون که با دست دیگرش در حال فشار دادن بود از نوک انگشتش خون میآمد نگاه کرد گفت:چی شده؟... آخ.... دستتو بریدی... چرا با دست داشتی جمع میکردی؟... و سریع دستش را گرفت انگشت بریده اش را در دهانش گذاشت و خونش را مکید.
شیوون از این کار کیوهیون با لبخند گره ای به ابروهایش داد گفت: هیییییییییی... چی کار میکنی؟... کیوهیون انگشتش را از دهانش درآورد و خیره به آن بود گفت: دارم خونشو بند میارم... خونریزی داری باید بند بیاد... آخه چرا از جات بلند شدی؟... شیوون با لبخند به چهره زیبای محبوبش نگاه میکرد گفت: من حالم خوبه چیزیم نیست که... یه سرماخوردگی ساده است اومدم غذا درست کنم... کیوهیون بدون سر راست کردن خیره به انگشت روی انگشتش فشار میآورد تا خونش بند بیاید گفت: سرماخوردگی ساده نیست و آنفولانزا داشتی... باید استراحت کنی تا برای فردا سرحال باشی... گشنه ات بود خوب میگفتی من برات غذا درست میکردم...
چشمانش میسوخت دیگر قادر به نگه داشتن اشک هایش نبود، با دیدن شیوون، تنها عشق زندگیش، ناجی زندگیش، تنها سنگ صبورش، اشک هایش اجازه خروج خواستند و به گونه هایش جاری شدند گفت: تو نباید از جات بلندشی... باید استراحت کنی... شیوون از دیدن اشک های کیوهیون متعجب شد با دست چانه کیوهیون را گرفت بالا آورد خیره به چشمان گریانش گفت: هیییی... چی شده عزیزم... چرا گریه میکنی؟... و لبخندش که تبدیل به خنده ای کوچک شد گفت: من طوریم نیست... فقط یه خراشه... داری برای یه خراش گریه میکنی؟... آخه... که لبان کیوهیون روی لبانش قرار گرفت و جمله اش نا تمام ماند و کیوهیون با چشمانی بسته اشک میریخت و لبهای شیوون که با چشمانی باز نگاهش میکرد را میبوسید. با مکیدنش شیوون را وادار کرد که چشمانش را ببندد و دستی که آزاد بود را دور کمر کیوهیون بگذارد و بدنش را به بدن خود بفشارد و او هم لبهای عشقش را بمکد.
کیوهیون برای نفس تازه کردن سر پس کشید و لبهایشان جدا شد. شیوون با نگرانی به چشمهای کیوهیون که نگاهش دریایی از نیاز، خواستن، عشق، و مهر بود نگاه کرد و زمزمه کرد: چی شده عشقم؟... چرا اشک میریزی؟... چیزی... کیوهیون امانش نداد گفت: هیچی... و نگاهش را دزدید به انگشت خونی شیوون نگاه کرد گفت: باید پانسمانش کنم... خونش بند اومده... ولی ممکنه بازم خون بیاد... شیوون این نگاهی که از او دزدیده میشد را میشناخت. میدانست غمی قلب عشقش را آزار می دهد ولی نمیخواهد بگوید،و احتیاج به زمان دارد پس او هم باید فرصت میداد. پس او هم به انگشتش نگاه کرد با لبخند گفت:چیزیش نیست... پانسمان نمیخواد... ولی کیوهیون توجهی نکرد با چنگ زدن به بازویش شیوون را بلند کرد و پیش بندش را درآورد با اخم شیرینی که به ابروهایش داده بود گفت:نباید از جات بلند میشدی؟... اومدی داری غذا درست میکنی... دستتو زخمی کردی... اونوقت میگی چیزی نیست... به حرفمم که گوش نمیدی... و او رابا گرفتن زیر بغلش کشان کشان به حال برد روی کاناپه نشاند از بالای کمد کنار اتاق جعبه کمک های اولیه را آورد و میان نگاه های عاشقانه شیوون انگشتش را پانسمان کرد.
با تمام شدن کارش شیوون امانش نداد جعبه را به کناری گذاشت سریع به بازو های کیوهیون چنگ زد او را بلند کرد در آغوش خود نشاند و دستانش را روی سینه کیوهیون بهم قفل کرد و سر کیوهیون روی شانه اش قرار گرفت و تن تبدارش بدن کیهیون را داغ عشق کرد، صورتش را لای موهای قهوه ای کیوهیون گذاشت از عطر موهای کنفی دلبرش مست شد با چشمانی بسته با لبهای داغش برگونه خیس اشک هیچل بوسه ای زد با همان حال نجوا کرد: دوستت دارم... خنده کوچکی کرد و نجوا کرد:چه بوسه شوری... کیوهیون که بی هیچ حرفی در آغوش شیوون آرمیده بود با این جمله خنده اش گرفت و رو برگرداند صورت تبدار شیوون را گرفت بوسه ای آرام به لبهایش زد و با سر پس کشیدن، قدری جابجا شد در آغوشش و با پشت دست پیشانش را لمس کرد گفت: تو که هنوز تب داری؟... شیوون حلقه دستش را محکمتر کرد گونه اش را به پیشانی کیوهیون چسباند و با لبخند زمزمه کرد: خوبم عزیزم... تبم پایین میاد... چون تو کنارم نبودی تب کردم... حالا که کنارمی تب چیه حتی مرگ هم ازم فراریه....
کیوهیون دوباره خنده اش گرفت و خود را بالا کشید به روی مبل نشست به پشت شیوون رفت اینبار او شیوون را وادر کرد که در اغوشش بنشیند با حلقه کردن دستانش گفت: آره حتی مرگ هم جرات نزدیک شدن به تو رو نداره... چون بهش اجازه نمیدم... به هیچکس اجازه نمیدم... هیچکس... شیوون چشمانش را بست سرش را روی سینه کیوهیون گذاشت گفت: اههههم... و نفس های داغش که روی دستان کیوهیون که روی سینه خوش فرم شیوون بود پخش میشد به او آرامش میداد، آرامشی که محتاجش بود.
برخورد قطرات درشت باران با شیشه پنجره و صدای نفس های داغ شیوون ترنم زیبایی را برای کیوهیون نجوا میکرد. ترنمی که ناخواسته او را دوباره غرق خاطرات کرد اینبار خاطراتی شیرین، خاطراتی که آغاز زندگی دوباره اش بود.
**چهار سال قبل(زمستان 5 فوریه)**
شیوون خبرنگار معروف یکی از روزنامه های بنام و مشهور سئول است. او تنها فرزند پسر چویی تاجر معروف است و خانواده اش در امریکا اقامت دارند و او چون زندگی در آنجا را دوست نداشت تنها در سئول زندگی میکند. ساعت 11 شب با یکی از خبرچین هایش قرار دارد، تا در مورد یک شرکت که ضایعات شیمیایی را در منابع طبیعی (جنگل اطراف سئول) دفن میکنند خبربگیرد. خیلی سریع از اداره خارج شد ، فقط 20دقیقه وقت داشت. پس با سرعت سوار ماشین شد و راند. در راه متوجه مرد جوانی شد که بدون توجه به چراغ سبز سر چهار راه از خیابان رد میشد مرد با بوق های او و چند راننده دیگر به خود آمد و ایستاد اما بعد از رد شدن انها، از اینه جلوی ماشینش دید که مرد جوان دوباره با حالتی عجیب از خیابان رد شد. نمیدانست چرا ولی حس عجیبی به ان مرد داشت گویی نگران حالش بود، آن مرد در این زمستان سرد سوزان بدون هیچ لباس گرمی با بلوز مردانه سفید و شلوار لی در حال عبور بود. دلش میخواست برگردد سراغ مرد جوان برود، ولی وقت نداشت باید به قرارش میرسید.
پس با سرعت راند به چهار راه بعدی رسید ولی تصادفی شده بود ترافیک سنگینی بود، چند دقیقه ای معطل شد دوباره حرکت کرد که خبرچین با او تماس گرفت و محل قرار را عوض کرد، فرمان را چرخاندن و به در خیابان دیگری پیچید و به محل قرار رسید. ولی خبر چین نیامده بود. از ماشین پیاده شد در گوشه ای از خیابان ایستاد تا خبرچین برسد. خبرچین خیلی ماهری بود ولی اصلا وقت شناس نبود معمولا دیر سر قرار میرسید. به ساعتش نگاه کرد که ناگهان از یکی از کوچه ها پشت سرش صدایی شنید، صدای مثل ضجه یا التماس های ضعیف بود، به اطراف نگاه کرد با دقت بیشتری گوش داد صدا ازکوچه پشت سرش بود. با قدمهای تند به طرف کوچه رفت، کوچه تاریک و باریکی بود. سایه سه مرد وسط کوچه زیر تیر چراغ برق را دید. یکی شان بریده بریده التماس میکرد: ولم کنید... خواهش میکنم... نه... خواهش میکنم... ول.. ولم کن...
شیوون با سرعت دوید با نزدیک شدنش دو مرد قوی هیکل و تنومند را دید. یکی از آنها مرد جوان نحیف و لاغری را به دیوار چسباند بود سرش برگردن مرد جوان بود وحشیانه می بوسید با دستانش بر سینه و بدن مرد در حال حرکت بود و تقریبا بدن مرد جوان در حال عریان شدن بود و جوان با وحشت ناله میزد و التماس میکرد. شیوون با فریاد گفت: هیییییی... اونجا چه خبره؟... دارید چیکار میکنید؟... مردی که کنار ایستاده بود آمد جلو با صدای خشنی گفت: به تو مربوط نیست... برو گمشو...
شیوون به مرد رسید، رو به مرد جوان که به دیوار چسبانده شده بود و با صورتی معصوم و چشمانی نافذ که مانند زنی زیبا و دلربا و اندام خوش حالتش که با شلوار و پیراهن تنگش خوش حالتر شده بود نگاهش میکرد گفت: اونو ولش کنید... چیکارش دارید؟... مرد دست روی سینه شیون گذاشت و به عقب هولش داد گفت: هیچی داریم باهاش گفتمان میکینم... تو گمشو... اگه میخوای صورت خوشگلت برات بمونه را تو بکشو برو... ولی شیوون محو تماشای صورت زیبای مرد جوان که میخ دیوار بود، شد. گویی مرد را دیده بود،که آنی یادش آمد، این همان مرد عابر بود که بی دقت از خیابان در حال عبور بود. و حال بلوزش باز بود از سرشانه تا به کمرش پیراهنش پایین کشیده بود، بدنش لخت بود و سینه و شکم سفیدش کاملا نمایان بود و دست مرد مهاجم با ولع روی سینه اش در حال چنگ انداختن و خراش دادن آن سینه خواستنی بود، و دست دیگرش داخل شلوار مرد جوان که زیبش را پایین کشیده بود، شورت سفیدش مشخص بود که دست در داخلش بود و سرش روی گردن مرد جوان در حال مکیدن گردن نحیفش که با فریاد شیوون سرش را بالا آورد با خشم به او خیره شد و مرد جوان با چشمانی ملتمس رو به شیوون با صدای لرزان گفت: کمکم کن... خواهش میکنم...
شیوون با شنیدن صدای لرزان مرد جوان دیگر حال خود را نفهمید لرزش صدای او قلبش را لرزاند و بدنش را به حرکت درآورد، چند قدم به طرفش برداشت که مرد تنومند سد راهش شد و با خشم گفت: نه انگار تنت میخاره... گفتم... گمشو... به شیوون هجوم آورد که شیوون دست مرد را گرفت و با لگد محکمی که به میان رانهای مرد و اندام سکسی اش زد مرد را وادار کرد که با فریاد نقش زمین شود، و به طرف مرد متجاوز که شوکه شده از مرد جوان چند قدم فاصله گرفته بود رفت، با مشت به صورتش کوبید و مرد به زمین افتاد و شیوون با خشم به روی شکمش رفت و چند ضربه مشت به صورت مرد کوبید تا بی حال شد. نیم نگاهی به مرد جوان کرد تا حالش را بپرسد که دید مرد جوان پاهایش سست شده و با چشمانی بی حال در حال افتادن است. شیوون سریع بلند شد و مرد جوان را با یک حرکت در آغوش گرفت.
تماس سر مرد جوان روی شانه اش و سینه و بازوی لختش با سینه اش و برامدگی آلت از روی شورتش که از زیب بازش مشخص بود حالش را عجیب کرد، قلبش را به تکاپو انداخت، از بوی تن مرد جوان چون رایحه بهاری مست شد؛ حلقه دستش را محکمتر کرد او را از زمین بلند کرد و کاملا در آغوشش گرفت. با نگرانی آب دهانش را قورت داد پرسید: حالت خوبه؟... مرد جوان چشمانش در حال بسته شدن بود سرش را بلند کرد به صورت مرد جذابی که او را در آغوش کشیده بود نگاه کرد آهسته زمزمه کرد: ممنونم نجاتم دادی... و چشمانش را بست و سرش را دوباره بر روی شانه های شیوون گذاشت و از حال رفت.
کیوهیون روی کاناپه نشسته بود دستهایش را دور پاهایش حلقه کرده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته و به کف پوش سرامیک زمین خیره شده بود، با آنکه پتو دورش پیچیده بود ولی میلرزید، نه از سرما بلکه از تجاوزی که ساعتی قبل داشت به او میشد. او از مرگ نمیترسید داشت برای خودکشی به روی پل رودخانه هان میرفت. ولی از تجاوز، از ان دستهای ناپاک که بدنش را خراش داده بود، کبودش کرده بود وحشت داشت. و حال در خانه غریبه ای که ناجی اش بود. با انکه آرامش عجیبی داشت ولی با بیاد آوردن آن صحنه های چندش آور و آن بوسه های وحشیانه، آن چنگهای منزجر کننده که پوست نرمش را زخمی کرده بود وحشت زده بود.
حال عجیبی داشت، وحشت، آرامش، مرگ، زندگی دوباره نمیفهمید چه حالی دارد، که صدایی از آشپزخانه افکارش را بهم زد ولی توان سرراست کردن نداشت، با چشمانی بی رمق خیره به کف پوش سرامیک خانه بود که طنین صدایی دلنشین، صدایی که ناجی اش بود و با بوی عطری مشامش را نوازش کرد، این همان عطری بودکه از لباسی که به تن داشت می شنید. گفت:بیا قهوه بخور تا گرم شی.... وادارش کرد سرش را بلند کند.مرد جوان با چهره جذاب و چاله های گونه هایش که زیبای خاصی به صورتش داده بودند با سینی که فنجانی درآن بود به طرفش گرفته بودتکرار کرد:قهوه گرمت می کنه بخور.....ولی کیوهیون هیچ حرکتی نکرد فقط خیره به مرد جوان نگاه کرد .
مردجوان سینی را روی میز گذاشت وفنجان را برداشت کنار کیوهیون روی کاناپه نشست وفنجان را به طرفش گرفت با همان لبخند گفت:بیا.... ودست کیوهیون را گرفت وقهوه را به دستش داد. کیوهیون سوزشی در دستش احساس کرد نه از گرمای فنجان ،از گرمای دست مردجوان بود که دست سردش را دردست داشت با لبخند دلنشینی گفت:می تونم اسمتو بپرسم؟.... من چوی شیوونم ... شما؟...بی اختیار به ان چشمان نافذی که نگاهش به اعماق قلبش رخنه کرده بود گفت:منچو کیوهیونم .... شیوون لبهایش را غنچه کرد و گفت:اوه چه اسم قشنگی... مثل خودت که خوشگلی....کیوهیون خیره به آن لبهای باریک صورتی غنچه کرده که تکان خوردگفت:قهوه تو بخور تا گرم شی....داری می لرزی....
