SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم...مقدمه

 


سلامی دوباره...


نمیدونید چه استرسی دارم.... نمیدونم کسی از این داستان خو.شش میاد یانه... درست مثل باو ر کن عاشقتم که باور اول داشتم میزاشتم...یعنی خیلی ها بهم سر باور کن عاشقتم گفته بودن ""نذارش ...کسی تاحالا زوج کیوون نخونده و نمیپسنده ...یه ریسک بزرگه... بهتره که نذاریش..این اشتباهست...""".اوفففف ..انقده حرف شنیدم که نگو... حالا سراین داستان دوباره دچار استرس شدم قلبم وحشتناک میزنه... امیدوارم ازش خوشتون میاد و فحش خورم ملس نشه... فعلا مقدمه شو گذاشتم تا چند روز دیگه قسمت اولشو بذارم... راستی بچه ها وقتی گذاشتم و نمیپسندیش بگید بققیه شو نذارم باشه...


 

 

تنها گل زندگیم

 

مقدمه

 

چویی شیوون> 23 ساله ... پلیس

 

چویی کیوهیون> 27 ساله ...پلیس ... برادرشیوون

 

کیم کانگین> 29 ساله ...پلیس ..همسرشیوون

 

لی هیوکجه> 24 ساله...کافه دار

 

لی دونگهه> 24 ساله ...همسرهیوک

 

پارک لیتوک> 30 ساله... دکترو.....

 

لی سونگمین> 28 ساله ...ماساژور

 

لی هنری> 25 ساله ...پلیس

 

چویی نینا>  4 ساله ... دخترکیوهیون

 

شین شیندونگ < 35 ساله ... دکتر

 

کیم ریووک < 30 ساله .... دکتر

 

 

 

*********************************

 

زندگی.. زندگی معنایی دارد؟... شاید اری شاید نه... ولی معنی زندگی مهم نیست... گذراندن وچطورگذراندن وچطورگذراندنش مهم هست... بخصوص باعشق زندگی کردن ...عشق زندگی راشیرین یاتلخ میکند... عشق به زندگی معنا میدهد یا ازآن میگیرد...عشق میتواند به زیبای گل باشد یابه تلخی خار....

 

درزندگی اتفاقاتی میافتد کهگاهی اوقات ماازاتفاقات تلخی که برایمان میافتد ناامید وخسته میشویم حتی به مرگ فکر میکنیم...اماباگذراندنش انهم با صبربه جایی میرسیم که مصلحت آن اتفاق بد را میفهمیم... مصلحتی که برایمان شیرین است ...شیرینی که ازعسل شیرینتروازگل زیباتر...به عشق میرسیم......

 

آمهای ماجراهای من زندگی ارام وبی دغدغه ای دارند مثل خود ما ...طبیعی به دنیاامدند و رشد کردنند حتی عاشق میشوند... اماحادثه ای بد چون طوفانی آشیانه شان راویران میکند ...جرء وجودشان که بهم آرامش میدهند به یاری هم مشتابند چیزی برایشان نمیماند ... باصبر وتحمل وعشقی که بهم میورزند به سعادت وخوشبختی میرسند ... دوستدارم شما با من همراه باشید تااخرش یاری کنیدتا مانیزباهم ازلحظات لذت ببریم...

 

دوستتون دارم   ^_^

 

گزیده....

شیوون چشمانش را بست پلکهایش را بهم فشرد گوشه لبش را گزید تا ناله اش را در گلو خفه کند چنگ به میله ها را محکمتر کرد طوری که نوک انگشتانش سفید شدند به سختی با دردی که تمام وجودش را میسوزاند پای چپش را به روی زمین گذاشت نفسش را صدا دار بیرون داد با حرف دکتر پارک که کنارش ایستاده بود بازویش را گرفته بود گفت: آفرین ..خوبه... حالا پای راستتو بلند کن... آروم... چشمانش را باز کرد نگاه خمار درد کش به دکتر کرد سرپایین کرد به پاهای ناتوان خود نگاه کرد......

................................

کانگین عاشق شیوون شده بود با کلی درگیری با خود پی به احساس خود برده بود .حال نمیدانست چطور این احساسش را با شیوون در میان بگذارد. اصلا نمیتوانست این احساس را به شیوون بگوید .دیوانگی محض بود .شیوون مافوقش بود ،بعلاوه مثل او گی نبود. هر چند خود کانگین هم گی نبود ،ولی با دیدن شیوون بطوری که خودش هم باور نمیکرد عاشق شیوون شده بود....

...........

کیو نگاه وحشت زده ش به جسد یونا بود متوجه  اطرافش نبود، که افراد پلیس به دو دسته تقسیم شدند .دوتا از ماشین پلیس ایستادند، تعدای به کنار کیو و یونا و بقیه به طرف ماشین شیوون و کانگین رفتند و دو تا ماشین دیگه هم به دنبال ون رفته بودنند ..... هق هق ارام گریه ش درامد سریونا را به بغل گرفت دست روی صورتش کشید دستش را بالا اورد به دست خونیش نگاه کرد دوباره به صورت غرق در خون یونا نگاه کرد صدای لرزانش بلند شد: نههههههه...یونااااااا...خواهش میکنم...هق هق گریه ش بلند شد که یهو گویی یاد چیزی افتاد...

.............

. دکتر نگاهی به مانتیورینگ کرد فریاد زد : آسیستــــــــــــــــور .... بیمار اسیتور کرده.... شــــــوک.... دستگاه شـــــــــــــــوک...پرستارها با فریاد دکتر به جنب و جوش افتادن..... کیو تن یخ زده اش میلرزید به شدت گریه میکرد، کانگین با چشمانی گرد و مات با دهانی باز نفس نفس میزد صدای ضربان قلبش از وحشت در گوش خود میشنید، صحنه پیچ و تاب خوردن بدن معشوقش گویی به مانند پلان به پلان فیلمی جلوی دیدگانش رژه میرفتند .... دکتر پدالها را سرجایش گذاشت با چهره ای به شدت غمگین به شیوون نگاه کرد گفت: متاسفانه دیگه نمیشه کاری کرد ...مرگ در ساعت....که با فریاد کانگین جمله اش ناتمام ماند همه به طرف کانگین برگشتند..... کانگین با صورتی مثل کچ سفید شده و چشمانی گرد شده نگاه میکرد با حرف دکتر چشمانش بیشتر گرد شد فریاد زد : نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...چی میگیـــــــــــــــد دکتر؟... اون زنــــــــــــــــــده ست.... دوان به طرف تخت رفت روی شیوون خم شد....

...........................

دونگهه با چشمانی کمی گشاد و هیجان زده دستانش را تکان  میداد گفت: نمیدونی اونجا چه خبر بود...یعنی سفر به آفریقا اینش باحال بود...اون روستا پرترین روستای دنیا بود.... هیوک که با نگاه غمگینش به شیوون که نیم خیز شده به روی تخت دراز کشیده بود هیوک هم سربه سردونگهه نزدیک کرد با صدای خفه ای دم گوشش گفت: خفه شو عشقم... دهنتو ببند.... هیوک همانطور که دستان شیوون را گرفته و دونگهه شوکه شده باهم یهو برگشتند با دیدن ان دو چشمانشان بیشتر گرد شد ولی فرصت نکردن حرف بزنند.... کانگین و کیو کنار تخت ایستاده بودنند از وضعیت شیوون گیج و وحشت زده بودن کانگین بازوهای شیوون را گرفت گفت: شیوونی  چی شده؟.. کیو با اخم شدید عصبانی رو به هیوک و دونگهه که وحشت زده نگاهش میکردند با صدای بلند گفت: چی شده؟... شیوون چرا اینجوریه؟...چه اتفاقی افتاده؟...

 

 

.......................................................

به نظر چطور میاد؟....

منتظر اپش باشید تا ببیند ماجرا چیه  ....   

نظرات 5 + ارسال نظر
aida شنبه 16 آبان 1394 ساعت 12:17

خودت که می دونی من خیلی منتظره این فیکم.پس دیگه جای توضیح نیس
فایتینگ عشقم

چشم چشم میزارم عزیزدلم..

maryam شنبه 16 آبان 1394 ساعت 11:39

خوشمان آمدحنانه.خیلی جالب به نظرمیادنگران نباش بزارش مطمئنم مثل قبلی عالیه.منظرم عزیزم

خدارو شکر خوشت او.مد... امیدوارم وقتی خوندیش هم خوشت بیااد....چشم عزیزدلم..

Sheyda شنبه 16 آبان 1394 ساعت 00:08

به نظر جالب میاد
بازم شبوون بیچاره کلی بلا سرش میاد و غم وغصه میخوره
بازم اون میمون احترام ماهیم رو نگه نمیداره
منتظر شروع این فیک هستم

خخخخخخخخ....
نه بابا هیوک اینجا خیلی هم دونگهه رو دوست داره...اینجا دونگههه یه کاری میکنه که دیگه هیوک به حد انفجار میرسه...
ممنون عزیزم که همراهمی...

tarane جمعه 15 آبان 1394 ساعت 22:32

سلااااام عزیزم.
من که فکر میکنم باحال باشه . منتظرش هستم.
ممنون گلم

سلام گلم...امیدوارم خوشتون بیاد...

sogand جمعه 15 آبان 1394 ساعت 22:29

من که از مقدمش خوشم اومد تاحالا نخوندم دوست دارم بخونم نگرانم نباش اینم مثل بقیه عالی میشه....منتظرم بدجور

اوففففف...نمیدونی چه هیجانی دارم...نمیدونم چرا اینجوری شدم..شجاعتم کم شده..خخخخخ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد