سلام دوستای عزیزم...
خوبید؟...
میدونید چی شده از بی حواسی داستانها رو جابجا اپ کردم... سه شنبه باید این قمست رو اپ میکردم جاش معجزه عشق رو اپ کردم . امشب اینو دارم میزارم... این روزا اصلا حواسم نیست...کاملا قاطی کردم..شاید خودتون هم علتشو بدونید هیچ جوره نمیتونم اروم بشم...کارم شده شب و روز گریه ...نمیدونم چه بکنم...نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم..کم اوردم ...کم...شرمنده ...برید ادامه این قسمت رو بخونید..
شیوون لباس مخصوص تنش کرده بود به پهلوی روی تخت معاینه دراز کشیده بود دستگاهای زیادی توی اتاق بود ،دکتر جانگ و دوتا پرستار با لباس مخصوص وارد اتاق شدن.
لیتوک با کلافگی نگاهی به در اتاق کرد گفت:اَاَاَاَاَاَهههه...لعنت ...حالا که باید کنار وونی باشم باید برم جلسه...هر کاری کردم نتونستم نیم ساعت هم شده عقب بندازمش... کیو که به لیتوک نگاه میکرد گفت: میخواین من برم پیش شیوون شی بمونم؟... لیتوک نگاهی به کیو کرد گفت: اینکارو برام میکنین؟... اخه وقتی یه آشنا پیش آدم باشه تحمل "گاستروسکوپی "راحتتر میشه...کیو از خدایش بود که کنار شیوون باشه ، عاشق شیوون بود شدید نگرانش. به بهانه ای که مشکلات بقیه دستش داده بود موفق شده بود شیوون را به خانه اش ببرد . تا حالا هم بی بهانه با بهانه همیشه کنار شیوون در بیمارستان بود . حال هم نمیدانست دکتر چه آزمایشی میخواست از شیوون بگیرد، نگرانش بود میخواست کنارش بود. دوباره شانس اورده بود لیتوک نمیتوانست کنار شیوون باشد از آزمایش قرار بود با شیوون بکنن چیزی نمیداسنت ، با شنیدن حرف لیتوک تعجب کرد گفت:این چیزی که گفتین چی هست؟... خیلی درد داره؟... لیتوک گفت: راستش همون آندوسکوپی از معده و دستگاه گوارشه... درد که خوب مریض رو بی حس میکنن...درد زیادی احساس نمیکنه...ولی میگن خیلی ناخوشاینده...
با جواب لیتوک قلب کیو بیتاب و نگران برای شیوونش میطپید دیوانه وار میخواست خود را به شیوون برساند کنارش باشد به دراتاق نگاه کرد گفت: میزارن من برم داخل؟... لیتوک گفت : من باهاشون صحبت میکنم... فکر نمیکنم ایرادی بگیرن...
کیو در حالی که لباس مخصوص رو پوشیده بود وارد اتاق شد پشت شیوون به سمت کیو بود . کیو نمیتونست صورت اون رو ببینه. دکتر جانگ و یکی از پرستارها که برای کمک به او و انجام دستوراتش کنار اونا ایستاده بود نزدیک سر شیوون بودن،پرستار دومی کمی پایین تر ایستاده بود با یک دست بدن شیوون و با دست دیگرش دستان شیوون رو نگه داشته بود. دکتر جانگ لوله ی مشکی بلندی رو از پرستار گرفت بعد رو به شیوون گفت: اماده ای دکتر چویی ؟... میخوام لوله دوربین رو وارد کنم... لوله رو وارد دهان شیوونکرد ،همین که لوله وارد شد شیوون تکون شدید به بدنش داد صدای خفه و ناله مانندی ازش بلند شد . دکتر جانگ رو به پرستار دوم گفت: محکم نگهش دارپرستار چان ...رو به کیو کرد گفت: میشه شما بیاید کمک نگهشون دارین....
کیو بدون اینکه حرفی بزنه به شیوون نزدیک شد با دست سر شیوون با دست دیگه بدن شیوون رو نگه داشت .کیو از بالای سر شیوون به نیم رخ شیوون نگاه کرد . شیوون چشمانش بسته بود پلکهاش رو روی هم فشارمیداد با اینکه لیتوک گفته بود به خاطر بی حسی درد زیادی حس نمیکنه ،ولی کیو احساس کرد شیوون داره درد زیادی رو تحمل میکنه اینباعث شد که قلبش از غم فشرده بشه اشک توی چشاش حلقه بزنه . دکتر جانگ با دقت لوله دوربین رو به سمت داخل میفرستاد به صحفه تلوزیون مقابلش نگاه میکرد. کیو با دیدن صحنه روی تلوزیون حال تهوع بهش دست داد سریع نگاهشو از صحفه تلوزیون گرفت بصورت رنگ پریده شیوون که هنوز چشماشو بسته بود نگاه کرد . آروم با دستش شروع به نوازش موهای شیوون کرد.
شیوون که از نوازش سرش احساس ارامش کرده بود چشماشو باز کرد از گوشه چشم به کیو که با بغض به نیم رخش خیره شده بود نگاه کرد کیو هم متوجه نگاه شیوون شد. چشمان شیوون بخاطر درد قرمز شده بود کیو حتی اشکی رو که داخل چشمان شیوون حلقه زده بود رو دید . قلبش بیشتر فشرده شد . تقریبا کار دکتر جانگ نیم ساعتی طول کشید بعد اروم لوله دوربین رو از دهان شیوون خارج کرد لبخند زد گفت: خوب دیگه تموم شد...خدا رو شکر همه چیز خوبه دکتر چوی...فردا دیگه مرخص میشین... شیوون با خارج شدن لوله سرفه ی شدیدی کردبدون هیچ عکس العملی بی حال روی تخت دراز کشیده بود چشماشو بسته بود .