کیوهیون می لرزید ،ولی نه از سرما ،نه از مورد تجاوز قرار گرفتن ،بلکه اینبار از گرمای وجود شیوون ،از بوییدن عطر تنش،از نگاه نافذش ،از طنین صدایش که به هیجانش اورده بود .تنش از او چیزی خواست گویی برای تشکر راه دیگری بلد نبود .فنجوان قهوه از دستش افتاد ودر یک حرکت با دستانش صورت شیوون را گرفت ومیان نگاه بهت زده شیوون، چشمانش را بست اشک داغ گونه های یخ زده اش را گرم کرد زمزمه کرد:ازت ممنونم... ولبهانش لبهای شیوون را بوسه زد، ولی جدا نشد،با همراه شد ن لبهای شیوون در بوسیدن لبانش وحلقه شدن دستان شیوون دور کمرش وفشردنش به سینه خود بوسه اش به مکیدن تبدیل شد . هر دو قلب که از این بوسه شیرین به طپیدن افتاده بود فرمان بدن هایشان را بدست گرفتند وشب عاشقانه شان آغاز شد.
کیوهیون با بوسه شیوون که به دستش زد از افکارش بیرون امد با نجوای شیوون گفت: دوستت دارم عزیزم....احساس آرامش میکرد،آرامشی که دراین چهار سال درکنار شیوون داشت در سالهای قبل از این سه سال تجربه نکرده بود.عشق وصف نشدنی،محبت بیکرانش،را هیچ کس تا حال به او نداشت .کیوهیون در اقیانوس عشق شیوون غرق بود .ولی نامه های ژرمی داشت این آرامش را بهم میزد و او نمیخواست این اتفاق بیفتد این آرامش ،این شب های عاشقانه را نمیخواست از دست بدهد . از همه مهمتر تنها عشق زندگیش ،تنها کسی که همه چیزش ،همه کسش بود،شیوون را نمیخواست از دست بدهد.باید از این خانه میرفتند. اینجا خانه کیوهیون بود تنها جایی که ژرمی میدانست از او آدرس داشت پس اگر کیوهیون از اینجا میرفت ژرمی دیگر نمیتوانست اورا پیدا کند .
یهو حلقه دستش از هم باز کرد سرش را کج کرد وبا چهره جدی به عشقش نگاه میکرد گفت:فردا صبح که تو دادگاه هستیم ...من به چند تا کارگر میگم تا برگشتمون وسایلمونو جمع کنند فردا شب بریم خونه خودمون.... شیوون کمر راست کرد با چشمانی خمار از بیماری گفت:چی؟... کارگر؟.... کارگر چرا ؟..خوب چه عجله ایه.... خودمون میایم وسایلمونو جمع میکنیم..... ما که یه هفته وقت داریم ... خریدار هفته دیگه می یادو اسباب کشی میکنه....
کیوهیون کمی جابجا شد جلوی شیوون نشست دستان شیوون را گرفت ونوازشش کرد گفت:من نمیخوام حتی برای یه روز دیگه اینجا تو این خونه زندگی کنم.... خودت میدونی که من تواین خونه چه خاطرات زجر آوری دارم.... این خونه منو به یاد ژرمی ... وادامه نداد وسرش را پایین کردد وسعی کرد اشک های چشمانش را کنترل کند گفت:توی این چهار ماهی که اینجا زندگی کردیم بخاطر این پرونده بود.... والا من حتی یه لحظه هم نمیتونم اینجا باشم....
شیوون با ناراحتی دستان کیوهیون را گرفت وبالا آورد بوسه ای به آن زد گفت:منو ببخش عزیزم... تو بخاطر من مجبور شدی برگردی به این خونه ...همش تقصیر منه... اگه من دنبال این پرونده رو نمیگرفتم تو.....کیوهیون از ناراحتی شیوون چهره اش نگران شد وسریع بوسه ای به لبان شیوون زد دستانش در دستان شیوون قفل بود کمی بالا آوردگفت:نه عزیزم ...این حرفو نزن ...منظور من این نبود... اینطوری که تو میگی این تقصیر تو نیست تقصیر منه.... تو بخاطر من تواین دردسر افتادی.... من میخواستم بگم فردا دیگه کارمون تموم میشه.... بعلاوه خونه رو هم فروختیم پس لازم نیست دیگه اینجا باشیم.... با لبخند ادامه داد: من خونه تورو بیشتر دوست دارم... چشمکی زد گفت:آخه مگه تو داماد سرخونه ای که تو خونه من زندگی کنی؟.... من با شما ازدواج کردم که بیام خونه شما همسر مهربانم.... بعلاوه باید یادت باشه فردا شب هم تو خونه خودمون به وظیفه همسریت برسی..... این چند روزه مریض بودی کوتاهی کردی... شیوون با تعجب ابروهایش را بالا داد گفت:وظیفه همسری؟.... با خندهکیوهیون منظورشو فهمید با او خندید در آغوشش گرفت گفت: اوه عزیزم... البته منم مشتاقم... خیلی کوتاهی کردم... فردا درخدمتون هستم... به بهترین نحو.... که یهو ساکت شد وخنده اش هم قطع شد حتی دستانش که پشت کیوهیون را نوازش میکرد از حرکت باز ایستاد .
کیوهیون که هنوز ریز می خندید از سکوت و ساکن شدن دستانش او هم خنده اش متوقف شد خودش را از آغوش شیوون درآورد با دیدن چهره نگران شیوون گفت:چی شده عشقم؟....شیوون با چشمانی خمار نگاهش کرد گفت:مطمینی فردا تموم میشه؟.... یعنی ما موفق میشیم؟... کیوهیون با انگشتان ظریفش صورت تب دار عشقش را نوازش میکرد با لبخندگفت:بله عزیزم.... چرا موفق نشیم؟....نکنه وکیل چو کیوهیون رو دست کم گرفتی ؟.... مگه میشه پرونده ای بیاد دست منو من موفق نشم....
شیوون بوسه ای به لبان کیو زد پیشانی اش را به پیشانی کیو چسباند با لبخند به چشمان کیو که عاشقانه نگاهش میکردگفت:نه عزیزم.... تو بهترین وکیل دنیایی ... بهترین... ودوباره لبانش را برای بوسه ای عاشقانه به لبان کیو چسباند ودر دریای عشق هم غرق شدند.
........................
همه نگاها، خبر نگاران، حاضرین، شاهدین ،به دهان قاضی بود . قاضی سربلند کردگفت:شرکت"چوسونجو" متهم شناخته شده ...وباید به شاکیان پرونده اقایان "جانگ دونگ سو "و"کانگ دونگ وو" غرامت بپردازه.....همچنین شرکت"چوسونجو" به آقای چوی شیوون که قبلا بی گناه شناخته شدن ....بابت اتهامی که زده وباعث مشکلاتی در کارو زندگیش ایجاد کرده شرکت موظف به پرداخت غرامت به آقای چویی است .... همچنین باید قاتل اصلی را تحویل قانون دهد ودر غیر اینطورت ریس شرکت آقای "لی سومان "به عنوان متهم اصلی دستگیر خواهد شد..... وهچنین شرکت"چوسونجو" تعطیل خواهد شد بخاطردفن غیر قانونی ضایعات شیمیای در منابع طبیعی و موظف به پرداخت غرامت به دولت خواهدشد.......
(آن شب یعنی شب زمستان 4 فوریه که قرار بود شیوون خبرچین رو برای گرفتن اطالاعات ببینه ،ولی چون برای کمک به کیو رفته بود نتوانست خبرچین رو ببینه ،واطلاعات رو بگیره وشرکت هم متوجه خبر چین شد اورا گرفتند.وشیوون هم طی دوسال بعد از ان تاریخ هرچه تلاش کرد که دوباره خبر چین را ببیند یا اطلاعات ای بر علیه شرکت پیدا کنه نتونست .وشرکت هم که شیوون را خطر بزرگی می دانست برای از بین بردنش خبر چین را کشت شیوون را متهم به قتلش کرد.وکیوهیون که با شیوون ازدواج کرده بود با اودر خونه شیوون زندگی میکرد وبه کمک شیوون به درسش ادامه داده بود وکیل شده بود، حتی دفتر وکالت هم باز کرده بود، شیوون را از زندان ازاد کرد حتی نگذاشت عشقش بیشتراز سه روز در زندان بماند .وبا تلا شهای بسیار که کرد دومرد که از دفن ضایعات شیمیایی در جنگل بیمار شده بودنند شرکت را متهم کرد،وحال هم شیوون را آزاد کرده بود هم برایش غرامت گرفت و هم بعداز چهار سال شرکت را که متهم اصلی بود را شکست داد.ودر این مدت 4ماه پرونده به جاهای حساس رسیده بود وبرای کیوهیون وشیوون که در خانه شیوون از طرف شرکت مزاحمت هایی ایجاد شده بود مجبور شدند به خانه قبلی کیو نقل مکان کنند ولی حالا بالاخره موفق شدند،هم پرونده را حل کردنند وهم کیوهیون به خانه شیوون برمیگشت ژرمی دیگر مزاحم او نمی شد.)
شیوون که با چشمانی گشاد شده ودستانی که بخاطر استرس می لرزید و عرق کرده بود به قاضی خیره بود. با جملات قاضی با چشمانی که از ذوق می درخشید رو به کیو کرد .کیوهیون چشمکی و لبخندی به او هدیه داد و کنارش ایستاد. از زیر میز دستش را گرفت فشرد و بی صدا گفت:دوستت دارم.... هر دو میان فلش های دوربین های خبرنگاران وتبریک دوستان و حضار فقط به هم خیره بودنند .
انقدر غرق نگاه عاشقانه هم بودنند تا همه از سالن دادگاه خارج شدند وسالن خالی شد وشیوون با چشمانی که اشک را مهمان کرده بود کیوهیون را درآغوش گرفت دستانش را دور گردن کیوهیون بهم حلقه کرد در گوش کیوهیون زمزمه کرد:دوستت دارم بهترین وکیل دنیا... دوستت درام عزیزتر از جانم.... وکیوهیون هم دستانش را دور کمر شیوون حلقه کرد خود را بیشتر به شیوون چسباند نجوا کرد :منم دوستت دارم ناجی زندگیم.....من هم دوستت دارم همه زندگیم....و هر دو بدون باز کردن حلقه دستهایشان صورتهایشان را بهم نزدیک ،و ل/بهایشان را برای بو//سه ای شیرین و سرمست از عشق بهم قفل کردنند.
..........................
وای چقد تک شاتی های خوووووووووووب
چشم اجی نگران نباش من که همیشه بدون اپ شیونی خوابم نمیلره حتما میزارم قراره شب هجدهم بچه ها پروژه بزنن تو هم فردا باش اخرین پروژه برای حمایت شیونی,قراره تا ببست هفدهم نهایت تلاشمون رو بکنیم که سرباز عزیزمون اول بشه
چی رو میزاری؟....اها...باشه موفق باشید
شیونی عزیزم خیلی لطیف و رمانتیک بود دستش برید و کیو ماچش کرد چقدر ذوق کردم
اخییییی چه باحال بهم رسیدن کلا تک شاینی زیبایی بود خیلی لذت بخش بود زیبا و رویایی هییییی دستت ثرد نکنه عشقم عالی بود
خواهش عشقم.... خیلی ممنون که خوندیش
بالاخره تمومششششس کردم خیلی قشنگ بود ژومی پرو چقدر نامرد بود خیلی خیلی عوضی بود همش میترسیدم بیاد زندگیشونو خراب کنه
اره ژومی بد شده بود ولی نتونست کاری بکنه...
سلام کنم تا یادم نرفته
سلام عزیزم...
Zhoumi(ژومی) درسته عزیزم
تو پیج اینستا خودش هم این جوری نوشته
باشه عزیزم...ممنون...
سلام حنانه جان خوبی خیلی عاشقانه بود من الان به کیو حسودیم شد شیوون یه مرد واقعیه چقدر هم با غیرته رفت دوتاشون رو ضربه فنی کرد اما ژومی خیلی اعصاب خورد کنه چطور روش شد بگه عاشق کیو طفلی کیو چقدر اذیت شد حق داره ازش متنفر باشه خسته نباشی آبجی راستی یه مدت نیستم
سلام عزیزم....
ممنون از تعریف و کامنت قشنگت...
ممنون عزیزم...
باشه عزیزم...مراقب خودت باش....
سلام حنانه جون.چطوری دوستم؟
این تک شاتی هم مثل قبلیا عالی بود.ژرمی پرررررووو.:عصبانی.ممنون بابت زحمتات عزیزم.متاسفانه من اینستاندارم
خیلی دوست داشتم یه کاری بکنم.ببخش.بازم ممنون عشقم
سلام خوشگلم...
اره ژومی خیلی پروبود...
اشکال نداره جون دلم.... گریه نکن عزیزدلم...خدا ببخشه....
خواهش خوشگلم...
سلام نفسم خوبی؟وای چرا من اینارو نخوندم اینا رو کجا میذاشتی؟ژومی عجب ادم بدی بوده
خوبه وونی پیداش کرد و نجاتش داد
مرسی جیگر ببخش من نه اینستا دارم نه فیس/بوک نمیتونم هیچ غلطی کنم
سلام عشقم...
من تو وب قبلی اینا رو میذاشتم...تو وب شبهای رویا هم با زوجهای اولیه ش میزاشتم...البته شب های رویا که بعدا اسمش چی بود؟..یادم نیست انقده بهم محبت داشت که تو بدترین شرایط یا تو بد برنامگی اینا رو اپ میکرد کسی انگار اینا رو نخونده....
اره شیوونی نجاش داد....
نه عزیزدلم..اشکال نداره...این حرفا چیه...گفتم هر کی داره... خود من که تازه ایسنتا دار شدم... این حرفا چیه عشقم..تو عزیزمی
واقعا که ژومی خیلی روش زیاد بود
. کیو رو ول کرد رفت با هان بعد که اونم دلش رو زد برگشت طرف کیو
. به همین اسونی بزنی دل کسی رو بشکنی بعد با یه ببخشید همه چی حل بشه
.
به خیر گذشت . تازه با شیوون یه زندگی تازه رو شروع کرد و به اینده امیدوار شد.


خوب شد وونی صدای کیو رو شنید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر کیو میاوردن .
ممنون گلم . عالی بود.
اره واقعا ژرمی پرور بود...
اره بیچاره کیوهون....
خواهش گلم ..
ژومی عجب آدم پررویی بود
این تکشاتی هم قشنگ بود
مرسی عزیزم
راستی چرا ژومی رو ژرمی مینویسی؟
ممنون عزیزم..
اخه بعضی جاها مینویسن ژومی و بعضی جاها مینویسن ژرمی... من نفهمیدم بالاخره کدومه...حس میکنم بیسوادم که نمیفهم....اخرش نفهمیدم اسم این بشر چیه...