SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه سفید 22

 


سلام دوستای عزیزم....


خوبید ؟>...

بله با یه قسمت دیگه از این فیک اومدم....بدون هیچ حرفی برید به ادامه....


 

معجزه بیست ودوم


 

پرفسور جانگ از لبه تخت بلند شد رو به کیو و لیتوک که با نگرانی به شیوون نگاه میکردن گفت: خوب خدارو شکرکه معدهش خونریزی نکرده ...دوتا امپول بهش زدم ...این سرم که هست... وقتی از خواب بلند میشه دیگه درد نداره.... رو به کیو کرد گفت: سرمش هم وقتی تموم شد سوزن رو از رگش اروم خارج کنید... بعد روی رگ یه پنبه الکل برای چند دقیقه نگه دارید تا خونش بند بیاد....قدمی به سمت در اتاق رفت ولی انگار که چیزی یادش اومده باشه دوباره به سمت کیو برگشت گفت: لطفا دیگه قرصاشونو سر وقت بهشون بدید...اون روز که شما به دیدن من اومدید ...من خیلی روی این موضوع تاکید کردم... یادتون که هست...اینبار هم شانس اوردیم... ولی معلوم نیست اگه یکبار دیگه این اتفاق بیفته چه بلایی سرایشون بیاد... کیو درحالی که اروم اروم اشک میریخت گفت: میدونم دکتر... ببخشید...واقعا ببخشید... دیگه تکرار نمیشه....پرفسور جانگ سرشو به علامت تایید تکون داد گفت: امیدوارم که دیگه تکرار نشه... میشه برای من یه تاکسی بگیرید...من با ماشین آقای پارک اومدم برای برگشتن ماشین ندارم....

لیتوک در حالی که به طرف پرفسور میرفت گفت: نه... تاکسی چرا...من شما رو میرسونم...راستش من امشب ان لاین هستم...باید برگردم بیمارستان... در ضمن من خودم شما رو اوردم خودم هم میرسونمتون...بابت امشب هم واقعاه خیلی لطف کردین... پرفسور جانگ گفت: من که کاری نکردم... دکتر چویی اونقدر به گردن من یکی حق داره که هر کاری براش بکنم کم کردم... از توی جیب کتش کارتی رو دراورد اون رو به طرف کیو گرفت گفت: این کارت منه...اگه خدایی نکرده مشکلی پیش اومد... هر ساعتی از شبانه روزهم که باشه اشکال نداره...با من تماس بگیرید... کیو کارت رو از پرفسور گرفت گفت: ممنون پرفسور جانگ...واقعا ممنون...پرفسور از اتاق خارج شد. لیتوک به سمت کیو چرخید گفت: خدارو شکر... وقتی وونی از خواب بیدار بشه دیگه درد نداره... لطفا مراقبش باش... مراقب خودتم باش... رنگ بهرو نداری...بهتره که خودتم یکم استراحت کنی...لبخند کمرنگی زد گفت: من برم ...همین یه ساعت هم با هزار تا مکافات پاس گرفتم... اگه اتفاقی افتاد بازم بهم زنگ بزن...باشه؟... کیو سرشو به علامت تایید تکون داد گفت: باشه...ممنون لیتوک شی... لیتوک لبخندش پررنگتر شد گفت: پس فعلا... از در اتاق خارج شد.

با رفتن لیتوک دکتر کیو دوباره به اتاق شیوون برگشت با دیدن شیوون که حالا بعد از یک ساعت و نیم درد کشیدن ارام به خواب رفته بود دوباره اشک مهمان چشماش شد ،رو به لبه تخت کنار شیوون نشست ارام دست شیوون رو میون دستاش گرفت در حالی که اون رو نوازش میکرد با صدای لرزونی و ارومی گفت: متاسفم...واقعا متاسفم ...دیگه نمیزارم این اتفاق دوباره بیوفته... مطمین باش... قطرات اشک بی اجازه روی گونه ش چکید با چشمان خیس اشکش  به جزء جزء صورت شیوون رو نگاه میکرد، ناگهان نگاهش روی لب خوشفرم شیوون ثابت ماند. لب زیرین شیوون بخاطر تحمل درد زخمی شد ه بود. دیدن این زخم خونی قلبش رو اتش زد گریه اش شدت گرفت سرخم کرد بوسه ای اروم و خیس به پشت دست شیوون زد گفت: منو بخشش عشقم...امروز درد زیادی رو تحمل کردی...واقعا متاسفم... یکدفعه اخماش توهم شد گفت: همش تقصیر این اجوماست...اون هیچوقت از این کارا نمیکرد ...باید باهاش یه صحبت اساسی بکنم...با گفتن این حرف از لبه تخت بلند شد گفت: باید بهش زنگ بزنم ببینم کجا گذاشته رفته...با قدمهای بلند از اتاق خارج شد .

گوشی تلفن رو برداشت شماره آجوما رو گرفتبعد از چندین بوق بالاخره اجوما به موبایلش جواب داد، کیو روی مبل وسط حال نشست با عصبانیت گفت: آجوما هر جا هستی همین الان بیا اینجا...فهمیدی؟... بدون اینکه منتظر پاسخی از اجوما باشه ارتباط رو قطع کرد . یونجو ساکت روی مبل نشسته بود ماشین اسباب بازیش روز پاش بود به پدرش که شدید اخم کرده بود توی فکر بود نگاه کرد ترجیح داد که حالا که باباش از تو اتاق عمو وونش بیرون اومده اون بره پیشش .اروم بدون اینکه صداش ازش بلند بشه از مبل پایین اومد به سمت اتاق شیوون رفت. روی مبل کنار تخت نشست به صورت رنگ پریده شیوون نگاه کرد به آرومی گفت: عمو وونی جونم ...زود خوب شو... باشه... بابا میگه قراره پیش ما زندگی کنی... من خیلی خوشحالم ...پس عمو وونی جونم زود خوب شو تا باهم بازی کنیم...بریم پارک... سینما ...با اومدن تو به این خونه دیگه بابا هم تنها نیست... این خیلی خوبه....

یک ربع بیشتر بود که کیو به آجوما زنگ زده بود گفته بود که بیاد خونه کیو کم کم داشت از انتظار کلافه میشد به گوشی تلفن که توی دستش بود نگاه کرد خواست دوباره به آجوما تماس بگیره که صدای زده شدن رمز در باز شدن اون شنیده شد. از روی مبل بلند شد قدمی به سمت در برداشت همین که اجوما وارد شد با چهره ای عصبانی کیو که دست به کمر توی حال مقابل  در ایستاده بود مواجه شد رنگ از چهره ش پرید .کیو با عصبانیت گفت: کجا گذاشتی رفتی تو؟... مگه بهت نگفتم که امروز یکی دوساعتی دیرتر میام...ازت پرسیدم که میتونی بمونی ...تو بهم گفتی که تا من بیام تو پیش یونجو و شیوون شی میمونی...

آجوما اشک تو چشاش حلقه زد سرشو پایین انداخت با صدای ارومی گفت: متاسفم ...کیو عصبانیتر شد گفت: متاسفی؟... بیا ببین با این کارت چه بلاییسر شیوون شی اوردی...اجوما با حرف کیو وحشتزده سرشو بالا اورد بریده بریده گفت: برای شیوون شی اتفاقی افتاده؟... کیو با همان حالت عصبانی گفت: از صدقه سر شما که فراموش کردی قرصای شیوون شی رو بهش بدی...یک ساعت و نیم درد کشید ...اگه من فقط یکمی دیرتر رسیده بودم...معلوم نبود چه بلایی ممکن بود سرش بیاد...مگه من به شما تاکید نکردم که شیون شی باید قرصاشو سر وقت بخوره ...نه یه ثانیه دیرتر نه یه ثانیه زودتر... مگه من به شما نگفتم هان؟...جواب منو بدین...

ناگهان چهره اجوما غمگین شد اشک تو چشاش حلقه زد گفت: آقا واقعا متاسفم...ولی باور کنین دو سه ساعت پیش به موبایلم زنگ زدن گفتن که پسرم تو دانشگاه حالش بده...بردنش بیمارستان...بعد ازاین تلفن اصلا نفهمیدم چطوری از خونه زدم بیرون...خودمو به بیمارستان رسوندم... قطره اشکی رو گونه ش چکید گفت: شما که میدونی پسرم مشکل قلبی داره که اونم مادرزاده...این بار دکتر بهم گفت اگه عمل نشه حالش دیرتر میشه... حتی ممکنه... که گریه ش شدت گرفت باعث شد بقیه حرفشو نتونسته بزنه... کیو که با شنیدن حرف اجوما عصبانیتش کم شده بود جای خودشو به نگرانی داده بود به قدم به اجوما نزدیک شد گفت: خوب الان حال پسرت چطوره؟... آجوما فین فینی کرد گفت: دکتر گفته باید عمل بشه...راستش برای عمل باید پول زیادی بدم... شما که بهم زنگ زدین داشتم میرفتم پول عملش هر جور شده از هر جا شده جور کنم... تا پسرم عمل بشه...کیو با شنیدن این حرف دستشو اروم روی شونه اجوما که هنوز گریه میکرد گذاشت با دلسوزی گفت: چند لحظه صبر کن الان میام... بدون اینکه منتظر جواب اجوما باشه به سمت اتاق خودش رفت .چند لحظه بعد در حالی که مقداری پول تو دستش بود پیش آجوما برگشت پولها را به طرفش گرفت گفت: بیا این مقدار پول رو بگیر بیشتر از این تو خونه نداشتم... ولی فردا صبح که بانکها باز شد در اولین فرصت بقیه پول عمل رو بهت میرسونم...

آجوما که با دیدن پولها گریه ش اومده بود با تعجب به کیو نگاه کرد خواست حرفی بزنه که کیو پولها رو تو کیفش گذاشت گفت: زود باش این پولها رو برسون به بیمارستان...تا حداقل پسرتو هر چه زودتر بستری کنن... در حالی که اجوما بهت زده رو به سمت در هل میداد گفت: بابت پول عمل هم نگران نباش...فردا صبح جورش میکنم...ببخشید ...اگه شیوون شی حالش بد نبود خودم میرسوندمت....اجوما که دوباره اشک صورتشو خیس میکرد گفت: ممنون آقا ...واقعا که ممنونم...کیو گفت: زود باش برو... در همون لحظه یونجو از اتاق شیوون بیرون اومد گفت: بابایی عمو وونی بیدار شده...باهات کار داره...کیو به سمت یونجو برگشت گفت: باشه بابایی... الان میام...بعد رو به آجوما گفت: اگه کار دیگه ای بود باهام تماس بگیر... راستی پسرتو کدوم بیمارستان بردن؟... اجوما همینجور که از در خارج میشد گفت: بیمارستان "نان گام"...

کیوبا قدمهای بلند خودشو به اتاق شیوون رسوند وقتی دید که شیوون بیدار شده لبخندی روی لبش نقش بست گفت: بهتری شیوون؟... شیوون هم لبخند کمرنگی زد گفت: اره خوبم... ببینم کیو شی شما داشتی با اجوما دعوا میکردی؟... حتما برای اینکارش که خونه رو یدفعه ترک کرد دلیلی وجود داشته...کیو با ناراحتی سرشو تکون داد گفت: بله... دلیلی وجود داشته...همه اون چیزی که رو که آجوما براش گفته بود برای شیوون تعریف کرد.

شیوون بعد از شنیدن حرفهای کیو چهره ش از ناراحتی توهم رفته بود گفت: کیو شی میشه موبایل منو بدین... کیو گفته: بله... موبایل شیوون رو از روی میز اینه اتاق برداشت به شیوون داد. شیوون هم بدون معطلی شماره ای  رو گرفت کیو فقط تو سکوت به حرکات شیوون نگاه میکرد یونجو هم با چشمانی گشاد همینطور که روی مبل کنار تخت نشسته بود به شیوون و پدرش نگاه کرد بعد از چند لحظه سکوت شیوون گفت: سلام دکترلی ...خوبی؟...ممنون...میدونم ...ببخشید ...باور کن این یه ماه سرم خیلی شلوغ بود...باشه وقتی همدیگر ور دیدم همه چیز رو برات میگم... راستش الان زنگ شدم راجع به بیماری قلبی که اوردن بیمارستان با شما صحبت کنم...نه هنوز بستری نشده... مثل اینکه هنوز توی اورژانسه... مادرش داره میاد تا پول روبده بستریش کنه... ولی یه زحمتی برات دارم.. راستش مثل اینکه گفتن که این پسر باید قلبش عمل بشه... میخواستم ازت خواهش کنم که یه وساطی بکنی این پسر رو عمل کنن...قول میدم فردا صبح پول عمل رو واریز کنیم...اره خوب... اسمش؟... یه لحظه صبرکن...شیوون گوشی رو کمی از گوشش فاصله داد رو به کیو اروم گفت: اسمش چیه؟...کیو کمی فکرکرد گفت: سونگجین...پارک سونگجین... شیوون دوباره  گوشی رو به گوشش نزدیک کرد گفت: پارک سونگجین...اره ممنونم...خیلی ممنون...تو اولین فرصت این لطفتو جبران میکنم...باشه... تو اولین فرصت که همودیدم شام مهمون من...خوب...باشه...ممنون...خداحافظ.... شیوون در حالی که لبخند میزد گوشی رو به سمت کیو گرفت گفت: خوب خیالت راحت باشه...همین امشب پارک سونگجین عمل میشه...

کیو لبخندی زد گفت: واقعا ممنون... شیوون تو لطف بزرگی در حق اجوما کردی... شیوون همونطور که لبخند میزد گفت: من که کاری نکردم...فقط یه تلفن زدم...کیو خنده ای  کرد گفت: همون یه تلفن خیلی کارا کرد...درهمون لحظه یونجو گفت: بابایی سرم عمو وونی  تموم شد ...کیو نگاهی به یونجو کرد گفت: یونجویی تو چرا نرفتی بخوابی... رو به سمت سرم شیوون رفت طبق دستور که دکتر داده بود سوزن  سرم رو دراورد شیوون کمی از بیرون اوردن سوزن احساس سوزش کرد چهره اش قدری درهم شد نفسش قدری با ناله ضعیف بیرون داد : هممم... کیو نگاهی به صورت شیوون کرد پنبه الکلی رو روی جای سوزن گذاشت دوباره رو به یونجو کرد گفت: پاشو بابایی برو تو اتاقت بگیر بخواب... فردا مهدت دیر میشه ها...پاشو...عزیزم... یونجو چشمی گفت: از روی مبل پایین اومد به سمت در اتاق رفت بوسه ای برای کیو فرستاد گفت: شببخیر بابای... به شیوون نگاه کرد بوسه ای هم برای اون فرستاد گفت: شب بخیر عمو وونی... کیو و شیوون هم زمان باهم گفتن : شب بخیر یونجویی...

 

شیوون نگاه پرمحبتی به یونجو که درحال خارج شدن از اتاق بود کرد گفت: کیو خیلی خوشبختی که فرزند مثل یونجو داری...پسرت خیلی باهوش و فهمیدس... بیشتر از سن خودش میفهمه...باهاش حرف میزنی باورت نمیشه که داری با یه کودک پنج ساله حرف میزنی... کیو درحالی که لبخندی به لبداشت گفت: اره...یونجو تنها ادم  باارزشیه که تو زندگی من وجود داره...درسته که من به اجبار پدرم با لی ها ازدواج کردم... بعد سرشو از شرم پایین انداخت گفت: درسته اولش نمیخواستمش ...لب پایینشو گزید به شیوون نگاه کرد گفت: ولی الان نمیتونم لحظه ای بدون اون نفس بکشم... نفسم به نفسش بسته شده... اون همه کس من شده... همه وجود من... وقتی برای اولین بار بغلش کردم... اون با چشمای زیباش نگاه کرد دلم لرزید... یه حس قشنگی داشتم...حس اینکه باید با تمام وجودم از یکی محافظت کنم... این به زندگیم هدف میداد...

کیو بغض کرد اشک تو چشاش حلقه زد اب دهانش رو به سختی قورت داد تا مانع شکستن بغضش بشه بدون اینکه به چشمان منتظر شیوون نگاه کنه ادامه داد : متاسفانه وقتی به دنیا اومد بخاطر قرصهای که لی ها اول بارداریش برای سقطجنین خورده بود مشکلی قلبی داشت ...البته شما اینجاشو میدونید...لی ها فقط یکسال براش مادری کرد ...وقتی یونجوو یکساله شد لی ها از من جدا شد رفت امریکا... چند ماه بعدشم با پسر داییش که از اول هم عاشق هم بودن ازدواج کرد... بعد رفتن لی ها زندگی برام خیلی زجراور و سخت شده  بود... از طرفی کارای شرکت پدرم...از طرف دیگه  یه بچه کوچیک که یکسال بیشتر نداشت ...با یه مشکل بزرگ نقص مادرزادی قلبی...واقعا اگر یونجو و لبخند امید بخشش نبود کم میاوردم... هیچ کس هم برای کمک نبود ...یه روز که هم چیز بریده و کلافه بودم خدا اجوما رو سر راهم قرار داد... یونجو تب کرده بود از اونجایی که من اصلا تجربه بچه داری نداشتم... حسابی دستو پامو گم کرده بودم... نصف شب بود یونجو که توی تب میسوخت رو بغل کرده بودم... توی کوچه ها برایاینکه دکتر پیدا کنم میگشتم...اون شب ماشینم هم خراب شده بود... آجوما تازه از سر کارش داشت برمیگشت ...وقتی حال اشفته منو دید به ستم اومد...یونجو رو از بغلم گرفت گفت به بیمارستان کمی پایینتر هست ...باهم به بیمارستان رفتیم... آجوما تمام مدت در کنارم بود وجود اجوما بهم دلگرمی میداد ...از همسرم پرسید من هم گفتم که اون مارو ترک کرده...من اون روز ازش خواستم تا برای من کار کنه...به کارهای یونجو برسه...اول براش سخت بود...ولی وقتی اصرار من رو دید قبول کرد ...من که خیالم از یونجو راحت شده بود به کارای شرکت راحتتر رسیدگی میکردم... خوشبختانه کارا زود روی غلتک افتاد...من و یونجو و اجوما شرایط سختی رو پشت سرگذاشتیم... تا به اینجا رسیدیم...کیو نگاه غمگینشو به شیوون دوخت لبخند کمرنگی زد.

