سلام بر دوستای گلم
خوب و سلامتید؟....
بله امشب هم اومدم... ولی قبل از اینکه برید داستان رو بخونید باید یه چند تا نکته بگم....
اول اینکه ..این فیک من قبلا هم گفتم کیووون هست ... یعنی برعکس وونکیو... بچه ها ی که از این مدل داستانها نمیخونن خواهش میکنم نخونن خودشونو اذیت نکنن که بعدش برن یه جاهای پشت سرمن یه چیزای بگن.... چون کسی رو من مجبور نکردم بیان داستانهای منو بخونه...
دوم اینکه...داستانهای من متفاوته... کاپلاشون اونی نیست که معمولا همه جا هست... متفاوته...من از روی شخصیت های واقعی بچه های سوجو مینویسم ...اون چیزی که توی فن///سر//وی//س ها انجام میدن رو نمیبینم...اون چیزی که از رابطه شون میبینم مینویسم.... والبته با صدتا رنگ و لعاب.....
سوم اینکه..داستانهای من موضوعات خاصی داره معمولا هم کشداره...به قول یکی از خوانندها که طعنه امیز توی یکی از وبا نوشته بود سریال طولانیه.... من با جزئیات مینویسم چیزی که توی ذهنم تصور میکنم...میخوام شما هم اون چیزی که تصور کردم رو تصور کنید براتون جایی سوال پیش نیاد...یا از سرو ته داستان نزنم یهو جلو نرم... پس بدونید که داستانهام طولانیه...هر کی که داستان طولانی دوست نداره به قول بعضی ها براش خسته کننده میشه نخونه.... خودشو خسته نکنه چون من همینم عوض نمیشم داستانهام طولانی میشه...معمولا داستانهام 60 یا 70 یا حتی ممکنه به 90 یا 100قسمت هم برسه...پس خودتونو اذیت نکنید...
ونکته اخر اینکه... باور کن عاشقتم به زودی تموم میشه و من جاش میخوام یه داستان که کاپلش کانگوون ( شیوون و کانگین ) هستش بذارم ومعجزه عشق هم اگه شد توی هفته دو قسمت میزارم ...و اینکه همتون باور کن عاشقتم رو میخویند میبیند داستانش چطوریه ...ولی اون دوتا فیکم یعنی معجزه عشق و کانگوون اینجوری نیست... اون دوتا داستان عشق رو جور دیگه ای براتون توصیف میکنه...در اصل باید بگم..عشق فقط هو//س و عشق/ بازی نیست...عشق فقط معنیش بو//سه و خواستن و چش/یدن تن هم نیست...عشق یعنی نیازمند بهم ...داشتن بودن هم... اینکه اون کنارت باشه تو به ارامش برسی...حالت خوب بشه... دلتنگیت کم بشه....وجود اون باعث ارامشت بشه... تو فقط به تنش احتیاج نداری...اون یه هو/س زودگذره...یه اتشیی که بعد یه ساعت حال/کردن خاموش میشه....نیاز واقعی بودن اون برای همیشه کنارته.... فرق معجزه عشق و تنها گل زندگیم با باور کن عاشقتم اینه....عشق باور کن عاشقتم با هو/س شروع شد به همین رسید ...عشق واقعی...ولی مال معجزه عشق و تنها گل زندگیم از همون اول عشق واقعیه...با خوندنشون منظورمو میفهمید....
اوف ببخشید حرفام زیاد شد برید ادامه بخونید....
بوسه پانزدهم
(( من عاشقتم شیوون))
کیو با قدمهای بلند دوان چون یوزپلنگی تیز پا در راهروی بیمارستان میدوید نفسش به شماره افتاده بود، چشمانش از خیسی اشک تار میدید بدنش با آنکه با دویدن باید داغ کرده باشد یخ زده بود، توانی برایش نگذاشته بود. کیو بی توجه به حالش سرعت دویدن را بیشتر کرد تا به دلیل زنده بودنش برسد. آجوما زنگ زده گفته بود شیوون که کیو فکر میکرد هنوز در آمریکاست برگشته حالش بد است در بیمارستان است، قرار است عمل شود .با شنیدن این خبر جانی برای کیو نمانده بود، دنیا برسرش خراب شد حس میکرد جانش را گرفتن .حال خود را نمیفمید فقط دوان وسراسیمه از خانه خارج شد ،سونگمین هم که دوان دنبالش راهی شد با ماشین او را به بیمارستان رساند. حال در راهروی بیمارستانی میدوید و سونگمین هم دنبالش بود.
کیو بیتاب در راهرو میدوید که دید در اتاقی باز شد سه پرستار مردو زنی تخت سیاری را که شخصی روی آن دراز کشیده بود را به طرف اتاق عملی که درهای شیشه ش طی راهرو مشخص بود میبردنند، پشت سرش سه مرد ویک زن از اتاق خارج شدن که سه مرد پدرش و هیوک ومین هو بودن و زن هم مادرش بود .مطمینا آن شخص افتاده روی تخت شیوون بود که برای عمل می بردنش .کیو با این فکر سرعت دویدنش بیشتر شد خود را به آنها رساند ،چند قدم مانده به آنها سرعتش را کم کرد به شدت با دهانی باز نفس نفس میزد با چشمانی خیس و گشاد شده به تخت سیار نگاه کرد. شیوون را به روی ان دید که بالاتنه اش لخت و با چهره ای به شدت بی رنگ وچشمانی بسته چون مار گزیده ای پیچ و تاپ میخورد میلرزید ناله میزد: آآآآآآآآآآآآآآآآآآ...آیییییییییییییییییی...ناله شیوون لرزه به اندام کیو انداخت خون در رگهاش منجمد شد ،صدای ناله شیوون به گوشش انقدر بلند و زجراور امد که برای لحظه ای نفسش بند امد درد قلبش پهنای قفسه سینه اش را در برگرفت دید چشمان گشادش از اشک تار شد .نگاهش فقط به تخت بود که وارد درهای کشویی شیشه ای بزرگ اتاق عمل شد، شیوون انقدر درد داشت حالش بد بود که متوجه آمدن کیو نشد.
با بسته شدن درهای اتاق عمل گویی هیولای شیوونش را بلعید نگاه مات و گیجش را از درها گرفت در راهرو چرخاند به پدرش که درحال صحبت کردن با دکتری بود و مادرش که روبرویش ایستاده شدید گریه میکرد کرد، با مکث رو برگردانند به مینهو و هیوک که با فاصله ایستاده بودند کرد. با قدمهای لرزان به طرف هیوک رفت ایستاد دوباره به دراتاق عمل که از حالت شوک برایش چند برابر بزرگتر شده بود کرد ، گویی در دور سرش میچرخید حال خود را نمیفهمید. از وضعیت شیوون به شدت شوکه بود نمیفهمید چه میکند چه میپرسد ،با صدای لرزون و گیجی از هیوک پرسید: این شیوون بود؟...مین هو که با چشمانی خیس و سرخ شده به دکتر که با فاصله از انها ایستاده بود نگاه میکرد با سوال کیو متوجه ش شد رو برگردانند با دیدن کیو چشمانش قدری گشاد شد ،با تعجب به سرتاپای کیو نگاه کرد .از امدن کیو اینطور ناگهانی بعد از ان همه مدت تعجب کرده بود باور نمیکرد کیو امده باشد از شوک جوابی به کیو نداد.
اما هیوک چون کوه اـشفشانی شد .هیوک هم نگاهش به دکتر بود که متوجه امدن کیو نشده بود با پرسش رو برگردانند گره شدیدی به ابروهاش داد چشمانش را قدری گشاد به سرتاپای کیو نگاه کرد، یهو با فریاد انگشتانش مشت کرده اش را بالا اورد مشتی تو صورت کیو کوبید ،که کیو از شدت ضربه تلو تلو خوران عقب رفت به دیوار پشت سرخود برخورد کرد .تا خواست بفهمد چه شده دردی که روی گونه اش حس میکرد از چیست هیوک یورش برد به یقه اش چنگ زد به دیوار پشت سرش چسباند با چهره ای به شدت درهم و اخم الود که از خشم سرخ شده بود به صورت گیج و کیو نگاه میکرد تو صورتش فریاد زد: تو پسره احمق کدوم گوری هستی؟... هرجا میگردیم پیدات نمیکنیم...معلومه کجایی؟... معلومه داری چه غلطی میکنی؟... خانوادتو فراموش کردی...چرا به تلفن هامون جواب نمیدی هااااا؟... چنگ دستش را به یقه کیو محکمتر و او را بیشتر به دیوار چسباند چشمانش از خشم سرخ و از درد قلبش خیس اشک بود صدای فریادش بلندتر شد: بهت زنگ میزنم جواب نمیدی...بیشتر اوقات رد تماس میدی... فکر کردی نمیفهمیدم؟... اومدم در خونهات نبودی...معلوم نیست کدوم گوری هستی؟... میدونی کجاها رو گشتیم؟... میدونی تو این چند روز شیوون چی کشید ؟...ما چی کشیدیم... اصلا ما به درک... میدونی شیوون هر با که بهوش میومد سراغ تو رو میگرفت ...چقدر این بچه برای دیدنت بیتابی کرد... تو اصلا ادمی؟... اصلا قلب داری؟... نه تو اون کیوی که من میشناختم دیگه نیستی...یه مدته عوض شدی... از وقتی که رفتی دانشکده افسری دیگه اون کیوی مهربون ...که طاقت اینکه ببینه یه خار به دست شیوون میرفت زمین و زمان رو بهم میریخت نیستی... اون کیو کجاست؟...اون کیو مهربون کجا رفته؟...تو چرا اینقدر سنگدل شدی کیو؟... چرا هاااا؟...چرا...با هر فریاد دستانش را که یقه کیو را محکم به چنگ داشت تکان میداد با تکان دادنش کیو هم تکان میخورد ولی نه حرفی میزد نه حرکتی میکرد، با چشمانی کمی گشاد و شوکه شده به هیوک نگاه میکرد نمیدانست چه اتفاقی برای شیوون افتاده فقط با حرفهای هیوک که از حال بد شیوون گفت گوش میداد. هر جمله هیوک چون خنجری به قلبش فرو میرفت قلبش را پر درد میکرد، ولی از شوک نمیتوانست جواب هیوک را دهد با مکث نگاه بهت زده اش را از هیوک گرفت رو برگردانند به پدرش که صحبتش با دکتر تمام شد کرد .
با رفتن دکتر پدرش جلوی مادرش که به شدت گریه میکرد ایستاد بازوهایش را گرفت در حال صحبت کردن با او بود .کیو بیتوجه به فریادهای پر خشم هیوک دستش را روی دستان هیوک گذاشت همانطور که رو بگردانند بود با فشار دستان هیوک را از یقه خود جدا کرد به طرف پدر ومادرش چند قدم رفت که با گرفته شدن مچ دستش که کشیده شد به عقب که هیوک بود که به مچ دستش چنگ زد فریاد زد: کجا میری؟... دارم باهات حرف میزنم...رو برگردانند نگاه بهت و شوکه شده ای به صورت هیوک و دست خود که در دست هیوک بود کرد بدون هیچ حرفی وجوابی دست خود را با شدت کشید از دستش بیرون اورد دوباره به طرف پدر ومادرش رفت ،که پدرش بازوهای همسرش را گرفته میفشرد با ناراحتی نگاهش میکرد گفت: اروم باش عزیزم... دکترها میگن چیزی نیست... عملش سخت نیست...شیوون خیلی زود حالش خوب میشه...منم میرم عملو ببینم... مادرش از شدت گریه به هق هق شدید افتاده تمام صورتش خیس اشک و چشمانش به شدت سرخ بود با صدای گرفته و لرزانی که کاملا تغییر کرده بود وسط حرفش گفت: یوبو( عزیزم) منم میام...منم میام ببینم...میخوام بچه مو ببینم...من اینجا بشینم دق میکنم... پدرش اخم ملایمی کرد گفت: نه نمیشه بیای... اونجا فقط یه نفر رو راه میدن...منم کلی اصرار کردم تا اجازه دادن... بعلاوه اونجا جای تو نیست که بیای گریه کنی... تو همین جا بشین ...اروم باش عزیزم... عملش زود تموم میشه...
کیو با قدمهای لرزان به نیمکت نزدیک شد با بهت به والدینش نگاه میکرد حرفهایشان را شنید با گیجی دوباره نیم نگاهی به در اتاق عمل کرد رو به ان دو پرسید : این شیوون بود؟... کجا بردنش؟... آقای چویی با نزدیک شدن کیو و پرسش رو برگردانند با چهره ای درهم و اخم الود نگاه دلخور و سردی به کیو کرد ،انگشتانش را به شدت بهم مشت کرد قدمی به طرفش برداشت ولی ایستاد .صدای ضجه های شیوون در این دو روز بخصوص در اتاق کولونوسکوبی که عاجزانه کیو را صدا میزد ناله زنان و گریه کنان کیو را میخواست که کنارش بیاید در گوشش پیچید :" هیونگ تو رو خدا بیا... هیونگ کجایی؟...هیونگ من درد دارم...هیونگ من بهت احتیاج دارم... هیونگ التماست میکنم بیا... هیونگ جونم کجایی؟... قلب پدرانش از یاد اوردن ضجه های فرزندش هزاران تکه شد تنش از خشم لرزید ،ولی فقط ایستاد نگاه دلخور و عصبانی به کیو کرد میخواست با عصبانیت به کیو هجوم ببرد بزندش ، بابت بی مهری فرزندانه کیو تنبیه اش کند ولی او کیو را هم مانند شیوون دوست داشت دلش نیامد بزندش . هیچ نگفت و جوابی نداد با مکث نگاهش را از کیو گرفت نگاهی که تن کیو را به لرزه انداخت چشمانش گشاد شد .
کیو هیچوقت این نگاه پدر را به خود ندیده بود، نگاهی که عصبانیت و دلخوری از فرزند ارشدش رافریاد میزد ، فرزندی که به او قول داده بود برای همیشه کنار خانوادش بماند ،قول داده بود در نبود پدر حامی خانواده باشد ، حامی برادر کوچکترش . ولی حال که خانواده به او احتیاج داشت تنهایشان گذاشته بود . این نگاه از هزاران حرف و دعوا برای کیو سنگینتر بود،بخصوص انکه پدرش بدون جوابی یا حتی کلمه ای حرف از او رو گرفت به طرف اتاقی رفت . کیو با چشمانی گشاد و شرمگین به رفتن پدرش نگاه میکرد . پدری که شانه هایش از غم و درد سنگین و افتاده بود ، گویی کوهی از غم بر شانه اش سنگینی میکرد.چهره اش از حال و درد کشیدن فرزند نوجوانش شکسته شده بود قامتش هم در شکسته بود کیو هیچوقت پدرش را به این حال ندیده بود . پدری که همیشه قامت راست و چهره اش شاد بود گویی چند سال پیر شده بود در حالی که کیو فقط چند هفته پدرش را ندیده بود ولی رنج و دردی که در قامت و صورت پدرش میدید چند سال پیرتر نشانش میداد.
کیو گیج حال خانواده اش بود ،نمیدانست با خانواده اش چه کرده چه بلایی سرشان اورده. جوابی هم از هیچکدام نگرفته بود بدنبال جوابی برای حال شیوون بود . نگاهش را از پدرش که وارد اتاقی شد گرفت رو به مادرش که شدید گریه میکرد با همان حالت بهت زده پرسید: شیوونو چرا بردن اتاق عمل؟...هنوز جمله اش کامل از دهانش خارج نشد که با سیلی که مادرش به گونه اش زد ساکت شد سرش به طرف راست چرخید.خانم چویی که با پرسش کیو از پدرش متوجه آمدن کیو شده بود از دستش به شدت عصبانی بود دست جلوی دهان خود گذاشت تا هق هق گریه اش را خفه کند ولی نشد با سوال کیو بیشتر عصبانی شد با خشم سیلی به گونه کیو زد با صدای تقریبا بلند میان هق هق گریه اش گفت: شیوونو کجا بردن؟... داری از برادرت میپرسی؟... مگه برای تو فرق هم میکنه؟... مگه تو برادری هم داری؟... اصلا مگه مارو یادته ؟... چند روزه بهت زنگ میزنم تا بهت بگم برادر کوچیکت حالش خوب نیست... ولی تو جوابمو نمیدی..کچا بودی تو؟... از خشم چهر اش به شدت درهم بود همچنان گریه هم میکرد با دست به سینه کیو که با چهره بغض الود وچشمانی خیس به مادرش نگاه میکرد میکوبید با عصبانیت گله وار گفت: تو پسر بزرگمی...باید کنارمون باشی... باید کنار برادرت باشی... ما بهت احتیاج داشتیم... ولی تو به تلفن هامون جواب ندادی... شیوونم ...پسر بیچاره ام درد میکشید ...صدات میزد... میخواست کنارش باشی... شیوونم از درد بی هوش میشد ...انقدر صدات میزد تا از هوش میرفت... ازمون با التماس میخواست که تور و بیارم پیشش... ولی تو نبودی... اصلا نمیشد پیدات کرد...چرا؟... کجا بودی ؟... چرا جوابمونو نمیدادی؟... تو مگه پسر بزرگم نیستی؟... مگه من مادرت نیستم؟...مگه شیوون برادرت نیست؟... چرا تنهامون گذاشتی؟... زمانی که باید کنارم باشی...باید همراهم باشی... ولی نبودی...کجا بودی تو؟... هق هق گریه اش بیشتر شد به جلوی لباس کیو چنگ زد تکانش میداد، کیو رو چون عروسکی بی جان با چشمانی که اشک را آرام به روی گونه هایش جاری میکرد تکان میداد ضجه وار نالید: شیوونم همش صدات میزد... ولی تو نبودی... داداشت به تو احتیاج داشت... ولی تو نبودی...انقدر صدات میکرد تا از حال میرفت... همش صدا میزد هیونگ کجایی... هیونگ بیا...همش فقط تو رو صدا میزد...که با حرکت و حرف هیوک و مین هو ساکت شد.
هیوک که با خشم بر سرکیو فریاد زده بود با دور شدن کیو از او خشمگین بود خواست طبق معمول با سیگار کشیدن خود را آرام کند، با دراوردن سیگاری خواست روشنش کند که همین زمان پرستاری که در حال رد شدن بود با اخم به هیوک نگاه کرد گفت: آقا دارید چیکار میکنید؟... اینجا سیگار نکشید... اینجا بیمارستانه...میخواید سیگار بکشید برید بیرون تو حیاط بیمارستان... هیوک با حرف پرستار با سرتعظیمی کرد گفت: ببخشید...باشه... چشم...چرخید خواست برود بیرون که با سیلی زدن خانم چویی به کیو ایستاد با قدمهای آرام به طرفش رفت از پشت بازوهای خانم چویی را گرفت نگاه اخم الود غضب الودی به کیو کرد گفت: زن داداش آروم باش... بیا بشین...خانم چویی را عقب کشید از کیو جدایش کرد روی صندلی نشاندش.
مین هو هم که تمام مدت ایستاده با چشمانی کمی گشاد متعجب به کیو و بقیه نگاه میکرد با سیلی خوردن کیو توسط مادرش چشمانش بیشتر گشاد شد با عقب کشیده خانم چویی توسط هیوک او هم به طرف کیو رفت بازوهایش را گرفت با صدای آرامی گفت: کیوهیون هیونگ...با رو کردن کیو که با چشمانی سرخ و خیس و بهت زده به او نگاه کرد بازویش را کشید به طرف نیمکت طرف دیگر راهرو برد روی نیمکت نشاندش خودش هم کنارش نشست. سونگمین هم تمام مدت گوشه راهرو ایستاده بود با اخم ملایمی به کیو و بقیه نگاه کرد با نشستن مین هو و کیو روی نیمکت چند قدم به انها نزدیک شد حرفهای انها را میشنید. کیو که مورد ضربات مشت مادرش بی حرکت ایستاده اشک میریخت در مقابل شکایتش جوابی نداشت بدهد. مادرش از تنها گذاشتنش گلایه وشکایت داشت کیو هم جوابی نداشت .حال هم میدانست مادرش چرا آن سیلی را زد از چه بود. مادرش مثل هر مادری دیگری از دست او ناراحت بود ،کیو پسر بزرگ خود میدانست از او میخواست مثل هر خانواده دیگری پسر بزرگ خانواده در زمان مشکلات کنار خانواده باشد .بعلاوه از اینکه کیو انها را از حال خود بیخبر گذاشته بود عصبانی و ناراحت بود با سیلی خطایش را جبران کرد. کیو هم از سیلی و حرفهای گلامندانه ای که مادرش زد ناراحت و دلگیر نشد برعکس شرمگین و شاد بود که همچین ارزشی برای خانوادش داشت که بودن و وجودش کنار خود را نیازمند بود دلخور از نبودن کیو بودن. ولی حالی برای شاد بود از این توجه و اهمیت داشتن نداشت. نگران و بیتاب شیوون بود میخواست بداند چرا شیوون به این روز افتاده گناه او در به این حال افتادن شیوون چیست؟
کیو چشمان خیسش به مادرش بود که عمو هیوک در حال آرام کردنش بود که با حرف و حرکت مین هو به خود امد رو به او کرد. مین هو سرش پایین چشمان خیس اشکش به گردنبند صلیب و قلب سرخ نصفه دست خود بود با صدای لرزان از بغض گفت: شیوونی خیلی منتظرتون بود...سرراست کرد به آرامی دست دراز کرد دست کیو را گرفت گردنبند ها را کف دست کیو گذاشت با همان حالت گفت: چند هفته ست که منتظر و دلتنگتونه...نمیدونم علت کارتون چیه؟...چرا به تلفن های شیوون جواب نمیدید؟... ولی با این کارتون بد کاری با شیوون کردید...اون شیوون شاد و شیطون افسرده و بیحال شده بود ...دیگه اون شیوون نبود....
کیو با حرف مین هو با چشمانی خیس و بیروح رو برگردانند نگاهی به مین هو و چیزی که در کف دستش گذاشته شد کرد گردنبندهای که همیشه برگردن شیوون اویزان بود را کف دست خود دید چشمانش کمی گشاد شد سرراست کرد نگاهش بهت زده تر به مین هو شد . مین هو با اخم ملایمی چشمانی که از گریه سرخ و خیس بود با کیو هم نگاه شد با همان صدای لرزان گفت: ببخشید که این حرفها رو میزنم...ولی میخوام جواب سوالاتونو بدم... شما چند هفته ست که به تلفن های شیوون جواب ندایدید...نمیدونم چرا؟... اگه بخاطر کار یا درستون بود میتونستید حداقل یکبار که بهش جواب بدید...ولی شما چند هفته ست که جوابشو نمیدید... شاید به همون دلیلی که شیوون گفته... آهی کشید با همان حالت ادامه داد: شیوون وقتی آمریکا بودیم هر روز بهتون زنگ میزد... شما چند وقت یه بار بهش جواب میداید... که همین جواب ندادن ناراحت و آشفته اش میکرد افسرده ترش... نمیدونم برای چی دل برادرتونو میشکستیدجوابشو نمیداید... شیوون هر روز دلتنگتون میشد... برای شنیدن صداتون بی تاب بود...پشت سرهم بهتون زنگ میزد...حتی از دوستای خارجیش موبایل میگرفت بهتون زنگ میزد که شاید به شماره غریبه جواب بدید... ولی خوب درهر صورت چند روز درمیون جواب میگرفت...اونم خیلی کوتاه...گاهی اوقات سرد که نگران و افسرده اش میکرد... تا اینکه چند هفته اخر که شما اصلا بهش جواب ندادید... شیوون هم علت جواب ندانتونه تنفر از اون و خانوادتون میدونست...همش میگفت هیونگ ازمون متنفره...هیونگ دیگه دلش نمیخواد مارو ببینه... باهامون زندگی کنه...ازمون متنفره...
با جملات اخر که مین هو گفت چشمان خیس کیو بیشتر گشاد شدمین هو هم اخمش قدری بیشتر شد ادامه داد:شیوون گفت چون چند سال قبل که فهمیدید پدر و مادرتون کسای دیگه ای هستند ...بهشون گفتید که ازشون متنفرید از پیششون میرید...حالا به همون حرف عمل کردیداز پیششون رفتید... به تلفن ام جواب نمیدید ...ولی اون هیونگشو یعنی شمارو دوست داره...انقدر به شما زنگ میزنه باهاتون حرف میزنه تا شما رو دوباره به خونه برگردونه... چون نمیتونه بدون شما زندگی کنه... شما برادر خیلی خیلی عزیزش هستید... برای همین هم توی مسابقه بسکتبال بین دانشجوهای توی امریکا شرکت کرد تا با بردنش شما رو خوشحال کنه... هر روز قبل تمرین بعدشم قبل مسابقات بهتون زنگ میزد... تا خبر شرکت کردن بهتون بده...ولی خوب شما توی اون چند هفته اصلا جوابشو ندادید ...بعدشم که روزی که مسابقه نهایی رو بردیم جامو گرفتیم...دوباره بهتون زنگ زد تا خواست همه چیزو بهتون بگه...نمیدونم چرا شما از دستش عصبانی بودیید... باهاش دعوا کردید تلفن قطع کردید... رو برگردانند با اخم به نقطه نامعلومی از دیوار روبرویش نگاه کرد آب دهانش را قورت داد گفت: شیوون با دعوا و قطع کردن تلفن توسط شما خیلی ناراحت شد ...گریه شادراومد...باورش نمیشد شما اون رفتارو باهاش بکنید... شدید هم نگران حالتون شد...فکر کرد اتفاق بدی براتون افتاده که اینجوری باهاش برخورد کردید... دوباره خواست بهتون زنگ بزنه که دوستای آمریکایمون نذاشتن... برای جشن گرفتن بردمون بار ...شیوون هم بخاطر حال بدش انوشب شدید مست کرد بیهوش شد...روز بعدشم بلیط گرفت... بدون اینکه به شما خبر بده که داره برمیگرده باهم برگشتیم کره...میخواست وقتی اومد فرودگاه کره بهتون زنگ بزنه...شمارو سوپرایز کنه که اینکارم کرد...تو فرودگاه هر چی بهتون زنگ زد شما جوابشو ندادید...عصر هم با اینکه تازه از سفر برگشته خسته بود رفت اداره پلیس سراغتون... ولی شما نبودید گفتند شما رفتید خونه...من و شیوون هم اومدیم درخونتون...هر چی زنگ زدیم...دیدیم شما خونه هم نیستید... نمیدونستیم کجاید که پیداتون کنیم... حال شیوون وقتی اومد دم خونتوندید شما نیستید خیلی بد شد...خیلی خیلی دلتنگون بود...داشت دیونه میشد... همونجا پشت در گریه اش گرفت ...میخواست هر طور شده پیدات کنه... اما نمیدونست کجا و چطور... با گزیدن لبش ساکت شد سرپایین کرد اب دهانش را قورت داد تا بغضش رو فرو دهد.
کیو با حرفهای مین هو چشمانش گشاد و گشادتر شد اشک بی اختیار از چشمانش روی گونه هایش لغزید همه زمانهای که درمورد زنگ زدن و دعوایی که با شیوون کرده بود را به یاد اورد حتی ان روزی که شیوون پشت در خانه اش امده بود. پس ان روز عصر پشت در خانه اش شیوون بود که زنگ میزد؟ او به شیوونش به عشقش فحش داده بود؟ در راه برای شیوونی که از دوریش بیمار شده بود باز نکرده بود ؟ به شیوونش گفته بود" برو دیگه برنگرد؟ " این فکرهاچون خنجری برنده قلبش را شکافت و پر درد کرد بغض گلویش را به چنگ گرفت. شیوونش پشت در خانه اش بود گریه کرده با دلی شکسته رفته بود. برادر کوچکش چه عاجزانه تلاش میکرد تا صدایش را بشنود او را بیند ،کیو چه بی رحمانه او را از خود رانده بود .او با شیوونش چه کرده بود؟اشک به چشمان زیبایش و غم به قلب مهربان برادرش هدیه داده بود، با برادرش کوچکش برادری که عشقش و تمام وجودش بود چه کرده بود؟کاری کرده بو. که شیوون فکر میکرد او ازش متنفر است در حالی که کیو شدید عاشقش است.اوخودش میخواست شیوون از او فاصله بگیرد، ولی نه انقدر که فکر کند از او متنفر است او دل شیوون را شکاند از خود راننده بود انهم بخاطر خودش چون میخواست شیوون از عشقش به او فرامش کرده با شیوون اینطور رفتار کرده بود .
بعلاوه حال که میدید شیوون را به اتاق عمل بردن انهم شیوونی که فکر میکند برادرش از او متنفر است بیتابی و آشفتگی دیوانه اش کرده بود، حاضر بود همان لحظه جانش را از او بستاند ولی دوباره شیووونش را سالم و شاد ببیند تمام وجودش از حال بد برادرش میسوخت.نگاه چشمان سرخ شده از اشک به صلیب و گردنبد سرخ که کف دست لرزان خود بود شد قلبش از درد فریاد میزد: "شیونم...هستی وجودم... عشقم... من ازت متنفر نیستم... عاشقتم... عاشقت...کی گفته من ازت متنفرم؟... من میخوامت...تمام وجودم...تمام هستیم میخوامت... من عاشقتم...شیوونم ...عاشقتم...من بدون تو زنده نیستم... انوقت چطور ازت متنفر باشم؟... اصلا چرا باید متنفر باشم... من دیوانه وار عاشقتم... عاشقت شیوونم..." که با حرف مین هو دوباره به خود امد سرراست کرد نگاه چشمان خیس لرزانش به مین هو شد.
مین هو سرپایین کرده با انکه لبانش را فشرد تا جلوی اشک ریختنش را بگیرد ولی اشک اجازه نمیخواست آرام از گوشه چشمانش بیرون غلتید به روی پشت دستش که روی رانش گذاشته بود چکید آهی کشیدتا بغضش را فرو دهد با صدای گرفته ای گفت: همش تقصیر منه... اگه حال شیوون بده همش تقصیر منه... پدر و مادرتون خیلی بزرگوارن که چیزی بهم نمیگن...مقصر اصلی ...با گره کردن ابروهایش جمله اش را تمام نکردانگشتانش را بهم مشت کرد با مکث سرش را بالا اورد با اخم رو به کیو کرد با حالتی جدی و کمی عصبانی گفت: ببخشید اینو میگم ...من تا اون حد نیستم که این حرفو بزنم...ولی همش هم تقصیر من نیست... شما هم بیتقصیر نیستید... من اون پیشنهاد بخاطر حال شیوون ...بخاطر اینکه حالش بهتر بشه دادم...نمیدونستم اینطوری میشه... ولی اگه شما جواب تلفنواشو میداید شیوون اینطور حالش بد نمیشد...یعنی شما اینقدر کار داشتید سرتون شلوغ بود که نمیتونستید جواب شیوون رو بدید؟... یا واقعا حرف شیوون درسته شما ازش متنفرید؟... به کیو که با حرفهاش چشمان خیسش کمی گشاد و نگاهش گیج شد مهلت نداد با اخم بیشتری به ابروهایش ادامه داد: شیوون که دید شما خونه نیستید نمیدونست کجا بتونه پیداتون کنه... حالش خیلی بد شد همونجا گریه اش دراومد ...منم بخاطر اینکه حالشو عوض کنم ...بهش گفتم بریم بار یکم خوش بگذرونیم... تا از این حال بیفته... رو برگردانند به نقطه نامعلومی نگاه میکرد با صدای آرومتری گفت: نمیدونستم اینطور میشه... به سن قانونی برای رفتن به بار نرسیده بودیم ...با نشون دادن کارت دانشجویی رفتیم تو... شیوونم اونجا حالش بهتر نشد که بدتر شد ...دو تا پیاله بیشتر نوشیدنی نخوردش همش از شما حرف زد ... شدید نگرانتون بود...بدون اینکه مست کنیم چون شیوون نمیخواست مست کنیم... اومدیم بیرون... که بیرون از بار دو تا مرد لات که شدید مست بودن بیخودی به ما گیر دادن... باهامون درگیر شدن...چون خیلی ازمون بزرگتر بودن حسابی شیوونو کتک زدن... اگر دربونهای بار نبودن میزدن له مون میکردن.. ولی خوب نگهبانهای بار به موقع به کمکمون اومدن...منم شیوونی رو برگردونم خونه...میخواستم شیوونو ببرم بیمارستان...ولی نگذاشت ...گفت حالش خوبه... که تا خونه هم ببرمش ..رو به کیو کرد گره ابورهایش باز شد گفت: خدایش حالش خوب هم بود...نه دردی داشت نه زخمی... ولی فردا صبحش حالش بد شد...همش از شکم دردش ناله میکرد...اوردیمش بیمارستان... دکترها اول گفتند بخاطر خوردن مشروب معده اش درد داره... ماهم فکر میکردیم برای همونه...برش گردوندیمخونه...ولی حال شیوون بهتر نشد که بدتر شد دردش ... دوباره اوردیمش بیمارستان...دکترها اینبار گفتن اپاندیسه که با آزمایش فهمیدند اینم نیست... شیوونم هر لحظه حالش بدتر و بدتر شد...هیچکی هم نمیفمید علتش چیه... تا اینکه دکتر درمورد ضربه خوردن شکمش پرسید...منم دعوای اون شب رو توضیح دادم...دکترها هم گفتن به شکمش ضربه خورده...با کلی آزمایش که...چهره اش به شدت درهم و ناراحت شد دوباره اشک در چشمانش حلقه زد گفت: شیوونم حسابی اذیت شد درد کشید...چون آزمایشهای سختی بود ...مشخص شد در اثر ضربه اون مرد مست روده ش دچار پیچ خوردگی شده...باید عمل بشه...حالا هم بردنش برای عمل...چشمان خیس ولرزانش به گردنبندهای دست کیو شد با بغض گفت: تمام مدت هم همش شمارو صدا میزد... ازمون میخواست بهتون زنگ بزنیم... پیداتون کنیم... بیارمتون پیشش.. انقدر هم حالش بد شد که یه دفعه منو جای شما دید ...فکر کرد شما اومدید خوشحال شد.. ولی وقتی فهمید شما نیستید حالش بد شد بیهوش شد... هر لحظه تو اوج درد کشیدن فقط شما رو صدا میزد... بغضش ترکید با گریه ارومی اشک گونه هاش رو خیس میکرد با صدای لرزانی گفت: احساس درمونگی میکردم... نمیتونستیم پیداتون کنیم... شیوونم با التماس ازمون میخواست پیداتون کنیم... شمارو صدا میزد... واقعا روزهای وحشتناکی بود... درد کشیدن شیوون و صدا زدن شما که پیداتون نمیکردیم... اینا همش هم تقصیر منه... اگه انوشب نمیبردمش بار... این اتفاق نمیافتاد... شیوون اینقدر زجر نمیکشید... دوست بیچاره ام اینطور درد نمیکشید... وقتی ناله میزد درد میکشید دل سنگ پاره میشد چه برسه به من که... با بیشتر شدن گریه ش جمله اش ناتمام ماند سرپایین کرد صدای گریه اش قدری بلند شد دست جلوی دهان خود گذاشت گونه هایش بیشتر از اشک خیس شد.
کیو که تمام مدت با چشمانی که چون ابر بهاری گونه هایش را خیس میکرد لبانش بی صدا میلرزید با ساکت شدن مین هو سرپایین کرد نگاه طولانی به گردنبندهای دست خود کرد ،آرام گردنبندها را بالا اورد به لبان خود چسباند بوسه ای طولانی زد سرراست کرد همانطور که گردنبندها به لبانش چسبانده بود چشمانش را بست. گردنبندها بوی شیوون را میدادنند مشامش از عطر تن شیوون پر شد دلتنگش برای شیوون چند هزار برابر شد. قلبش وحشیانه و بیتاب ضربانش بالا رفت ،درد دلتنگی وجودش را سوزاند هق هق گریه ش درامد .گردنبندها را به مشتش گرفت فشرد به روی سینه خود چسباند میان هق هق آرام گریه ش با خود نالید ولی صدایش زمزمه وار شد مینهو که کنارش نشسته بود و سونگمین که بالای سرش ایستاده بود شنید: نه تقصیر تو نیست... همش تقصیر منه... مقصر اصلی منم... شیوون بخاطر من اینطوری شد... اگه من اون روز درو باز میکردم...اگه جواب تلفناوشو میدادم..و این اتفاق نمیافتاد...همش تقصیر منه... شیوونم درد کشید این همه عذاب کشید مقصر منم... من بیرحم اون کارو باهاش کردم... میان نگاه چشمان خیس و بهت زده مین هو که با شنیدن حرفهایش فهمید ان روز در خانه بود در را برای شیوون باز نکرده ،بلند شد با پاهای لرزان که روی زمین میکشید به طرف در اتاق که کنار در اتاق عمل بود رفت ،که در این اتاق میشد اتاق عمل را دید .اقای چویی به این اتاق رفت تا شاهد عمل شیوون باشد .کیو هم میخواست وارد اتاق شود تا قلب بیتابش را بادیدن شیوون حتی حین عمل ببیند آرامش کند ،هر چند طاقت دیدن شیوون را درآن وضعیت نداشت ولی بیتابی و دلتنگی برای شیوون دیوانه اش کرده بود .دست به دستگیره در اتاق گرفت بازش کرد خواست وارد اتاق شود که پرستاری که داخل اتاق بود متوجه شد سریع در آستانه در ظاهر شد دستانش را قدری از هم باز مانع ورود کیو شد با اخم گفت: کجا آقا؟...دارید کجا میاید؟... کیو که گردنبدهای شیوون را به مشتش داشت به سینه اش میفشرد هق هق گریه اش قدری آرام گرفته بود اما چشمانش به شدت سرخ بود با صدای گرفته ای و لرزانی التماس وار گفت: اجازه بدید بیام تو...میخوام عملو ببینم... دونگسنمو دارن عمل میکنن... میخوام... پرستار قدمی جلو گذاشت اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: نه...نمیشه اقا... نمیشه بیاید داخل... اجازه ندارید... با دست به طرف راهرو اشاره کرد گفت: برید...برید تو راهرو منتظر باشید... تا عمل تموم بشه... نمیشه ...به کیو که دهان باز کرده بودمیخواست بیشتر التماس کند مهلت نداد سریع در رابست کیو را پشت در جا گذاشت.
کیو با بسته شدن در درمانده و مستعصل شد نمیتوانست اصرار کند میدانست فایده ای ندارد اجازه ورود به اتاق را به او نمیدهند، دلتنگ و دیوانه دیدن شیوون بود راهی برای دیدنش وجود نداشت. حال حال شیوون را وقتی که زنگ میزد جواب نمیگرفت یا پشت در خانه اش که در به رویش باز نشد میفهمید ،حال درک میکرد شیوون چه کشیده . تمام وجودش از این همه رنجی که برادرش کشید اتش گرفت هق هق گریه اش دوباره درامد پشت به دیوار کنار در تکیه داد پاهایش سست شده اش خم شد پشتش به دیوار کشیدهشد روی زمین چمباتمه زده نشست گردنبندها را به سینه خود فشرد زمزمه کرد: شیوونم...عشقم... منو ببخش... شیوونم... هق هق گریه اش امانش نداد بلند بیتاب گریه کرد .سونگمین و مین هو هم با فاصله ایستاده بودنند با دیدن حال کیو به طرفش رفتند تا شاید ارامش کنند.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
آقای چویی گره ای تاب دار به ابروهایش داده بود چهره اش را به ظاهر جدی کرده بود اما رنگ رخسارش به شدت پریده بود طوری که لبانش کبود شده بود چشمانش سرخ واشک دران جا خوش کرده بود نشان از نگرانی و بیتابی از حال و وضعیت فرزندش بود داشت، جلوی پنجره تمام قد اتاق که اتاق عمل مشخص بود ایستاده بود نگاهش به مانیتور بزرگ اتاق عمل و طریقه عمل کردن را نشان میداد بود ،به ظاهر به مانیتور نگاه میکرد ولی تمام حواس و نگاه جانش به پسر نیمه جانش که به روی تخت دراز کشیده بود.
شیون کاملا لخت و بیهوش اسیر کلی سیم و دستگاه مخصوص برای عمل بود. کاملا لخت طاق باز دراز کشیده بود دستانش به دو طرف باز بود کلی سیم به مچ دو دستش وصل بود لوله پهنی وارد دهانش شده به لبانش با چسب بسته بودنند روی سینه خوش فرمش که آرام بی جان بالا و پایین میرفت سیمهای بیاجازه بوسه زنان خود را جا کرده بودنند. جراحاهان و پرستاران در دو طرف شکم شیوون ایستاده بودنند، جراح زیر ناف شکم را برش کوچکی داده بود تلسکوپ مخصوص را وارد شکم کرده بود برشی هم به خود ناف داده بود لوله لیزر را از ان وارد شکم کرده بود روی صحفه مانیتور طریقه حرکت لوله و کاری که در داخل روده انجام میداد را نشان میداد. قلب پدرانه آقای چویی از برش های که به شکم فرزندش دادن پر خون بود . برشها کوچک وخون زیادی از ان نیامده بود ،ولی او پدر بود شدید بیتاب و نگران فرزندش این برشها چون شکافهای عمیق پر دردی به چشمش میامد ،حس میکرد بدن پسرش پر درد شده از درد فریاد میزد در حالی که شیوونش بیهوش بود چیزی نمیفهمید. نگاه چشمان خیسش به صورت جذاب و زیبای شیوون که بیهوش بود شد، زردی پوست که نشان از درد و رنجی که طی این دو روز کشیده بود داشت از زیبای صورت پسرش کم نکرده که جذابترش کرده بود، درد بیشتری به جان قلب پدرش انداخت چشمانش بی اجازه اشک را جاری گونه هایش کرد، زمزمه وار طوری که صدایش را دکتر و پرستاری که با او در اتاق بودنند نمیشنیدند نالید: پسرم...عزیز دلم... امید فردام... تحمل کن... عمل زود تموم میشه...حالت خوب میشه... همه زندیگم...تحمل کن... پسر مهربونم ...میدونم خیلی درد داری تحمل میکنی... ولی یکم دیگه هم تحمل کن... این عمل برای تموم شدن اون درد لعنتی که تو وجودت افتاده بود... تحمل کن عزیزم...
*************************
دکتر نگاهش به آقای چویی و هیوک و خانم چویی و کیو و مین هو که با چهره ای رنگ پریده و چشمانی سرخ شده نگاهش میکردنند بود با لبخند کمرنگیکه روی لبش نشست گفت: عمل خیلی خوب تموم شد...درسته عملش از حد طبیعی بیشتر طول کشید ...عمل طولانی شد ولی عمل خوبی بود... با اینکه پسرتون بخاطر افت فشار زیر عمل... نگاهش به آقای چویی شد گفت: که خودتون مشاهده کردید اذیت شد...نزدیک بود از دستش بدیم... ولی خوشبختانه عملش بسیاررضایت بخش تموم شد... مشکل حل شده... پیچ خوردگی روده رو از بین بردیم... کیو که از دلتنگی و استرس بخاطر حال شیوون رنگش به شدت پریده و تنش میلرزید دیگر طاقتش طاق شده ،میخواست هر چه زودتر شیوون را ببیند ، دیگر نمیتوانست یک لحظه دیگر تحمل کند با حرفهای دکتر که از عمل رضایت کامل داشت خیالش راحت شد حال فقط میخواست شیوون را ببیند و بقیه حرفهای دکتر مهم نبود. قدمی جلو گذاشت وسط حرف دکتر با صدای لرزان و گرفته ای گفت: ببخشید آقای دکتر ...با ساکت شدن و روبرگردانند دکتر امان نداد سریع گفت: میشه من برم پیش شیوون؟... میشه برم کنارش بمونم؟...
با حرف کیو چشمان دکتر قدری گشاد شد گفت: چی؟... میخواید برید پیش بیمار؟...نمیشه... درسته گفتم عمل تموم شده...ولی بیمار توی ریکاوریه...نمیشه شما برید داخل ...ورود افراد ممنوعه... 5 یا 6 تو ریکاوری میمونه تا وضعیتش که ثابت شد میارمشون بخش... شما انوقت میتونید ببیندش...هیوک که هنوز از دست کیو عصبانی بود با چهره ای درهم و اخم الود رو به کیو وسط حرف دکتر با عصبانیت گفت: میخوای بری پیش شیوون؟... که چی؟... برای چی میخوای بری پیشش؟...نه به اون که به تلفن هاش جواب نمیدادی ...نیامدی بالا سر بچه بیچاره...نه به حالا که میخوای بری اتاق ممنوعه کنارش باشی... مثلا الان میخوای بگی خیلی نگران شیوونی میخوای بری ببینیش؟... کیو چهره اش از جواب دکتر درهم و اشفته شد توجه ای به حرف هیوک نکرد اصلا مهم نبود چه میگوید تنها چیزی که برایش مهم بود فقط دیدن و بودن کنار شیوون بود ،چهره اش را به حالت زار و گریانی در اورد دهان باز کرد تا به دکتر التماس کند که اقای چویی امان نداد.
آقای چویی حال کیو را میفهمید ،هر چند نفهمید چرا کیو در این مدت به انها بی توجه بود به تلفن هاجواب نمیداد . فکر میکرد به خاطر درس و کار بود که توجه ای به آنها نمیکرد ،حال میفهمید کیو چقدر بی تاب شیوون هست .همانطور که از بچگی این دو برادر وقتی یکی بیمار میشد آن یکی بیتاب و نگران کنار تختش مینشست ،خود بیمار هم به وجود برادرش بیشتر از دکتر احتیاج داشت. حال هم شیوون اگر میفهمید کیو کنارش هست مطمینا حالش بهتر میشد پس رو به دکتر گفت: آقای دکتر لطفا اجازه بدید پسرم بره تو اتاق... درسته ممنوعه...ولی خواهش میکنماجازه بدید...حتما راهی هست... لباس مخصوص ...هر چیزی که لازمهکیو میتونه باهاش وارد اتاق بشه رو انجام بدید... خواهش میکنم...برای شیوون هم بودن برادرش کنارش خیلی بهتره....خواهش میکنم ...
کیو با حرفهای پدرش نگاه خیس و شرمنده اش را به او کرد پدرش برای بودن او کنار شیوون تلاش میکرد کیو را شدید شرمنده کرد. دکتر با حرفهای آقای چویی اخم ملایمی کرد با مکث گفت: خب حرفاتون درسته... ولی مقرارته... نمیشه ...اخه ریکاروی اتاقی نیست که پسرتون بره پیش بردارش...یعنی هیچ بیمارستانی تو دنیا همچین اجازه ای رو به... آقای چویی چهره اش درهم و ناراحت شد با حالت التماس گفت: میدونم آقای دکتر... خواهش میکنم... نگید نمیشه... خواهش میکنم اجازه بدید...حتما راهی هست... دکتر با دیدن حالت التماس و چهره متلمس آقای چویی دلش سوخت برخلاف قانون همه بیمارستانهای دنیا که ورود افراد عادی بخصوص خانواده خود بیمار به اتاق ریکاروی ممنوع بود اجازه داد با همان حالت گفت: خیلی خوب ..باشه... میتونه بره تو اتاق... ولی باید لباس مخصوص بپوشه... سرو صدا هم نکنه... مزاحم حال بیمارن نشه... اونجا به غیر از پسر شما بیمارهای هستند که تازه عمل شدند باید... آقای چویی دکتر را گرفت وسط حرفش گفت: باشه...ممنون آقای دکتر... کیو هم از خوشحالی اشک بی اختیار گونه هایش را خیس کرد لبخند ملایمی زد وسط حرف پدرش سریع گفت: باشه... باشه اقای دکتر... ممنون... ممنون... هر چی شما بگید ...هر کار بگید میکنم... قول میدم هیچ سرو صدایی ازم در نیاد... ممنون...
********************************
(( اتاق ریکاوری))
کیو لباس مخصوص اتاق ریکاوری همراه با دستکش و ماسک و کفش پلاستیکی که پرستار به او داد را با عجله پوشید، برای دیدن شیوون بیتاب بود نمفهمید چه میکند و کجا میرود برای دیدن شیوون از همه را اطاعت میکرد. با قدمهای لرزان اما تند بیتاب دنبال پرستار راهی اتاق شد به محض ورود برای لحظه ای احساس تهوع کرد حالش بهم خورد نفهمید برای چیست ؛ شاید بخاطر استرس و هیجانی که برای دیدن شیوون داشت یا از ضعف بدن که چند ساعتی بود که بیتاب گریه و زاری کرده بود یا شایدم بخاطر بوی شدید الکل و بیتادین که در اتاق پیچیده بود . از هر چه بود برای کیو اهمیتی نداشت اصلا حال خودش برایش مهم نبود، تنها چیزی که برایش مهم بود شیوونش بود .بی توجه به حال خود که اصلا تغیری در چهره خود نداد با قورت دادن آب دهانش تهوعش را هم قورت داد نگاه چشمان سرخ خیسش در اتاق چرخید تا گمشده اش را بیابد ،گمشده ای که علت زنده ماندش بود. با انکه فضای اتاق بوی الکل و ضدعفونی کننده میداد ولی کیو بوی دیگری مشامش را پر کرد، بوی که چون عطر بهشت جانی دوباره به او بخشید بوی عطر تن شیوونش را .به محض ورود میان ان همه بوی غریبه بوی عطر تن شیوون را شنید. چون مرده ای زندگیه دوباره گرفت خون در رگهای یخ زده اش جوشید با شندیدن صدای ضربان قلبی که فضای اتاق را پر کرده بود جان تازه گرفت ضربان قلبش بی تاب بالا گرفت پاهای لرزانش سر از پا نمی شناختن چون آن ضربانها صدای ضربان قلب شیوون بود ضربانی که موسیقی زندگی مینواختند .نگاهش چون گل افتابگردان به طرف خورشید درخشان چرخید .در اتاقی که تمام فضا وسایل سفید بود تختهای مریض های دیگری هم بود شیوونش را بی هوش به روی تختش بافت.
نفهمید چطور پاهای لرزانش چون تندری او را به تخت رساندن نفس زنان از دویدن کنار تخت ایستاد ،حتی متوجه حضور پرستاری که کنار تخت ایستاده بود نشد .نگاه خیس لرزنش به عشق بیهوشش شد پاهای لرزانش سست شد دستانش به تخت تیکه داد تا پاهایش بتوانند بدنش را ایستاده نگه دارند، چشمان سرخ خیسش که از گریه بی صدا تار میشد به سرتا پای شیوونش نگاه کرد. شیوون لاغر شده بود با انکه چند ماه بود شیوون را ندیده بود ولی حال وضعیتی که از شیوون میدید مطمینا بخاطر درد و عذابی بود که در این دو روز دیده بود ، نگاهش دوباره رو به صورتش کرد .
شیوون کاملا لخت و اسیر وسایل بی رحم پزشکی بود سیم مانتیورنیگ به جای لبان کیو به سینه خوش فرم شیوون بی اجازه بوسه زده به چنگ خود اسیر کرده بودند سیم های سرم و خون مچ دستش را به اسارت گرفته بودنند. شکم چند تکه خوش حالتش با دو باند بزرگ زخم پوشانده شده بود لوله درنی از وسطشان بیرون امد خونه ابه ای سرخ را خارج میکرد.سرخی خون تن کیو را لرزاند نفسش را برای لحظه ای بند اورد هق هق گریه اش را قدری آرام بلند کرد ،صورت شیوون به شدت بیرنگ و لاغر شده زیر چشمانش که پلکهای بسته اش مژه های بلندش را چون دامنی مشکی پهن کرده بود گود افتاده کبود بود بینی خوش حالتش به چنگال کانتر تنفس اسیر بود لبان خوش طعمش سفید و پوست پوست بود همه اینها نشان از این داشت که صاحب این صورت جذاب به شدت عذاب و درد را تحمل کرده بود جانی برایش نمانده بود.دردی که تمام وجودش را سوزانده و صرت جذابش را اسیر بی رنگ کرده بود .
قلب کیو از درد فریاد زد دست لرزان یخ زده ش را به سختی بالا اورد روی گونه داغ شیوون گذاشت دست دیگرش را به روی دست داغ از تب شیوون گذاشت کمر خم کرد صورتش را به صورت شیوون نزدیک کرد دانه های درشت اشک چون باران بهاری از چشمانش روی ملحفه تخت چکید وخیسش میکرد هق هق گریه اش آرام نمیگرفت با صدای لرزان و آهسته ای زمزمه کرد : شیوونم... نفسم ...همه زندگیم... من با تو چه کردم؟... من بیرحم با تو چه کردم؟... شیوونم چشماتو باز کن...منم هیونگ... من اومدم... شیوونم چشماتو باز کن... که یهو چشمانش گشاد شد آشفته و وحشت زده رو بگردانند .
شیوون نه جوابی داد نه عکس العملی نشان داد بیهوش بود چیزی نمفهمید ولی جواب ندادن و بیهوش بودن شیوون کیو را اشفته نکرد داغی تب شدید که بدن شیوون از آن میسوخت کیو را وحشت زده کرد . کیو پزشک نبود ولی مثل هر کسی میدانست بیماری که تازه عمل کرده باشد اگر تب داشته باشد آنهم تب شدید نشان از عفونت دارد این خیلی خطرناک است. شیوون که تازه عمل کرده بود تبش به شدت بالا بود طوری که گونه هایش رو به سرخی میزد بی هوش هم بود .
کیو هم وحشت زده رو بگردانند به پرستار زنی که در حال وارسی وسایل پزشکی اطراف تخت شیوون بود کرد با صدای لرزان تقریبا بلندی گفت: تب داره... شیوون داره تو تب میسوزه...مگه تب بعد از عمل خطرناک نیست... چرا شیوون تب داره؟... پرستار با حرف کیو یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد وگیج رو به او گفت: چی؟...تب داره؟... کنار تخت ایستاد دستی روی گونه شیوون گذاشت چشمانش بیشتر گشاد شد نگاهی هم به وسایل پزشکی اطراف تخت کرد با وحشت گفت: خدای من... تب کرده... میان چشمان وحشت زده کیو که با حرف پرستار کمر راست کرده بود سریع دکمه کنار تخت را زد تا دکتر را خبر کند به چند ثانیه نکشید که چند پرستار به همراه دکتر دوان از در وارد شدند به طرف تخت شیوون دویدند دکتر پرسید : چی شده؟....
داستان که عالی بود.من جای مامان شیوون بودم یه اره برقی میگرفتم سرکیوروقطع میکردم.
اخه یک انسان عاقل چطور میتونه این همه بلا سرشیون بیاره
درمورد داستان ها که گفتن طولانیه وپشت سرت حرف زدن فکر نکن اینا قدر خوشیو نمیدونن اصا یه فیک 5 قسمتی ضایع خوبه یایه داستان فوق اعاده پراز احساس 100قسمتی.این ادماارزش خوبی ندارن اصا نباید خودترو به خاطر این قضیه ناراحت کنی.ازاین به بعد کسی حرفی چیزی زدبگو به من خودم میدونم باهاش چکارکنم الان انقدر عصبانی قلبم شده مثل این کارتونا دیدی سه متر میان جلو همون وضعیت دارم.راستی ای نی نی کوچولو که قراره بیاد چه نسبتی باهات داره؟
اوه اوهههههه...بیچاره کیو...شانس اورد که تو مامان شیوون نیستی...خخخخخخ....








من فدای محبتت بشم خوشگلم....یه دنیا ممنون که همراهمی ...دوستت دارممممممممممممممممممممم.... ولشون کن بیخیال....
اون نی نی برادر زاده امه.... زن داداشم میره سرکار یعنی وقت استراحت بعد زایمانش تموم شده دخمل خوشگله عمه میاد پیشم ... روزا نگهش میدارم تا مامانش بیاد.... وای نمیدونی چقده غصه ام میگیره وقتی میبینشم...بچه تو داریه به این نی نی ای احساساتشو بروز نمیده... عمه فداش شه همه رو میرزه تو خودش..دلتنگ مامانش میشه ولی گریه نمیکنه.... الهی براش بمیرم این چند روزه که مامانش رفته سرکار اب شد بچه
عالی بود مرسی
ممنون که میخوانیششششششششششش
آخخخخخ چه کیو رو حسابییییی چلوندن
خخخخ یه چک هم از طرف من بزنین..الان من نگران وونی شدم
مرسی حنایی
.
.
راجع به توضیحاتت باید بگم ملت شریف ایران وقتی میخوان از خودشون تعریف کنن یا ارزش کارشونو بالا ببرن شروع میکنن بی خود وبی جهت از بقیه بد گفتن
ببین من نوشته هاتو خیلی دوست دارم..چون توصیف های ت ش قشنگه..خیلی از فسکا موضوعش فققققط ان سی شده..من با ان سی بودن مشکلی ندارم چون روم تاثیری نداره ولی تا حدی که اعتدال باشه,,نه که کل داستانننن ان سی باشه..ولی لا به لای داستان باشه خیلی خوبه.. واسه همین عاشق سبکتم چون نه انقد آدمو حرص میدی که دهنمون صاف شه نه انقد داستان و ول میکنی که نفهمیم چی به چیه
بعضی فیکا انقد موضوع رو کش میدن و هی بلا سرشون میاد بعد یهو آخرش فیک بدوت اینکه روند خوبی رو طی کرده باشه تموم میشه
و این که طولانی مینویسی هم یکی از هنرهاته..هرکسی عرضه ندا ه انقدقشنگ روال کار رو پیش ببره
من خودم عاشق کاراتم به این دلایل: طولانیه,توصیف های قشنگ توشه,ان سی بودنش ضایع بازی نیس تو همون قسمت ان سیش هم چر عشقه,خشن نمینویسی,منظم و مرتب هم آپ میکنی
واقعا مرسی.عالیییی
سلام عزیزدلم...




چقده تو مهربونییییییییییییییییییییییی
خوبی؟؟؟؟....اوههههههههههههه...اوفففففففففففف چه کامنت بلند بالایییییییییی...
من فدای توی مهربون و باوفام بشم که این همه بهم لطف داری..اشکمو در اوردیییییییییییییییییییییییییییی
یه دنیا ممنون نفسممممممممممممممممممممممم
سلام عزیزم
.
. چقدر درد و رنج کشید . تازه این دردها همه جسمی بود . از نظر روحی هم شیوون این مدت همش عذاب کشید
. داغون شد این بچه.
.
. حالا باید حسرت و افسوس بخوره که فایده ای نداره
.
.
. اون همه بدبختی کم بود تب و عفونت هم اضافه شد
. خدای نکرده بلایی سر شیوون بیاد کیو تا اخر عمر خودشو نمی بخشه. خدا کنه وونی خوب بشه و اون و کیو دوباره مثل گذشته و بچگی هاشون با هم باشن
.
. من که داستانات رو خیلی دوست دارم.خودتم حرف نداری
خسته نباشی یه عالمههههه منوووووون
چه عجب این کیو خان تشریف اوردن وضعیت این بچه رو دیدن
مثلا میخواست با دوری از شیوون اونو فراموش کنه تا اسیب نخوره . به جاش این بلاها سر وونی اومد
چقدر دلش میخواست کیو رو برای یه بارم که شده ببینه اما اخرش هم بدون دیدنش بردنش اتاق عمل . دلم کباب شد براش
چقدر سونگمین به کیو گفت یه بارم که شده جواب این تلفنا رو بده شاید خبری باشه . گوشش بدهکار نبود
میدونم خود کیو هم خیلی ناراحت و نگرانه اما کاری که کرد خیلی به شیوون اسیب زد . افسوس خوردن چیزی رو عوض نمی کنه
خدا کنه حال شیوون خوب بشه
کارت عالیه
سلام خوشگلم...








اوففففففففففففففففففففف چه کامنتیییییییییییییییییییییییییییییییییییی...واااااااااااااااااااااااااااااوووو
اره کیو جان اومد....
اره شیونی خیلی غذاب دید
اره...ادم وقتی یه اتفاق بد براش میافته دلش میخواد اونی که دوسش داره کنارش باشه....
اره...کیو هم داره عذاب میبینه....
خواهششششششششششششششش خوشگلم...من ازت ممنون که میای داستانمو میخونیییییییییییییییییییی...یه دنیا مممنون نفسممممممممممممممم
سلام بیبی خوبی؟باز اینا چی کار کردن
ولشون کن اهمیت نده مگه یادت نیست سره باور کن عاشقتم هم چقدر غر شنیدی همه میگفتن کیووون چیه ولی حالا نگاه خیلی هم طرفدار داره
من خودم با اینکه شیچولیستم ولی بقیه زوجارم میخونم من از زوجای جدیدم استقبال میکنم تا وقتی که به هویت بچه ها توهین نشه میخونم چون فیک از ذهنه نویسندست واقعی که نیستش بخوام ناراحت بشم تو هم اهمیتی نده
بابته این قسمتم ممنونم
سلام نفسم...


دوستت دارم
ولشون کن...من این حرفا رو زدم که اونای که اذیت میشن نیان نخوننن.
میدونم میدونم...حرفات درست عزیزم
یه دنیا ممنون که خوندیش
کی اونی منو اذیت کرده؟ ؟
من نمیدونم کسی که این حرف رو زده چند سالشه و اصلا نوشته خوب رو از بد تشخیص میده یا نه
و اگه که این کامنت رو میبینه بدونه که حتما مشکل از خودشه چون
به حدی فیک ها کشش داره و جذابه که اصلا به چشم نمیاد و خسته کننده فیک نمیشه
و آدم بیشتر مشتاق ادامه میشه چون کاملا خواننده در طول داستان همراه میشه با شخصیت ها و این به خاطر قلم قوی نویسنده و احساساتی که پای کارش میزاره هستش
پس عزیزی که میگی خوشت نیومده یا داستان طولانیه اگه میبینی خییییییییییییلی اذیت میشی موقع خوندن ، نخون خوب کسی شما رو مجبور کرده؟؟
سلام عزیزدلم....







خوش اومدی...دلم برات تنگ شده بود....
الهی من فدای تو و محبتت بشم
یه عده گفتن و منم جوابشونو دادم خوشگلم....اینجام اینن حرفارو زدم که نیان نخونن کامنت نذارن یا جاهای که خودش میدونن نرن نگن.... تو خودتو ناراحت نکن خوشگلم
من اول
حالا برم بخونم
افرین برو بخون