SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 2



سلام دوستای عزیزم....

بله امشب با این داستانم اومدم.... حرفی هم ندارم برید ادامه بخونید.

 









گل دوم

شیوون چشمانش را بست پلکهایش را بهم فشرد گوشه لبش را گزید تا ناله اش را در گلو خفه کند چنگ به میله ها را محکمتر کرد طوری که نوک انگشتانش سفید شدند به سختی با دردی که تمام وجودش را میسوزاند پای چپش را به روی زمین گذاشت نفسش را صدا دار بیرون داد با حرف دکتر پارک که کنارش ایستاده بود بازویش را گرفته بود گفت: آفرین ..خوبه... حالا پای راستتو بلند کن... آروم... چشمانش را باز کرد نگاه خمار درد کش به دکتر کرد سرپایین کرد به پاهای ناتوان خود نگاه کرد .قدمی نمیتوانست بردارد هر قدم که انهم به زحمت برمیداشت را با درد برمیداشت. دکتر بیشتر از او میخواست چقدر ناتوان بود. دکتر پارک از تألل شیوون حرف دلش را فهمید لبخند کمرنگی روی لبانش نشست قدری چنگ دستش به بازوی شیوون را تنگتر کرد با صدای آرامی برای ارام کردن بیمار رنجورش گفت: میتونی مثل پای چپت که بلندش کردی اروم پاتو بلند کنی...اروم...

شیوون تمام نیروی که به جانش مانده بود را جمع کرد سعی کرد زانویش را برای بلند کردن پای راستش خم کند ولی ناتوان بود فقط کف پایش بلند شد دکتر پارک نگاهش به پای شیوون بود گفت: دوباره ...دوباره سعی کن...آروم ...عجله نکن...تو میتونی... شیوون هم که هر چه دکتر میگفت اطاعت میکرد دوباره تمام توانش را به کار برد با حبس کردن نفس درسینه ،پاهایش را قدری بلند کرد ولی درد امانی نداد با درهم کردن چهره اش و بستن پلکهایش بی اختبار ناله زد :آییییییییییییی...پایش را دوباره روی زمین گذاشت از درد نفس نفس زد . دکتر پارک دو بازوی شیوون را از پشت گرفت اخم ملایمی کرد گفت: اروم ...اروم... خوبه... اره همینطور اروم...

کانگین با چند قدم فاصله ایستاده بود با چشمانی خیس و غمگین به شیوون که درد میکشید تا به کمک دکتر فیزوتراپش قدمی بردارد نگاه میکرد قلبش از درد کشیدن عشقش هزار تکه میشد با ناله زدن شیوون قلب او نیز ناله میزد بدنش از درد کشیدن معشوقش آتش گرفته بود دنیا بر سرش تیره و تار شده بود قلبش فریاد میزد" همش تقصیر منه...درد کشیدنت ...ناله زدنات ...همش تقصیر منه... کانگین نگاه کن ...ببین زجر کشیدن عشقتو... ببین...باید ببینی... باید عذاب بکشی... این حقته...باید سزای کاری که کردی رو ببینی... تو میخواستی به معشوقت عشق بدی ولی جاش بهش درد دادی... تو بهش نوید اینده شیرین و پر از عشق دادی...ولی جاش بهش اسیب زدی...اره همش تقصیر منه...

(( فلش بک))

1 فوریه 2007

((3 سال قبل)) >>>>> ادراه پلیس

شیوون 20 ساله ـــــــــ کیوهیون 24 ساله ـــــــــــــ کانگین 27 ساله

در اسانسور از هم باز شد شیوون و کیو هم قدم هم از آسانسور خارج شدن ،شیوون سرچرخاند نگاهی به دو طرف راهرو کرد همقدم کیو شد به افرادی که از کنارش رد میشدند با دیدن کیو سام نظامی میدادنند نگاهی انداخت رو به کیو گفت: هیونگ... کیو با سربه مردی که درحال رد شدن برایش سام نظامی داد جواب داد با لبخند رو برگرداند گفت: جانم... شیوون با چهره ای غمگین به برادرش نگاه میکرد گفت: بهتر نیست درخواست انتقالی بدم... اینجوری اصلا خوب نیست... کیو اخم ملایمی کرد گفت: درخواست انتقالی؟... برای چی؟... شیوون بدون تغییر به چهره غمگینش گفت: آخه اینجوری یه جور ناجوریه ...دستیارات چی میگن؟... فکر نمیکنی میگن طرف با پارتی بازی اومده ...یا فرمانده برادرشو با پارتی بازی اورده زیر دستش...این برای موقعیت شما اصلا خوب نیست... من خیلی وقت نیست که فارغ التحصیل شدم...تازه کارمو شروع کردم... حالا یهو اومدم شدم معاون تو... مافوق دستیارات ...دستیارهای که چند ساله تو این کارن... ماموریت ها زیادی رفتن ...ادمهای ...

کیو قدری اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: نه...کسی چیزی نمیگه... این فکرها چیه که میکنی؟... ایستاد ادامه داد: اولا همه منو میشناسند...میدونند اهل پارتی بازی این حرفا نیستم... تو کارم شوخی بردار نیستم... خودم مخالف شدید پارتی بازی هستم... دوما این کار پارتی باز نداره... ما پلیسیم ...کارمون امینت جون مردمه... گرفتن خلافکارهاست ...چه سودی توش داره که بخوایم با پارتی بازی کارمونو بکنیم... سوما تو که با حرف من یا دیدن این و اون نیامدی اینجا... با تلاشهای خودت کاری که انجام دادی اومدی...اونم به دستور افراد بالا... تو توی یه ماموریت مهم شرکت کردی کارتم عالی انجام دادی ...بهت درجه دادن...حتی نزدیک بود جونتم از دست بدی... پس کسی نمیتونه چیزی بگه... همه خودشون میدونند ...سرجلو برد نگاهش با نگاه چشمان خمار و نگران شیوون یکی شد با صدای آهسته ای گفت: هر کی هم چیزی بگه با من طرفه...میزنم لهش میکنم... کسی جرات نداره به داداش کوچولوم چیزی بگه... همممم؟... چشمگی زد گفت: حالا بیا بریم ...این فکرای بیخودم بذار کنار.....

.................

کانگین دستانش را روی سینه اش جمع کرده نصف باسنش را به روی لبه میز گذاشته پایش را تاب میداد با اخم به همکارش که در حال تعریف از معاون جدید بود نگاه میکرد : میگن خیلی باهوشه... تو کارشم مثل برادرش یعنی فرمانده جدیه... چند ماه نیست که فارغ التحصیل شده ها... ولی حسابی کار بلده... میگن توی درگیری که چند هفته پیش برای دستگیری اون باند بزرگ خفاش سیاه بوده رئیس باند رو اون دستگیر کرده... نزدیک بود جونشم از دست بده ...یعنی تو اوج تیراندازی رفته طرفو....

کانگین بدون تغییر به حالتش اخمش را بیشتر شد وسط حرفش گفت: همش مسخره ست...دروغه... این حرفا چیه؟... مگه جنگ جهانی شرکت کرده که مدال گرفته اومده بالا... با روبرگردانند همکارانش که دور هم حلقه زده بودنند مکثی کرد گفت: جقله بچه... دهنش بوی شیر میده داره میاد بشه رئیس ما... پوزخندی از خشم زد گفت: کار ما رو باش... از این به بعد ما باید به یه پسر بچه بیست ساله که دست راست و چپشوبلد نیست بگیم بله قربان...چشم قربان... از روی لبه میز بلند شد عقب عقب قدم برمیداشت دستانش را هم تکان میداد با عصبانیت گفت: تو عملیات مهم شرکت کردن ...گرفتن فلان خلافکار همش بهانه است...همش پارتی بازیه... این که فلان کارو کرده یه گروه تبهکار رو گیر اورده چرته... اون بخاطر اینکه برادر فرمانده ست شده معاون ...همین... اون با پارتی بازی این مقامو به دست اورده... همش پارتی بازیه... ما این همه سال داریم زحمت میکشیم ...جونمونو کف دستمون گرفتیم... این همه کار کردیم...شدیم همونی که هستیم... کسی ازمون تشکر نکرد ...مدال و مقام نداد...انوقت یه الف بچه بخاطر پارتی بازی شده رئیس ما... به ما میخواد امر و نهی کنه....

کانگین چهره اش درهمتر و دستانش را تکان میداد عقب عقب به طرف در میرفت با عصبانیت حرف میزد متوجه پشت سرش نبود که در سالن باز شد کیو به همراه شیوون وارد شد کانگین متوجه ورودشان نشد حتی متوجه علامت دادن همکارانش که با چشم و ابرو وگزیدن لبانشان اشاره میکردنند که "دیگر حرفی نزند کیو وارد شده پشت سرش است" نشد همچنان با صدای بلند گفت: همش پارتی بازیه...معلوم نیست کی به کیه... هر کی دلش خواست هر کاری میکنه... من اجازه نمیدم... من دمشو میچینم... کاری میکنم دوروزه جول و پلاسشو جمع  کنه بره... که با جمله : اینجا چه خبره ؟...جا خورد ساکت شد خواست برگردد ببیند کیست که از پشت به کسی برخورد کرد.

کیو که به همراه شیوون وارد شد با عقب عقب امدن کانگین حرفهایش نگاه گیجی به او و بقیه کرد اخم کرده گفت: اینجا چه خبره؟...شیوون هم که پشت سرکیو وارد شد مثل هر تازه واردی سرچرخاند تا به محلی که برای اولین بار وارد شده نگاهی بیاندازد آشنا شود با حرف کیو رو برگردانند تا خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده یهو مردی بهش برخورد کرد، شیوون برای لحظه ای تعادلش را از دست داد قدمی به عقب گذاشت خود را کنترل کرد با چشمانی کمی گشاد شده به سرتاپای مردی که بهش برخورد کرد نگاه کرد. کانگین با صدای کیو و برخورد با شخص فکر کرد شخصی که بهش برخورد کردکیو است اما جلوی خود چهره جوانی که جذاب و بینقص بود دید که پیشانی بلند با چشمان کشیده پرمژه اش و بینی ولبان خوشبحالت زیبایی وصف نشدنی داشت توان هر حرکتی را از کانگین گرفت چون مجسمه ای مسخ شده خیره به مرد جوان شد.