شیوون درحالی که با مهربانی نگاهش میکرد گفت: کیو میتونم یه سوال بپرسم؟ ...کیو دست شیوون رو میون دستاش گرفت اونا رو نوازش کرد لبخندی زد گفت: حتما... شیوون پرسید: چرا بعد از رفتن لی ها دوباره ازدواج نکردی؟... یعنی تو این چهار سال عاشق هیچ زنی دیگه ای نشدی؟...کیو از سوال شیوون چهرهش غمگین شد سکوت کرد سرشو پایین انداخت .شیوون که احساس کرد کیو از سوالش ناراحت شده در حالی که هول کرده بود گفت: اگه نمیخواین جواب بدین اشکالی نداره...نمیخوام اذیت بشی... کیو بدون اینکه به شیوون نگاه کنه نفس عمیقی کشید گفت: راستشو بخوای تموم دلیلی که پدرم منو مجبور کرد با لی ها ازدواج کنم این بود که من...کیو مکثی کرد با صدای ارومی ناراحتی گفت: گی بودم...دنبال پسرها ...یه پسر بود به اسم چونگمین...ما عاشق هم بودیم... ولی چونگمین بعد از ازوداج من رفت خارج...اونجا بعد از چند ماه ازدواج کرد... شیوون بخاطر اینکه این چند وقته اتفاقی که براش افتاده بود از حرف کیو تعجب نکرد فقط ابروهاشو بالا انداخت در حالی که فکر میکرد به نیم رخ کیو که توی هم بود نگاه میکرد. کیو خیلی اروم گفت: برای جواب درست باید بگم... من توی این چهار سال عاشق هیچ کسی نشده بودم... چه زن چه مرد...ولی چند ماهه که...کیو بقیه حرفشو نمیتونست بزنه سرشو پایین انداخته بود به انگشتای دستش که باهم بازی میکردن نگاه میکرد توی ذهنش بقیه جمله رو کامل کرد گفت: من عاشق تو شدم...

شیوون چشماش از تعجب گرد شده در حالی که ابروهایش تا جای که میتونست بالا رفته بود به کیو نگاه میکرد. چند لحظه ای به همین حالت گذشت. کیو داشت کم کم کلافه میشد برای اینکه جو رو عوض کنه به صورت شیوون نگاه کرد لبخندی زد گفت: تو چی شیوون...تو اون نه سالی که تو امریکا بودی یا تو این یکسالو نیمی که برگشتی کره عاشق نشدی؟... از هیچ زنی خوشت نیومد؟... شیوون با شنیدن سوال کیو چهرهش تغییر کرد چشماش غمگین شد در حالی که به روبروش نگاه میکرد نفس عمیقی کشید با صدای که غم در اون موج میزد گفت: راستشو بخوای چرا... یکی بود ....کیو دلش لرزید یک لحظه اشفته شد چشماش از تعجب گشاد شد سریع سرشو بالا اوردبه صورت شیوون نگاه کرد. شیوون بدون اینکه به کیو نگاه کنه ادامه اداد: عاشقش نبودم...یعنی اول عاشقش نبودم...کم کم داشتم عاشقش میشدم... ولی...

(( فلش بک))

" هلن مطمینی؟... قضیه خرابتر نشه... ببین من میترسم اندرو بفهمه ناراحت بشه...من دلم نمیخواد بهترین دوستم از دستم ناراحت بشه"... کریس با کلافگی در حالی که با دستش به موهاش چنگ میزد رو به هلن که روی صندلی پشت میز توی اشپرخونه نشسته بود با فنجون قهوه میون دستاش بازی میکرد گفت. هلن بدون اینکه به کریس نگاه کنه گفت: نترس ...ما که کاری نمیخوام بکنیم...فقط یه مسافرت اخر هفته دست جمعی به کنار دریاست...من و تو لوهان و اندرو... مگی هم یه استراحتی میکنه...هم شاید یه سری اتفاقات خوب بین مگی و اندرو بیوفته...کریس صندلی کنار هلن رو کمی عقب کشید روی اون نشست با نگرانی گفت: نمیدونم...خدا کنه...همه چیز خراب نشه...هلن لبخند پررنگی زد درحالی که به چهره درهم دوست پسرش نگاه میکرد گفت: اینقدر نگران نباش کریس ...قرار نیست اتفاق بدی بیوفته... کریس با کلافگی گفت: خدا کنه ...من که از خدامه همه چیز به خوبی پیش بره....

" اندرو ...اگه خودت با پاهای خودت نیای... پاهاتو میبندم میندازمت تو ماشین... " کریس در حالی که به شدت اخم کرده بود دستاشو به کمرش زده بود روبروی شیوون که سخت در حال مطالعه بود ایستاده بود. شیوون عینکشو کمی جابجا کرد چند لحظه ای تو سکوت با دهنی نیمه باز به کریس خیره شد خواست حرفی بزنه که کریس پیش دستی کرد انگشتشو به علامت تهدید جلوی صورت شیوون تکون داد با عصبانیت گفت: جرات داری مخالفت کن آقای دکتر چویی...شیوون با دیدن این حالت کریس خنده ای کرد سرشو به دو طرف تکون داد درحالی که عینکشو از چشماش بر میداشت کتاب روبروشو بست گفت: باشه بریم بابابزرگ...کریس هم هنوز اخم کرده بود گفت: بابابزرگ؟...خیلی خوب باشه... بعدا به حسابت میرسم... الان فرصتش نیست... اگه دیر کنیم...هلن کله مو میکنه... شیوون خنده بلندی کرد گفت: پس تا نمردی بریم...

.....................................

شیوون درحالی که اخم کرده بود رانندگی میکرد، لوهان که صندلی بغل دست نشسته بود از گوشه چشم به چهره اخم الود شیوون نگاه میکرد .کریس و هلن و مگی هم که عقب نشسته بودن متوجه جو سنگین فضاشون شده بود .هیچ کس حرفی نمیزد هلن دید که باید جو سنگین رو از بین ببره دست مگی رو تو دستش گرفت شروع به نوازش کرد لبخندی زد گفت: ممنون مگی که درخواستمو قبولکردی... میدونم خیلی کار داشتی ...ولی بخاطر من اومدی...مگی لبخند کمرنگی زد در حالی که غم تو چشماش موج میزد اون دلیل اخم شیوون رو میدانست .شیوون خیلی ازش خوشش نمیامد.

بالاخره رسیدن ،شیوون ون را پارک کرد به لوهان که با توقف ون از خواب بیدار شده بود داشت چشماشو میمالید خمیازه میکشید نگاه کرد لبخندی زد .بعد از اینه جلو به کریس و هلن و مگی که هنوز خواب بودن نگاه کرد گفت: مسافران عزیز لطفا بیدار شید ...شما صحیح و سالم به مقصد رسیدید...کریس لای چشماشو باز کرد سرشو از سر هلن که روی شونه نش بود برداشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد بوسه ای به پیشونی هلن زد با صدای ارومی گفت : رسیدیم ببیی...بیدار شو... شیوون از ون پیاده شده بود برای اینکه کمی خستگیش  در بره کش و قوسی به بدنش داد. کریس هم درحالی که به هلن کمک میکرد تا از ون پیاده بشه به شیوون گفت: اندرو چرا همش تو رانندگی کردی؟... قرار بود نصف راه رو من بشینم... شیوون لبخندی زد گفت: اولا تو خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم...دوما راه خیلی طولانی نبود ...برایهمین صرف نمیکرد تا جامونو عوض کنیم... کریس لبخند زد گفت: ممنون...

