SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

آهنگ عشق

 

سلام دوستای عزیزم ...

سلام بر دوستای عزیزم ...سلام بر سایلنتای عزیزم....

خوبید همتون...

حتما با خودتون میگید این چه سرخوشه که با اینقده کامنت کم هی میاد هر شب پست میزاره... ولی اگه بیاد پشت وب ...یعنی وضعیتشو ببیند مثل من فعال میشد...یعنی هر قسمت داستانهای که میزارم 40 خورده ای خواننده داره...تنها فیک معجزه عشق 30 و خورده ای داره که معلومه زیاد دوسش ندارید... ولی خدایش شما جای من بودید و با این همه خواننده اگه حالتون بد هم بود مثل من که از دیشب تا حالا نمیدونم چمه ... یکم ناخوشم.... سعی میکردید هر جور هستش یه چیزی اپ کنید تا خواننده ها حداقل یه چجیزی برای خوندن داشته باشن نه...


بگذریم... امشب هم با یه تک شاتی اومدم...این تک شاتی هم یه زوج دیگه داشت... بخونید اونایی که قبلا تک شاتی هامو خوندنه باشن میفهم چی بوده زوجش قلبیش حالا شده این البته با شاخ و برگ دادن بهش... اگه هم عجیب بود بی رودروایسی بهم بگید.... خوشحال میشم.... افرین بهم بگید....

 

آهنگ عشق

 

رقص نور، آهنگ دل انگیز، صداهای دلنشین شور و هیجانی را در سالن به پا کرده بود ، همه نگاها به سوجو بود از شادی فریاد میزدنند : ســـــــــوجـــــــــو...ســــــــــوجو...سوجــــــــــــــو...ولی نگاه این دو بهم بود ، با چشمان عاشق  اشک آلود خیره به هم بودنند ، لبانشان برای هم نوای عاشقانه سر داده بودنند ، قلب هایشان وحشیانه برای هم میطپید ولی نگاهایشان غمگین بود ، از غمی سنگین وجودشان میسوخت . عاشقانه هم را میخواستند ولی نمیتوانستند باهم باشند .

شیوون به بهانه فن سرویس به طرف کیوهیون قدم برداشت چشمانش از اشک تار شده بود ، با لبخندی که از غم زده بود دستش را به روی شانه کیوهیون گذاشت و قسمت شعرخود را خواند و دستش را به روی شانه کیو محکمتر کرد و شانه اش را بیشتر به سی//نه خوش حالت خود فشرد و چشمانش غرق چشمان اشک الود کیو بود شعرش را به پایان برد، صورتش را به کیو چسباند تا ببو//سدش که کیو با نگاه تیزو خشن هان که مانند تیری قلبش را شکافت به درد آورد چرخاند و ل/بانش را به گوش شیوون چسباند و زمزمه کرد: دوستت دارم... واجازه بو//سیدن به او نداد.

شیوون چشمانش را بست اشک داغ گونه هایش را سوزاند ، میدانست رد بو//سه کیو بخاطر نگاه هان است مطمینا هان گوشه سن ایستاده بود خیره به ان دو بود ، شیوون هم ل//بانش لرزید گفت : دوستت دارم...دستانش شل شد و بدن عشقش را رها کرد،رقص نورها تمام شد، صدای فریادها و جیغ ها فضای سالن را پر کرد : ســــــــــوجـــــــــو...ســــــــوجـــــــــــو... اهنگ پایان گرفته بود و همه به خواسته لیتوک به صف شدند.

هان به کنار کیو آمد با چشمانی وحشی به شیوون نگاه کرد دست کیو را گرفت وبه کنار لیتوک ایستادن ،شیوون و کیو با نگاه حسرت امیز به هم از کنار هم رد شدن ، هیوک و دونگهه: شیوونااااا ...گویان به کنار شیوون امدند و هیوک خنده کنان دستانش را به دور بازویش حلقه کرد و دونگهه هم چشمکی زد دست بر شانه اش گذاشت ، شیوون لبخند غمگینی زد با انها همراه شد طرف دیگر لیتوک ایستادند.

لیتوک مثل همیشه از امدن فن ها و استقبالشان تشکر کرد صحبت های همیشگی اش را شروع کرد و بچه های سوجو هم مشغول صحبت و خنده باهم یا ور رفتن و توسر وکول هم زدن بودنند. ولی کیو با چشمانی اشک آلود سر به زیر غمگین ایستاده بود ؛ شیوون هم ماتم زده به گوشه ای خیره درعالم خود بود یاد گفتگوی که ساعتی قبل با هان  داشت افتاد.

هان پشت سر شیوون که از روی صندلی جلو میز ارایش بلند شد از گریمور تشکر میکرد ایستاد به سردی با صورتی درهم گفت : بیا میخوام باهات حرف بزنم...

شیوون چشمان زیبایش خیره به مرد عصبانی هم قد جلویش بود به جملاتش که با خشم به زبانش جاری میشد گوش میداد

هان: بهتره امروز با کیوهیون فن سرویس نداشته باشی ...چون دیگه صبرم تموم شده...دیگه نمیتونم...

شیوون :چرا؟... چرا نباید داشته باشم؟...

هان : چی؟...چرا نباید داشته باشی؟...برای کی من میگم؟... یعنی خودت نمیدونی چرا؟... یا خودتو زدی به نفهمی...

شیوون با ناراحتی نگاهش کرد: من نفهم نیستم... ولی این ربطی نداره... یعنی فن سرویس من ربطی به تو نداره... من دلم بخواد به هر کی دوست داشته باشم فن سرویس دارم...

هان چهره اش تاریکتر شد عصبانی گفت : آره با هرکی... ولی با کیوهون نه... کیوهیون عشق منه ...من دوست ندارم عشقمو بغل کنی یا ببوسی...

شیوون: کیوهیون عشق تو نیست ...کیوهیون  دوستت نداره ...کیوهیون  عاشق منه....

هان خشمش بیشتر شد به یقه پیراهن شیوون چنگ زد محکم از پشت او را به دیوار کوبید فریاد زد:خفه شو لعنتی... عاشق توه؟....تو غلط کردی ...کیوهیون عاشق تونیست...

شیوون : هست ...خودتم میدونی هست...

هان :نیست...نیست...

شیوون ابروهایش را درهم کرد عصبانی گفت : نیست لعنتی... نیست ... اون عاشق تو نیست... درسته کیوهیون دوستت داره ولی بخاطر اینکه خودشو مدیون تو میدونه ...ولی عاشقت نیست... اون عاشقه منه...

هان فشار دستش را به گردن شیوون بیشتر کرد فریاد زد : چی؟.... عاشق توه؟...با مشت به صورت شیوون کوبید فریاد زد : خفه شو لعنتی...شیوون مزه خون را دردهانش چشید دوباره رو به هان کرد با اخم شدید چشم تو چشم هان شد با خشم غرلید : اون عاشقت نیست ...کیوهیون عاشق منه... کیوهیون فقط مجبوره باهات خوب باشه...چون بهت مدیونه... با عصبانیت از خشم میلرزید گفت : فکر کردی من نفهمیدم... فکر کردی چون کسی نفهمید منم نمیدونم... تو با نقشه کیوهیون رو مدیون خودت کردی... تو به پدرت گفتی که با پدر کیوهیون تجارت کنه...ازش بخواید که  از خارج براتون کالا بیاره بعدش با طرف مقابلش شریک شدید ...کالا های خراب رو قالب پدر کیوهیون کردید ...اون رو بدهکار کردید...داشت ورشکست میشد... مثلا به پدر کیوهیون کمک کردید از ورشکستگی نجاتش دادید...کیوهیون  هم مدیون تو شد... دوستت داره نه اینکه عاشقت باشه...این عشق نیست...

هان از جملات شیوون چشمانش گرد شد و دستش شل شد گفت : چی ؟...ولی سریع خود را جمع وجور کرد با فریاد گفت : این مزخرفات چیه میگی؟.. کی گفته؟... نه اینطور نیست ... شیوون اخمش بیشتر شد و سینه به سینه هان ایستاد گفت : کی گفته... من از طریق یکی از دوستام تحقیق کردم فهمیدم... مدرک هم جمع کردم.... میخوام ببرم پیش پدر کیوهیون همه چیز رو بگم تا بره پیش پلیس ....

هان دوباره با خشم به یقه شیوون چنگ زد او را به دیوار کوبید فریاد زد : تو هیچ غلطی نمیکنی... پیش هیچ کس نمیری... به کیوهیون هم هیچی نمیگی....

شیوون: کیوهیون میدونه... من همه چیز رو به کیوهیون گفتم... هان با فریاد گفت : چی؟... به کیوهیون گفتی؟...چرا لعنتی؟...یهو چهره اش تغییر کرد پوزخندی از خشم زد : باشه ...باشه...چویی شیوون... حالا که کاری رو کردی که نباید میکردی ... فایده ای به حالت نداره...چون اگه بری پیش پدر کیوهیون یا پلیس و هر کس دیگه ای ...بدون که دیگه کیوهیون رو نمیبینی... دیگه کیوهیونی وجود نداره که بخوای باهاش جشن پیروزی بگیری...

شیوون با وحشت : چی؟... تو...هان  امانش نداد گفت : اره ...من میتونم این کارو بکنم...من میتونم کیوهیون رو بکشم... اگه بری لومون بدی من کیوهیون رو میکشم... همینطور که کیوهیون رو مدیون خودم کردم همینطور هم میتونم کیوهیون رو بکشم... پس فکرای بی خود نکن... اگه میخوای کیوهیون زنده بمونه بهتره خفه شی... شیوون با وحشت گفت : تو دیگه چطور عاشقی هستی ... تو حاضری کیوهیون رو بکشی ... یعنی عشقتو بکشی ...یعنی چی؟... هان با اخم لبخند زد گفت : اره ...میکشمش ...اگه عشقم دیگه با من نباشه میکشمش... اگه عشقم بره پیش یکی دیگه میکشمش... کیوهیون مدیونمه باید هم مدیونم بمونه و عشق من... پس بهتره دیگه بهش کاری نداشته باشی...

شیوون دوباره چهره اش خشمگین شد با خشم گفت: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ... مگه شهر حرته که تو کیوهیون رو بکشی.... هان هم با خشم گفت : اره ...میتونم...من...که ناگهان صدای مردی که گفت : شماها اینجاید ... برنامه تا چند دقیقه دیگه شروع میشه ...دارید چیکار میکنید ؟... بیاید دیگه... هان رو به مرد گفت : اومدم ... با پوزخندی که به شیوون زد دوان از او دور شد.

حالا شیوون فقط به کار که کرده بود به فن سرویس که با کیوهیون انجام داده بود گویی اخرینش بود فکر میکرد ، که با کشیدن دستانش توسط دونگهه وهیوک تعظیم کرد وکمر خم کرد اشکانش از چشمانش چکید و سن را خیس کرد.

......................................................

با پایین رفتن پرده سوجو خسته و زمزمه کنان به پشت صحنه رفتند با استقبال پدر هان وکیوهیون که با دسته گلی به استقبال پسرانشان برای اینکه برای اولین بار امروز سولو داشتند با استقبال هم مواجهه شده بودند امده بودنند ، هان با دیدن پدرش شاد و سرمست شد ولی پدر کیوهیون کمی جدی و اخم الود بود وپسرش رابه گوشه ای برد با اوحرف میزد و کیوهیون حواسش به شیوون که با ناراحتی کنار بقیه ایستاده بود با فن هایی که با پارتی بازی به پشت صحنه امده بودنند امضا میداد نگاه میکرد .

هان به همراه کیو که اخم الود شده بود جلو پدرهایشان به طرف سالن میرفتند ، شیوون هم همراه سوجو دوشاش بقیه به طرف سالن برای تعویض لباس هایشان میرفتند که ناگهان صدای تقی امد یکی ار ستون های بلند که برای تزیین سن ساخته شده بود پایه اش شکست و درحال افتادن بر سر هان که کمی از کیو با فاصله راه میرفت بود ، پدر هان فقط توانست فریاد بزند : هااااااااااااااان  ...مواظب باششششش... و هان هم فقط خیره به ستون شد که یهو به طرفی پرت شد و صدای ناله ای بلند شخصی امد.

همه با چشمانی وحشت زده نگاه میکردنند شیوون به موقع رسیده بود هان را هل داده بود ولی ستون به سر شیوون افتاده بود ،شیوون بی هوش به روی زمین افتاده بود، صدای فریاد کیوهیون : شیووناااااااااااااا.... همه را به خود اورد دور شیوون جمع شدند ولی خود کیوهیون پاهایش توان ایستادن نداشت خم شد  بدن وحشت زده اش را بر روی زمین نشاند، هان هم مات ووحشت زده نشسته بر روی زمین خیره به شیوون بی هوش بود.

...........................................

بچه های سوجو ، پدران هان  و کیوهیون به همراه چند منیجر و آقای چویی ( پدر شیوون ) که تازه رسیده بود مضطرب و آشفته بیرون در اتاق منتظر بودنند کیو روی صندلی نشسته بود بدنش لرز داشت، چشمانش خیس اشک بود اشک به آرامی روی گونه هایش می غلطید ، هان کنارش نشسته بود با صورتی رنگ پریده به پدر شیوون خیره بود رو به کیوهیون کرد دست دراز کرد ،خواست دست کیو را که به روی رانهایش بود برای آرام کردنش بگیرد ولی کیو دستش را کشید که در اتاق باز شد دکتر خارج شد، همه به شدت نگران دورش جمع شدن، آقای چویی : چی شده ؟... پسرم چطوره؟...

 دکتر : خوشبختانه مشکلی نداره... عکس های ام ار ای نشون میده که ضربه مغزی نشده... جز شکستگی دستش که اونم باید یه چند هفته تو گچ باشه  مشکلی نداره ...فقط امشب باید اینجا تحت مراقبت بمونه ... بخاطر ضربه  به سرش وبی هوشیش مطمین بشم که مشکلی نداره... آقای چویی : آه خدایا شکرت ... ممنون آقای دکتر... ممنون...

.......................................

همه دور تخت شیوون که با لبخند که چال گونه هایش نمایان بود دست چپش از مچ تا آرنج در گچ بود جمع بودنند ، بچه های سوجو با شیوون شوخی میکردنند میخندیدند، فقط کیو بود که با چشمانی اشک الود خیره به دست شکسته شیوون نگاه میکرد نمیخندید.

لیتوک رو به بچه ها گفت : بچه ها بهتره دیگه بریم ...شیوون باید استراحت کنه... رو به آقای چویی گفت : یکی از ما امشب پیش شیوون میمونه... شما میتونید برید... شیوون هم سریع گفت : آره... کیوهیون کنارم میمونه... کیو با چشمانی گشاد نگاهش کرد و هان هم با خشم به شیوون نگاه کرد .

لیتوک و آقای چویی تایید کردن ، پدر هان رو به شیوون گفت : من واقعا مدیون شما هستم ...شما پسرمو نجات دادید... هان شش ماه پیش تصادف داشته تازه سر پا شده ...اگه اون ستون به سرش میافتاد مطمینا الان معلوم نبود وضعیتش چی میشده ... واقعا کاری برام کردید که هیچوقت نمیتونم براتون جبرانش کنم... شما هر چی بخواد حاضرم بهتون بدم... نگید نه که نمیشه... خواهش میکنم قبول کنید ... بهم بگید عوض این محبتتون چه کاری براتون بکنم...

شیووون با لبخند گفت : باشه... من... که آقای چویی با وحشت گفت : شیوون؟... این حرفا چیه؟... پدر هان گفت : نه خواهش میکنم...شیوون شی بگو چی میخوای... شیوون با لبخند گفت : باشه من یه چیز میخوام که فقط به پسرتون میگم...

پدر هان : باشه حتما... هر چی میخوای به هان بگو ...رو به هان گفت : شیوونی شی هر چی میخوات باید انجام بشه فهمیدی؟...ابروهایش درهم شد سرش را به پسرش نزدیک کرد گفت : ما نباید هیچوقت به کسی مدیون باشیم... فهمیدی؟... تو حالا جونتو مدیونی... هیچ چیز مهمتر از جون نیست ... باید قبول کنی...

پدر هان به همراه بچه های سوجو و  آقای چویی بخواست شیوون که درخواست کرده بود در تنهایی درخواستش را به هان بگوید بیرون رفتند . در اتاق شیوون وهان  و کیوهیون تنها بودنند ، کیو هم میخواست بیرون برود که شیوون گفت : نه تو هم باش...

هان با خشم گفت : خوب بگو چی میخوای؟... هر چند میدونم چی میخوای...شیوون لبخندش پر رنگتر شد گفت : اره...همونو میخوام ...همونی که حقمه رو میخوام... کیو با تعجب به هر دونگاه میکرد شیوون : من کیوهیون رو میخوام ...من عوض جونی که بهت تقدیم کردم کیوهیونا رو میخوام...

هان با چهره ای که از خشم کبود شده بود گفت : نه ...نمیشه... به دست کیو چنگ زد گفت : نه کیو هیچ جا نمیره ...کیو هیچوقت پیش تو نمیاد...شیوون بدون تغییر به چهره اش گفت : خوبه بهتره به پدرت بگی بیاد تو ... همینطور پدر خودم و پدر کیوهیون  و بچه ها هم بگی بیان... هان با خشم فریاد زد: شیــــــــــــــــــــوون....

شیوون : تو بهم یه جون مدیونی...حالا که کیوهیونا رو نمیدی جونتو بده... حاضری جونتو بدی؟... هان از خشم میلرزید گفت : نه این معنی نداره... تو جونمو نجات دادی ...حالا میخوای به زور عشقمو به جاش بگیری...به تو هم میشه گفت عاشق... تو خیلی بدی... شیوون پوزخندی زد گفت : تو که بدتری... تو که یه نفر رو به خاک سیاه نشوندی ...به زور مدیون خودت کردی... به زور میخواستی عاشق خودت کنی... به خودت میگی عاشق... درحالی که من عاشقم... برای عشقم هر کاری میکنم... برای نجات عشقم از چنگ تو حاضر شدم جون خودمو به خطر بندازم... در حالی که تو میخواستی جونشو...

که هان سریع گفت : خیلی خوب باشه... بذار این کارو بکنیم... رو به کیو : بذار خود کیوهیون انتخاب کنه... کیوهیون انتخاب کنه پیش کی بره... میاد پیش من که زندگی شو مدیونه ...یا پیش تو که کاری براش نکردی... کیوهیون تو عاشق کی هستی هاااا؟... کی رو انتخاب میکنی؟... من یا شیوون رو؟...

شیوون با اخم فریاد زد: یاااااااااااااا؟...هان این چرندیات چیه که میزنی ؟...مگه ...که کیو با چشمانی گرد شده نگاهش میکرد دستش را از دست هان جدا کرد مطمینا پاهایش به فرمان قلبش بود نه عقلش ، پاهایش هم مانند قلبش عاشق بود ؛ مانند تمام بدنش ؛ پس با قدمهای آهسته از هان فاصله میگرفت و عقب عقب به طرف تخت شیوون  میرفت گفت : متاسفم هان... ولی من عاشق شیوونم... من که بهت گفتم دوستت دارم به عنوان یه دوست نه یه عاشق... من بهت مدیونم ...حاضرم هر جوری شده برات جبرانش کنم نه با عشق... به کنار تخت رسید دست شیوون را که بهت زده نگاهش میکرد گرفت با اخم رو به هان گفت : ولی من عاشق شیوونم... حاضرم بخاطرش بمیرم... تو بهم گفتی اگه به طرف شیوون برم ... کاری میکنی که پدرم دوباره ور شکست بشه...از همه مهمتر ...کاری میکنی ...یعنی اگه من برم پیش شیوونی تو میکشیش...داغشو تو دلم میزاری... ولی باید بگم برات متاسفم ...چون پدرم امروز اومد گفت که... دیگه با پدرت کار نمیکنه... تمام بدهیشو به پدرت داده ... اون فهمیده پدرت این کارو باهامون کرده...فهمیده تو با نقشه این همه کارو کردی... همه اینا رو هم به کمک پدر شیوونی انجام داده... یعنی من زندگی دوبارمو مدیون شیوونم... پدرم بهم گفت بهت بگم دیگه بهم کاری نداشته باشی... والا از پدرت شکایت میکنه... این اصلا خوب نیست... یعنی برای ادم مشهوری مثل تو این گند خوبی نیست... طرفدارات چی میگن...بعلاوه تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی... تو نمیتونی حتی ناخن انگشتت هم به شیوونی بخوره... چون الان هم پدر من و هم پدر شیوونی میدونن تو میخوای چیکار باشیوونی بکنی...میخواستی شیوونی رو بکشی ...بهتره به فکر جون خودت باشی که حتی با نگاه کردن به شیوون تو رو...   هان با خشم وسط حرفش  فریاد زد :بســـــــــــــــه ...خفــــــــــه شــــــــــو...لعنتــــــــــــی ...اشغــــــــــــــال... هردوتان برید گم شید ... رو به شیوون گفت : نجات دادنتم بخوره توی سرت... رو به کیو هم گفت : تو احمق هم لیاقت همین شیوون مثلا فداکارته... با خشم بیرون رفت .

هان  کیو و شیوون را باعشقی که بدنهایشان را بی تاب کرده بود ل/بانش را برای بو/سه عاشقانه به روی هم گذاشته بود دستانشان بدن های خسته از انتظارشان را دراغوش کشیده بود تنها گذاشت ، نتوانست شاهد عشقی پاک وعاشقانه که برای رسیدن به هم فداکارنه جانشان را به میان گذاشتند باشد ، درفضای اتاق آهنگ زیبای بو//سه، آهنگ عاشقی که میان دو معشوق نجوا میشد پیچید : دوستت دارم....کیو تشنه و بیتاب ل/بان شیوون را میبو//سید ودستانش دور بدن زخمی و خسته اش حلقه شده  میان اغوشش میفشرد از شوق وصال اشک گونه هایش را خیس میکرد میانش نجوا میکرد: شیوونی دوستت دارم...شیوونی عاشقتم...عمر ...وجودم...عشقم... عسلم ممنونم ...ممنونم که عشقم شدی...ممنونم...دوستت دارم... شیوون هم به بو//سه های  کیو پاسخ میداد و از وصال عشق ارام اشک میریخت در آغوش کیو خود را بیشتر جا میکرد و پاسخ میداد : منم دوستت دارم...

 


نظرات 9 + ارسال نظر
hanie شنبه 30 آبان 1394 ساعت 15:38

خیلی قشنگ بود.من تازه وبتون پیدا کردم.عالیه

خوش اومدی عزیزم...ممنون

sogand جمعه 22 آبان 1394 ساعت 17:22

نه نخوندم فقط حدس زدم که زوجش کی بود ولی خدایی دلم برای هان تنگ شده

اخه الهی ...قربون دلت که تنگ شده...

sogand جمعه 22 آبان 1394 ساعت 00:10

بیبی چرا من اینا رو نخونده بودم ولی با زوجه قبلی فکر کنم قشنگ تر بوده ها الان ترور میشممرسی جیگر

نمیدونم چرا نخوندی.... پس زوج قبلی رو خوندی؟...چرا ترور... خوب من دلم خواست تغییر بدم..اصلا فکر کن از اول همین زوج بود...

maryam پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 21:21

سلام حنانه.بازم یه تک شاتی خوشگل دیگه.دستت دردنکنه.چقدخوشم اومدحرص هان دراومد.باریکلا کیومنتظرتنهاگل زندگیم هستم هرشب سرمیزنمبازم ممنون گلم

سلام عزیز دلم...
خوشحالم که خوشت اومده....ممنون که خوندی...چشم میزارم به وقتش...
الهی من فدای محبتت بشم....

zeynab پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 06:37 http://sjlikethis.blogsky.com

سلام حنانه جان آبجی چرا حالت بده اینقدر خودت رو اذیت نکن داستانت مثل همیشه خوب بود هان مثل کسایی که همش میخوان زورگویی و قدرتشون رو نشون بدن دوست داشتن رو درک نکردن و نمیفهمن شیوون مثل کسایی که برا عشقشون میجنگن حتی اگه آسیب بدینم اما تلاش خودشون رو میکنن دلم برا کیو سوخت مثل کسایی بود که هرچقدرم دست و پا بزنن بیشتر عرق میشن اینجاست که دوست واقعی خودش رو نشون میده اونم که کسی نیست جز شیوون خسته نباشی آبجی

سلام عزیزدلم...
هی چی بگم....
اره عزیزم ..حرفات درسته....
چه خوب داستان رو درک کردی...مممنون که خوندیشو انقده قشنگ برام گامنت گذاشتی..یه دنیا ممنون عزیزم...

tarane پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 01:12

سلام عزیزم.
این هان چرا اینجوری میکرد . همش میکشمتون میکشمتون . واقعا که .
نمیبینه این دو تا بچه چقدر همو دوست دارن . بعد خودش ادعای عا/شقی میکنه و رفتارش با کیو این بود . خیلی کاراش مسخره بود این چه جور دوست داشتنیه اخه؟
مرررسی عزیزم خیلی عالی بود .
بیشتر مواظب خودت باش که خدای نکرده مریض نشی . امیدوارم کسالتت هم زود بر طرف بشه.

سلام عزیزم...
اره هان خیلی بد بود...
خواهش عزیزدلم...ممنون که خوئدیش...
نه عزیزم مریض نمیششم..من بخاطر شیوون حالم بده... شیوونم داره میره سربازی داغونم داغون....

Sheyda چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 23:18

هان.......
جمله های آخر هان خیلی خنده دار بودکاملا معلوم بود که کم آورده
چقدر بده که آدم مدیون کسی باشه
این تکشاتی هم قشنگ بود
مرسی عزیزم
راستی فیک تنها گل زندگیم رو چه روزهایی آپ میکنی؟

بله هان....
اره خوب وقتی کم اورد نمیدونست چی بگه....
هااان؟>.بالاخره یکی از تنها گل زندگی سوال کرد...ایول.... فعلا روزهای یکشنه اپ میکنم... بیشتر که تایپ کردم سعی میکنم دو روز تو هفته بذارم...من معمولا روده درازم داستانهام طولانیه...

aida چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 23:11

Na alan yeho hes kardam delam vase han tange...nemidunam vaghan chera raft...asan kerm dare velesh kon
Are fadat sham ghablan nakhunde budam

ای بابا ..ببخشید دلتنگ هانت کردم...خخخخ...
هی چی بگم ...حتما باید میرفت دیگه....
خخخ...فهمیدم نخونده بودی..

aida چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 22:05

Delam baraye han tang shode bude
Mersi b yadam avordi ke dusesh daram
Awliiiii bud

دلت برای هان تنگ شده بود؟... ولی دل من تنگ نشده... همین جوری تو داستان اوردمش...
چی بگم...
ممنون عشقم....
پس یادت نیست قبلا این چه زوجی بود؟>.. فکر کنم نخونده بودی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد