SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تولدت مبارک

 

سلام دوستای عزیز...


خوبید؟... سوال تکراری که کسی جوابشو نمیده... بگذریم...


بله امشب با تنها تک شاتی ایونهه که قبلا نوشته بودم اومدم... دیگه ببخشید امشب دیر اومدم   تنها چیزی که امده داشتم رو میزارم... دیگه شرمنده...و ممنون بچه ها من استعداد ندارم یه چیزای خط خطی میکنم ...ممنونم که داستانمو میخونید برام کامنت میزارید ...یه دنیا ممنون....



 

تولدت مبارک


هیوک به کیک بزرگ سفید خامه ای که با توت فرنگی تزیین شده بود و دو شمع به شماره 50 رویش بود نگاه کرد قدری به ابروهایش تاب داد گفت: این کارا چیه ؟...مگه من بچه ام؟... کیو همچنان که به گوشی اش نگاه میکرد روی میز گذاشت گفت: منم همینو بهشون گفتم... تو دیگه پیرمرد شدی ... رو به هیوک با لبخند شیطنت امیزی که به لبش نشسته بود ادامه داد : این کارا مسخره ست...سونگمین با اخم رو به کیو گفت:  مسخره بازی رو بس کیو هیون ... چی رو برای بچه است؟...برای پیرمردها ی صد ساله هم کیک میخرن... شنع میزارن تا فوت کنه... هیوک مگه چند سالشه...تازه 50 سالش شده...

دونگهه هم با لبخند رو به هیوک کرد به موهای مشکی رنگ کرده اش نگاه کرد گفت: اره عشقم... مگه چند سالت شده... تازه پنجاههههههههههههههه سالت شده...هیوک بدون تغییر به ابروهای درهمش به دونگهه نگاه کرد از کشیدن   کلمه پنجاه چهره اش هم درهم شد گفت: چرا اینطوری میگی 50 سالمه ... انگار صد سالم شده...به موهای جو گندمی سر دونگهه که موهای مشکی اش به تعداد انگشت دست هم نمیرسید با چشم اشاره کرد گفت: انگار خودت از من کوچکتری ...فکر کردی خودت تازه 18 سالته... نخیر تو فقط چند ماه ازم کوچیکتری...خودتم پیری ...رو به کیو و سونگمین کرد به موهای کیو که بخاطر سفید بودن فندقی رنگ کرده بود و سونگمین هم مشکی رنگ کرده بود با چشم اشاره کرد گفت: شماها هم همچین از من کوچیکرتر نیستید ... شما هم مثل من موهاتونو رنگ کردین... فقط من بوداکس نکردم... شماها رفتین کردن که از من جونتر نشون میدید ...درغیر این صورت شماها فقط چند ماه از من کوچیکترین...

سونگمین گره ابروهایش را باز کرد گفت: هیوک چرا عصبانی میشی؟...کی گفته تو پیری؟.. خودت که این دوتا دیوونه رو میشناسی که همش میخوان اذیتت کنن... دونگهه هم امان نداد گفت: اره بابا کی گفته تو پیری...با لبخند گفت: ای بابا هیوک اخماتو وا کن...  ناسلامتی تولدته... چرا اینقدر عصبانی هستی؟...بخند ...تو باید... هیوک با همان چهره عصبانی امانش نداد گفت: اخه از تولد خوشم نمیاد... چون با هر جشن تولد حس میکنم یه سال پیرتر شدم.... هم اینکه از تولد بازی شماها خاطره خوبی ندارم... به سه مرد نگاه کرد : هر وقت شما سه تا خواستید ...برام تولد بگیرید یه بلای اسمانی سرم در اوردین ...تولدمو تبدیل به جهنم کردید...