شیوون پایه چادر رو محکم کرد کمر راست کرد در حالی که دستش به کمرش زده بود به چادر نگاهی کرد گفت: اینم از این... خوبامشب خانم ها تو ون بخوابن... ما اقایون هم تو چادر ...اینطوری امنیتش بیشتره... مگی نگاه تحسین امیزی به شیوون کرد چقدر این مرد خواستنی بود، حواسش به همه چیز بود حتی به اینکه اونا جاشون امن باشه. احساس خیلی خوبی داشت. مگی تو افکار خودش بود که لوهان با خوشحالی و شیطنت از پشت روی کول شیوون پرید گفت: اندرو بیا بریم عشق و حال و شنا... ببین اینجا چقدر لیدی خوشگل داره... شیوون خنده ای کرد خواست حرفی بزنه که لوهان که از پشت شیوون پایین پریده بود بهش مهلت نداد درحالی که میخندید دست شیوون رو گرفت اون رو دنبال خودش کشید شیوونههم خنده ای کرد سرشو به دو طرف تکون داد دنبال لوهان کشیده شد . هیچکدوم متوجه نگاهای پر حسرت و خشم مگی نشدن.

بعد از کمی شنا شیوون و لوهان روی شنای ساحل دراز کشیده بودن. درهمون موقع چند دختر که پینکیی پوشیده بودن  از کنار شیوون ولوهان رد شدن .لوهان ضربه ای به پهلوی شیوون زد گفت: اوه... اوه... چه خوشگل...من میخوام برم باهاشون دوست بشماندرو... شیوون همونطور که خوابیده بود لبخندی زد عینک افتابیشو کمی جابجا کرد گفت: نه ...تو برو...ببینم عرض چند دقیقه میتونی مخشون رو بزنی...لوهان خنده ای کرد چرخید رویسینهش دراز کشید ارنجهای دستشو روی شن ها گذاشت دستشو ستون کرد گفت: اگه پنج دقیقه ای تونستم چی بهم میدی؟... شیوون کمی فکر کرد گفت: اون جعبه موسیقی رو برای دو روز بهت میدم...  لوهان میدونیست که اون جعبه موسیقی چقدر برای شیوون مهمه. اخه اون بارها از شیوون خواسته بود که اون جعبه رو چند روز یا ساعت به اون بدهولی شیوون همیشه مخافت کرده بود .اون جعبه موسیقی اهنگ زیبا مینواخت که ادمو به پرواز در میاورد. اون هدیه مادر شیوون بود پس برای شیوون خیلی با ارزش بود لوهان با خوشحالی قبول کرد مثل برق از جا پرید به سمت دخترا رفت.

شیوون هم با لبخند پهنی نگاه کرد درهمون لحظه توپ والیبالی بهروی سینه و شکم شیوون خورد شیوون که داشت به تلاش لوهان برای توجه دخترها نگاه میکرد میخندید با خوردن ضربه ترسید از جاش پرید نشست توپ رو بین دستاش گرفت به او نگاه کرد بعد عینک افتابشو از چشمش برداشت با چشماش دنبال صاحب توپ گشت .دختری با موهای بلوند بلند پیکینی پوشیده به شیوون نزدیک شد گفت: ببخشید واقعا... چیزتون که نشد... جایتون اسیب دیده؟... شیوون با دیدن چهره نگران دختر لبخندی زد توپ رو به سمتش گرفت گفت: نه چیزیم نشده ...خوشبختانه محکم نخورده ...دختر توپ را از شیوون گرفت از روی خجالت لبخندی زد گفت: بازم ببخشید ...خواست دور بشه که برگشت گفت : راستی شما والیبال بلدید؟...میخواید با من ودوستام بازی کنید؟...

شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت:اره والبیال بلدم ...در حالی که از روی شنا بلند میشد گفت: خوشحال میشم اگه اجازه بدین باهاتون بازی کنم ...دختر هم لبخندش پررنگتر شد گفت: حتما بفرماید... به راه افتادن. دختر توپ رو به سمت دوستاش پرتاب کرد در حالی که با دست شیوون رو نشون میداد گفت: بچه ها این آقای خوشبخت هم میخواد با ما بازی کنه... شیوون تعظیم کوتاهی کرد رو به دختر وپسرها که دو طرف تور ایستاده بودن به او نگاه میکردن گفت: اسمم اندروه...یکی از پسرها گفت: هی پسر خوشتیپه... بیا اینجا ...شیوون با لبخند به سمت اونا رفت. مگی با نگاه پرحسرتش گوشه ای ایستاده بود به شیوون که میخندید بازی میکرد نگاه میکرد. با خودش فکر کرد که کی میتونه با شیوون تنها باشه حرف دلشو بعد از چند سال بهش بزنه ،ولی از طرفی هم نگران بود که اگه حرف دلشو به شیوون بزنه شیوون چه عکس العمل نشون میده. اون رو میپذیره یا رد میکنه؟

ظهرشده بود لوهان به شیوون که هنوز داشت با چند دختر و پسر دیگه والیبال بازی میکرد نزدیک شد با صدای بلندی که شیوون بشنوه گفت: اندرو نهار حاضره ...بیا بریمبخورم... دست پخت هلن وکریسه ... شیوون به علامت اینکه شنید لبخندی زد دستش بالا اورد ، رو به بقیه کرد در حالی که هنوز لبخندی میزد گفت: ببخشید من باید بریم... بقیه برای ناهار منتظرم هستند... با اونها دست داد به سمت ون حرکت کرد.

 لوهان چند قدم عقبتر از شیوون حرکت میکرد مگی هم پشت سر لوهان، چند قدمی نرفته بودن که مگی صدای خفیفی رو از پشت سرش شنید به عقب برگشت به دریا نگاه کرد کسی با فاصله زیادی از ساحل در حال دست و پا زدن بود ،دقیقتر نگاه کرد اره کسی داشت توی اب دست وپا میزد هیچ کس متوجه این قضیه نشده بود .پس به سمت دریا دوید ،ولی قبل از اینکه پا داخل اب بگذره یاد چندین سال قبل افتاد زمانی که کودکی بیشتر نبود نزدیک بود که توی دریا غرق بشه افتاد، سرشو به دو طرف تکون داد. الان جای ترس نبود جون یه ادم در خطر بود داخل اب رفت .

لوهان به عقب برگشت تا مطمین بشه که مگی پشت سرش داره میاد ولی دید که مگی نیست .پس از تعجب چشماش گرد شد با نگاهش به دنبال مگی گشت متوجه یکسری حرکات غیر عادی داخل اب شد، قبل از اینکه به سمت دریا بره شیوون رو صدا کرد. شیوون صدای لوهان رو شنید به عقب نگاه کرد متوجه شد که لوهان به سمت دریا میره ،پس او هم به پیروی از لوهان به سمت دریا دوید. هر دو داخل اب شنا میکردن .لوهان و مگی رو که تقریبا زیر اب رفته بود بالا کشید شیوون هم دختر بچه ای رو که تو اغوش مگی بود گرفت خواست به سمت  ساحل شنا کنه که لوهان در حالی که سعی میکرد تعادل خودشو تو اب حفظ کنه با صدای بلند گفت:اندروتو بیا مگی رو بگیر اون برای من سنگینه ...نمیتونم راحت شنا کنم... شیوون به سمت لوهان رفت مگی رو با یک دست گرفت و دختر بچه رو با دست دیگر به لوهان داد ،لوهان دختر بچه رو به اغوش گرفت به سمت ساحل شنا کرد . شیوون هم مگی رو که تقریبا بیحال شده بود رو یه دستی گرفت به سمت ساحل شنا کرد.

همین که به ساحل نزدیک شدن  مگی رو به اغوش کشید به سمت جایی که مردم کنار ساحل ایستاده بودن رسید .مگی برای لحظه ای چشماشو باز کرد وقتی صورت شیوون رو دید دوباره چشماشو بست از حال رفت .مگی رو درحال که بیهوش بود رو درون امبولانس گذاشته ،خوشبختانه حال دختر بچه خوب بود فقط مگی از حال رفته بود .وقتی تحت سیار کامل داخل امبولانس قرار گرفت شیوون هم سوار شد به هلن و کریس و لوهان که با نگرانی نگاه کردن گفت : نگران نباشید ...هر وقت بهوش اومد میارمش... چیزیش نیست ...نگران نباشید... در امبولانس بسته شد حرکت کرد.

....................................................

خوشبختانه اب زیادی وارد ریه های مگی نشده بود فقط بیهوش بود.پرستار سرم مگی رو تنظیم کرد گفت: وقتی سرمش تموم شد بهوش اومد میتونید ببریدش... شیوون از پرستار تشکر کرد با خارج شدن پرستار شیوون روی صندلی کنار تخت نشست اینقدر خسته بود که نفهمید کی خوابش برده.

تقریبا شب شده بود که مگی اروم لای پلکهاشو باز کرد چند بار پلک زد تا تاری چشماش از بین بره .اول نور کمی چشماشو اذیت کرد ولی کم کم چشماش به نور عادت کرد به اطراف نگاه انداخت ،اونجا رو نمیشناخت .خواست دستشو حرکت بده که سوزشی رو توی دستش احساس کرد .پس سرشو چرخوند به دستش نگاه کرد لوله سرمی رو که به دستش وصل بود رو دید یکدفعه نگاهش به روی صورت غرق در خواب شیوون که سرشو روی دستاش روی لبه کنار تخت گذاشته بود نشسته خواب رفته بود خیره موند چهره شیوون توی خواب چقدر معصوم و دوست داشتنی بود.

ابروهای پر پشت ،چشمان کشیده و زیبا که مژهای بلندش زیباترش هم کرده بود بینی کشیده خوش فرمش لبای صورتی رنگ خوش حالت و جذابش همه اجزای صورتش بدون هیچ نقصی کنار هم قرار گرفته بودن .صورت شیوون حتی تو خواب هم جذاب بود ،چقدر دلش میخواست به لبهای جذاب شیوون بوسه بزنه ولی ترسید باعث بشه شیوون از خواب بیدار بشه .مگی اینقدر از دیدن صورت جذاب شیوون غرق لذت بود که متوجه نشد که چند دقیقه به صورتش خیره شد شاید اگر پرستار پرده رو کنار نزده بود داخل نمیشد ساعتها بدون هیچ حرکتی به صورت شیوون خیره میشد.

پرستار جلو اومد درحالی که سعی میکرد اروم حرف بزنه تا شیوون از خواب بیدا نشه گفت: سلام ...بالاخره به هوش اومدی...لبخندی زد مگی هم با لبخند جواب او را داد.پرستار بطرفی دیگه تخت رفت اروم شروع به گرفتن فشار مگی و کنترل دمای بدنش کرد وقتی کارش تقریبا تموم شد  به صورت زیبا ولی رنگ پریده مگی نگاه کرد گفت: خیلی دوستت داره...خیلی نگرانت بود...با اینکه خیلی خسته بود ...ولی از کنارت تکون نخورد...تمام مدت هم حواسش بهت بود...در حالی که دست روی شونه مگی میذاشت گفت: قدرشو بدون ...من اگه همچین کسی رو داشتم که هم جذابه هم مهربون دو دستی بهش میچسبیدم...تا از دستش ندم... مگی تمام مدت به صورت در خواب شیوون نگاه میکرد وقتی پرستار گفت: هر وقت سرمت تموم شد خبرم کن... به سمت او برگشت لبخند کمرنگی زد . کاش واقعا شیوون مال او بود... کاش...

هنوز چند لحظه ای از رفتن پرستار نگذشته بود که پلکهای شیوون تکون خورد از خواب بیدار شد کش و قوسی به بدنش که در اثر نشسته خوابیدن درد گرفته بود داد ناگهان نگاهش با نگاه مگی طلاقی کرد .چند لحظه ای بهم خیره شدن که شیوون سریع نگاهشو به سرم دست برد گفت: خدارو شکر بهوش اومدی...سرمت هم داره تموم میشه... تا نیم ساعت دیگه میتونم بریم ...تقریبا همه این حرفها رو با  مکث و لکنت گفت. چون از نگاه مهربون مگی هول کرده بود چند لحظه ای در سکوت گذشت که ناگهان شیوون که انگار چیزی یاشد اومده باشه اخماش تو هم شد در حالی که عصبانیت تو صورتش موج میزد به صورت رنگ پریده مگی نگاه کرد با خشم گفت: راستی این چه کاری بود توکردی؟... که شنا بلد نیستی چرا رفتی تو دریا؟...چرا هیچ کس خبر ندادی ؟...نگفتیهم خودت غرق میشی هم اون دختر بچه ...اخه چرا بی فکری کردی؟...

شیوون اون موقع که مگی رو نجات داده بود انقدر نگران شده بود که حد نداشت ،حالا که اون بهوش اومده بود این نگرانی رو با خشم نشون داد بود. مگی از این حالت شیوون تعجب کرد چشماش گشاد شد خواست حرفی بزنه که شیوون مهلت نداد گفت: خیلی بیعقلی ...میدونی چند نفر نگرانت شدن ؟...میدونی اگه به یکی میگفتی فقط ممکن بود اون بچه غرق بشه... ولی با این کارت تو داشتی هر دوتونو به کشتن میدادی... اگه خدای نکرده بلای سرت میمومد ما باید چی جواب پدر و مادرت رو میدادیم...

شیوون همه این حرفها رو با صدای بلند و خشمگین در حالی که دستاشو به کمرش زده بود میگفت. ترس و بغض جای تعجب و رو در دل مگی گرفته بود انقدر از خشم شیوون و حرفهاش ناراحت شده بود که اشک تو چشاش حلقه زده بود بغض به گلوش فشار میاورد مگی احساس میکرد که نفس کشیدن براش سخت شده پس سرشو پایین انداخته بود با انگشتاش با ملافه سفید که روش انداخته شده بود بازی میکرد . درهمون لحظه موبایل شیوون زنگ خورد شیوون بدون اینکه به مگی نگاه کنه جواب تلفن رو داد .

چند دقیقه ای گذشته بود شیوون ارومتر شده بود روی صندلی نشسته بود به نقطه نامعلومی خیره شده بود .مگی هم درحالی که پشت به شیوون دراز کشیده بود اروم اروم اشک میریخت .پرده کنار رفت هلن و کریس در حالی که نگران بودن داخل شدن .هلن بدون اینکه به شیوون نگاه کنه به سمت تخت رفت با نگرانی پرسید : حالش چطوره؟...هنوز به هوش نیومده؟...مگی با شنیدن صدای نگران هلن اشکاشو با دستش پاک کرد اروم به سمت هلن چرخید. هلن با دیدن مگی که به هوش اومده خیلی خوشحال شد سرمگی رو تو اغوشش گرفت گفت: خدارو شکر حالت خوبه... دختر خیلی نگرانت شده بودیم... بدون اینکه سرمگی رو از اغوشش جدا کنه رو به شیوون گفت: کی مرخص میشه؟... ماهم وسایل رو جمع کردیم تصمیم گرفتیم برگردیم... شیوون به سرم که در حال تموم شدن بود نگاه کرد گفت: سرمش تموم شده ببریدش ... درحالی  که هنوز ناراحت بود گفت: من میرم به پرستار میگم بیاد... بعد از اون همون طرف هم میرم کارای ترخیصشو انجام میدم... شما هم بهتره کمکش کنی تا حاضر بشه...پرده رو کنار زد رفت.

هلن که متوجه لرزش  تن مگی شده بود اروم اون رو از خودش جدا کرد در حالی که دستاشو دو طرف صورت مگی میزاشت به چشمان قرمز و پف کرده از گریه مگی نگاه کرد با نگرانی گفت: چی شده عزیزم؟... چرا گریه میکنی؟... حرف بزن مگی... مگی که گریه اش کمتر شده بودبه سختی  و لکنت گفت: من عصبانش کردم...ازم متنفره شده... حالا من چیکار کنمهلن... هلن که متوجه حرفهای مگی نمیشد فقط با گیجی به صورت رنگ پریده و خیس از اشک اون نگاه میکرد.

تو ون موقع برگشتن هیچکدوم حرفی نمیزدن.کریس رانندگی میکردشیوون هم در حالی که چهرهش توهم بود از پنجره به بیرون نگاه میکرد ،لوهان هم کنار هلن و مگی عقب نشسته بود مگی سرشو روی شونهی هلن بود بیحال بود، هلن هم که معلوم بود چیزی ذهنشو مشغول کرده بود با موهای بلوند مگی رو با  دستش نوازش میکرد هیچ کدوم با اتفاقاتی که افتاده بود یادشون نبود که از صبح تا الان که ساعت 9 شب بود  هیچی نخوردن. لوهان احساس گرسنگی شدید کرد ناگهان یادش اومد که الان چندین ساعته که هیچی نخوردن ،پس خودشو کمی جابجا کرد گفت: بچه ها شما گرسنه نیستین؟... الان چند ساعته که هیچی نخوردیم... کریس بهتر نیست رستورانی  فست فودی نگه داری تا چیزی بخوریم؟... من که دارماز گرسنگی میمیرم... رو به شیوون گفت: اندرو صبحونه هم درست نخورده ...حتما خیلی گرسنته... نه اندرو؟... شیوون نگاه بیحالی به لوهان انداخت ولی چیزی نگفت. کریس از تو اینه به هلن نگاه کرد گفت: لوهان راست میگه... بیاین یه چیزی بخوریم... بخصوص اندرو باید غذا بخوره...از صبح تا حالا چیزی نخورده... براش خوب نیست... جلوی اولین رستوانی که دید ماشین رو متوقف کرد.

گارسون منتظر سفارش شیوون و مگی بود، چون همه سفارش داده بود فقط اون دوتا مونده بودن شیوون هیچ چیز نگفت .کریس متوجه شده بود که از وقتی راه افتادن شیوون ناراحت وتو خودشه پس رو به گارسون گفت: لطفا برای ایشون هم همونی که من سفارش دادم بیارید ...برای ایندوستمون...درحالی که به مگی اشاره میکرد گفت: یه غذای سبک ولی مغذی بیارید...گارسون سرخم کرد دور شد چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که میز پر از غذا  شد. لوهان با ولع شروع به خوردن کرد. هلن و کریس هم عادی شروع کردن ،ولی مگی و شیوون هر دو با غذاشون بازی میکردن هلن  سمت مگی چرخید گفت: مگی جونم تو حالت خوب نیست ...خیلی انرژی از دست دادی ...باید یه چیزی بخوری...خواهش میکنم... مگی با چشمانی که غم تو اون موج میزد به هلن نگاه کرد نمیخواست ولی بخاطر هلن شروع به خوردن کرد.

شیوون سخت تو فکر بود با قاشقش با غذاش بازی میکرد کریس اروم به پهلوی شیوون زد که شیوون با این  حرکت به خودش اومد به کریس نگاه کرد . کریس خیلی اروم سرشو به سمت شیوون خم کرد گفت: چرا انقدر ناراحتی؟... چرا غذاتو نمیخوری؟... تو از صبح چیزی نخوردی ...نکنه غذاشو دوست نداری؟...شیوون بدون اینکه به سوال کریس جواب بده فقط تو سکوت به کریس نگاه کرد .همه غذاشونو خورده بودن الا شیوون اصلا یه قاشق هم از غذاش نخورده بود کریس دوباره رو به شیوون کرد گفت: ما همه غذامونو خوردیم... فقط تو موندی...یالا زود باش اندرو...غذاتو بخور... شیوون قاشق رو روی میز گذاشت در حالی که از جاش بلند میشد گفت: نمیتونم بخورم...گشنم نیست... کریس سریع بهبازوی شیوون چنگ زد او را وادار کرد که دوباره روی صندلی بنشینه در حالی که قاشق پر از غذا رو به سمت دهن شیوون میبرد گفت: مثل اینکه یادت رفته که نباید گرسنه بمونی... میخوایمعدت دوباره خونریزی کنه...

شیوون با این حرف کریس چشماشو با کلافگی چرخوند قاشق رو از دست کریس گرفت دو سه قاشق بیشتر از غذا نخورده بود که دوباره قاشق رو توی بشقاب گذاشت با ناراحتی گفت: خوب شد ؟...خوردم... ولم میکنی...اصلا حوصله ندارم... سریع از جاش بلند شداز رستوران خارج شد. کریس و لوهانو هلن هر سه از کار شیوون تعجب کرده بودن دهانشون  باز مونده بود، فقط مگی بود که با ناراحتی سرشو پایین انداخته بود. لوهان   رو به کریس  کرد گفت: این یهو چش شده؟...چرا اینقدر بهم ریخته س؟... کریس جوابی نداشت که به لوهان بده فقط شونه هاشو بالا انداخت در حالی که به در رستوران نگاه میکرد گفت : نمیدونم...

تا  به خونه برسن بقیه راه به سکوت گذشت ،هلن و مگی رو به خونه شون رسوندن وقتی به خونه رسیدن شیوون بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه سریع به اتاق خودش رفت در اتاق رو بست .کریس و هنری هم پشت سراو وارد خونه شدن با تعجب به در بسته  اتاق شیوون نگاه کردن بدون اینکه حرفی به هم بزنن وارد اتاقخودشون شدن. 

نظرات 10 + ارسال نظر
aida یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 13:43

عههههه اعتراف کرد... چقدر رک و ساده
وه جالبببببببببب حالا من هولم ببینم چی میشه
ای جان چه جالب بود برام
مرسییییی

اره اعرتاف کرد....
اخه الهی...
من فدای تو بشم...
خواهش عزیزدلم

tarane یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 11:25

سلامی دوباره . دیشب کار پیش اومد فقط اومدم سریع خوندم و وقت کردم فقط تشکر کنم . الان اومدم نظر کامل ترم رو بذارم.
خوب خدا رو شکر بلایی سر وونی نیومد . منم حس کردم اجوما یه مشکلی داشته که سریع گذاشت و رفت و هیچی هم نگفت.
به به کیو تصمیم گرفته که حرف دلش رو به شیوون بگه . باید این کار رو بکنه . وگرنه همیشه باید توی تردید زندگی کنه.به نظرم وونی هم حسایی بهش داره .
یعنی وونی قبلا به این دختره مگی علاقه مند شده بود ؟ باید صبر کرد تا قسمت بعد تا همه چی معلوم بشه.
ممنون عزیزم کارت حرف نداره.

سلام عزیزم....
خواهش عزیزم...اشکالی نداشت ...من فدای تو بشم...تشکر برای چی خوشگلم...
اره اجوما بیچاره...
اره کیو جان بالاخره اعتراف کرده....
خوب چی بگم... میفهمید ....
خواهش خوشحالم..خوشحالم که راضیت کرده

zeynab یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 06:31 http://sjlikethis.blogsky.com

سلام حنانه جان من خوبم تو چطوری گلم خوبی؟کیو چه قشنگ اعتراف کرد عزیزم الان چه حالی داره شیوون عاشق مگی بوده یعنی بین این دو چی شده شیوون که گی نیست یعنی کیو رو قبول میکنه زود میخوام بقیه اش رو بخونم آخه من چه جور تحمل کنم تا قسمت بعدی

سلام عزیزدلم...خدارو شکر خوبی...
اره عتراف کیو قشنگ وزیبا بود..

Sheyda یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 02:10

میگم که حالا که شیوون فهمیده کیو گی تشریف داره یعنی دلیل این همه محبت و توجه کیو نسبت به خودش رو نفهمیده
وونی الان عاشق شده،ناراحت که عشقش خودش رو تو خطر انداختهبیجاره مگی
مرسی عزیزم

خوب اره فهمیده دیگه....
اه همین طوره...
خواهش خوشگلم..

ریحانه یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 02:05

اخی بلخره کیو عشقش رد اعتراف کرد
خوشبحال مگی شیوون نگرانش بود چقد دلم خاست جای مگی باشم
این قسمتم عالی بود دستت درد نکنه

اره کیو اعتراف کرد...
اخه الهی....
خواهش عزیزم..

wallar یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 00:28

ممکنه شیون قبول کنه ؟؟؟
اصلا شیون گی هست یا نیست؟
خدا رو شکر این قسمت زجر کش نبود خخخخ,ولی جدا شیون چرا تعجب کرد از اعتراف کیو مگه نفهمیده بود قبلا؟
دستت درد نکنه فهیمه جونمممم عالی بود دست فاطی جونم درد نکنه

شاید قبول کنه...شاید قبول کنه... بعدا معلوم میشه...
خواهش خوشحالم که خوشت اومده....

wallar یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 00:25

بالاخره کیو اعتراف کرد اخییییی چه شود
پس شیونی عاشق بوده رو نکردی ممکنه مگی دوست پسر داشته باشه اخه شیونی یه جوری شد
کلا دختره یه نمه مشکوک میزد

اره اعتراف کرد...
شیوونی///خخخخ..بچه خودشم فعلا نمیدونه
دختره؟>.. به اون هم میرسیم

wallar یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 00:09

سلاممممم عشقمممم چطوری خوفی چه خبرااااا
بلههههه معجزه اوردی اخ جون من برم ادامه

سلام عزیزم....
برو بخون....

sogand شنبه 23 آبان 1394 ساعت 23:34

چطوری جیگر خوبی؟خدارو شکر وونی حالش خوب شد چرا وونی ناراحت شد بعد تلفنمرسی گلم

سلام عشقم...
اره حالش خوب شده...
حالا بعدا میفهمی چرا..
خواهش خوشگلم...

tarane شنبه 23 آبان 1394 ساعت 23:25

سلام عزیزم . خیییلی عاالی بود. یه عالمه تشکر

سلام عزیزدلم...
ممنون...
خواهش عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد