سلامی دوباره.....
یعنی الان من قیافه ام شبیه این سگه شده دارم این پستا رو اپ میکنم.... برم خودمو بکشم از دست این نتتتتتتتتتتتت....اوففففففففففففففف..امشب نوبت اپ این داستانم بود... برید بخونید...تا من برم این نتو بکشم بیامممممممممممممممم
بوسه شانزدهم
(( منو ببخش عشقم))
( اتاق ریکاوری> بخش مراقبت های ویژه)
کیو رنگ از رخسارش پریده و بدنش میلرزید چشمان گشاد شده اش از وحشت به شیوون که کاملا لخت و اسیر سیم های دستگاهای پزشکی بود شد، مات و بهت زده نگاهش را به دکتر که بالای سر شیوون ایستاده بود کمر خم کرد با اخم شدید دست روی گونه شیوون گذاشت با دست دیگر باند های روی شکم شیوون را وارسی میکرد شد شیوون بیهوش بود تب داشت. دکتر کمر راست کرد نگاهی به پرستار کنار دست خود کرد گفت: تب داره ...ولی تبش بالا نیست... طبیعیه ...فعلا هم تب بر لازم نیست... بقیه علایم حیاتیش هم داره طبیعی میشه...درسته؟... پرستار خواست جواب دکتر را بدهد که کیو مهلت نداد با چشمانی خیس و لرزان به شیوون کرد رو به دکتر پرسید : مشکلی نیست؟... شیوون تب داره...اونم بعد عمل ...این مشکلی ایجاد نمیکنه؟... با هم نگاه شدن دکتر مهلتی به دکتر برای جواب نداد با همان حالت وحشت زده گفت: میبخشید که میگم ...درسته من دکتر نیستم... نباید در این مورد دخالت کنم... ولی اینقدر میدونم که تب بعد از عمل خوب نیست...خیلی خطرناکه... علامت بدیه... دکتر با اخم ملایمی به کیو نگاه میکرد .حال کیو را درک میکرد ،میدانست کیو برادر شیوون است .میفهمید نگرانی بخاطر حال شیوون کیو را بیتاب کرده بود .چون شدید نگران بود گرمای تن شیوون برایش شدید شده بود فکر میکرد تب بالای دارد، تبسم کمرنگی کرد درجواب کیو گفت: آرومتر آقای چو... قرار بود سرو صدا نکنید... مریض های دیگه ای هم اینجا هستند... درست میگید تب بعد عمل بده...ولی تب برادر شما بالا نیست... تقریبا وضعیتش داره نرمال میشه... این تب هم فقط نیم درجه ست ...طبیعه... بخاطر ضعیف بودن بدن برادرتونه...چون چند روز وضعیت بدی داشت غذاهم نخورده با عمل ضعیفتر هم شد... طبیعه نیم درجه تب کنه... اگه تبش از این حد بره بالاتر بدتر میشه... چون شما نگرانشید تبش رو شدید میدونید... برای همینه که ما به خانواده مریض اجازه نمیدیم توی این اتاق کنارش باشند ...چون نگرانی حساسشون میکنه...نگران نباشید حال برادرتون داره بهتر میشه... مشکلی نداره...پس خواهش میکنم اروم باشید بذارید استراحت کنه...
کیو با حرف دکتر قدری خیالش راحت شد نگاه چشمان خیسش که اشک آرام از گوشه چشمش راهی گونه اش شد به شیوون بیهوش شد سرش به عنوان تاسف تکان داد با صدای لرزانی گفت: ببخشید ...چشم...
..................
( اتاق ریکاوری)
3 ساعتی بود که شیوون را عمل کرده بودند دکتر گفته بود 4 تا6 ساعت در ریکاوری باید بماند تا وضعیتش ثابت شده به بخش منتقل کنند.. کیو هم با اصرار خودش و پدرش اجازه ورود به ریکاوری گرفت کنار تخت شیوون نشسته بود.
کیو با چشمانی سرخ و خمار نگاهش به شیوون که بالاتنه اش لخت و وسایل پزشکی برای نرمال کردن حالش به جای جای بدنش بوسه زده بودند صدای دلنشین آرام ضربان قلب و نفس های گرم اما بیحال شیوون را به گوشش میرساند بود ،دست تب دار شیوون را میان دستانش داشت هر چند دقیقه یکبار دستش را قدری بالا میاورد بوسه ای به پشت دستش میزد، نگاه لرزان و نیازمندش به صورت بیهوش و رنگ پریده عشقش بود بیتوجه به حضور پرستار که در طرف دیگر تخت نشسته بود نجواهای عاشقانه را زمزمه میکرد: شیوونم... نفسم... عشقم... چشاتو باز کن... نمیخوای چشماتو باز کنی... منم هیونگ... هیونگت نامرد بی وفات بالاخره اومد...نمیخوای چشای قشنگتو باز کنی؟... دلم برای چشای قشنگت تنگ شده... باهام قهری ؟...حق داری... حق داری باهام قهر باشی... من در حقت کار بدی کردم... همه وجودم چشاتو باز کن... منه دیونه اومدم...میدونم داری تنبیه ام میکنی... باهام قهری چشاتو باز نمیکنی تا من تنبیه بشم... ولی عشقم من به اندازه کافی تنبیه شدم... دارم از دلتنگیت میمیرم... خواهش میکنم چشاتو باز کن... از جواب نگرفتن و عکس العمل نشان ندادن شیوون بی هوش چشمان خمارش که اشک را مهمان همیشگی خود کرده بود آرام و بی صدا راهی گونه هایش میکرد که با تکان خوردنپلکهای شیوون چشمان خیسش گشاد شد .
شیوون در عالم بی هوشی و بیحسی بود غوطه ور درعالم بی وزنی ،که صدای آشنایی نامش را فریاد میزد بی اختیار جانی به تن بی حسش افتاد. پلکهایش که به سنگینی کوه بود را به سختی نیمه باز کرد از لای مژه های بلندش سایه هیبت مردی را تار و نامفهموم دید .همان صدا نامش را دوباره صدا زد ،ولی پلکهای سنگینش اجازه ندادنند بسته شدن ،دوباره نامش صدا زده شد دستی روی گونه خود حس کرد. دوباره پلکهایش را نیمه باز کرد قدری دید تاری چشمانش کم شده بود ،کیو را دید .با انکه چهره کیو پشت ماسک و کلاه مخصوص نیمه پنهان بود ولی تشخیص داد برادرش است. برادری که هفته ها بود منتظر شنیدن صدایش و بیتاب دیدنش بود . در عالم درد و عذاب وجود او را نیازمند کنار خود طلب میکرد و نیافته بود حال در کنارش بود.
