SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 1

 

سلام دوستای گلم...

خوبید؟.... اوف خیلی خیلی استرس دارم..امشب قسمت اول این فیکو اپ کردم... امیدوارم بپسندید..

دلم میخواد امشب یکم غر بزنم... ولی قبلش بگم این فیک  یه جورای خاصه ...هم کاپلش که خیلی ها تون میگید نخوندید..هم اینکه یکم یه داستان رومانتیک عاشقانه ست... هیجانش کمه...یعنی مثل باور کن عاشقتم پر از استرس و خشونت نیست...البته تو معجزه عشق هم به جاهای میرسید که پر از خشونت و استرسه...ولی این داستانم نه.... یه داستان احساسیه... از حال خودم میاد.... از ته قلب و احساسم میاد... احساسم به شیوون ...احساسم به عشقم.... یه فیک ارامه پر از صحنه های احساسی..( چقده حالا از خودم تعریف میکنم نه..) به هر حال زیاد هیجان انگیز نیست.... امیدوارم خوشتون بیاد...

واما غر.. یعنی دست اونای که برامون کامنت میزارم رو باید ببوسم ...واقعا واقعا نمیدونم چطوری ازشون تشکر کنم... توی 58 نفری که میاد میخونن اون 8 نفری میاد کامنت میزارن یا توی 35 نفری که میخونن اون 5 که با قلب مهربونشون برام کامنت میزارن اشک شوق منو درمیارن نمیدونم چطوری تشکر کنم...واقعا شما بچه های که برام کامنت میزارید معرفت دارید...واقعا بینظرید ..یه دنیا ممنون عزیزای دلم  ....شما بچه ها فرشته های اسمونی هستید که خدا بهم هدیه کرده.. یه دنیا ممنون بچه ها...یه دنیا ممنون همراهای تنهای من.. یه دنیا ممنون گل های زندگی من... یه دنیا ممنون مهربونهای من.... واقعا وقتی کامنتاتونو میبینماز معرفتون  اشک تو چشام جمع میشه... یه دنیا ممنون بچه ها دوستتون دارم.....


برید قسمت اول رو بخونید....


 

گل اول

6فوریه 2009

((عمارت چویی))

چشمان کشیده  زیبایش نگاه خمارش به پنجره تمام قد روبرویش بود . آسمان لباس مشکیش را پوشیده بود دانه های برف با طنازی جلوی نگین های چشمان خسته اش میرقصیدند ،گویی میخواستند برای بوسه زدن به رویش به او برسند از هم سبقت میگرفتند به پنجره میخوردند، از گرمای شیشه پنجره که از گرمای وجود خانه داغ بود اب میشدند چون اشک چشم سرمیخوردند . نگاهش به پنجره بود اما منتظر بود ، خسته و بیحال بود باید استراحت میکرد ولی انتظار خواب را از چشمانش گرفته بود نگرانی را در دلش انداخته بود که با امدن صدایی به خود امد : شیوونا ...عشقم...دیگه وقت خوابه...عزیز دلم بیا بریم بخوابیم...

با قدمهای بلند و بینفس به او رسید دستان مردانه قوی به دور تنش از پشت حلقه شد به آغوشش کشید لبانی تشنه بوسه ای به گونه اش زد چشمانی عاشقانه و مهربان به جزجزء صورت جذابش بوسه میزد گفت: نفسم خسته ای... برات خوب نیست تا دیر وقت بیدار بمونی....بیا ببرمت بخوابی... شیوون رو برگردانند خسته و نگران نگاهش کرد با صدای آرامی گفت: هیونگ نیومده؟ ...چرا کیوهیونا این روزا اینقدر دیر وقت میاد؟...چیزی شده که بهم نمیگه...کانگینی بهم بگو چی شده؟... وقتی منو بیخبر میزارید بیشتر نگران میشم...کانگین حلقه دستان مردانه اش را تنگتر کرد برای آرام کردن قلب معشوقش لبخند ملایمی زد سرجلو برد بوسه ای نرم و خواستنی به لبان شیوون زد چشمانش هم نگاه چشمان خمار دلبرش شد گفت: جانم....میدونی وقتی بهم میگی کانگینی قلبم رو سکته میدی...عاشق اینجوری صدات کردنم... نه نفسم ...چیزی نیست ...خودت که هیونگت رو میشناسی ...یهو جو گیر میشه به کارهای که بهش مربوط نیست دخالت میکنه... مطمینا بازم داره به یکی از همکاراش کمک میکنه ... شب و روز یادش رفته...گره ملایمی به ابروهایش داد به همان آرامی گفت : بهش زنگ زدم گفت تو راهه ...داره میاد خونه... به شیوون که دهان باز کرد تا حرف بزند امان نداد با بوسه ای به لبانش ساکتش کرد ،حلقه دستانش را باز کرد دستی پشت شیوون دست دیگر زیر زانوهای ناتوان شیوون گذاشت از روی صندلی بلندش کرد به آغوش کشید با بیشتر کردن لبخندش گفت: تو هم بهتره دیگه بخوابی...امروز تو گل فروشی خیلی کار کردی خسته شدی عزیز دلم... با تنگتر کردن حلقه دستانش شیوون را بیشتر به سینه خود چسباند با قدمهای شمرده راه افتاد چهره اش غمگین شد گفت: دوباره حالت بد میشه عشقم... میدونی که من طاقت دیدن حال بدت رو ندارم ... خودت که میدونی من هیکل بزرگ کردم قلبم خیلی کوچیکه....

شیوون از حرفهایش لبخند بیحالی زد سر به شانه کانگین گذاشت در اغوشش آرام گرفت چشمانش را بست گفت: آره ...قلبت کوچیکه ...اما خیلی مهربونه... مهربونیت به وسعت دریاست ... کانگین با به آغوش داشت شیوون قدمهایش را با احتیاط برمیداشت تا عشقش آرامش شیرینی در آغوشش داشته باشد با حرفهایش چشمانش خیس اشک شد بغض گلویش را فشرد سرجلو برد بوسه ای طولانی به پیشانی شیوون زد بابالا اوردن شانه اش سر شیوون را به روی گردن خود گذاشت با صدای لرزانی از بغض زمزمه کرد: مهربونی من درمقابل تو هیچه... قطره ایه در اقیانوس محبت تو ...عاشقتم...

...............................

کانگین نگاه چشمان خیس و غمگینش به شیوون که با آرامش وصف نشدنی در خواب بود شد کمر خم کرد بوسه ای نرم و آرام به پیشانی معشوقش زد لبه لحاف را گرفت آرام بالا تا روی سینه شیوون کشید قصد داشت بلند شود که با صدای آهسته ای به در اتاق زده شد رو برگردانند نگاهش به دربسته اتاق شد به آهستگی گفت: بله...بفرماید...ولی در اتاق باز نشد گویی شخص پشت در صدایش را نشنید. نگاهی به شیوون خوابیده کرد بلند شد با قدمهای بلند اما آهسته به طرف در رفت آهسته بازش کرد اخم ملایمی کرد با صدای آهسته اما عصبانی گفت: کیوهیون خان ...بالاخره تشریف اوردن... چطور از این طرفا؟...

کیو با چهره ای خسته و ناراحت وارد شد به همان آهستگی صدای کانگین گفت: سلام...ببخشید ...خوابیده؟... نگاهش چرخید به تختی که شیوون رویش خوابیده بود شد به همان آهستگی گفت: ببخشید میدونم الان موقع خوابه... میخواستم برم بخوابم...ولی دلم طاقت نیاورد...میدونی تا نبینمش خوابم نمیبره... کانگین اخمش بیشتر شد با دلخوری نگاهش میکرد گفت: اونم تا نبیندت خوابش نمیبره... میخواستی بری بخوابی؟... خیلی نامردی... ندیده میخواستی بری بخوابی...دخترتم بیتابت بود...به زور خوابوندمش... رو برگردانند چهره اخم الودش غمگین به شیوون خوابیده شد گفت: شیوونا تازه خوابید...اونم انقدر اصرار کردم که خوابش برد...منتظر تو بود...نگرانت بود... دوباره رو به کیو کرد گفت: از دیر اومدنت شکایت داشت...میگه اتفاقی افتاده بهش نمیگیم... حالش داشت بد میشد ..به زور خوابوندمش...


کیو نگاهش را با مکث از شیوون گرفت به کانگین نگاه غمگینی کرد وسط حرفش گفت: ممنون هیونگ... ممنون که کنارشی ازش مراقبت میکنی... واقعا اگه تورو نداشتم چیکار میکردم... با بودن تو کنار برادرم وعشقی که تو بهش داری خیالم راحته... ممنونم ازت که بهش عشق میدی... کانگین چشمانش چشمه اشک شد چهره اش از غم درهم شد وسط حرفش گفت: بهش عشق دادم...ولی پاهاشو ازش گرفتم... سلامتیشو ...ایندهشو...شغلشو... شغلی که بهش علاقه داشت ازش گرفتم... آره باید ازم تشکر کنی... من همسرتو رو..."یونا "رو ازت گرفتم... دخترت "نینا" رو بی مادر کردم... شادی و سلامتی رو از عشقم... از شیوونم گرفتم...اره من خیلی ...کیو اخم ملایمی کرد دست روی شانه کانگین گذاشت حرفش را برید گفت: این تقصیر تو نیست هیونگ... بازم از این حرفا زدی؟...همیشه بهت میگم تو چیزی رو از ما نگرفتی... اون یه حادثه بود...خودتم میدونی اون لعنتی ها همه چیزو از ما گرفتن... تو که گناهی نداری...اونا پاهای دونسنگ مهربونمو ازش گرفتن... یه پلیس ماهر... چویی شیوون افسر پلیسی که به کارش افتخار میکرد رو تبدیل به یه گل فروش کردن... هر چند شیوون عاشق گلاست ...همیشه میگفت که اگه پلیس نمیشد گل فروش میشد ....که به این ارزوشم رسید...ولی خوب... مکثی کرد گفت: همسر منم اونا  کشتن نه تو.... اونا همسرمو گروگان گرفتن کشتن...توچه گناهی داری...

بغض به دیوارهای گلوی کانگین فشار اورد اشک بی اجازه روی گونه هایش غلتید با صدای لرزانی گفت: چرا تقصیر منه... اگه من انطوری رانندگی نمیکردم ...الان شیوون پاهاشو داشت ...همسر تو هم...کیو اخمش بیشتر شد رو بگردانند نگاهش به شیوون خوابیده شد مهلت تمام کردن جمله را به کانگین نداد گفت: شیوونی پاهاش خوب میشه ...روزی دوباره روی پاهای خودش میایسته...هیونگ تو بهم قول دادی که شیوونی رو از روی اون صندلی چرخدار لعنتی بلند کنی... پس این حرفا رو بس کن... بذار من برم یه دل سیر دونسنگمو نگاه کنم ...رو به کانگین کرد لبخند کمرنگ شیطنت امیزی روی لبانش نشست چشمکی زد گفت: با اجازت یه چند تا بوس کوچولو از لپ های چول چوله ای شیوونم بگیرم برم بخوابم...باشه؟...بدون مهلت دادن به کانگین برای جواب با قدمهای بی صدا به طرف تخت رفت تا کنارش بنشیند به صورت برادر کوچکش بوسه بزند از او آرامش بگیرد.

*******************************************

8فوریه 2009

((گلفروشی ))

کانگین تعظیم نیمه ای کرد به مشتری زنی که با گلدان گلی به دست در حال بیرون رفتن از مغازه بود گفت: خوش امدید... از خریدتون ممنونیم... با بسته شدن در روبرگردانند به دنبال دلبر معصومش میان باغ گلی که درمغازه داشتند میگشت و شیوونش را کنار گلدانهای گل رز سرخ و سفید و آبی و صورتی و گلهای داودی و نرگس یافت که روی صندلی چرخدارش نشسته گلدان کوچک کاکتوسی دستش بود نگاه چشمان کشیده زیبایش به گلدان بود با لبخند چیزی را زمزمه میکرد.شیوونش پاکتر از گل یاس و زیباتر از گل ارکیده و طنازتر از گل رز سرخ در نگاهش بود نیازمند و تشنه به وجودش.

کانگین با قدمهای آهسته به طرفش رفت نگاه تشنه اش به شیوون که با انگشت آرام روی کاکتوس میکشید میگفت: چی شده؟... این روزا خیلی بد اخلاق به نظر میرسی؟...با کی دعوات شده؟... نکنه با "اولورا" دعوات شده؟... بود که با ناله: آخخخخ... شیوون که یهو انگشتش را عقب کشید چشمانش را بست دستش را تکان داد گفت: اوففففففففف... کانگین تقریبا دوید گفت: چی شده شیوونا؟... بینفس به کنار شیوون رسید با نگرانی به دست شیوون که تکانش میداد نگاه کرد دستش را گرفت گفت: ببینم چی شده؟... دست شیوون را جلوی صورت خود گرفت دید که خون سرخ نوک انگشتش را رنگی کرده ، چهره اش درهم و ناراحت شد گفت: ببین چیکار کردی؟...تیغ رفته تو دستت...آخه ادم کاکتوسم نوازش میکنه بابا... این صندوقچه تیغه...انگشت شیوون را سریع به دهان گرفت میک زد خونش را مکید.

شیوون چشمانش را باز کرد ریز کرده به کانگین نگاه کرد از مکیدن خون انگشتش لبخند ملایمی زد گفت: اینجوری نگو...میشنونه ناراحت میشه....خودش یه چند وقتی هست ناراحته...تو هم... کانگین انگشت شیوون را بیرون اورد نگاهی به انگشت کرد که خونش بند امده بود با اخم به شیوون نگاه کرد وسط حرفش گفت: چی رو میشنوه؟...به درک شنید... گلی که صاحبش این همه بهش محبت میکنه ...ورسیدگی میکنه رو اذیت میکنه ...همون بهتر که ناراحت بشه... اصلا خودم بعدا حسابشو میرسم... بخاطر این کارش که انگشت عشقمو زخمی کرده یه تنبیه درست حسابی میکنمش... گلدان را از دست شیوون گرفت روی سکو گذاشت با اخم شدید به کاکتوس نگاه کرد گفت: بیتربیت...

شیوون از حرکت و حرف کانگین خنده ارامی کرد دهان باز کرد تا اعتراض کند که کانگین مهلت نداد رو به او با لبخند کمرنگ و مهربانی گفت: خوب تنبیه آقای کیسه خار باشه برای بعد....بیا ما باید بریم... میدونی که امروز نوبت فیزیوتراپیته...لبخندش محو شد غم درچشمانش فریاد میزد دست شیوون را دردستش فشرد دست دیگر روی گونه شیوون گذاشت گفت: برای امروز دیگه بسه...باید مغازه رو ببندیم... بریم برای فیزیوتراپی.... شیوون چهره خندانش غمگین شد با چشمانی خمار و بیرمق هم نگاه کانگین شد گفت: وقتش امروزه؟... فکر میکردم فرداست... نگاهش را از کانگین گرفت سرپایین کرد به نقطه نامعلومی میان گلها نگاه کرد به آهستگی با خود نجوا کرد: چقدر زود به زود میاد...  با انکه آهسته با خود نجوا کرده بود ولی کانگین شنید بغض به گلویش چنگ زد چشمانش خیس اشک شد گوشه لبش را گزید تا مانع ریختنش شود دستانش صورت کشیده و خوش تراش دلبرش را به آغوش کشید نگاه خسته و غمگین شیوون را با نگاه خیس خود یکی کرد با صدای لرزانی از بغض گفت: منو ببخش عشقم... فقط میتونم بگم تحمل کن...میدونم خسته شدی... همه چیز بالاخره یه روز تموم میشه... من ولت نمیکنم...من تو رو بالاخره از روی این همنشین لعنتیت جدا میکنم...مطمین باش ... بهم اعتماد کن... همه چیز یه روز تموم میشه...به شیوون که چهره اش درهم شد گفت: کانگینی بازم شروع... امان نداد سرجلو برد لبانش را به روی لبان شیوون گذاشت نرم بوسه زد ارام میمکید ساکتش کرد اشکهای شرم بی محبا از گوشه چشمانش روی گونه اش غلتید دستانش تن معشوقش را به آغوش کشید.

>>>>>>>>>>>>>>>>>>

 ( بیمارستان)

کانگین دستی پشت شیوون و دست دیگر زیر زانوهای بی جانش حلقه کرد به سینه چسباند بلندش کرد آرام به روی تخت خواباندش، نگاه مهربان و غمگینش به صورت شیوون که با نگین های مشکی چشمانش که برای قلبش طناز میکرد نگاهش میکرد بود به آرامی کمربندش را باز کرد شلوارش را پایین کشید پاهای شیوون را لخت کرد فقط شورت پایش بود. شیوون به ظاهر آرام و خونسرد بود ولی قلبش بیتاب مینواخت ،از دردی که قرار بود مثل همیشه بکشد تنش لرزش خفیفی داشت ولی در ظاهر زیبا و مردانه اش چیزی هویدا نبود تا کانگین را ناراحت نکند. ولی در دل کانگین غوغایی به پا بود ، خودش میدانست معشوقش چه دردی را تحمل میکند . قلبش از درد کشیدن شیوونش هزار تکه میشد با صدای دکتر نگاه ان دو از هم جدا شد : آمادش کردی؟...

کانگین رو به دکتر با چهره ای غمگین و اخم الود گفت: بله دکتر پارک...امادست...چند قدمی از تخت فا صله گرفت دکتر با لبخند ملایمی که برای آرام کردن بیمارش میزد نگاهی به کانگین کرد رو به شیوون گفت: خوبه... شروع میکنیم... دستگیرهای دستگاه برق فیزیوتراپی را از پرستار گرفت روی رانهای لخت شیوون گذاشت آرام رویش کشید . از بالا تاپایین پاهای شیوون را با پدالها کشید .با تمام شدن کارش پدالها را به دست پرستار داد اینبار دستانش را روی ران لخت شیوون گذاشت به آرامی شروع به مالش کرد آرام آرام پایین امد به ساق پایش رسید دستانش ثابت شد رو به پرستاری که کنار دستش ایستاده بود گفت: اگه حرکتی کرد نگهش دار...هر چند هیچوقت کاری نمیکنه.... ولی خوب مراقب باش.... دوباره رو به شیوون کرد دستی روی ران لختش و دست دیگر زیر ساق پایش گذاشت ارام زانویش را خم کرد .شیوون که تمام مدت فقط با چشمانی خمار به حرکات دکتر نگاه میکرد با خم شدن زانویش از درد نفس عمیقی کشید چشمانش را بست لب زیرنش را به دندان گرفت ناله خفه ای در گلو زد انگشتانش  به ملحفه تخت چنگ زد .

دکتر زانوهای شیوون را صاف کرد دوباره به آرامی خم کرد زانویش را بالا اورد به سراغ پای دیگرش رفت اینکار را تکرار کرد شیوون با حرکات دکتر درد وحشتناکی به جانش افتاد چنگ دستانش را به ملحفه بیشتر کرد طوری که نوک انگشتانش سفید شد سر به بالش فرو برد اشک ارام و بیصدا از گوشه چشمانش جاری شد لبش را برای خفه کردن ناله هایش بیشتر گزید: هممممممممممممم...هممممممم... ولی صدای نالهای خفه اش چون فریادی جان سوز به گوش کانگین میرسید .

کانگین که با فاصله از تخت ایستاده بود نظاره گر حرکات دکتر که درحال فیزیوتراپیه شیوون بود چشمانش از درد کشیدن معشوق سرخ اشک شد گونه هایش را خیس کرد تنش میلرزید .شیوونش دوباره داشت درد میکشید ؛ به جرم گناه نکرده به جرم خطای عاشق او درد میکشید .قلبش از درد فریاد میزد با معشوقش در دلش نجوا میکرد ولی صدایش در نمیامد که معشوق بشنود: همش تقصیر منه...من لعنتی باعث شدم این همه در بکشی... نفسم...عشقم... تحمل کن ...میدونم درد میکشی... میدونم خیلی عذاب اوره... ولی تحمل کن... من احمق باعث این همه درد کشیدنتم...همش نقصیر منه...

**************************

کیو نگاه اخم الودش به گوشی دست خود بود گوشه لبش را به زیر دندان گرفته میگزید ،انگشتش را با شک روی صحفه اش کشید خواست روی شماره ای را تیک بزند ولی پشیمان شد فقط به صحفه موبایلش نگاه کرد که با صدای به خود امد: قربان...شنیدید چی گفتم؟...سرراست کرد به مردجوان که روبرویش ایستاده بود با نگرانی نگاهش میکرد گفت: چی؟...چیزی گفتی هنری؟... مردجوان نگاهش به گوشی دست کیو شد گفت: نه قربان... سرراست کرد گفت: نه یعنی اره...مکثی کرد با اخم ملایمی پرسید : چیزی شده قربان؟... اتفاقی افتاده؟... منتظر تلفن مهمی چیزی هستید؟... ببخشید ...ولی حواستون نیست... همش به گوشیتون... کیو گوشی دستش را روی میز گذاشت چرخید میز رو دور زد به طرف صندلی پشت میز رفت وسط حرفش گفت: نه...منتظر تلفن نیستم... میخواستم زنگ بزنم ولی نزدم... روی صندلی نشست دستش را روی صورتش کشید و گونه های باد کرده اش را با پوفی خالی کرد نگاه اخم الودش روی میز بی هدف چرخید .گویی دنبال چیزی میگشت ولی چرخیدنش بی هدف بود سرراست به هنری که با نگاهی اخم الود منتظر بود علت آشفتگی مافوقش را بداند چیست نگاه کرد گفت: کلافه ام... نمیدونم چیکار کنم...یعنی همیشه این موقع بهم میریزم... هنری اخمش بیشتر شد با چشمانی ریز شده نگاهش میکرد گفت: ببخشید ...بهم ریخته اید؟... برای چی؟... که یهو به یاد چیزی افتاد ابروهایش بالا رفت چشمانش قدری گشاد شد با شک گفت: ببخشید قربان.... نکنه امروز نوبت فیزیوتراپیه معاون چویه؟...

کیو سرپایین چهره اش درهم و غمگین شد سرش را چند بار به عنوان تایید تکان داد گفت: اره...امروز نوبت اون درمان لعنتیه... شیوونی حسابی اذیت میشه... چهره اش درهم شد چشمانش را بست دستش را به روی پیشانی گذاشت آرنجش را به میز ستون کرد با غم گفت: نمیدونم کی این درد لعنتی دست از سرش برمیداره... یکساله که همش درد کشیده...شب و روزمون یکی شده... دیگه طاقت ناله هاشو ندارم... دست از پیشانی خود برداشت سرراست کرد با چشمانی خیس اشک که مقاومت میکرد تا مانع ریختنش شود با صدای لرزانی از بغض گفت: این روزا وقتی صدای ناله هاشو میشنوم میمیرم و زنده میشم...هر چند اون انقدر صبر و تحملش زیاده ...انقدر مرده که نمیزاره کسی صدا ناله هاشو بشنوه... ولی من نمیخوام دیگه برادرم درد بکشه... میخوام بلند شه...میخوام روی پای خودش راه بره... میخوام مثل قبل سالم و شاد و شیطون باشه... میخوام صدای خندهاش ...صدای قدمهای پاهاش خونمونو پر کنه... میخوام حالش خوب بشه برگرده سرکارش...دوباره بشه افسر چویی شاد و سرحال... بغض اجازه نداد ادامه دهد سرپایین کرد لبانش بهم فشرد ، هنری با ناراحتی نگاهش میکرد.

سکوت در اتاق حکم فرما بود که هنری سکوت را شکست بدون تغییر به چهره ناراحت و اخم الودش گفت: قربان نمیشه یه کاری بکنید؟... با سرراست کردن کیو که با چشمانی از اشک سرخ شده نگاهش کرد مکثی کرد گفت: نمیشه معاون چویی دوباره برگرده اداره؟... خوب میتونه تو قسمت دفتری کار کنه... بهتره... سرش گرم میشه...درسته نمیتونه تو عملیات و کارهای عملی شرکت کنه...ولی میتونه که تو قسمت... کیو اخمی به صورت غمگینش داد با حالتی عصبانی وسط حرفش گفت: بیاد تو قسمت اداری کار کنه؟... اگه بخواد هم بیاد من نمیزارم... شیوون برگرده جای که اون اتفاق وحشتناک براش افتاده؟... فکر نمیکنی از جایی که خاطره بد داره با این حالش بیاد حالش بدتر میشه؟... این ...که صدای زنگ موبایلش در امد کیو حرفش نیمه تمام ماند با برداشتن گوشیش ابروهایش بالا رفت زیر لب گفت: بابا...از کانادا...لبخندی زد گوشی به گوشش چسباند گفت: الو... سلام بابا...مامان خوبه؟... خوش میگذره... خوبم... شیوونم خوبه...

*********************************************

سرراست کرد با چشمانی گشاد شده گیجی گفت: دونگهه...تو چطور اینکارو کردی؟... یعنی واقعا من موندم ...دوباره سرپایین کرد به برگه فاکتورهای جلوی خود روی میز نگاه کرد باهمان حالت گفت: همه تو حساب کتاب کم میارن...تو یکی زیاد میاری...اخه چطور ممکنه؟... سرراست کرد چشمانش را گشادتر کرد گفت: اخه کی تا حالا تو حساب کتاب کافه داری زیاد میاره؟... همه کم میارن تو زیاد میاری؟... اخم کرد گفت: نکنه به مشتری ها گرونتر فروختی؟... قهوه رو چند حساب کردی؟... کیک ها رو چی؟...دونگهه که درحال تمیز کردن لیوانی در دستش بود با دستمالی سفید رویش را میمالید صدای جیر جیر مالشش را دراورده بود رو بگردانند با لبخند پهنی که تمام صورتش را دربرگرفت چشمانش را ریز کرده بود گفت: نه همه طبق نرخه...خوب ما اینیم دیگه... لبخندش خشکید لب زیرنش را پیچاند گفت: هیوکجه ...تو چته؟... همه ارزو دارن هر روز سود کنن... از ضرر کردن شکایت دارن...تو از اینکه سود کردی شکایت داری؟...

هیوک نگاه اخم الودش به برگه ها بود زیر لب با خود میگفت : نه درسته...همه چیز درسته...با قیمت خودش فروختی... ولی این سود اضافه چیه اخه؟... با حرف دونگهه سرراست با همان حالت عصبانی در جوابش گفت: نخیر...شکایت ندارم...ولی میخوام بدونم این سود اضافه از چیه؟... اخه نباید اینقدر سود کرده باشیم... بار اولتم نیست... من از بعدش میترسم... بیشتر روزا اینطوری وحشتناک سود میکنی...روز بعدش با مخ میافتیم ...همچین ضرر میکنی پول کم میاریم که باید بریم گدایی...من از این موندم که تو چطور اینکارو میکنی...

دونگهه همانطور که لیوان به دست در حال پاک کردنش بود لب زیرنش را پیچاند با بیخیالی شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم...از جوابش هیوک اخمش بیشتر شد دندانهایش را بهم ساید به لیوان دست دونگهه که صدای جیر جیر مالشش رو اعصاب بود نگاه کرد خودکار دستش را به روی میز کوبید با صدای بلند گفت: نکن...پاک شد اون بی صاحب... محو شد دیگه...دونگهه با منگی و چشمانی کمی گشاد به هیوک نگاه کرد گفت: همممم؟...چی؟...هیوک با چشم به لیوان دستش اشاره کرد گفت: اون لیوان بیصاحب رو میگم... انقدر نسابش...محو شد... دونگهه همانطور هنگ شده دهانی باز به لیوان دست خود نگاه کرد لیوان را بالا اورد جلوی صورت خود گرفت گفت: اینو میگی...نه محو نشده... سالمه... من میبینمش... تو نمیبینیش؟...رو به هیوک بی توجه به چهره درهمش  که از خشم سرخ شده بود دندانهایش را به روی هم میساید اماده فریاد زدن بود با بیخیالی گفت: راستی هیوکجه... عصر بیا بریم شیوونو ببینیم... چند روزی هست ندیدیمش ...دلم براش تنگ شده... بیا بریم یه سربهش بزنیم... ببینیم حالش چطوره؟...

هیوک قدری از گره ابروهایش کم کرد گفت: چی؟... بریم شیوونو بینیم؟... امروز؟... با سرتکان دادن دونگهه به عنوان تایید: اهممم... بدون تغییر به چهره اش گفت: امروز نمیشه... امروز شیوون فیزیوتراپی داره...یادت رفته؟...چشمانش را بست سرش را تکانی داد گفت: آه... تو که حافظه ات سه ثانیه یه ..چیزی یادت نمیمونه...به دونگهه که گیج و مات نگاهش میکرد رو کرد گفت: امروز شیوون نوبت فیزیوتراپیشه ...میدونی بعد اون حالش اصلا خوب نیست... یعنی حالی براش نمیمونه ...بیحال میشه...ساعتها میخوابه...نمیشه امروز ببینمیش... فردا میریم پیشش...اخم کرد گفت: چند روز هم نیست که ازش خبر نداریم...امروز صبح بهش زنگ زدم...تلفنی باهاش حرف زدیم... یادت نیست؟... سرپایین کرد زیر لب گفت: فیشی حافظه سه ثانیه ایش هر چی میاد بدتر میشه...

دونگهه به غرلند زیر لبی هیوک توجه ای نکرد دوباره مشغول مالش دادن به لیوان دستش شد سرش را چند بار تکان داد گفت: اه ...اره راست میگی... صبح باهاش حرف زدیم... گفت داره میره فیزیو تراپی...چرا من یادم نبود؟...  هیوک از تاسف سرش را تکان داد چیزی نگفت.





نظرات 7 + ارسال نظر
maryam دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 19:23

سلام حنانه جون.حس خیلی خوبی به این فیک دارم.قسمت اولش که عالی بود بیچاره شیووندونگهه هم که همیشه هیوکو دیوونه میکنه بااین کاراش
واقعا ممنونم حنانه قلم زیبایی داری عزیزم

سلام عزیزدلم...
ممنون عزیزدلم...
خوشحالم که خوشت اومده...اره بیچاره شیوونمممممم...
اره د اون دوتا سرخوشن برای خوششون...
ممنون خوشگلم..خجالتم میدی

sogand دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 13:53

وای من از قسمت اولش خیلی خوشم اومد منتظرم دلیل این اتفاقاتو بفهمم مرسی عزیزم

خدا رو شکر خوشت اومده.... بله بله میفهمید دلایلشون رو... خواهش نفسم

Sheyda دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 00:03

وونی بیچارهچقدر بده که کانگین با اون همه عشق ولی با عذاب وجدان داره زندگی میکنه
الهی من به فدای ماهیمآخه چجوری ماهیم بیش از حد سود میکنه؟مگه داریم ،مگه میشهنکنه حقوق خودش رو روش میزاره
قسمت اول که به دلمون نشست.مرسی عزیزم

اه چی بگم از دل کانگین که روزگار باهاش بد تا کرد.....
اره دیگه دونگهه شما اینجوریه....
خواهش عزیزم.... ممنون که میخونیش

tarane یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 23:59

سلام گلم.
اخی شیوونی چرا این طوری شده . کانگین هم که همش عذاب وجدان داره . توی مامریت اینطوری شده؟ چقدر زجر میکشن . گناه دارن.
هیوکی با ماهی کوچولو دعوا نکن دیگه . خو درسته این بچه حافظه اش کوتاه مدته ولی با همه ی این حرفا بازم دل همه رو برده. هیوکی هم حقداره سر و کله زدن با این بچه یه مقدار سخت می باشد اما بازم دوست داشتنیه خوب
مررررررسی عزیز دلم . کارت حرف نداره .

سلام عزیزدلم....

اخه الهی گریه نکن.... خوب این داستان درسته ارومه ولی کلی داستان داره... باید بذارم تا ببینی چه اتفاقاتی افتاده....
اره اون دوتا که سرخوشن دعواهاشون هم از ته دل ت نیست...جفتشون دوست داشتین...
ممنون عزیزدلم..ممنون که میخونیش خوشگلم....

zeynab یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 22:20 http://sjlikethis.blogsky.com

سلام حنانه جان خسته نباشی این سومین باره که نظر میذارم داستان قشنگیه با احساس و رمانتیک دلم واسه شیوون سوخت باز خوب کانگین رو داره راستی رمز تک شاتی ها رو میخواتم ^ - ^

سلام عزیز دلم...ممنون عزیزدلم... دیدم کامنتاتو عزیزدلم..خوشحالم که تااینجا داستان راضی بودی عزیزدلم...رمزتک شاتی ها هم

1shot

aida یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 22:01

من انقد که اینجام پای کتابام بودم الان اکسفورد منو دزدیده بودددد
بعله اینجوریاس
خخخخخخ
مرسی

اخه الهی...من فدای تو بشم ... عشق شیطون من.... دوستت دارم... خواهش نفسم..من ازت ممنونم که همراهمی ...خیلی خیلی دوستت دارم...

aida یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 21:11

خییییییییییللللللییییییییی با احساس و قشنگ بود
یعنی انقد ازش خوشم اومد
وایییی نامرد تو چرا انقد قشنگ مینویسییییییی
آخ جووووون بذارررررر من که از حالا معتاد شدم
مرسییی حنایی عاشقتم

اوه اوه...عشقم تو پشت در وب نشسته ای...خخخخ...ای من فدای تو بشم... یعنی انقده خوشت اومد؟؟>.. واقعا؟>.. من فکر میکردم خوشتون نیاد...
چشم حتما میزارم عزیز دلم...دوستت دارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد