سلام دوستان عزیزم...
خوبید؟... چه میکنید؟...
بله امشب با این قسمت داستانم اومد... بدون هیچ حرفی برید بخونید....
بوسه هفدهم
((تو دیگه اشتباه نکن ))
25 دسامبر 2003
( روز اول کریسمس)
دکترها با آزمایش فهمیدند شیوون به کدام دارو حساسیت دارد عوضش کردن. حال شیوون با تغییر دارو رو به بهبودی شد. طی این چند روز که شیوون بستری بود کیو کنارش در اتاق بود به خانه نمیرفت ،برای لحظه ای هم شیوون را تنها نمیگذاشت به کس دیگری هم اجازه نمیداد کنار شیوون بماند. اقا وخانم چویی و هیوک و مین هو هم میامدند فقط چند ساعتی کنار شیوون میمانند میرفتند وکیو میماند .شیوون که مثل همیشه با بودن درکنار همدیگر از وجود هم آرامش میگرفتند ،تن بیمار یکی شان بهبود و قلب بیتاب دیگری آرام میگرفت.
شیوون دراز کشیده به روی تخت بالاتنه اش لخت ودو باند زخم به رو شکم چند تکه اش و سیم مانیتورینگ به سینه خوش فرمش بود کانتر تنفس به بینی داشت نگاه چشمان خمار و نیمه بازش که آرام پلک میزد به کیو که با حوله خیس در حال حمام کردنش بود.کیو حوله را در لگنچه آب چلاند روی سینه خوش فرم شیوون گذاشت آرام رویش میکشید خیسش میکرد با لمس نوک پستانهای شیوون با سرانگشتانش لرزه به اندامش میافتاد تنش گر گرفت هوس بوسیدن تک تک عضو خواستنی شیوون را کرد، ولی امکان نداشت .اب دهانش را قورت داد نگاهش به صورت بیحال شیوون شد با لبخند ملایمی که میخواست حال خود را مخفی کند گفت: از تعطیلاتت گفتی چقدر مونده؟... 40 روز دیگه نه؟... شیوون به آرامی پلکی زد با صدای گرفته ضعیفی گفت: اره... روز بعد از سال تحویل میریم... کیو با پررنگتر کردن لبخندش سرش را تکان داد حوله خیس را زیر گردن شیوون آرام میکشید گفت: خوبه...حالا تا اون موقع خوب خوب میشی...سلامتیتو به دست میاری...دکتر که گفته امروز بعد ظهر که اومد برای معاینه ...اگه مشکلی نداشته باشی...که خوشبختانه نداری عصر مرخصت میکنه... از امشب میرم خونه...این عالیه...هم حسابی تو خونه استراحت میکنی خوش میگذرونیم... هم از این بیمارستان راحت میشیم...تو که همیشه ازبچگی از بیمارستان بدت میومد...زودتر از این جای کوفتی راحت بشیم بهتره... مامان گفت که اگه عصرمرخص میشی لازم نیست حمومت کنم... ولی من میگم قبل از خونه رفتن حموم کنی بهتره...دوباره حوله خیس را در لگنچه اب گذاشت رو به شیوون همراه لبخند اخم ملایمی کرد گفت: راستی خوب بهتون تعیطلات دادنا... دانشگاه با حالیه...چند روز زودتر از کریسمس تعطیل شدی تـــــــــــــــــــــــــا اوووووووووووووووف سال تحویل...ما که بعد کریسمس یه چند تا کلاس داریم...دوباره باید...
شیوون با چشمانی خمار و بیحال به کیونگاه میکرد به حرفهایش گوش میداد با حرفهایش دوباره به یاد تلفن جواب ندادن های کیو و درد کشیدنش افتاد ، در این چند روز که یا همش بی هوش بود یا اگه به هوش بودحال خوشی نداشت که با کیو در این مورد حرف بزند .حالا که حالش بهترشده بود میتوانست سوالاتی که علت این همه درد و عذاب کشیدنش شده بود بپرسد وسط حرفهای کیو با صدای ارام وضعیفی گفت: هیونگ...کیو که اینبار حوله خیس را بهروی شکم چند تکه ورزیده شیوونگذاشته بود آرام نوازش میکرد مراقب بود باندهای زخم را خیس نکند، نیم نگاهی به صورت رنگ پریده شیوون کرد گفت: جون دلم... شیوون پلک آرامی زد چهره اش از درد و غم درد و پژمرده شد با همان حالت بیحال و صدای ضعیف گفت: تو چرا به تلفن هام جواب نمیدادی؟... از وقتی رفتم آمریکا خیلی ازم دوری میکردی ...دیر به دیر به تلفن هام جواب میدادی ...تازه هم جواب میداید با بیحوصلگی بود...چند هفته آخرم که کاملا فراموشم کردی... روز اخرم که بهت زنگ زدم انجور باهام دعوا کردی؟...مشکلی برات پیش اومده بود یا واقعا از دست من عصبانی شده بودی؟... چرا از دستم عصبانی بودی؟... من چیکار کردم که ناراحت شدی ازدستم و عصبانی هستی؟... تو ازم متنفری نه؟... دیگه نمیخوای منو ببینی ؟...چرا؟...مکثی کرد به کیو که با حرفهایش یهو روبگردانند با چشمانی کمی گشاد و چهره ای ناراحت و شرمگین نگاهش میکرد هم نگاه شد جوابی نداشت بگوید چه میگفت " من ازت متنفر نیستم من عاشقتم ...بخاطر اینکه عاشقت هستم ...میترسم بهت صدمه بزنم ازت دوری میکنم... میخوام عشقت وخودت رو فراموش کنم... ازت فاصله میگیرم ...ولی من شدید عاشقت هستم ...میخواستم بهت آسیب نزنم ولی بدتر این بلا رو سرت آوردم ...تو این همه درد وعذاب رو تحمل کردی همش تقصیر منه ...کیو حرفی نمیزد .
شیوون با مکث نگاهش دلخور چشمان خمارش که خیس اشک شد رو گرفت به باند شکم خود نگاه میکرد گفت: من هر روز بهت زنگ میزدم ...اونم چند بار... دلم برات خیلی تنگ میشد... میخواستم حداقل چند کلمه باهام حرف بزنی ...حداقل یکم آروم بشیم...از غم غربتم کم کنم ...با گوشی خودم یا گوشی دوستام بهت زنگ میزدنم ...ولی تو جواب نمیدادی... نمیدونم چرا ... اگه خیلی کار داشتی میگفتی کلاس داری ماموریت داری... خب بعد از کلاس یا ماموریت میتونستی یه زنگ کوچولو بهم بزنی نه؟... میتونستی دو کلمه حرف بزنی درسته ؟...ولی تو چند روز درمیون بهم جواب میدادی... دو هفته اخرم اصلا بهم جواب ندادی ...تلفن اخرمو که باهام دعوا کردی ...نگاه خمار دلخورش را به کیو کرد گفت: من تو مسابقات بسکتبال دانشگاه شرکت کردم ...میخواستم بهت بگم زنگ زدم جواب ندادی... روزی هم که برنده شدم بازم بهت زنگ زدم ...میخواستم بگم که کاپ رو برای تو میخوام بیارم که تو مهلت ندادی ...بهم اون حرف رو زدی ...نمیدونم چرا ؟...بهت نگفتم دارم برمیگردم تا وقتی برگشتم سوپرایزت کنم...اومدم فرودگاه بهت زنگ زدم... طبق معمول جواب ندادی... همون عصر برگشتم اومدم پشت در خونه ات ولی تو نبودی ...حس میکردمدنیا سرم خراب شد ...دوهفته بود که دلتنگت بودم ... بغض دیواره نازک گلویش را فشرد چشمان خمارش اشک را آرام بی اجازه راهی گونه هایش کرد با اخم کردن خواست مانع ریختش باشد ولی اشک بی حیاتر از آن بود با قورت داد آب دهانش بغضش را فرو داد به محلفه تخت چنگ زد با همان بی حالی وضعف گفت: داشتم دیوونه میشدم ...میخواستم ببینمت ولی نه تو به تلفن هام جواب میدادی و نه تو خونه ات بودی...حس میکردم از دستم عصبانی هستی ...حال خودمو نمیفهمیم ...مین هو بهم گفت که با هم بریم ...
کیو که از حرفهای شیوون قلبش پردرد وفشرده شد چشمانش از دردانه اشک که چون مروارید از گوشه چشم شیوون بیرون غلتید پراشک شد گونه هایش سریع خیس اشک شد از حال شیوون بیتاب شد وسط حرفش با صدای گرفته لرزان از بغض که گلویش را میفشرد گفت: میدونم من همه چیز میدونم ...شیوون نگاه پر اشک دلخورش اخم الود شدکیو هم مهلت نداد شیوون بپرسد " چطور؟" سریع گفت: مین هو همه چیزو بهم گفت ...میدونم بعدش رفتی بار این اتفاق لعنتی برات افتاد که همشم تقصیر منه...دست شیوون رو گرفت میان دست خود فشرد گونه هایش را بیشتر خیس اشک شد گفت:من احمق اون روز تو خونه بودم ...اما درو برات باز نکردم...چون فکر نمیکردم تو پشت در باشی... اصلا فکرشو نمیکردم برگشته باشی... فکر میکردم یکی از همسایه ها مزاحمهمونه ...شیوون با حرف کیو چشمانش قدری گشاد شد، کیو درخانه بود در را برایش باز نکرده بود باور نمیکرد مات به کیو نگاه میکرد. کیو هم حالت چهره شیوون گوشه لبش را از شرمندگی گزید نگاهش را از شیوون دزدید به دست شیوون که در دست خود میفشرد پشت دستش را نوازش میکرد نمیتوانست در مورد عشقش به شیوون چیزی بگوید پس تنها راه دروغ گفتن بود پس نگاهش کرد گفت:مین هو بهم گفت تو چقدر درد کشیدی ...چه عذابی کشیدی ...من احمق رو صدا میزدی...ولی من نبودم تا کنارت باشم...الان هر چی بگم نمیتونم جبران کارمو بکنم... من خطای بزرگی کردم... بخاطر درس و ماموریت های پلیس کوتاهی کردم... به تلفنانت جواب ندادم...در حالی که میتونستم به اون ماموریت نرم...مهم نبود که برم ...ولی من احمق رفتم تو رو به این روز انداختم... درست میگی میتونستم بهت زنگ بزنم دو دقیقه حرف بزنم... تو توی اون کشور غریب بودی بهم احتیاج داشتی... ولی من به فکر درس وخودم بودم ازت غافل شدم...دست شیوون را بالا اورد بوسه ای طولانی به پشت دستش زد با صدای لرزانی که از گریه بود چشمانی که از گریه بی صدا سرخ شده بود با شیوون که نگاهش خمار و خیس بود یکی شد گفت: ببخش شیوونا..ببخش منو داداش کوچولوم... هر چی بگی حق داری...من ازت متنفرم نیستم... من چرا باید ازت متنفر باشم... تو برادر عزیزمی...برادری که از همه کس و همه چیز بیشتر دوستت دارم...چطور به ذهنت رسید که من ازت بدم میاد... هر چند حقم داری همچین فکری بکنی... با رفتاری که من کردم هر کی هم جای تو بود همین فکر میکرد...درحالی که این اشتباهه...شیوون من... مکثی کرد برای لحظه ای همه چیز را فراموش کرده بود میخواست بگوید" شیوونی من عاشقتم عاشقت...چطور میتونم ازت متنفر باشم...من برات میمرم...انوقت تو میگی من ازت دوری میکنم"...ولی سریع به خود امد از گفتن جملات امتناع کرد با قورت دادن آب دهانش گفت: دوستت دارم داداشی...خم شد بوسه ای به پیشانی شیوون زد قدری سرپس کشید چشمان خیسش نگین چشمان خمار شیوون که دراشک شناور بود به آغوش کشید نفس هایش به صورتهای هم پخش میشد همدیگر را گرم میکرد .
از کرده خود پشیمان بود فهمید نمیتوانست عشق به شیوون را فراموش کند بخصوص اتفاقی که برای شیوون افتاده بود بخاطر دوری کردن اوبود ،میخواست به شیوون اسیب نرساند برعکس داشت جانش را میگرفت. با تمام وجود نیازمند شیوون بود تصمیم دیگری گرفت ،کیوبا همان حالت زمزمه کرد: منو ببخش داداشی...بهت قول میدم دیگه هیچوقت اینکارو نکنم...از این به بعد به همه تلفنات جواب میدم...اصلا روزی چند بار خودم بهت زنگ میزنم... کمر راست کرد دست شیوون در دستش ،دست دیگر روی گونه شیوون گذاشت گفت: هر روز بهتزنگ میزنمتا باهات حرف بزنم... ول کنت نیستم... چون خودمم خیلی دلم برات تنگ میشه... نگاهش را از شیوون دزدید به دست شیوون که در دستش بود کرد گفت: راستش دل منم خیلی برات تنگ میشد ...از دلتنگی دیونه میشدم... وقتی بهم زنگ میزدی من جوابتو میدادم ...صداتو میشنیدم...دلتنگیم چند برابر میشد ...دلم میخواست کنارم باشی ببینمت ...شاید برای همین بود که جوابتو نمیدادم... دوباره نگاهش به شیوون شد گفت: ولی این اشتباه بود ...یهو بلند شد میان چشمان بهت زده شیوون که با یهویی بلند شدنش چشمان خمارش گشاد شد رویش خم شد دستانش را دور تن لخت شیوون حلقه کرد او را بغل کرد گونه ش را به گونه شیوون چسباند لبانش را به گوش شیوون چسباند نجوا کرد: من با تو به ارامش میرسم داداش کوچولوم... پس بهت قول میدم دیگه اینکارو نکنم...به تلفنات جواب بدم...باشه؟...منو ببخش شیوونم باشه؟...
شیوون با بغل کردن کیو و نجوایش آرام شده بود چشمانش را بست دستانش آرام بالا اورد به روی کمر کیو گذاشت ولی از بیحالی نتوانست بغلش کند فقط چنگ آرامی به کمر لباسش زد با صدای ضعیفی نجوا کرد: این حرفو نزن هیونگ...بخشش چیه؟... من فکر میکردم از دستم ناراحتی که اینطور رفتار میکردی...لبخند کمرنگی زد گفت: حالا که گفتی ناراحت نیستی ..خیلی خوبه... باشه...هر روز بهم زنگ بزن تا باهم بحرفیم...منم دوستت دارم هیونگ... با تنگترشدن حلقه دستان کیو که شیوون را به سینه ش فشرد شیوون هم ساکت شد آرام در اغوش کیو به خواب رفت .
*****************************************
((خانه چویی))
چند ساعتی بود که شیوون را مرخص کرده به خانه اوردنش ،خانواده خوشحال حسابی ازش پذیرایی کردنند. گویی شاهزاده ای وارد خانه شده باشد خدمتکارها در تکاپو بودنند پذیرای شیوون. به محض ورود شیوون را به اتاقش بردنند کیو هم دراتاق کنارش بود بعد خوردن شام همه این دو را تنها گذاشتنند تا شیوون استراحت کند بخوابد.
کیو کنار تخت زانو زده به شیوون که به روی تخت دراز کشیده بود با پیراهن سفید که به تن کرده بود چهره رنگ پریدهش جذابتر شده بود با چشمانی خمار بیحال نگاهش میکرد هم نگاه شد لبخند کمرنگی زد با مهربانی گفت: حالا دیگه باید بخوابی استراحت کنی... چند ساعتیه که از بیمارستان اومدیم... تا حالا باید میخوابیدی...گوشه لحاف را گرفت تا بالای رانهای شیوون اورد انگار چیزی یادش امد مکثی کرد لبه پیراهن شیوون را گرفت بالا کشید اخم ملایمی کرد به شکم چند تکه اش که لخت نمایان شد باندهای زخم با نفس زدن شیوون به روی شکمش بالا و پایین میرفتند نگاه کرد گفت: درد که نداری؟...اگه درد داری مسکن بدم بهت؟... شیوون با بیحالی پلکی زد با صدای ضعیفی گفت: نه درد ندارم... کیو دوباره لبخند زد با کشیدن لبه پیراهن لحاف را تا روی سینه شیوون بالا کشید دست روی سینه شیوون گذاشت آرام نوازشش کرد گفت: خوبه...پس دیگه بخواب... شیوون با بیحالی نگاهش میکرد لبخند کمرنگی همراه اخم ملایمی کرد با صدای آرامی گفت: باشه میخوابم...ولی چرا همش میگی بخواب...به کیو که همراه لبخند دهان باز کرد تا جوابش را بدهد مهلت نداد گفت: راستی هیونگ... امروز اول کریسمسه....کریسمست مبارک...از صبح میخواستم بگم...همش یادم میرفت...
کیو لبانش را غنچه ای و چشمانش را قدری گشاد کرد گفت: اوه...راست میگی ...از امروز کریسمس شروع شد...منم اصلا یادم نبود ...خم شد بوسه ای به پیشانی شیوون زد قدری سرپس کشید چشمانش هم نگاه چشمان خمارشیوون که با بوسه اش بسته شده به آرامی باز کرد شد زمزمه کرد: کریسمس تو هم مبارک شیوونای من... شیوون لبخندش کمی پررنگتر شد به آرامی و صدای بیحالی گفت: هیونگ من برای کریسمس هدیه گرفتم از امریکا ...امیدوارم خوشت بیاد... راستش هم سوغاتی گرفتم هم کادو جدا...تو چمدونمه ...الان که نمیشه درش بیارم...میگی بگیر بخواب...فردا در میارم بهت میدم... کیو با حرف شیوون کمر راست کرد لبخندش خشکید ،چشمانش کمی گشاد شد تنش یخ زد. شیوون برای کریسمس برای امدن از امریکا کادو و سوغاتی خریده بود ولی کیو هیچ هدیه ای تهیه نکرده بود. چون به خیال خود نمیخواست شیوون را ببیند به فکر هدیه خریدن نبود .در حالی که شیوون به فکرش بود از شرمندگی درمانده زدن حرفی بود ،مانده بود چه بگوید. دروغ میگفت که او هم هدیه خریده یادش رفته بیاورد؟ یا حقیقت را میگفت او اصلا هدیه ای نخریده ؟مات و شرمنده به شیوون نگاه میکرد .
شیوون هم با تغییر چهره کیو و سکوت کردنش فهمید او هدیه ای تهیه نکرده برای تغییر حال کیو مثل همیشه شیطنت کرد با بیشتر کردن لبخند بیحالش به شوخی گفت: هیونگ ...نگو که تو هم هدیه خریده ای برام فراموش کردی بیاری برام از این حرفا؟... چون هر کادویی خریدی من قبول ندارم... یه چیز دیگه میخوام... کادو به سلیقه خودم میخوام... کیو که با حرف شیوون به خود امد ،برای شیوون هدیه ای نخریده بود ولی با حرفش فرصتی پیدا کرد که تهیه کند به بهانه اینکه شیوون کادویش را قبول ندارد میتواند یک هدیه دیگر بخرد خیالش راحت شد با اشتیاق گفت: هدیه مو قبول نداری؟...چی میخوای؟...
شیوون از شیطنت همراه لبخند اخم ملایمی کرد چشم راستش را ریز کرد میدانست کیو رو کلمه دوست دختر از زبان او حساس است میخواست شیطنت کند لبخند دویلی زد گفت: اهمممم... دوست دختر...من برای کریسمس یه دوست دختر کادو میخوام...یه دختر خوشگل بهم معرفی کن... کیو یهو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با صدای کمی بلند گفت: دوست دختـــــــــــــر؟...شیوون خنده آرام بی صدای کرد سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: اهمممم...یه دختر خوشگل و شیک لطفا... لبخندش کمرنگ شد اخم کرد دستش را آرام بالا اورد انگشتش را به عنوان تهدید تکان داد با همان آرامی گفت: فقط لطفا دختره لوس نباشه که من حوصله ناز کشیدن ندارم...کیو با خنده و حرفهای شیوون فهمید شوخی میکند او هم همپای شیوون شد، با آنکه با شنیدن اسم دوست دختر از زبان شیوون تنش میلرزید و قلبش بیتاب و آشفته میطپید . شنیدن این اسم از زبان شیوون همیشه حالش را بد میکرد ،ولی این واقعیتی بود که باید قبول میکرد. حال هم شیوون حالش خوب نبود هم فهمید شوخی میکند هم با خطای فراموش کردن هدیه برای شیوون باید او هم شوخی میکرد پس اخم شدید کرد به ظاهر عصبانی شد گفت: چی؟...چی میخوای؟... دوست دختر؟... به به چشمم روشن...نه خجالت نکش ...سفارش دیگه ای نداری؟؟....
شیوون لبانش را غنچه ای کرد سرش را به بالا تکان داد گفت: نوچ... لبخند پهن شیطنت امیزی زد که چشمانش هم ریز شد گفت: همون دوست دختر خوبه... البته میخوای بگم دوست دختر چه شکلی باشه خوشم میاد؟...معیارهام چیه؟... کیو هم که از حالت بامزه صورت و حرف شیوون خنده ش گرفته بود با گزیدن گوشه لبش جلوی خنده خود را گرفت اخمش بیشتر شد با صدای کمی بلند گفت: نخیر... لازم نکرده...بچه پرو... هر چی من هیچی نمیگم این پروتر میشه...تو خجالت نمیکشی به هیونگت میگی دوست دختر میخوای...دستش را بالا برد به ظاهر ادای زدن در اورد ولی همان بالا نگه داشت با همان حالت گفت: حیف که مریضی...والا انقدر میزدمت تا اسم دوست دختر یادت بره...شیوون با حرکت کیو دستش را آرام بالا اورد خواست روی صورت خود بگیرد ولی بخاطر بی حالی دستش دوباره روی تخت افتاد خنده اش کمی بلند شد گفت: باشه...باشه...نزن... آخخخخخ... بخاطر خندیدن تکان خوردن شکمش بخیه های زخمش و دنده های ترک برداشته اش درد گرفتند با درهم کردن چهره اش و بستن چشمانش و گزیدن لبش ناله خفه ای در گلویش زد .
کیو که با خنده شیوون خنده اش گرفت با درد کشیدن و ناله اش خنده اش قطع شد چشمانش از وحشت گشاد شد با نگرانی به سرتاپای شیوون نگاه کرد دست روی شکم شیوون گذاشت گفت: چی شده؟... دردت اومد؟... نوازش کنان دستش را به روی سینه ش کشید گفت: اروم باش... شیوون که قدری دردش کم شده بود ولی درد هنوز از چهره اش درهمش مشخص بود چشمانش را باز کرد با لبخند کمرنگی که قصد مخفی کردن دردش را داشت با صدای لرزان گفت: نه خوبم... یه خورده دردم اومد...خوبه چیزی نیست... به آرامی پلکی زد گفت: هیونگ میشه بغلم کنی... تو بغلت بخوابم تا دردم آروم بشه... کیو که با نگرانی ارام سینه شیوون را نوازش میکرد با حرفش رو به صورت شیوون کرد با مهربانی گفت: بغلت کنم؟... حتما...سریع روی تخت رفت لحاف روی شیوون را کنار زد کنارش دراز کشید دستانش را دور تن شیوون کرد آرام او را به خود چسباند سر شیوون را به روی شانه خود گذاشت لحاف را روی خود و شیوون کشید به آغوشش کشید . شیوون هم با به آغوش رفتن کیو از تکان خوردن بدنش درد گرفتنش قدری پلکهایش را فشرد با آرام گرفتن به آرامش رسیده بود سرش را روی شانه کیو جابجا کرد روی سینه اش گذاشت چشمانش را بسته بود چون کودکی به آغوش مادرش پناه میبرد در آغوش کیو به آرامی به خواب رفت.
کیو تا به خواب رفتن شیوون دستی دور تن شیوون حلقه کرده و دست دیگر لای موهایش میکشید نوازشش میکرد از عطر تن شیوون و گرمای تنش لذت میبرد ،قلبش بیقرار میطپید و تنش عطش خواستن شد. با منظم شدن نفس های شیوون فهمید به خواب رفته نوازشش متوقف نکرد فقط قدری آرامتر کرد حلقه دستش را تنگتر و سینه شیوون را به خود بیشتر فشرد سرجلو برد بوسه ای آرام و نرم به شقیقه شیوون زد با مکث قدری سرپس کشید چشمان عاشق تشنه اش نگاه نیازمندی به صورت جذاب و زیبای عشق نوجوان خود میکرد نگین های قهوه ای چشمانش از این آرامش از وجود عشقش نسیبش شده بود در اشک غوطه ور شد آرام نجوا کرد: ای مهتاب شب های بیتاب من... به این چهره عاشقانه معصومت قسم دوستت دارم...
.................... ..............
یک ساعتی بود که کیو شیوون را بغل کرده هر دو به خواب رفته بودند. البته کمی طول کشید تا کیو به خواب برود چون با چشمانی خیس و پر عطش به شیوون که آرام و خواستنی در اغوشش سربه سینه اش گذاشته به خواب رفته بود نگاه میکرد که بالاخره پلکهایش سنگین شد به خواب رفت که با صدای زنگ موبایل در امده بود کیو بیدار شد.کیو چشمانش را به زور آرام باز کرد اخم آلود سراز بالش برداشت نگاه گیجی به اطراف و بغل خود کرد که دید در اتاق خود و شیوون در آغوشش است و لرزش موبایل را درجیب شلوار خود حس کرد .
موبایل کیو بود که به صدا درامده بود، کیو سریع دست در جیب خود گذاشت به شیوون که با صدای زنگ سرش را روی سینه کیو تکانی داد به نظر درحال بیدار شدن بود ولی دوباره آرام گرفته بود کرد شیوون بخاطر آرام بخشی که خورده بود بیحال بود متوجه زنگ موبایل نشد .کیو سریع گوشی را دراورد با ریز کردن چشمانش به اسم روی صحفه نگاه کرد سونگمین بود سریع دکمه اتصال را زد تا تماس برقرار شود و صدای زنگ قطع شود تا شیوون بیدار نشود هم اگر جواب نمیداد قطع میکرد سونگمین دوباره زنگ میزد .پس با نیم خیز شدن آرام شیوون را روی تخت میخواباند گوشی را به گوشش چسباند با صدای خیلی آهسته ای گفت: الو...مینی...تویی؟... سونگمین که مشخص بود از آهسته جواب دادن کیو جا خورد با مکث گفت:الو...کیوهیون...خودتی؟...خوبی؟...چرا یواش حرف میزنی؟...کیو نشست شیوون را آرام روی تخت خواباند، شیوون دوباره سرش را تکان داد آرام گرفت. کیو لحاف را آرام تا بالای شانه اش میکشید به همان آهستگی گفت: هیچی شیوون خوابیده... یواش حرف میزنم بیدار نشه... اخم شدید کرد آرام و بی صدا از روی تخت بلند شد از آن فاصله میگرفت با صدای آهسته ادامه داد: چی شده زنگ زدی؟...چیکار داری؟...
سونگمین جواب داد: شیوون خوابیده؟... اوه امروز شیوون مرخص کردید نه؟... بیمارستان که نیستی؟... گفتی که شیوون عصر مرخص میکنید...اوه ببخشید مزاحم شدم...شیوون که بیدار نشده؟....کیو که فاصله اش را از تخت زیاد کرد وسط اتاق ایستاد چرخید نگاه اخمش به شیوون خوابیده بود گویی از آن فاصله نیز مراقبش بود با صدای آهسته ای گفت: نه بیدار نشده... آره دیگه...گفتم که عصر مرخصش میکنیم...بله شما هم مزاحمید...حالا زنگ زدی همین رو بگی... سونگمین سریع گفت: من که چیزی نگفتم...تازه میخوام بگم... زنگ زدم بگم جناب سروان امشب همهمونو بار دعوت کرده...بخاطر موفقیتی که توی عملیات بدست اوردیم یه جشن کوچولو گرفته...همهمونو دعوت کرده...به منم گفت که بهت زنگ بزنم...
کیو با بیشتر کردن اخمش حرف سونگمین را برید گفت:جشن؟...جناب سروان دعوتم کرده؟... خوب بهش میگفتی من نمیتونم بیام... خودت میدونی شیوونو اوردیم خونه...منم نمیتونم تنهاش بذارم.... نکنه انتظار داری من شیوونو تنها بذارم بیام جشن؟... من نمیام... سونگمین هم گفت: نه...میدونم که نمیتونی بیای...مهلت نمیدی که حرف بزنم...منم به جناب سروان گفتم تو نمیتونی بیای...زنگ زدم بهت بگم که جناب سروان همچین چیزی گفته...و اینکه بپرسم حالا که رفتی خونه خودت یعنی رفتی پیش شیوون مراقبشی...کی برمیگردی خونه؟... فردا پس فردا برمیگردی؟... اخه من فردا بعدظهر میخوام برم جیجوپیش خانواده ام...تو... کیو تغییری در نگاه اخم الودش که به شیوون خوابیده میکرد نداد وسط حرفش به همان آهستگی گفت: نه...من به این زودی خونه نمیام... یعنی تا زمانی که شیوون حالش خوب بشه تو کره هست ...من خونه بابام هستم... حالا که شیوون کره ست میخوام پیشش بمونم... تا برگرده امریکا که تقریبا 40 روز طول میکشه...من همینجا پیش شیوون هستم...
سونگمین گفت: اوه...این عالیه... خوب کاری میکنی... آره پیش شیوون بمون...توی این مدت که اون بچه بیچاره خیلی اذیت کردی... پیشش بمون خوب مراقبش باش...هم از دلش دربیار ...پس حالا که اونجا میمونی من کلیدها رو با خودم میبرم... وقتی برگشتی میبینمت ...باشه؟... کاری نداری؟... کیو هم گفت: نه کاری ندارم..باشه کلیدها رو ببر...اها فقط من فردا یه سرمیام یه سری وسایلمو برمیدارم...وسایلی ضروریمو... اره...باشه...خوش بگذره... شب خوش...تماس را قطع کرد گوشی را روی سایلنت گذاشت با قدمهای آهسته به طرف تخت شیوون رفت.
**************************************
27 دسامبر 2003
( روز سوم کریسمس)
عمارت چویی
هیوک با قدمهای منظم از پله ها بالا امد وارد راهرو شد صدای گوش نواز پیانو که درخانه پیچیده بود با ورودش به راهرو بلندتر شد آهنگ پیانو از اتاق موسیقی میامد. هیوک که میخواست به طرف اتاق شیوون و کیو برای دیدن شیوون برود با شنیدن صدای آهنگ به طرف اتاق موسیقی رفت اخم تاب داری کرد زیر لب گفت: باز این بچه جون نگرفته بلند شد...موندم این همه انرژی رو از کجا میاره؟...با رسیدن به اتاق به دستگیر در چنگ زد دراتاق را آهسته باز کرد وارد اتاق شد، نگاهش در اتاق چرخید اتاق مثل همیشه بود .دیوارهای اتاق سفید به پنجره های بزرگ پردهای ساتن سفید با یالان طلایی که نقش گلهای رز سرخ زیبای خاصی به فضای اتاق داده بود، گلدانهای بزرگ چینی سفید که گلهای مصنوعی رز سفید و سرخ با هم دران جاخوش کرده بودنند به همراه گلدانهای متوسط چینی قرمز با نقش های سنتی که گلهای مصنوعی شکوفه های آلو و ارکیده در گوشه گوشه اتاق روی وسایل چیده شده بودنند در یک گوشه دیوار گیتاری در قالبش بود در طرف درگیر " درام" بود .وسط اتاق هم پیانو سفید بزرگ که شیوون پشتش نشسته بود درحال نواختن آهنگ ملایم زیبای بود .کیو کنارش ایستاده بود تکیه داده به پیانو دستانش را به روی سینه خود جمع کرده نگاهش به شیوون بود به آهنگ گوش میداد.
هیوک چند قدم وارد اتاق شد بیهیچ حرفی به ان دو که متوجه ورودش نشدند نگاه میکرد .شیوون با پیراهن و شلوار سفیدی که پوشیده مثل همیشه جذاب و خوشتیپ بود با مهارت در حال نواختن پیانو . باانکه هنوز حالش جا نیامده بود تازه دو روز بود که از بیمارستان مرخص شده بود ، رنگ پریدگی صورتش نشان از بیحالیش داشت ولی مثل همیشه چشمانش را بسته بود با حس خاصی با مهارت و دلنشین در حال زدن پیانو بود طوری که گویی اصلا بیمار نیست.کیو هم که پرستار این چند روزه او بود کنارش ایستاده بود نگاه تشنه و عاشقش به او بود ،نگاهی که هیوک ان را میفهمید و میدانست چیست . نگاهی که تنها عشق برادرانه در ان نبود، نگاه یک عاشق بود که نگران و تشنه و سیری ناپذیر به صورت بیرنگ معشوق میکرد، نگاهی که گره ملایمی به میان ابروهای هیوک انداخت چشمانش را ریز کرد به فکر فرو رفت.
کیو دستانش را از روی سینه ش پایین اورد گفت: بسه شیوونی...همینقدر خوبه... با قطع شدن نواختن که شیوون چشماشن را باز کرد سرراست کرد، کیو به طرفش رفت پتش ایستاد با چهره ای درهم و ناراحت گفت: تو هنوز حالت کاملا خوب نشده...نباید به خودت فشار بیاری خسته بشی... بلند شو... بریم تو اتاق استراحت کن...خم شد دستانش را دور تن شیوون حلقه و انگشتانش را روی سینه شیوون بهم قفل کرد مشامش را از عطر تن شیوون و آغوشش را از وجود گرمای تن شیوون پر کرد گونه اش را به گونه شیوون چسباند گفت: بلند شو دادشی کوچولو ( دونسنگ)...شیوون چهره شادرهم و گرفته شد لب زیرنش را پیچاند به دکمه های پیانو نگاه کرد با ناراحتی گفت: بازم برم اتاق روی تخت دراز بکشم؟...خسته شدم ...همش بخوابم ...تازه اومدم ...یه اهنگ نصفه که بیشتر نزدم... میخوام گیتار هم بزنم... سرراست کرد هم نگاه کیو شد گفت: من حالم خوبه...احتیاج به استراحت ندارم....
کیو حلقه دستانش را دور سینه شیوون تنگتر کرد او را آرام از روی صندلی بلند کرد که شیوون از بلند شدن شکمش درد گرفت چشمانش را بست از درد دندهایش لبش را گزید کیو با اخم ملایمی نگاهش کرد گفت: چرا داری ... تو باید استراحت کنی...هنوز ... که با حرف هیوک جا خورد ساکت شد با چشمانی درشت شده رو برگردانند، شیوون هم که در اغوش کیو بود قدری چشمانش را گشاد کرد سرکج کرد رو برگردانند .هیچکدام متوجه حضور هیوک در اتاق نشدند. هیوک که به طرف ان دو میرفت وسط حرف کیو که جمله ش را تکمیل کرده بود گفت: کاملا خوب نشدی... دکتر گفته چند روز کامل باید تو رختخواب بخوابی استراحت کنی...شیوون بدون تغییر به چهره متعجبش به هیوک که جلویشان ایستاد نگاه کرد گفت: سلام عمو...شما کی اومدی؟... هیوک تابی به ابروهایش داد به صورتهای متعجب و سرتا پای شیوون و کیو که همچنان شیوون در بغل کیو بود نگاه کرد گفت: چتونه؟...چرا اینجوری نگاه مکینید؟... جن دیدی مگه؟... چند دقیقه ای میشه اومدم ...سرگرم زدن پیانو بودی متوجه نشدی... کیو دستانش را از دور تن شیوون باز کرد اینبار بازوهای شیوون را از پشت گرفت با اخم به هیوک نگاه کرد گفت: نخیر...جن چیه؟...شما انقدر بی سرو صدا وارد شدید که ما متوجه نشدیم... معلومه که جا بخوریم بترسیم... یه دری میزدید بد نبود... هیوک هم اخم کرد دست به کمر شد گفت: در میزدم؟...حالا در نزدم چی شد مگه؟... چیکار مگه داشتید میکردید که باید درمیزدم که مزاحمتون نباشم؟... مزاحمم برم؟...شیوون اخم ملایمی کرد با چهره ای گرفته گفت: مزاحم چیه عمو... هیچکار... مگه تو اتاق موسیقی چیکار میشه کرد ...دیدی که داشتم پیانو میزدم... منظور هیونگ این بود که درمیزدید ما متوجه میشدیم ...همین...اصلا ببینم عمو شما چتونه؟... به نظر عصبانی میاد...از دست ما عصبانی هستید؟...
هیوک که قصد سربه سر گذاشتن ان دو را داشت با دیدن چهره گرفته شان فهمید ناراحتشون کرده تا شادشان کند چهره اش تغییر کرد با لبخند گفت: نخیر...عصبانی نیستم...چرا باید از دستون عصبانی باشم؟...اومدم ببینم حالت امروز چطوره ؟...صدای پیانو شنیدم اومدم اینجا ...انگار چیزی یادش امد گفت: آه...راستی داشتم میاومدم بالا دیدم دوستت مین هو اومده ...داشت با مامانت حرف میزد...مطمینا تا حالا اومده به اتاقت ...با دست به دراتاق اشاره میکرد تکانش میداد گفت: بیا...بیا برو به اتاقت...هم استراحت کن ...هم بیا با دوستت یکم حرف بزن یه جا اروم بگیر...تا حالت خوب بشه... بیا برو بچه ...بیا برو به اتاقت... کیوهیون بگیر ببرش به اتاقش این بچه شیطونو که یه جا بند نمیشه....شیوون با حرفهای هیوک چشمانش قدری گشاد شد گفت: مینهو اومده ؟... به کمک کیو که بازوهایش را از پشت گرفته بود به طرف در اتاق رفت.
.................................................................................
شیوون به روی تخت نشسته بود مین هو لبه تخت کنارش نشسته بود مشغول صحبت و خنده بودنند. مین هو لبخند ملایمی دلنشینی زد گفت: از رنگ روت مشخصه که امروز حالت بهتره... نگاهش را به شکم شیوون کرد لبخندش محو شد گفت: هنوز درد درای؟...البته ...این چه سوال مسخره ای که من میکنم؟...مگه میشه نداشته باشی... تازه چند روزه از عملت گذشته... دندهاتم که هنوز کامل خوب نشده ...باید هم درد داشته باشی... شیوون تکیه داده به بالش تخت لبخند زیبای روی لبانش نشست وسط حرفش گفت: اره بهترم... نه درد که خیلی کم دارم... بیشتر اوقات درد ندارم... فقط وقتی میخوام پاشم یا راه میرم دردمیگره...اینجوری درد ندارم... دندهامم بهتره...نفس کشیدن برام بهتر شده درد کمتری دارم...مین هو با ناراحتی نگاهش میکرد از جوابش گوشه لبش را گزید گفتت: خوبه...تا چند روز دیگه حالت کاملا خوب میشه... همینقدر درد هم داری...از به یاد اوردن حال چند پیش شیوون چشمانش خیس اشک شد با صدای که از بغض میلرزید گفت: واقعا یه کابوس وحشتناک رو پشت سرگذاشتیم...چند روز قبل مثل یه کابوس وحشتناک تنمو میلرزونه ...خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت... با تغییر چهره شیوون که از حرفش ناراحت ودرهم وگرفته شد او هم همه اون دردهایی که کشیده بود را به یاد اورد .مین هو لبخند زد بخاطر تغییر بحث و حال و هواشون با هیجان گفت: اوه... اوه...من میبینی... داشت یادم میرفت برای چی اومدم...دارم در مورد چی حرف میزنم...سکوت کرد لبخند پهنی زد.شیوون از سکوتش اخم ملایمی کرد گفت: داشت یادت میرفت؟...چی شده؟... برای چی اومدی؟... مین هو لبانش را بهم فشرد گفت: همممممم...برای یه چیزی ...نه برای دو چیزی...نه همون یه چیزی...نه همون دو چیز... دوباره ساکت شد لبخند پهنی زد قدری زبانش را دراورد. شیوون که منتظر بود او چه میخواهد بگوید با حرکت مین هو اخمش بیشتر شد گفت: چه چیزی؟...چرا اینقدر چیز چیز میکنی؟... بگو چی؟... چرا ساکت شدی؟...
مین هو همراه لبخند پهن با شیطنت گفت: هممم...هاااااان...ااااهههه...یادم رفت...نه بذار فکر کنم...اخم ملایمی کرد چشمانش را ریز کردانگشت زیرچانه خود گذاشت که مثلا دارد فکر میکند گفت: هممممممم...چی میخواستم بگم؟... شیوون که فهمید مین هو میخواهد چیزی بگوید ولی دارد سربه سرش میگذارد اخمش بیشتر شد گفت: چی میخواستی بگی ؟... از من میپرسی؟... بگو دیگه چی شده؟... زبونت گیر کرده... قدری دستش را بالا برد به قصد زدن گفت: مین هو زبون باز میکنی میگی چی شده یا خودم زبونتو باز کنم؟... با حرکت مین هو که با بالا بردن دستش عکس العمل نشان داد عقب کشید خندید او هم دستش را پایین اورد برای به حرف اوردن مین هو او روش دویلتری بلد بود پس گفت: اصلا ولش کن...نمیخواد بگی...برو کنارمیخوام بخوابم... گوشه لحاف را گرفت روی خود کشید قدری خود را جابجا کرد نیم خیز دراز کشید گفت: لازم نکرده بگی... برو..من خسته ام میخوام بخوابم... تو برو خونتون...
مین هو خنده اش قطع شد چشمانش گشاد شد لبه لحاف را گرفت نگذاشت شیوون کامل روی سرخودش بکشد گفت: اااااااااا...داری میخوابی؟... باشه ...باشه میگم... میگم...چرا زود عصبانی میشی؟... باشه میگم...شیوون ور بگردانند تابی به ابروهایش داد گفت: خوب بالاخره زبونت باز شد ...بگو چی شده؟... مین هو دست روی سرخودش گذاشت لای موهای خود را خواراند لبخند ملایمی زد گفت: راستش هیچی... بچه ها زنگ زدن ...یعنی دوستامون ...جاناتان و لوسی و دانیل ...احوال تو رو پرسیدن... چون با تو تماس گرفتن تو گوشیت خاموش بود به من زنگ زدن... احوالتو پرسیدن... توی این مدتی که بیمارستان بودی گوشیت خاموش بود اونا نگرانت شدن... با من تماس گرفتن... بعدشم اینکه دانیل هم جزوء اخرین کلاس که نرفته بودیم اومدیم تعطیلات رو میل کرده برامون... جزوء کامل رو برامون فرستاده... گفته بهت...
شیوون نیم خیز شد نشست دستی به تخت ستون کرد با اخم شدید به مین هو نگاه کرد وسط حرفش گفت: همین؟... بچه ها زنگ زدن؟... این همه ادا دراوردی میخواستی همینو بگی... فکر کردم چه اتفاقی افتاده...این همه چیز چیز این بود ؟... با حرص گفت: یعنی شانس اوردی من حالم خوب نیست...والا همچین میزدمت که اسمت یادت بره... مین هو از حرف شیوون خنده ریزی کرد گفت: خودم میدونم... چون نمیتونی منو بزنی منم اینجوری گفتم دیگه... یهو اخم کرد گفت: شیوونا خیلی خشن شدیا... تو که اینقدرخشن نبودی... شیوون با همان حالت اخم الود گفت: پرو... میدونی خیلی پرویی...مین هو دوباره لبخند پهنی زد سرش را تکان داد گفت: اره...خندید.شیوون هم خنده ش گرفت با او شروع به خندیدن کرد ولی شکمش درد گرفت دست روی شکمش گذاشت از درد چهره اش مچاله شد ناله زد : اییییییی...ولی همچنان میخندید.
این صحنه شاهدانی هم داشت هیوک و کیو. هیوک و کیو با فاصله زیاد از تخت گوشه اتاق کنار میز بودنند .کیو ایستاده قوطی های قرص را ورنداز میکرد ،موقع دارو دادن به شیوون بود درحال وارسی که هر کدام قرص را بدهد. هیوک هم روی صندلی کنار میز نشسته بود پا روی پاش گذاشته نگاهش به شیوون و مینهوبود با صدای آهسته ای که فقط کیو میشنید شیوون و مین هو متوجه نشوند گفت: تو عاشقشی نه؟...خیلی خاطرشو میخوای درسته؟... کیو که سرگرم قرصا بود متوجه نشد هیوک چه گفته رو بگردانند با گیجی نگاهش کرد گفت: هاااا؟...چیزی گفتی عمو؟... هیو ک رو به کیو گره ای به ابروهایش داد گفت: تو عاشق شیوونی ...شیوون برای تو برادر نیست...عشقته...هر چند شیوون واقعا برادرت نیست...پسرخالته...ولی همه شما رو برادرمیدونند...ولی تو اونو به چشم برادر هم نمیبینی...شیوون برای تو عشقه درسته؟...تو دیگه اشتباه نکن... اشتباه منو تکرار نکن... اعتراف کن... عشقتو بهش اعتراف کن....
خیلی عالی بود مرسی عزیزم
خواهش عزیزم
من این فیک رو تا قسمت 20 تو وب wonkyu1013 خوندم.اون وب بسته شده ادامش رو از اینجا میخونم
مرسی چینگو
اره عزیزم....این فیک اونجا اپ میشد..نازنین جون و شیرین جون ازم میگرفتن... اونجا که بسته شد من خودم همین جا اپش میکنم...
خواهش خوشگلم...
Eyyyy vaaaaaaaaaayyyyy hyuk fahmid
Elahi fadash sham mige eshtebahe mano tekrar nakon
Vaaaayyyyy kheili khafane
Mersiii eshgham
اره هیوک فهمید...چی شده؟... خوب فهمید دیگه چرا تعجب کردی؟...
اره کیو اشتباهشو تکرار میکنه ضرر هم میکنه..گفته باشم...
خخخخخ..از دست تو/...
خواهش عشقم....
سلام بیبی خوبی/خوب خدارو شکر وونی بهتر شد
اخی هیوک چه با درک شده راست میگه کیو اعتراف کن بعدا دیر میشه ها از ما گفتن
مرسی عشقم
سلام عشقم...
اره حال شیوونی بهتر شده...
اره هیوکه جنش خودشو میشناسه... میدونه بعدا بخاطر این کارش اون بیشتر ضرر میکنه....
خواهش نفسم
سلااام گلم
.
. اینکه کیو بالاخره اومد کنارش باعث شد که اروم بشه و بهتربه درمان ها جواب بده
. این دو تا خیلی به هم وابسته ان . حالا احساسات کیو بیشتر نمایان شده و فهمیده عا/شق وونیه
، شیوون هم کیو رو خیلی دوست داره و شاید حتی از ته دل عا/شقش هم باشه اما احساسش هنوز بروز پیدا نکرده . چون زیاد بهش فکر نکرده .
. خوب دست کیو رو خوند
. خیلی زبله

. عاااالی بود مثل همیشه.
خوبه که شیوون بهتر شده
این هیوکی هم تجربه اش بالاست زود فهمید کیو عا/شق وونی شده
ممنون عزیزم
سلام عزیزدلم...
اره حال شیوون با بودن کیو خوب شده...
اره کیو هم فهمید نمیتونه بدون شیوون باشه...
درسته عزیزدلم...تو خیلی خبو داستانمو درک مکنی..یه دینا ممنون ازت...
اره هیوکی جنس خودشو خوب میشناسه...خواهش عزیزم.... ممنون عزیزدلم..ممنون که میخونیش و همراهمی
سلام حنانه جان وای هیوک فهمید چقدر هیجانی شده
سلام عزیز دلم...اره هیوک فهمیده.... خوب جنس خودشو خوب میشناسه...خخخخ