دکتر جانگ رو به پرستار دومی کرد گفت: پرستار چان یه آرامبخش به دکتر چویی بزنین...ایشون رو به اتاق خودشون ببرید...کیو رو به دکتر جانگ کرد گفت:خسته نباشید دکتر ...وضعیت دکتر چویی چطور بود؟... دکتر جانگ لبخندی زد گفت: همینطور که گفتم خوشبختانه و ضعیتش خوبه...فردا میتونه مرخص بشه... ولی باید خیلی مراقب باشید...خوب استراحت کنه... کیو به سمت شیوون برگشت دست شیوون رو میون دستاش گرفت به صورت بی حال و درد کشیده شیوون نگاه کرد لبخند کمرنگی زد گفت: خدارو شکر همه چیز خوب پیش رفت...شیوون هم با بیحالی نگاهی به کیو انداخت لبخند خیلی کمرنگی روی لباش نقش بست.
بعد از اینکه شیوون رو به اتاقش اورده بودن به خاطر ارامبخشی که بهش تزریق کرده بودن بخواب رفته بود . کیو خیلی اروم روی صندلی کنار تخت نشسته بود به صورت آرام شیوون توی خواب نگاه میکرد. چقدر از درد کشیدن شیوون زجر کشیده بود . وقتی چشمان قرمز به اشک نشسته از تحمل درد شیوون رو دیده بود احساس کرده بود که برای لحظه ای دنیا روی سرش خراب شده ،تحمل درد و ناراحتی این مرد دوست داشتنی و جذاب رو نداشت.دلش میخواست شیوون همیشه بخنده ،دلش میخواست همیشه شیوون رو شاد و سرحال ببینه. اره اون عاشق شده بود ، عاشق . یه عاشق که تحمل درد و رنج معشوق رو نداشت . کاش میتونست به شیوون بگه که دوسش داره عاشقش شده . کاش میتونست بگه که اون لبخندش که باعث میشه اون چال گونه اش پیدا بشه عقل ازش میبره. کیو بدون اینکه متوجه بشه خیسی اشک رو روی گونه ش احساس کرد سرش به تخت نزدیک کرد بوسه ای اروم به دست شیوون زد .در همون لحظه در اتاق باز شد لیتوک و کانگین با هم وارد اتاق شدن.
کیو سریع به حالت اولش برگشت قطره اشک روی گونه ش رو با دستش پاک کرد سعی کرد لبخند بزنه. لیتوک با نگرانی نگاهی به شیوون کرد بعد از چند لحظه به کیو نگاه کرد گفت: حالش چطوره؟... کیو از روی صندلی بلند شده بود به اونها نزدیک شد خیلی آروم گفت: نگران نباشین...حال شیوون شی خوبه... دکتر گفت فردا مرخص میشه... الانم به خاطر آرامبخشی که بهش زدن خوابه...لیتوک دوباره به صورت ارام شیوون توی خواب نگاه کرد سرش علامت فهمیدن تکون داد.کانگین دستشو روی شونه ی کیو گذاشت کهباعث شد کیو به او که لبخندی روی لبش بود نگاه کنه. کانگین با صدای ارومی گفت: کیو شی ...بیان بریم پیش دکتر جانگ...از اونجایی که شیوون شی بعد از مرخص شدن به خونه شما میاد ...یه سری صحبت و توصیه هست که دکتر باید به شما بگه... کیو هم خیلی آروم گفت: باشه بریم...با کانگین از اتاق خارج شدن.
*******************************************************
" جات راحته؟... مشکلی نداری؟" ... لیتوک در حالی که لحاف سفید رو روی شیوون که روی تخت بزرگ وسط اتاق دراز کشیده بود می کشید از شیوون میپرسید. شیوون لبخنید زد گفت: اره ...ارحتم...خیلی خوبه... ممنون... بعد رو به کیو کرد گفت: ممنون کیو شی ...ببخشید که مزاحم شما شدم...کیو لبخندی زد گفت: خواهش میکنم...چه مزاحمتی ...من که خیلی خوشحال شدم... اینجوری من و یونجو هم از تنهایی درمیام... شیوون به ساعتش نگاه کرد با نگرانی رو به لیتوک و کانگین گفت: شما دوتا نمیخواین برین ...دیرتون میشه ها...دو ساعت دیگه پروازدارین...کیو هم رو به اون دوتا کرد گفت: شیوون شی راست میگه... لیتوک شی من بهتون قول میدم از شیوون شی شما خوب مراقبت کنم تا شما از سفر برگردین... لیتوک سر شیوون رو تو آغوش کشید بوسه ای به پیشونی شیوون زد گفت: وونی عزیزم مراقب خودت باش... رو به کیو کرد گفت: ممنون کیو شی ...وونی رو اول به خدا بعد به شما سپردمش...مراقبش باشید... کیو لبخند میزد گفت: خیالتون راحت باشه لیتوک شی...در همون موقع یونجو با خوشحالی وارد اتاق شد گفت: عمو وونی اومدی پیش ما؟... در حالی که لبخند میزد به سمت تخت دوید.
شیوون هم با دیدن یونجو دستاش از هم باز کرد لبخند زد گفت: سلام یونجویی ...اره اومدم چند روز پیش شما بمونم...یونجو در حالی که خودشو تو آغوش شیوون میانداخت گفت: اخجون ...عمو وونی من خیلی دوستت دارم...شیوون یونجو رو تو آغوش فشرد بوسه ای به موهای مشکی او زد گفت : منم خیلی دوستت دارم...کیو رو به کانگین و لیتوک که صورتش از اشک خیس شده بود کرد گفت: یالا بریم... من شما رو به فرودگاه میرسونم... لیتوک رو به کیو کرد درحالی که اشکاشو پاک میکرد گفت: نمیخواد خودمون میریم... شما پیش وونی بمونید ...کیو گفت: نگران نباشید... تا من برم و برگردم آجوما پیش شیوونشی هست ...
لیتوک خواست مخالفت کنه که شیوون گفت: برو دیگه هیونگ... نگران هیچ چیزی نباش ...از این چند روز لذت ببر...به لیتوک چشمکی زد خندید به طوری که چال گونه هاش نمایان شدن . کانگین از پشت به لیتوک نزدیک شد او را آرام به آغوشگرفت لیتوک رو به سمت او برگشت لبخند کمرنگی زد گفت: باشه بریم...کانگین هم با او لبخند زد.
********************************
کیو روی میل کنار تخت نشسته بود تکه ای از کمپوت آناناس رو سرچنگال زد، چنگال رو به طرف شیوون گرفت ، شیوون خواست چنگال رو بگیره که کیو گفت: دهنتو باز کن شیوونی... شیوون از این که کیو با اون غیر رسمی حرف زده بود کمی تعجب کرد اخه اون تمام مدتی که با هم آشنا شده بودن اینگونه با او حرف نزده بود .از طرفی خوشحال بود که کیو با او احساس صمیمیت میکنه لبخندی زد دهنشو باز کرد کیو تکه ای آناناس رو توی دهن شیوون گذاشت . شیوون همون که دهنش خالی شد گفت :ممنون کیو شی... کیو گفت: خواهش میکنم... ولی برای چی؟...شیوون نگاهشو به لحافی که روی پاش کشیده بود دوخت گفت: بخاطر اینکه اجازه دادین بیام اینجا...این چند روز با شما باشم...
کیو لبخندی زد گفت: اولا خودم دعوتت کردم... دوما گفتم که من یونجو با اومدن تو از تنهایی در اومدیم ...در ضمن اگه میبینی دیگه باهات رسمی حرف نمیزنم...برای اینکه تو احساس صمیمیت کنی...اینجا رو خونه ی خودت بدونی...میبینی که یونجو هم خیلی دوستت داره ...پس تو هم با من راحت باش... اینطوری خیلی بهتره ...دوباره تکه آناناس رو به طرف دهن شیوون گرفت . شیوون از این همه خوبی کیو اشک تو چشاش حلقه زد ،با خودش فکر کرده این هم مرد چقدر خوب بود با وجود اینکه شیوون رو به خوبی نمیشناخت از زمان آشنایتون زمان زیادی نگذشته بود ولی او این همه بهش محبت میکرد ، حتی تا جایی که اون رو به خونه خودش اورده ودر نبود لیتوک ازش پرستاری میکنه . حالا هم طوری با او رفتار میکرد که شیوون احساس غریبگی نکنه.کیو واقعا یه مرد خوب و پدرنمونه بود.
کیو متوجه تغییر حال شیوون شد در حالی که چنگال رو جلوی دهن شیوون تکون میداد گفت: شیوون اتفاقی افتاده؟...شیوون با حرکت چنگال به خودش اومد لبخندی زد گفت: نه... راستی کیوهیون...شما یه وکیل خوب سراغ دارید...کیو چنگال رو پایین اورد با تعجب پرسید : وکیل خوب؟...برای چی وکیل میخوای؟... شیوون گفت: راستش میخوام کاری رو برام بکنه...کیوگفت: شیندونگ وکیل شرکت خودم هست ...اون واقعا وکیل خوبیه... میخوای بهش زنگ بزنم بگم بیاد اینجا؟...شیوون با خجالت گفت: اگه امکانش هست ...کیو گفت: معلومه که هست... صبرکن همین الان بهش زنگ میزنم... میگم فردا قبل از اینکه بره شرکت اول بیاد اینجا ...در حالی که گوشیش رو از تو جیبش در اورد بشقاب خالی رو روی میزعسلی کنار تخت گذاشت سریع شماره شیندونگ رو گرفت که بعد از چند بوق بالاخره شیندونگ جواب تلفنشو داد: " سلام شینی... زیاد وقتتو نمیگیرم...فردا صبح قبل از اینکه بری شرکت اول بیا اینجا خونه من... نه چیزی نشده...فردا که اومدی بهت میگم... فعلا خداحافظ... همین که گوشی رو از کنار گوشش پایین اورد رو به شیوون لبخندی زد گفت: این هم از این... شیوون لبخندی زد گفت: ممنون...خیلی خیلی ممنون...
*****************************
" شما مطمین که میخواین این کارو انجام بدین؟..." شیندونگ در حالی که روی مبل کنار تخت نشسته بود رو به شیوون پرسید. شیوون گفت: اره...مطمینم...من میخوام اون یه دونگی هم از خونه که به اسم منه به اسم تیکی هیونگ کنم... شیندونگ گفت: باشه ...من بعد ظهر مدارک لازم رو براتون میارم ...شما فقط کافیه برگه ها رو امضا کنید... بقیه کارها بسپرید به من...من براتون انجامشون میدم...شیوون لبخندی زد گفت: ممنون شنیدونگ شی...راستی میخوام یه خونه...همین دوروبرا برام پیدا کنید... فقط به اندازه بشه توش زندگی کرد... میخوام همه امکانات رو داشته باشه...ولی متراژش برام مهم نیست... اگه خیلی هم کوچیک بود مهم نیست... این لطف رو بهم میکنید؟... شیندونگ لبخندی زد گفت: حتما ...درهمون موقع کیو در حالی که قرصهای شیوون همراه لیوان آبی توی سینی دستش بود لبخند زنان وارد اتاق شد گفت: شیوون وقت خوردن قرصاته...من برات اوردمشون... همین طور که به تخت نزدیک میشد گفت: ببخشید من باید برم شرکت... ولی اگه کاری داشتی آجوما خونه س...میتونی به اون بگی...من تا ظهر برمیگردم...شیوون همینطور که سینی داروها رو از دست کیو میگرفت گفت: برید به کارتون برسید... چشم ...اگه کاری داشتم به آجوما میگم...
کیو به طرف شیندونگ چرخید گفت : بریم شینی... با ماشین من میریم شرکت ...سرراه یونجویی رو هم میرسونیم مهد کودکش.... هینطور که از در اتاق خارج میشد داد زد : یونجویی بدو بابا ...مهدت دیر شد... شیندونگ هم از جاش بلند شد رو به شیوون لبخندی زد گفت: پس فعلا تا عصر.... شیوون هم گفت: ممنون ...خداحافظ...
...................................
همینطور که توی ماشین نشسته بودن شیندونگ رو به کیو که درحال رانندگی بود کرد گفت: خوب کاری کردی که شیوون شی رو اوردی پیش خودت... هنوز حرفش تموم نشده بود که یونجو از صندلی عقب خودشو جلو کشید گفت: عمو شینی نمیدونی من چقدر خوشحالم که عمو وونی اومده خونمون... اون خیلی خوب و مهربونه... من خیلی دوسش دارم... شیندونگ به طرف یونجو که بین دوتا صندلی ایستاده بود کرد درحالی که لبخند میزد گفت: خیلی خوبه یونجویی که تو عمو وونی رو دوست داری ...اره ...من هم فکر میکنم اون خیلی خوب و مهربونه...کیو ماشین رو جلوی مهد کودک یونجو نگه داشت گفت: یونجویی بدو برو پایین تا مهدت دیر نشده ... راستی یونجوی ظهر خودم میام دنبالت... یونجو خم شد گونه کیو رو بوسید در حالی که از ماشین پیاده میشد گفت: باشه بابایی... خداحافظ ... شیندونگ گفت: یونجویی با من خداحافظی نمیکنی... یونجو در حالی که با دست برای شیندونگ شکل قلب درست میکرد گفت: خداحافظ عمو شینی..به سمت مهدش رفت .
کیو وقتی از داخل شدن یونجو به مهدش مطمین شد به سمت شرکت حرکت کرد. شیندونگ به سمت کیو چرخید گفت : برات خیلی خوشحالم کیوهیونا... کیو بدون اینکه نگاهشو از خیابون بگیره گفت: چرا برام خوشحالی؟... شیندونگ به روبرو نگاه کرد گفت: بالاخره بعد از این چند سال به قلبت اجازه دادی تا عاشق یکی دیگه بشه... کیو اخم ساختگی کردگفت: تو میگی من عاشق شدم... از کجا میدونی ؟... شیندونگ لبخندی زد گفت: اخه خیلی تابلویی...ولی اینا مهم نیست... اون واقعا ادم خوبیه... طوری که حتی یونجو هم دوستش داره... این خیلی عالیه کیوهیونا... واقعا میگم... کیو هم لبخندی زد گفت: اره...اون خیلی خوبه... چهره کیو غمگین شد گفت: ولی نمیدونم احساس اون نسبت به من چیه... شیندونگ به کیو نگاه کرد گفت: مطمینم اون هم یه احساس هایی به تو داره...این رو میشه از نگاهش خوند...ولی خوب ...کیو یکدفعه به طرف شیندونگ برگشت با تعجب بهش نگاه کرد گفت: واقعا ؟...تو از کجا میدونی؟... شیندونگ لبخندی زد گفت: یادت که نرفته ...من آدم شناس خیلی ماهریم...میتونم احساس ادمها رو از چشماشون بخونم...کیو با این حرف شیندونگ نور امیدی ته قلبش برای داشتن شیوون روشن شد.
.............................................
کیو برگه ها رو به طرف شیوون گرفت گفت: شیندونگی عذرخواهی کرد ...کاری ضروری براش پیش اومد ...برای همین برگه ها رو داد به من ...گفت که تو باید فقط برگه ها رو امضا کنی...بقیه کارشو خودش انجام میده... شیوون در حالی که برگه ها رو از دست کیو میگرفتت گفت: واقعا از شیندونگ شی ممنونم ...اون واقعا ادم خیلی خوبیه... کیو گفت : اره واقعا خیلی خوب و دوست داشتنیه... حالا وقتی باهاش بیشتر دوست شدی میفهمی... شیوون لبخند زد گفت: بله حتما... ولی خودش هم نمیدونست چرا ته قلبش با این تعریف کیو از شیندونگ چیزی فرو ریخت کمی احساس بدی کرد.
>>>>>>>>>>>>>>>
" وونی این چیه ؟...برام توضیح بده..." لیتوک در حالی که برگه ای رو به سمت شیوون گرفته بود از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده بود با فریاد از شیوون پرسید. شیوون لبخند زد گفت: سلام هیونگ ...خوش گذشت ؟... لیتوک عصبی تر شد گفت: وونی جواب منو بده... هی هیونگ هیونگ نکن... اصلا ببینم هیونگ چیه که همش تازگیها میگی؟ ... شیوون همنطور که لبخند میزد دست لیتوک رو گرفت اون رو روی لبه تخت کنار خودش نشوند گفت: همینه دیگه ...تیکی جونم...تو دیگه باید بری دنبال زندگی خودت...تو باید به فکر خودت و کانگین شی باشی... دیگه فکر کردن به من و زندگی من بسه... تو باید به زندگی خودت فکر کنی...تو باید کنار کانگین شی خوشبخت بشی... لیتوک در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود شیوون رو تو آغوش کشید گفت: ولی تو داداش منی ...اگه تو پیشم نباشی دق میکنم... شیوون خودشو از اغوش لیتوک جدا کرد گفت: خدا نکنه هیونگ ...من و تو تا ابد برادرمیمونیم...ولی من میخوام یه زندگی مستقل داشته باشم... لیتوک با شنیدن حرف شیوون چشماش گرد شد شوکه گفت: این حرفت یعنی چی؟... منظورت چیه که میخوای مستقل بشی؟...شیوون لبخند زد گفت: تیکی جونم اون نصف خونه رو که به اسمت زدم هدیه ازدواجت با کانگین شی ...منم به شیندونگ شی وکیل کیو شی گفتم تا برام یه خونه کوچیک همین اطراف پیدا کنه... لیتوک اخمش تو هم کرد گفت: چی ؟...میخوای تنهایی زندگی کنی؟...نه نمیشه... شیوون خواست حرفی بزنه که کانگین گفت: شیوون شی خواهش میکنم...بیاین با ما زندگی کنید... شیوون سرشو به دو طرف تکون داد گفت: نه... ناگهان کیو جلو اومد گفت: خوب همین جا بمونید...اینجا که سه تا اتاق داره... اینجا میتونه اتاق شما باشه... لیتوک شی راست میگه ...تنهایی زندگی کردن خیلی سخته... اگه بیاید اینجا اینجوری هم مستقل میشید ...هم دیگه تنها نیستید... هم اینکه من و یونجو هم از تنهای در میایم... خواهش میکنم...
لیتوک در حالی که بغض کرده بود گفت: وونی اگه نمیخوای با من و کانگین شی زندگی کنی حداقل پیش کیو شی بمون... اینجوری خیال من هم راحتره ...خواهش میکنم... قطره اشکی روی گونه چکید . شیوون که به لیتوک نگاه میکرد گفت: هیونگ چرا گریه میکنی؟... خواهش میکنم گریه نکن... من که بچه نیستم نتونم تنهایی زندگی کنم...نا سلامتی 28 سالمه... لیتوک سرشو به دو طرف تکون داد گفت : نه نمیشه ...همین که گفتم... کیو در حالی که گوشیش را از جیبش در میاورد گفت: شیوون شی تو هیج جا نیمیری ...همین جا پیش منو یونجو زندگی میکنی... منم به شیندونگ زنگ میزنم میگم که برات خونه پیدا نکهن... شیوون خواست مخالفت کنه که کیو در حالی که گفت: الو شینی ...از اتاق خارج شد.
شیوون از روی کلافگی هوا رو با صدا بیرون داد گفت : از دست شماها ...باشه هیونگ ...من اینجا پیش کیو شی میمونم...خوب شد ؟... لیتوک اشکشو پاک کرد گفت: بهتر شد...حداقل اینجوری تنها نیستی... من خیالم راحتتره... اخم کرد گفت: دیگه حق نداری بهم هیونگ خالی بگی...من برای تو همون تیکی هستم... اوج اوجش با تخفیف تیکی هیونگ... دستشو به علامت تهدید جلوی صورت شیوون تکون داد گفت : دیگه نشنوم هیونگ خالی بهم بگیا ...وگرنه دیگه باهات حرف نمیزنم... فهمیدی ؟...اخماشو از هم باز شد با حالت گرفته ای گفت: تو نمیدونی وقتی تیکی صدام میکنی چقدر برام لذت بخشه... بهم یاد اوردی میکنه که من تو این دنیا تنها نیستم... یه برادر خوب دارم... شیوون شونه های لیتوک رو گرفت با مهربانی گفت: تیکی جونم من تا اخر عمر برادرت میمونم... در ضمن تو دیگه تنها نیستی... کانگین شی رو داری ... نگاهی به کانگین کرد گفت : درست میگم کانگین شی؟... کانگین قدمی به جلو برداشت گفت : بله ...من هستم...ولی شما برای فرشته من کس دیگه ای هستی ... شما هم خونواده اون هستید ...این موضوع تو سفر پنج روزمون بهم ثابت شد.... شیوون لیتوک رو تو آغوش کشید گفت: تیکی هیونگ هم همه کس منه... ممنون کانگین شی ...من مطمینم که اون رو دست ادم مطمنی سپردم... درهمون لحظه کیو وارد اتاق شد در حالی که لبخند میزد گفت: خوب اینم حل شد ... رو به شیوون گفت: شما دیگه جایی برای رفتن نداری ...پس پیش ما میمونی با ما زندگی میکنی... شیوون به کیو لبخند میزد گفت: ممنون کیو شی...واقعا ممنون...
....................................
شیوون از درد معده ش از خواب بیدار شد ،معده ش به شدت درد گرفته بود به طوری که درد تا پشت رسیدف پلکهاشو بهم فشار داد ناله ی کوتاه کرد درد داشت توی تمام بدنش پیچید .با دستاش به لحاف روش بود چنگ زد سعی کرد که روی تخت بشینه اونقدر درد داشت که بدنش عرق سرد کرده بود از ضعف و درد میلرزید. به ساعت روی دیوار نگاه کرد ،ناگهان به یاد قرصهایش افتاد. اون باید چهل و پنج دقیقه ی پیش قرصهاشو میخورد. پس با صدای که سعی کرد بلند باشه ولی به خاطر درد که داشت صدایش خیلی بلند نبود در ضمن از شدت درد میلرزید آجوما رو صدا زد .چند لحظه گذشت ولی جوابی نگرفت .
همیشه یه مقدار از قرصها توی کشوی میز عسلی کنار تختش بود ،با دستانی لرزون کشور رو بیرون کشید جعبه قرصها رو بیرون اورد ،ولی خالی بود. هر لحظه داشت دردش بیشتر میشد .اجوما هم که صدای اون رو از تو اتاق نمیشید. اصلا چرا اون رو برای خوردن قرصاش بیدار نکرده بود، یعنی یادش رفته بود؟ باسختی وتقریبا دولا از تخت پایین اومد برای یک لحظه نزدیک بود تعادلشو رو از دست بده سعی کرد کمر راست کنه ولی درد چنان در جانش میپیچید که اجازه این کارو بهش نمیداد .با قدمهای که به خاطرضعف و درد به سختی بر میداشت به سمت در اتاق رفت، در اتاق رو با دست لرزانش باز کرد ،دست دیگرش رو به چارچوب در گرفت تا نیفته .دوباره اجوما رو با صدای لرزون از درد صدا زد .
میدونست که کیو هنوز خونه نیومده در حالی که دستشو به دیوار راهرو گرفته بود همنطور دولا دولا به سختی خودشو به حال رسوند دم راهرو ایستاد. حال انقدر دردش زیاد شده بود که به سختی نفس میکشید ،با هر نفسش درد توی تمام بدنش میپیچید از شدت درد چشمانش به اشک نشسته بود پاهاش دیگه قدرت حرکت نداشت تمام بدنش یخ کرده بود میلرزید .قطرات درشت عرق روی پیشونیش خودنمایی میکرد، لب پاینش رو از شدت درد میگزیدصدای ناله شو تو گلوش خفه کرد نفس عمیقی کشید دوباره آجوما رو صدا زد .
یونجو که صدای ناله مانند شیوون رو شنیده بود از روی مبل مقابل تلوزیون سرک کشید وقتی حال شیوون رو دید وحشتزده از روی مبل پایین اومد به سمت شیوون دوید گفت: عمو وونی چیزی میخوای؟... شیوون به دیوار راهرو تکیه داد سرشو به دیوار گذاشت پلکهاشو از درد روی هم فشرد، دستش رو روی شکمش فشار میداد لب پایینش رو گاز میگرفت تا صدای ناله ش بلندتر نشود .یونجو به شیوون نزدیک شد با دیدن حال شیوون وحشتش بیشتر شد دست یخ زده شیوون رو گرفت در حالی که با نگرانی به چهره رنگ پریده شیوون نگاه میکرد گفت: عمو وونی خوبی؟...
شیوون با شنیدن صدای یونجو چشمانش رو به سختی باز کرد با ناله گفت: یونجویی آجوما کجاست؟... یونجو که با دیدن حال شیوون بغض کرده بود با صدای لرزونی گفت: نمیدونم ...یکی بهش زنگ زد ...بعد یدفعه آجوما کیفش رو برداشت از خونه دوید بیرون.... شیوون با ناامیدی در حالی که از شدت درد نفس نفس میزد گفت: آجوما نیست ؟... یونجویی تو میدونی قرصای من کجاست؟...یونجو به سمت آشپزخانه نگاه کرد گفت: اره ...تو اشپزخونه... تو کابینتهای بالا...آجوما برای اینکه دست من بهشون نرسه میزاره تو کابینتهای بالا.... شیوون خودشو از دیوار جدا کرد خواست به سمت اشپزخونه بره که پاهای لرزونش دیگه طاقت نیاورد اون رویزمین افتاد از شدت درد پاهاشو مثل جنین توی شکمش جمع کرد صدای ناله اش بلند شد.
یونجو با دیدن حال شیوون و شنیدن صدای ناله اش به گریه افتاد کنار شیوون روی زمین دو زانو نشست در حالی که گریه میکرد گفت: عمو وونی بگو چیکار کنم؟... شیوون با صدای که به سختی شنیده می شد گفت: یونجوی قرصام... قرصام...یونجو در حالی که گریه میکرد به سمت آشپزخانه دوید کمی دور خودش چرخید نمیدونست چیکار کنه .یدفعه یاد پدرش افتاد دوباره به سمت حال دوید گوشی تلفن رو برداشت دکمه ای رو زد .کیو شماره موبایلشو رو تلفن خونه سیو کرد بود به یونجو یاد داده بود که چطور با اون تماس بگیره .یونجو شماره پدرش رو که رو تلفن سیو شده بود گرفت ولی موبایل پدرش خاموش بود گریه یونجو شدیدتر شد به سمت شیوون رفت . شیوون چشماش بسته بود از درد خودش میچید .
یونجو نمیدونست چیکار کنهدوباره به سمت اشپزخونه رفت. باید هر جور شده قرصا رو به عمو وونیش میرسوند. توی اشپزخونه سر میچرخوند به همه جای اون نگاه میکرد ناگهان چشمش به چهار پایه گوشه اشپزخونه افتاد . بعد روزی رو یادش اومد که پدرش مریض بودو اجوما خونه نبود عمو وونی ازش خواسته بود که چهار پایه رو زیر پاش بذاره و در رو برای اون که پشت در بود باز کنه. با پشت دست اشکاشو پاک کرد به سمت چهار پایه رفت با هر زحمتی بود اون رو به سمت کابین که میدونست قرصهای شیوون اونجاست هول داد با سختی به روی اون رفت صدای ناله های شیوون از توی حال میشنید با خودش گفت: عمو وونی یکم دیگه صبر کن ...فقط یکم دیگه... الان برات قرصا تو میارم... دستشو به سمت کابینت دراز کرد خواست در اون رو باز کنه که صدای رمز خونه و باز شدن اون اومد.
کیو در حالی که آجوما رو صدا میزد گفت: ببخشید شاژر باطری گوشیم تموم شد ...اون چیزهای که گفتی رو خریدم...ولی ببین اگه چیزی کمه برم بیرون بخرم... که با دیدن یونجو که صورتش از اشک خیس بود به شدت گریه میکرد بالای چهار پایه ایستاده بود سرجاش خشکش زد با چشمانی گرد و وحشتتزده به یونجو نگاه کرد گفت: یونجوی چی شده؟... چرا گریه میکنی؟... چرا اون بالایی؟... یونجو به کابینت اشاره کرد بریده برید گفت: قرصای ...عمو وونی... اجوما... خونه نیست... بابایی عمو وونی درد داره... از شدت گریه به هق هق افتاد. کیو با شنیدن حرفهای یونجو وحشتش بیشتر شد کیسه های خرید از دستش افتاد گفت: عمو وونی چی شده؟... به طرف یونجو رفت . یونجو گفت: بابایی قرصا تو کاببینه...عمو وونی قرصاشو میخواد...کیو در کابینت رو باز کرد قرصهای شیوون رو از اون بیرون اورد در حالی که یونجو رو از بالای چهار پایه پایین میزاشت اخم کرد گفت: پس اجوما کجاست؟....
یونجو که با دیدن پدرش گریه ش سکسکه وار شده بود گفت: نمیدونم... کیفشو برداشت بدو از خونهرفت بیرون... هیچی به من نگفت...کیو درحالی که قرصهای شیوون توی دستش بود لیوان رو از آب پر کرد به سرعت از آشپزخونه بیرون اومد به سمت راهرو حرکت کرد ناگهان با دیدن شیوون که روی زمین افتاده از درد به خودش مثل مار میپیچید ،وحشت کرد به قدمهاش سرعت بیشتر داد .همین که به شیوون رسید کنارش دو زانو نشست در حالی کهبا دیدن حال شیوون اشک توی چشماش حلقه زده بود بغض کرده بود قرصا و لیوان اب رو کنار پاش روی زمین گذاشت با دستی لرزان سرشیوون رو روی پاش گذاشت بغضش با دیدن صورت رنگ پریده و درد کش شیوون شکست اشکاش بی اختیار جاری شد با صدای لرزونی گفت: شیوونی چشماتو باز کن...منم کیو...
شیوون با شنیدن صدای کیو ناله ای کرد به سختی چشماشو کمی باز کرد با صدای که به سختی شنیده می شد گفت: قرصام... کیو با دستانی لرزون قرصهای شیوون رو یکی یکی با آب بهش داد آخرین قرص رو هم به شیوون داد لیوان اب رو به لبان شیوون چسبوند شیوون جرعه ای ازآب خورد .ولی هنوز هم درد داشت کیو این رو از فشاری که شیوون به شکمش میداد فهمید .کیو بی صدا اشک میریخت نمیدونست که برای آروم کردن درد شیوون چیکار میتونه کنه .یکدفعه یاد لیتوک افتاد،"اره باید به او زنگ میزد "ازش کمک میخواست ولی اول باید شیوون رو به تختش برمیگردنند. پس دست رو زیر کتفهای شیوون و دست دیگرش رو زیر زانوهای او انداخت او را از روی زمین بلند کرد ،شیوون سرشو رو روی سینه کیو گذاشت کیو نفس های بریده بریده داغ شیوون رو که روی سینه ش پخش میشد احساس میکرد. شیوون برای کیوکمی سنگین بود ولی کیو با هر سختی بود او رو به اتاقش برد روی تخت گذاشت .شیوون همین که روی تخت قرار گرفت باز خودشو از درد مچاله کرد کیو یکدفعه یاد حرفهای پرفسور جانگ افتاد.
( فلش بک)
"آقای چوخیلی حواستون باشه.... قرصهای دکتر چویی باید سر وقت به ایشون داده بشه ...اگه خدای نکرده یکم حتی برای نیم ساعت دیر بشه ایشون باید درد شدید رو تحمل کنه...براش خیلی خطرناکه... چون ممکنه معدش دوباره خونریزی کنه ...فهمیدن؟...بازم تایید میکنم داروهاشو باید سر وقت بهشون داده بشه..."
(پایان فلش بک)
کلمه " خونرزی" توی ذهن کیو چندین بار تکرار شد کیو باخودش گفت: نه خدا جونم...خواهش میکنم...دوباره اتفاقیبراش نیوفته..با دست لرزونش گوشی رو از جیبش دراورد تا به لیتوک زنگ بزنه ،ولی با دیدن صحفه سیاه گوشی یادی اومد که گوشیش شاژر نداره خاموش شده ،رو برگردونند که دید یونجو پشت سرش ایستاده او هم اروم گریه میکنه ،با صدای که از گریه دو رگه شده بود گفت: یونجوی بابا بدو برو گوشی تلفن رو براممبیار زنگ بزنم به دکتر... یونجو با چشمانی خیس از اشکش به پدرش نگاه کرد گفت: چشم... با سرعت از اتاق خارج شد لحظه ای بعد در حالی که گوشی تلفن رو تو دستش داشت وارد اتاق شد گوشی تلفن رو به سمت پدرش گرفت در حالی که از دیدن نفس نفس میزد گفت: بیا بابا...
کیو با دست لرزان گوشی رو گرفت سریع شماره لیتوک رو گرفت همین که صدای لیتوک رو از اون طرف خط شنید گریه ش شدت گرفت با گریه گفت: لیتوک شی... زود بیا... خواهش میکنم... شیوون... شیوون درد داره...حالش خوب نیست... گریه دیگه امانش نداد صدای هق هق گریه اش تو کل اتاق میپیچید . یونجو با شنیدن صدای گریه پدرش گریه او هم صدادار شد خودشو به تخت شیوون نزدیکتر کرد دست کوچک و لرزنشو روی دست شیوون که چنان محکم به ملافه روی تخت از شدت درد چنگ زده بود که نوک انگشتانش سفید شده بود گذشت با صدای لرزونی گفت: عمو وونی... عمو وونی جونم...خدایا کمکش کن... اروم پشت دست شیوون رو نوازش کرد.
گریه نکن اجی بزار با دل شاد بدرقش کنیم جاش خوبه تازه پیش دونگهه هم میوفته تنها نیست,ما باید قوی باشیم منم دلمخونه اما چه میشه کرد حداقل بایدقوی باشیم دوسال نیستش ما باید محکم کنار همدر نبودش باشیم از کسایی که بخوان خرابش کنن جلوگیری کنیم,پس گریه نکن
چی بگم.... برای منی که هیچی تو این دنیا ندارم جز شیوون این ....هیچی بیخیال..چشم چشم...
تازه خوشحال شدم شیون حالش خوب شد بالاخره مرخص شد ولی دباره نخیرررر دوباره قراره زجر بکشه این اجوما یهوو کجا رفت تو این هیلهیلی وبلی
بنظرت اونجور که شیدونگ گفت شیون فهمیده کیو دوستش داره یا اونم بهش حس داره؟
شیوونی خوب میشه نگران نباش....
اره شیوونی هم بهش احساس داره
چقدر خوشحال شدم لیتوک و کانگین بالاخره بهم رسیدن خیلی خوب شد,بالاخره کانگین اعترافشو کرد و موفق شد,چقدر هم مواظبش بود براش خوشحال شدم
اره اون دوتا بهم رسیدن...اره کانگین خیلی خوبه
همشو باهم خوندمممممم چه زلای سر عشقم توردی تو هاااااا جواب بدههنوز دا ی زجرش میدی
من در نیاوردم ...کار فاطمه ست ..برو با اون دعوا کن..به من چه...
وااااایییییییی بیچاره بچم چقد درد کشید
وونکیو و کانگتوک یه طرف این یونجو هم یه طرف ..جیگریه ها
حنایی جون منم ناراحتم.البته ناراحت که چ عرض کنم ..... دلم خونه
ولی بیا منتظر باشیم
مرسی این فیکو واقعا دوس دارم
عالیهههههههه
اره خیلی درد کشید....
اره خیلی بچه نازیه....
باشه چشم منتظر مینونیم...
خوشحالم که دوسش داری...
سلام حنانه جان آبجی گریه نکن اینجوری منم دلم میگیره غصه نخور باشه گلم الان خیلی ناراحت شدم حس خوبی ندارم خوبه که وونکیوی داستان شروع شد من منتظر بقیه داستان
سلام عزیزدلم...
چشم دیگه گریه نمیکنم...
اره وونکیو داستان شروع شده.. شرمنده ناراحتت کردم...یه دینا شرمندگی...
پس وونی هم یه حسی به کیو داره
این همه بلا چیه که سر شیوونی بیچاره میاد
مرسی عزیزم
بله شیوونی هم کیو رو دوست داره...
هی چی بگم...
خواهش خوشگلم...
سلام بیبی غصه نخور جیگر اینم میگذرهالهی تازه داشت اب خوش از گلومون پایین میرفتامرسی جیگر
سلام عشقم...
اره تازه داشت همه چیز خوب میشد...
خواهش عزیزم..
مرسی که کاملش رو گذاشتی .
تازه خوشحال شدیم حال وونی خوب شده . دوباره که این بچه حالش بد شده . خدا به خیر کنه .
بازم ممنون عزیزم.
خواهش عزیزم...
ببخشید اولش متوجه نشدم...
خوب میشه عزیزم...نگران نباش..
خواهش خوشگلم
سلام گلم .
خدا رو شکر وونی بعد اون همه رنجبالاخره داره مرخص میشه .
فقط یه چیزی انگار این قسمت ناقص بود . خیلی کمتر از همیشه بود . شاید شما امشب کمتر گذاشتی ؟
خودتو ناراحت نکن عزیزم .البته معلومه که برای همه ی ما سخته.ولی چاره ای نیست باید تحمل کرد. شیوون هم ایشاا... به سلامت میره سربازی و بر میگرده .تازه فکر کنم مثل دونگهه به عنوان پلیس خدمت میکنه که خیلی از سربازی معمولی توی ارتش راحت تره . فکر کنم فیلم و عکس هم ازش بیاد . بالاخره همشون باید برن سربازی . ما باید صبر کنیم که برگردن و براشون دعا کنیم که سالم باشن . خودتو اذیت نکن . من دیشب فکر کردم خدای نکرده مریض شدی . خیلی ناراحت شدم . خدا رو شکر که حالت خوبه و کسالت نداری
ممنون عزیزم . دستت درد نکنه
سلام عزیزم...
اره عزیزم ...شیوونی مرخص شده...شرمنده مشکل داشت برو دوباره بخون..
رفتی ؟>..خوابیدی؟>.. برو از دوباره بخون...این قسمت مشکل داشت درسش کردم...