شیوون هم نگاهی به سرتاپای کانگین که مات به او نگاه می.کرد کرد که با حرف مردی رو برگردانند .افراد داخل سالن به استقبال کیو و شیوون امدند یکشان گفت: هیچی قربان ...کانگینه دیگه ...دوباره داغ کرده... دیگری گفت : قربان ایشون همون معاون جدیدن؟... کیو لبخند ملایمی زد با تکان دادن سرش گفت : اره ...دست پشت شیوون گذاشت قدمی با خود همراهش کرد باپررنگتر کردن لبخندش گفت: ایشون افسر چویی شیوون معاون جدیدا که فرستادن... از این به بعد با ما کار میکنند ... شیوون با سر تعظیم کوچکی کرد با لبخند ملایمی گفت: سلام من چویی شیوون هستم...خوشحالم که با شما همکار شدم... لطفا کمکم کنید تا کارمو درست انجام بدم... بقیه افراد هم با سر تعظیم کردنند یکی جلو امدند به شیوون دست دادنند خود را معرفی کردنند بهش خوش امد گویی گفتند .تمام این مدت کانگین مات و بیحرکت با چشمانی گشاد شده فقط به شیوون نگاه میکرد هیچ حرکتی نمیکرد .

همه افراد دست دادنند فقط کانگین مانده بود که اوهم حرکتی نکرد با چشمانی گشاد شده فقط زل زده بود به شیوون . شیوون قدمی به کانگین نزدیکتر شد با لبخند ملایمی به حالت سیخ ایستاده کانگین نگاه کرد منتظر بود تا کانگین حرفی بزند ولی کانگین بی حرکت ایستاده بود بقیه متوجه حالت مات کانگین شدن ،کیو هم که متوجه شده بود با اخم ملایمی همراه لبخند که به پوزخند شبیه بود به کانگین نگاه میکرد. زنی که کنار دست کانگین ایستاده بود با ارنج به پهلوش زد سرش را به گوش کانگین نزدیک کرد با صدای خفه ای زیر لبی گفت: کانگین شی... سونبه هی کجایی؟...خودتو معرفی کن ...سونبه کانگین با سوقولمه خوردن به پهلویش به خود امد نگاهی گیجی به زن کرد نشنید زن چه گفته دوباره رو به شیوون کرد که شیوون امان نداد لبخندش پررنگتر شد که چال گونه هایش مشخص شد قلب کانگین غش رفت ضربانش در حال افنجار شد چشمانش بیشتر گشاد شد .شیوون دستش را دراز کرد گفت: شیوون هستم....

کانگین دوباره محو نگاه شیوون بخصوص چوله گونه هایش بود حرکتی نکرد که همین زمان دوباره همان زن به پهلویش سقولمه زد و کانگین یهو از جا پرید دستش را بالا اورد دست شیوون را گرفت با حالتی کلنت وار گفت: کان ...کانگ... کانگین هستم... با حرکت حرف کانگین بقیه خنده شان گرفت ریز ریز خندیدند .مردی که طرف  دیگر کانگین بود با دست به شانه کانگین چند ضربه ارام زد رو به شیوون گفت: ایشون کیم کانگین هستن ...افسر کیم کانگین ...شیوون از حالت مات کانگین خنده اش گرفته بود دست کانگین که در دستش بود بیشتر فشرد گفت: خوشوقتم ...افسر کیم کانگین...

***************************************

کانگین مخالف امدن شیوون بود چون شیوون برادر فرمانده شان کیو بود امدنش را پارتی بازی دانست .قصد داشت کاری کند که شیوون از انجا برود ،ولی با دیدن شیوون درهمان نگاه اول عاشقش شد. کانگین گی نبود مثل هر مرد طبیعی دیگری همیشه با دخترها قرار میگذاشت ولی با دیدن شیوون درهمان نگاه اول عاشقش شد.  خود هم حال خود را نمیفهمید اوایل نمیدانست علت این حال او چیست اصلا وقتی شیوون را میدید انقدر محو تماشایش میشد که دیگر چیزی نیمفهمید. ولی نیمفهمید عاشق شیوون شده حال خود را عجیب میدانست .

( چند ماه بعد)

کانگین پرونده ای که به دستش بود را محکم به روی میز کوبید با چهره ای درهم و اخم الود به مردی که روبرویش نشسته بود بیخیال با انگشت در حال ور رفتن با دندان خود بود نگاه کرد فریاد زد: این همه مدرک وجود داره...توی احمق انوقت میگی کارتو نبود.... عوضی... بلند شد یهو روی میز خم شد به یقه مرد چنگ زد به طرف خود کشید مرد تقریبا دمر روی میز شد کانگین چنگ دستش را به یقه مرد بیشتر کرد طوری که مرد احساس خفگی میکرد تو صورت مرد فریاد میزد: فکر کردی من شوخی میکنم...وقتی با این مدارک بفرستمت دادگاه... برات 70 سال حبس بریدن...حالیت میشه... حالا حرف بزن...والا تا پات به داداگاه نرسیده خفه ات میکنم... خودم همینجا میکشمت... جنازهتو تحویل دادگاه میدم...مرد از فشار دست کانگین خفه شد چهره اش سرخ شده وچشمانش از حدقه داشت در میامد به سختی نفسش در میامد .ولی کانگین انقدر عصبانی بود که چیزی نمیفهمید حتی همکارانش که با دیدن این وضعیت دوان سراغش امدند بازوهای کانگین را گرفتن ،بقیه هم مرد را گرفتند یکی یکی فریاد میزدنند : کانگین شی...ولش کن... سونبه کشتیش... قصد داشتند کانگین را از مرد جدا کنند نتوانستند طبق معمول آشوبی در اتاق به پا شده بود این کار همیشگی کانگین بود ولی میخواست اعتراف بگیرد اشوب به پا میشد .

کانگین مرد را چون عروسکی بیجان تکان میداد برسرش فریاد میزد که با جمله : باز اینجا چه خبره؟...همه ساکت شدند نگاه گیجشان چرخید طرف صدا که شیوون بود . شیوون ایستاده در استانه در دست به کمر با اخم به انها نگاه کرد گفت: دارید چیکار میکنید؟... دوباره این اشوب برای چیه؟... افراد با دیدن شیوون کانگین و مرد را رها کردنند با احترام ایستادنند .کانگین هم با چشمانی کمی گشاد و جادو شده و دهانی نمیه باز همانطور دمر شده به روی میز نگاه مسخ شده ش به شیوون بود انگشتانش که به یقه مرد چنگ زده بود شل شد .مرد هم که با شل شدن انگشتان کانگین راه حلقش باز شد نفس عمیقی کشد شروع به سرفه کرد به دستان کانگین چنگ زد از یقه خود جدا کرد روی صندلی نشست همچنان سرفه میکرد روبه شیوون با عصبانیت فریاد زد: این لعنتی داشت منو خفه میکرد ...من بیگناهم...کاری نکردم... این پلیس لعنتی داشت خفه ایم میکرد...من از دستش شکایت میکنم...

کانگین همانطور نیم خیز شده دستانش به روی میز بود نگاه ماتش به شیوون بود حرکتی نمیکرد .شیوون با چهره ای اخم الود به طرف انها رفت رو به مرد گفت: به کی میگی پلیس لعنتی؟... میدونی توهین به پلیس جرمه...با این توهین به جرمت اضافه شده... شما بیگناه نیستی...یه پرونده قطور از شما روی میزه...با اعتراف نکردن کارخودتو سختر میکنی... شیوون با متهم حرف میزد کانگین چیزی نمیشنید فقط بی حرکت ومات نگاهش میکرد بقیه افراد هم با تعجب به کانگین که تا لحظه ای قبل چون کوه اتشفشانی بود  حال بیحرکت نگاه ماتش به شیوون بود نگاه کردنند .

کانگین محو شیوون بود محو جذابیتش. برای کانگین این حالت شیوون هم دلنشین و محو کننده بود .صدای شیوون لبخند زیبایش همراه چوله هایش کانگین را جادو میکرد ضربان قلبش را دیوانه وار بالا میبرد با دیدن چهره جذابش گر میگرفت بیتاب عطش میشد .حال حتی چهره وجدی و اخم الود شیوون هم او را محو کرده بود قلبش با دیدن شیوون قنج رفت باخود نجوا کرد" چقدر جذابه ات ابهت داره... یعنی تو واقعا بیست سالته پسر؟.. اخمت هم جذابه...

****************************************

پرونده دستش را روق میزد به طرف میز کانگین رفت با اخم سرراست کرد نیم نگاهی به کانگین کرد گفت: سونبه...اینجا رو نگاه کن... پرونده ای را جلوی کانگین روی میز گذاشت به برگه ها بود با انگشت به نوشته ای روی برگه اشاره کرد گفت : اینجا یه چیزی درست نیست... میگه اون شب ساعت 10 با خانمش بوده... با ماشین خانمش رفتن رستوران... ولی خانم همسایه میگه ساعت 10 ماشین خانمش رو تو پارکینگ دیده... البته مرده میگه همسایه ها باهامون خوب نیستن... همیشه اذیتمون میکردن... به نظرت مرده دروغ میگه یا خانم همسایه؟... منتظر جواب کانگین شد ولی جوابی نگرفت سرراست کرد به کانگین نگاه مرد که دید کانگین با چشمانی مات و مسخ شده به جایی نگاه میکند ،رد نگاه کانگین را گرفت دید که نگاه کانگین به شیوون که در اتاق شیشه ای روبروی یعنی اتاقی که درو دیوارش شیشه ای بود با کیو در حال صحبت کردن است بود.

کانگین محو شیوون شده مرد اخم کرد دوباره رو به کانگین کرد با صدای آرامی گفت: سونبه میشنوی چی میگم؟... سونبه ... ولی کانگین مات به شیوون بود جوابی نداد مرد دستش را جلوی صورت کانگین گرفت تکان داد گفت: سونبه کجایی؟...هی سونبه... کانگین با حرکت دست مرد به خود امد گیج به دست مرد و صورتش نگاه کرد یهو اخم کرد گفت: چته؟... چیکار میکنی؟... مرد همراه اخم پوزخندی زد گفت: هیچی... شمارو از غرق شدن نجات دادم...کجایی شما؟...کانگین اخمش بیشتر شد با صدای خفه ای گفت: فضول مزاحم... میان چشمان گشاد شده مرد بلند شد رفت.

...............................................

کانگین هر روز عاشق و عاشقتر میشد رسواتر. همکارانش به رفتار کانگین شک کردنند. کانگین که خیلی جدی بود حتی از ظاهرش تصور میشد که خیلی سگندل باشد موقع اعتراف گرفتن از متهمان داد و فریادش از عصبانیت در ساختمان میپیچید آشوب به پا میشد حال آرام و مهربانتر شده بود بخصوص اینکه وقتی شیوون را میدید جادو شده و بیحرکت فقط نگاهش میکرد بی سرو صدا میشد این رفتار دوستان و همکارانش را به شک انداخت که او عاشق شیوون شده. چون هر زمانی که کانگین شیوون را میدید حتی دراوج عصبانیت بی حرکت شده محو شیوون میشد.

.............................

" بچه ها به نظرتون رفتار سونبه عوض نشده؟... خیلی تغییر کرده... اصلا یه جوری شده..." زن نگاهش را با مکث از پرونده جلوی خود گرفت سرش را بلند کرد با اخم گفت: سونبه؟.. سونبه کیه؟... کانگین شی رو میگی؟... مرد جوان سرش را تکان داد گفت: اوهم... مرد مسن با پرونده ای به دست از پشت میزش بلند شد به طرف کمد کنار دیوار میرفت گفت: کانگین تغییر کرده؟... چه تغییری؟... مرد جوان به پشتی صندلی تکیه داد با اخم گفت: یعنی واقعا شما متوجه تغییر رفتار سونبه نشدید؟... چشمانش را قدری گشاد کرد ابروهایش را بالا برد دستش را تکان میداد گفت: سونبه قبلا اینجوری بود؟... همش غر میزد ...یا در حال دستور دادن به ما بود ...اگه یه متهم به چنگش می افتاد...ساختمون کلانتری رو میزاشت سرش ...اگه میخواست عملیاتی شروع بشه شب و روزمو یکی میکرد ....ولی حالا چی؟... یه جا اروم میشنه...همش فکر میکنه...بامتهما که با ملایمت رفتار میکنه... اون دادو بیداد ها هم کم شده... بخصوص وقتی معاون چویی شیوون رو میبینه... کمر راست کرد اخم کرده چشمانش را ریز کرد گفت: دقت کردین وقتی معاون چویی وارد میشه سونبه مات و مبهوتش میشه...تا وقتی هم معاون چویی هست سونبه تو عالم دیگه ست... اصلا بیهوشه... هیچی رو نمیبینه... مات معاون چویی میشه... یعنی اینا رو متوجه نشدید؟...

مردی که از همه جوانتر بود روی صندلی پشت میزش نشست گفت:چرا...اره... هیونجو راست میگه... سونبه وقتی معاون چویی رو میبینه محوش میشه... همچین سیخ شده نگاهش میکنه که ادم فکر میکنه جادو شده...من فکر میکنم سونبه عاشق معاون چویی شده.... هیونجو به عنوان تایید حرفش سرش را تکان داد گفت: اهم...مرد مسن پرونده داخل کشو گذاشت رو برگردانند با اخم گفت: کانگین عاشق معاون چویی شده؟...این حرفا چیه؟...میفهمید چی میگید؟... مگه معاون چویی زنه که کانگین عاشقش بشه؟... معاون چویی مردها...معنی این حرفتون میفهمید یعنی چی؟.. یعنی کانگین گیه... با صدای آهسته تری گفت: گی... میدونید یعنی چی؟...این حرفا رو نزنید...هیونجو اخم کرد گفت: اره میدونم معنی گی یعنی چی...منم میگم سونبه عاشق معاون چوییه...میخوای بهت ثابت کنم؟... از روی صندلی بلند شد به کسی مهلت جواب نداد گفت: بهت ثابت میکنم که سونبه عاشق معاون چویه...

...............................

هیونجو نگاهی به کانگین که پشت میزش نشسته با موبایلش ور میرفت کرد با سر به دو مرد و زن همکار خود اشاره کرد گفت: معاون چویی دیگه شورشو در اورده... نیم وجب بچه بهمون دستور میده کمه که...برای خودش قانون هم میزاره... اخم کرد گفت: خوب...حقم داره...وقتی ادم برادر رئیس باشه با پارتی بازی به این مقام برسه جوگیر هم میشه... بیشتر از این هم نمیشه ازش توقع داشت...مرد جوانتر با اخم به کانگین که با حرف هیونجو نگاهش را از گوشیش گرفته سرراست کرده بود نگاه میکرد رو برگردانند درادامه حرفهای هیونجو گفت: اره...واقعا ادم با پارتی بازی به اینجا برسه بهتر از این همه نمیشه...میدونی دیروز به من چی میگه؟... میگه توی این چند ماهی که اومده اینجا به اون چیزی که میخواسته نرسیده...یعنی انتظاری که از ما داشته بیشتر از این بود ...باید بهتر از این کار کنیم... دقت بیشتری داشته باشیم...

هیونجو اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: اره جون خودش... ما جون بکنیم اون میخواد به مقام بالاتر بره... اینجوری نمیشه...باید دمشو بچینیم... که با حرف کانگین ساکت شد رو برگردانند. کانگین با اخم شدید به انها نگاه میکرد با صدای خفه ای گفت: دم کی رو میخواید بچینید؟... از روی صندلی بلند شد به طرفشان میرفت گره ابروهایش بیشتر و حالتی عصبانی گفت: معاون چویی رو میگید؟... چرا میخواید بیرونش کنید؟... چون گفته بهتر کار کنید انقدر گند نزنید... میخواید بیرونش کنید... هیونجو اخمش بیشتر شد رخ به رخ کانگین که امده جلویش ایستاده بود شد گفت: اره...میخوام حساب معاون چویی رو برسیم... بفرستیم بره پی کارش...چون حرفش بیحسابه... چون اون یه  جوجه پلیسه که با پارتی بازی اومده... چون داره زور میگه...

کانگین هم چهره اش درهمتر شد با صدای کمی بلندتر و عصبانی گفت: زور میگه؟...چه زوری؟... هر چی میگه راست میگه...هر چی باشه اون معاون رئیسه ...حق ندارید درموردش اینطوری حرف بزنید... مرد جوانتر به طرف کانگین میرفت با اخم و چشمان ریز شده وسط حرفش گفت: چی شده سونبه؟... شما داری طرفداری معاون چویی رو میکنی؟... این خود شما بودی مخالف اومدنش بودی... روز اولی که اومده بود یادت رفته؟... چقدر سرو صدا کردی... بهش فحش میدادی میگفتی باید شرشو کم کنیم... کانگین رو به مرد جوان کرد با عصبانیت بیشتری گفت: بله هنری خان... من گفتم ...ولی اشتباه کردم... معاون چویی کارش درسته...کسی هم حق نداره درموردش اینجوری حرف بزنه... اون مافوق ماست...هر چی بگه درسته ...ما باید اطاعت کنیم... فهمیدی؟...

هیونجو تابی به ابروهایش داد نگاه معناداری به کانگین کرد گفت : نه...نه... واقعا از دست رفتی سونبه... واقعا خیلی عوض شدی... یعنی انقدر عاشقشی؟... انقدر دوسش داری که زدی زیر هر چی که گفته بودی؟...رو برگردانند به همکار زن ومردی که با اخم ملایم و کنجکاو به کانگین نگاه میکردنند گفت: دیدید گفتم سونبه عاشق معاون چویی شده؟. ..کانگین با حرف هیونجو چهره اش درهمتر شد نگاهی به بقیه رو به هیونجو با خشم فریاد زد: چی؟.. تو چی گفتی؟...من چی... که با باز شدن در سالن ورود شیوون که با اخم نگاهی جدی به آنها میکرد گفت: دوباره اینجا چه خبره؟... جمله اش ناتمام ماند رو برگردانند چهره اش تغییر کرد لبخند ملایمی زد گفت: هیچی قربان... بعضی ها کارشونو درست انجام ندادن... داشتم گوشمالیشون میدادم... آن چهار نفر با چشمانی گشاد و ابروهای بالا رفته به کانگین که لبخند پهن مزحکی به شیوون زده بود شیوون هم با اخم نگاه مشکوکی به انها میکرد نگاه کردنند حرفی نزدنند.

*************************************

  کانگین روی سکو نشسته دو دمبل به دستش میان راه نگه داشته با چشمانی نیمه گشاد و مات به روبرویش نگاه کرد طبق معمول این چند ماه دوباره شیوون جلویش ایستاده بود او مسخ شده خیره به او بود.شیوون با رکابی ورزشی سفید و شلوارک چسبان مشکی که دو هندزفری به گوشش بود روی تردمیل در حال دویدن آهسته بود. سینه خوش فرمش و رانهای خوش حالتش از خیسی عرق میدرخشید اندام خوش فرم شیوون بسیار هوس انگیز شده بود تن کانگین از شهوت گر گرفته و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود .مثل همیشه اختیاری براندامش نداشت نمیتوانست حرکتی بکند چشم از شیوون بردارد به محض ورود شیوون بیحرکت شده محو تماشایش شده . کسی رو نمیدید، صدای کسی رو نمیشنید جز صدای نفس های شیوون از دویدن که چون ریتم زیبای به گوشش میرسید تنش از اذت بی حس میکرد.غرق نگاه هیبت و زیبای اندام شیوون بود که با صدای زنگ موبایل شیوون به خود امد، اب دهانش را قورت داد نگاه گیجی به دمبل های دست خود کرد دستانش را پایین اورد با صدای شیوون که به موبایلش جواب داد نگاهش دوباره بی اختیار به شیوون شد.

شیوون دکمه تردمیل را زد ایستاد نفس زنان موبایل را به گوشش چسباند گفت: الو... سلام زن داداش...خوبم... اب دهانش را برای فرو دادن نفسش قورت داد از تردمیل پایین امد حوله سفید کوچک را از دسته تردمیل برداشت روی صورت سرخ شده خود برای خشک کردن عرق میکشید گفت: نه باشگاهم...اره... اخم ملایمی کرد حوله را زیر گلوی خود نگه داشت گفت: هااا... امشب؟... نه یادم بود...اره...نه ...باشه... الان..الان میام... چیزی میخواید تو راه بخرم؟... نه... لبخند ملایمی زد گفت: مامان چی میگه؟...باشه...میگیرم...باشه... الان اومدم... بای...با قطع تماس سرچرخاند نگاهش بی اختیار به کانگین شد لبخند دلنشینی که چال گونه هایش برای بی هوش شدن قلب کانگین نمایان شد زد رو به دوستش  که روی تردمیل کناری درحال دویدن بود کرد گفت: هیوکجه ...من باید برم ...امشب خونه هیونگ دعوتم... میدونی مامان و بابا چند روز دیگه میخوان برن کانادا...هیونگ یه مهمونی خودمونی راه انداخته... زن داداش یه چند تا کار کوچولو برای مهمونی داره... باید برم...

هیوک با سرتکان دادن لبخندی زد گفت: باشه برو... خوش بگذره... به هیونگ و خانوادت سلام برسون... شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت: باشه... ممنون... خداحافظ ...با برداشتن بطری آب به مرد جوانی که کنار تردمیل بغل دستی هیوکجه ایستاده بود در حال ور رفتن با دکمه های تردمیل بود با زدن هر دکمه ای تندتر یا آهسته تر میدوید طوری که با تند دویدن سکندری میخورد در حال افتادن بود دوباره دکمه  اهسته را میزد نگاه کرد با خندیدن سرش را تکان داد گفت: دونگهه من دارم میرم ...خداحافظ ...دونگهه سرراست کرد با گیجی به اطرافش نگاه کرد با دیدن شیوون گفت: هاااااااااا...خداحافظ... بری... کجا؟... چقدر زود؟... هاااا...باشه... باشه... خداحافظ ...مواظب خودت باش... خودتو بپوشون سرما نخوری... شیوون از حرفهای دونگهه دوباره خندید به طرف حمام باشگاه رفت.

کانگین که همچنان مات و جادو شده نگاهش به شیوون بود با رفتن شیوون او هم بی اختیار بلند شد اگر کسی ازش میپرسید "" کجا میری؟" بهانه اش رفتن به دستشویی بود ،ولی این پاهای کانگین بود که او را بی اختیار دنبال شیوون راهی کردنند. شیوون وارد اتاقک برای دوش گرفتن شد در را بست .کانگین هم با فاصله از اتاقک ایستاد چرخید به سمت روشویی روبری اتاقهای دوش که اینه های بزرگ تمام دیوارهای بالای روشویی را پوشانده بود از اینه اتاقک نگاه کرد که دید دوش اب باز شد صدای برخورد اب با تن لخت شیووون در فضا پیچید .

چشمان کانگین از چیزی که ذهنش بی اختیار تصور میکرد قدری گشاد شد تنش از هو//س لرزید نفس عمیقی کشید .اندام شیوون را در لباس چسبان ورزشی دیده بود برامدگی های س//ینه خوش فرم و شکم چند تکه اش که از ورزیدگی بسیار خوش حالت بود ،رانهای خوش حالت که ل//خت بود چشمان کانگین را به بند کشیده بود .حال بی اختیار تک تک اندمهای شیوون را لخت تصور کرد که با خوردن قطرات اب چه هوس انگیز و چشیدنی شده بود . قطرات اب پوست عسلی رنگ سی//نه و شکم شیوون را بو//سه  میزد نوک پس//تانهایش از خیسی اب سرخ و چشیدنی و خوش طمع شده بودن ،ل//بان خوش حالت شیوون که از داغی اب سرخ و خوردنی شده بود .چقدر هو//سی و چشیدن تن و ل//بان شیوون کرده بود. تصور ال//ت سک//سی شیوون که ضربان قلبش را در حد انفجار در اورد تنش به شدت میلرزید.

 با چنگ زدن به لبه روشویی به سختی خود را کنترل کرد اب دهانش را به سختی قورت داد نگاه چشمان گشاد شده اش را به سختی از دوش که در آینه مشخص بود گرفت به خود در اینه نگاه کرد. گویی با نگاه به خود که گونه هایش از شهوت سرخ شده بود به خود امد با صدای به شدت لرزان و آهسته زمزمه کرد: من چم شده؟... این چه حالیه؟... این فکرها چیه من میکنم؟... تمام نیرویش را در پاهایش جمع کرد با کمک گرفتن از روشوی قدمهای لرزان به طرف در رفت .سعی میکرد به در اتاقک نگاه نکند در دلش با خود نجوا میکرد : من دیونه شدم... دارم بدن لخت یه مرد رو تصور میکنم؟... چرا؟... این چه حالیه که من دارم؟... از دیدن بدن یه مرد لذت میبرم...این غیر ممکنه... من که قبلا از دیدن دخترها لذت میبردم... با دخترها بودم... با اونا حال میکردم... ولی حالا چند ماهه همه فکرم شده شیوون... دیگه دخترها برام لذتی ندارن... چشمم فقط دنبال شیوونه... با دیدنش دیگه هیچی نمیفهمم...یعنی من چمه؟... نکنه...نکنه...من...با فکر به کلمه ای که به ذهنش رسید چشمانش گشاد شد پاهایش سست شد برای نیافتادن دست به دیوار گرفت پشتش را به دیوار چسباند با خود زمزمه کرد: یعنی واقعا من گی شدم؟... یعنی من عاشق شیوونم؟... یعنی واقعا  حرف هیونجو درسته؟....من عاشق شدم؟... عاشق شیوون؟... قلبش با اوردن اسم شیوون دوباره ضربانش بالا گرفت نفس عمیقی کشید گفت: اره...من عاشق شیوون شدم... این حال من... این رفتار من  یعنی من عاشق شیوونم... چشمانش بیشتر گشاد شد زمزمه کرد: خدای من....

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
aida دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 10:53

Pa naaaaa asheghe mani vaaaay man kheili khoshhalam
Eeeeee chera jahaye hasas tamumesh mikoni.. kheili khoshgele
Be nazaram zoje jazzabie kheili ba mazas
Mersiiiii

خوشحالم که خوشحالی...
خوب دیگه ...دیگه چیکار میخواست بکنه...نمیتونستم بپره تو حموم خخخخ شیوونم کپ میکرد کانگین میپرید تو...
ممنون عشقم...
اره ممنم فکر میکنم خیلی بهم میان و جذابن....
خواهش گلمممممممممممم

maryam یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 23:33

واااای آخ جون بالاخره گذاشتی قسمت2روکانگین بچم از دست رفت عاشق شد.و دونگهه همچنان ماهی بازی درمیارهیه سوال؟دونی و هیوکی هم پلیس بودن یعنی؟شدیدا منتظر بقیشم.خییلی قشنگ بود.ممنونم حنانه جون

اره عزیزم گذاشتم...
اره دونگهه عاشق شده...
بله ماهی شما همینه دیگه..
نه پلیس نیستن...
خواهش...خوشحالت پسندیدش...چشم میزارمش...

sogand یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 23:24

خخخخ چه باحاله این فیکهاین کانگ چه تابلو عاشقه همه فهمیدن الا خوده خنگشمرسی بیبی

باحالی از خودته عشقم...
اره همه فهمیدن اون عاشقه الا خود کانگین...
خواهش عشقم

tarane یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 23:03

سلام عزیزم.
بیچاره کانگین دور از جونش داره از دست میره . زیادی احساساتش فوران کرده . ع/شق در یک نگاه بود اما خیلی تاثیر گذار و سوزان بود .
با توجه به اوایل داستان میره و اعتراف میکنه اما چطوری و کجا رو باید صبر کرد و دید .
بیچاره شیوون چقدر سر اون فیزیوتراپی درد کشید . خیلی گناه داره . یعنی واقعا چه بلایی سرش اومده؟ چرا کانگین خودش رو مقصر میدونه؟
ممنون عزیزم . عااالی بود.

سلام عزیزدلم....
اره کانگین بدبخت شد عاشق شد....
اعتراف میکنه ولی ماجراها دارن اینا...
هی چی بگم زا روزگار شیوون که از دست من نویسنده چه ها نکشیده تا اینجا رسیده
خواهش خوشگلم... ممنون که خوندیش

Sheyda یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 22:48

وونی بیچاره
کانگین چقدر ناجور عاشق شدبا این تصوراتی که کانگ از بدن وونی کرد شیوون شانش بیاره تو حموم ازش خواستگاری نکنه
مرسی عزیزم

اره شیوونم
خخخخ...اره کانگین در حد بیچارگی عاشق شده....
خواهش عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد