سلام بر دوستای گلم...
خوبید؟....
بله اپ داستان باور کن عاشقتم تموم شد... از این به بعد با فیکهای دیگه ای در خدمتون هستم..امیدوارم از این فیکاها هم راضی باشید....امشب هم نوبت اپ این فیک بود....و اینم بگم وونکیو این فیک هم داره شروع میشه.... بخونید برید پست های بعدی...
معجزه بیستم چند ساعتی از رفتن آقای چویی میگذشت شیوون تو این چند ساعت با اینکه
لیتوک و کیو پیشش بودن حتی کلمه ای حرف نزده بود ،فقط وقتی که کیو میخواست بره در
جواب خداحافظی کیو سرشو تکون داده بود .شدیدا تو فکر بود فقط از پنجره اتاق به
منظره بیرون اسمون چشم دوخته بود. خورشید غروب کرده بود حال ستاره های توی دل
اسمون چشمک زنان پیداشون میشد . شیوون بالاخره نگاهشو از پنجره گرفت به لیتوک که
عینک به چشم زده بود درحال مطالعه ی کتابی بود انداخت لبخند کمرنگی روی لبانش نشست
خیلی اروم گفت: هیونگ... لیتوک با شنیدن صدای اروم شیوون سرشو بالا اورد به شیوون
نگاه کرد وقتی دید شیوون به او نگاه میکنه عینکشو از چشماش برداشت اون رو لای کتاب
گذاشت کمی به شیوون نزدیکتر شد با نگرانی گفت: جونم....درد
داری؟... میخوای بهت مسکن بزنم؟... شیوون سرشو به دو طرف تکون داد گفت: نه هیونگ...حالم خوبه...فقط
میخوام باهات صحبت کنم...لیتوک که خیالش
راحت شده بود نفس عمیقی کشید دوباره روی صندلی نزدیک تخت نشست گفت: سروپا
گوشم....بفرما... لبخند زد. شیوون هم لبخندش پررنگتر شد گفت : ممنون هیونگ...
شیوون به چشمای نگران لیتوک خیره شد گفت: هیونگ به نظرت کانگین شی چطور
ادمیه؟...لیتوک ازاین سوال بی مقدمه شیوون شوکه شده چشمانش گشاد شده گفت:کانگین
شی؟... چرا بی مقدمه راجع به اون ازم سوال میکنی؟...شیوون گفت: هیونگ خواهش جوابمو
بده...لیتوک فکری کرد گفت: خوب پرستار خوبیه...با این که ظاهرش یکم خشنه...ولی قلب
مهربون و نازکی داره...شیوون ملتمسانه گفت: هیونگ....من راجع به شخصیت خودش
پرسیدم...چطور آدمی دیدیش؟...لیتوک نگاهشو از شیوون گرفت گفت: خوب اون خیلی
مرده...ولی در عین حال خیلی مهربونه....میتونی به راحتی بهش تکیه کنی...اون تمام
مدتی که تو حالت بد بود کنار من بود...باورت نمیشه من با احساس اون در کنار خودم
احساس ارامش میکردم ....ناخوداگاه گفت: اون خیلی دوست داشتنیه ...لبخندی روی لبانش
نشست یکدفعه انگارمتوجه حرفی که زده بود شد گونه هاش رنگ گرفت و به شیوون که او هم
لبخند میزد نگاه کرد با دستپاچگی در حالی که دستاشو حرکت میداد گفت:
نه....نه...منظورم این نبود ...اشتباه برداشت نکن... شیوون با شیطنت گفت: پس منظورت چی بود هیونگ... هان؟...لیتوک گفت:
منظورم...منظورم...شیوون خنده ای کرد گفت: پس تو هم اون رو دوست داری
هیونگ؟...لیتوک اخم کرد گفت: شیوون من کی گفتم دوسش دارم...من گفتم که مرد خوبیه
...من فقط ازش خوشم میاد...همین...شیوون همینطور که میخندید گفت: آروم باش...هیونگ
دوست داشتن که عیب نیست ... اونم تو رو دوست داره...لیتوک خواست حرفی بزنه که
ناگهان اخماش از هم باز شد با تعجب گفت: اون چی؟...اون هم منو دوست داره ؟...این
یعنی چی؟... شیوون لبخند زد گفت: درست شنیدی هیونگ...اون هم تو رو دوست
داره...واقعا دوستت داره... این رو میشه تو نگاهش هم دید...لیتوک با ناله گفت: این
امکان نداره ...تو که خوب میدونی مرد با مرد یه گناهه...یه عشق ممنوعس.. شیوون سرشو پایین انداخت گفت: میدونم هیونگ ...ولی فکر نمیکنم عشق این
چیزها حالیش بشه درسته؟...لیتوک اهی کشید سرشو پایین انداخت خیلی اروم گفت: راست
میگی وونی... حالا چیکار کنم؟... شیوون از پنجره اتاقش به ماه که وسط اسمون مثل
چراغی میدرخشید نگاه کرد گفت: نمیدونم هیونگ... شاید باید به حرف قلبت گوش بدی...هر
دو در سکوت به فکر فرو رفتن. ******************************* شیوون رو به پرستار شین کرد گفت: از این همه خوابیدن خسته شدم..... من
که حالم خیلی بهتره...میخوام یکم از اتاق برم بیرون...دلم پوسید از بس به درو
دیوار این اتاق خیره شدم... پرستار شین در حالی که چیزهای رو توی کارت تابل توی
دستش یادداشت میکرد لبخندی زد گفت: خوب میگین من الان چیکار کنم دکتر چویی؟...
میدونین که اگه شما از جاتون تکون بخورید من باید به چند نفر جواب پس بدم...شیوون
به حالت ملتمسانه ای گفت: خواهش میکنم....خودم جواب همشون رو میدم....پرستار شین
نتونست جلوی نگاه معصوم و مظلومی که شیوون به او میکرد دوام بیاره گفت: باشه...اما
با ویلچر میبرمتون...خیلی هم طولش نمیدیم... فقط نیم ساعت ...باشه؟...شیوون با
شنیدن اسم ویلچر چهره اش توهم رفت ولی چاره ای نبود ،چون حسابی کلافه بود حتی چند
دقیقه هم شده میخواست تا از این اتاق خارج بشه پس با ناراحتی گفت: باشه قبول...
پرستار شین لبخندی زد درحالی که از اتاق خارج میشد گفت: الان میام.... چند لحظه بعد شیوون درحالی که روی ویلچر نشسته بود پرستارشین ویلچر رو
به جلو هل میداد از اتاق خارج شدن .کادر بیمارستان با دیدن شیوون هر کدام جلو
میومدن حال اون رو میپرسیدن . شیوون هم با خوشرویی جواب اونها رو میداد. به
درخروجی نزدیک شدن که شیوون صدای پسر بچه ای رو شنید که فریاد میزد: نه دروغ
میگی... بابا به من قول داده...گفته که منو میبره مسابقه بیسبال...نه بابا هیچ وقت
بدقولی نمیکنه...دست از سرم بردار...ولم کن ... شما همتون دروغگویین...دید پسر بچه
ای با شتاب در حالی که شدیدا گریه میکرد از درساختمان بیمارستان بیرون رفت . شیوون
با نگاهش رفتن پسرک رو دنبال کرد دید که اون خودشو پشت درختا قایم کرد. شیوون گفت: پرستار شین ...پرستار کمی سرشو از پشت شیوون خم کرد تا
صدای شیوون رو بهتر بشنوه گفت : بله دکتر چویی...شیوون هم کمی سرشو چرخوند گفت:
میشه برام یه چیزی بیارید ...یکم سردم شده...پرستار هول کرد گفت: سردتون شده؟....
همین الان براتون یه چیزی میارم تا دور خودتون بپیچید گرم شید.... فقط چند لحظه
...به سمت داخل بیمارستان دوید . شیوون که دید تنهاست از فرصت استفاده کرد ویلچر
رو به سمت جایی که پسر بچه رفته بود حرکت داد کمی مونده به درختا از روی ویلچر
پایین اومد با قدمهای که به سختی از روی ضعف میلرزید دستشو به درخت بغل دستش گرفت
تا بتونه تعادلشو حفظ کنهچند قدمی برداشت بالاخره تونست پسر بچه رو که روی زمین
نشسته بود پاهاشو تو سینهش جمع کرده بود سرشو روی زانوهاش گذاشته بود ببینه . خودشو به پسرک رسوند کنار اون روی زمین نشست . پسرک که احساس کرد کسی
نزدیک اون نشسته به ارومی سرشو از روی زانوهاش برداشت با چشمانی خیس از اشکش به
چهره شیوون خیره شد . شیوون وقتی دید که پسرک به اون نگاه میکنه لبخند زد بطوری که
چال گونه هاش پیدا شد . پسرک با لبخند شیوون سرشو کاملا بالا اورد با پشت دست
اشکاشو پاک کرد با صدای که از گریه دورگه شده بود گفت: تو کی هستی؟... شیوون همینطور
که لبخند میزد گفت: یه دوست...پسرک با تعجب گفت: یه دوست؟... دوست کی؟... شیوون
نگاهشو از پسرک گرفت به روبرو نگاه کرد گفت: دوست بچه ها ...پسرک نیشخند زد گفت:
فکر نمیکنی من برای این حرف یکم بزرگم...شیوون بدون اینکه به پسرک نگاه کنه گفت:
اولا همه انسانها به دوست احتیاج دارن...دوما اگه تو بزرگ شدی چرا ادای بچه رو
درمیاری؟...پسرک از این حرف شیوون عصبانی شد درحالی که دستاشو مشت کرده بود فریاد
زد: من ادای بچه ها رو درنمیارم...شیوون نیشخندی زد گفت: پس چرا بجای اینکه به
مادرت دلداری بدی ...بهش دلگرمی بدی داری اذیتش میکنی؟... میدونی وقتی یه زن تکیه
گاهشو از دست میده احتیاج داره تا یکی دیگه تیکه گاهش بشه...پسرک با گیجی گفت:
منظورتون چیه؟...شیوون گفت: الان تو باید کنار مادرت باشی... بهش نشون بدی که مثل
یه مرد کنارشی...نباید نگران چیزی باشه... باید بهش دلداری بدی... پسرک سرشو پایین
انداخت در حالی که بغض کرده بود اشک تو چشمانش حلقه زده بود به آرومی گفت: حق با
شماست ...ولی پدر من هیچ وقت بدقول نبوده...اون به من قول داده که برای تولدم منو
ببره تا مسابقه بیسبال رو از نزدیک ببینم... شیوون نگاه مهربونی به پسر کرد سرشو تو آغوش گرفت گفت: هیچ پدری بدقول
نیست...من مطمینم که پدرتو هم خیلی دلش میخواست که تولدت کنارت باشه... ولی بعضی
چیز دست ادم نیست ...یعنی برای بعضی چیز که تو نمیتونی تصمیم بگیری ...مثل مرگ و
زندگی ...برای اینا خدا فقط تصمیم میگره
عزیزم... ولی این رو بدون اگه چه پدرت جسمن کنارت نیست ...ولی روحش همیشه
باتوئه...ازت مراقبت میکنه... با شادیه تو شاد میشه با ناراحتی تو غمگین
میشه...والان هم مطمینم روح پدرت داره تو رو میبینه ...نذار که نگران تو و مادرت
باشه....بلند شو برو پیش مادرت ....بهش دلداری بده...مثل یه مرد ...پسرک که از
اغوش گرم و مهربون شیوون آرامش پیدا کرده بود سرشو از روی سینه شیوون برداشت با
چشمانی قرمز و خیس از اشک به شیوون نگاه کرد گفت: چشم...ممنون دوست خوبم...از جاش
بلند شد درحالی که از شیوون دور میشد به سمت ساختمان بیمارستان میرفت گفت: حرفاتون
برای همیشه توی گوشم میمونه...مطمین باشید من هم تلاشمو میکنم تا برای مادرم پسر
خوبی باشم...روح پدرم هم توی آرامش باشه...شیوون درحالی که به سختی با کمک گرفتن
از درختی از جاش بلند میشد لبخندی زد دستشو به علامت فایتنگ برای پسرک نشون داد. ............... " اوه پرستار کیم خوب شد دیدمتون...دکتر چویی رو دیدین؟..."
کانگین با نگرانی گفت: نه...اتفاقا رفتم به اتاقشون اونجا نبودن...پرستار شین
درحالی که عجله داشت گفت: میدونم... ایشون از من خواستن که برای اینکه یکم روحیشون
بهتر بشه از اتاق ببرمشون بیرون...همین که دم در رسیدم گفتن که کمی سردشونه...منم
ایشون رو گذاشتم نزدیک پذیرش اومدم پتوی و چیزی بیارم...ولی دکتر اوه با من کار
داشتن...الانم که میبینید هنوز درگیرم...میشه شما برید پیشون ...از طرف من هم از
ایشون عذرخواهی کنید...کانگین در حالی که با عجله از پرستار شین دور میشد گفت:
باشه ...خانم پارک من یکی از این پتوها رو برمیدارم...میبرم برای دکتر چویی...
کانگین پتوی رو از روی چرخی که پتوهای تمیز برای تعویض روی اون بود برداشت رو به
خدمه زن گفت. کانگین خودشو به پذیرش رسوند در حالی که از دویدن نفس نفس میزد گفت:
خانم لی دکتر چویی رو ندیدی؟...خانم لی نگاهی به اطراف انداخت گفت: چرا تا چند
دقیقه ی پیش اینجا روی ویلچرشون نشسته بودن ...کانگین با نگرانی گفت: یعنی کجا
رفته؟... درهمون لحظه یکی از پرستارها که داشت به اونها نزدیک میشد آشفتگی کانگین
رو دید گفت: چی شده؟... اتفاقی افتاده؟... کانگین چنگی به موهاش زد با کلافگی گفت:
نمیدونم دکتر چویی با اون حالش کجا رفته؟... پرستاربا تعجب گفت: من دیدم که چند
دقیقه پیش دکتر همینطور که روی ویلچر نشسته بود به سمت حیاط بیمارستان رفت...
کانگین تا این حرف رو شنید به سرعت به سمت در بیمارستان دوید همین که از در خارج
شد پسر بچه ای 13- 14ساله از بغلش رد شد وارد ساختمان بیمارستان شد. کانگین با چشم
شروع کرد به دنبال شیوون گشتن دید که شیوون از پشت درخت در اومد به سختی روی ویلچر
نشست. کانگین به سمت شیوون دوید در حالی که پتو رو به دور شیوون میپیچید با
نگرانی گفت: شما اینجا چیکار میکنید؟... شما با این حالتون نباید مییومدید
بیرون... اگه لیتوک شی بفهمه حتما باهامون دعوا میکنه....شیوون که تا اون لحظه
سکوت کرده بود بالبخند به کانگین که تند تند حرف میزد نگاه کرد گفت: برای چی شما
رو دعوا کنه؟...خودم خواستم بیام بیرون...پوسیدم توی اون اتاق...لباشو اویزون کرد.
کانگین با دیدن قیافه مظلوم شیوون لبخندی زد گفت: خیلی خوب ...حالا حالتون
بهتره؟... شیوون لبخندی زد سرشو به علامت تایید تکون داد. کانگین در حالی که ویلچر
رو به سمت ساختمون بیمارستان هول میداد گفت: خوب حالا که حالتون بهتره پس بیاین
برگردین به اتاقتون ...فکر میکنم برای امروز بس باشه...به محض ورود به ساختمان
شیوون پسرک رو دید که با مادرش روی صندلی نشسته سرمادرشو که در حال گریه کردن بود
دراغوش گرفته سعی در آروم کردنش داره. شیوون با دیدن این صحنه لبخندی زد با خودش
گفت: این درستشه...حالا تو یه مرد واقعی شدی... لیتوک در حالی که دستاشو به کمرش زده بود به شدت اخم کرده بود به
شیوون که حالت مظلومی به خودش گرفته بود به اون نگاه میکرد خیره بود ناگهان به سمت
کانگین که گوشه ای ایستاده بود به اون دوتا نگاه میکرد برگشت با عصبانیت گفت:
کانگین شی...شما کجا بودی که این آقا با این حالش تونست از توی اتاق بره بیرون؟...کانگین
که از عصبانیت لیتوک کمی ترسیده بود با دستپاچگی گفت: من چند دقیقه بیشتر کارم طول
کشید ...ناگهان شیوون حرف کانگین قطع کرد گفت: هیونگ چرا با کانگین شی دعوا
میکنی؟... اون که تقصیری نداره ...بابا دلم پوسید تو این چهار دیواری ...من که
حالم خیلی بهتر شده...دیگه نمیتونستم این اتاق رو تحل کنم... فقط چند دقیقه رفتم
بیرون تا اب و هوای عوض کنم ...فقط همین... لیتوک با عصبانیت رو به شیوون گفت: فقط
همین؟... فقط همین تو باعث شد فشارت بیوفته...ببین بدنت چقدر یخه...وای به حالت
اگه سرما بخوری... انگشتشو به علامت تهدید برای شیوون تکون داد. شیوون لباشو اویزون کرد با حالت مظلومی گفت: هیونگ...لیتوک با دیدن
قیافه شیوون اخماش از هم باز شد سرشو به دو طرف تکون داد گفت: از دست تو وونی...
شیوون یکدفعه گفت: اوه راستی خوب شد که هردوتاتون اینجاید...لیتوک و کانگین هر دو
از این حرف شیوون تعجب کردن لیتوک گفت: منظورت چیه وونی؟... شیوون لبخندی زد گفت:
هییچ فقط میخوام با هر دوتاتون صحبت کنم....کانگین روی کاناپه ی کنار دیوار نشست و
لیتوک روی صندلی نزدیک تخت هر دو منتظره نگاه شیوون میکردن. شیوون رو به کانگین
گفت: کانگین شی چقدر تیکی هیونگ منو دوست داری؟... کانگین با سوال شیوون وحشت کرد
با چشمانی که از وحشت گشاد شده بود اول به لیتوک نگاه کرد وقتی دید لیتوک سرشو
پایین انداخته به شیوون نگاه کرد گفت: من یکبار به این سوالتون جواب دادم... شیوون
گفت: میدونم...ولی الان میخوام خود تیکی هیونگ هم جوابتونو بشنوه... کانگین سرشو
پایین انداخت در حالی که انگشتاش باهم بازی میکردن به آرومی گفت: حاضرم برای
خوشبختیش هر کاری بکنم...حتی اگه از جون خودم هم بگذرم نمیزارم تو زندگی سختی
بکشه... لیتوک با شنیدن این حرف از کانگین سرشو بالا اورد به کانگین خیره شد
کانگین گفت :سعی میکنم همیشه شاد باشه... صداش از بغضی که کرده بود میلرزید ادامه
داد : چون وقتی غمشو میبینم...یا حتی اشکشو قلبم از غم فشرده میشه... دلم میخواد
بمیرم ...ولی شاهد اشک عشقم نباشم.. لیتوک که همینطور حرفهای کانگین رو میشنید اشک
تو چشماش حلقه زد . شیوون به لیتوک که به کانگین خیره بود نگاه کرد گفت: تو چی
هیونگ ؟...تو چقدر کانگین شی رو دوست داری؟... کانگین با شنیدن سوال شیوون سرشو
بالا اورد به لیتوک که حالا اون سرشو پایین انداخته بود خیره شد منتظر جواب لیتوک
شد. لیتوک بعد از چند لحظه سکوت به آرومی گفت: راستش وجودکانگین شی به من آرامش میده...وقتی تو حالت بد بود
وونی ...من هر لحظه احساس میکردم که داره جونم از بدنم جدا میشه ...اگه کانگین شی
و محبتهای بی دریغش نبود من حتما از پا در میومدم ...واقعا وجود کانگین شی برام
مرهم بود...من اون لحظات احساس میکردم که یه تکیه گاه محکم دارم...تکیه گاهی که
میشد بدون هیچ نگرانی بهش تکیه کرد... کانگین با شنیدن حرفهای لیتوک ناخوداگاه لبخند روی لبانش نشست پس
لیتوک هم از او خوشش میامد ؟ انگار با حرفهای لیتوک دنیا رو بهش داده بودن اگه
شیوون توی اتاق نبود بدون معطلی لیتوک رو تو آغوش میگرفت بوسه ای محکم و عاشقانه
به لبهای خاصتنی لیتوک میزد. ولی شیوون توی اون اتاق بود . هم از شیوون خجالت میکشید
هم ممنون دار بود چون شیوون باعث شده بود که اونا از احساس یکدیگر به هم اگاه بشن
."حالا که معلوم شد هر دوتاتون نسبت بهم احساس دارین ...نمیخواین بهم این
فرصت رو بدین تا به بودن کنار هم فکر کنید"... شیوون برای اینکه سکوت رو
بشکنه و جو سنگین به وجود امده رو کمی عوض کنه گفت. لیتوک با تعجب به شیوون نگاه
کرد گفت: منظورت چیه وونی؟... "هیچی میگم یه مدت پیش هم باشید تا کاملابا
اخلاق همدیگه خوب اشنا بشین "...لیتوک
گره ای به ابروهایش داد گفت: وونی مادوتا مرد بزرگی ما... شیوون چشماشو گشاد کرد
گفت: مگه من چی گفتم هیونگ که از دستم عصبانی میشی؟...خیلی خوب ...بابا اصلا همین
فردا باهم ازدواج کنید خوبه؟... لیتوک تقریبا جیغ کشید گفت: چی ؟... چی میگی
وونی؟... شیوون از جیغ لیتوک چشمانش گشادتر شد دستانش به حالت تسلیم بالا اورد
گفت: خیلی خوب هیونگ...چرا جیغ میزنی؟...اصلا به من چه...هر کاری دوست داری بکن...
کانگین با دیدن اون دوتا لبخند روی لبش نشسته بود لیتوک خواست حرفی
بزنه که درهمون لحظه چند ضربه به در اتاق زده شد کانگین برای اینکه غائله رو تموم
کنه گفت: بفرماید تو... لیتوک به سمت کانگین برگشت اعتراض بکنه که دراتاق باز شد
کیو به داخل اتاق امد با دیدن حالت شیوون که دستاش به حالت تسلیم بالا بود با تعجب
پرسید : اینجا چه خبره؟...شیوون با حالت شوخی خودشو لوس کرد گفت: خوب شد اومدین
کیو شی ...این هیونگ فرشته میخواد کله منو بکنه... لیتوک به کیو که تعجبش بیشتر
شده بود گفت: چی؟... لیتوک به شیوون نگاه کرد گفت: وونی داشتیم؟... شیوون خنده ای
کرد گفت: نه نداشتیم...ولی از حالا داریم... لیتوک دستشو به کمرش زد با اخم ساختگی
گفت: که اینطور...باشه وونی ...از حالا داریم... شیوون چشماشو ریز کرد گفت: تو
باید از این به بعد به زندگی خودت فکر کنی هیونگ... لیتوک بهت زده به شیوون نگاه
کرد درهمون لحظه از بلند گوی بیمارستان لیتوک رو پیج کردن. کانگین لیتوک رو به طرف
در کشوند گفت: بیا بریم سرکارمون لیتوک شی... با لیتوک از اتاق خارج شد . کیو که
هنوز متعجب بود به شیوون که با لبخند بیرونرفتن اونا رو نگاه میکرد خیره شد گفت:
این جا چه خبره ...چرا لیتوک شی اینقدر جوش اورده بود.... شیوون با همون لبخند به
کیو نگاه کرد گفت : بشین برات تعریف کنم... اتفاقا به کمکت احتیاج دارم...همه چیز
رو برای کیو تعریف کرد. ......................................................... تلوزیون توی اتاق روشن بود شیوون داشت با دقت به اخبار گوش میداد که
ضربه ای در خورد شیوون بدون اینکه نگاهشو از تلوزیون بگیره گفت: بفرماید... "
سلام اوپای خوشتیپم....ببخشید ...مزاحم که نشدم؟..." شیوون نگاهشو به سورا که
سرشو از لای در داخل کرده بود دوخت لبخند زد گفت: سلام سورا....نه ...چه
مزاحمتی...بیا تو... سورا درحالی که لبخند میزد دسته گل زیبای توی دستانش بود وارد
اتاق شد دست گل رو به طرف شیوون گرفت گفت: این دست گل زیبا برای خوشتپترین اوپا
دنیا... شیوون لبخندش عمیق تر شد دسته گل رو از دست سورا گرفت در حالی که گلهای
اون رو بو میکرد گفت: ممنون زیباترین خواهر دنیا ...به صندلی اشاره کرد گفت: بشین
...سورا هم لبخندش عمیق تر شد درحالی که روی صندلی مینشست گفت: ممنون اوپا ...سورا
به چهره زیبای شیوون نگاه کرد گفت: اوپا...راستش اومدم تا باهات صحبت کنم... شیوون
کمی روی تخت جابجا شد با لبخند گفت: سرپا گوشم...بفرماید خانم خانوما... "راستش اوپا ....من از دانشگاه نیویورک پذیرش گرفتم...قراره تا
چند روز دیگه به نیویورک برم..." شیوون از خوشحالی چشمانش برقی زد گفت:
واقعا؟... خیلی برات خوشحالم.....هم خوشگلی هم باهوشی.... سورا از تعریف شیوون
خجالت کشید گونه هاش رنگ گرفت با صدای آرومی گفت: ممنون اوپا... شیوون از حالت
سورا خنده ای کرد گفت: ایگووووو... هم خیلی بانمکی خواهر کوچولو...سورا دستشو روی
گونه اش گذاشت گفت: اوپاااااااااااا... شیوون باز قهقه زد. چند دقیقه ای گذشت سورا گفت: اوپا راستش من برای یه مسئله دیگه ای تنهایی اومدم تا تو رو ببینم... شیوون
کمی نگران شد گفت: چیزی شده سورا؟... اتفاقی افتاده؟... سورا گفت: اتفاق خاصی
نیافتاده اوپا... نگران نشو....فقط... شیوون با نگرانی گفت: فقط چی؟... سورا گفت:
فقط بابا با یکی تو نیویورک توی کارخونه
ای شریک شده... حالا باید یه مدت بره نیویورک ....به عنوان شریک کارخونه بمونه...
شیوون گفت: این که بابا کارشو گسترش داده که عالیه...بعدشم تو توی نیویورک تنها
نیستی....مشکلش کجاست؟... سورا سرشو پایین انداخت گفت: اره برای من که عالیه...بابا
باید یکسال اونجا بمونه... ولی مامان
نمیخواد باهاش بره...تو میدونی که بابا بدون مامان نمیتونه دوام بیاره...مامان
بدون بابا...اونا واقعا عاشق همن.... شیوون با تعجب گفت: چرا مامان نمیخواد با
بابا بره؟... سورا اهی کشید بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: خوب مامان میگه میخواد
سئول بمونه بخاطر تو...میگه میخواد وقتی از بیمارستان مرخص شدی ببرتت خونه ...خودش
ازت مراقبت کنه... سرشو بالا اورد به شیوون که کمی اخم کرده بود نگاه کرد. شیوون
گفت: بخاطر من نمیخواد میخواد با بابا نره؟... من باید یه فکری بکنم... بابا بدون
مامان تو نیویورک دوام نمیاره.... سورا به آرامی گفت: برای همین بهت گفتم اوپا
باید یه فکری بکنی... شیوون به سورا نگاه کرد گفت: ممنون سورا که بهم گفتی...نگران
نباش...همه چیز درست میشه...من حتما یه فکری میکنم... سورا لبخندی زد گفت: ممنون
اوپا تو خیلی خوبی... *********************************** " مامان خواهش میکنم...خودتم خوب میدونی که بابا بدون تو دوام
نمیاره..." شیوون درحالی که دست مادرش رو میون دستاش گرفته بود رو به مادرش
که اشک در چشمانش حلقه زده زده بود گفت. خانم چویی با بغض گفت: نه شیوونی ...من تو
رو تنها نمیزارم پسرم... اونم یکسال...نه من نمیتونم ... شیوون به حالت التماس
گفت: مامان گوش کن ...من میدونم توی غربت تنهایی بدون اینکه حتی یکی از عزیزانت
پیشت باشن زندگی کردن چقدر سخته... ما که ده سال تحمل کردیم ...بیا یکسال دیگه هم
تحمل کنیم...با این تفاوت که اینبار میتونیم باهم تلفنی صحبت کنیم... خانم چویی همینطور
که گریه میکرد سرشو به دو طرف تکون داد صدای که از گریه میلرزید گفت: نه...نمیتونم
... شیوون که از گریه مادرش اشک توی چشماش حلقه زده بود بغض کرده بود به سختی داشت
باخودش مبارزه میکرد که گریه نکنه با صدای ارومی گفت: مامان من که اینجا تنها
نیستم....لیتوک شی رو دارم... کانگین شی و خیلی های دیگه رو....اونا منو تنها
نمیزارن... ولی بابا اونجا جزء شما کس دیگه ی رو نداره...خواهش میکنم... اگه
میخواین من حالم زودترخوب بشه بهش پس با بابا برین نیویورک ...تا خیال من هم راحت
باشه... سورا خودشو به خانم چویی نزدیک کرد درحالی که شونه های مادرشو میمالید
گفت: مامان ...اوپا راست میگه... لطفا به حرفش گوش کن... لیتوک که تا الان ساکت
گوشه ای ایستاده بود به اون خانواده نگاه میکرد قدمی جلو اومد گفت: خانم چویی
خیالتون راحت باشه...من وونی رو تنها نمیزارم...قول میدم مثل جونم ازش مراقبت کنم
تا شما برگردین...بهتون قول میدم... خانم چویی سرشو که پایین بود بالا اورد با
چشمانی قرمز و خیس از اشکش به لیتوک نگاه کرد با صدای لرزونی گفت: چرا دیگه بهم
نمیگی مادر لیتوک جان...لیتوک جلوی صندلی
که خانم چویی نشسته بود زانو زد درحالی که با دستش اشکای خانم چویی رو پاک میکرد
گفت: مامان قول میدم که از وونی مثل جون خودم مراقبت کنم.... خانم چویی اول به
شیوون و بعد به لیتوک نگاه کرد درحالی که هنوز گریه میکرد گفت: باشه پسرم...
شیوونم رو اول به خدا بعد به تو سپردم...مراقبش باش... لیتوک در حالی که سعی میکرد
لبخند بزنه گفت: خیالتون راحت باشه
مامان... خانم چویی با عشق مادرانه به سه فرزندش نگاه کرد در دلش خدا رو به
خاطر داشتن اونا شکر کرد. ************************** کیو وارد اتاق شد نگاهی به اطراف اتاق انداخت به سمت شیوون که روی تخت
دراز کشیده بود به پنجره خیره شده بود رفت گفت: سلام ...کسی پیشت نیست... شیوون
سریع اشکاشو با دستش پاک کرد سرشو به سمت کیو چرخوند گفت: سلام...کی اومدی؟...کیو
که متوجه قرمزی چشمای شیوون شده بود ابروهاشو بالا داد به تخت نزدیکتر شد گفت:
شیوون شی گریه کردی؟... درد داری؟... حالت خوب نیست؟... به دراشاره کرد گفت: میخوای برم دکتر خبر کنم؟... شیوون
دوباره به پنجره نگاه کرد با بغض گفت: پدر و مادرم چند ساعت پیش کره رو برای یکسال
ترک کردن...دلم براشون خیلی تنگ میشه... کیو سرشیوون رو تو آغوش گرفت در حالی که
با دست دیگرش پشت شیوون رو نوازش میکرد گفت: هیششششششش... اروم باش... تا چشم بهم
بزنی این یکسال هم میگذره.... چند دقیقه ای میشد که سرشیوون توی اغوش کیو بود اون از این آغوش به
ارامش رسیده بود کیو که دید شیوون اروم شده اروم گفت: راستی لیتوک شی و کانگین شی
کجان؟...شیوون سرشو از تو اغوش کیو بیرون اورد گفت: اون دوتا خودشون یه عالمه کار
دارن ...نمیتونن که همیشه پیش من باشن... راستی خوب شد که اومدین...میخوام ازتون
برای کاری کمک بگیرم... میتونین بهم کمک کنین.... کیو لبخندی زد گفت: هر کاری که
از دستم بربیاد دریغ ندارم... حالا چه کمکی میخوای؟... شیوون هم لبخند ارومی زد
گفت: لطفا برام دوتا بلیط به مقصد جیجو به اسم تیکی هیونگ و کانگین شی بگیرید
...یک اتاق هم توی یکی از بهترین هتلهای جیجو...برای چهار و پنج شب وروز کنید....کیو گفت: تاریخ بلیط ها برای کی
باشه... شیوون گفت: برای پنج روز دیگه ...وقتی من از بیمارستان مرخص
میشم...کیو لبخندی زد گفت: این هدیه ی خیلی خوبه ...برای اقامتشون تو جیجو راستش
شرکت ما تو جیجو یه خونه داره...لیتوک شی و کانگین شی میتونن اونجا بمونن...جای
خیلی خوب و قشنگیه...شیوون لبخند زد گفت: این عالیه ...پس لطفا اون خونه رو برای
چهار پنج شب بدین به اونا...هزینه شم هر چی باشه میدم...مهم نیست...کیو اخمی کرد
گفت: هزینه؟... اصلا حرفشم نزنید... لیتوک شی و کانگین شی دوستای من هم هستن...
منم دلم میخواد یه هدیه به دوستام بدم... شیوون گفت: اخه... کیو وسط حرفش پرید گفت: اخه ماخه نداره...همین که
گفتم... شیوون لبخندی زد گفت: ممنون کیو شی... کیو اخمشو باز کرد گفت: راستی لیتوک
شی و کانگین شی میدونن؟... شیوون سرشو به دو طرف تکون داد گفت: نه...کیو گفت:
انوقت کی میخوای بهشون بگی.... شیوون سرشو پایین انداخت گفت: درست روز قبلش...کیو
با تعجب پرسید : چرا؟... چرا درست روز قبلش ؟.... شیوون بدون اینکه سرشو بالا
بیاره گفت: اخه بخوام لیتوک شی قبول کنه اون رو باید تو عمل انجام شده قرار
بدم...چون میدونم به راحتی راضی نمیشه که بره...باید تو عمل انجام شده
بذارمش...کیو سرشو به علامت فهمیدن به پایین و بالا تکون داد. ********************************* " نه وونی...من هیج جا نمیرم...میفهمی ؟...من به مامانت قول
دادم..."لیتوک در حالی که به شدت اخم کرده بود دستاشو به کمرش زده بود با
صدای بلندی گفت. شیوون با چهره ای درهم گفت: هیونگ...فقط چهار پنج روزه... لیتوک
به همون حالت عصبی گفت: رفتن من و کانگین به مسافرت دیر نمیشه...وقتی حال تو کامل
خوب شد ماهم به مسافرت میریم...شیوون با چهره ای که درهم به لیتوک نگاه کرد گفت:
هیونگ من میتونم تو این چند روز که نیستی از یکی از پرستارها بخوام تا تو خونه ازم
پرستاری کنه تا تو برگردی... لیتوک خواست مخالفتی بکنه که کیو که تا اون لحظه ساکت
روی میل کنار کانگین نشسته بود به او دوتا نگاه میکرد گفت: ببخشید ...میتونم یه
چیزی بگم... همه با نگاهای منتظر به کیو چشم دوختن. کیو صداشو صاف کرد گفت: خوب تو این چند روز شیوون شی میتونه بیاد خونه
من...خوب من و پسرم تو اون خونه تنها زندگی میکنیم...یه آجومایی هم هست که از صبح
میاد تا عصر و کارهای خونه من رو انجام میده...خونه من هم بخاطربیماری یونجو که
میدونید نزدیک بیمارستانه ...اگه اجازه بدین شیوون شی مشکلی نداشته باشه بیان خونه
من... اینطوری دیگه تها هم نیستن....در ضمن یونجو هم خیلی دوستشون داره... مطمینا
با دیدن شیوون شی خوشحال میشه...من قول میدم که این چند روز کاملا مراقب حالشون
باشم.... رو به لیتوک گفت: اینجوری شما میتونید با خیال راحت به این سفر برید...
لیتوک با شنیدن حرفهای کیو اخماش از هم باز شد . شیوون با نگاهی تشکر امیز به کیو
نگاه میکرد. کیو رو به شیوون کرد گفت: شیوون شی حاضرید بیاید خونه من؟... لیتوک به
شیوون نگاه کرد قبل از اینکه شیوون حرفی بزنه گفت: خوب...به نظرم این یه پیشنهاد
خوب باشه وونی... شیوون همنطور که به کیو نگاه میکرد لبخندی زد گفت: واقعا ممنونم
کیو شی...چی از این بهتر... اینطوری دیگه خیال تیکی هیونگ هم راحت میشه...درسته
هیونگ؟...به لیتوک نگاه کرد. لیتوک سرشو به علامت مثبت تکون داد گفت: ممنون کیو
شی...درهمون موقع دراز شد دکتر جانگ به همراه دو پرستار وارد اتاق شد با دیدن
لیتوک و کیو و کانگین گفت: سلام...اوه...اوه... اینجا چه خبره؟... رو به شیوون کرد
گفت: دکتر چویی برای چکاب اماده ای؟...در حالی که به پرونده دستش نگاه میکرد گفت:
اگه همه چیز خوب باشه فردا مرخص میشی... میتونی بری خونه... شیوونبالبخند به دکتر
جانگ نگاه کرد گفت: بله که اماده ام...بالاخره فردا از دست این تخت و این اتاق کسل
کننده راحت میشم... دکتر جانگ نگاهشو از روی پرونده توی دستش بالا اورد گره ای به ابروهایش
داد گفت: درسته مرخص میشین...ولی نباید یادتون بره که توی خونه هم باید کاملا
استراحت کنید... دوماه دیگه برای چیکاب بیاین... شیوون گفت: همه اینا رو میدونم
دکتر جانگ...ناسلامتی مثل اینکه خودم دکترما...دکتر جانگ پرونده ای رو به پرستاری
که کنار دستش ایستاده بود داد گفت: نه یادم نرفته...ولی خیلی وقتا دکتر از ادمهای
عادی حرف گوش نکن تر میشن...لیتوک گفت: آی گفتی دکتر.... شیوون که به کمک پرستار
روی ویلچر نشسته بود اخم ساختگی کرد با لبخند گفت: داشتیم دکتر جانگ...دکتر جانگ
خنده بلندی کرد گفت: حالا بیا بریم تا بعدا معلوم بشه داشتیم یا نه...
ای جان چه روز به روز جیگر تر میشه,,کانگتوک ایز نفس
ولی خب من منتظر وونکیوشم اصن منتظرماااا
خیلی نازه این فیک.مرسیییی فوق العادس
اره هر قسمتش قشنگتر میشه ...
بله بله وونکیو میشه...
خواهش عشقم
کانگتوک دارن میرن ماه عسل
توی این هفته که وونی میره خونه کیو چه خوشی به مکنه مون میگذره
مرسی عزیزم
اره دارن میرن سفر....
بله بهش خوش میگذره....
خواهش نفسم
سلام حنانه جان خیلی خوب بود وای شیوون میخواد بره خونه کیو
سلام عزیزدلم...
اره شیوون میخواد بره خونه کیو... وونکیو میخواد بشه دیگه...
اخی بچم با اینکه مریضه بازم به فکر همه است
ای جان داره میره خونه کیو داره وونکیو میشه هورررررراااااا
مرسی بیبی
بله بچه هم به فکر همهست هم شیطونه یه جا بند نمیشه....
اره داره وونکیو میشه...
خواهش خوشگلممم
سلام عزیزم.
. این دکتر جانگ راست میگه دکترا خودشون بدترن . کمتر به فکر خودشونن شاید چون فکر میکنن دکترن خودشون همه چی رو میدونن و بلایی سرشون نمیاد.
. چی از این بهتر
.
. عالی بود
.
وای این شیوون گذاشت رفت پرستار دنبالش میگشت ،فکر کردم باز یه بلایی سر خودش میاره
به به کیو هم که میخواد وونی رو ببره خونش دیگه خیال لیتوک هم راحت میشه کیو هم به شیوون نزدیک تر میشه
مرررررسی عزیزم
سلام خوشگلم...
اره شیوونش شیطونه دیگه..یه جا اروم نمیگیره...
اره والا....
بله دیگه گفتم وونکیو داره شروع میشه....
خواهش خوشگلممممممممممممم....