برای لحظه ای فکر کرد دوباره مثل دفعه قبل که در عالم درد توهم دیده مین هو را جای کیو دیده بود دوباره همان اشتباه کرده ،ولی وقتی کیو گریه کنان صدایش کرد نوازشش میکرد فهمید این خود کیو است.شیوون به یاد نمیاورد چه اتفاقی برایش افتاده چرا نیمه جان به روی تخت است، فقط میدید کیو که منتظرش بود درکنارش است قلبش از شوق و درد دلتنگی ضربانش بالا گرفت و چشمان خمار نمیه جانش خیس اشک شد سعی کرد حرفی بزند ولی توان حرکتی نداشت ،توان هیچ حرکتی نداشت حتی پلک زدن. نتوانست لبانش را تکان دهد فقط قطره اشکی از گوشه چشمان خمارش آرام راهی گونه شد به جای او هزاران حرف با برادرش زد.
کیو با تکان خوردن پلکهای شیوون فهمید در حال بهوش امدن است ،چشمانش گشاد شد قدری نیم خیز روی شیوون خم شد با صدای لرزانی گفت: شیوونی... شیوونی...با تکان خوردن بیشتر پلکها که به آرامی نیمه باز شد چشمان کیو بیشتر گشاد شد از شادی سر از پا نمیشناخت . شیوونش در حال به هوش امدن بود بخصوص اینکه ضربان زیبای قلبش بالا رفته بود مطمینا متوجه کیو شد ه بود ،کیو هم بیشتر خم شد فاصله صورتش با صورت شیوون کم کرد با صدای لرزانی از شوق گفت: شیوونم...عزیز دلم منو میبینی؟... شیوونم...با بسته شدن چشمان شیوون چهره اش درهم و ناراحت شد دست روی گونه اش گذاشت با همان حال گفت: شیوونی... جون دلم... شیوونم صدامو میشنوی؟...چشمان شیوون دوباره آرام باز شد نگاه خمار و خسته ای به کیو کرد، قطره اشکی آرام از گوشه چشمش بیرون غلطید قلب کیو را هزار تکه کرد تنش را لرزاند چشمانش را چشمه اشک کرد . با انکه نگاه شیوون کوتاه بود دوباره پلکهای سنگینش نگین های یاقوتی چشمانش را پنهان کردن ولی همین نگاه کوتاه هزار حرف داشت ، هزار دلتنگی ، نگاه دلخوری که همراه هزار گله و هزار شکایت بود حقم داشت . قطره اشکی هم که از چشمانش جاری شد جان کیو را سوزاند هزاران فریاد به همراه داشت : " بالاخره اومدی هیونگ... کجا بودی؟... میدونی این چند وقته چه حالی داشتم؟... درد داشتم ...منتظرت بودم...میدونی چقدر صدات زدم... ولی تو نبودی... هیچکی پیدات نکرد... کجا بودی هیونگ؟... تو که میگفتی همیشه کنارمی... بخصوص وقتی درد دارم مریضم کنارمی... پس کجا بودی؟... نگرانت بودم ...دلتنگت بودم... بهت احتیاج داشتم... ولی تو نبودی... میخواستم کنارم باشی... میخواستم مثل همشه بغلم کنی تا آروم بشم... ولی تو نبودی... کاش بودی هیونگ ..."
کیو در ان نگاه خمار و بیجان هزاران حرف را شنید هق هق آرام گریه اش در امد، دست لرزانش روی گونه شیوون را نوازش کرد انگشت شصتش قطره اشک داغ را از گوشه چشم دلبرش قاپید با صدای گرفته و لرزانی نالید : ببخش منو جون دلم... ببخش منو همه وجودم... همش تقصیر منه... گریه کنان سرجلو برد بوسه ای ارام و طولانی به پیشانی داغ شیوون زد با مکث همانطور که چشمان اشک ریزش را بسته بود پیشانیش را به پیشانی شیوون چسباند اشکهای داغش صورت شیوون را خیس میکرد میخواست بابت تاخیرش ، بابت بی وفایش ، بابت بی مهریش معذرت خواهی کند ولی گریه امانش نمیداد .همانطور که دستانش گونه های داغ شیوون را به اغوش داشت دمر شده پیشانی به پیشانی شیوون چسباند گریه میکرد که یهو با حالت شیوون وحشت زده از روی شیوون بلند شد .
شیوون که بیحال بود پلکهایش از بی جانی بسته بود متوجه گریه و تقریبا بغل کردن کیو بود یهو حالت تهوع بهش دست داد بی اختیار اوقی زد تنش تکان شدید خورد. کیو یهو کمر راست کرد با چشمانی گرد شده از وحشت به شیوون نگاه کرد فریاد زد: چی شده شیوونی؟... شیوون به شدت بی حال بود چشم باز نکرد دوباره اوقی زد خواست دستش را بلند کند جلوی دهانش بگذارد بلند شود بنشیند ولی توان هیچ حرکتی نداشت، فقط تنش دوباره لرزید انگشتان دست راستش تکانی خورد دوباره بی اختیار اوق دیگری زد.
کیو دستی روی شانه لخت شیوون گذاشت از وحشت گریه ش درامد فریاد زد: چت شده داداشی؟... چرا اینجوری شدی؟...رو به پرستار که طرف دیگر تخت ایستاده بود کرد گفت: داداشم چش شده؟... داداشم حالش بده... یه کاری بکن... پرستار که با بهم خوردن حال شیوون بلند شد روی شیوون که با دوباره اوق زدن بیهوش شده بود خم شد با دو دست صورت شیوون را گرفت سر شیوون را به طرف خود چرخاند نیم رخ به روی بالش گذاشت دهان شیوون را باز کرد در حال وارسیش بود بدون رو برگرداند به آرامی گفت: آروم باشید... نگران نباشید...چیزی نیست ...کمر راست کرد نیم نگاهی به کیو وحشت زده کرد مشغول بررسی وسایل پزشکی اطراف تخت شد به کیو که دهان باز کرد تا حرف بزند مهلت نداد گفت: این حالت برادرتون طبیعه... شما اروم باشید... رو به کیو با اخم ملایمی به همان آرامی که خواست نگرانی کیو را کم کند گفت: شما قرار بود سرو صدا نکنید و نگران هم نباشید... ما برای همین نگرانی ها اقوام بیمار را به این اتاق راه نمیدیم... همینطور افراد عادی رو... میبینید که اینجا مریض زیادی هستند که تازه عمل شدند... احتیاج به استراحت دارند... برادر شما هم احتیاج به استراحت داره...نباید سر وصدا کنید...
کیو از نگرانی برای حال شیوون بیتاب بود گریه میکرد با حرف پرستار بیتابتر شد به شیوون بیهوش نگاهی کردرو به پرستار گفت: نگران نباشم؟... چی میگید شما... شیوونی حالش بهم خورده ...دوباره بیهوش شده...شما میگید نگران نباشم... پرستار گره ابروهایش قدری بیشتر شد با حالتی جدی گفت: بله... نگران نباشد...گفتم که طبیعه... این تهوعی که برادرتون داره طبیعه... اگه معده ش پر بود مطمینا استفراغ هم میکرد که بازم میگم طبیعه... برادرتون قبل از عمل همش تهوع و استفراغ داشتند...همینطور عملشون بیشتر از 2 ساعت طول کشید... با اینکه قبل از عمل بهشون داروی ضد تهوع تزریق شده ...ولی حالا که به هوش اومدن بازم تهوع دارن که گفتم بخاطر اون دو مورده... اصلا جای نگرانی نیست... همه بیماران که عمل میشن علت های که گفتم و چند علت دیگه وجود داره که باعث میشه وقتی بهوش بیایند تهوع داشته باشن...پس جای نگرانی نیست فهمیدید؟... حال برادرت خوبه... بیهوشیشم بخاطر آرامبخشهای که بهش تزریق شده...پس نگران نباشید...
کیو با حرفهای پرستار آرام شده بود ولی گریه اش قطع نشد ارام و بی صدا اشک میریخت روی صندلی نشست دست تبدار شیوون را گرفت نگاه خیسش به صورت بیهوش شیوونش شد تا دوباره چشم باز کند دلتنگی نفس گیرش را از بین ببرد و جانی دوباره به او ببخشد.
.........................
( ریکاروی)
چشمان غرق اشک کیو به عشقش ،به شیوون بی هوشش که اسیر وسایل و سیم های پزشکی و در تقلا برای زنده ماند بود دست تبدارش را میان دستان یخ زده خود گرفته میفشرد بوسه میزد ،ریه هایش را از عطر تن شیوون پر میکرد چشمانش اشک را بی محابا راهی گونه هایش میکرد بی توجه به پرستار کنار تخت گهگاه خم میشد بوسه ای به پیشانی شیوون میزد. هر ثانیه را چون ساعتی میگذراند در دلش دعا میکرد از خدایش سلامتی عشقش را میخواست که با حرکت شیوون به خود امد.شیوون که کاملا لخت در بند وسایل پزشکی و بی هوش بود سرش را تکانی داد پلکهای بسته ش را قدری فشرد در عالم بی هوشی شروع به هذیان گویی کرد لبان زخمی سفید شده اش که خون روی زخم لب پایینش خشکیده بود با صدای گرفته و ضعیف که به سختی شنیده میشد گفت: هیونگ... کیوهیونا... هیونگ... کیو چشمانش قدری گشاد شد برایشنیدن صدای شیوون به جلو خم شد صورتش را به صورت شیوون نزدیک کرد با شنیدن نامش که شیوون صدایش میزد دست روی گونه تب دار شیوون گذاشت با صدای لرزانی گفت: جونم...من اینجام...
شیوون دوباره سرش را تکان داد با همان حال بدون چشم باز کردن نالید : هیونگ... دردم میاد... کیوهیون...درد دارم... هیونگ تو رو خدا بیا... هیونگ... درش بیارید... دردم میاد... کیو با ناله های شیوون گریه اش بی صدا درامد شیوون در عالم بی هوشی نام او فریاد میزد از او میخواست تا به کنارش بیاد. قلب کیو از درد هزار تکه شد بر سرش فریاد زد" او عشقش را به این روز انداخته بود ..از شیوونش دوری کرده بود .. جز درد و عذاب چیزی نسیبش نکرده بود..او بهترین ها را برای شیوون میخواست.. ولی بیمارش کرده بود .." چشمانش سیلاب اشک راه انداخته بود دست شیوون را میان دستش فشرد بالا اورد بوسه ای به پشت ان زد دست دیگر صورت شیوون را بیشتر به میان گرفت فاصله صورتش را به چند اینچ به صورت شیوون رساند با صدای بسیار لرزانی گفت: جون دلم... شیوونم...من اینجام... شیوونی جون... ولی شیوون صدایش را نمیشنید بیهوش بود چهره اش از درد درهم و مچاله شد اشک ارام از گوشه چشمان بسته شاجاری شد هذیان گفت: هیونگ جونم... کیوهیونا... بیا... دردم میاد... ولم کن...هیونگ بیا...
کیو دیگر طاقت شیندن ناله های شیوون را نداشت ولی کاری هم نمیتواسنت بکند شیوون بی هوش بود ناله میزد . کیو روی شیوون دمر شد دستش دور تن لخت شیوون حلقه کرد دست دیگر لای موهای شیوون رفت بی توجه به پرستار سرجلو برد لبان لرزانش بوسه ای به لبان شیوون زد پیشانی را به پیشانی شیوون چسباند چشمانش را بست میان گریه اش نجوا کرد: جون دلم... شیوونم... من اینجام... اورم باش...جونم...من اینجام... هیونگ نامردت اینجاست... شیوونم... شیوون با اینکه بی هوش بود ولی گویی متوجه به آغوش رفتن کیوشد تقلا کردنش آرام گرفت گویی به خواب رفته باشد آرام گرفت نفس هایش منظم شد اشک ریختنش و ناله زدن متوقف شد ولی کیو بی تابتر شد هق هق گریه ش بلند شد شیوون را بیشتر به خود چسباند تا شاید آرام گیرد.
**************************************
23دسامبر 2003
بالاخره روز دیگری شروع شد خورشید دامن طلایش را به روی شهر سئول پهن کرد روز قبل طولانی ترین و سخت ترین روزی برای خانواده چویی بود. پسر کوچک خانواده چویی شیوون بخاطر پیچ خوردگی روده چند ساعت زیر دست جراحان بیمارستان بود بعد هم در اتاق بخش مراقبتهای ویژه ( ریکاوری) کیو که بعد از هفته ها با خبر شدن از حال شیوون به بیمارستان امده بود کنار شیوون در اتاق ریکاوری بود با ثابت شدن وضعیت شیوون او را به بخش منتقل کردنند، کیو هم به عنوان همراه در اتاقش بود. آقای چوی و خانم چویی و هیوک و مین هو که تا صبح پشت در اتاق ریکاوری نشسته بودنند با اوردن شیوون به بخش و اتاق مخصوص انها هم توانستند وارد اتاق شوند شیوون را ببیند.
همه دور تخت شیوون حلقه زده بودنند چهره های همه خسته اما لبانشان خندان و دلهایشان شاد بود .شیوون بالاتنه لخت سیم مانیتورینگ قلب به روی سینه ش بینی اسیر کانتر و دستانش در چنگال سرم دارو و خون و شکمش هم باند زخم پوشانده شده بود صورتشم که کاملا بی رنگ و بیحال بود .خانم چویی کنار تخت نشسته با چشمانی سرخ و خیس که آرام اشک میریخت به پسر نوجوان بیحالش که رنگ به رخسار نداشت با چشمانی کشیده ش که به زور باز بود نگاه خمار و بیحالی به او میکرد هم نگاه بود دستش را میان دست خود گرفته بود بالا اورد میبوسید دست دیگر روی گونه شیوون گذاشت نوازش میکرد زمزمه کرد: مادر قربونت بره... جانم... آقای چویی هم کنار همسرش ایستاده بود چشمان او هم سرخ بود اما اشکی در ان نبود برعکس همراه لبخندی که بر لب از بهتر شدن حال فرزندش نشسته بود شاد بود نگاه مهربان و تشنه پدرانه اش به شیوون بود بانگاهش قربون صدقه فرزندش میرفت. مین هو و کیو هم پایین تخت ایستاده بودنند مثل بقیه چشمانشان سرخ و صورتهایشان رنگ پریده و خسته بود ولی با لبخند ملایم بر لب و نگاه مهربان به شیوون نگاه میکردنند که این چهار نفر با حرکت هیوک با تعجب رو به شیوون گرفتند رو به او کردنند.
هیوک که در طرف دیگر تخت ایستاده بود دستی به تخت ستون و دست دیگر روی صورت و سینه و بازوی لخت شیوون را نوازش کنان حرکت میداد با چشمانی سرخ و خیس لبخند به لب به صورت شیوون نگاه میکرد گفت: عموفدای اون چشای قشنگت بره که بیحالی... عمو قربون اون دل ورودهت بشه که زخمه...الهی دست اون وحشی ها بشکنه که به این روزت انداختن ...عمو فدات بشه که مریضی تنت درد میکنه... بمیرم برات که درد داری و حالت خوب نیست... قربون نگاه خوشگلت برم ...عمو قربون اون خنده دختر کشت بره که چند روزه ندیدمش... فدای برادرزاده کوچولو و مریض خودم بشم که قراره دانشمند کوچولو بشه... شیوون که با چشمانی خمار به بقیه نگاه میکرد بی حالی بود حال حرف زدن نداشت فقط به بقیه نگاه میکرد با حرف هیوک به آرامی رو بگردانند تابی به ابروهایش داد نگاه اخم الودی به هیوک کرد .بقیه هم نگاه متعجبی به هیوک میکردنند که کیو پوزخندی زد گفت: عموی مارو باش ..عین مادرا قربون صدقه ی شیوونی میره... این حرفا چیه که میزنی عمو؟...چرا عین مامان قربون صدقه اش میری؟...باحرف کیو بقیه خندیدند شیوون هم لبخند خیلی بی حالی زد.
هیوک با حرف کیو و خنده بقیه عصبانی شد یهو کمر راست کرد با اخم شدید رو به کیو خواست دعوایش کند که آقای چویی که متوجه حالت عصبانی هیوک شد مهلت نداد برای جلوگیری از دعوا با لبخند رو به کیو با مهربانی گفت: کیوهیون...تو با عموو مامانت برو خونه استراحت کن...دیشب تا حالا سرپایی ...خسته شدی...برو خونه ...من پیش شیوونی هستم... خانم چویی سرراست کرد وسط حرف همسرش گفت: تو میخوای پیش شیوونی بمونی؟... نمیخواد ...من نمیرم خونه...خودم پیش شیوونی میمونم... شماها برید خونه... کیو نگاهش به شیوون بود رو به پدر و مادرش با ناراحتی گفت: نه مامان...شماها برید ...شما همراه عمو هیوک و بابا و مین هو برید خونه استراحت کنید...همتون چند روزه بیمارستانید ...خسته شدید من که خسته نیستم...میخوام پیش شیوونی بمونم... رو به شیوون کرد با چشمانی خیس و شرمگین نگاهش با نگاه خمار و بیحال شیوون یکی شد با صدای که ناراحتی در ان موج میزد گفت: من نمیدونستم شیوونی برگشته... وقتی شنیدم شیوون کره ست شوکه شدم... اونم با این حالش... که اونم تقصیر خودم بود... اگه به تلفن هاش جواب میدادم میفهمیدم... حالا هم هیچی جبران اون خطام نمیکنه... من از حال برادرکوچیکم ( دونسنگم) غافل بودم... کار جبران ناپذیری در حقش کردم... ولی حالا میخوام پیشش بمونم تا هم دل خودم آروم بگیره ...اخه مگه میشه شیوونی بیمارستان باشه من برم خونه... هم مراقب شیوونی باشم ازش معذرت خواهی کنم... رو برگردانند نگاهش را بین مادر و پدر و هیوک چرخاند با ناراحتی گفت: شماها برید استراحت کنید...من خسته نیستم... میخوام پیش شیوونی بمونم...
آقای چویی نگاه مهربانی به کیو کرد لبخند ملایمی زد دست روی شانه اش گذاشت قدری فشرد گفت: باشه ... تو پیش شیوونا باش... مراقبش باش...ما میریم...چند ساعتیاستراحت میکنم... یکی از ما برمیگردیم جامونو با توعوض میکنیم...رو به شیوون که از بیحالی چشمانش در حال بسته شدن بود داشت به خواب میرفت کرد لبخندش محو شد گفت: مراقب شیوونی باش به عنوان برادر نه برای معذرت خواهی... چون خودتم میدونی که شیوون هیچوقت از دستت ناراحت نمیشه... چیزی ازت به دل نمگیره... رو به کیو کرد با سر تکان دادن گفت:درسته؟... کیو حرفهای پدرش را قبول داشت شیوون انقدر مهربان بود که هیچوقت خطاهای کیو به چشمش نمیامداز او دلگیر نمیشد لازم به معذرت خواهی نبود .چشمان کیو خیس اشک شد بغض گلویش را فشرد اشک قصد سرازیر شدن داشتن کیو با فشردن لبانش مانعش شد سرش را در تایید حرف پدرش تکان داد.
...................................................................
دو ساعتی بود که آقا و خانم چویی و هیوک مین هو رفته بودنند کیو پیش شیوون مانده بود ،کنار تختش نشسته بود نگاه تشنه و نیازمندش به شیوون که بیحال در خواب بود.شیوون بالاتنه اش لخت و باند زخم شکمش قسمت ناف و زیرنافش را پوشانده بود درنی از وسط ان که از نافش بود بیرون زده خون آبه ای از ان جاری بود ضربان آرام قلبش از مانیتورینگ شنیده میشد رنگ پریده اش که به سفیدی میزد کم کم داشت تغییر رنگ میداد به زردی میکشید لبان خوشحالتش پوست پوست شده بود نفس زدنش هم به مرور تندتر و صدادارتر میشد با انکه کانتر تنفس به بینی داشت ولی گویی گاهی اوقات اکسیژن کم میاورد نفس های عمیق میکشید.
چشمان کیو از حال شیوونش خیس اشک بود دست تبدار شیوون که حس میکرد داغیش بیشتر میشد ،از شب قبل در ریکاروری تب مختصری داشت حال بیشتر شده بود در دستش بود آرام نوازش میکرد قلبش بیتاب مینواخت از حال بد شیوون حال او بدتر بود ،گهگاه نگاهش به خون و دارو و دستگاهای پزشکی تخت میشد دوباره نگاهش به صورت شیوون و سینه اش که آرام و نامنظم از نفس زدن بالا و پایین میرفت میشد نگاهش پر درد و نیازمند نه از هوس و شهوت بلکه از نگاه عاشقی که نگران حال عشقش است از درد کشیدن او در عذاب بود که با تکان خوردن پلکهای شیوون که آرام چشمانش را نیمه باز کرد نگاه خمارش به او کرد چشمانش قدری گشاد شد خم شد سرش را به صورت شیوون نزدیک کرد دستی روی گونه شیوون گذاشت نوازش کرد آرام گفت: بیدار شدی داداشی؟... چیزی میخوای؟... درد داری؟...
شیوون در اتاق ریکاوری به هوش امده با امدن به اتاق مخصوص در بخش قدری حالش جا آمد از اتفاقی که برای افتاده بودعلت عملش را به یاد اورد، ولی هنوز تب داشت تنش بی حس بود .از تب عطش داشت میسوخت حس میکرد هر چه اکسیژن به شش هایش میرساند کم بود سینه و قلبش از درد بیتاب بود ،چشمانش را بسته بود به ظاهر خواب بود ولی بخاطر دردی که در شکم داشت حالش که حس میکرد تنگی نفس و گر گرفتن تک تک سلولهایش بیشتر بیشتر میشد نایی براش نگذاشته بود متوجه حضور کیو کنار خود بود برای رهایی از این همه درد میخواست مثل همشه به برادرش پناه ببرد چشم باز کرد درمقابل پرسش برادرش با صدای که گرفته بسیار ضعیف و بیجان بود به سختی شنیده میشد گفت: آره...درد دارم... تشنمه... به سختی آب دهانش را قورت داد چون دهانش خشک شده بود با قورت دادن آب دهانش زبانش تر نمیشد با بیحالی پلک زد.
کیو چهره اش درهم و ناراحت شد قلبش از درد کشیدن عشقش بیتاب و پر درد میطپید گفت: درد داری جون دلم؟... چرا؟... بهت که مسکن زدن ...باید اروم شده باشه... تشنته ؟...آب میخوای؟...دستش که میون دست خودش بود را بالا اورد به پشت دستش بوسه زد گفت: چشم...الان بهت اب میدم... همانطور که دست شیوون به دستش بود چرخید طرف میز لیوان اب را برداشت به لب شیون چسباند با دست سر شیوون را قدری بالا اورد جرعه ای آب به او نوشانید. شیوون با بستن پلکهایش آب را قورت داد . کیو چشمانش از حال شیوون بیشتر خیس اشک شد با صدای لرزانی از بغض گفت: جانم...ببخش جون دلم... لب زیرنش از گریه که به سختی کنترل میکرد میلرزید دست تبدار شیوون را گرفت بالا اورد دوباره بوسه ای به پشت دستش زد دست را به روی گونه خود گذاشت فشرد گفت: ببخش منو داداشی... همش تقصیر منه... اگه من لعنتی بهت جواب میدادم ...درو برات باز میکردم تو نمیرفتی به اون بار لعنتی ...این اتفاق...
شیوون که با خوردن آب هم عطشش کم نشده بود با چشمانی خمار و بیحال به کیو نگاه کرد با نوازش دست کیو که صورت و زیر گردنش را نوازش میداد ارام پلک میزد ،ولی بوسه و فشرده شدن دستش توسط کیو را حس نمیکرد بی حال بود از درد و حسهایش ضعیف ،ولی متوجه نوازش صورتش میشد ولی دست چپش که در دست کیو بود و حتی پا چپش را هم حس نمیکرد ،بی توجه به حرف کیو که داشت معذرت خواهی میکرد با همان صدای ضعیف بیحال وسط حرفش گفت: چرا دستمو حس نمیکنم؟... کیو نفهمید شیوون چه گفته چون هم گریه میکرد هم زمزمه، فکر کرد شیوون چیزی خواست گریه اش قطع شد با نوازش آرام صورت شیوون گفت: جانم...چی گفتی؟... شیوون نگاه خمار بیجانش به دست خود که در دست کیو بود شد از تنگی نفس که با نفس عمیق خواست جبرانش کند با صدای ضعیفی که سعی کرد بلندتر باشد اما موفق نشد گفت: هیونگ ...من دستمو حس نمیکنم... پامم حس نمیکنم...چرا؟...من چمه؟... کیو گیج حرفهای شیوون شد نمی فهمید چه میگوید قدری چشمانش را گشاد کرد نگاه گیجی به سرتا پای شیوون کرد گفت: چی رو حس نمیکنی؟... یعنی چی؟... دست تبدار شیوون که حس میکرد هر لحظه داغتر و داغتر میشد در دستش بود را فشرد نوک انگشتانش را قدری فشار داد گفت: دستتو حس نمیکنی؟... اینجوری...انگشتتو فشار میدم حس نمیکنی؟... با دست دیگرش ملحفه را از روی پای شیوون بالا کشید تا رانش را لخت کرد روی رانش را نوازش میکرد گفت: این پاتو حس نمیکنی یا اونو ؟...چرا؟... چرا حسشون نمیکنی؟... دستش از حس داغی ران و دست شیوون سوخت، تب شیوون شدید بالا بود بدنش خیس عرق شده بود نفس های عمیق صدادار میکشید .
چشمان کیو از وحشت حال شیوون گشاد شد گیج دست روی سینه و صورت شیوون میکشید و دستی که در دستش بود را به سینه خود میفشرد گفت: چرا تبت بالا رفته؟... هر چی میاد تنت بیشتر داغ میشه...میگی دست و پاتو حس نمیکنی...چته تو داداشی؟... باید دکتر خبر کنم...معلومه این دکترو پرستارها دارند چیکار میکنن؟... چرا حالت اینجوریه؟...خواست بلند شود برود دکتر را خبر کند که با حال شیوون چشمانش گشادتر و وحششت زده تر شد.شیوون که نگاه خمارش به کیو بود از درد وحال بدی که داشت نمیتوانست جواب کیو را بدهد چهره اش درهم شد قفسه سینه اش از تنگی نفس پر درد شده بود، دهانش را باز کرد صدادار اکسیژن را وارد ریه هایش میکرد ولی فایده ای نداشت نفس کم اورده وکمرش را قوس داد سینه ش بالا اورد درد عجیبی یهو تمام وجودش را پر کرد، بدنش بی اختبار شدید شروع به لرزیدن کرد پیچ و تاب خورد. کیو از وحشت چشمانش گشاد و سراسیمه نگاهی به شیوون که تشنج کرده بود اطراف تخت کرد فریاد زد: شیوونی ...شیوونی... چی شده دادشی؟... بلند شد دکمه اضطرای کنار تخت برای امدن دکتر را زد روی شیوون خم شد شانه های لختش را گرفت سعی کرد ثابت نگهش دارد ولی نمیتوانست هق هق گریه اش بلند شد با وحشت فریاد زد: شیوونــــــــــــــــــــــــــــی...عشقم... شیوون صدامو میشنوی؟...
.......
کیو دستان لرزانش را بهم قفل کرده بود بهم میفشرد با فاصله از تخت ایستاده بود چشمان سرخ خیسش به شیوون که بی هوش به روی تخت بود دکتر و پرستارها دور تختش حلقه زده بود، نگرانی و اشفتگی رنگ از رخسار کیو گرفته بود تنش یخ زده بود میلرزید صدادار نفس میزد بی تاب به شیوون که دیگر نمیلرزید بیهوش که به شدت رنگ پریده بود نگاه میکرد با حرف دکتر رو به او کرد. دکتر کمر راست کرد رو به پرستار با اخم گفت: بیمار تب شدید و تنگی نفس داره... رنگ پوستش هم تغییر کرده... تشنج هم داشته...همه این علایم... کیو چشمانش را گشاد کرد وسط حرف دکتر با صدای بلند لرزان گفت: بدنشم فلج شده... طرف چپ بدنش رو میگفت حس نمیکنه... دست و پاشو حس نمیکرد... دکتر رو به کیو اخمش بیشتر شد گفت: دست و پاش فلج شده بود؟... مهلت جواب به کیو نداد رو به پرستار گفت: حساسیت دارویه... به یکی از داروها حساسیت نشون داده... آزمایش خون و ادرار بگیرید...داروهاشو جز مسکن قطع کنید تا ببینم به کدوم دارو حساسه... سریع آزمایشها رو بدید ازمایشگاه... بگید اورژانسی جوابو...که با حرف کیو جمله ش ناتمام ماند.
کیو از جواب کیو چهره اشدرهم و اخم الود شد با عصبانیت و صدای بلند گفت: حساسیت دارویی؟... یعنی این حال شیوون که تشنج کرده ...از دیروز تب داره... بهتون گفتم تبش خطرناکه شما توجه نکردید ...اینطورعذاب کشیده بخاطر حساسیت داریه؟... چه دارویی؟... شما چه داروی به برادرم دادید که حساسیت داشته؟... میخواستید بکشید برادرمو؟... شما دکترید؟... شما قاتلید... داروی عوضی به برادرم زدید... داشتید به کشتنش میداید...من ازتون شکایت میکنم... دکتر چند قدم به کیو نزدیک شد با ناراحتی نگاهش میکرد وسط فریاد های کیو گفت: آروم باشید آقای چو... داروی اشتباهی چیه؟... به برادرشما داروی اشتباهی داده نشده... برادرتون حساسیت داروی داره...به یکی از داورها که برای درمونشون بهشون تزریق کردم حساسیت داره... که بعضی مورد پیش میاد...خوب ما ازتون درمورد حساسیت های داروها پرسیدم... شما گفتید به داروهای خاصی حساسیت نداره... ولی خوب تا حالا که برادرتون این نوع بیماری یعنی پیچ خوردگی روده نداشته که داروهای خاصشو مصرف کنه...که حساسیت نشون بده... پس کسی مقصر نیست ...چون کسی نمیدونست ...نه شما نه ما...نگران نباشید ما به موقع فهمیدیم... میفهمیم هم که به کدوم دارو حساسیت داره ...حال برادرتون هم خوب میشه...دست روی شانه کیو گذاشت برای آرام کردنش قدری شانه ش را فشرد گفت : اروم باشید ...
کیو از حرفهای دکتر ارام نشده بود نگاهش به شیوونش که گویی عذاب ودرد کشیدنش تمامی نداشت بود از گریه به هق هق افتاده بود نمیتوانست جواب دکتر را بدهد بیتوجه به دکتر و پرستارها با قدمهای لرزان به طرف تخت رفت روی شیوون دمر شد دستانش را دور بدن لخت و تبدارش حلقه کرد به آغوشش کشید بوسه ای به پیشانی داغ شیوون زد هق هق گریه اش بلندتر شد میاننش نالید: شیوونم... جون دلم...منو بخشش...منو بخشش عشقم...همش تقصیر منه...منو ببخش...
****************************
هیوک نگاه غمگینش را از پنجره ماشین گرفت رو به دونگهه که درحال رانندگی بود مثل همیشه چهره اش سرد و اخم الود بود کرد گفت: شیوونی خیلی درد کشیده... بچه بیچاره جونی براش نمونده بود... خدارو شکر حالش داره خوب میشه... رو به شیشه جلوی ماشین کرد ادامه داد : مثلا بیچاره اومده تعطیلات ...همش درد کشیدرفت بیمارستان ...به جای تفریح و استراحت ...در چشمانش اشک حلقه زد با اخم کردن مانع ریختنش شد گفت: رفته بیمارستان عمل شده...این کیوهیون دیوونه م که حسابی اذیتمون کرد...شانس اورد به موقع رسید. ..اومده پیش بچه مونده... حالا هم ول کن نیست... اخمش بیشتر رو به دونگهه گفت: همش پیش شیووناست...نه به اون جواب ندادن تلفن ها ...نه به حالا که حاضر نیست بره خونه... یه لحظه شیوونو تنها بزاره...هیوک مثل همیشه حرف میزد میخواست دونگهه را با خود همراه کند ولی دونگهه هم مثل همیشه جوابی نمیداد .اصلا به حرفهای هیوک گوش نمیداد ذهنش درگیر مشغولیات خود بود که با حرف هیوک به خودش امد :نشنیدی چی میگم؟... حواست کجاست؟... با اخم شدید نیم نگاهی به هیوک کرد گفت: بله چیزی گفتید؟...
هیوک چشمانش قدری گشاد کرد گفت: چی؟... چیزی گفتم؟...من یه ساعته دارم فک میزنم... تو تازه میگی چیزی گفتم؟...من پرسیدم...که با ترمزشدیدی که دونگهه کرد جمله اش ناتمام ماند به جلو پرت شد ،اگر کمربند نبسته بود مطمینا سرش به داشبورت ماشین میخورد با چهره ای درهم و عصبانی کمر راست کرد فریاد زد: آیششششششششششششش...یاااااااااااااااااا...چیکارمیکنی دونگهه شی؟... که با حرف و حرکت دونگهه ساکت شد نگاه گیجی به دونگهه و شیشه جلوی ماشین که نگاه دونگهه به ان بود چشمان گرد شد.دونگهه با اخم شدید به روبروی نگاه میکرد با صدای خفه ای گفت: لعنتی ها...با رو کردن به هیوک گفت: ارباب شما همین جا بشینین ...بیرون نیاید...درهیچ شرایطی بیرون نیاید ...من الان میام...سریع در ماشین را باز کرد بیرون رفت. هیوک که با چشمانی گرد شده به شیشه جلوی ماشین نگاه میکرد.
ماشین استشن مشکی به صورت اریب جلوی ماشین انها یهو پیچید برای همین دونگهه یهو ترمز کرد .چند مرد که کاملا مشکی پوشیده بودنند از استیشن پیاده شده وجلوی ماشین ایستاده بودنند نگاه غضب الودشان به دونگهه و هیوک بود . هیوک که نگاه گیجش به روبرو بود گفت: اینا کین؟...میخوان چیکار کنن؟... با حرف دونگهه بیرون رفتنش نگاه گیجش را از روبرویش گرفت گفت: هاااا؟...چی؟...رو به دونگهه کرد. ولی دونگهه پیاده شده بود جلوی مردها ایستاد چند کلمه با انها حرف زد که هیوک نشنید چه گفته، مردها هم جوابش را دادنند یهو یکی از مردها به یقه دونگهه چنگ زد به طرف خود کشید بریک چشم برهم زدن باهم درگیر شدن دونگهه ومردها همدیگر را میزدنند .هیوک با شروع درگیری انها چشمانش بیشتر گرد شد وحشت زده زیر لب گفت: دونگهه شی... با بیشتر شدن درگیری که دونگهه گویی کم اورده و مردها در حال کتک زدنش بودن دونگهه را به سپر جلوی ماشین چسبیده بود مردها به او مشت و لگد میزدنند وحشت هیوک بیشتر شد سریع خم شد قفل فرمانی که زیر پایش بود برداشت از ماشین پیاده شد با فریاد : یااااااااااااااا... به مردها حمله کرد شروع به زدن یک به یک مردها کرد فریاد میزد . دونگهه هم که با حرکت هیوک برای لحظه ای با چشمان گشاد از هنگ شده نگاهش میکرد سریع به خود امد به کمک هیوک رفت شروع به زدن مردها کرد. مردها که دیدن با امدن هیوک دیگر حریفشان نمیشوند عقب نشینی کردنند به طرف استیشن میرفتند یکی از انها که به نظر ریسشان بود همانطور که میدوید برگشت با دست به طرف دونگهه نشانه رفت باخشم گفت:بازم بهم میرسیم " دونی عقرب" ...به همراه بقیه مردها سوار استیشن شده با سرعت دور شدن.
هیوک که با فاصله ایستاده بود متوجه حرف مرد نشده بود نفس زنان به دونگهه نزدیک میشد گفت: دونگهه شی حالت خوبه؟... دونگهه هم ایستاده بود نفس زنان با اخم شدید دور شدن استیشن را نگاه میکرد از خشم انگشتانش را بهم مشت کرده بود میفشرد یهو برگشت به طرف هیوک با عصبانیت فریاد زد: شما برای چی پیاده شدید؟... بهتون گفتم تو ماشین بشینید پیاده نشید خطرناکه... اگه براتون اتفاقی میافتاد چی؟... برای چی اومدید؟...هیوک که به دونگهه رسیده بود کنارش ایستاده بود با نگرانی به سرتاپایش نگاه کرد با فریاد های دونگهه جا خورد چشمانش گشاد شده با بهت گفت: من چرا پیاده شدم؟... اونا داشتند کتکتون میزدنند ...انوقت من پیاده نمیشدم؟... دونگهه کامل طرف هیوک برگشت بدون تغییر به چهره درهم و عصبانی خود و کم کردن صدای بلندش گفت: اره...نباید پیاده میشدید ...براتون خطرناک بود...اگه اتفاقی براتون میافتاد من چیکار باید میکردم؟... جواب اربابو چی میدادم؟... چرا پیاده شدد؟...چرا ؟...
هیوک هم چهره متعجب و وحشت زدهش تغییری نکرد گفت: خوب من دیدم بهتون حمله کردن چه توقعی از من داشتی...یعنی من مینشستم شاهد کتک خوردن شما میشدم؟... دیدی که اتفاقی برام نیافتاد ...بعلاوه اونا مطمینا اومده بودن منو بدزدند ...داشتند شما رو میزدنند... به لب دونگهه که از کتک هایی که خورده بود زخم و خونی بود نگاه کرد چهره اش تغییر کرد اخم الود ناراحت شد دست دراز کرد تا دست روی لبش بگذارد گفت: شما بخاطر من داشتید کتک میخوردید...مگه میشد یه جا بشینم شاهدش باشم... مکثی کرد دستش نزدیک لب دونگهه ایستاد با صدای آرومی گفت: لبت زخمی شده...داره خون میاد... دونگهه همچنان چهره اش درهم و عصبانی بود اینبار از فریاد زدن نفس نفس میزد نگاه اخم الودش به دست هیوک بود با نزدیک شدن دستش سرش را عقب کشید با حرفش دست روی لب خود گذاشت متوجه خون شد با پشت دست خون لب خود را پاک کرد با اخم شدید و چشمان ریز شده به سرتاپای هیوک نگاه کرد با صدای آرام تری گفت: شما حالتونخووبه؟... چیزیتون نشده؟... هیوک که با پس کشیده شدن سر دونگهه از فریادهایی که سرش زده بود ناراحت شده بود بغض کرده بود نگاهش را از دونگهه گرفت با دلخوری گفت: نه خوبم...چیزم نشده... دونگهه بی توجه به جواب هیوک یهو به مچ دستش چنگ زد دنبال خود کشید به طرف ماشین میرفت گفت: بریم بیمارستان ...داریم میریم ارباب شیونو ببینیم...شما رو هم به دکتر نشون بدیم... ببینم جاتون اسیب ندیده باشه... هیوک از اینکه دستش در دست دونگهه بود خوشحال بود، ولی از طرفی ناراحت بود که دونگهه به جای تشکر از او با او دعوا کردخودش هم متوجه حال خود نبود ،مثل پسر نوجوانی چشمانش خیس اشک شد لبش را گزید تا مانع ریختن اشک شود بی هیچ حرفی دنبال دونگهه با کشیده شدن دستش راهی شد .
ان مردان برای دزدیدن هیوک نیامده بودن رقیبان دونگهه بودن. مثل همیشه دونگهه به کارهای خلافش ادامه میداد ان افراد هم سر کارخلافی با دونگهه درگیر بودن. دونگهه هم که میدانست انها که بودن ، با انکه در دل از هیوک متشکر بود که او را نجات داده بود ولی کینه بیدلیلش از هیوک که ثروتمند بودن و از خانواده چویی بودن اجازه تشکر از او را نداد. بعلاوه نمیتوانست به هیوک بگوید که ان افراد بخاطر او امده بودن. پس حرف نزد هیوک را سوار ماشین کرد تااورا به بیمارستان برای ملاقات شیوون ببرد.
مرسی عزیزم خیلی خوب بود عالی بود
خواهش عزیزم
عزیزم شیوونی چ دردی میکشه میگن هرچی سنگ برا پای لنگه ببین

یعنی بچه انقد خلافکاره مگه چ میکنه
هیوکی بچه انقد عاشقشه دلش پاکه حیفه اذیتش بکنن
اخه کیو چرا این کار رو کرد چرا در خونشو باز نکرد انقدر این بچه درد بکشه
دونی عقرب
اره شیوونی....
اره کیو از کارش پشیمونم شد...
اره خیلی خلافکاره....
هی چی بگم از سرنوشت این دوتا
بچم شیوونییییییییییییییی
حساسیت دارویی خیلی بده یه بار مامانم حساسیت کرد اگه به موقع نمیرسوندیمش میرفت تو کما شانس اوردیم
دونی بیتربیت لیاقت نداری باید هیوک میذاشت بزننت اش و لاشت کنن
مرسی بیبی
اخه الهی.... نمیدونستم این اتفاق برای مامانت افتاده....
هی چی بگم از دست دونگهه...
خواهش عشقم
سلام عزیزم.
. تب و تشنج و حساسیت دارویی و هر بلایی که بوده سر این بچه اومده.
. این همه این بچه زنگ زد بهش نگفت یه بار جواب بدم ببینم چی شده
. این همه مین بهش گفت جواب تلفن هاش رو بده عین خیالش نبود . واقعا که بی رحم شده بود
.
. جو گرفتش یه لحظه
. همین طور پشت سر هم یه حرفایی ردیف میکرد
.
؟ چرا دست از این کاراش بر نمی داره و درست زندگی نمی کنه
. هیوک بیچاره چقدر دونی رو دوست داره ولی خبر نداره زندگی دونگهه چقدر پیچیده و پر خطره
.
. خیلی عالی بود
. دستت درد نکنه
.
شیوون هم که همش یه بلای تازه سرش میاد
کیو حق داره عذاب وجدان داشته باشه
اون قربون صدقه رفتن هیوک هم که دیگه تهش بود
دونگهه هنوزم کار خلاف میکنه
خدا کنه دونی دست از این کارا بر داره و ببینه هیوک چقدر عا/شقشه و با هم یه زندگی خوب بسازن
مررررسی گلم
سلام خوشگلم....
اره شیوونم بلا زیاد میاد سرش......اره کیو بیرحم شده بود حالا داره سزای کاری که کرده رو میکشه...
اره عین خانما قربون صدقه میرفت نه....
هی دونگهه دونگهه... نمیدونی تا کجا پیش میره دونگهه و کار خلافش چی میشه....
خواهشششششششششششششششششش گلم.... ممنون که میخونیشششششششششششششش