دونگهه چشمانش را گرد کرد گفت: چی؟...جهنم؟... کی ما اینکارو کردیم؟... چی میگ؟...کی تولدت خراب شده؟... کیو سونگمین هم با تعجب به هیوک نگاه میکردنند سونگمین پرسید: کی ما اینکارو... که هیوک اخم ابروهایش بیشتر شد گفت: بگو کی شما خرابکاری  نکردین... حالا یادتون نیست ...شما هر سال یه بلای سرتولدم سر من در اوردین...یادتون رفته ... یه دفعه هرکدوم یه ادرس دادید که برم فلان رستوران منتظرتون باشم... هر نیم ساعت یه اس میاومد... برام فلان رستوران ... من هم از این رستوران به اون رستوران رفتم... تا نصف شب من شیش تا رستوران ...کیو حرفش را قطع کرد گفت: اخه ما باهم اختلاف نظر داشتیم... کجا برات تولد بگیریم... هر کدوم که اونجا رو رزرو میکردیم... اون یکی میرفت کنسلش میکرد تا توبیای به رستورانی که خودش انتخاب کرده... هر وقت هم تو وارد یکی از رستورانها میشدی ما کنسلش کرده...

هیوک با همان حالت عصبانی گفت: بله خودم میدونم... شما دیوونه بودین و هستید... این وسط من بدبخت اون شب تا 12 شب از این رستوران به اون کافه... از این کافه به اون رستوران میرفتم... نمیدونم چرا من به دیوونه بازی شماها گوش میکردم...یا اینو یادتون نیست...یه سال نمیدونم چی تو غذایی که برای تولدم درست کرده بودین ریختین که هر چهار تامون مسموم شدیم رفتیم بیمارستان ...صبح تولدم من توی بیمارستان بودم... این بماند اون سالی که شب تولدم منو بریدن شهر بازی رو یادتونه... اونجا این کیو خان انقدر دویل بازی در اورد که من از یکی از وسایل بازی افتادم پام شکست... یادتونه...یا اون یکی تولدم که رفته بودیم " گوا"...اونجا رفتیم تو دریا شنا کنیم... با دیوونه بازی های کیو عزیز ...بنده داشتم غرق میشدم...

کیو چشمانش را گرد کرد گفت: اینجوری که داری میگی همیشه من تو تولدت بلا سرت اوردم... نه بابا من... هیوک بدون تغییر به چهره درهمش گفت: نخییر فقط تو نیستی ...هر سه تاتون باهم تو تولدهای مختلف بلا های فراموش نشدنی سرم اوردیم... رو به سونگمین گفت: این اقا که یه بار برای تولدم بلیط میخره باهم بریم ژاپن... اما عوض ژاپن سر از سیبری دراوردیم... نمیدونم چطوری بلیط اونجا رو گرفته... یا یه سال رفتیم جزیره جیجو ... مثلا از قبل اتاق هتل رو رزرو میکنه... وقتی میریم اونجا نمیدونه کدوم هتل بوده... یه روز تموم داشتیم تمام هتل های اونجا رو میکشتیم... تا سونگمین دهان باز کرد خواست حرف بزنه هیوک امانش نداد رو به دونگهه کرد گفت: بخصوص عشقم که بدترین خاطره تولد رو برام ساخت... تقریبا داشت خونه مونو به فنا میداد... دونگهه اخم کرد گفت: چی ؟...خونمونو فنا دادم؟... کی؟...من کی اینکارو کردم؟... هیوک با اخم گفت: اره ... تو یادت نیست؟...چند سال پیش که من تازه کلی وسایل برقی جدید خریه بودم... چند روز قبل از تولدم رفته بودم به سفر کاری قرار بود روز تولدم بیام... وقتی اومدم....چهره اش از  به یاد اوردنش درهم شد گفت: اوففففففففففففف.....شانس اوردم که به موقع رسیدم...

*  فلاش بک *

کیو با پشت دست روی پیشانی خود دست کشید  با صورتی که از ارد گونه هایش سفید شده بود رو به سونگمین گفت: این هم از کیک ... چهره اش قدری درهم شد گفت:  ولی چرا این شکلیه ؟...اینگار با لگد کوبیدن تو سرش...سونگمین که کاسه ای پر از توت فرنگی را روی اوپن میگذاشت کنار کیو ایستاد به کیک داخل ظرف که یک طرفش فرو رفته بود هنوز خام بود نگاه کرد تابی به ابروهایش داد گفت: فکر کنم این هنوز نپخته...زود از فر درش نیاوردی؟... کیو هم بدون سر راست کردن گفت: نه زود نبوده... 45 دقیقه باید میموند با 360 درجه که بوده... بعلاوه دونگهه گفت وقتشه باید درش بیارم... ولی نمیدونم چرا ...صدای دونگهه امد که گفت: اشکال نداره ...هر شکلی که باشه مهم نیست... با جعبه ای که به بغل داشت وارد اشپزخانه شد با لبخند به ان دو نگاه میکرد گفت: میخوام کیک بستنی درست کنیم... مهم نیست چه شکلی باشه... جعبه را روی اوپن گذاشت در حال باز کردنش بود گفت :  به ظاهر کیک احتیاج نداریم... با بستنی قاطیش میکنیم ... از داخل جعبه وسیله ای استوانه ای شکل شیشه ای که پایه ای سفید داشت را دراورد گفت: سونگمین میشه بستنی رو از یخچال بیاری؟...

کیو وسونگمین با چشمانی ریز شده کنجکاو به وسیله عجیب دست دونگهه نگاه میکردنند ، کیو پرسید : این چیه؟... دونگهه که درحال ور رفتن با وسیله بود گفت: مخلوط کنه... سر راست کرد به چهره متعجب ان دو نگاه کرد گفت: با این میخوام کیک بستنی توت فرنگی درست کنم... توی این کیک و بستنی و توت فرنگی رو با هم مخلوط میکنم... یعنی با هم قاطی میکنم... سونگمین چشمانش گشاد شد گفت: واقعا؟... کیو نگاه کنجکاوش فقط خیره به مخلوط کن بود گفت: واقعا وسیله جالبه... چشمانش برقی زد گفت: مینی برو اون بستنی رو زودی بیار ببینم چیکار میکنه... سونگمین به طرف یخچال رفت.

کیو  به کنار دونگهه ایستاد چشم از مخلوط کن برنمیداشت دست دراز کرد با مخلوط کن ور میرفت پرسید: کار باهاشو بلدی؟.. اینو کی خریدین؟... تو خریدی یا هیوک؟... کجا خریدیش ؟...چقدر خریدیش؟... کی خریدیش که من خبر ندارم ؟...دونگهه از سوالات رگباری کیو چشمانش گرد شد گفت: اوففففففففف...کیو؟..یکی یکی... چه خبرته؟... سونگمین با ظرف بستنی به کنار انها ایستاد ، دونگهه نیم نگاهی به سونگمین کرد گفت: من نخریدم ...چند روز پیش من هیوک با هم رفتیم همراه چند تا وسیله دیگه خریدیمش... از همون فروشگاه بزرگی که سر همین چهار راه سر کوچه مون باز شده خریدیم... نمیدونم چقدر خریده... چون... کیو که فقط چشمان براقش به مخلوط کن بود مهلت جواب کامل به دونگهه نداد گفت: راهش بنداز ببینم چطوریه؟... باید خیلی جالب باشه... این دستگاه تازه اومده... اگه کارش خوبه یکی برای خودمون میگیریم...

دونگهه از مهلت ندادن کیو گره ای به ابروهایش داد گفت: باشه... رو به سونگمین گفت: اون کیک رو تیکه کن بده من... سونگمین کیک را برداشت با چاقو در حال تکه کردن کیک به اندازه کوچک بود گفت: اینجوری خوبه؟... دونگهه گفت : اره... سونگمین پرسید: کار باهاشو بلدی؟...تا حالا ازش استفاده کردی؟... دونگهه یک تکه کیک را برداشت داخل مخلوط کن انداخت گفت:اره ...باهاش کار نکردم... دوتکه دیگر هم برداشت داخلش انداخت گفت: دفترچه راهنماشو خوندم... چند تا توت فرنگی را هم داخلش انداخت گفت: اون بستنی رو هم بده...

سونگمین بستنی را جلویش سر داد دونگهه چند قاشق بزرگ بستنی را برداشت داخل مخلوط کن ریخت ، سونگمین قدری اخم کرد به مخلوط کن نگاه میکرد گفت: دونی ...واقعا تو بلدی کیک بستنی درست کنی؟... به نظرم داری اشتباه میکنی... من که تا حالا کیک بستنی خوردم اینجوری نبود... از کجا ... دونگهه با ریختن چند قاشق دیگر بستنی داخل مخلوط کن گفت: اره بلدم... تو کتاب شیرینی پزی خوندم... دوشاخه را  رو به کیو گرفت گفت: دوشاخه رو بزن به برق ...کیو دوشاخه را داخل پریز گذاشت . دونگهه نگاهی به سونگمین و کیو کرد انگشتش را روی دکمه روشن مخلوط کن گذاشت با لبخند گفت: حاضرید؟... حالا ببین من چه شاهکاری درست میکنم... تا کیو که با چشمانی وحشت زده نگاه میکرد دهان باز کرد گفت: درشو نذاشتی... سونگمین هم با چشمانی گرد شده همزمان گفت: در مخلوط کن رو بذار دیگه... دونگهه بدون انکه درپوش مخلوط کن  را بگذارد دکمه را زد مخلوط کن با سر وصدای زیاد شروع به کار کرد ، همانطور که میلرزید مایع داخلش را میچرخاند مایع را به اطراف بیرون میریخت به سر وصورت و بدن سونگمین و کیو و دونگهه پاشیده میشد.

کیو سونگمین با وحشت فریاد زدنند : خاموشش کننننننننن... دونی چیکار کردی؟...دونگهه که با پاشیده شدن مایع داخل مخلوط کن به بدنش شوکه بود دستانش را به جلوی صورتش گرفته بود تا مانع برخورد مایع با صورتش شود به عقب میرفت . کیو هم همانطور که دست جلوی صورت خود گرفته بود به طرف مخلوط کن رفت تا مانع کارش شود ولی مخلوط کن انقدر سریع کار کرده بود که تمام مایعش را بیرون ریخته بود خالی میچرخید کیو خاموشش کرد.سونگمین با اخم و چشمان درشت شده به هیکل خود و دستانش نگاه کرد فریاد زد : دونگهه ببین چیکار کردی؟...کیو هم به لباس تن خود و به اطراف خود که همه جا کیک و بستنی و توت فرنگی پاشیده شده بود و کثیف شده بود نگاه کرد با اخم و عصبانی رو به دونگهه فریاد زد : تو که گفتی بلدی؟... دونی میکشمتتتتتتتتت....دونگهه با چشمان گرد شده به همه جای اشپزخانه نگاه میکرد با دست به سر خود کوبید گفت: واااااااای... قبل از تو هیوک منو میکشه...

* سه ساعت بعد *

سونگمین همانطور که پایه های نردبان را نگه داشته بود سر بالا کرد به کیو که بالایش ایستاده بود بند نوار تزیینی را به گیره میله پرده را میبست گفت: این گیره رو نمیگه ...اون یکی رو گفته... کیو همانطور که درحال بستن بود اخمش بیشتر شد بدون رو برگردانن با حالتی عصبانی گفت: غلط کرده... من همین جا میبندمش... اینجا سه تا گیره بیشتر نیست...همی میگه این نه اون نه ...جز این دیگه گیره ای نیست ...با بستن رو به سونگمین کرد دستش را دراز کرد گفت: اون فانوس کاغذی رو هم بده همین جا وصلش کنم...سونگمین چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... فانوس؟...نه بابا ... فانوس که اینجا نیمخواست وصل کنه... میخواد وسط اتاق ...

کیو که دستش دراز کرده بود تکان داد با عصبانیت گفت: بده اونو... همین جا میزارمش... چی رو میخواد سقف وسط اتاق وصل کنه... الان یه ساعته هی از این نردبون میرم بالا ... هی میام پایین میگه اینجا نه اونجا نه... خودشم هی داره با تلفن فک میزنه... بده... که صدای دونگهه که به طرفشان قدم برمیداشت امد: بچه ها زود باشین ... هیوک تا یه ساعت دیگه میاد ... به سقف و دیوارها نگاه میکرد گفت: هنوز هیچی رو وصل نکریدم... اشپزخونه هم که هنوز تمیز نکردیم... کیک بستنی رو هم اماده نکردیم...کمر خم کرد دو ریسه رنگی را از روی زمین برداشت به طرف کیو بالا گرفت گفت: بیا این ریسه ها رو هم همین جا وصل کن... به اون یکی گیره...

کیو قدری چشمانش گرد شد   گفت: روتو برم هیییییییییی... به سر ریسه ها که به طرف دیگر اتاق به پردها وصل بود نگاه کرد دوباره رو به دونگهه گفت: تو هم خیلی پروریی ...هم دیوونه... تازه گفتی که ....با انگشت به دیوار سمت دیگر اشاره میکرد گفت: یکی رو به اون طرف وصلش کنم... رو. به دونگهه کرد گفت: یکی رو هم طرف دیگه...حالا هر دوتا رو یه جا وصل کنم... سنگین میشه ها... پرده میاد پایین...دونگهه همانطور که دستش دراز بود گفت: نه بگیر سنگین نیست... یه رشته نخ و چند تیکه کاغذه... چقدر سنگینی داره اخه... کیو با گرفتن ریسه ها گفت: چند تیکه کاغذ؟... به ریسه ها نگاه میکرد گفت: درسته چند تیکه کاغذه...ولی همین چند تا تیکه کلی فانوس کاغذی هستند که سنگینن ...رو به دونگهه گفت: بعلاوه به گیر پردها وصلن که سنگینش ...که سونگمین که همچنان نردبان را نگه داشته بود رو به اشپزخانه کرد با چشمانی ریز شده گفت: دونی بوی سوختگی میاد... فکر کنم کیکی تو فر سوخته ها... 45 دقیقه بیشتر شد...

کیو هم با حرف سونگمین به اشپزخانه نگاه کرد گفت: نه...بوی کیک نیست ...غذا سر اومده داره میریزه رو گاز... دونگهه به عقب برگشت به اشپزخانه نگاه کرد . سونگمین چشمانش گرد شد سعی کرد روی گاز را ببیند گفت: نه فکر کنم کتری باشه... دونی اب کتری سوخته... بوی سوختگی کتریه...کیو دستش را به طرف اشپزخانه دراز کرد با وحشت فریاد زد: وااااااااااای... از کتری دود بلند شده... سونگمین که چشمانش به اشپزخانه بود گفت: واااااااااااای... از فرم دود بلند شده... کیکم سوخت...

 دونگهه که با چشمانی ذره ذره گرد شده با مکثی که مغزش دیر جواب داده بود به طرف اشپزخانه دوید ولی از هول شدن پایش درهم پیچید خورد زمین ، که یهو از اشپزخانه صدای بلند مثل ترکیدن امد ، کیو فریاد زد:وااااای کتری ترکید.... سونگمین فریاد زد : نه ...در کتری پرید... الان کتری میترکه... نردبان را رها کرد که به طرف اشپزخانه برود در همین لحظه در ورودی خانه باز شد هیوک یهو وارد شد با صدای بلند و شادی گفت: دادا... من اومدم... کیو که سونگمین نردبان را رها کرده بود نردبان لغزید و کیو با فریاد : آییییییییییی..... با نردبان افتاد رو یسونگمین که درحال رفتن بود و سونگمین هم فریاد زد: اخخخخخخخخخخخ... وچون ریسه ها به دست کیو بود با افتادنش کشیده شدن پردهای به پنجره با کشیده شدن ریسه ها به پایین کشیده شدند افتادن زمین ، همین لحظه هم کتری که روی گاز بود ترکید و صدای وحشتناکی بلند شد دونگهه که همچنان روی زمین بود دستانش را به روی سرش گذاشت .هیوک هاج وواج به همه جا نگاه میکرد با چشمانی گرد شده فریاد زد: دونیییییییییییییی....میکشمتتتتتتتتتتتت.

* پایان فلاش بک

دونگهه با اخم گفت: اونو میگی؟... نه بابا چه فنا دادنی... فقط کتری ترکید ...کیک توی فر سوخت ...هیوک با اخم و عصبانی گفت: چی؟... فقط کتری ترکید و کیکی سوخت؟.. نه بابا  افتادن پردها و اون اجاق گاز که... سونگمین با ناراحتی حرفش را قطع کرد گفت: ای بابا ول کنین... گذشته ها گذشته... الان به جای این حرفا بیان جشن تولدتو بگیریم...ببین امسالو دیگه کار خاصی نکریدم  ساده اومدیم توی خونتون... کیک خریدیم ...میخوایم دور هم باشیم... کیو با دراوردن فندکی از جیبش  گرفتن به طرف شعمها روی کیک گفت : اره بابا ... این حرفا رو ول کنید... هیوک جان بیا شعما رو فوت کن... کیکه داره اب میشه... دونگهه هم چهره اخم الودش تغییر کرد با لبخند همراه شد دست روی شانه هیوک گذاشت بوسه ای به گونه هیوک زد گفت: اره عشقم ... ولش کن این حرفا رو...بیا امسالو دیگه با خوشی و شادی تولد بگیریم...

هیوک هم چهره درهمش تغییر کرد تبسم بر لبانش نشست گفت: باشه...کیو هم با فندک شمع ها را روشن کرد با صدای بلند گفت: تولد...تولدت مبارک... مبارک... دونگهه وسونگمین هم شروع به کف زدن کردنند جمله کیو را تکرار کردن ؛ هیوک با لبخند لبانش را غنچه ای کرد تا شمع ها را فوت کند که یهو شمع ها ترکید همراهش کیک هم ترکید و تمام صورت هیوک ودونگهه وسونگمین کیکی شد ، کیو که از انها فاصله گرفته بود صورت و لباسش هم کیک نشده بود قهقه سر داد با شادی کف میزد به انها میخندید.  سونگمین و دونگهه با چشمانی گرد شده شوکه شده به کیو نگاه میکردنند ، هیوک چهره اش به شدت درهم وعصبانی و از خشم سرخ شده رو به کیو فریاد زد: کیووووووووو.... میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت.......


نظرات 5 + ارسال نظر
Sheyda شنبه 23 آبان 1394 ساعت 13:53

پسرها چقدر خرابکاری کردن
ولی خیلی خوشم میاد که ماهیم هیوکی رو اینجوری اذیت میکنه
قشنگ بود.مرسی عزیزم

اره خیلی خربکاری کردن...
خواهش عزیزم...ممنون که خوندیش

maryam شنبه 23 آبان 1394 ساعت 12:24

سلام حنانه جون.من خوبم تو چطوری دوستم؟واااای عالی بودکلی خندیدمخیلی قشنگ بود.کیو پیرم بشه دویله.بیچاره هیوکدستت درد نکنه عزیزم

خدارو شکر خوبی.....
خدارو شکر باعث خنده ات شدم...
اره کیو همیهشش دویله....
خواهش عزیزم

zeynab شنبه 23 آبان 1394 ساعت 05:05 http://sjlikethis.blogsky.com

سلام حنانه جان خدا رو شکر به خوبی شما منم خوبم وای خدا چقدر خنده دار بود کیو واقعا یه دویله بیچاره هیوک خیلی باحال بود دستت درد نکنه آبجی

سلام عزیزدلم....
خداروشکر خوبی...
خوشحالک که خوشت اومد....
خواهش عزیزدلم

tarane جمعه 22 آبان 1394 ساعت 23:42

سلام گلم
واقعا صبر و تحمل هیوک در برابر اینا جای تقدیر داره . بیچاره یه خاطره خوش از تولداش نداشت.
ممنون عزیزم. خیلی باحال بود.

سلام عزیزدلم...
اره صبر ا هیوک زیاده...
خواهش عزیزدلم...خوشحالم که خوشت اومد....

sogand جمعه 22 آبان 1394 ساعت 22:21

من که خوبم بیبی تو خوبی؟وای خدا ترکیدم از دست این دوئل بیچاره هیوک من جاش بودم خودمو از دست اینا دار میزدم مرسی جیگر

خدا رو شکر خوبی عشقم...
خواهش عشقم...خوشحالم که خوشت اومده..خوشحالم که خنده به روی لبات نشوندم....انشالله همیشه بخندی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد