SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه سفید 19


سلامی دوباره...

بله نوبت اپ این داستانم بود...خوب هر کی دوست داره اینو بخونه بره ادامه بخوندش ......

  

معجزه نوزدهم


 

صدای گریه شیوون کمتر شده بود پس لیتوک از روی زمین بلند شد وارد اتاق شد .با باز شدن در شیوون نگاه خیس ازاشکشو از پنجره گرفت به صورت رنگ پریده لیتوک دوخت اون حالا بیحال اشک میریخت. لیتوک با چشمانی که اشک درونش حلقه شده بود به شیوون بیحال نگاه میکرد،شیوون با صدای که به سختی شنیده میشد گفت: تیکی ...تیکی جونم...من چیکار کردم... گریه اش دوباره شدت گرفت . لیتوک سریع خودشو به شیوون رسوند سرشوتو آغوش کشید ولی شیوون به شدت گریه میکرد دوباره گفت: تیکی من خیلی خودخواه بودم...من فقط  به فکر خودم بودم...من ده سال پیش قلب هیچ کس رو در نظر نگرفتم...من با اون کارم قلبهای زیادی رو شکستم...من خیلی نامردم...من یه عوضیم... لیتوک همینطور که سرشیوون تو آغوشش بود بازوی اون رو با یک دستش نوازش کرد گفت: هیشششششششششش... آروم باش... این حرفا رو نزن...تو هیچ خودخواه نیستی.... اروم باش وونی عزیزم...

شیوون با صدای لرزونی گفت: باورتنمیشه...نتونستم چشمامو باز کنم... نتونستم تو چشاش نگاه کنم...من خیلی شرمندشم...من پسر بدی براش بودم... تیکی جونم بگو چی کار کنم... لیتوک که از بیتابی واشک ریختنهای شیوون خودشم بیتاب شده بود در حالی که او هم ارام گریه میکرد شیوون رو بیشتر به آغوشش فشرد گفت: اروم باش وونی جونم...همه چیز درست میشه ...اروم باش..حالت دوباره بد میشه ها...تو هنوز حالت کاملا خوب نشده... نباید به خودت فشار بیاری... اروم باش عزیزدلم... با خودش فکر کرد پس آقای چویی متوجه نشده بود که شیوون بیدار بوده حرفاشو شنیده، باید با آقای چویی حرف میزد.

شیوون از بس تو آغوش لیتوک گریه کرده بود بیحال شده چشمانش بسته بود، لیتوک هم آروم موها و بازوی شیوون رو نوازش میکرد .شیوون با شنیدن صدای آرامش بخش قلب مهربون لیتوک به خواب رفت .لیتوک از صدای نفس های منظم و آرام شیوون فهمید که او خوابیده پس آرام سر اون رو روی بالشت گذاشت تا شیوون راحتر بخوابه. لیتوک از روی تخت بلند شد به خاطر اینکه یک ساعتی به پهلو روی تخت نشسته بود بدنش درد گرفت، کش و قوسی به بدنش داد تا از دردش کمتر کنه به سمت مبل پایین تخت شیوون رفت روی اون دراز کشید به اتفاقات امروز فکر کرد کم کم پلکهاش سنگین شد آروم چشماشو بست به خواب رفت.

....................

کانگین ارام دراتاق رو باز کرد با نور ضعیف چراغ خواب بالای سر شیوون کمی اتاق رو روشن کرده بود آرام داخل شد، نگاه کوتاهی به شیوون که خواب بود کرد متوجه لیتوک که روی مبل خوابیده بود شد. ارام به کنار مبل رفت با اینکه نور کم بود ولی میتونست چهره لیتوک رو که توی خواب مثل فرشته ها بود رو ببینه قلبش لرزید ناخوداگاه سرخم کرد بوسه ای نرم و کوتاه به لبهای نیمه باز لیتوک زد. لیتوک تکان خورد کانگین سریع سرشو عقب کشیدایستاد .خوشبختانه لیتوک بیدا نشده بود پس نفس راحتی کشید دوباره به صورت زیبا لیتوک نگاه مهربانی کرد ،چقدر طعم لبهای لیتوک شیرین بود خیلی دلش میخواست تا دوباره انها رو ببوسه ولی ترسید که لیتوک بیدا بشه .پس ارام به سمت دراتاق رفت از اون خارج شد غافل از اینکه دوتا چشم نیمه باز اون صحنه رو دیده بودن.

************************************

لیتوک باید تو یک جلسه مهم شرکت میکرد دودل بود. از طرفی باید میرفت ،از طرفی دلش نمیخواست شیوون رو تنها بذاره. کانگین هم کار داشت کیو هم امروز صبح نمیتونست بیاد. شدید تو فکر بود که درهمون لحظه ژرمی وارد اتاق شد سلام کرد. شیوون لبخندی زد گفت: سلام ...لیتوک هم جواب سلام ژرمی رو با یک لبخند داد. ژرمی به سمت تخت شیوون اومد گفت : حال همکار عزیز ما چطوره ؟...بهتری شیوون شما ؟... شیوون با همون لبخند جواب داد : بهترم ...ممنون ...لیتوک فرصت رو غنمیت شمرده گفت: دکتر بورن شما تا کی میتونید پیش وونی باشید؟...قبل از اینکه ژرمی جواب بده شیوون گره ای به ابروهایش داد با دلخوری گفت: تیکی من حالم خوب شده ...اشکالی نداره که تنها باشم.... برو به کارت برس ...نگران من نباش ...مطمنا ژرمی شی هم کار دارن نمیتونن اینجا باشن ... به ژرمی نگاه کرد ،ژرمی لبخندی زد گفت: لیتوک شی برید به کارتون برسید ...من نیم ساعتی استراحت دارم... میتونم پیش شیوون شی بمونم... لیتوک نگاه مهربونی به ژرمی انداخت گفت: ممنون ژرمی شی... سریع از اتاق خارج شد.

از دیشب سوالی ذهن شیوون رو درگیر کرده بود با خودش فکر کرد شاید ژرمی بهترین کسی باشه که میتونه به این سوال جواب بده چون ژرمی موقیعتی مشابه داشت .

شیوون تردید داشت ولی باید میپرسید حداقل به خاطر لیتوک. پس شجاعتشو جمع کرد گفت: ژرمی شی میتونم سوالی ازتون بپرسم؟...اممم...ولی اگه نخواستین میتونین جواب ندیدن ...ژرمی روی صندلی کنار تخت نشست لبخندی زد گفت: حتما... بپرسید... اگه بتونم کمکی بکنم خوشحال میشم...شیوون پرسید : ژرمی شی چطوری متوجه احساستوننسبت به دوست پسرتون شدید؟...ژرمی از سوال شیوون چشمانش گشاد شد. شیوون کمی هول کرد گفت: اگه نمیخواین جواب ندین ...ژرمی لبخندی زد گفت: نه اشکالی نداره ...اون روز وقتی هنری به راحتی به شما گفت  که دوست پسر منه ...شما خیلی عادی برخورد کردین... از برخوردتون تعجب کردم... ولی با خودم فکر کردم چون شما یه مدت تو امریکا زندگی کردین پس براتون عادیه...

شیوون کمی خجالت کشید پس نگاهشو از ژرمی گرفت گفت: راستش من همیشه اعتقاد داشتم رابطه هر انسانی به خودش مربوطه ...ولی الان برای یکی از دوستام یه همچین مسئله ای پیش اومده... برای همین هم میخوام بدونم فقط همین...ژرمی لبخندش پررنگتر شد در حالی که فکر میکرد گفت: خوب من یکبار با خواهرزاده ام رفتم به یک تئاتر موزیکالی که برای بچه ها بود...هنری اون زمان یکی از بازیگرای اون تئاتر موزیکال بود... وقتی دیدمش احساس عجیبی بهش داشتم ...نمیتونستم نگاهمو از چهره ی با نمکش بردارم... من هیچ وقت اون حس رو تجربه نکرده بودم... با دخترای زیادی برخورد داشتم ...ولی هیچ کدوم به اندازی هنری برام جذاب نبودن... اول نمیدونستم این حس چیه ...ولی نا خوادگاه هر روز میرفتم به اون تئاتر موزیکال و بازی هنری رو میدیدم... روز آخری که اون تئاتر موزیکال اجرا میشد ... تصیم گرفتم که با هنری حرف بزنم...اخه انقدر به دیدنش عادت کرده بودم که اگه یه روز اون رو نمیدیدم احساس میکردم که یه غم بزرگ  رو قلبمه ...اون شب تا صبح بیدار میموندم ...پس تصیم گرفتم که حسم رو به اون بگم... بدترین حالتش این بود که اون بهم یه سیلی میزد ... احساس منو رو میکرد....پس بعد از اتمام تئاتر به پشت صحنه رفتم... هنری داشت گریم صورتشو پاک میکرد ...وقتی من رو اتاق دید خیلی جاخورد ... من بادیدن قیافه متعجب هنری برای یک لحظه پیشمون شدم از اینکه بخوام حرفمو بهش بزنم... ولی با خودم گفتم باید تمومش کنم ...دیگه نمیتونم تحمل کنم... پس بهش گفتم که میخوام باهاش حرف بزنم ...هنری قبول کرد با هم به یک کافه رفتیم...

((فلش بک ))

ژرمی به تصویر هنری که روی شیشه میز افتاده بود نگاه میکرد .هنری که از سکوت ژرمی کلافه شده بود گفت: ببخشید آقا... که ژرمی بدون اینکه نگاهشو از میز بگیره با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: ژرمی بورن ...هنری چشامشو ریز کرد گفت: ببخشید چی گفتید؟... ژرمی به هنری نگاه کرد آب دهنشو به سختی قورت داد گفت: ژرمی بورن هستم ...شما میتونید منو ژرمی صدا کنید ...هنری با اخم گفت: خوب آقای بورن شما گفتید که میخواید با من حرف بزنید ....ولی الان یک ربعه اینجا نشستیم ...شما یک کلمه هم حرف نزدید...اگه قرار اینجوری باشه من مثل شما بیکار نیستم ...اگه قرار نیست حرف بزنید لطفا وقت منو هدر ندید...هنری خواست از روی صندلی بلند بشه که ژرمی با دستپاچگی گفت:نه نه ...میگم...خواهش میکنم بشینید...

هنری دوباره روی صندلی نشست درحالی که کمی عصبانی شده بوده گفت : خوب گوش میدم...ژرمی صداشو صاف کرد گفت: راستش نمیدونم از کجا شروع کنم... حرف زدن راجع به احساسم یکم برام سخته ...ولی اول اجازه بدین من حرفامو کامل بهتون بزنم... بعد عکس العمل نشون بدین...هنری که از حرفهای ژرمی گیج شده بود سرشو تکون داد گفت: باشه... ژرمی کمی مکث کرد بعد نفس صداداری کشید گفت: نمیدونم دقیقا اسم احساسم چیه...ولی از وقتی تو رو دیدم یه احساس خوبی توی قلبم حس کردم... که ناخوداگاه من رو وادار میکنه هر روز ببینمت ...حتی شده از دور ...من دورورم دخترای زیادی بودن ...ولی هیچ وقت هیچکدوم از اونها به جذابی تو برام نبودن... احساسی که به تو دارم به اونها نداشتم...به چشای هنری که از تعجب گشاد شده بود خیره شد گفت: خیلی با خودم جنگیدم... ولی خوب میبینی که در مقابل احساسم شکست خوردم...میدونم که نمیتونی باور کنی... ولی هر وقت تو رو میبینم انرژی میگیرم...اون روز برام بهترین روز زندگیمه... دلم میخواد بیام جلو با تمام وجودم بغلت کنم... من با دیدن لبخند تو آرامش میگیرم...صورت ژرمی از هیجان قرمز شده بود مکثی کرد نگاهشو به تصویر روی میز دوخت با صدایی که میلرزید به ارومی گفت: فکر کنم عاشقت شدم...دوباره به چهره هنری که شدیدا قرمز شده بود دوخت از چهره هنری نمیشد احساسشو متوجه شد.

هنری بدون هیچ عکس العملی فقط به ژرمی نگاه میکرد حرفهای که ژرمی بهش زده بود توی سرش تکرار میشد خود او هم تقریبا همین احساس را نسبت به ژرمی داشت ف چند باری رو که او را داخل تماشاگرها دیده بود باعث شده بود تا قلب او هم اسیر این جوان خوشتیپ و خوش چهره بشه ،بطوری که با دیدنش صورتش انقدر قرمز میشد که همکارانش نگرانش میشدن فکر میکردن که او حالش خوب نیست. از اونجایی که کسایی مثل دونگهه وهیوک که اونها هم با هم رابطه داشتن در کنار خود داشت میدونست این چه احساسیه.ولی چون احساس ژرمی رو نمیدونست سعی کرده بود تا با احساسش مبارزه کنه .حالا ژرمی جلوی او نشسته بود به او میگفت که عاشقشه. ژرمی از این حالت بهت زده هنری ترسید صدایش کرد.

ولی هنری بهش جواب نداد ژرمی دستشو جلوی صورت هنری حرکت داد گفت: آقای لی حالتون خوبه؟... باور کنید نمیخواستم ناراحتتون کنم... آقای لی... هنری با این حرکت ژرمی از فکر بیرون اومد ،گونه هاش سرخ شد برای اینکه ژرمی متوجه تغییر حاللش نشه سریع سرشو پایین انداخت دستاشو که روی پاهاش بود مشت کرد با صدایی که به سختی شنیده میشد زمزمه کرد: ممنونم...منم...منم...ولی انقدر خجالت میکشید که نتونست بقیه حرفشو بزنه. ژرمی که از حال هنری بهت زده شده بود با چشمانی گشاد شده به هنری که صورتش به اندازه گوجه قرمز شده بود نگاه میکرد برای اینکه حرف او را بفهمه روی میز خم شده بود گفت: شما چی؟... هنری تمام توانش را جمع کرد اب دهانشو به سختی قورت داد با صدای که میلرزید گفت: منم از شما خوشم میاد...

ژرمی از حرفی که شنید شوکه شده بود پس بدون اینکه حواسش به اطرافش باشه با فریاد گفت: چی؟...تو الان چی گفتی؟... هنری با وحشت سرشو بلند کرد اطراف نگاه کرد گفت: چه خبرته؟...همه دارن به ما نگاه میکنن...ژرمی که تازه متوجه موقعیتشون شده بود رو به بقیه کرد با حالت معذرت خواهی سرشو پایین بالا کرد ناگهان از روی صندلی بلند شد سریع دست هنری رو گرفت از روی صندلی بلندش کرد در حالی که به سمت در کافه میرفت هنری رو به دنبال خودش میکشید.

به ماشین رسید در سمت جلو رو باز کرد هنری رو روی صندلی کنار راننده نشوند در رو بست خودش سریع به اون طرف ماشین رفت سوار شد. ماشین رو روشن کرد به سمت مقصد نامعلومی شروع به رانندگی کرد. هنری تمام مدت سکوت کرده بود با چشمانی گشاد شده به حرکات ژرمی نگاه میکرد بالاخره به حرف اومد گفت: کجا داریم میریم؟... ژرمی لبخندی زد بدون اینکه نگاهشو از خیابون بگیره گفت: کمی صبر کن میفهمی...بعد از نیم ساعت رانندگی تقریبا از شهر کمی فاصله گرفته بودن که ژرمی از جاده اصلی خارج شد هنری کمی وحشت کرده بود ولی ترجیح داد سکوت کنه به ژرمی اعتماد کنه.

بعد از چند دقیقه ژرمی ماشین را متوقف کرد سریع پیاده شد به سمت دیگه رفت دررو برای  هنری باز کرد دستش به سمت هنری دراز کرد گفت: به من افتخار میدی؟... هنری گونه هاش دوباره قرمز شد دستشو تو دست ژرمی گذاشت . ژرمی دست هنری رو گرفت اون رو به دنبال خودش کشید. اونا از یه تپه ی سبز و زیبا بالا رفتن بالای تپه تنها یک درخت بید مجنون وجود داشت واقعا فضای زیبای بود ،هنری به اسمون نگاه کرد اسمون صاف بود . ژرمی دستاشو از هم باز کرد در حالی که به سمت هنری میچرخید گفت: به رویایی ترین نقطه دنیا البته برای من خوش اومدی... لبخند زد. هنری از دیدن این همه زیبای ذوق کرده بود چشمانش از ذوق برق میزد . ژرمی به سمتش اومد از پشت هنری رو بغل کرد گفت : همیشه دلم میخواست اینجا رو به کسی که عاشقش میشم نشون بدم... چونه ش رو روی شونه هنری گذاشت گفت: تو اولین کسی هستی که با من به اینجا میای... هنری لبخند زد گفت: ممنون...واقعا قشنگه... از بالای تپه شهر پیدا بود هوا کم کم داشت تاریک میشد.چراغها کم کم روشن میشدن منظره فوق العاده ای را به وجود میاوردن، ژرمی هنوز هنری را تو آغوشش داشت ارام کنار گوش هنری زمزمه کرد: ممنونم هنری که احساسمو قبول کردی...

هنری از اینکه ژرمی او را هنری خطاب کرده بود قلبش لرزید لبخندش پررنگتر شد از گوشه چشم به ژرمی نگاه کرد گفت: منم ممنونم که عاشقمی...ژرمی نگاهشو از روبرو گرفت به لبای خوش فرم هنری خیره شد چقدر دلش میخواست تا مزه این لبارو بچشه ، مطمینا خیلی شیرین خواهد بود.پس با یک حرکت هنری رو به سمت خودش چرخوند بدون معطلی لب بر لب هنری گذاشت همینطور که فکر میکرد طعم این لبها واقعا بینظیر بود پس بوسه را عمیقتر کرد.هنری که اول از حرکت ژرمی شوکه شده بود با حرکت لبهای ژرمی روی لباش به خودش اومد او هم لباشو حرکت داد ژرمی رو در بوسه همراهی کرد واقعا این لحظات قشنگترین لحظات زندگی هر دو بود.

(( پایان فلش بک))

ژرمی نفس صداداری کشید به شیوون که با مهربانی و لبخند نگاهش میکرد نگاه کرد گفت : از اون شب بهبعد ما باهمیم... شیوون گفت: هنوز عاشقشین نه؟...ژرمی لبخندی زد گفت: بیشتر از قبل...هر لحظه این عشق تو قلب من عمیقتر میشه...حتی برای لحظه ای هم به عشقم نسبت به هنری شک نمیکنم.... شیوون لبخندش پررنگتر شد سرشو به ارومی به علامت تایید تکون داد . درهمون لحظه در اتاق باز شد کانگین داخل اومد رو به ژرمی کرد گفت: ممنون دکتر بورن که پیش دکتر چویی موندید...ژرمی به کانگین نگاه کرد لبخند زد گفت: من که کاری نکردم...رو به شیوون گفت: شیوون شی هم صحبت خوبی هستن...من از این چند دقیقه ای که پیش ایشون بودم لذت بردم... اگه اجازه بدین من برم... باید وضعیت یکی از مریضاها رو چک کنم... شیوون بالبخند گفت: ممنون ژرمی شی... منم از هم صحبتی با شما لذت بردم... ببخشید که تو زحمت افتادید... ژرمی لبخندش پررنگتر شد گفت: چه زحمتی؟...من که کاری نکردم... خوب استراحت کنید... از اتاق خارج شد.

کانگین به تخت نزدیک شد گفت: حالتون چطوره ؟... درد ندارید؟... شیوون همانطور که لبخند میزد گفت: نه حالم خوبه... مشکلی ندارم...کانگین شی میشه چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم؟... میخوام باهاتون صحبت کنم؟... کانگین کمی تعجب کرد درحالی که صندلی رو به تخت نزدیکتر میکرد گفت: بله...حتما... خواهش میکنم... روی صندلی نشست منتظر به شیوون نگاه کرد. شیوون هم به چشمای کانگین خیره شد بدوه هیچ مقدمه ای پرسید : تو تیکی هیونگ منو دوست داری؟... کانگین که ازاین سوال شیوون جا خورده بود نگاهشو از شیوون دزدید سرشو پایین انداخت .کانگین حسابی هول کرده بود دست دلش برای شیوون رو شده بود نمیدونست چی جواب شیوون رو بده . اگه میگفت "نه" ممکن بود برای همیشه لیتوک رو از دست بده و اگر میگفت " اره" جلوی شیوون رسوا میشد.

چند دقیقه ای به سکوت گذشت . شیوون  تیزبینانه تمام حرکات کانگین رو زیر نظر داشت هر لحظه منتظر جواب کانگین بود وقتی دید کانگین همچنان سکوت کرده گفت: منظرما... کانگین بدون اینکه سرشو بالا بیاره با صدای که به سختی شنیده میشد گفت: آره...من دوسش دارم... شیوون پرسید :چقدر؟.... کانگین در حالی که چشماش از تعجب گشاد شده بود سرشو بالا اورد گفت: چی چقدر؟...شیوون خیلی جدی پرسید : چقدر دوسش داری؟...کانگین با خجالت ولی مطمین گفت: حاضرم برای خوشبختیش هر کاری بکنم... حتی اگه از جون خودم بگذرم.... تمام تلاشمو میکنم... تاهمیشه خنده مهمون لباش باشه...شاد زندگی کنه...

شیوون لبخند زد گفت: خیلی خوبه.... میتونم یه سوال دیگه بپرسم؟... البته اگه برات سخت بود میتونی جواب ندی...کانگین گفت: خواهش میکنم بپرسید...شیوون گفت: تو چطور عاشق لیتوک شدی؟... یعنی منظورم اینکه چی تو لیتوک دیدی که باعث شد دوسش داشته باشی؟... کانگین اب دهانش به سختی قورت داد گفت: خوب راستش لیتوک شی خیلی مهربونه...خیلی با گذشته ....واقعا یه انسان مسولیت پذیره...به نظر من اصلا اون یه فرشته ست ...شیوون ناگهان خنده ای کرد که باعث شد کانگین با تعجب بهش نگاه کنه . شیوون همنطور که لبخند میزد گفت: صفت زیبای برای تیکی هیونگ من انتخاب کردی... فرشته ...اره اون واقعا یه فرشته ست... یه فرشته...درهمون لحظه کسی در زد ،شیوون همانطور که لبخند به لب داشت با صدای کمی بلند گفت: بفرماید...در باز شد کیو با لبی خندان وارد اتاق شد گفت: سلام ...کانگین با باز شدن در از روی صندلی بلند شده بود کمی خم شد سلام کرد ،شیوون هم با لبخند جواب سلام کیو رو داد.کانگین با اومدن کیو رو به شیوون کرد گفت: اگه اجازه بدین حالا که کیوهیون شی پیشتون هستن من برم...ببخشید باید برگردم سر شیفتم...شیوون لبخندی زد گفت : حتما ...ممنون کانگین شی... ببخشید که وقتتون رو گرفتم...کانگین گفت: خواهش میکنم...این چه حرفیه ...خوشحال شدم که با شما صحبت کردم...شیوون گفت : منم خوشحال شدم...ممنون...کانگین به نشونه احترام کمی خم شد بعد اتاق رو ترک کرد .کیو روی صندلی کنار تخت نشست به صورت خندان شیوون خیره شد گفت: چی شده؟... اتفاقی افتاده؟...شیوون همنطور که لبخند روی لبانش بود گفت: بعدا بهتون میگم ...اول خودم باید مطمین بشم...

*******************************

لیتوک داشت به سرعت از ساختمام بیمارستان خارج میشد که یکدفعه با شخصی برخورد کرد برگشت که عذرخواهی کنه با دیدن شخص چشمانش از تعجب گشاد شد گفت: اقای چویی ... آقای چوی با دیدن لیتوک لبخندی زد گفت: با این عجله کجا داشتی میرفتی پسرم؟...لیتوک گفت: راستش داشتم میومدم دنبال شما...میخواستم باهاتون صحبت کنم... باورم نمیشه که دوباره شما رو اینجا ببینم ...آقای چویی دستشو رو شونه لیتوک گذاشت گفت: راجع به من چی فکر کردی؟... فکر کردی من پسرمو تو این شرایط تنها میزارم... من تو این ده سال کاملا حواسم به شما دوتا بوده... درسته که از خونه رفتین...ولی همیشه دورادور خبرتون رو داشتم...

لیتوک که از حرف آقای چویی هول کرده بود گفت: میدونم...میدونم... راستش میخواستم باهاتون راجع به دیروز صحبت کنم...آقای چوی چشماشو ریز کرد با دقت به صورت لیتوک نگاه کرد گفت: دیروز؟... لیتوک گفت: اره ... دیروز همون موقع که شما اومدید بیمارستان و رفتین پیش شیوون ... فکر کردین شیوون خوابهباهاش حرف زدین....میخواستم بگم در واقع شیوون تمام مدت بیدار بوده...حرفهای شما رو شنیده...چهره لیتوک غمگین شد گفت: بعد از رفتن شما شیوون کلی گریه کرد میگفت که خیلی پسر بدی برای شما بوده...خودخواه بوده ...حسابی خودشو سرزنش کرد... باروتون نمیشه به سختی به زور ارامبخش تونستم آرومش کنیم... حالا هم از شما میخوام برین باهاش صحبت کنین... برین از این افکار اشتباه درش بیارید... آقای چوی که با حرفهای لیتوک چهره اش تو هم شده بود گفت: فکر میکنه پسر بدی برای من بوده؟... نه این امکان نداره... خیلی مطمین به چشمای نگران لیتوک نگاه کرد گفت: من میرم باهاش حرف میزنم...اون باید بدونه که من به وجودش افتخار میکنم...لیتوک با این جمله آقای چویی لبخندی زد گفت: ممنونم اقا... آقای چویی دستشو از روی شونه لیتوک برداشت گفت: الان میرم سراغش...از لیتوک دور شد. لیتوک هم خواست به دنبال اقای چویی بره که با شنیدن صدای که گفت: لیتوک اوپا... لیتوک اوپا...به سمت صدا چرخید.

سورا از انتهای راهرو به لیتوک نزدیک شد وقتی به یک قدمی او رسید لبخندی زد گفت: اوپا میتونم باهات صحبت کنم؟... لیتوک که از دیدن سورا تعجب کرده بود گفت: حتما...سورا دستشو دور بازوی لیتوک حلقه کرد درحالی که یکی از نیمکتهای خالی محوطه ی باز بیمارستان رو نشون میداد گفت : بریم اونجا بشنیم...باشه؟...لیتوک که از این حرکت سورا کمی معذب شده بود سعی کرد لبخندی بزنه گفت: باشه...بریم...

" اوپا میتونم راحت صحبت کنم" ... لیتوک لبخند زد گفت: البته... سورا به روبرویش نگاه کرد گفت: اوپا فامیل شما چیه؟...لیتوک که از سوال سورا تعجب کرده بود گفت: پارک ...من پارک جونگسو هستم... سورا به سمت لیتوک چرخید با صورت جدی پرسید : چرا فامیل خودتو تغییردادی اوپا؟... لیتوک با تعجب گفت: چی؟.. سورا به چهره متعجب لیتوک نگاه کرد با اخم گفت: یعنی اینقدر از بابا و مامان بدت میومد؟... لیتوک لبخندی زد گفت:نه سورا جان ...تو اشتباه میکنی....فامیل من از اولشم پارک بود... سورا که تعجب جای اخمش رو گرفته بود گفت: چی؟... فامیل تو از اول پارک بوده؟...یعنی چی؟...لیتوک با همون لبخند گفت: آره... پارک بوده... من که پسر واقعی خانم و آقای چویی نیستم...من وقتی 6 سالم بود با مادر بزرگم که اون موقع برای آقا و خانم چویی کار میکرد به اونجا رفتم... از اونجای که من هیچ کس رو جزء مادر بزرگم نداشتم...خوب شیوون هم که خیلی تنها بود ...من رو مثل پسرخودشون بزرگ کردن...

سورا با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود گفت: واقعا؟... یعنی تو هم مثل من فرزند خونده اونایی؟... لیتوک با تکون دادن سرش به علامت تایید جواب سورا رو داد، سورا گفت: ولی تو خونه راجع به شما دوتا طوری حرف میزنن که انگار تو هم پسر واقعی اونا هستی...حتی هنوز هم که هنوزه بعد از ده سال اتاق توت  دست نخورده نگه داشتن.... مادر همیشه میگه یه روزی دوتا پسرای من برمیگردن با ما زندگی میکنن...من مطینم... اوپا پدر و مادر طوری راجع به تو حرف میزنن که من همیشه احساس میکردم دوتا برادر دارم...

لیتوک که با شنیدن صحبتهای سورا اشک تو چشاش حلقه زده بود لبخند غمگینی زد سرشو پایین انداخت گفت: آقا و خانم چویی همیشه به من لطف داشتن...من واقعا با وجود اونا هیچ وقت کمبود پدر و مادرمو احساس نکردم...شیوون هم برای من مثل برادر نداشتمه...اون به معنی واقعی کلمه برادرمه.... به نظر من برادری به خون نیست...به اون احساسیه که دو طرف نسبت به هم دارن.... سورا در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود با بغض گفت: میفهمم چی میگی اوپا...راستی میشه نحوه آشنایت رو با این خونواده برام بگی...خیلی دلم میخواد بدونم...لیتوک بدون اینکه به سورا نگاه کنه به روبرو خیره شد شروع به تعریف همه چیز کرد.

......

ضربه ای به در زده شد شیوون که داشت با کیو صحبت میکرد با شنیدن صدای در گفت: بفرماید...کیو و شیوون در حالی که لبخند روی لباشون بود به سمت در نگاه کردن . در باز شد آقای چویی در استانه در قرار گرفت. شیوون با دیدن پدرش اشک تو چشاش حلقه زد با صدای به سختی شنیده میشد گفت: بابا... کیو با شنیدن کلمه " بابا" از دهان شیوون تعجب کرد با چشمانی گشاد شده به شیوون که حال گریه میکرد و مردی با موهای جوگندمی که گذر زمان روی پوست صورتش چروک انداخته بود نگاه کرد.

آقای چویی درحالی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه با قدمهای بلند خودش رو به تخت شیوون رسوند گفت: جون دلم پسرم...دستاش رو برای درآغوش کشیدن پسرش از هم باز کرد پدرو پسرتو آغوش هم فرو رفتن. شیوون سربه شانه مردانه پدرش گذاشته بود گریه میکرد . آقای چویی هم با دست پشت شیوون رو نوازش میکرد آرام اشک میریخت. کیو با دیدن این صحنه اشک در چشمانش جوشید ارام بدون اینکه خلوت پدر و پسر رو به هم بزند از اتاق خارج شد روی نیمکت نزدیک اتاق نشست .چقدردلش میخواست یکبار دیگر فقط یکبار دیگر پدرش زنده میشد او را درآغوش میگرفت او از عطر گرمای وجود پدرش استشمام میکرد.

چند دقیقه ای میشد که پدر و پسر در آغوش هم بودن حال کمی ارام شده بودن ،آقای چویی ارام شیوون رو کمی از اغوشش جدا کرد با دستانش دو طرف صورت پسرش رو قاب گرفت به چشمان قرمز  وخیس از اشک شیوون خیره شد با مهربانی گفت: چقدر این ده سال طولانی بود ...چقدر دلم برای دراغوش کشیدنت تنگ شده بود پسرم...شیوون با صدای که از بغض میلرزید گفت: منم همینطور بابا...10 سال انتظار این لحظه رو کشیدم... باز پدر و پسر همدیگر رو سفت در آغوش کشیدن این لحظات بهترین لحظات عمر پدر و پسر بعد از 10 سال انتظار بود.

آقای چویی نمیخواست دیگه حتی یک سانتیمتر هم از پسرش دور بشه پس لبه تخت نشست با مهربانی به جزء جزء صورت شیوون نگاه میکرد به آرامی گفت: چقدر بزرگ شدی بابا...چقدر مردتر شدی... چقدر جذابتر شدی... لبخندی زد شیوون که از تعریفهای پدرش خجالت کشیده بود گونه اش رنگ گرفت آروم گفت: ممنون بابا...ولی شما عوضش خیلی شکسته تر شدین...و...آقای چویی مهلت نداد گفت: چاقتر نه؟...خنده ای کرد. شیوون هم خندید گفت: ولی من نمیخواستم اینو بگم... آقای چویی گفت: ولی این حرف همیشگی مامانته... هر دو سکوت کردن بهم خیره شدن اجازه دادن برای چند دقیقه هم که شده چشماشون باهم حرف دلشونو بزنه.

بالاخره آقای چویی سکوت رو شکست گفت: شیوونی خیلی بهت افتخار میکنم... میدونی تو باعث افتخار منی؟ ...پسری که خودشرو پای خودش وایستاد...همه سختی ها رو تحمل کرد تا به ارزوش که دکتر شدن بود برسه... خیلی خوشحالم ...خیلی...به چشمای پرسگر و قرمز شیوون نگاه کرد گفت: خوشحالم که طوری تربیتت کردم که درمقابل سختی ها کم نیاوردی...شونه خالی نکردی... این برای من پدر از هر چیزی که فکرشو که بکنی باارزشتره.... من خوشحالم به خودم میبالمکه همچین پسری همچین دکتری تحویل جامعه دادم... حالا خیالم هم راحته که وارث خانواده چویی رو درست تربیت کردم... اگه هم اتفاقی برای من بیوفته دیگه مطمینم که همه چیز رو به دست اهلش میسپرم...شیوون با این حرف پدرش ناله ای کرد گفت: بابا... که آقای چویی دستش را بالا اورد گفت: شیوونی ...میدونم حرفای اون روز منو شنیدی پسرم...فقط میخواستم بگم بابا اشتباه نکن... من نه تنها ازت دلخور نیستم بلکه بهت افتخار هم میکنم... من شاهد تمام سختیهای که تو این ده سال کشیدی بودم...من با خندهات خندیدم ...با گریه هات گریه کردم... شیوونی... من به تو ...دکتر چویی شیوون به عنوان یک پدر افتخار میکنم...خدارو شکر میکنم که خدا پسری مثل تو رو به من داد...

شیوون با حرفهای پدرش دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره قطرات مروارید گونه اشک روی صورت رنگ پریده ش به پایین غلتید . شیوون با صدای که از گریه میلرزید گفت: دوستت دارم بابا...با تمام وجود دوستت دارم....به داشتن پدری چون شما افتخار میکنم... آقای چویی هم که دوباره گریه میکرد گفت: من هم همینطور پسرم... خیلی دوستت دارم...پدر و پسر دوباره تو آغوش گرم ارامبخش هم فرو رفتن.

لیتوک با قدمهای خسته و کش دار به سمت اتاق شیوون میرفت که دید کیو روی یکی از صندلیهای راهرو نشسته شدیدا تو فکره، خودشو به نیمکت رسوند کنار کیو نشست .کیو با تکون خوردن نیمکت به خودش اومد به لیتوک نگاه کرد گفت: کی اومدی؟...لیتوک هم به کیو نگاه کرد گفت: همین الان... رو به در اتاق شیوون کرد گفت: آقای چویی هنوز پیش شیوونه؟... کیو سرشو تکون داد گفت: اره... با حسرت گفت: پدر و پسر خوب باهم خلوت کردن... خوشبحال شیوون که همچین پدری داره... به دراتاق خیره شد.

لیتوک هم اهی کشید گفت: اره ...واقعا خوش بحالشون که همو دارن... اینقدر هم همدیگه رو دوست دارن... آقای چوییواقعا یه پدر خوب و نمونه ست که هر بچه ای داشتن چنین پدری رو ارزو میکنه.... شیوون برای همینه که عاشق پدرشه... نمیدونی تو این ده سال به خاطر اینکه فکر میکنه قلب پدرشو شکسته چقدر عذاب کشیده... من شاهد گریه هاش بعد از اینکه یواشکی از دور پدر ومادرشو میدید بودم... من صدای دلتنگیشو شنیدم... درهمون موقع در اتاق باز شد قامت مردونه آقای چویی ظاهر شد.

آقای چویی لبخند زد گفت: استراحت کن پسرم...من بازم میام ..فعلا...دراتاق رو بست . لیتوک و کیو با دیدن آقای چویی به احترام او ایستادن. اقای چویی در حالی که لبخند میزد به طرف اونها اومد رو به اون دوتا گفت: لطفا مراقب پسرم باشید...من باید برم... ولی بازم میام بهش سرمیزنم... ولی لطفا شما تنهاش نذارید...کیو و لیتوک همزمان با هم گفتن : چشم...حتما... لیتوک گفت : خیالتون راحت باشه... آقای چویی تشکر کرد با قدمهای کشدار از اون دوتا دور شد. کیو و لیتوک حسرت وار رفتن آقای چوی رو نگاه کردن

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
Sheyda پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 15:26

شیوون با احساس کیو نسبت به خودش با همین منطق که کانگین رو میخواد به لیتوک برسونه رفتار میکنه
چرا کسی به قلب عاشق کیو توجه نمیکنه
مرسی عزیزم

یعنی چی؟...چه احساسی؟...
میکنه عزیزم..خوب خود کیو هم باید بگه..طرف چه میدونه تو قلبش چه میگذره...
خواهش نفسم..

sogand پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 00:24

اشکال نداره بیبی بیا بغله خودم ارومت میکنم با هم گریه میکنیم و به هم دلداری میدیم ما که تو این دنیا با اینکه یه عالمه ادم دورمونه ولی تنهاترین ادمیم حداقل خودمون به هم دیگه دلداری بدیم

اهم ما تنهایم... تنها کسی هم داریم شیوونه..بیا باهم بریم پیش شیوونی...

tarane پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 00:01

سلام عزیزم.
اخی کانگین یواشکی اومد تیکی رو بو/سید و رفت . یعنی جرات نمی کنه به تیکی اعتراف کنه ؟ شاید میترسه جواب تیکی نه باشه و ازش دور بشه . ولی اخرش چی باید بالاخره بهش بگه . حالا که شیوون هم فهمید شاید کمکشون کنه.
پدر شیوون با این که از پسرش دور بود همیشه هواش رو داشت . واقعا حق داره به شیوون افتخار کنه . وونی با اینکه تنها بود برای رسیدن به هدفش خیلی تلاش کرد و پا پس نکشید . سختس زیادی هم تحمل کرد . خیلی زیاد.
یعنی کیو هم تصمیم میگیره احساسش رو به وونی بگه؟
مرررسی عزیز دلم . عالی بود.

سلام عزیزدلم....
اره اخه عاشقشه دیگه....اره فعلا جراتشو نداره...باید یه فرشته مهربون کمکش کنه...
اره پدر همینه دیگه...همیشه مراقب بچه اشه....
بله بله کیو جان باید بگه احساسشو تا وونکیو بشه دیگه....
خواهش عزیزجونی.... ممنونننننننننننننننننن

sogand چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 23:59

منم مثل کیو دلم بابامو خواست ععععررررررررررررر کاش واقعا بود و بغلش میکردم

منم..منم وقتی اینجای داستانو خوندم خیلی گریه کردم... کاش پدر منم بود ...این روزا خیلی بهش احتیاج دارم...دلم خیلی براش تنگ شده... کاش بابای منم پیشم بود میرفتم تو بغلش گریه میکردم. ... اونم به پشتم دست میکشید میگفت گریه نکن فهیمه ام من که هستم...کاش بود

sogand چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 23:47

راستی این چند قسمته کلا؟مرسی از نویسنده گل که مارو با داستانه قشنگش خوشحال میکنه مرسی بیبی

چی؟...معجزه سفید؟...30 قسمته..خواهش خوشگلم....ممنون که میخونیش

aida چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 21:06

یعنی این جمله ی آخر نابودم کرددددد .. حسرت وار ..
داره قسمت به قسمت قشنگتر میشه و من همچنان منتظر وونکیو شدنشم.. عالیه ..
هنوزم تو فکر کیوام
طفلکی
مرسی حناییییی
مرسی نویسنده ی خوشگل
عالیه عالیییی

میشه به زودی وونکیو میشه...یکم وونکیو شدنش طول میکشه ولی میشه....
فدای تو بشم منننننننننننننننننننننننننننن...
دستت درد نکنه....
دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد